دين پژوهی در عصر امويان

حسين عطوان عمان

- ۱ -


مقدمه مؤلف

بسم اللّه الرحمن الرحيم بنا به دلايلى اين كتاب را به موضوع پژوهشهاى دينى (دين پژوهى ) سرزمين خراسان , دردوران حكومت بنى اميه , اختصاص دادم .
نخست : ارزش علمى و تاريخى اصل موضوع .
دوم : اهميت اصولى آن در فرهنگ عربى (اسلام ) در دورانهاى گوناگون .
سـوم ايـن كـه , پـيـش از ايـن , بـحـثـى كـافى درباره اين موضوع نشده و كتاب مستقلى در اين باره اختصاص نيافته است .
ايـن كـتـاب را به چهار فصل , تقسيم كرده ام : فصل نخست , درباره قرائت قرآن , فصل دوم ,تفسير, فصل سوم , درباره حديث و فصل چهارم در خصوص علم فقه و احكام .
در ايـن كـتـاب , سـعـى كـرده ام تـلاشـى را كـه دانـشـمـنـدان عصر اموى در هر يك از عناوين مذكور,داشته اند, روشن سازم .
مـن در ايـن نـوشتار, روش تاريخى را پى گرفتم و نصوص و اخبار را جمع آورى و هر چه رايافتم روايـت كردم و به مفهوم ظاهرى آن , بدون اين كه راجع به تحليل و نتيجه گيرى از آن تاءويلى به كار برم , يا در انتشار احكام , بى انديشه و تاءمل سخن گويم , بسنده نمودم .
در تاءليف اين كتاب به منابع و مدارك فراوانى مراجعه كرده ام كه از جمله آنها كتابهاى علوم قرآنى است , مانند كتاب مختصر فى شواذ القرآن من كتاب البديع از ابن خالويه .
و المحتسب فى تبيين وجـوه شـواذ الـقراءات و الايضاح عنها از ابن جنى .
و النشر فى القراءات العشر و غاية النهاية فى طبقات القراء از ابن جزرى .
ايـن كـتـابـهـا مـشـتـمـل بـر قرائتهاى گوناگونى از اساتيد قرائت است كه در آن زمان ساكن خراسان بوده و نيز دانشمندانى كه در اين باره فارغ التحصيل شده اند.
از جمله آنها, كتابهاى تفسيرى است , مانند جامع البيان فى تاءويل القرآن از طبرى و كتاب الكشاف عـن حـقـايـق الـتـنزيل از زمخشرى و البحرالمحيط از ابوحيان اندلسى , اين كتابها,محتواى آثار مفسران و نيز آراء و انديشه هاى دانشمندانى است كه در آن زمان خراسان را موطن خود قرار داده بودند.
ديـگـر از كـتـابـهـا, كـتـب شـرح حـال و طـبـقـات اسـت , از قبيل الطبقات الكبرى ابن سعد, و طـبـقـات خـلـيـفـة بـن خياط و التاريخ الكبير بخارى , و الجرح و التعديل از ابن ابى حاتم رازى , والاستيعاب فى معرفة الاصحاب از ابن عبدالبر, و اءسدالغابة فى معرفة الصحابة از ابن اثير,و تذكرة الحفاظ تاءليف ذهبى , و الاصابة فى تمييز الصحابه و تهذيب التهذيب و تقريب التهذيب از ابن حجر عـسـقلانى كه اين كتابهاشامل بر سيره محدثانى است كه در آن زمان درخراسان مستقر بودند, و روايات آنها و نيز حدود وثوق آنها نسبت به روايات محرز بوده است .
ديـگـر ازمـنـابـع , كـتابهاى تاريخى است , از قبيل تاريخ خليفة بن خياط و تاريخ الرسل والملوك طـبـرى , و الـكامل فى التاريخ از ابن اثير, و البداية و النهاية فى التاريخ ابن كثير كه اين كتابها نيز شـامـل برخى از گزارشهاى مهم درباره گروهى از دانشمندانى است كه در آن زمان درخراسان مى زيسته اند.
ضـمن مطالعات , از برخى تحقيقات ادبى و تاريخى جديد از قبيل كتاب فجرالاسلام احمدامين , و مـذاهـب الـتـفـسير الاسلامى از گلدزيهر و تاريخ الادب العربى از كارل بروكلمان وتاريخ التراث العربى از فؤاد سيزگين , آگاهى يافتم .
از بـرادر بـزرگـوار, دانـشـمـنـد عـظـيـم الشاءن و استادم , دكتر عبدالعزيز دورى , كه در يارى وخـيـرخـواهـى ايـن جـانـب تـلاش پـيگيرانه داشته اند, كمال تشكر و تقدير را دارم و از درگاه خداوندمتعال خواهانم كه درستى در گفتار و كردار را به من الهام فرمايد.
حسين عطوان عمان , 15/2/1993 م

فصل اول :قرائتها

قرائتهاى (گوناگون ) در خراسان , دوران بنى اميه

در آغـاز اسـلام , آمـوزش قـرآن در خراسان , ضعيف بود, زيرا نه درباره افرادى كه در فتح خراسان شركت داشته و سپس آن جا را وطن خود قرار دادند و نه راجع به آنان كه پس از فتح آن سرزمين بـه عـنـوان جـنگنده , يا حاكم , به آن سرزمين رفته و بقيه عمر خود را در آن جا ساكن بودند, يا تا مـدتـى اقـامـت داشـته و سپس به شهرهاى خود برگشتند, هيچ چيزى كه برازندگى آنها را در آموزش قرآن برساند,نقل نشده است .
