دين پژوهی در عصر امويان

حسين عطوان عمان

- ۳ -


از جـمـلـه ايـن كـه ضحاك در تفسير: قول معروف و مغفرة خير من صدقة يتبعهااذى واللّه غنى حـليم (البقرة /263), مى گويد: ((235)) دارايى خود را اندوخته سازدو از خرج كردن خوددارى كـنـد, بهتر است از اين كه آن را انفاق كرده و سپس منت گذارد و آزار برساند, و در تفسير غنى حليم مى گويد: يعنى خداوند از مالى كه آنان به عنوان صدقه مى دهند بى نياز است و چون حليم و بـردبـار اسـت كـسانى راكه هنگام صدقه دادن منت مى گذارند و مستحقان را مى آزارند, زود كيفرنمى كند.
همچنين در تفسير آيه : يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه و ذروا ما بقى من الربا, ان كنتم مؤمنين (البقره /278) مـى گويد: ((236)) عربها در زمان جاهليت داد و ستدهاى ربوى انجام مى دادند, اما وقتى كـه مـسـلـمـان شـدنـد مـاءمـوريـت يـافـتـند كه از زيادى دست بكشند و تنها سرمايه اصلى را بگيرند. ((237)) ضحاك در تفسيرى كه براى قرآن نوشته به علم فقه و احكام , بها مى دهد, وقواعد شرعى را از آيات اسـتـنـبـاط مـى كـند, در استخراجشان مى كوشد و در منظم ساختن آنها دقت به خرج مى دهد, بى مقدمه , ناشناخته و بدون آگاهى عميق درآن باره سخن نمى گويد و بدون دليل عقلى و نقلى مـورد اطمينان حكمى را رهانمى كند, بلكه , درباره آن دقت و بررسى فراوان مى كند, و آنچه او را در ايـن زمـيـنه كمك مى كند, آمادگى شرايط و دارا بودن وسايل و ابزار است , چرا كه او نسبت به نـزول (آيـات ) و آنـچـه مـربـوط به آن است , بينا بود. ((238)) و از ناسخ و منسوخ خبرداشت و بر مـوازنه اى كه در برخى احكام به وجود مى آيد و نسبت به اظهار نظرهاو فتاوايى كه راجع به احكام نقل شده احاطه كامل داشت ((239)) , روايات را در اين زمينه حفظ و از تشخيص ميان آنها بشدت آگاه بود.
نمونه هاى اهميت دادن ضحاك به مسائل فقهى در تفسيرى كه براى قرآن نوشته بيشتر از آن است كـه بـتوان در اين جا ذكر كرد, و اين نمونه ها در تفسير ابن جرير طبرى كه بر تمام سوره ها نوشته پـراكـنـده اسـت و ما اگر, به موارد اندكى ازتفسيرى كه ضحاك براى سوره بقره نوشته و احكام فقهى را در آن روشن ساخته ,بسنده كنيم , از كار او در اين باب آگاه خواهيم شد.
ضـحاك در بعضى از مسائل گفته هاى صحابه را ذكر و به نقل آنها اكتفا مى كند,بدون اين كه در آنـهـا اظـهار نظر و تحقيق كند يا بعضى را بر ديگرى ترجيح دهد هرچند ممكن است در برخى از موارد نظريه اى داشته باشد, اما طبرى در تفسيرخود سهل انگارى كرده و آنها را نياورده است , زيرا طـبـرى بـر آن نـبوده كه همه روايات را نقل كند, بلكه تنها چيزهايى را بر مى گزيده كه در رد و قبول انديشه هاى مورد نظرش مؤثر بوده است .

نـمونه اهميت دادن ضحاك به احكام فقهى در تفسير خود, تفسير اين آيه شريفه است : و ان تبدوا ما فى انفسكم اوتخفوه يحاسبكم به اللّه فيغفر لمن يشاء ويعذب من يشاء (بقره / 284) آنچه در دل داريد, خواه آن را ظاهر كنيد يابپوشانيد, خداوند شما را با آن مورد محاسبه قرار مى دهد, سپس هر كـس رابخواهد مى آمرزد و هر كس را بخواهد عذاب مى كند .
آيا در مورد گواهى دادن يانيت و يا عـمل است ؟
طبرى , سه روايت از ضحاك مستند به صحابه نقل كرده است كه بر دو حكم مختلف دلالـت مـى كنند: دو روايت بر اين دلالت دارند كه انسان در مقابل نيت , بدون انجام دادن كارى , كـيفر نمى شود .
ضحاك مى گويد ((240)) : ابن مسعود گفته است : اين محاسبه مربوط به قبل از نـازل شـدن لـهـا مـا كـسـبـت و عليها ما اكتسبت (البقره / 286) بوده , ولى با نزول اين آيه قبل (آيـه مـحـاسبه ), نسخ شده است .
ضحاك مى گويد ((241)) : عايشه درباره اين آيه گفته است : هر بنده اى كه آهنگ كار بد و تصميم به گناهى بگيرد و به آن , حديث نفس كند, خداونددر دنيا او را مورد محاسبه قرار مى دهد, او مى ترسد, غمگين مى شود و اندوهش شدت مى يابد, و چيزى از اينها به او نمى رسد, مثل كسى كه تصميم به كار بدى مى گيرد, اما چيزى از آن را مرتكب نمى شود.
يك روايت صراحت دارد كه انسان در مقابل نيت (سوء) كيفر مى شود, اگرچه آن را به عمل مقرون نـسـاخـته باشد, ضحاك مى گويد ((242)) : ابن عباس گفته است :خداوند در قيامت مى گويد: فرشتگان من , از كارهاى شما, جز آنچه آشكار بوده ننوشته اند, اما آنچه در دلها پنهان داشته ايد من امـروز شـمـا را بـا آنـهـا محاسبه مى كنم , پس هر كه را بخواهم مى آمرزم و هر كه را بخواهم كيفر مى دهم , طبرى براى ضحاك در اين مورد نظريه اى ذكر نكرده است .

