چكيده تاريخ پيامبر اسلام

دكتر محمد ابراهيم آيتى

- ۷ -


كشتگان يهود خيبر 
كشتگان يهوديان را 93 نفر نوشته اند كه برخى از بزرگان آنان كه در اين جنگ كشته شدند، از اين قرارند:
1- مرحب حميرى ، به دست على عليه السلام يا به دست محمد بن مسلمه .
2- اُسير، به دست محمد بن مسلمه .
3 - ياسر (برادر مرحب ) به دست زبير.
4 - كنانة بن ربيع ، به دست محمد بن مسلمه .
فدك  
رسول خدا صلى الله عليه وآله پس از فتح قلعه هاى خبير، يهوديان باقى مانده را محاصره كرد و چون آنان خود را در معرض هلاكت ديدند، تسليم شدند و پيشنهاد كردند كه آنان را تبعيد كند و نكشد و رسول خدا پيشنهادشان را پذيرفت و چون اهل ((فدك )) از آن ، خبر يافتند، از رسول خدا خواستند تا با آنان نيز به همان صورت رفتار كند، رسول خدا هم پذيرفت و چون لشكرى بر سر فدك نرفت ، خالصه رسول خدا گرديد. (260)
قرار رسول خدا با مردم خيبر و فدك  
يهوديان خيبر به استناد آن كه در كار كشاورزى از مسلمانان آشناترند، پيشنهاد كردند، املاك خيبر، بالمناصفه به خود ايشان واگذار شود و اختيار با رسول خدا باشد و اين پيشنهاد پذيرفته شد، ((فدك )) نيز با همين قرار به اهل فدك واگذار شد و درآمد آن خالصه رسول خدا بود. (261)
زينب دختر حارث  
((زينب )) دختر حارث و همسر سلام بن مشكم يهودى ، گوسفندى بريان كرد، پرسيد كه رسول خدا به كدام عضو گوسفند بيشتر علاقه مند است ، به او گفتند: به پاچه گوسفند. پاچه اى را مسموم كرد و براى رسول خدا هديه آورد. رسول خدا پاره اى از گوشت آن در دهان گرفت و بلافاصله از دهان انداخت و گفت : اين استخوان به من مى گويد كه ((مسموم )) است . رسول خدا از زينب ، حقيقت حال را پرسيد، او هم اعتراف كرد و گفت : با خود گفتم : اگر پادشاهى باشد از دست وى آسوده مى شوم و اگر پيامبرى باشد از مسموم بودن آن خبر خواهد يافت . رسول خدا از وى درگذشت .
غزوه وادى القرى  
رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح ((خيبر)) رهسپار ((وادى القرى )) شد و آن جا را چند روز محاصره كرد، تا فتح آن به انجام رسيد. ((مدعم )) غلام رسول خدا، بار شتر آن حضرت را پايين مى گذاشت و در همان حال تيرى به وى رسيد و كشته شد. مسلمانان گفتند: بهشت او را گوارا باد. رسول خدا گفت : نه ، به آن خدايى كه جان محمد به دست اوست ، هم اكنون روپوشى كه آن را از غنيمت مسلمانان در جنگ خيبر ربوده است ، در آتش دوزخ بر وى شعله ور است .
شهداى غزوه خيبر 
1 - ربيعة بن اكثم ؛ 2 - ثقف بن عمرو؛ 3 - رفاعة بن مسروح ؛ 4 - عبدالله بن هُبيب (يا هَبيب )؛ 5 - بشر بن براء بن معرور؛ 6 - فضيل بن نعمان ؛ 7 - مسعود بن سعد (262) ؛ 8 - محمود بن مسلمه ؛ 9 - ابوضياح بن ثابت ؛ 10 - حارث بن حاطب ؛ 11 - عروة بن مره ؛ 12 - اوس بن قائد؛ 13 - انيف بن حبيب ؛ 14 - ثابت بن اثله ؛ 15 - طلحة بن يحيى ؛ 16 - عمارة بن عقبه ؛ 17 - عامر بن اكوع ؛ 18 - اسلم حبشى ؛ 19 - مسود بن ربيعه ؛ 20 - اوس ‍ بن قتاده (263) ؛ 21 - انيف بن وائله (يا واثله )؛ 22 - اوس بن جبير؛ 23 - اوس بن حبيب ؛ 24 - اوس به عائد؛ 25 - ثابت بن واثله ؛ 26 - جدى بن مره ؛ 27 - عبدالله بن ابى اميه ؛ 28 - عدى بن مره .
داستان اسود راعى  
((اسود راعى )) كه مزدور و شبان مردى از يهوديان خيبر بود در موقع محاصره يكى از قلعه هاى خيبر با گوسفندانى كه همراه داشت ، نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و اسلام آورد، نزد من امانت است ، اكنون چه كنم ؟ رسول خدا گفت : گوسفندان را رو به قلعه صاحبشان بزن تا به آنجا بروند. او برخاست و مشتى ريگ برگرفت و بر گوسفندان پاشيد و گفت : برويد كه من به خدا قسم ديگر با شما نيستم .
گوسفندان چنان كه گويى كسى آنها را مى راند، داخل قلعه شدند، سپس ‍ ((اسود)) با اهل همان قلعه جنگيد، در همان حال سنگى به وى اصابت كرد و او را كشت ، در حالى كه هنوز يك ركعت نماز نخوانده بود، بدينگونه اسلام او را رستگار ساخت ، نام اين غلام را ((اسلم )) نوشته اند و ضمن شهداى خيبر نام برده شده است .