((1)) علت آن اين است كه در آن دوران عربها, در اقليت بودند و سيادت آنها برمردم خراسان متزلزل و بى ثبات بود. ((2)) و عده فراوانى از آنها كه به خراسان آمده بودند از صحابه اى نبودند كه در زمان رسـول خـدا9 قرآن را جمع آورى كرده وحافظ آن بوده و از آن آگاهى داشته اند, ((3)) بلكه تنها چند سوره از قرآن را حفظبودند و بيش از آن كه به تعليم و تدريس قرآن بپردازند به جنگ و جهاد در راه خدا اشتغال داشتند.
عـلاوه بـر ايـن ممكن است اطلاعات فراوانى كه بعضى از آنها درباره تعليم قرآن داشته اند از بين رفـتـه بـاشـد, زيرا عده اى از آنها از دانشمندان موثق و محدثان معتبر بودند كه بسيارى از تابعان مدينه و مكه يا بصره و كوفه نزد آنها شاگردى كرده بودند. ((4)) هـنگامى كه حكومت اسلام در خراسان گسترش يافت و كار مسلمانان در آن جا سامان گرفت و در آغـاز سـلطنت بنى اميه بتدريج تعداد آنها افزايش يافت ,گروهى از تابعان اهل بصره و كوفه به خراسان منتقل شدند.
در مـيان كسانى كه به خراسان آمدند, اهالى بصره از اهالى كوفه بيشتر بودند,زيرا فتح خراسان از فـتـوح اهـل بصره بود, برخى از همين گروه , خراسان را مقر وموطن خود قرار دادند و برخى نيز مدتى در آنجا ماندند و سپس به وطن اصلى خود بازگشتند و قاريان همين گروه در خراسان به تعليم قرآن پرداختند و الفاظ آن را نقل كردند.

ضحاك بن مزاحم هلالى

از قـرار مـعـلوم , ضحاك هلالى , پسر مزاحم , درگذشته به سال 105, ((5)) ازپيشروان قراء تابعان كوفه است كه به خراسان آمده بودند و او يكى از قراء مشهورو معلمان بنام است .
((6)) بديهى است كه اين مرد, در خراسان به آموزش فرزندان عامه مردم مى پرداخت , چنان كه در كوفه نـيـز, آنـان را آمـوزش مـى داد و در كـوفه مكتب او ازبزرگترين مكتبها بود .
ياقوت حموى ((7)) گـويـد:ضـحـاك , آمـوزگـار كودكان بود,گفته مى شود:در مدرسه اش سه هزار كودك د مى خواندند و او خود سوار برالاغش مى شد و اطراف آنها دور مى زد .
او بدون گرفتن هيچ مزدى , درس مى گفت .
((8)) او, شهرهاى بزرگ خراسان و سرزمينهاى آن سوى رود جيحون را گردش مى كرد, غرب اين بلاد را از نيشابور بود تا طرف شرق , يعنى شهر بلخ , مى پيمود,از رود جيحون مى گذشت و به سمرقند مى رسيد ((9)) و در هيچ يك از اين مكانها,زياد نمى زيست , بلكه سرى مى زد و چيزى مى آموخت , سـپس از آن جا به جاى ديگر مى رفت , اما او را به بلخ نسبت داده اند كه شايد اشاره به اين باشد كه درآن جا بيشتر از شهرهاى ديگر, اقامت داشته و مؤيد اين مطلب اين است كه بيشترشاگردانش از اهالى بلخ بوده اند.
ضحاك از قراء تابعانى بوده كه روايت درباره حروف قرآن از آنها نقل شده است ((10)) , بلكه او, بيش از تمام قراء, نسبت به قرائتهاى گوناگونى كه از صحابه پيامبر9 قبل از آن كه عثمان , مسلمانان را بـر نـسخه واحدى از قرآن , گردآورى كند, آگاهى داشت .
و او از كسانى بوده كه برخى قرائتهاى مـخـصوص به خودداشته و در آن از خود اظهار نظر كرده اند كه از هيچ يك از صحابه انتساب آن به رسول خدا9 نقل نشده است .
در قـرائت ضـحـاك بـن مزاحم نشانه هاى متعددى وجود دارد, از جمله درباره همزه , طبق قانون مـتـداول و رايـج , رفتار نمى كند, از اين رو گاهى كه همزه استفهام در يك كلمه با همزه ديگرى جـمـع شود آن را حذف مى كند, مثلا در دو كلمه اءاءعجمى و عربى (فصلت /44) كه با دو همزه اسـت , اعـجـمـى و عـربـى با يك همزه خوانده و آن را كوتاه كرده است .
((11)) ابن جنى گفته است : ((12)) اعجمى با يك همزه و سكون عين , خبر است , نه استفهام , يعنى , پس از شرطو جواب ولو جعلناه قرآنا اعجميا, لقالوا: لولا فصلت آياته ...
خـداونـد خـبر داده و گفته است : كلامى كه پيامبر9 آورده , فرآن و كلام اعجمى است و بنابراين استفهام از روى تعجب و انكار, نيست كه قرائت مشهورچنان است .
ضحاك , گاهى هم (ياء) را تبديل به همزه مى كند, ((13)) مثلا در كلمه ترينى (مؤمنون /93) كه با (ياء) است , ترئنى با همزه خوانده است .
ابـوحـيـان اندلسى گفته است : ((14)) ترئنى با همزه به جاى (ياء) مثل فاما ترئن (مريم / 26) و الترون (التكاثر/ 6) و اين تبديل , ضعيف است .
(يعنى , اين جا نيزلترؤن تبديل واو به همزه ضعيف و زشت است چنان كه زمخشرى نيز گفته است ).
