بامداد اسلام

عبد الحسين زرين‏كوب

- ۱۵ -


15- كارنامه يزيد

در تاريخ خلفا هيچ نامى از نام يزيد شومتر و نفرت انگيزتر نيست.خلافت كوتاه‏او كه فقط سه سال و نيم طول كشيد از نظر مسلمانان چيزى جز يك سلسله‏فجايع مستمر نبود.يك سال حسين بن على ع را كشت،يك سال مدينه را غارت كرد ويك سال هم كعبه را به سنگ و آتش بست.هر يك از اين سه واقعه مى‏توانست‏يك‏خليفه و يك خاندان را ننگين كند.اما،از شوربختى ننگ هر سه گناه بر گردن اوافتاد.پدرش در روزهاى آخر عمر خويش به او توصيه كرده بود كه با اهل حجازطريق دلنوازى پيش گيرد،با اهل عراق تا ممكن هست مدارا كند،با حسين بن على ع كه‏تسليم به خلافت وى نخواهد شد به خشونت نگرايد،و اگر عبد اللّه زبير با وى به ستيزبرخيزد بر او هيچ رحم نكند.وقتى خلافت‏يزيد اعلام شد-چنانكه معاويه پيش بينى‏كرده بود-هم حسين بن على ع از بيعت وى سرپيچيد و هم عبد اللّه زبير.غير از آنهاعبد اللّه بن عمر و عبد الرحمن بن ابوبكر هم حاضر به قبول بيعت او نشدند.كار اين دوچنانكه معاويه به درستى پيش بينى كرده بود به آسانى حل شد.عبد اللّه عمر گوشه نشين‏بود و مردم گريز و از عزلت و عبادت انديشه طغيان و خروج در خاطرش نمى‏آمد.پسر ابوبكر هم از خود،رايى و استقلالى نداشت تابع ياران بود و خود بيشتر به زن وتفريح مى‏انديشيد.اما نه حسين ع اهل تسليم و سكوت بود نه عبد اللّه زبير كه از سالهاباز داعيه خلافت داشت.