داستان حجاج بن علاط سلمى  
پس از فتح خيبر ((حجاج بن علاط)) از رسول خدا اجازه خواست تا براى جمع آورى اموال خود كه در نزد همسرش و نيز در نزد بازرگانان مكه بود، راهى مكه شود. او به رسول خدا گفت : براى وصول اموالم ناچارم دروغى هم خواهم گفت . رسول خدا فرمود: بگو. ((حجاج )) مى گويد: تا به مكه رسيدم ، مردانى از قريش را ديدم كه در جستجوى به دست آوردن اخبار هستند كه كار رسول خدا با اهالى دلير ((خيبر)) به كجا كشيده است و چون هنوز از مسلمان شدن من بيخبر بودند، گفتند: اى ((ابومحمد)) چه خبر؟
شنيده ايم كه اين راهزن (يعنى : رسول خدا) رهسپار خيبر شده است . گفتم : آرى ، خبرى دارم كه شما را شادمان مى كند. گفتند: بگو. ((حجاج )) مى گويد: گفتم : ((محمد)) چنان شكستى خورد كه هرگز مانند آن را نشنيده ايد و يارانش همه كشته شدند و خودش نيز اسير است و گفتند: او را نمى كشيم ، بلكه به مكه اش مى فرستيم تا اهل مكه او را به جاى كشتگان خود، بكشند. آنان از اين خبر بسيار شادمان گشتند. سپس ((حجاج )) گفت : با من كمك كنيد تا پول و مال خود را كه نزد اين و آن مانده است فراهم كنم ، زيرا در نظر دارم به ((خيبر)) برگردم و از شكست خوردگان اصحاب محمد، چيزى به دست آورم . پس همه در انجام اين كار مساعدت كردند، بدانگونه كه از آن بهتر نمى شد.
نگرانى عباس بن عبدالمطلب  
((حجاج بن علاط)) پس از منتشر كردن شكست رسول خدا از واقعه خيبر، ((عباس بن عبدالمطلب )) را ديد كه از شنيدن اين خبر نگران است ، به او گفتم : مى توانى گفته ام نهفته دارى ؟ گفت : آرى . گفتم تا سه روز گفتار مرا نهفته دار، چه مى ترسم قريش مرا تعقيب كنند و به دام افكنند، بعد از سه روز هر چه مى خواهى بگو. گفت : بسيار خوب . سپس به وى گفتم : به خدا قسم برادرزاده ات (يعنى : رسول خدا) را در حالى گذاشتم كه با دختر پادشاه يهوديان ((صفيه )) عروسى كرده و ((خيبر)) را با اموال و اندوخته هاى فراوان گرفته است ، اما اين خبر دا نهفته دار و بدان كه من مسلمان شده ام و اكنون براى جمع آورى مطالبات خود به مكه آمده ام .
((عباس )) پس از سه روز، جامه اى فاخر پوشيد و خود را خوشبو كرد و از خانه بيرون آمد و پس از طواف ، ديد كه مردان قريش هنوز سرگرم نيرنگ ((حجاج ))اند. هنگامى كه ((عباس )) را ديدند به او گفتند: به خدا قسم كه در مقابل مصيبتى پر سوز و گداز خود را به شكيبايى زده اى ! ((عباس )) گفت : نه به خدا، چنان نيست كه شما پنداشته ايد، ((محمد)) خيبر را گرفت و با دختر پادشاه آن سرزمين عروسى كرد. گفتند: اين خبر را چه كسى براى تو آورده است ؟ گفت : همان كسى كه آن خبر را براى شما آورد. گفتند: افسوس كه از دست ما در رفت .
غنائم خيبر 
غنائم ((خيبر)) پس از وضع خمس بر مبناى هزار و هشتصد سهم تقسيم شد، براى هر مرد از هزار و چهارصد مرد مجاهد مسلمان يك سهم و براى هر اسب از دويست اسب دو سهم .
به مردانى كه در قرار صلح ميان رسول خدا و اهالى ((فدك )) واسطه بودند از جمله ((محيصة بن مسعود)) و به زنان پيامبر از خمس حقى داده شد.
غنائم خيبر بر كسانى تقسيم شد كه در ((حديبيه )) بوده اند، چه در ((خيبر)) بوده باشند و چه نبوده باشند. البته از اهل حديبيه فقط ((جابر بن عبدالله انصارى )) در خيبر نبود و رسول خدا سهم او را هم با كسانى كه بوده اند برابر نهاد.
تيماء  
مسعودى مى نويسد: مردم ((تيماء)) دشمن رسول خدا بودند و خاندان سموال بن عاديا (يكى از مردان باوفاى عرب ) بر ايشان رياست داشتند و چون از فتح ((وادى القرى )) خبر يافتند، با رسول خدا صلح كردند و تن به جزيه دادند و آنگاه رسول خدا به مدينه بازگشت . (264)
ماءموران برآورد محصول خيبر 
نوشته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((عبدالله بن رواحه )) را براى برآورد محصول ((خيبر)) مى فرستاد هرگاه مى گفتند: اجحاف كردى ، مى گفت : خواستيد با اين برآورد مال ما، نخواستيد مال شما. يهوديان هم عدالت وى را مى ستودند، اما ((عبدالله )) در سال هشتم هجرت در غزوه ((موته )) به شهادت رسيد و جز يك سال اين كار را بر عهده نداشت .
سپس ((جبار بن صخر)) به جاى ((عبدالله )) براى برآورد محصول خيبر مى رفت و يهوديان همچنان در املاك خيبر كار مى كردند و مسلمانان هم از طرز كارشان راضى بودند.
رسيدن جعفر بن ابى طالب از حبشه  
روز فتح خيبر بود كه ((جعفر بى ابى طالب )) از حبشه رسيد و رسول خدا ميان دو ديده او را بوسيد و او را در آغوش كشيد و گفت : نمى دانم ، به كدام يك از اين دو پيشامد خوشحالترم ، آيا به فتح خيبر يا به رسيدن جعفر.
انتقال مسلمانان مقيم حبشه به مدينه  
رسول خدا ((عمرو بن اميه )) را با نامه اى به حبشه فرستاد و از ((نجاشى )) خواست تا مسلمانان مانده در حبشه را به مدينه فرستد و او هم 16 مرد مسلمان را در دو كشتى به مدينه روانه ساخت :
1 - جعفر بن ابى طالب ؛ 2 - خالد بن سعيد؛ 3 - عمرو بن سعيد؛ 4 - معيقيب بن ابى فاطمه ؛ 5 - ابوموسى اشعرى ؛ 6 - اسود بن نوفل 7 - جهم بن قيس ؛ 8 - عامر بن ابى وقاص ؛ 9 - عتبة بن مسعود؛ 10 - حارث بن خالد؛ 11 - عثمان بن ربيعه ؛ 12 - محمية بن جزء؛ 13 - معمر بن عبدالله عدوى ؛ 14 - ابوحاطب بن عمرو؛ 15 - مالك بن ربيع ؛ 16 - حارث بن عبدقيس .
زنانى هم بودند كه شوهرانشان در حبشه وفات يافته بودند و در اين دو كشتى به مدينه آمدند.