از جـمـله نشانه هايى كه در قرائت ضحاك وجود دارد, چيزى است كه مربوطبه شكل كلمه است , مـثـلا بـه جـاى كاتبا (بقره /283) كه مفرد است , كتابا به صورت جمع خوانده ((15)) ابن جرير طبرى كه قرائت ضحاك و جز آن , ازقرائتهاى شاذ ((16)) را انكار كرده , مى گويد:قرائتى كه غير آن , تجويز نمى شد,همان قرائت امصار است , مثلا, و لم تجدوا كاتبا به معناى : من يكتب است , زيرا در تمام قرآنهاى مسلمانان چنين است .
ضـحـاك در عبارت من انفسهم (آل عمران /164), من انفسهم خوانده است .
((17)) زمخشرى مى گويد: ((18)) من انفسهم به معناى : اشرفهم مى باشد,زيرا عدنان , شريفترين اولاد اسماعيل و مـضـر, اشـرف اولاد نزاربن سعدبن عدنان ,و مدركه , شريفترين فرزندان خندف , و قريش , بالاترين فرزندان مدركه است واشرف خاندان قريش , حضرت محمد9 مى باشد.
ضـحـاك حـصـرت صدورهم ((19)) (نساء/90) را كه فعل ماضى است , حصرات صدروهم جمع حصرة , خوانده , ودر عبارت و اذان من اللّه و رسوله ((20)) (توبه /3), و اذن من .
..
قرائت كرده , و كلمه متكئا ((21)) (يوسف /31) را متكا باسكون (تاء) بدون همزه خوانده است .
ابن جنى گفته اسـت : و امـا مـتـكـا, بـه سـكـون تـاء گـفـتـه اند: به معناى اترج يعنى بالنگ و به قول بعضى , زماورد, ((22)) مى باشد. ((23)) ضـحـاك جـمـله اضاعو الصلاة (مريم /59) را كه مفرد است , اضاعواالصلوات ((24)) به صورت جـمع خوانده و كلمه طوى (نازعات /16) را به صورت طاوى ((25)) خوانده , و عبارت من كل حدب (انبياء/ 96) را من كل جدث ((26)) باجيم و ثاء فرائت كرده و جمله فلما اسلما (صافات / 103) را فـلـما سلما ((27)) بدون همزه و با تشديد لام خوانده است .
ابن جنى مى گويد: اسلما, يـعـنـى خـود راتـفـويـض و واگذار (به خدا) ساخته و اطاعت كردند, ولى , سلما, از تسليم بوده ومـقـصود اين است كه خود و انديشه هايشان را تسليم امر پروردگار كرده و باخواسته او مخالفت نكردند كه ابراهيم آماده قربانى كردن و اسحاق , آماده صبر,باشد. ((28)) ضحاك , عبارت فاطر السموات و الارض (فاطر/1) را كه اسم فاعل مجرور, وما بعدش مضاف اليه است , به صورت فطر السموات و الارض خوانده و آن رافعل ماضى دانسته و ما بعدش را منصوب قرار داده است .
((29)) ابن جنى مى گويد: و اين (قول مشهور كه فاطر اسم فاعل ) به منظور ثناى بـر خدا و ذكرنعمتهاى اوست كه انگيزه حمد او مى باشد و ضحاك با جمله جعل كه داراى ضمير است , اگر چه اين معنا را كنار گذاشته , اما چون دو جمله به وجود آمده :فطر و جعل در معناى ثنا, رساتر است , زيرا تعدد جمله , در مدح باشد يا در ذم ,بليغتر است ((30)) ضـحـاك , جـمـلـه مـن بعثنا (يس /52) را به صورت : من بعثنا خوانده است .
((31)) و انه لعلم لـلـسـاعة (زخرف /61) را به صورت وانه لعلم للساعة با فتح عين و لام ,خوانده است ((32)) ابن جـرير طبرى اين قرائت را, خطا دانسته و گفته است :قرائت درست در اين آيه , كسره عين است زيرا گروه قابل اعتمادى از قراء بر آن اجماع كرده اند .
و نيز گفته است : در قرائت ابى چنين است : و انـه لـذكـر لـلـسـاعـة وايـن امـر, قـول كـسـانـى كـه لعلم را به كسر عين خوانده تصحيح مى كند. ((33)) ضحاك , عبارت و اءولا ت الاحمال اجلهن (طلاق /4) را كه به شكل مفرد است و اولات الاحمال آجـالهن به صورت جمع خوانده است .
((34)) در مورد سقاية الحاج و عمارة المسجد (توبه /19) نيز سقاية الحاج وعمرة المسجدخوانده .
((35)) ابـن جنى گفته است : عمره جمع عامر است , مانند: كافر و كفره , وبار و برره ...,اما سقاية مورد اشكال است , زيرا اگر جمع ساق گرفته شود كه بر وزن فعال آمده , مانند عرق و عراق ..., پس بايد سقاء مى بود (نه سقاية ) مگر اين كه برخلاف مؤ نث آمده باشد مثل كلماتى , از قبيل حجارة و عيارة و قصارة كه جمع قصير است .
((36)) ضـحـاك , در آيـه : وادكـر بـعـد امـة (يـوسـف /45) وادكر بعد امه خوانده است .
((37)) طبرى مـى گـويـد: روايـت شـده اسـت كـه برخى متقدمان , (بعد امه ) به فتح و تخفيف ميم و فتح آن , خـوانـده انـد يعنى بعد نسيان , بعضى ديگر گفته اند: از اين رو عرب مى گويد: امه الرجل , ياء مه , امها, اذانسى ((38)) زمانى كه شخص چيزى رافراموش كند.