حسين ع در مدينه حاضر نشد به بيعت‏يزيد درآيد.به مكه رفت و چون اهل‏كوفه به سبب نارضاييها كه از خلافت‏يزيد داشتند او را به شهر خويش خواندند وى‏از حجاز راه عراق پيش گرفت تا آنجا به يارى كوفيان كه او را امام خويش مى‏شمردندبه جنگ يزيد برخيزد.نخست مسلم بن عقيل را-كه پسر عمش بود-براى تدارك مقدمات به عراق فرستاد.هجده هزار تن از اهل كوفه با او به خلافت‏حسين ع بيعت‏كردند و آمادگى خود را براى خروج بر يزيد اعلام كردند.يزيد چون از ماجرا خبريافت‏حاكم كوفه-نعمان بن بشير-را كه مردى صلحجو و سلامت طلب بود عزل‏كرد و عبيد اللّه پسر زياد بن ابيه را به حكمرانى كوفه فرستاد.وى از بصره به كوفه رفت‏و در طلب مسلم و ياران او برخاست.مسلم ناچار خروج كرد اما يارانش او را فروگذاشتند. آخر وى به دست عبيد اللّه بن زياد حاكم كوفه افتاد و كشته شد.در اين ميان‏حسين بن على ع هم با آنكه دوستانش غالبا خروج از مكه را براى وى مصلحت نمى‏ديدند به قصد عراق بيرون آمد.جز تنى چند از خويشان و عده‏يى از ياران وخدمتكاران كسى با وى همراه نبود.در راه فرزدق شاعر را ديد كه از كوفه مى‏آمد.از حال كوفه پرسيد شاعر گفت دلهاى مردم با تست اما شمشيرهاشان در خدمت بنى‏اميه است.در عراق،حسين ع خبر شد كه كوفيان پيمان شكسته‏اند و عبيد اللّه بن زياد راكه از جانب يزيد به امارت كوفه آمده است پذيرفته‏اند و همچنين در راه از كشته شدن‏مسلم خبر يافت.هر كس در راه به وى بر مى‏خورد وى را از آهنگ كوفه منع مى‏كرد و از غدر كوفيان،برحذر مى‏داشت.با اين همه حسين ع از راهى كه در پيش داشت‏قدم باز پس نگذاشت طلايه لشكر عبيد اللّه به سركردگى حرّ بن يزيد رياحى در نزديك‏كوفه-در جايى به نام عذيب-به او برخورد و با او همراه شد.حسين ع با ياران خويش‏در قريه‏يى-نامش كربلا-فرود آمد.بعد لشكرى از جانب عبيد اللّه فرا رسيد كه عمرپسر سعد بن ابى وقاص سركرده آن بود و عبيد اللّه كه او را به حكومت رى مى‏فرستاداز وى درخواست تا اول كار حسين ع را تمام كند و بعد به رى برود.در كربلا تلاقى‏فريقين روى داد.حسين كه غدر و نفاق اهل كوفه را ديد يك بار پيشنهاد كرد كه‏بگذارند برگردد و به حجاز برود.اما عمر راضى نشد و از وى خواست كه تسليم‏شود و با يزيد بيعت كند.شمر بن ذى الجوشن كه از سرداران لشكر بود در سختگيرى‏نسبت به حسين ع اصرارى داشت.به القاء عبيد اللّه-كه گويى مى‏خواست در كربلا انتقام‏خون عثمان را از بنى هاشم بستاند-حتى آب را بر حسين ع بستند و چون راه صلح‏بسته شد دست به جنگ زدند.فزونى لشكر عبيد اللّه البته اميدى براى پيروزى حسين‏باقى نمى‏گذاشت اما حسين ع مردانه در ايستاد و در جنگى كه روى داد از پاى در آمددر حالى كه سى و سه زخم نيزه بر تن داشت و سى و چهار زخم شمشير.عده زيادى از كسان و يارانش نيز در كنار او مردانه ايستادند و از دم تيغ دشمن گذشتند(دهم محرم‏61 هجرت). اجساد آنها را مخالفان لگدكوب اسبان كردند و سرهاشان را به كوفه و شام‏فرستادند.گفته‏اند كه يزيد خودش ظاهرا دستورى براى كشتن حسين ع نداده بود حتى‏به موجب بعضى روايات تظاهرى هم كرد كه واقعا راضى به كشته شدن حسين ع نبوده‏است اما بهر حال مسؤول واقعى بود.از آن كه كار نواده پيغمبر را به دست كسى سپرده‏بود كه عطش او گويى جز به نوشيدن خون حسين ع فرو نمى‏نشست.عامل او عبيد اللّه زياددر دشمنى با خاندان على ع بى اختيار بود.گويند حتى وقتى على بن حسين ع-زين العابدين‏را در جزو اسيران يافت برآشفت و خواست به قتل وى فرمان دهد تا به قول او اين‏نسل منقطع شود و وقتى گفتندش كه او كودكى است نابالغ و كشتن او را عذرى نمى‏توان نهاد فرمان داد تا از او كشف عورت كنند تا اگر مويش رسته باشد بكشندش‏و گرنه با ديگر اسيرانش به شام فرستند:كارى كه در آن ايام فقط با اطفال مشركان‏مى‏شد (1) .بعد هم اين نوادگان پيغمبر و على ع را بر شترهاى ناهموار و بى جهاز نشاندند و به شام روانه كردند.

