ديوان شعر

مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

- ۶ -


و نيز در سوگ او عليه السلام از زبان مادرش

صبا برو تا بكوى جانان
كه تا كنى تر دماغ جانان
ببر بگلزار نوجوانان
سلام اين پير ناتوان را
چه بگذرى بر نهال اكبر
نهال نوباوه پيمبر
بپاى آن شاخه صنوبر
ببوسه اى زنده كن روان را
بگو بآن نوجوان نامى
كه از جوانى نديده كامى
تفقدى كن بيك پيامى
شدم فدا آن لب و دهان را
بمادر دل كباب خسته
ببين كه بندش بدست بسته
چه مرغ بى بال و پر شكسته
كه گفته بدرود آشيان را
چه آرزوها كه بود بر دل
تو رفتى و جمله رفت در گل
ز خرمن عمر من چه حاصل
چه ديدم اين داغ ناگهان را
صنوبرى را كه پروريدم
ز تيشه كين بريده ديدم
ز نيشكر زهر غم چشيدم
ز شاخ گل خارجانستان را
ز بوستان رفت يكچمن گل
كه دل ربود از هزار بلبل
كدام مادر كند تحمل
جدائى يك جهان جوان را
ز يك جهان جان دوديده بستم
چه رفت جان جهان ز دستم
بماتمش تا كه زنده هستم
ز ناله بر هم زنم جهان را
دريغ از آنغره چو ماهش
دريغ از آن طره سياهش
كه كرده آئين حجله گاهش
ز دود غم تيره آسمان را
بحجله خاك و خون نشسته
ز خون سراپا نگار بسته
ز مادر زار دل شكسته
ربوده هم تاب و هم توان را
ز سوز اين غم شبان و روزان
چه لاله داغم چه شمع سوزان
چه نخله طور غم فروزان
كشم چه آه شرر فشان را
بناخن از سينه مى خراشم
چه كوهكن كوه مى تراشم
من و فراق ، زنده باشم ؟
بخود نمى بردم اين گمان را
تو بر سر نى دليل راهى
بلاله روئى چه شمع و ماهى
پناه يكدسته بى پناهى
ببين چه حالست بانوان را
تو سر بلندى و شهسوارى
خبر ز افتادگان ندارى
من از قفاى تو چون غبارى
كه از پى افتاده كاروان را
چه خوش بود روز بينوائى
بسرپرستى ما بيائى
مكن از اين بيشتر جدائى
كه داده بر باد خانمان را
لسان حال ليلاى جگر خون
عقول ماسوى را كرده مجنون
بيا بلبل كه تا با هم بناليم
كه ماهجران كش و شوريد حاليم
ز تو گل رفت وز ما گلعذارى
تو را فرياد و ما را آه و زارى
تو را وصل گل ديگر اميد است
بهار ديگر از بهر تو عيد است
وليكن گلعذارم را بدل نيست
بهار ديگرى ما را امل نيست
فراقى را كه اندر پى وصالست
نه چون هجريست كور اتصالست
گلى از گلشن من رفت بر باد
كه تا محشر نخواهد رفت از ياد
گلى شد از من غمديده در خاك
كه گل در ماتمش زد پيرهن چاك
ز من باد خزان برگ گلى ريخت
كه خاك غم سر هر بلبلى ريخت
مرا بر سينه داغ گلعذار يست
كه گل در پيش او مانند خاريست
كبابم كرده داغ لاله روئى
كه برد از لاله حمراه نكوئى
زمين گيرم براى سرو قدى
كه سروش بنده در بالا بلندى
يگانه گوهرى گم شد ز دستم
كه جوياى ويم تا زنده هستم
بساكس نوجوان رخت از جهان بست
وليكن نو گل من ناگهان بست
نميدانم چه شد آنسرو آزاد
ببادى ناگهان از پا در افتاد
نديد آن يوسف مصر ملاحت
بدوران جوانى روى راحت
اگر گرگ اجل خونين دهن نيست
چرا پس يوسف گل پيرهن نيست
دريغ از قامت شمشادى او
كفن شد خلعت دامادى او
دريغ از سرو بالاى رسايش
دريغ از گيسوان مشگسايش
دريغ از حلقه پر پيچ و تابش
دريغ از كاكل در خون خضابش
هزاران حيف كانشاخ صنوبر
ز نخل زندگانى گشت بى بر