ضحاك نظريات فقهى دانشمندان اسلامى را در مسائل ديگر مورد بررسى قرار مى دهد و بر حسب رجـحان بعضى را مقدم و برخى را مؤخر مى داند, زيرادلايلى كه براى راءى خود آورده صحيح تر و اسـنـاد حكمى را كه برگزيده قويتردانسته و نظايرى نيز از قرآن ارائه داده و در اين راه از اجماع معتبر فقها نيز كمك گرفته است .

نـمـونـه آن از تفسير ضحاك در مورد آيات احكام , اين آيه است : وعلى الذين يطيقونه فدية طعام مـسـكـين (البقره / 184) ضحاك مى گويد ((243)) : پيرسالخورده اى كه طاقت روزه گرفتن ندارد, روزه اش را بخورد و براى هر روز يك فقير طعام دهد.
ايـن فـتـوا بـر طـبـق نظريه اى است كه مطابق راءى فقهاى بزرگ صحابه از قبيل معاذبن جبل و عـبـداللّه بـن عمر وسلمة بن اكوع مى باشد كه معتقدند آيه مذكور به اين آيه نسخ شده است : فمن شـهد منكم الشهر فليصمه (البقره / 185), منظور اين است كه افراد تندرست و غير مسافر كه در روزه گـرفتن به زحمت نمى افتند, جايزنيست كه روزه را بخورند و با اطعام مسكين فديه دهند, بـلـكـه تـنـها براى سالخوردگانى كه بسيار به سختى مى افتند و اصلا توان روزه گرفتن ندارند, اجازه داده شده است كه افطار كنند و براى هر روز با اطعام مسكين فديه بدهند ((244)) .

ضـحـاك در مسائلى كه مورد اختلاف فقهاى صحابه و تابعان است , به پيروى از آنها, يك نظريه را انتخاب و راءى خود را به طور قطع اظهار مى كند.
بـه نـظر مى رسد كه او در مسائل مورد اختلاف به انديشه و روش عراقيهامتمايل بوده و از اين رو اجتهاد فقهاى عراق را بر مى گزيده و به آنها اعتمادمى كرده است و اجتهاد فقهاى حجاز و شام را ترك كرده و مورد اعتماد قرارنمى داده است .

نمونه اين مطلب , تفسير وى راجع به اين قول خداوند است : للذين يؤلون من نسائهم تربص اءربعة اشـهر فان فاء و فان اللّه غفور رحيم (البقره /226) اومى گويد: ((245)) مراد از اين آيه كسى است كـه سـوگـند مى خورده با زنش نزديكى نكند, اگر چهار ماه گذشت , و رجوع نكرد و طلاق هم نـداد, زن بـا هـمـان سوگند(كه ايلاء گفته مى شود) از او جدا مى شود, حال اگر زن بخواهد به شوهرش برگردد بايد با نكاح و بينه باشد و مهر جديد هم برايش معين شود, و اگر زن كنيزو برده باشد رضايت مولايش لازم است .

ايـن راءى ضـحـاك مـطابق فتواى فقهاى عراق است زيرا آنها مى گويند: ((246)) وقتى چهار ماه گذشت , زن طلاق باين مى شود و صاحب اختيار و مالك امر خودمى گردد.
ايـن قـول بـا راءى فقهاى حجاز و شام مخالف است , زيرا گروه اندكى از آنها,مى گويند. ((247)) بعد از گذشتن چهار ماه , زن يك طلاقه يعنى رجعى مى شود كه مرد مى تواند در آن مدت به وى رجـوع كـنـد و گـروه بيشترشان برآنند كه ((248)) پس از اتمام چهار ماه , مولا از نزديك شدن با كنيز ممنوع مى شود, تا يا رجوع كند و ياطلاق دهد.
ابن جرير طبرى ادله فقهاى عراق و نيز حجاز و شام را بررسى كرده و نتيجه گرفته است كه راءى درست , نظر فقهاى حجاز و شام است , زيرا با آنچه كتاب خدا بر آن دلالت مى كند, مناسب تر است و از سـوى ديـگر اين قول عمربن خطاب و عثمان بن عفان و على بن ابى طالب 7 است كه آنان چنين فتوا داده و درحكومت خود اين چنين عمل كرده اند. ((249)) ضحاك در تفسير خود, از آوردن روايات اسرائيلى خوددارى كرده و اعتنايى به آنها نداشته , زيرا در صـحـت آنـها مشكوك بوده است .
او براى آياتى كه در آنهايادى از پيامبران و ملتهاى گذشته , به ميان آمده , شرح و تفسيرى , لغوى واديبانه ,مختصر و مفيد آورده و در تفسير خود از معانى نزديك به آيات , تجاوز نكرده است .
((250)) بـه رغـم ايـن كـه مـهمترين مدارك ضحاك در تفسيرش , ابن عباس بوده و او هم توجه اندكى به اسرائيليات داشته , ((251)) اما ضحاك از او جز بسيار اندكى از آنها نقل كرده است .
((252)) بدون شك ضحاك به عنوان يكى از بزرگان تفسير ادبى و زبانشناسان بلندمقام , شهرت دارد و او يـكـى از بـنـيـانگذارانى است كه شالوده اين گرايش را ريخته و آن را استوار ساخته اند چرا كه او كلمات قرآن و آياتش را در عين اختصار,محكم و استوار شرح داده و او از اين كار قصد داشته است كه از معانى روشن وظاهر قرآن به عبارتى دقيق و گفتارى ثابت پرده بردارد.
تـفـسير ضحاك بر قرآن , زير بنايى است كه دانشمندان پس از او روى آن بناگذارى كردند و از او بـهـره گـرفـتـنـد, زيرا علماى سده هاى دوم و سوم و چهارم ,كتابهاى فراوانى در معانى قرآن و شـگـفـتـيـهـا و مـشـكـلاتـش نـوشـتند, كه ابن نديم آنهارا بر شمرده و صاحبان آنها را نام برده اسـت .
((253)) و آنـها بيش از آن است كه در اين مختصر بتوان ذكر كرد, تنها شمارى از آنها باقى مانده و انتشار يافته است .
((254))