سريه تربه بر سر هوازن  
شعبان سال هفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((عمر بن خطاب )) را با سى مرد در تعقيب قبيله ((هوازن )) رهسپار ((تربه )) ساخت كه در ناحيه ((عبلاء)) در راه ((صنعا)) و ((نجران )) يمن واقع است . مردان اين سريه شبها راه مى رفتند و روزها پنهان مى شدند، اما ((هوازن )) خبر يافتند و گريختند و زد و خوردى روى نداد. (265)
سريه نجد (سريه بنى كلاب ) 
((ابوبكر)) با جمعى از اصحاب ، مامور اين سريه شدند (در مقابل طايفه اى از هوازن ) و تا ((ضريه )) در سرزمين ((نجد)) پيش رفتند. در اين سريه ، زد و خوردى روى داد و ((سلمة بن اكوع )) هفت نفر از مشركان را كشت و دخترى از ((فزاريها)) را اسير گرفت . رسول خدا همان دختر را از ((سلمه )) گرفت و به مكه فرستاد و در مقابل ، اسيرانى از مسلمانان را كه در دست مشركان بودند بازخريد. (266)
سريه ((بشير بن سعد))  
شعبان سال هفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((بشير بن سعد)) را با سى مرد بر سر طايفه ((بنى مره )) به ((فدك )) فرستاد. وى با شتران و گوسفندانى كه گرفت ، مى خواست به مدينه بازگردد، اما شبانه مردان ((بنى مره )) بر آنان حمله بردند و همراهان ((بشير)) همگى به شهادت رسيدند و خود بشير هم در ميان كشته ها افتاد و ((علبة بن زيد حارثى )) اين خبر اسف انگيز را به مدينه آورد و سپس بشير خود به مدينه رسيد. (267)
سريه ((زبير بن عوام ))  
رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از شهادت يافتن مردان سريه ((بشير بن سعد))، ((زبير بن عوام )) را با دويست مرد بر سر ((بنى مره )) فرستاد، (268) اما در طبقات آمده است كه رسول خدا ((غالب بن عبدالله )) را به جاى ((زبير)) فرستاد. (269)
سريه ((غالب بن عبدالله ))  
رمضان سال هفتم : بنى عوال و بنى عبد بن ثعلبه در ((ميفعه )) (واقع در نايحيه نجد) بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((غالب بن عبدالله )) را با صد و سى مرد بر سر آنان فرستاد و شبانه بر دشمن حمله بردند و چند نفر را كشتند و شتران و گوسفندانى را غنيمت گرفتند و به مدينه بازگشتند.
در همين سريه بود كه ((اسامة بن زيد بن حارثه )) مردى را با وجود آن كه لا اله الا الله گفته بود، كشت و رسول خدا صلى الله عليه و آله رنجيده خاطر گشت ، چرا كه اقرار زبانى او، ملاك مسلمانى اوست و خون او را بايد محترم مى شمرد.
مسعودى مى نويسد: در همين سريه و به همين جهت ، آيه 94 سوره نساء نازل گشت .
سريه ((بشير بن سعد انصارى )) به ((يمن )) و ((جبار))  
شوال سال هفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر يافت كه گروهى از قبيله ((غطفان )) در ((جناب )) فراهم آمده اند و ((عيينة بن حصن فزارى )) هم به آنان وعده همراهى داده است تا همداستان با رسول خدا بجنگند.
رسول خدا ((بشير بن سعد)) را با سيصد مرد روانه ساخت تا در حدود ((جناب )) به ((يمن )) و ((جبار)) رسيدند و در ((سلاح )) فرود آمدند و به سوى دشمن پيش رفتند، اما دشمن پراكنده گشت و گريخت و فقط دو اسير گرفتند و چهارپايان بسيارى به غنيمت به دست مسلمانان افتاد.(270)
عمرة القضاء (271)  
ذى قعده سال هفتم : رسول خدا عليه السلام در ششم ذى قعده سال هفتم ، به جاى عمره اى كه در سال گذشته نتوانست انجام دهد با همان عده از اصحاب كه در حديبيه شركت داشتند به عنوان عمره رهسپار مكه شد و شصت شتر قربانى و صد اسب و مقدارى اسلحه نيز با خود برد و چون نزديك مكه رسيد اسبها و سلاحها را در ((بطن ياجج )) به جاى گذاشت .
اهل مكه با شنيدن رسيدن رسول خدا، مكه را خالى گذاشتند و رسول خدا در حالى كه بر شتر ((قصواء)) سوار بود و مسلمانان شمشير بسته پيرامون وى را گرفته بودند سواره طواف كرد و ((حجرالاسود)) را با چوبدستى شمشير بسته پيرامون وى را گرفته بودند سواره طواف كرد و ((حجرالاسود)) را با چوبدستى خود استلام كرد و ((عبدالله بن رواحه )) كه مهار شتر او را گرفته بود و پيشاپيش رسول خدا مى رفت رجز مى خواند:

(( خلوا بنى الكفار عن سبيله
خلوا فكل الخير فى رسوله ... )) (272)
((اى كافرزادگان از سر راه او كنار رويد، همه خوبى در رسول خداوند است ))
رسول خدا صلى الله عليه و آله طبق قرار داد، سه روز در مكه ماند و در همين مدت با ((ميمونه )) دختر ((حارث بن حزن هلالى )) ازدواج كرد و روز چهارم با مسلمانان از مكه بيرون رفت .
سريه ((ابن ابى العوجاء)) بر سر بنى سليم  
ذى حجه سال هفتم : ((ابن ابى العوجاء)) با پنجاه مرد بر سر قبيله ((بنى سليم )) رفت و چون جاسوسى از قبيله دشمن همراه ((ابن ابى العوجاء)) بود، پيش از رسيدن وى آنان را بر حذر داشت و ((بنى سليم )) آماده جنگ شدند و از قبول اسلام سرباز زدند و به دنبال جنگ شديدى كه در گرفت همه افراد سريه به شهادت رسيدند و فرمانده سريه كه در ميان كشته ها بيرمق افتاده بود، در اول ماه صفر سال هشت به مدينه بازگشت . (273)
سريه ((عبدالله بن ابى حدرد اسلمى ))  
ذى حجه سال هفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر يافت كه ((رفاعة بن زيد (274) جشمى )) با جمعيت انبوهى در ((غابه )) فراهم شده اند و در نظر دارند كه با وى بجنگند، پس ((عبدالله بن ابى حدرد)) را با دو مرد براى تحقيق فرستاد. اينان غروب آفتاب نزديك دشمن رسيدند و چون ((رفاعة بن زيد)) در جستجوى شبانى كه دير كرده بود، تنها بيرون آمده بود، ناگهان بر وى تاختند و او را كشتند و شتران و گوسفندانى به غنيمت گرفتند و به مدينه بازگشتند.