هزاران حيف گانگيسوى مشگين
بخون فرق سر گرديده رنگين
هزاران حيف كانخورشيد خاور
ميان لجه خون شد شناور
فغان كائينه روى پيمبر
بخاك تيره شد الله اكبر
فغان ز انقامت طوبى مثالش
كه دست جور برداز اعتدالش
من اندر وصف او مدهوش هستم
نه ليلايم كه مجنون وى استم
بصورت طلعت الله نور است
بمعنى غيب مكنون را ظهور است
بر وى و موى و سيما و شمائل
پيمبر آيت و حيدر دلائل
بيا اى عندليب گلشن من
ببين تاريك چشم روشن من
بيا اى نو گل گلزار مادر
بكن رحمى بحال زار مادر
بيا اى نونهال باغ مادر
بزن آبى بسوز داغ مادر
بيا اى شمع جمع محفل ما
ببين ظلمت سراشد منزل ما
بيا اى شاهد يكتا زيبا
كه دل رابيش از اين نبود شكيبا
ترا با شيره جان پروريدم
دريغا كز تو جانا دل بريدم (17)
ندانستم كه مرگ ناگهانى
عنان گيرد ترا در نوجوانى
بهمت ميتوان از جان گذشتن
وليكن از جوان نتوان گذشتن
چنان داغم كزين پس تا بميرم
سر از زانوى غم هرگز نگيرم
من و ياد قد شمشادى تو
من وناكامى و ناشادى تو
من و ياد لب خشكيده تو
من و سوز دل تفتيده تو
من و آن زخمهاى بيحسابت
من آن پيكر در خون خضابت
جوانا رحم كن بر پيرى من
مرامگذار با يكدشت دشمن
جوانا سوى مادر يك نظر كن
بيا رحمى بر اين چشمان تر كن
اگر خو كرده باشى با جدائى
مكن قطع رسوم آشنائى
گهى حال دل غمناك ما پرس
ز آب ديده نمناك ما پرس
سوال از خال غمناكان ثوابست
خصوصا آن دلى كز غم كبابست
و نيز در سوگ على اكبر از زبان مادرش
ز فراق لاله روى تو سينه داغ دارد
دل داغديده از سينه من سراغ دارد
دل چرخ پير بگداخت بنوجوانى تو
چه دلى است خام كز سوخته اى فراغ دارد
بتو بود روشن ايشمع جهانفروز مادر
شب من ز شعله آه كنون چراغ دارد
نكنم پس از تو فردوس برين دكر تمنا
چه خزان شود گلستان كه هواى باغ دارد
تو لب فرات گر تشنه جگر سپرده اى جان
لب من هماره از خون جگر اياغ دارد
دلم آب شدنى ز بى آبى غنچه لب تو
كه زياد خشكى كام توتر دماغ دارد؟
من و داستان دستان ز خرابى گلستان
من و شور و شين قمرى كه بباغ وراغ دارد
من و قاتل جفاكار تو همسفر چه طوطى
كه مدام همنشينى چه كلاغ وزاغ دارد
شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد
چكند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
و نيز در سوگ على اكبر از زبان مادرش
دل ناتوان ليلى ز غم تو ميگذارد
چكند اگر نسوزد چكند اگر نسازد
تو سوار روى نى مادر دل كبابت از پى
نه عجب اگر كه در پاى نى تو سر ببازد
تو اگر چه سر بلندى نظرى بزير پا كن
كه نظر بزيردستان به بزرگ مى برازد
تو هماى دولتى سايه فكن بر اين ضعيفان
كه بزير سايه ات سرو بلند سر فرازد
تو سوار يكه تازى به پيادگان مدارا
كه پياده رانشايد ز پى سواره تازد
من اگر ز غم بميرم ز سرت نظر نگيرم
كه بچون تو نازنينى دل عالمى ببازد
چه شود اگر نوازش كنى از نيازمندان
چه نى تو بند بندم ز غم تو مى نوازد
در سوگ على اكبر عليه السلام
دل سنگ خاره شد خون ز غم جوان ليلى
نه عجب كه گشته مجنون دل ناتوان ليلى
ز دو چشم روشن شاه برفت يك فلك نور
چه ز خيمه شد روان ، يا كه ز تن روان ليلى