شاگردان درس تفسير ضحاك در خراسان

دانشجويان فراوانى از اهالى خراسان از ضحاك دانش تفسير رافراگرفتند. ((255)) اكـثر شاگردان ضحاك تنها به نقل تفسير او اكتفا ((256)) و مطالب آن را حفظ كردندو تفسير او را بـا تـفسير ديگران ممزوج نمى كردند .
يكى از بزرگترين و دقيقترين شاگردان ضحاك در نقل تـفـسـيـر او جـويـبـربـن سـعـيـد ازدى كـوفـى بـلخى , درگذشته پس از سال يك صد و چهل مـى باشد. ((257)) ابن جرير طبرى نيز قسمت بسيارى ازتفسير ضحاك را از طريق وى نقل كرده است .
((258)) از جمله شاگردان ضحاك عبيدبن سليمان با هلى كوفى مروزى است ((259)) كه ابن جرير طبرى بسيارى از تفسير ضحاك را نيز از وى نقل كرده است .
((260)) از جـمـلـه آنـها, نهشل بن سعيد بن وردان بصرى نيشابورى است ((261)) كه كتابى در تفسير نيز داشته و از ضحاك روايت مى كرده است .
((262)) ديگر ازشاگردان ضحاك , حسن بن يحيى بصرى مروزى است .
((263)) و طبرى بخشى ازتفسير ضحاك را از طريق او آورده ((264)) است .

چـنين به نظر مى رسد كه ابومعاذ, خالدبن سليمان بلخى ((265)) از ديگر شاگردان ضحاك بوده كه تنها در روزهاى پايانى عمرش او را درك كرده است .
و طبرى همان قسمتى از تفسير ضحاك را از طريق معاذ ذكر كرده است كه او آن را ازضحاك شنيده بوده است ((266)) اما ابومعاذ كه تفسير ضـحـاك را روايـت كـرده , بـيـشـتـربـاز گـفـتـه هايش را از شاگردان وى شنيده و نقل كرده است .
((267)) مى توانيم بگوييم , على بن حكم بنانى ازدى بصرى , درگذشته سال يكصد وسى و يك ((268)) نيز از شـاگردان ضحاك بوده همانهايى كه او را در خراسان ملاقات و از وى كسب دانش كرده اند هر چـنـد كـه پـيـشـينيان به او اشاره نكرده اند, چرا كه ضحاك به بصره , وارد شده و در آن جا اقامت نداشته است و ابن جرير طبرى بخشى از تفسير ضحاك را از طريق او نقل كرده است .
((269)) برخى از شاگردان خراسانى ضحاك تفسير او را با تفسير ديگران در هم آميخته اند, چرا كه تنها به روايـت تـفـسـير او اصرار نداشته , بلكه ميان تفسير او باتفسير دانشمندان ديگر جمع كرده اند .
اما روايات را دقيقا به ناقلانش نسبت داده و ميان آنها تمايز, برقرار ساخته اند.
ديـگر از شاگردان تفسير ضحاك در خراسان , مقاتل بن حيان نبطى , مى باشدكه در كابل به سال يـك صـد و پـنـجـاه يـا انـدكـى پـيـش از آن درگـذشته است .
((270)) و اوكتابى در تفسير نيز داشته ((271)) و آن از منابعى است كه ابن جرير طبرى به آن مراجعه كرده است .
((272)) از جمله آنها مقاتل بن سليمان ازدى بلخى مروزى بصرى بغدادى , درگذشته به سال يكصدوپنجاه مـى بـاشـد. ((273)) عـلما درباره تفسير مقاتل بن سليمان به اختلاف سخن گفته اند: بعضى او را سـتايش و توثيق كرده و از دانشمندان استوار در تفسيردانسته اند و يادآور شده اند كه مفسران , به تـفـسـيـر او مـتكى بوده اند, از شافعى نقل شده است كه مى گفت : ((274)) همه مردم در تفسير ريزه خوار نعمت سفره مقاتل بن سليمان اند, مقاتل بن حيان نبطى مى گفت : ((275)) دانش مقاتل در ميان دانش تمام مردم مانند اقيانوسى در ميان ساير درياهاست .

بـرخـى , مقاتل و تفسيرش را ضعيف دانسته و از جهات گوناگون او را موردطعن قرار داده اند و بـعضى گمان كرده اند كه او علم تفسير را نه از ضحاك بن مزاحم , برگرفته و نه از مجاهدبن جبر (مفسر مكى مشهور, درگذشته سال103 ), ((276)) بلكه راهش از آنها جدا بوده است .
سليمان بن اسـحـاق جـلاب بغدادى متوفاى سال 334 ((277)) گفته است .
از ابراهيم حربى سؤال شد كه آيا مـقـاتل بن سليمان (به طور مستقيم ) از ضحاك چيزى شنيده است ؟
گفت : خير, بلكه چهارسال پـيـش از ولادت مـقـاتـل , ضـحاك از دنيا رخت بر بسته بود, آن گاه گفت : ازمجاهد هم چيزى نياموخته و حتى او را ملاقات هم نكرده است .
((278)) نـاگفته نماند كه آنچه ابراهيم بن اسحاق حربى بغدادى , درگذشته به سال285 ((279)) , اظهار كرده كه مقاتل به كلى ضحاك را نديده و چيزى از او نياموخته است , توهمى بيش نيست , زيرا اكثر مـنـابـع در شرح حال مقاتل نوشته اند كه او ازشاگردان ضحاك بوده ((280)) و از خود مقاتل نيز چـيـزهـايـى نـقـل شـده كه مؤيد اين موضوع است , چنان كه سفيان بن عيينه هلالى كوفى مكى درگـذشته به سال 198,مى گويد: ((281)) به مقاتل گفتم : بعضى مردم گمان مى كنند كه تو هرگز ضحاك راملاقات نكرده اى ؟
گفت : سبحان اللّه : من كرارا با پدرم پيش او مى رفتم معمولا با اودر يك اتاق به سر مى برديم ((282)) .