ابـن مـزاحـم , آيـه و مـن عـنـده عـلم الكتاب (رعد/ 43) را به صورت و من عنده علم الكتاب خوانده .
((39)) ابن جنى , گفته است : كسى كه چنين خوانده : و من عنده .
..
تقدير و معنايش اين اسـت : مـن فـضله و لطفه علم الكتاب (از فضيلت ولطف خداوند, دانش كتاب است ). ((40)) ابن جرير طبرى در حالى كه قرائت مشهور را صحيح تر دانسته , در باره اين قرائت مى گويد: از رسول خـدا9 درتـصـحيح اين قرائت و اين تاءويل , با سندى مورد اشكال چنين روايت شده است :قاسم از حـسـيـن از عـبادبن عوام , از هارون اعور, از زهرى از سالم بن عبداللّه , ازپدرش , از پيامبر9 چنين حـديـث كرده است كه فرمود: و من عنده علم الكتاب يعنى علم كتاب نزد خداست .
اما اين خبر, نزد موثقين از اصحاب زهرى , اصلى ندارد .
حال كه چنين است و قرائت مشهور از اهل حجاز و شام و عراق نيز برخلاف آن است يعنى : و من عنده علم الكتاب , تاءويل آن بر معنايى كه قاريان مشهور گـفـتـه انـد, از غـيـر آن درسـت تـر اسـت , زيـرا قـرائتـى كه مورد اتفاق است به صواب سزاوارتر است .
((41)) ضـحـاك آيـه هـذا صـراط عـلـى مـسـتـقـيم (الحجر/41) را هذا صراط على مستقيم خوانده اسـت .
((42)) ابـن جـريـر طـبـرى , در بـيـان ايـن دو قـرائت بـا مـقـدم داشـتـن قرائت مشهور, مـى گويد: ((43)) هذا صراط على مستقيم اين راهى است راست به سوى من , معناى سخن اين است , اين راهى است كه بازگشتش به سوى من است , وهمه را به سبب اعمالشان پاداش مى دهم , امـا هـذا صراط على مستقيم به رفع على , بنابراين است كه على صفت براى صراط و به معناى رفـيع و بلند است , اماقرائت صحيح نزد ما, هذا صراط على مستقيم است .
به دليل همان تاءويلى كـه ازمـجـاهـد و حسن بصرى و همراهانشان نقل كرده ايم , زيرا اهل استدلال از قراء برآن , اجماع دارند و مخالفان اين قرائت , بسيار اند كند ابن مزاحم هلالى جمله : افحسب الذين (كهف /102) را به صورت :(افحسب خوانده است .
((44)) ابـن جنى مى گويد: ((45)) معناى آيه اين است : آيابهره و مطلوب كافران همين است كه نه , من بـلـكـه بـنـدگـانـم را, دوست خودبگيرند؟
نه چنين است , بلكه لازم است خودشان را مانند آنها بـشـمـارنـد وهـمـه شـان بـنـده و دوست من باشند .
و مثل همين است اين قول خداوند: وتلك نعمة تمنها على ان عبدت بنى اسرائيل (الشعراء /22) اين هم نعمتى است كه بر من منت نهاده اى و بـنى اسرائيل را بردگان خود ساخته اى ؟
و همين معنا نيز به دست مى آيد, موقعى كه قرائت آيه چـنـين باشد, افحسب الذين كفروا, جز اين كه ,حسب به سكون سين , براى مذمت كفار, رساتر اسـت , زيـرا آن را نـهـايت مقصودكافران و تمام مطلوب آنها قرار داده , اما در قرائت ديگر (حركت سين ) اين معنا,نيست .
ابـن جرير طبرى , در حالى كه قرائت (سكون سين را) پشت سر انداخته , گفته است : قرائتى كه ما آن را مى خوانيم , همان قرائت مشهور است : افحسب الذين به كسر سين و به معناى اءفظن (آيا پنداشتند) است , زيرا قاريان مورد اعتماد, بر آن اجماع كرده اند. ((46)) ابـن مـزاحم , آيه رب احكم بالحق (انبياء/ 112) را به صورت : ربى احكم بالحق خوانده ((47)) و ابـن جـرير طبرى اين قرائت را رد كرده و گفته است : قرائت درست , نزد ما, چسباندن باء رب به صـورت مكسور به حاء باحكم است چنان كه قرائت اهل بلاد است و قاريان معتبر نيز بر اين اجماع دارنـد و مخالفش نادر است نه اين كه همزه قطع باشد و به صورت احكم خوانده شود, اما ضحاك كه قرائت غير مشهور را برگزيده به اين دليل است كه در بعضى نسخه ها همزه زيادى نوشته شده ولـى سـزاوار نـيـسـت كـه ايـن هـمـزه در لـفـظ افـزوده شود, چرا كه بدون آن ,قرائت , درست مى باشد. ((48)) ضـحـاك كلمه صواف (حج /36) به معناى صف زنندگان را به صورت : صوافن به معناى عقال شده , خوانده , ((49)) و ابن جرير طبرى اين قرائت را خطا دانسته وگفته است : بهترين قرائت نزد من همان قرائت مشهور: تشديد فاء و نصب آن است , به دليل اجماع قاريان بر اين لفظ و برمعناى آن .
((50)) ضـحاك آيه و اتبـعك الارذلون (شعراء/111) را و اتباعك الارذلون خوانده است .