سريه ((محيصة بن مسعود)) به ناحيه فدك  
ذى حجه سال هفتم : مسعودى اين سريه را بعد از سريه ((عبدالله بن ابى حدرد)) به ((غابه )) و پيش از سريه ((عبدالله )) بن ((ارضم )) نوشته است . (275)
سريه ((عبدالله بن ابى حدود)) به اضم (276)  
ذى حجه سال هفتم : ((ابوقتاده )) و ((محلم بن جثامه )) در اين سريه بوده اند و ((محلم ))، ((عامر بن اضبط اشجعى )) را با آن كه اظهار اسلام كرده بود براى آنچه در جاهليت ميان آن دو روى داده بود، كشت و چنان كه گفته اند: به همين مناسبت آيه 94 سوره نساء نازل گشت . (277)
حلبى مى نويسد: پس از اين واقعه ((محلم )) با ديده اشكبار نزد رسول خدا آمد و گفت : براى من آمرزش بخواه ، اما رسول خدا سه بار گفت : ((محلم )) را ميامرز. (278)
سال هشتم هجرت (سنة الفتح ) 
سريه ((غالب بن عبدالله كلبى ليثى )) بر سر بنى ملوح  
صفر سال هشتم : جندب بن مكيث جهنى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((غالب بن عبدالله كلبى )) را فرماندهى سريه اى داد كه من هم در آن شركت داشتم . او را فرمود تا بر ((بنى ملوح )) كه در ((كديد)) بودند، غارت برد. رهسپار شديم تا به ((قديد)) رسيديم ، در آن جا ((ابن برصاء ليثى )) را دستگير كرديم ، سپس رهسپار شديم تا به ((كديد)) رسيديم ، آنگاه مرا به عنوان ديده بان فرستادند و من شب هنگام به پشته اى رسيدم كه مشرف به دشمن بود، روى پشته به پهلو آرميده بودم . در همين موقع مردى از دشمن از خيمه خود بيرون آمد و به همسرش گفت : روى تپه سياهى مى بينم ، كمان مرا با دو تير بيرون بياور و زن تير و كمان وى را آورد، تيرى رها كرد و بر پهلوى من نشست (279) ، اما آن را در آوردم و بر جاى ماندم سپس تيرى ديگر رها كرد كه بر شانه من جاى گرفت ، آن را هم در آوردم و همچنان بر جاى ماندم ، مرد به همسرش گفت : اگر كسى مى بود حركت مى كرد، سپس داخل خيمه شد و به خواب رفتند، سحرگاهان بر آنان غارت برديم و كسانى از ايشان را كشتيم و چهارپايان را غنيمت گرفتيم و بازگشتيم ، اما دشمن در تعقيب ما پيش تاخت و به ما بسيار نزديك شد. در اين هنگام بى آن كه ابر و بارانى ببينيم ، خداى متعال آب سيلى فرستاد كه گذشتن از آن امكان پذير نبود. مردان ((بنى ملوح )) در آن طرف رودخانه ماندند، در حالى كه يك نفر از ايشان هم نمى توانست از آن بگذرد و تعقيب ايشان بى نتيجه ماند و ما به سلامت وارد مدينه شديم .
سريه ((غالب بن عبدالله ليثى ))  
صفر سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ابتدا ((زبير بن عوام )) را با دويست مرد آماده ساخت تا از ((بنى مره )) انتقام گيرد. در همين حال ((غالب بن عبدالله ليثى )) از سريه اى كه خدا آنان را پيروز ساخته بود بازگشت ، رسول خدا به جاى ((زبير))، ((غالب بن عبدالله )) را فرستاد. ايشان بر ((بنى مره )) تاختند و عده اى را كشتند و چهارپايانى را به غنيمت گرفتند، در همين سريه بود كه ((مرداس بن نهيك )) با اين كه كلمه توحيد را بر زبان جارى ساخته بود به دست ((اسامة بن زيد)) شهيد شد. (280)
سريه ((كعب بن عمير غفارى ))  
ربيع الاول سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ((كعب بن عمير)) را با پانزده نفر فرستاد تا به ((ذات اطلاع )) از اراضى شام رسيدند و با گروهى از دشمن برخورد كردند و آنها از پذيرفتن اسلام امتناع ورزيدند و مسلمانان را تيرباران كردند و همگى به شهادت رسيدند، فقط يك نفر كه در ميان كشته ها افتاده بود رسول خدا را از پيش آمد باخبر ساخت . (281)
سريه ((شجاع بن وهب اسدى ))  
ربيع الاول سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((شجاع بن وهب )) را با بيست و چهار مرد، بر سر جمعى از ((هوازن )) فرستاد كه در ((سى )) واقع در ناحيه ((ركبه )) منزل داشتند، از آن جا تا به مدينه پنج روز راه بود، در اين سريه چهارپايان و گوسفندان بسيارى به غنيمت آوردند. سهم هر مردى پانزده شتر شد و ده گوسفند را به جاى يك شتر حساب كردند. (282)
سريه ((قطبة بن عامر بن حديده ))  
رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((قطبة بن عامر)) را با بيست مرد بر سر طايفه اى از ((خثعم )) فرستاد كه در ناحيه ((تباله )) منزل داشتند، پس از جنگى سخت ، اسيران و چهارپايانى به مدينه آوردند.
غزوه ((موته (283) ))  
جمادى الاولى سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((حارث بن عمير ازدى )) را با نامه اى نزد پادشاه ((بصرى )) فرستاد و چون ((حارث )) به سرزمين ((موته )) رسيد ((شرحبيل بن عمرو)) او را كشت . كشته شدن ((حارث )) سخت بر رسول خدا دشوار آمد و مردم را به جهاد فراخواند و سه هزار مرد فراهم گشت . رسول خدا ((زيد بن حارثه )) را بر آنان امارت داد و فرمود تا به همان جايى كه ((حارث )) شهادت يافته است رهسپار شوند و مردم آن سرزمين را به اسلام دعوت كنند و اگر نپذيرفتند به يارى خدا با آنان بجنگند.