درباره مقاتل , از دانشمندان پيشين چيزهايى روايت شده است كه قول ابراهيم حربى را رد مى كند: گروه اندكى از آنها برآنند كه مقاتل در دوران زندگى ضحاك كودكى بود كه به مكتب مى رفت .

جـويـبربن سعيد از دى كوفى بلخى مى گويد: ((283)) به خدا سوگند وقتى كه ضحاك از دنيا رفت , مقاتل در مكث خانه بود و دو گوشواره در گوش داشت .
اما بيشتر دانشمندان برآنند كه در آن زمـان , ازمـرحـلـه دانـش آمـوزى و فـراگـيـرى , گـذشته و به درجه استادى و نويسندگى رسـيـده بود, زيرا روايت شده است كه او در عهد ضحاك تفسيرى (بر قرآن ) نوشته است .
((284)) عـلـى بـن حـسـين واقد مروزى درگذشته به سال 211, مى گويد: ((285)) ما نخست در اين كه مـقـاتـل , ضـحـاك را مـلاقـات كرده باشد, شك داشتيم , اما باتوجه به آن كه او در زمان ضحاك تفسيرى بر قرآن نوشته , معلوم مى شود در آن زمان مردى بزرگ بوده است .
((286)) بـه نـظـر مـى رسـد كه اين قول (اخير) به درستى نزديكتر باشد, زيرا درسرگذشت مقاتل چنين مطلبى نيست كه او در چهل ويك سالگى مرده باشد, تاچهار سال پس از وفات ضحاك متولد شده باشد, بلكه چنان كه از شرح حال اوبر مى آيد, اجل به او مهلت داده و عمرش طولانى بوده و به اين دليل به انسانى باستانى و پر سن و سال توصيف مى شود. ((287)) امـا آنـچه ابراهيم اسحاق حربى ذكر كرده كه مقاتل , حتى مجاهد را هم درك نكرده و از او چيزى نشنيده است , ممكن است درست و يا نادرست باشد.
در بـرخـى از منابع در شرح حال مقاتل آمده است كه او از شاگردان مجاهدبوده است .
((288)) و نيز نوشته اند كه مقاتل به مكه رفته و تا مدتى آن جا اقامت داشته ((289)) , اما باستانيان , تاريخى را كـه او بـه مـكه رفته مشخص نكرده اند و مدتى را هم كه در آن جا گذرانده و اين كه آيا در حيات مـجـاهـد بوده يا پس از مرگ او,روشن نساخته اند, ولى به نظر مى رسد كه زمانى نه چندان كوتاه پس از فوت مجاهد بوده است .
((290)) ابـراهـيـم حربى به اين نتيجه رسيده است كه مقاتل , اساسا استاد معروفى درتفسير نداشته , بلكه خـودش تفسيرهاى گوناگون را مطالعه مى كرده و مطالب را ازآنها مى گرفته و به همان شيوه بـيـان مـى كـرده اسـت .
او در ايـن رابـطـه مى گويد: ((291)) مقاتل بن سليمان تمام تفسيرها را جمع آورى كرد و بدون اين كه از كسى بشنود,آنها را روشن ساخت .

بـرخـى از دانـشـمـندان بر مقاتل اشكال گرفته اند كه وى از شيوه علمى نقل روايت در تفسير و حـديـث , هـر دو, بـيرون بوده , زيرا در اغلب آنها سندها را حذف كرده و آنچه را هم , آورده , در هم مـى آميخته و گفته هاى برخى از مفسران را باديگران ممزوج و در نسبت دادن به هر كدام اشتباه مـى كـرده , از اين رو گفتار يك مفسر را به ديگرى و از ديگرى را به او نسبت مى داده است .
عبداللّه مبارك مروزى , درگذشته سال 181 ((292)) , وقتى كه بخشى ازتفسير مقاتل به او داده شده بود, و در آن نـگـريـسـت , ((293)) گـفت : به به ! چه شگفت دانشى است , كاش باسند نيز همراه بود.
عـبـاس بـن مصعب مروزى ((294)) مى گويد: مقاتل تفسير را, بدون ثبت اسناد, حفظ مى كرد.
خود مقاتل اعتراف داشته كه در سخن گفتن ظاهرسازى مى كرده و از اساتيدى روايت كرده است كـه چيزى از آنها نشنيده , ((295)) و چنين گفته است .
حديث ما به نام رجال (علم )آرايش يافته است .
((296)) چـيـزى كـه مـقـاتـل را از نـقـل تـفسير به شيوه علمى و تحقيقى , پايين آورد, اين بودكه تنها به داسـتـانـسـرايـى مى پرداخت .
((297)) در پند و اندرز سخن را طولانى مى كرددر توضيح مطلب زيـاده روى مى كرد, در تفسير, عنان سخن را رها مى كرد, درمسجد جامع مروشاهجان , سخنرانى مى كرد بدون نقل سند يا بيان درستى ونادرستى روايات .