((51)) ابن جنى گفته است با توجه به قرائت ضحاك در اين آيه دو احتمال است كه شيوه هاى بيانى گوناگون و مـعـنـايـى يگانه دارند, نخست اين كه تقديرچنين باشد: انؤمن لك و انما اتباعك الارذلون ؟
كه اتـبـاعـك مرفوع به ابتدا وارذلون , خبر آن باشد .
دوم اين كه اتباعك عطف بر ضمير, در نؤمن بـاشـد, يـعـنـى انـؤمـن لـك نحن و اتباعك الارذلون ؟
, كه در اين صورت , ارذلون , وصف براى اتـبـاع خـواهـد بود, (يعنى آيا ما و پيروان فرومايه ات به تو ايمان آوريم ؟
), و نيز ممكن است اتباعك عـطـف بـر ضـمير مرفوع متصل باشد ((52)) كه تاءكيد هم نشده است ,زيرا لك ميان معطوف و مـعطوف اليه فاصله افكنده , اما گويى طول فاصله به جاى تاءكيد با ضمير فصل نحن بكار رفته است .
((53)) ضـحـاك , عـبـارت : مـن خـلاله (روم /48) را من خلله ) خوانده , ((54)) وفادخلى فى عبادى (فـجر/29) را به صورت : فادخلى فى عبدى (مفرد) خوانده است .
((55)) ابن جرير گفته : قرائت صـحـيح : فادخلى فى عبادى است و به معناى :داخل شو, در ميان بندگان نيكوكارم , مى باشد, زيرا قاريان مورد اعتماد بر آن اجماع كرده اند. ((56)) ضحاك بن مزاحم هلالى چنان كه بعضى كلمات در آيات قرآن را تغيير داده ,برخى حروف را نيز از عـبارت انداخته است .
مثلا در جمله : الفرقان و ضياء(انبياء/48), الفرقان ضياء بدون واو خوانده است .
ابن جنى گفته : شايسته است اين جا, ضياء حال باشد, مانند: دفعت اليك زيدا مجملا لك و مـسـددا مـن اءمـرك واءصحبتك القران , دافعا عنك و مونسا لك .
((57)) اين در صورتى است كه بدون واوباشد .
اما قرائت جماعت مشهور كه و ضياء با واو خوانده اند, عطف بر فرقان مى باشد كه مفعول به است .
((58)) ابن جرير طبرى , در حالى كه قرائت ضحاك را ضعيف دانسته در تفسير خودچنين مى گويد: ابن زيـد, در اين قول خداوند: ولقد آتينا موسى و هارون الفرقان گفته است : مقصود از فرقان حق اسـت كـه خداوند به موسى و هارون8 داده و به آن سبب ميان آنها و فرعون فرق گذاشته و ميان آنـان بـه حـق داورى فرموده است .
سپس طبرى مى گويد: سخنى كه ابن زيد, در اين آيه گفته : (فـرقان به معناى حق است ) با ظاهر قرآن بهتر مى سازد به دليل دخول واو, بر كلمه :ضياء و اگر فـرقـان به معناى تورات مى بود, چنان كه برخى گفته اند, بايد آيه قرآن (بدون واو) چنين مى بود: ولـقـد آتـينا موسى و هارون الفرقان ضياء, زيرا روشنى بخش كه خداوند به موسى و هارون داد, تورات بود, كه آن دو, و پيروان دينشان را روشنى بخشيد وآنان را به حلال و حرام آگاه ساخت , و مـقصود از ضياء در اين مورد, روشنى ظاهرى و نور چشم آنها نيست .
دخول واو, بر كلمه : ضياء دليل بر اين است كه ,فرقان غير از تورات است كه از آن به ضياء تعبير شده .
اگر كسى اشكال كند: چه مانعى دارد كه ضياء با وجود واو صفت فرقان و به اين معنا باشد: و ضياء آتيناه ذلك ؟
, مثل بزينة الكواكب , و حفظا؟
جـواب ايـن اسـت كـه هـر چند اين معنا هم احتمال هست , اما مشهورترين معناهمان است كه ما گفتيم و تا وقتى كه بر معانى خلاف مشهور در نزد عرب , دليل دندان شكنى نقلى يا عقلى , وجود نداشته باشد, واجب است كلام خدا را برهمان معناى اغلب واشهر, حمل كنيم .
((59)) ضـحـاك , آيه يا حسرة على العباد (يس /30) را به صورت : يا حسرة العباد به شكل اضافه خوانده اسـت .
((60)) ابـن جـنـى گفته است : عبارت يا حسرة العباد, به صورت اضافه از نظر نحوى , دو توجيه دارد: نخست اين كه عباد را در معنا, فاعل بگيريم , مثل : يا قيام زيد, و يا جلوس عمر و به اين معنا است كه گويى بندگان خدا, وقتى كه عذاب را مشاهده مى كننداشك حسرت مى بارند.
دوم اين كه كلمه عباد در معنا مفعول باشد, كه قرائت مشهور: يا حسرة على العباد هم گواه بر ايـن مطلب است , و معنايش اين است كسى كه به امر بندگان اهميت مى دهد و عذابى كه به آنها مى رسد او را غمگين مى سازد, برحال آنها,اشك حسرت مى بارد, و اين معنا روشن است .
((61)) ضـحـاك جمله : بيضاء لذة (الصافات /46) را با لفظ صفراء لذة ) خوانده , ((62)) و عبارت : تبينت الجن (سباء/14) را به صورت : (تبينت الاءنس ان لو كانو يعلمون الغيب , مالبثو فى العذاب المهين خوانده است .