دل شاه خون شد از شور فراق شاهزاده
ز نواى بانوان حرم و فغان ليلى
ز حديث شور قمرى بگذر كه برده از دست
دل صد هزار دستان غم داستان ليلى
پر و بال طائره سدره نشين بريخت زينغم
چه هماى عزت افتاد ز آشيان ليلى
چه فتاد نخله طور تجلى الهى
بفلك بلند شد آه شرر فشان ليلى
چه بخون خضاب شد طره مشگساى اكبر
بسرود مو كنان مويه كنان زبان ليلى
كه ز حسرت تو اى شمع جهانفروز مادر
شب و روز همچو پروانه بسوخت جان ليلى
نه چنان ز پنجه گرگ دغا تو چاكچاكى
كه نشانه جويم از يوسف بى نشان ليلى
باميد پروريدم چه تو شاخه گلى را
ندهد فلك نشان چون گل بوستان ليلى
كه بزير سايه سرو تو كام دل بيابم
اسفا سر تو بر نى شده سايبان ليلى
تو به نى برابر من ، من اسير بند دشمن
بخدا نبود اين حاثه در گمان ليلى
من و آرزوى دامادى يك جهان جوانى
كه برفت و دود بر خاست ز دودمان ليلى
من و داغ يكچمن لاله دلگشاى گيتى
من و سوز يك جهان شمع جهانستان ليلى
من و ياد سرو اندام عزيز نامرادم
من و شور تلخى كام شكر دهان ليلى
نه عجب ز شور بانو بنواى غم نوازد
دل زار مفتقر بنده آستان ليلى
در سوگ على اكبر عليه السلام
چون شد بميدان جلوه گر شهرزاد اكبر
آن عرصه شد چون سينه سينا سراسر
پور پيمبر
الله اكبر
حسن ازل از غره اش نيكو نمايان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
چون ماه تابان
مكنون و مضر
روى چو ماهش شاهد بزم حقيقت
موى سياهش پرده دار ذات انور
شمع طريقت
در حسن منظر
شمع قدش در سر فرازى گيتى افروز
سوز غمش در جانگدازى همچو آذر
ليكن جهانسوز
يا آه مضطر
آئينه پيغمرى اندر شمائل
در صولت و در صفدرى مانند حيدر
رب الفضائل
آن شير داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت
زد در فضاى جان هماى همتش پر
بهر شهادت
تا بزم دلبر
دست ستيزش بسته پاى هر فرارى
شمشير تيزش مير بودى از سران سر
هر مرد كارى
چون باد صرصر
از رعد برق تيغ آن ابر بلا بار
چندانكه شد هوش از سر خصم بداختر
روى جهان تار
گوش فلك كر
شير فلك چون حمله شبل الاسد ديد
شاهين صفت زد پنجه در خون كبوتر
بر خود بلرزيد
مير غضنفر
از دود آهش تيره شد آفاق و انفس
و زكام خشگش چشمه چشم فلك تر
گاه تنفس
تا روز محشر
سرچشمه آب زلال زندگانى
نوشيد آب از چشمه ساز تيغ و خنجر
در نوجوانى
آن خضر رهبر
تيغ قضا چون بر سر سر قدر شد
و ز مشرق زين شد نگون خورشيد خاور
شق القمر شد
در خون شناور
پيك مصيبت پير كنعان را خبر كرد
گرگ اجل را ديد با يوسف برابر
عزم پسر كرد
بى يار و ياور
گفتا كه اى ناديده كام از نوجوانى
بعد از تو بر دنياى فانى خاك بر سر
در زندگانى
اى روحپرور
اى نونهال گلشن طاها و ياسين
اى جويبار حسن را شاخ صنوبر
ايشاخ نسرين
برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد كز پا در افتاد
شد عاقبت نوباوه باغ پيمبر
ناكام و ناشاد
بى برگ و بى بر
آن طره مشكين چرا در خون خضابست
وان غره غرا چرا گرديده مغبر
در پيچ و تابست
با خاك همسر
اى در ملاحت ثانى عقل نخستين
كن جستجوئى از پدر و ز حال مادر
بر خيز و بنشين
اى نيك محضر
اى بر تو ميمون و مبارك حجله گور