بـرخـى از دانـشمندان او را به دروغ گويى در تفسير متهم كرده و گفته اند:او در (علم ) تفسير, دجالى جسور است , ((298)) شرح و توضيحاتى از پيش خودمى سازد و به ساخته هاى خود, ديگران را مى فريبد, عبدالعزيز اويسى مى گويد: ((299)) مالك حديث مى كند كه شنيده است : مردى نزد مقاتل آمد وگفت : شخصى از من پرسيد: رنگ سگ اصحاب كهف چه بوده است و من ندانستم در جـواب چـه بگويم , مقاتل گفت : چرا نگفتى : رنگش خاكسترى بوده است ؟
! اگر مى گفتى كسى نبود كه بر تو ايراد بگيرد! ايـراد عـلما بر حديث مقاتل , در ايراد بر تفسير او نيز اثر دارد, از اين رو به او,صفت : كذاب متروك الحديث ((300)) داده اند .
مهمترين چيزى كه باعث شد تادانشمندان او را در تفسير متهم سازند و او را بـه ايـن دليل محكوم كنند, اين بود كه درباره خداوند, قايل به تجسيم و تشبيه بوده است , از اين رو او را بدعتگذاردانسته اند. ((301)) مـقـاتل در تفسير (خود) از روايات اسرائيلى , كمك گرفته و بسيارى از اخبار و روايات را از منابع يهودى , و مسيحى نقل كرده است و اوبه دنبال اين بود كه به آن وسيله بتواند شيوه هاى اختصارى قـرآن ((302)) را تــكـمـيــل و ميـان آن دو, جـمـع كـنـد. ((303)) ابـوحـاتـم , محمدبن حيان بـسـتـى ((304)) مـى گـويـد: مقاتل , دانش قرآن عزيز را كه مطابق كتابهاى يهود و نصارا بود از آنهامى گرفت .

در بـخـشى از تفسيرش , از خبرهاى غيبى و غيب گويى نسبت به حوادث آينده ((305)) و سخنان اسـطـوره اى درباره عالم وجود, و مرگ و زندگى ((306)) و نزديكى قيامت و ظهور رجال بزرگ , سخن مى گويد. ((307)) مـقـاتـل كـتـابـهـاى فـراوانـى دربـاره قـرآن و تفسير آن داشته است , چنان كه ابن نديم گفته اسـت .
((308)) بـعضى از كتابهايش اينهاست التفسير الكبير, الناسخ والمنسوخ ‌تفسير خمسمائة آيـة ((309)) الـقـراءات متشابه القرآن نوادر التفسير الوجوه والنظائر الجوابات فى القرآن الرد على القدريه الاقسام واللغات التقديم والتاءخيرالايات والمتشابهات .

از اين همه كتاب , تنها سه كتاب باقى مانده كه عبارتند از: الف ـ تفسير خمسمائة آية من القرآن كه درباره اوامر و نواهى است .

ب ـ تـفسير القرآن كه درباره معانى گوناگون در مورد كلمه هاى مفرد بحث مى كند, از قبيل , هدى و كفر در موارد مختلفى از قرآن ((310)) .

ج ـ الوجوه والنظائر فى القرآن .

ايـن كـتـاب نيز چاپ و تصحيح و منتشر نشده , بلكه تاكنون همچنان به صورت خطى باقى مانده است .
((311)) ابن جرير طبرى از كتاب تفسير مقاتل صرف نظر كرده و چيزى از آن نگرفته , زيرا درباره آن , شك داشته , چنان كه ياقوت حموى ((312)) گفته است :(طبرى ) از تفسيرى كه مورد اعتمادش نبوده نـامـى نـبـرده , از اين رو در كتاب خود,چيزى از كتاب محمدبن سائب كلبى و (كتاب ) مقاتل بن سليمان و (كتاب )محمدبن عمر واقدى ذكر نكرده است , زيرا اينها نزد او از مظنونات بوده اند.

مفسران ديگر در خراسان

در خـراسـان (آن زمان ) مفسران ديگرى وجود داشتند كه از شاگردان ضحاك بن مزاحم نبودند, بـلكه شاگردان غير او از مفسران بصرى يا كوفى يا اهل مدينه بودند, كه از جمله آنها, عطاءبن ابى مسلم بلخى و سپس دمشقى , درگذشته سال135 مى باشد. ((313)) و از كـتابهايش يكى : الناسخ والمنسوخ ((314)) و كتاب التفسير و اين , كتاب كوچكى است كه يك نسخه از آن , باقى مانده و تا امروز چاپ نشده است , بلكه خطى و بدون تصحيح است .
((315)) اين كتاب از منابعى است كه طبرى از آن سودبرده است .
((316)) از مـفـسـران ديـگر, ربيع بن انس بكرى بصرى , مروزى درگذشته 139 ((317)) مى باشد .
روايات زيـادى از او دربـاره تـفسير نقل شده است كه آنها را از ابوعاليه ,زيادبن فيروز بصرى , درگذشته سال 90 ((318)) گرفته , و برخى از آنها را ابن جريرطبرى حفظ كرده است .
((319))

فصل سوم : حديث

صحابه محدث در خراسان

صـحـابـه اى كـه در خراسان اقامت داشتند درباره روايت حديث , داراى اندوخته هاى گوناگونى بـودنـد و بـر حسب تفاوت در مصاحبت و ملازمت با رسول خدا9 بهره آنها در اين باره نيز متفاوت بـوده اسـت .
اكـثـر آنها صحابه اى بوده اندكه از مدينه به بصره منتقل و سپس در خراسان سكونت يـافـتـنـد .
ابـن حـجـرعسقلانى در كتاب الاصابة فى تمييز الصحابه و كتاب : تهذيب التهذيب نام شاگردان صحابه خراسانى و شهرهاى ديگر را بيان كرده و زندگانى مشهورين آنها را نيز شرح داده است .