((63)) ابـن جـنـى , در مـعـناى آيه اخير مى گويد: يعنى براى انسانها روشن شد كه اگرجنيان از مرگ سـلـيمان خبر مى داشتند در آن سختى عذاب درنگ نمى كردند.دليل بر صحت اين معنا, سخنى اسـت كه معبداز قتاده نقل كرده است كه گفت : درمصحف عبداللّه بن عباس چنين است : تبينت الانس ان الجن , لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا. ((64)) ضـحـاك بـراى تـفـسـير و توضيح معناى برخى آيات , كلماتى را كه پسنديده و درتقويت آن مؤثر دانـسته , در آيه زياد كرده است , ((65)) از باب نمونه آيه وتلك نعمة تمنها على (الشعرا/22) را به صورت و تلك نعمة مالك ان تمنها على خوانده وعبارت : ما لك ان را بر آن افزوده است .
((66)) نـتـيجه دو قرائت به قرار زير است : بنابه قرائت مشهور, حضرت موسى7 انصاف مى دهد و اعتراف مـى كند كه فرعون بر موسى , حق تربيت دارد, ((67)) (ولى او را توبيخ مى كند كه چرا بنى اسرئيل را به بردگى كشيده اى ؟
) ((68)) اما بنا به قرائت ضحاك , حضرت موسى بافرعون مخالفت مى كند و منت او را قبول ندارد. ((69)) در قـرائت ضـحاك , بعضى از مطالب وجود دارد كه به صيغه هاى افعال واسماء و مصادر و مفرد و جمع ارتباط پيدا مى كند و نيز در قرائت او, و غير او ازقاريان , شواهد رسم , با شواهد اشتاق , مخلوط و بـه شدت , مشتبه مى شوند, زيرااكثر اين قرائتها مى توانند, شاهدى براى هريك از رسم و اشتاق , در قرائتهاى شاذ يا منحصر به فرد باشند و تشخيص آنها از يكديگر و جدا ساختن آنها به طوردقيق , دشوار است , از باب مثال , ضحاك , آيه و ما انزل على الملكين (بقره / 102)را كه به فتح لام است , به صورت : ....الملكين به كسر لام , خوانده است .
((70)) ابـن جـنى مى گويد: ((71)) بعضى گفته اند منظور خداوند از دو پادشاه , داود وسليمان8 است , حـال اگـر كـسـى بـگـويـد: چگونه خداوند اين دو نفر را, پادشاه خوانده , در حالى كه دو بنده از بندگان او هستند, مانند ساير بندگان او, از قبيل پيامبران و جز آنها؟
در پـاسـخ مـى گوييم :خداوند لفظى را بر آنهااطلاق كرده است كه در آن زمان براى آنهامعمول بـوده و مردم , آن دو را به اين عنوان مى خواندند واين معمول است كه گاهى انسان به يك عنوانى مـورد خطاب واقع مى شودكه در زمانى بر اواطلاق مى شده , مثل اين قول خداوند: ذق انك اءنت الـعـزيـز الـكـريم (دخان /49) كه در حال خطاب , جهنمى , خوار و زبون است , اما به عنوانى مورد خـطـاب واقـع شـده اسـت كـه در دنـيـا آن را داشـتـه (عزيز و گرامى بوده ), بعلاوه كه در اين خطاب ,نوعى سركوبى براى او و سرزنش به سبب ياد آورى افعال سوئش مى باشد.
ابـن جـريـر طبرى در حالى كه قرائت ضحاك را رد كرده , مى گويد: ((72)) ازبرخى قاريان نقل شـده اسـت كـه وى و مـا انزل على الملكين (به كسر لام ) خوانده وبه معناى دو مرد از بنى آدم گـرفـتـه است , و ما با استدلال ((73)) (عقلى ) خطاى اين قرائت را ثابت كرديم و دليل نقلى هم اجـماع معتبر از صحابه و تابعان و قاريان مشهور, بر خطاى اين قرائت وجود دارد كه خود, شاهدى كافى است .
ضحاك , كلمه : ليضيع (بقره /143) را كه به كسر ضاء و سكون ياء است , به صورت : ليضيع به فتح ضاء و تشديد ياء خوانده است .
((74)) ابوحيان اندلسى گويد: اضاع و ضيع همزه و تضعيف , هر دو به يك معنا است , زيرا اصل آن , ضاع بوده است .
((75)) ضـحـاك بـن مزاحم , عبارت : ولا يضار (بقره /282) را به صورت : و لا يضارر به فك ادغام و فتح راى اولـى و سكون راى دوم خوانده است .
((76)) ابن جرير طبرى مى گويد: بنا بر تاءويل قاريانى كـه از آنـهـا نـام بـرديم , اصل اين آيه , و لايضارر كاتب ولا شهيد بوده و سپس به دليل همجنس بـودن , دو حـرف درهم ادغام شده و با اين كه در محل جزم است , فتحه گرفته , چون فتحه اخف حركات است .
((77)) ضـحـاك , عـبـارت : لا يـضـركم (آل عمران /120) را كه اصل به ضم راى مشدداست به صورت : لايـضـركـم به ضم ضاء و كسره راء مشدد بر اصل التقاء ساكنين خوانده است .
((78)) همچنين كلمه خالصة (انعام /111) را كه مؤنث است به لفظمذكر خالص خوانده .
((79)) ابوحيان اندلسى گفته است : (خالص خبرما است ولذكورنا متعلق به آن است .
((80)) ضـحـاك , كلمه فصلت (هود/1) را كه به ضم فاء و كسره صاد مشدد است , به صورت : فصلت به فـتح فاء و تخفيف صاد خوانده است .