((عبدالله بن رواحه )) گفت : اى رسول خدا! مرا دستورى فرما تا آن را حفظ كنم و به كار بندم . فرمود: فردا به سرزمينى مى رسى كه سجده خداوند در آن سرزمين كم است ، پس بسيار سجده كن . گفت : بيشتر بفرما. فرمود: خدا را ياد كن كه ياد خدا در راه رسيدن به مطلوب ياور تو است . ((عبدالله )) بار ديگر گفت : نصيحتى ديگر بر آن دو نصيحت كه فرمودى بيفزا. رسول خدا فرمود: اى پسر رواحه ! از هر كارى كه عاجز ماندى از اين كار عاجز مشو، كه اگر ده كار بد مى كنى ، يك كار نيك هم انجام دهى . عبدالله گفت : ديگر پس از اين سخن كه فرمودى از تو چيزى نخواهم پرسيد. (284)
((عبدالله )) كه از شعراى صحابه بود اشعارى گفت به اين مضمون كه : آرزوى من جز آمرزش و شهادت نيست و اميدوارم كه نااميد بازنگردم . (285)
سپس مردان سريه رهسپار شدند تا در سرزمين شام به ((معان )) رسيدند و آن جا خبر يافتند كه ((هرقل )) پادشاه روم در سرزمين ((بلقا)) با صد هزار رومى فرود آمده است و از قبايل مختلف نيز صد هزار نفر به فرماندهى ((بلى )) و طايفه ((اراشه )) (286) به نام ((مالك بن زافله )) (287) بديشان پيوسته است .
مسلمانان خواستند، رسول خدا را كه در ((ثنية الوداع )) مانده بود، از شماره دشمن با خبر سازند، اما ((عبدالله بن رواحه )) مردم را دلير ساخت و گفت : ما به اتكاى شماره و نيرو و فزونى سپاه با دشمن نمى جنگيم و تنها اتكاى ما به اين دينى است كه خدا ما را بدان سرافراز كرده است ، پس پيش رويد، يا پيروزى بر دشمن يا شهادت يافتن ، مردم همگى پذيرفتند و رهسپار شدند.
روز جنگ  
مسلمانان پيش مى رفتند تا در مرزهاى ((بلقاء)) با سپاهيان ((هرقل )) از روم و عرب روبرو شدند و چون دشمن نزديك شد، مسلمانان خود را به قريه ((موته )) كشيدند و همان جا روز جنگ فرارسيد.
جنگ به سختى درگرفت و ((زيد بن حارثه )) پياده جنگ كرد تا در ميان نيزه داران دشمن به شهادت رسيد، سپس ((جعفر بن ابيطالب )) پيش ‍ تاخت و همچنان مى جنگيد و رجز مى خواند و در حالى كه نود و چند زخم برداشته بود به شهادت رسيد.
نوشته اند كه ((جعفر)) عليه السلام در اين جنگ دو دست خود را از دست داد و خدا وى را به جاى دو دستى كه در راه خدا داد، دو بال عنايت فرمود تا در هر جاى بهشت كه بخواهد با آن دو پرواز كند.
پس از شهادت ((جعفر بن ابى طالب ))، ((عبدالله بن رواحه )) رايت را برگرفت و پيش تاخت و سوار بر اسب خويش مى جنگيد. در اين هنگام چون ترديدى براى وى پيش آمد، در چند شعرى كه گفت (288) خود را ملامت كرد و همچنان پيش مى تاخت سرانجام به شهادت رسيد. پس از شهادت سه امير سريه ، ((ثابت بن ارقم )) گفت : اى مسلمانان ! مردى را از ميان خود به فرماندهى برگزينيد، ((خالد بن وليد)) را به فرماندهى برگزيدند، او هم مسلمانان را به مدينه بازگرداند.
در اين جنگ ((مالك بن زافله )) فرمانده روميان ، به دست ((قطبان بن قتاده )) كشته شد.
پس از بازگشت اصحاب سريه به مدينه ، رسول خدا با عده اى به استقبال آنان بيرون شدند، مسلمانان مدينه به روى اصحاب سريه خاك مى پاشيدند و مى گفتند: اى گريزندگان ، از جهاد در راه خدا گريختيد؟ اما رسول خدا مى گفت : اينان گريختگان نيستند، بلكه اگر خدا بخواهد حمله كنندگانند. (289)
((حسان بن ثابت )) اشعارى در مرثيه شهيدان ((موته )) سروده است .
شهداى غزوه موته  
1 - جعفر بن ابى طالب ؛ 2 - زيد بن حارثه ؛ 3 - مسعود بن اءسود؛ 4 - وهب بن سعد؛ 5 - عبدالله بن رواحه ؛ 6 - عباد بن قيس ؛ 7 - حارث بن نعمان ؛ 8 - سراقة بن عمرو؛ 9 - ابوكليب ؛ 10 - جابر: پسر عمرو بن زيد؛ 11 - عمرو؛ 12 - عامر: پسر سعد بن حارث ؛ 14 - سويد بن عمرو؛ 15 - عبادة بن قيس ؛ 16 - مسود بن سويد؛ 17 - هبار بن سفيان .
سريه ذات السلاسل (290)
جمادى الآخره سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر يافت كه گروهى از قبيله ((قضاعه )) فراهم گشته اند و مى خواهند نسبت به مسلمانان دستبردى بزنند، پس ((عمرو بن عاص )) را با سيصد مرد از بزرگان مهاجر و انصار كه سى اسب داشتند، روانه ساخت و تا نزديك دشمن پيش تاختند، ((عمرو)) در آن جا خبر يافت كه جمعيتى بسيارند، پس به رسول خدا پيام فرستاد و كمك خواست . رسول خدا ((ابوعبيدة بن جراح )) را با دويست مرد فرستاد، از جمله ((ابوبكر)) و ((عمر)) را همراه وى گسيل داشت و آنها را فرمومد تا به ((عرو)) ملحق شوند و اختلاف نكنند.
((ابوعبيده )) به ((عمرو)) همچنان پيش مى تاخت تا سرانجام با جمعى از مشركان برخورد كرد و مسلمانان بر آنان حمله بردند و به شكست مشركان انجاميد، سپس ((عمرو)) راه مدينه را در پيش گرفت .
ابن اسحاق مى نويسد: ((غزوه (سريه ) ذات السلاسل )) در سرزمين ((عذره )) روى داد .
((ذات السلاسل )) يا ((ذات السلسل )) آبگاهى بود پشت ((وادى القرى )) كه ميان آن تا مدينه ده روز راه بوده است .