ابن سعد ذكر كرده است : صحابه اى كه به خراسان منتقل شدند, شش نفربوده اند, ((320)) كه يكى از آنـان , بـريـدة بن حصيب اسلمى , درگذشته به سال 63 ((321)) مى باشد, كه ابن سعد ((322)) دربـاره اش گـفـتـه اسـت : (بريده ) وقتى مسلمان شد كه پيامبر9 در راه مهاجرت به مدينه بر او گذشت و او را به خواندن آياتى چند ازاول سوره مريم واداشت .
پس از جنگ احد به خدمت رسول خـدا9 هجرت كرد, بقيه سوره مريم را آموخت و در غزوات بعد با آن حضرت شركت كرد و تاهنگام رحـلـت رسـول خدا9 در مدينه باقى ماند .
وقتى كه بصره فتح شد و جنبه شهرى به خود گرفت , بـريـده بـه آن جـا رفـت و خانه گرفت , سپس براى جنگ به خراسان رفت , و در (ولايت ) مرو در دوران سـلـطنت يزيدبن معاويه , درگذشت وفرزندانش همان جا ماندند و سپس گروهى از آنها هـجـرت كردند و در بغداد فرودآمدند و در آن جا از دنيا رفتند .
ابن حجر عسقلانى كه شاگردان حديث او را برمى شمارد, مى گويد: ((323)) او از پيامبر9 روايت كرده است و دو پسرش ,عبداللّه و سـلـيمان , و نيز عبداللّه بن اوس خزاعى و شعبى و مليح بن اسامه و جزاينها, از او روايت كرده اند.
ابن ابى حاتم رازى , عبداللّه بن موله قشيرى را نيز اضافه كرده است .
((324)) ديـگر از صحابه اى كه به خراسان منتقل شد, ابوبرزه اسلمى درگذشته سال65 مى باشد. ((325)) ابـن سـعـد درباره اش گفته است .
((326)) ابوبرزه , همان روزهاى نخست مسلمان شد و در فتح مـكه با رسول خدا9 بود و عبدالعزى بن خطل را آدر حالى كه وى خود را به پرده هاى كعبه آويزان كـرده بـود ـ بـه قتل رساند .
اوپيوسته با رسول خدا9 بود, وقتى كه آن حضرت از دنيا رفت , وى با بـقـيـه مسلمانان به بصره انتقال يافت و براى خود خانه اى ساخت و بازماندگانى از خوددر آن جا باقى گذاشت , سپس در جنگ خراسان شركت كرد و همان جا از دنيارفت .

ابن حجر عسقلانى كه شاگردان حديث او را بر مى شمارد مى گويد: ((327)) ابوبرزه از پيامبر 9 و از ابـوبـكر روايت نقل كرده است و كسانى كه از او روايت نقل كرده اند اينها هستند: پسرش مغيره , نـوه اش مـنـيه , دختر عبيدبن ابى برزه ,ابومنهال رياحى , ازرق بن قيس , ابوعثمان هندى , ابوعاليه ريـاحـى , كـنـانـة بـن نـعـيم ,ابوزارع راسبى , ابووضى ء, سعيدبن عبداللّه بن جرير, ابوسوارعدوى و ابـوطالوت عبدالسلام بن ابوحازم و ديگران .
ابن اثير, اين اشخاص را نيز افزوده است : حسن بصرى , عـبـداللّه بـن مـطرف عامرى بصرى , سعيدبن جهمان اسلمى بصرى وعبداللّه بن بريدة بن حصيب اسلمى مروزى .
((328)) ديـگـر از صـحـابـه اى كـه بـه خـراسان وارد شدند, حكم بن عمرو غفارى ,درگذشته به سال 50 اسـت .
((329)) ابـن سعد مى گويد ((330)) حكم بن عمر و تاهنگام رحلت رسول خدا9 همراه وى بـود, سـپـس به بصره رفت و در آن جاساكن شد, زيادبن (ابيه ) ابى سفيان او را به ولايت خراسان مـنـصـوب كـرد, او بـه آن سـوى رفـت و همچنان فرماندار آن سامان بود, تا در خلافت معاوية بن ابـوسـفـيـان در سـال پـنـجـاه از دنـيـا رفت .
ابن اثير كه به ذكر شاگردان حديث ((331)) وى پـرداخـتـه مـى گويد: اشخاصى كه از حكم روايت كرده اند عبارتند از: حسن بصرى , ابن سيرين , عـبـداللّه بن صامت , ابوشعثاء: جابربن زيد ازدى بصرى , دلجة بن قيس وابوحاجب سوادة بن عاصم غزى بصرى .

ديـگـرى عبـدالرحمـان بـن سمره عبشمى , درگذشته سال 50است .
((332)) ابـن سـعـد مى گويد: ((333)) عبدالرحمان به بصره رفت و آن جا باقى ماند واحاديثى از رسول خـدا9 روايـت كـرد... .
و عبداللّه بن عامر او را در سيستان عامل خود قرار داد, در خراسان جنگيد و فـتـوحـاتى به دست آورد, سپس به بصره برگشت و در همان جا در سال 50 از دنيا رفت ابن حجر عـسـقـلانى كه شاگردان حديث او را مى شمارد, مى گويد: ((334)) او خود از پيامبر اكرم9 و از مـعـاذبـن جبل روايت مى كند, و اين كسان از او نقل مى كنند: حيان بن عمير, عبدالرحمان بن ابى لـيـلا, هـصـان بن كاهن , حسن بصرى , ابولبيد: لمازة بن زبار و ديگران ابن اثير,عماربن ابى عمار مكى , خانه زاد بنى هاشم را هم بر آنها افزوده است .
((335)) ديگر از اهل حديث در خراسان , قثم بن عباس هاشمى , درگذشته سال 57,مى باشد. ((336)) ابن سـعـد مـى گـويد: ((337)) قثم (در حوالى ) خراسان (با مخالفان )جنگيد, در حالى كه سعيدبن عـثـمان , والى آن سامان بود, و قثم در شهر سمرقند,از دنيا رفت .
ابن حجر عسقلانى كه برخى از شـاگـردان حـديث او را نام مى برد,مى گويد: ((338)) قثم , از پيامبر9 از برادر خودش , فضل بن عباس روايت مى كندو ابواسحاق سبيعى از او روايت مى كند.
آخـريـن نـفـر از مـحـدثان خراسان , عبدالرحمان بن يعمر دئلى است , ((339)) ابن حجرعسقلانى درباره اش مى گويد: ((340)) او مكى و ساكن كوفه بود, حديث : الحج عرفة را كه در آن داستانى ذكـر شـده و نـيـز حديث : النهى عن الدباءوالمزفت ((341)) را از پيامبر9 نقل كرده است .. .
و در خراسان از دنيا رفت .