روز مباركباديت پر شور و پر شر
تا نفخه صور
و ز شب سيه تر
آخر كفت شد خلعت دامادى تو
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
غم ، شادى تو
در خاك بستر
گردون دون كرد از تو جانا نااميدم
از نوجوانى در لطافت روح پيكر
تا دل بريدم
وز جان نكوتر
بخت سيه رخت عزا ما را به بر كرد
خاك مصيبت بر سر ما ريخت يكسر
خون در جگر كرد
بخت نگونسر
جان جهانى در جوانى ناگهان رفت
لشكر نخواهد كس پس از سالار لشكر
ملك جهان رفت
در هيچ كشور
چون رايت فتح و ظفر آمد نگونسار
هرگز مبادا لشكرى با شوكت و فر
شد كار شه زار
بى شه مظفر
جانا تو رفتى و شدى آسوده از غم
ما را دچار آتش بيداد بنگر
روح تو خرم
چون پور آزر (18)
زهر فراقت در مذاقم كارگر شد
ما را ز خون دل ، تو را دادند ساغر
عمرم بسر شد
از آب كوثر
تنها نه كلك مفتقر آتش فشانست
زد شعله اندر دفتر ايجاد يكسر
آتش بجانست
سر لوح دفتر
در سوگ على اكبر عليه السلام
سيل غم حمله چنان كرد كه آب از سر رفت
خشك لب بادل تفتيده و چشم تر رفت
نوجوان اكبر رفت
روح پيغمبر رفت
گلشن آل نبى ز اتش بيداد بسوخت
چمن فاستقم از باد فنا يكسر رفت
سرو آزاد بسوخت
نه كه برگ و بر رفت
نخله طور ز سوز عطش از پا افتاد
دود آه دل شه تا فلك اخضر رفت
شاخ طوبى افتاد
وز فلك برتر رفت
يك فلك ماه نمود از افق حسن غروب
تيره شدروى دو گيتى چو مه انور رفت
آه از آن طلعت خوب
چشمه خاور رفت
يكچمن سرو شد از تيشه بيداد قلم
تا قد و قامت رعناى على اكبر رفت
از گلستان قدم
نخل شكر بر رفت
در التاج نبوت چه عقيق گلگون
تا ز شهزاده آزاد سر و افسر رفت
شده غلطان در خون
از دم خنجر رفت
شاه را ناله شهزاده چه آمد در گوش
پير كنعان بسر پور روانپرور رفت
شد در افغان و خروش
جانش از پيكر رفت
يوسفى ديد ز سر پنجه گرگان صد چاك
ناله وا ولدا ز انشه گردون فر رفت
كز سمك تا بسماك
تا در داور رفت
عندليبانه بر آن غنچه خندان بگريست
گفت ما را بجگر آنچه ترا بر سر رفت
چون بخونش نگريست
بلكه افزون تر رفت
اى گل گلشن توحيد نهال اميد
بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت
بتو آخر چه رسيد
نونهال تر رفت
اى دهان تو روانبخش دو صد خضر و مسيح
آب تو از لب شمشير و دم خنجر رفت
كه شدى تشنه ذبيح
كه بر آن خنجر رفت
نوجوانا قد سرو تو زمين گيرم كرد
تو برفتى و يكباره دل و دلبر رفت
غم تو پيرم كرد
جان و جانپرور رفت
بيفروغ رخت اى شمع جهان افروزم
روشنى بخش دل و ديده من ديگر رفت
تيره چون شب روزم
تا دم محشر رفت
كوكب بخت من از اوج سعادت افتاد
وه چه زود از نظرم آن حسن المنظر رفت
رفت اقبال بباد
آن بلند اختر رفت
اى جوان مرگ من و حسرت دامادى تو
آرزوها همه با جان من از تن در رفت
غم ناشادى تو
نا مراد اكبر رفت
واى بر حال دل غمزده ليلى باد
خبرت هست چهابر سر اين مادر رفت
كه نديدت داماد
بى پسر آخر رفت
سر بصحرا زده ليلى ز غمت اى مجنون
تا بشام غم از ايندشت بلا يكسر رفت
با دلى غرقه بخون
بيسر و سرور رفت
خاك غم بر سر دنيا كه وفا با تو نكرد
خرمن عمر گرانمايه بيك صرصر رفت
جز جفا با تو نكرد
يك جهان اكبر رفت