در همين سريه بود كه ((رافع بن ابو رافع طائى )) با ((ابوبكر)) رفيق شد و در بازگشتن به مدينه از ((ابوبكر)) درخواست چند نصيحت كرد و ((ابوبكر)) او را به پرستش خداى يگانه و نماز و روزه و زكات و حج اندرز داد.
شيخ مفيد مى نويسد: بسيارى از سيره نويسان ذكر كرده اند كه سوره ((والعاديات ضبحا)) گفته اند كه على عليه السلام از دشمنان اسير گرفت و اسيران را چند شانه بست كه گويى : به زنجيرها (سلاسل ) بسته شده اند و چون سوره مذكور نازل گشت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله در نماز صبح آن را تلاوت كرد و اصحاب پرسيدند كه اين سوره را نمى شناسيم ، پس ‍ گفت : خدا على را بر دشمنان ظفر داد و جبرئيل بشارت آن را براى من آورد و چون چند روزى گذشت ، على عليه السلام با غنيمتها و اسيران وارد مدينه شد. (291)
سريه ((ابو عبيده بن جراح )) (292)  
رجب سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((ابوعبيده )) را با سيصد مرد از مهاجر و انصار بر سر طايفه اى از ((جهينه )) به ((قبليه )) - واقع در ساحل دريا به فاصله پنج روز راه تا مدينه - فرستاد و مقدارى خرما به ((ابوعبيده )) سپرد و او هم بر ايشان تقسيم مى كرد، كار به جايى رسيد كه به هركدام روزى يك خرما مى رسيد و چون كار گرسنگى به سختى كشيد، اصحاب سريه ((خبط)) (برگ درخت ) مى خوردند و بدين جهت اين سريه را ((سريه خبط)) گفتند. سرانجام ماهى بزرگى از دريا به دست آوردند و از گوشت و چربى آن بيست روز مى خوردند. در اين سريه ، جنگ و زد و خوردى روى نداد.
سريه ((ابو قتادة بن ربعى انصارى ))  
شعبان سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((ابوقتاده )) را با پانزده مرد، بر سر قبيله ((غطفان )) (به خضره از سرزمين نجد) فرستاد كه بر آنان هجوم برد. در اين سريه ، دويست شتر و دو هزار گوسفند به غنيمت گرفتند و كسانى را كشتند و عده اى را هم اسير گرفتند و غنايم را پس از اخراج خمس ، بر مردان سريه تقسيم كردند، در سهم ((ابوقتاده )) دختركى زيبا بود، رسول خدا از او خواست تا دختر را به وى ببخشد و چون بخشيد رسول خدا او را به ((محمية بن جزء)) بخشيد.
سريه ((ابوقتاده )) به بطن اضم  
رمضان سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از آن كه تصميم به فتح مكه گرفت ، ((ابوقتاده )) را با هشت مرد از جمله ((عبدالله بن ابى حدرد)) و ((محلم بن جثامه )) به ((بطن اضم )) (سه منزلى مدينه ) فرستاد تا مردم گمان كنند كه رسول خدا قصد حركت به آن ناحيه را دارد.
در ((بطن اضم )) بود كه ((عامر بن اضبط اشجعى )) سوار بر شترش با مختصر لوازم سفر، بر مسلمانان گذشت و سلام مسلمانى داد، اما ((محلم )) به سابقه اى كه با او داشت ، او را كشت و شترش را به غنيمت گرفت ، به همين جهت آيه 94 سوره نساء نزول يافت ، ((محلم )) را در ((حنين )) نزد رسول خدا آوردند تا براى وى استغفار كند، اما رسول خدا سه بار گفت : خدايا ((محلم بن جثامه )) را ميامرز. (293)
مردان سريه تا ((ذى خشب )) پيش رفتند و آن جا خبر يافتند كه رسول خدا رهسپار مكه شده است و آنها در ((سقيا)) به رسول خدا پيوستند. (294)
غزوه فتح مكه  
رمضان سال هشتم : پس از پيمان شكنى قريش ، رسول خدا صلى الله عليه و آله تصميم به فتح مكه گرفت و مردم را فرمود تا براى حركت آماده شوند، اما نمى دانستند كه مقصد كجاست ، تا آن كه مردم را از قصد خويش آگاه ساخت و دعا كرد كه خدا قريش را از حركت مسلمانان بيخبر نگه دارد تا ناگهان به مكه در آيند.
حاطب بن ابى بلتعه  
پس از آن كه صحابه از قصد رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر يافتند ((حاطب بن ابى بلتعه )) نامه اى محرمانه به سه نفر از قريش : ((صفوان بن اميه ؛ سهيل بن عمرو و عكرمة بن ابى جهل )) نوشت و تصميم رسول خدا را به آنان گزارش داد و آن را با زنى به نام ((ساره )) فرستاد و براى وى در رساندن نامه اجرتى در حدود ده دينار قرار داد. ((ساره )) نامه ((حاطب )) را در ميان موهاى بافته سر خود پنهان كرد و راه مكه در پيش ‍ گرفت . در اين ميان جبرئيل جريان نامه و نامه رسان را به رسول خدا خبر داد. رسول خدا، على بن ابى طالب و ((زبير بن عوام )) را فرستاد و به آنان فرمود: رهسپار شويد و در فلان مكان زنى خواهيد ديد كه نامه اى همراه دارد، نامه را از وى بگيريد و بياوريد. على و زبير به امر رسول خدا رهسپار شدند و در همان جا زنى را ديدند كه رهسپار مكه است ، در جستجوى نامه ((حاطب )) بر آمدند، اما چيزى نيافتند، على عليه السلام به او گفت : به خدا قسم ، رسول خدا دروغ نگفته است ، اگر نامه را ندهى تو را تفتيش ‍ مى كنم . پس گفت : كنار برويد و سپس موهاى خود را باز كرد و نامه را از لابلاى آن در آورد.
حاطب گنهكار 
چون على عليه السلام نامه را به مدينه آورد و به رسول خدا صلى الله عليه و آله داد، رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ((حاطب )) را خواست و به او گفت : چرا چنين كردى ؟ گفت : خدا مى داند كه من مسلمانم و از دين برنگشته ام ، اما خانواده من در مكه در ميان قريش اند، خواستم از اين راه بر قريش حقى پيدا كنم .