((81)) ابن جنى مى گويد:معناى فصلت : صدرت و انفصلت عـنه و منه مى باشد, يعنى از آن , بيرون آمد, ازآن جدا شد, و مثل اين جمله است : قد فصل الامير عـن الـبـلد: فرمانروا از شهربيرون رفت .
((82)) زمخشرى گويد: از عكرمه و ضحاك نقل شده است : ثم فصلت يعنى ميان حق و باطل فرق گذاشته است .
((83)) ابـن جـرير طبرى اقوال مفسران را در قرائت مشهور بررسى و يكى را انتخاب واز آن حمايت كرده اسـت و در حـالى كه به قرائت ضحاك و جز او بى اعتنا بوده ,چنين گفته است : اما قول خداوند: احكمت آياته ثم فصلت مفسران در تاءويل اين آيه اختلاف كرده اند, بعضى گفته اند: يعنى احكمت آيـاتـه بالاءمر و النهى , ثم فصلت بالثواب و العقاب ... ((84)) و ديگران گفته اند: يعنى آيات قرآن از باطل بازداشته شده و سپس مفصل گرديده و حلال و حرام از آنها بيان شده .
..
ولى بهتر ازاين دو قـول , قـول كـسى است كه گفته است : معناى آيه اين است كه خداوند آياتش را از شك و فساد و بـاطل بازداشته و سپس آنها را به امر و نهى تفصيل داده , زيرا,احكام شى ء به معناى اصلاح و اتقان آن اسـت و مـعـنـاى احـكام آيات قرآن ,نگهدارى از فسادى است كه در آن واقع شود يا باطلى كه شـخص گمراهى بتواندآن را مورد طعن قرار دهد, و مراد از تفصيل آيات تشخيص و بيان حلال و حرام وامر و نهى از يكديگر مى باشد. ((85)) و نـيـز ضـحـاك عـبـارت مـجـراها و مرساها (هود/41) را به صورت مجريها ومرسيها خوانده اسـت .
((86)) ابـن جـريـر طـبـرى با رد كردن اين قرائت و مقدم داشتن قرائت مشهور را بر آن و قـرائتـهـاى ديـگـر, مى گويد: ((87)) از ابورجاء عطاردى نقل شده است كه وى چنين مى خواند: بـسـم اللّه مـجـريها و مرسيها به ضمه ميم در هردو, و آنها را صفت براى اللّه قرار مى داد و ما نيز هـرگاه چنين بخوانيم در هر دوكلمه , دو وجه از اعراب است يكى جر آنها, كه بيشتر همان است , زيرا معنايش چنين مى شود: به نام خداى سيردهنده كشتى و متوقف كننده آن .
پس مجرى صفت اسم و اللّه مى شود ((88)) (مرسى هم عطف بر آن است البته اين وجه درصورتى كه اين دو كلمه ال داشـته باشند.) چنان كه بگويى : بسم اللّه المجريها والمرسيها, وجه دوم اعراب نصب است كه وقـتـى الـف و لام بـرداشته شود, حال ومنصوب مى شوند, چون نكره اند, اگر چه اضافه به معرفه شده اند.
قـرائتـى كه ما, اختيار مى كنيم :بسم اللّه مجراها به فتح ميم و مرساها به ضم آن است , به معنى زمان جريان و زمان توقف .
علت اين كه در كلمه مجراها فتح را برگزيديم مناسبت با فتحه حرف مضارع در اين جمله است : و هـى تـجـرى بهم فى موج كالجبال (هود/42) كه تجرى به ضم گفته نشده است .
اما كسى كه مـجـراهـا خـوانـده مناسبتر آن است كه فعل رانيزتجرى (به ضم تاء) بخواند .
باتوجه به اجماع قـاريان بر فتحه تاء در فعل تجرى روشن است كه وجه صحيح در مجراها نيز همان , فتح ميم اسـت , امـا ايـن كـه درمرساها ضمه ميم را برگزيديم , به اين دليل است كه قاريان معتبر بر آن اجـمـاع كـرده اند .
معناى مجراها مكان جريان و سير آن است و مرساها به معناى ايستادن و لنگر انداختن كشتى مى باشد, از جمله وقفها اللّه وارساها مى آيد.
ضحاك , عبارت : اخوان الشياطين (اسراء/ 27) را كه به صورت جمع است ,اخوان الشيطان مفرد خوانده است .
((89)) همچنين جمله والقيمى الصلاة (الحج /35) را كه جمع است به صورت : و الـمـقـيم الصلاة مفرد خوانده , ((90)) وكوكب درى (نور/35) را كه به ضم دال و كسر و تشديد راء و تنوين و تشديد ياء ومنسوب به در است به صورت كوكب درى به فتح دال و كسر راء بدون تشديد وتنوين ياء ((91)) ضـحـاك كـلـمـه حجرا ((92)) (فرقان /22) كه به كسره حاء است , به صورت :حجرا به ضم آن خـوانده است .
سيبويه گفته است : ((93)) شخصى به ديگرى مى گويد: فلانى ! آيا چنين و چنان كـارى را تـو انـجـام مى دهى ؟
او در پاسخ مى گويد:حجرا, يعنى : هرگز, و من از اين كار بيزارى مى جويم , اين حرف نشانه حرام بودن آن كار است .
مجاهد گفته است : حجرا به معناى پناه بردن است , روز قيامت ,گنهكاران , از فرشتگان به خدا پناه مى برند. ((94)) ابن جرير طبرى كه قرائت مشهور را ترجيح داده , گفته است : ((95)) ما اين قول را در تفسير اين آيـه بـرگـزيديم , زيرا كلمه حجر, به معناى حرام است , ومعلوم است كه فرشتگان به كافران خبر مـى دهـنـد كـه بشارت بر آنها حرام است ,اما, استعاذه كه به معناى پناه بردن است , حرام نيست و بـديهى است كه كفار به ملائكه نمى گويند: (استعاذه ) بر شما حرام است .