در سوگ على اكبر عليه السلام
از شاهزاده اكبر اى باد نو بهارى
كز بوى مشك و عنبر هر خطه شد تتارى
گويا پيام دارى
هر عرصه لاله زارى
زانطره پر از خون تارى بهمره تست
ليلى ببين چو مجنون دارد فغان و زارى
آرى بهمره تست
هر تار او هزارى
شاخ صنوبر او از خاك و خون دميده
كز روى نى سر او دارد ز خون نگارى
سر بر فلك كشيده
از زخمهاى كارى
سروقدش لب آب چون نخلى طور سوزان
هرگز مباد شاداب سروى ز جويبارى
چون آتش فروزان
در هيچ روزگارى
رخساره اى كه برتر از مهر خاور آمد
ياقوت روح پرور از در آبدارى
در خون شناور آمد
سر زد زهر كنارى
آنما هرو كه پروين پروانه رخش بود
آئينه جهان بين گوئى گزيده آرى
در خاك و خون بيالود
آئين خاكسارى
از لعل نامى او يا رشك چشمه نوش
چون خشك كامى او زد يك جهان شرارى
خاموش باش خاموش
در هر سخنى گلدارى
نوباوه نبوت از تشنگى چنانسوخت
از باد شعله بارى
مرغ خبر بر آمد از لاله زار رويش
كز بانوان بر آمد فرياد بيقرارى
از شاخسار مويش
آشوب سوگوارى
در لاله زار عصمت داغش بجان شرر زد
وز جويبار رحمت موج سرشك جارى
كاتش بخشك وتر زد
چو نسيل كوهسارى
ليلى بماتم او خاك سيه بسر كرد
چون قمرى از غم او عمرى بسو گوارى
هر دم پسر پسر كرد
نالان چو مرغ زارى
كاى نونهال اميد از بيخ و بن فتادى
گردون بسى بگرديد تا شد چهه شام تارى
در عين نا مرادى
صبح اميدوارى
نخلى كه پروريدم يك عمر با دو صد ناز
آخر بريده ديدم ناورده هيچ بارى
بودم باو سرافراز
جز زهر ناگوارى
ايحسرت تو در دل داغ درون مادر
با غصه تو مشكل يك روز پايدارى
ايغرفه خون مادر
يا صبر و بردبارى
اى سرو قد آزاد بنگر اسيرى من
گردون نميدهد ياد خاتون داغدارى
يا دستگيرى من
در زير بند خوارى
اى يوسف عزيزم گرگ اجل چها كرد
خوناب ديده ريزم چون ابر نوبهارى
از من ترا جدا كرد
تاوقت جانسپارى
اى رشك چشمه نور روز سياه ما بين
يكدسته زار ور نجور سر گرد هر ديارى
حال تباه ما بين
بى آشنا و يارى
گر ميروم بخوارى امروز از بر تو
ليكن تو شهسوارى من از پيت بزارى
زين پس من و سر تو
سرگشته چون غبارى
اى شاهباز حشمت شد نيزه آشيانت
وز بعد مهد عصمت ما را شتر سوارى
جانها فداى جانت
بى محمل و عمارى
در مدح و سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
به نكهت هوا رشك مشك ختن شد
به نزهت زمين روضه نسترن شد
گلستان بود سبز ز استبرق گل
چمن سبز از سندش ياسمن شد
پر از لاله شد، باغ ، وداغ جوانان
بياد من آورد و بيت الحزن شد
گل ارغوان گر بدامادى آمد
وليكن شقايق عروس چمن شد
زهر سبزه زارى لب جويبارى
بخاطر خط قاسم بن الحسن شد
بود نقل هر محفلى نقل رويش
حديث قدش شمع هر انجمن شد
لبش بود سرچشمه آب حيوان
سزد خضر اگر بنده آن دهن شد
بلى قوت جان بود ياقوت لعلش
عقيق يمن درج در عدن شد
اگر يوسف از چه در آمد وليكن
گرفتار آن غبغب و آن زقن شد
بصورت پيمبر بصولت چه حيدر
فداى حسينى بوجه حسن شد
به هيبت سبق برد از شير گردون
كمين چاكرش خاور تيغزن شد
چه بر رخش همت رخش جلوه كردى
تمتن فروتر ز زال كه : شد
چنان صف اعدا دريدى كه گفتى
بميدان كين حيدر صف شكن شد
فغان كان صنوبر بر سرو بالا