در اين موقع يكى از صحابه گفت : بگذار گردن اين منافق را بزنم . رسول خدا او را به سكوت امر فرمود. درباره ((حاطب )) كه با دشمنان خدا و رسول دوستى كرده بود آياتى از جانب خدا نزول يافت و مردم با ايمان را از دوستى با دشمنان خود و خدا برحذر داشت . (295)
بسيج عمومى 
رسول خدا صلى الله عليه و آله كسانى را فرستاد تا باديه نشينان را نيز به همراهى در اين سفر فراخوانند و به آنان بگويند كه هر كس به خدا و رسول ايمان دارد، بايد در اول ماه رمضان در مدينه باشد، قبايل : ((اسلم )) و ((غفار)) و ((مزينه )) و ((جهينه )) و ((اشجع )) به مدينه آمدند و قبيله ((بنى سليم )) در ((قديد)) ملحق شدند.
شماره سپاهيان اسلام 
شماره سپاهيان اسلام را ده هزار و از قبايل مختلف بدين ترتيب نوشته اند:
مهاجران : 700 مرد، 300 اسب .
انصار: 4000 مرد، 500 اسب .
مزينه : 1000 مرد، 100 اسب ، 100 زره .
اسلم : 400 مرد، 300 اسب .
جهينه : 800 مرد، 50 اسب .
بنى كعب : 500 مرد -
بنى سليم : 700 مرد -
بنى غفار: 400 مرد -
از ديگر: قبايل در حدود 1500 مرد. (تميم ، قيس ، اءسد).
حركت از مدينه  
رسول خدا صلى الله عليه و آله ((عبدالله بن ام مكتوم )) را در مدينه جانشين گذاشت و در دهم ماه رمضان از مدينه بيرون رفت و چون به ((كديد)) رسيد افطار كرد و چون در ((مرالظهران )) فرود آمد، ده هزار مسلمان همراه وى بودند.
هجرت ((عباس بن عبدالمطلب ))  
نوشته اند كه ((عباس )) عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله تا اين تاريخ همچنان در مكه مى زيست و منصب سقايت را بر عهده داشت و رسول خدا هم از وى راضى بود تا آنكه مقارن حركت رسول خدا براى فتح مكه ، او هم با خانواده خويش به قصد هجرت از مكه بيرون آمد و در ((جحفه )) به رسول خدا ملحق شد.
ابوسفيان بن حارث و عبدالله بن اءبى اميه  
((ابوسفيان )) عموزاده و ((عبدالله )) پسر عمه و برادر زن رسول خدا بودند كه تا اين تاريخ با رسول خدا دشمنيها كرده بودند. رسول خدا هنوز در بين راه بود كه آنها نزد وى شرفياب شدند كه از گذشته خويش ‍ معذرت خواهى كنند و ((ام سلمه )) هم درباره ايشان شفاعت كرد، ولى رسول خدا گفت : مرا حاجتى به اين عموزاده و عمه زاده نيست . (296) ((ابوسفيان )) كه پسركى از خود همراه داشت گفت : به خدا قسم كه اگر مرا نپذيرد دست اين پسرم را خواهم گرفت و سرگردان از اين جا به آن جا خواهم رفت تا من و او از گرسنگى و تشنگى جان دهيم . رسول خدا بر آن دو رقت گرفت و اجازه داد تا شرفياب شدند و اسلام آوردند.
اسلام ابوسفيان اموى  
نوشته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در ((مرالظهران )) فرمود تا شبانه ده هزار جا آتش افروختند، در همين موقع جاسوسان قريش ، يعنى ((ابوسفيان بن حرب )) و ((حكيم بن حزام )) و ((بديل بن ورقاء)) از مكه بيرون آمدند تا اگر رسول خدا آهنگ مكه كرده است پيش از رسيدن به شهر، از وى براى اهالى امان بگيرند.
((عباس بن عبدالمطلب )) مى گويد: با خود گفتم اگر رسول خدا پيش از رسيدن رجال قريش براى امان گرفتن ، وارد مكه شود، ديگر از قريش چيزى باقى نخواهد ماند، بدين جهت بر استر سفيد رسول خدا سوار شدم تا مردم مكه را براى امان گرفتن از رسول خدا باخبر سازم . ((عباس )) مى گويد: در همين فكر بودم كه صداى ((ابوسفيان )) را شنيدم و او را شناختم و صدا زدم . چون مرا شناخت گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، چه خبر است ؟ رسول خداست كه با اين سپاه آمده است ، واى بر قريش ، گفت : چه چاره اى مى شود كرد؟ گفتم همين قدر مى دانم كه اگر بر تو ظفر يابد گردنت را خواهد زد، بيا به دنبال من بر همين استر سوار شو تا تو را نزد رسول خدا برم و براى تو از وى امان بگيرم . ((حكيم )) و ((بديل )) بازگشتند و ((ابوسفيان )) به دنبال عباس سوار شد و همچنان بر آتشهاى مسلمانان عبور مى كرد، مى پرسيدند: اين كيست ؟ و چون استر رسول خدا را مى ديدند و عموى او را مى شناختند كارى نداشتند و عباس با شتاب ، ((ابوسفيان )) را نزد رسول خدا برد و گفت : من او را امان داده ام . رسول خدا به ابوسفيان گفت : هنوز ندانسته اى كه معبودى جز خداى يگانه نيست ؟ گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، چقدر حكيم و كريمى ! راستى اگر جز خدايى بود بايد به داد من مى رسيد، سپس رسول خدا گفت : هنوز مرا پيامبر خدا نمى دانى ؟ باز گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، در اين مطلب هنوز ترديدى باقى است . ((عباس )) گفت : واى بر تو، اسلام بياور و پيش از آنكه تو را گردن زنند به يگانگى خدا و پيامبرى محمد اعتراف كن .
بدين ترتيب ((ابوسفيان )) شهادتين بر زبان جارى كرد و سپس به خواهش عباس ، رسول خدا براى وى امتيازى قرار داد و گفت : هر كس به خانه ابوسفيان در آيد در امان است و هركس در خانه خويش را ببندد در امان است و هر كس به مسجدالحرام در آيد در امان است . ابوسفيان با شتاب به مكه رفت و دستور امان را ابلاغ كرد و مردم را از مخالفت و ايستادگى برحذر داشت .
ورود سپاهيان اسلام به مكه  
نوشته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در ((ذى طوى )) سپاه خود را بدين ترتيب دسته بندى كرد:
((زبير بن عوام )) فرمانده ميسره با سپاهيان خود از ((كدى )) به مكه در آيد.