كثرت تابعين محدث در خراسان

صحابه , براى روايت حديث , در خراسان , گروه فراوانى از تابعان را جانشين خودساختند .
ابن سعد درباره نامهاى آنان , تحقيقى تاريخى به عمل آورده وسرگذشت آنها را به طور همه جانبه پيگيرى كرده , اما آنها را در طبقه بندى ويژه ,قرار نداده است .
((342)) ولـى خليفة بن خياط آنها را به پنج طبقه تقسيم كرده است ((343)) , طبقه نخست وتعداد زيادى از طـبـقه دوم , در زمان حكومت امويان زندگى مى كردند, اما بقيه افراد طبقه دوم و تمام طبقه سوم , همزمان با دولت عباسى بودند .
بنابراين , دوگروه اخير, دو دولت را درك كرده اند .
ابن حجر در كتابش : تهذيب التهذيب اساتيد اهل حديث از تابعين و شاگردان آنها را ذكر كرده است .

طبقات تابعين محدث در خراسان

طـبـقـه نـخست از تابعين محدث در خراسان پنج نفر را شامل مى شود .
يكى از آنهايحيى بن يعمر عـدوانـى بـصرى , مروزى , درگذشته به سال 129 يا پيش از آن است .
((344)) ابن حجر عسقلانى گـفـتـه اسـت : ((345)) او از ايـن اشـخـاص روايت نقل كرده است : عثمان , على7 , عمار, ابوذر, ابوهريره , ابوموسى اشعرى , ابوسعيدخدرى , عايشه , سليمان بن صرد, ابن عباس , ابن عمر, جابربن سمره سوائى ,ابوالاسود دؤلى و گروهى ديگر, اما كسانى كه از وى روايت نقل مى كنند,عبارت اند از: يحيى بن عقيل , سليمان تيمى , عبداللّه بن بريده , قتاده , عكرمه ,عطاء خراسانى , ركين بن ربيع , عـمـربن عطاءبن ابوالخوار, عبداللّه بن كليب روسى ,ازرق بن قيس , اسحاق بن سويد و جز اينها, ابن سعد درباره يحيى بن يعمرمى گويد: ((346)) او مورد وثوق بوده است .

دوم ابـوقـمـوص , زيـدبـن عـلـى عـبـدى بصرى خراسانى ((347)) ابى حجر عسقلانى درباره او مـى گـويـد: ((348)) او, از ايـن اشخاص روايت مى كند: طلح بن عبيداللّه و ابن عباس , طلحة بن عـمـرو بـصرى و قيس بن نعمان اما اين افراد از او روايت نقل مى كنند: عوف بن ابى جميله عبدى مصرى , حفص بن خالد و قتاده .

ابن سعد مى گويد: ((349)) او, حديث كم نقل كرده است .
و مورد اعتماد بوده است .
((350)) سوم , عبداللّه بن بريدة بن حصيب اسلمى مروزى , درگذشته به سال يك صدوپانزده است .
((351)) ابـن حـجـر دربـاره اش مـى گويد: ((352)) او از اين افرادروايت نقل كرده است : از پدرش , و ابن عـبـاس , ابن عمر, عبداللّه بن عمرو, ابن مسعود, عبداللّه مغفل , ابوموسى اشعرى , ابوهريره , عايشه , سـمـرة بـن جـنـدب ,عـمران بن حصين , معاويه , مغيرة بن شعبه , دغفل بن حنظله نسابه , بشيربن كـعـب ,حـمـيـدبن عبدالرحمان حميرى , ابوالاسود دوئلى , حنظلة بن على اسلمى , ابن المسيب , يحيى بن يعمر, و گروهى ديگر و از او اين گروه روايت مى كنند: بشيربن مهاجر, سهل بن بشير, ثـواب بـن عـتـبه , حجيربن عبداللّه , حسين بن ذكوان , حسين بن واقد مروزى , داودبن ابوالفرات و فرزندانش : سهل و صخر, سعيد جريرى ,سعدبن عبيده , عبداللّه بن عطاء مكى , ابوطيبه : عبداللّه بن مـسـلـم مـروزى , ابومنيب :عبيداللّه بن عبداللّه عتكى , عثمان بن غياث , على بن سويدبن منجوف , قـتـاده ,كـهـمس بن حسن , مالك بن مغول , محارب بن دثار, مطر وراق , وليدبن ثعلبه , و جزاينها.
ابوحاتم رازى گفته است : (عبداللّه بريده ) مورد وثوق است .
((353)) چـهـارم , سـليمان بن بريدة بن حصيب اسلمى بصرى مروزى , درگذشته سال105 است .
((354)) ابـن حـجر عسقلانى مى گويد: ((355)) او از اين اشخاص روايت كرده است : از پدرش , عمران بن حـصـيـن , عـايـشـه , يـحيى بن يعمر, همچنين اشخاص ذيل از او روايت كرده اند: علقمة بن مرثد, الـمـحارب بن دثار, عبداللّه بن عطاء, قاسم بن مخيمره , محمدبن حجاره , غيلان بن جامع , ابوسنان : ضراربن مره , محمدبن عبدالرحمان , شيخ بقيه و جز اينها .
اين شخص , پيش صاحبنظران حديث از بـرادرش دقـيـقـتـر و بـلـند مقامتر بوده است .
ابى سعد, مى گويد: ((356)) وكيع گفته است : دانـشـمـندان مى گويند: سليمان بن بريده , در نقل حديث از دوبرادر خود صحيحتر و مطمئنتر بوده است .

پنجم از آنها, ابومجلز, لاحق بن حميد سدو سى بصرى مروزى , درگذشته به سال 100 يا پس از آن بوده است .
((357)) ابن حجر عسقلانى درباره اش مى گويد: ((358)) او از ايـن افـراد روايـت كـرده است : ابوموسى اشعرى , حسن بن على7 ,معاويه , عمران بن حصين , سـمـرة بن جندب , ابن عباس , مغيرة بن شعبه , حفصه , ام سلمه , انس , جندب بن عبداللّه , سلمة بن كهيل , قيس بن عباده و جز اينها, و به طورمرسل از عمربن خطاب و حذيفه نيز نقل كرده است .