به بيخ و بنش تيشه ريشه كن شد
دريغا كه آنشاخ گل پيرهن را
بجاى قباى عروسى كفن شد
مهين خواستگار نگار ازل را
نگارى سراپا ز خون بدن شد
نثار سر او خدنگ مخالف
سنان در بر او حمايل فكن شد
روان شد ز ديوار قسمت بلائى
كه شهزاده آزاد از قيد تن شد
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
در عدن زنگار بدن عقيق يمن شد
چه غرق خون تن شهزاده قاسم بن حسن شد
دريد جامه طاقت در اين عزا گل سورى
دمى كه خلعت داماديش بدل كفن شد
بياد خط لبش سبزه جوى اشك روانكرد
ز نور شمع قدش لاله داغدار چمن شد
ز نا مرادى و نا كاميش بدور جوانى
چه داغها بدل چرخ پير و دهر كهن شد
چه رو نهاد بميدان فلك سرود بافغان
كه طوطى شكر افشان اسير زاغ و زغن شد
خدنك و سنك زهر سونثار آن سرو گيسو
سنان خصم جفا جو عروس حجله تن شد
ز برق آه ملك نه فلك چو رعد خروشان
چه ابر تيغ بر آن شاهزاده سايه فكن شد
چو حلقه زد نرمين خون از آنكلاله مشكين
زمين ماريه رنگين و رشك مشك ختن شد
بخون يوسف گل پنجه زد چه گرگ مخالف
روان سرور روحانيان روان ز بدن شد
ز سوز شمع كرامت به پيشگاه امامت
درون سينه دل مفتقر چوخون به لگن شد
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
شد قاسم داماد در حجله گور
بر وى مباركباد اين عشرت و سور
در حلقه دشمن با ساز غم رفت
چشم فلك روشن زين سور پر شور
در عرصه ميدان چون غنچه خندان
وز عشوه جانان سرمست و مخمور
ماهى درخشان شد از رخش همت
نورى نمايان شد از قله طور
آنقد و آن بالا شمع دل افروز
وان غره والا نور على نور
برتن كفن پوشيد در رزم كوشيد
تا شربتى نوشيد از عين كافور
آنچهره گلگلون يا ماه گردون
آغشته شد دو خون سر مستور
ياقوت خونش كرد چون شاخ مرجان
سم هيونش كرد چون در منثور
از خون سر رنگين شد دست داماد
كف الخضيب است اين يا پنجه حور
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نيش خنجر شد چون جاى زنبور
زد مرع روحش پر از شاخه تن
شه آمدش بر سر با قلب مكسور
در يتيمى ديد آلوده در خون
خون از دلش جوشيد چون بحر مسجور
گفتا كه اى ناكام از زندگانى
وز عشرت ايام محروم و مهجور
گيتى پر از غم شد از شادى تو
سور تو ماتم شد تا نفخه صور
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنى آئينه گور
آن نونهال تر خشكيده يكسر
وانشاخ طوبى بر، از برگ و بر عور
از گنج شايانم دردانه اى رفت
يا گوهر جانم شد از صدف دور
رفتى و از تن رفت جان دو گيتى
از چشم روشن رفت يك آسمان نور
داع تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
نشنيده كس داماد همخوابه خاك
اينقصه اى ناشاد شد از تو مشهور
ايكاش مى افتاد اين سقف مرفوع
بعد از تو ويران باد آن بيت معمور
دست مرا از كار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
يارى زبى يارى جستى عزيزم
افغان ز ناچارى اى نازنين پور
خواندى مرا اى رود سودى نديدى
قسمت ترا اين بود سعى تو مشكور
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
چون يافت تو خط شاه فرمان جان نثارى
از بانوان خر گاه برخواست آه وزراي
يا دستخط يارى
فرياد بيقرارى