بدين گونه قيام حسين بن على ع به آسانى در خون كشيده شد،اما اين مايه خشونت‏كه در دفع آن به كار رفت رسوايى بزرگى شد براى بنى اميه.در عراق و حجاز وحتى در شام نيز از اين كه نواده پيغمبر به امر خليفه مسلمانان كشته شد و سر خون‏آلودش را بر نيزه كردند و از عراق به شام بردند مردم فوق العاده ناراضى شدند.درحجاز عبد اللّه زبير كه خود داعيه خلافت داشت و از بيعت با يزيد سر فرو پيچيده‏بود از اين واقعه به نفع خود استفاده تبليغاتى هم كرد.نتيجه آن كه يزيد در حجاز بيش‏از پيش منفور شد و داستان تبه‏كارى و بيدينى او در مكه و مدينه ورد زبانها گشت.در واقع يزيد نيز در اشتغال به آنچه نزد مسلمين ملاهى و مناهى خوانده مى‏شد افراطمى‏كرد و در حفظ شريعت-و گر چند فقط به ظاهر باشد-چندان اعتنايى نداشت.مردى بود عشرت جوى،اهل شراب و اهل تفريح.خلافت را ارث پدر مى‏شمرد ومثل يك شاهزاده كار مسلمانان را سبك مى‏گرفت.در روزگار پدر برخلاف ميل‏قلبى خويش در قسطنطنيه به غزو رفته بود اما وقتى به خلافت رسيد جز بدانچه دوست‏مى‏داشت نينديشيد:شراب و شكار و موسيقى و تفريحات ديگر دلخوشى او بود.اين تفريحات خليفه را ديگران هم تقليد كردند و چيزى نگذشت كه حتى در مكه ومدينه هم موسيقى و شرب خمر بر ملا شد.خود خليفه از شوقى كه به شكار داشت‏به پرورش باز و يوز و سگ نيز علاقه مى‏ورزيد.حتى بوزينه‏يى داشت كه آن را ابو قيس‏نام نهاده بود و نسبت به او علاقه‏يى خاص نشان مى‏داد.در مجالس عشرت خويش‏ابو قيس را بر مسند مى‏نشاند و در مسابقات اسب دوانى او را بر گور خرى وحشى‏مى‏نشاند و به سوارى وا مى‏داشت،در حالى كه گور خر را به زين و ستام گرانبها مى‏آراست و ابو قيس را قباى ديبا و كلاه رنگارنگ در مى‏پوشيد (2) .مجلس عشرت اواز موسيقى و شراب خالى نبود و خليفه خود شراب مى‏خورد و شعر مى‏خواند وبه آهنگ مغنى گوش مى‏داد.اين شعردوستى و علاقه به شراب و شكار البته‏او را نزد كسانى كه از عقايد و آداب جاهليت بقايايى در آنها مانده بود محبوب مى‏كرد.گذشته از آن نصاراى شام نيز نسبت به وى علاقه‏يى خاص اظهار مى‏كردند.يك مورخ قديم نصرانى كه ذيل تاريخ بيزانس تئوفانس را نوشته است درباره اومى‏گويد كه بينهايت مهربان و ملايم بود.از تفرعن و تكبر اجتناب داشت تمام اقوامى‏كه تحت انقياد او بودند دوستش مى‏داشتند از جلال و شكوه شاهان بيزار بود و مثل‏يك شخص عادى مى‏زيست (3) .اين ستايش غير عادى و مبالغه‏آميز از چنان خليفه‏يى‏شوخ چشم نشان مى‏دهد كه امير امويان هر قدر نزد مسلمانان منفور بود نزد غيرمسلمين محبوب به شمار مى‏آمد.

خشونت و قساوتى كه يزيد و عمالش در دفع قيام حسين ع نشان دادند مانع ازخروج عبد اللّه زبير نشد.وى خودش نواده ابوبكر بود و پدرش پسر عمه پيغمبر.از اين رو مثل پدر،وى نيز داعيه خلافت داشت.عبد اللّه در مكه به دعوى خلافت‏برخاست و از اطاعت‏يزيد سر فرو پيچيد. اما چون از مكه بيرون نمى‏آمد يزيد يك‏چند خروج او را به چيزى نشمرد خاصه كه ظاهرا نمى‏خواست بى‏هيچ ضرورتى درخونريزى افراط كند و بيهوده خشم و نفرت مردم را نسبت به خويش بر انگيزد.اما عاقبت چون ديد كه عبد اللّه سر آشتى ندارد به دفع او تصميم گرفت و چون اهل مدينه‏هم بر ضد وى شوريده بودند و بنى اميه-و حتى حاكم اموى خويش-را از شهررانده بودند خليفه نخست در صدد برآمد كه اهل مدينه را تنبيه كند.از اين رو لشكرى‏گران به سر اهل مدينه فرستاد به سركردگى مسلم بن عقبه كه پيرى بود سخت بيرحم‏و كينه‏جوييهاى جاهليت را هنوز از ياد نبرده بود.در حرّه-نزديك مدينه-جنگ‏سختى بين اين مسلم با اهل مدينه روى داد و در پايان آن مدينه مغلوب شد و به امرمسلم-و خليفه كه از پيش بدان رضا داده بود-شهر غارت شد و سه روز هم‏دستخوش تجاوز شاميها گشت(ذو الحجه 63 ه.ق).در اين واقعه بسيارى از مردان‏مدينه كشته شدند و به زنها تجاوز رفت و رسوايى.در بين كشتگان هفتصد تن قاريان‏قرآن بودند و هشتاد تن صحابه.از كسانى كه در بدر همراه پيغمبر جنگيده بودندحتى يك تن هم در پايان اين واقعه زنده نماند و بدين گونه خانواده ابو سفيان يك‏بار ديگر-بعد از احد-انتقام شكست بدر را از اهل مدينه گرفت (4) .بعد از سه روزغارت و تجاوز،كسانى از اهل مدينه كه به بيرون نگريخته و زنده مانده بودند ناچارسر به خط فرمان آوردند.مسلم مدينه را كه مى‏گويند پيغمبر طيّبه خوانده بود نتنه‏خواند،يعنى بويناك و مسلمانان يثرب را-چنانكه درباره بلاد كفر نزد مسلمانان‏متداول بود-آزاد كردگان خليفه ناميد تا آنها نيز طلقاء باشند آن گونه كه در فتح مكه‏پيغمبر قريش را طلقاء خوانده بود.