امـا كـسانى كه از ابومجلز روايت كرده اند, اين گروه اند .
قتاده انس بن سيرين ,ابوالتياح , سليمان تـيـمـى , عـاصـم احول , حبيب بن شهيد, ابوهاشم رمانى , عمران بن حدير, ابومكين : نوح بن ربيعه , يزيدبن حيان , برادر مقاتل , عمارة بن ابى حفصه ,ابوجرير: قاضى سيستان و جز اينها.
ابن سعد گفته است : ((359)) (ابومجلز) موثق بوده و او را احاديثى است .

طبقه دوم از تابعين محدث در خراسان 9 نفر بودند: از جـمله آنها ضحاك بن مزاحم هلالى كوفى بلخى , درگذشته به سال 105است .
(كه شرح حالش در پـيـش گـذشـت ) .
ابن حجر عسقلانى درباره اش مى گويد: ((360)) (ضحاك ) از اشخاص زير روايت كرده است : ابن عمر, ابن عباس , ابوهريره , ابوسعيد, زيدبن ارقم , انس بن مالك (چون اينها از صـحابه بودند, ابن حجر با جمله معترضه توجه داده است كه :) برخى گفته اند شنيدن روايت او از صحابه ثابت نشده است .

از گـروه زيـر نـيـز روايـت نـقل كرده است : اسودبن يزيد نخعى , عبدالرحمان بن عوسجه , عطاء, ابـوالاحـوص جشمى و نزال بن سبره .
افرادى كه نامشان مى آيد ازاو روايت نقل كرده اند: جويبربن سـعـيـد, حـسـن بـن يحيى بصرى , حكيم بن ديلم ,سلمة بن نبيطبن شريط, ابوعيسى سليمان بن كـيـسـان , عـبـدالـرحـمـان بن عوسجه ,عبدالعزيزبن ابى رواد, ابوروق : عطية بن حارث همدانى , اسـمـاعـيل بن ابى خالد,على بن حكم بنانى , عمارة بن ابى حفصه , كثيربن سليم , نهشل بن سعيد, ابـوجـناب يحيى بن ابى حيه كلبى , مقاتل بن حيان نبطى , واصل : مولى ابوعيينه , ابومصلح :نصربن مـشـا و گـروهـى ديـگر .
ابوحاتم رازى در اين باره مى گويد: ((361)) اوموثق و امين بوده است .

ديـگـرى يـزيـدبن ابى سعيد نحوى ((362)) ازدى مروزى است كه در سال 131 به دست ابومسلم خراسانى كشته شد. ((363)) زيرا وى را امر به معروف مى كرد.ابن حجر عسقلانى درباره او گفته اسـت : ((364)) او از عـكرمه , مجاهد, سليمان وعبداللّه : دو فرزند بريده , روايت نقل مى كند و اين گـروه از او روايـت مـى كـنـنـد:حـسين بن واقد, ابوعصمت , يسار معلم عبداللّه بن سعد دشتكى , حـسـن بـن رشـيـدعـنـبرى , محمدبن يسار, و ابوحمزه سكرى كه همه اينها اهل مرو بودند .
ابن سـعـدمـى گـويد ((365)) او احاديث فراوانى دارد .
و ابوحاتم رازى مى گويد: ((366)) اوصالح الحديث بود. ((367)) سـوم مقاتل بن حيان نبطى بلخى , درگذشته سال 105 يا پيش از آن بوده است .
((368)) ابن حجر دربـاره اش مـى گـويـد: ((369)) او از گروهى روايت كرده كه آنها عبارت اند از: عمه اش عمره , سـعـيـدبـن مسيب , ابوبردة بن ابوموسى , عكرمه ,سالم بن عبداللّه بن عمر, شهربن حوشب , قتاده , مـسـلـم بـن هـيـصم , ضحاك بن مزاحم , عمربن عبدالعزيز, و كسانى ديگر .
كسانى كه از او روايت مـى كـنـنـد عـبـارتـنـداز: بـرادرش مـصـعـب بـن حـيان , علقمة بن مرثد, شبيب بن عبدالملك تـيـمـى ,عبداللّه بن مبارك , بكربن معروف , ابراهيم بن ادهم , خالدبن زياد ترمذى ,حجاج بن حسان قـيسى , ابوعصمت نوح بن ابى مريم , هارون ابوعمر, عيسى بن موسى غنجار (بخارى و عبدالرحمان محمد محاربى و گروهى ديگر ((370)) .
اومورد اطمينان بوده است .
((371)) چـهـارم از تـابـعـيـن مـحـدث در خـراسـان , مـحـمدبن زيد على بن عبدى بصرى ,مروزى بوده اسـت .
((372)) ابـن حـجـر عسقلانى گويد: ((373)) او از اين گروه روايت كرده است : سعيدبن مـسـيـب , سـعـيـدبن جبير, ابراهيم نخعى , ابوالاعين عبدى وابوشريح .
اما كسانى كه از او روايت كـرده انـد عـبـارتـنـد از: اعمش , مقاتل بن حيان ,معمر, داودبن ابى الفرات , على بن حكم بنانى , مـحـمـدبـن عـون خراسانى , وعلى بن ثابت انصارى , ابوحاتم رازى ((374)) او را صالح الحديث مى داند.
پـنجم , يعقوب بن قعقاع ازدى بصرى مروزى مى باشد. ((375)) ابن حجرمى گويد: ((376)) او از حـسـن بـصـرى , عـطـاء, قـتاده , ربيع بن انس , مطروراق روايت نقل كرده است .
ولى ثورى و ابن المبارك , از او روايت مى كنند .
او, شخصى موردوثوق بود. ((377))
بن حجر ((378)) شـشـم , ربيع بن انس بكرى , بصرى , مروزى , درگذشته به سال 139 بوده است .