نو باوه نبوت از بوستان هاشم
سر حلقه فتوت در عزم و پايدارى
يا شاهزاده قاسم
در رزم و سرسپارى
ماه رخشن درخشان از رخش همت وراي
لعل لبش در افشان گاه سخن گذارى
جون مهر عالم آراي
چون ابر نوبهارى
سرو قدش خرامان در گلشن امامت
و ز دوش تا بدامان مويش بمشگبارى
در باغ استقامت
چون ناففه تتارى
تيغش بسر فشانى مانند باد صرصر
رمحش بجانستانى همچون قضاى بارى
افكندى از سران سر
در جان خصم كارى
افسوس كان دلارام شد صبح عمر او شام
نا شاد رفت وناكام هنگام كامكارى
از دستبرد ايام
شد سور سوگوارى
شاح صنوبر او از بيخ و بن در افتاد
پر غنچه شد بر او از زخمهاى كارى
نخل شكر بر افتاد
مانند لاله زارى
شد لاله عذارش در عين نوجوانى
سر زد هر كنارى از هر خدنگ خارى
داغ آنچنانكه دانى
زخمى زهر كنارى
تا جعد مشگسارا در خون خضاب كرده
تا بسته دست و پارا از خون سر نگارى
دلها كباب كرده
سيل سرشك جارى
تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد
سرو قدش شد آزاد از هر برى و بارى
از قيد تن رها شد
از هر تعلق آرى
تا نور عقل كلى پا بر سر بدن زد
ز آئينه تجلى بر خواست هر غبارى
بر خاكدان تن زد
هر تيرگى و تارى
آخر بحجله گور بر خاك تيره خفته
گردون نديده در سور آئين خاكسارى
در خاك و خون نهفته
در هيچ روزگارى
دردا كه ماه گردون در چاه غم نگون شد
گرگ اجل بدوران هرگز نديده آرى
آفاق تيره گون شد
زين خوبتر شكارى
ساز غمش چنان زد در حلقه جوانان
كاتش باتش و جان زد هر شور او شرارى
از سوز جان جانان
هر نغمه مرغزارى
دردا كه سوز سازش در بانوان شر رزد
بر گرد سرو نازش هر بانوئى هزارى
شور نشور سر زد
هر ديده جويبارى
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
مژده كامد از ميدان نامراد و ناشادم
مدتى نشد چندان كرد از غم آزادم
نوجوان دامادم
نوجوان دامادم
مادر جگر خون را روز غم بسر آمد
طالع همايون را رسم شكر بنهادم
قاسم از سفر آمد
نوجوان دامادم
بخت من دگرگون نست ناله جوانان چيست
از چه غرقه خونست قد شاخ شمشادم
آه جان جانان چيست
نوجوان دامادم
حلقه جوانان را قاسمم نگين گشته
نقد گوهر جان را عاقبت ز كف دادم
ياز صدر زين گشته
نوجوان دامادم
بانوان نوائى چندزانكه تازه داماد است
روز سور اين فرزند در غريبى افتادم
نا مراد و ناشاد است
نوجوان دامادم
حجله جوانم را بانوان بيارائيد
من دل و روانم را از پيش فرستادم
يا بخون بيالائيد
نوجوان دامادم
آروزى دامادى ماند در دل زارم
مادرانه فريادى حق رسد بفريادم
بانوان گرفتارم
نوجوان دامادم
نو خطان گل افشانيد بر سر مزار او
شمع آه بنشانيد ياد سرو آزادم
يادى از عذار او
نوجوان دامادم
آنخط دلا را نو خطان بياد آريد
اين جوان زيبا را كاشكى نمى زادم
چون بخاك بسپاريد
نوجوان دامادم
نو خط رشيد من ناگهان ز دستم رفت
مايه اميد من رفت و كند بنيادم
يك جهان ز دستم رفت
نوجوان دامادم
داغ لاله رويش كرده شمع سوزانم
تاب طره مويش داده آه بر بادم
تا ابد فروزانم
نوجوان دامادم
گلشن عذار او بهر چيست افسرده
من كه در كنار او جوى اشك بگشادم
مادرش مگر مرده
نوجوان دامادم