بنابر اين بايد, كلام خدا چنين توجيه شود كه اين خبرى از سوى گنهكاران به فرشتگان است .
ضـحاك كلمه يزفون (صافات /94) را كه مشدد است به تخفيف يزفون خوانده است .
((96)) ابن جـنـى مى گويد: ((97)) آنچه در اين باره شنيده مى شود, اين است : زف القوم يزفون , زفيفا, و نيز گـفته اند: ازفوا يزفون .
..
اما يزفون , بدون تشديد را, قطرب مى گويد: ((98)) مخفف يزفون است مـثـل آيـه قـرآن : و قـرن فى بيوتكن (احزاب /33) كه در اصل اقررن بوده , اما ظاهر اين است كه يـزفون ازوزف ((99)) باشد, مثل يعدون .
از وعد, و به اين وسيله تاءييد مى شود,نزديك بودن آن , به لـفـظ وفز كه مفرد اوفاز است , چنان كه مى گويند:انا على اوفاز (آماده مسافرتيم ), اما اگر چنين بـاشد به لفظ: وزف نيز نزديك است كه به معناى : اسرع :شتافت و به معنايش هم نزديك است , در حـالـى كـه نـه كسائى و نه فراء هيچ كدام (وزف ) را ثبت نكرده اند, ((100)) جز اين كه ظاهر لفظ, چنان كه گذشت آن رااقتضا مى كند و يحيى بن احمد هم وزف نوشته كه به معناى اسرع است و شاهدهم نزد او, در قرائت يزفون است كه به معناى : يسرعون مى باشد .
ابن جرير اين قرائت را رد كرده و گفته است : ((101)) قرائت درست , فتح ياء و تشديد فاء است ,زيرا صحيح و معروف از قرائت عرب اين است و فصحاى قراء نيز بر اين عقيده اند.
ضـحاك آيه : و عز نى فى الخطاب (ص /23) را و عازنى فى الخطاب با الف وتشديد زاء خوانده است .
((102)) زمخشرى نيز گفته است : و عازنى خوانده شده ,از مصدر معازه كه به معناى غلبه بر يكديگر است .
((103)) يوم التناد (غافر/32) را نيز كه به تخفيف دال است , به صورت : يوم التناد به تشديد دال خوانده است .
((104)) ابن جرير طبرى مى گويد: اين كلمه را ديگران به تشديد دال , از ماده : ند, باب تفاعل خـوانده اند, به اين معنا كه روز قيامت وقتى كه مردم فرار كنند, در زمين پراكنده مى شوند چنان كه شتر وقتى كه از صاحبش فراركند, پراكنده مى شود. ((105)) طبرى در حالى كه قرائت ضحاك را رد كرده مى گويد: ((106)) قرائت درست نزد ما, همان است كه مشهور گفته اند كه با تخفيف دال و بدون ياء است زيراهمين قرائتى است كه جمعى مورد اعتماد از قراء شهرها برآنند و چنان كه نقل شده , خلاف آن , روا نيست , با توجه به اين قرائت , معناى آيـه , چـنـيـن مـى شود:اى امت : من , از آن روزى بر شما بيم دارم كه برخى از مردم , برخى را ندا مـى كنند, يااز ترس آنچه مشاهده كردند كه عبارت از عظمت سلطه الهى و زشتى غم و اندوه آن روز كه آنها را فراگرفته است , و يا به ياد يكديگر مى آورند كه خداوند, بعضى از آنچه در دنيا به آنها وعـده داده , اكنون به آن تحقق بخشيده و به همين سبب برخى از آنها درباره گرفتارى عظيمى كه بر سرشان آمده از ديگران كمك مى خواهند.
ضـحاك , آيه : لا تقدموا بين يدى اللّه و رسوله (حجرات /1) را كه به ضم تاء وكسر دال و تشديد آن است , به صورت : لا تقدموا بين ...
به فتح تاء و قاف و دال خوانده است .
((107)) ابن جنى مى گويد: معناى آيه , اين است : چنان نباشد كه آنچه خود مى خواهيد انجام دهيد و آنچه خدا و رسولش شما را بـه آن امـر كرده ,ترك كنيد و همين است معناى قرائت مشهور: لا تقدموا بين ...: هيچ امرى را برآنچه خدا شما را امر كرده , مقدم نداريد و در اين قرائت چنان كه پيداست ,مفعول كه امرا باشد محذوف است .
((108)) ابن جرير طبرى در حالى كه قرائت غير مشهور را انكار كرده مى گويد: وقاريان مشهور به ضم تاء: (تقدموا) خوانده اند و اين قرائتى است كه من خلافش را اجازه نمى دهم , زيرا معتمدان از قراء بر آن اجماع كرده اند. ((109)) ضـحـاك , عـبارت : فروح و ريحان (واقعه /89) را كه به فتح راء است فروح وريحان به ضم راء خوانده است .
((110)) ابن جنى مى گويد: روح (مضموم هم ) به معناى روح (مفتوح ) برمى گردد و گـويـى گفته است : روح فراگيرنده روح و آن هم باروح به يك معناست , چنان كه مى گويى : اين هوا, همان زندگى است و اين سماع (آواز طرب انگيز) همان عيش است كه عيش و روح نيز به يـك معناست .
((111)) (ضمنا ابن جنى اشاره مى كند كه اين كلمه به معناى مصدرى نيست , بلكه به معناى فاعلى است .
)