((سعد بن عباده )) را فرمود تا از ((كداء)) وارد شود.
((خالد بن وليد)) فرمانده ميمنه را فرمود تا با سپاهيان خود از پايين مكه از ((ليط)) وارد شود.
((ابوعبيدة بن جراح )) با صفوفى از مسلمانان پيش روى رسول خدا رو به مكه پيش مى رفتند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله از ((اذاخر)) وارد مكه شد و در بالاى شهر مكه خيمه وى را برافراشتند. (297)
نادانى جوانان قريش  
نوشته اند كه ((صفوان بن اميه )) و ((عكرمة بن ابى جهل )) و ((سهيل بن عمرو)) كسانى را به منظور جنگ و مقاومت در مقابل مسلمانان در ((خندمه )) فراهم ساختند و ((حماس بن قيس )) نيز اسلحه خود را آماده ساخت و به آنان ملحق شد. اينان با ((خالد بن وليد)) برخورد كردند و در نتيجه ((كرز بن جابر)) و ((خنيس بن خالد)) و ((سلمة بن ميلاء)) كه در سپاه خالد بودند شهادت يافتند و از مشركان قريش هم دوازده يا سيزده نفر كشته شدند و ديگران گريختند.
پرچم امان  
رسول خدا صلى الله عليه و آله علاوه بر اين كه خانه ابوسفيان و نيز مسجدالحرام و خانه هاى قريش را امانگاه مشركان قرار داد، دستور فرمود تا پرچمى براى ((ابورويحه )) بستند تا هر كس در زير پرچم او در آيد در امان باشد. (298)
كسانى كه بايد كشته شوند 
رسول خدا صلى الله عليه و آله در فتح مكه فرماندهان اسلامى را فرمود حتى الامكان از جنگ و خونريزى پرهيز كنند، مگر در مقابل كسانى را نام برد كه در هر كجا آنها را ديدند بكشند.
1 - عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه قبلا اسلام آورده بود و سپس مرتد و مشرك شد و پنهان مى زيست و از رسول خدا امان خواست و بعد اسلام آورد و در خلافت عمر و عثمان به كار گماشته شد.
2 - عبدالله بن خطل .
3 - فرتنى و قريبه ، دو كنيز خواننده كه بر هجو رسول خدا آوازه خوانى مى كردند.
4 - حويرث بن نقيذ كه رسول خدا را در مكه آزار مى داد و دختران رسول خدا (فاطمه و ام كلثوم ) را كه بر شترى سوار بودند، شتر را رم داد و آنها از بالاى شتر به زمين افتادند. وى به دست على عليه السلام روز فتح مكه كشته شد.
5 - مقيس بن صبابه كه به دست ((نميلة بن عبدالله )) در روز فتح مكه كشته شد.
6 - ساره كه در مكه رسول خدا را آزار مى داد و پيش از فتح مكه هم نامه ((حاطب )) را به مكه برد.
7 - عكرمة بن ابى جهل كه زنش ((ام حكيم )) اسلام آورد و براى شوهرش از رسول خدا امان گرفت .
8 - هبار بن اءسود كه نيزه اى به كجاوه ((زينب )) دختر رسول خدا فرو برده بود و زينب سخت ترسيد و بچه اى را كه در رحم داشت سقط كرد، ولى او نزد رسول خدا آمد و عذرخواهى و اظهار ندامت كرد و شهادتين بر زبان جارى ساخت . رسول خدا گفت : تو را بخشيدم و اسلام ، گذشته را از ميان مى برد.
9 - هند يكى از چهار زنى كه روز فتح مكه دستور كشتن آنها داده شد، اين زن در احد گستاخى و هرزگى را از حد گذراند، ولى نزد رسول خدا آمد و تقاضاى بخشش كرد، رسول خدا هم از وى درگذشت و اسلام و بيعت او را پذيرفت .
10 - وحشى كشنده حمزه سيدالشهداء كه به طائف گريخته بود، به مدينه آمد و اسلام آورد، اما رسول خدا به او گفت : پيوسته روى خود را از من پنهان دار.
علاوه بر اينان كسانى نيز گريختند و يا پنهان شدند كه بيشترشان امان يافتند و مسلمان شدند كه ما از ذكر در اين جا صرف نظر مى كنيم .
در خانه امّهانى 
((امّهانى )) مى گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله در بالاى مكه فرود آمد، دو مرد از خويشان شوهرم : ((حارث بن هشام )) و ((زهير بن ابى اميه )) گريخته و به خانه من آمدند، برادرم ((على بن ابى طالب )) به خانه من هجوم آورد و گفت : به خدا قسم كه اينان را ميكشم ، اما من در خانه را بستم و نزد رسول خدا رفتم ، رو به من كرد و گفت : خوش آمدى اى ((امّهانى ))! چه مطلب دارى ؟ پس داستان آن مرد و برادرم ((على )) را بازگفتم . فرمود: ((ما هم به هركس تو پناه داده اى ، پناه داده ايم و هر كس را امان داده اى در امان است ، على هم نبايد او را بكشد)). (299)
رسول خدا در مسجدالحرام 
رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از انجام كار فتح و آرامش مردم ، به مسجدالحرام رفت و سوار بر شتر هفت بار طواف كرد و با همان چوبى كه در دست داشت ، حجرالاسود را استلام فرمود و به هر يك از 360 بت كه در پيرامون كعبه نصب شده بود، مى رسيد با همان چوب اشاره مى كرد تا به زمين مى افتاد و در اين ميان مى گفت : (( جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا. )) ((حق آمد و باطل نابود شد، همانا نابودشونده است .)) (اسراء / 81).
تاريخ فتح مكه 
علامه مجلسى مى گويد: روز بالا رفتن ((على )) عليه السلام بر شانه رسول اكرم صلى الله عليه و آله براى فرو افكندن بتها و نيز روز فتح مكه بيستم ماه رمضان بوده است . (300)
طبرى نيز از ابى اسحاق نقل مى كند كه فتح مكه ده روز مانده به آخر ماه رمضان سال هشتم روى داد. (301)
ابن اءبى الحديد هم در يكى از ((قصائد سبع علويات )) خود كه مربوط به فتح مكه است ، به بالا رفتن على عليه السلام بر شانه رسول اكرم صلى الله عليه و آله براى شكستن بتها تصريح كرده است .