از مدينه مسلم-كه بعدها اهل شهر وى را مجرم خواندند-راه مكه را پيش‏گرفت براى دفع عبد اللّه زبير.اما در راه وفات يافت و لشكر شام به سركردگى حصين‏بن نمير به سوى مكه رفت.اين لشكر،عبد اللّه زبير را در مكه محاصره كرد حتى كعبه‏را با منجنيقهايى كه داشت به سنگباران گرفت.در اين ماجرا پرده كعبه سوخت وحجر الاسود بر اثر سنگباران لشكر شام دچار حريق شد و چهار تكه گشت.عبد اللّه زبيرهم در برابر لشكر شام مقاومت‏سخت نشان داد.اما خبر رسيد به وفات يزيد و لشكرشام از محاصره مكه دست بداشت.بدين گونه يزيد براى دفع عبد اللّه زبير از اجل‏خويش مهلت نيافت و مكه در دست مدعى ماند.در شام هم خلافت معاويه-پسريزيد-پا نگرفت و خود او چهل روز بيش نزيست.بعد از مرگ او فترتى پديد آمد وحتى اعراب قيس-از رشگ بنى كلب كه يزيد به آنها منسوب بود-در دمشق خلافت‏عبد اللّه زبير را اعلام كردند.در مصر و عراق هم كار عبد اللّه بالا گرفت و خلافت‏امويان در خطر افتاد.اما مروان بن حكم به يارى كلبيها بر دمشق مستولى شد و خود راخليفه خواند.بدين گونه از اختلاف بين كلبيها و قيسيها هم تعصب جاهليت احياءشد و هم خلافت اموى از خطر جست با اين همه خلافت مروان هم طولى نكشيد.چند ماه بعد مروان از يك طاعون عام كه موجب هلاك معاوية بن يزيد شده بود بمرد.اما مرگ او را به زنش فاخته نسبت دادند و گفته شد كه چون مروان خالد بن يزيد راكه فاخته مادرش بود-از وليعهدى خويش عزل كرد فاخته وى را هلاك كرد.درهر حال با مرگ مروان پسرش عبد الملك به خلافت نشست و با روى كار آمدن اوخلافت همچنان به سوى سلطنت گراييد.پيش از خلافت،عبد الملك بيشتر اوقات‏خويش را در مسجد مى‏گذرانيد و با قرآن.چنانكه او را حمامة المسجد مى‏خواندنديعنى كبوتر مسجد.اما وقتى به خلافت رسيد قرآن را بوسيد و كنارى نهاد.با مسجدهم جز براى كارهاى تشريفاتى-نماز و خطبه-سرو كارى نداشت.چند سال بعدچنان در جهانجويى خويش خدا را فراموش كرد كه وقتى با يك تن از زاهدان عصرگفت اكنون چنان شده‏ام كه اگر نيكى كنم شادمان نمى‏شوم و اگر بدى كنم غمناك‏نمى‏گردم.جوابى كه آن زاهد به وى داد نشانه خوبى بود از حال خليفه اموى.زاهدبه وى گفته بود:اكنون ديگر مردن دل تو به حد كمال رسيده است (5) .

پى‏نوشتها:


 

1.رسائل جاحظ 295.
2.مروج الذهب 2/94.
3. Wellhausen, Arab. Reicb/105
4.يزيد وقتى خبر فتح را شنيد شعرى خواند و در طى آن آرزو كرد كه كاش پيران ما كه در بدربودند زنده مى‏شدند و شكست‏خزرج را مى‏ديدند.اخبار الطوال 236.
5.تجارب السلف 76.