در اشك شورانگيز شد نثار ناكامم
دود آه آتش بيز عود رود نا شادم
قاسم دل آرامم
نوجوان دامادم
بعد از اين چه خواهد رفت بر من پسر كشته
تا ابد نخواهد رفت نا مرادم از يادم
يا كه بخت برگشته
نوجوان دامادم
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
اى بقربان جانفشانى تو
شام شد صبح زندگانى تو
عزيز مادر
عزيز مادر
يكچمن لاله رفت و كرد داغم
يا گل روى ارغوانى تو
ز غصه و غم
عزيز مادر
يكفلك شد ز آفتاب خاور
يا رخ ماه آسمانى تو
بخون شناور
عزيز مادر
يك جهان صورت از صحيفه حسن
رفت با يك جهان معانى تو
لطيفه حسن
عزيز مادر
يكيمن از عقيق بى صفا شد
يا عقيق لب يمانى تو
چه كهر باشد
عزيز مادر
حجله ات را بخون نگار بستم
واى از اين سور و كامرانى تو
بخون نشستم
عزيز مادر
آرزوهاى من برفت از دل
داد از اين مرگ ناگهانى تو
برفت در گل
عزيز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمين گير
چون بياد آورم جوانى تو
ز سوز غم پير
عزيز مادر
حلقه سور شد محيط ماتم
شد غم و غصه شادمانى تو
فضاى عالم
عزيز مادر
غنچه لب ز گفتگوى به بستى
جان بقربان خوش زبانى تو
مرا بخستى
عزيز مادر
نخله طور من ز تشنگى سوخت
سوز آهنگ لن ترانى تو
مرا بيفروخت
عزيز مادر
زير سم سمند كين چنانى
ايدريغا ز بى نشانى تو
كه بى نشانى
عزيز مادر
سايه سرت آرزوى من بود
شد سر نيزه سايبانى تو
سر تو بنمود
عزيز مادر
از غمت قامتم دو تا شد اى رود
دلنوازى و مهربانى تو
كجا شد اى رود
عزيز مادر
من به بند غمت چنان اسيرم
دل نگيرم ز دلستانى تو
كه تا بميرم
عزيز مادر
مو بمو تا ابد اگر بمويم
از هزاران غم نهانى تو
يكى نگويم
عزيز مادر
در سوگ عبدالله بن الحسن عليهماالسلام
يگانه درى يتيم عقيق لب لعل فام
بيازده سالگى دو هفته ماهى تمام
شاخ گل تازه اى ز گلشن مجتبى
نديده چرخ كهن چون قداو خوشخرام
كتاب جان باختن حمايل گردنش
از آنكه عبداللهش بود بتحقيق نام
دو گوشوارش بگوش ولى ز سر رفته هوش
چو ديد يكتائى پادشه خاص وعام
بعز و فرزانگى از حرم آمد برون
كه تا كند از صفا طواف بيت الحرام
رفت بخنجر ذبيخ كند نيازى مليح
كعبه اسلام را ز جان كند استلام
ربود پروانه را شمع دل انجمن
گشت غزال حرم پيش دلارام رام
رهسپر راه عشق شد سپرشاه عشق
چه خصم بدخواه عشق تيغ كشيد از نيام
بداد دست و گرفت بدامن شاه جاي
شد هدف تير كين در آن خجسته مقام
خسرو ملك قدم سوخت ز سر تا قدم
ز داغ شهزاده مليح شيرين كلام
داغ دل شاه عشق فزون زاندازه شد
زخم جگر تازه بود تازه تر از تازه شد
در مدح و سوگ عبدالله ،كودك شير خوار معروف به على اصغر سلام الله عليه و على ابيه
كنار مادر گيتى ز طفل اشك بودتر
بياد خشكى حلقوم و تشنه كامى اصغر
رضيع ثدى امامت مسيح مهد كرامت
شفيع روز قيامت ولى خالق اكبر
بمحفل ازلى شمع جمع و شاهد وحدت
بحسن لم يزلى ثانى شبيه پيمبر
يگانه كوكب درى آستان ولايت
بطلعت آيت ((الله نور)) را شده مظهر
چه شير خواره كه شير فلك مسخر و خارش
چه طفل شير كه صد عقل را شده رهبر
بچهره رشك گل ومل ، بطره رونق سنبل
بشور و تغمه ز بلبل هزار بار نكوتر
لبش چه گوهر رخشان عقيق و لعل درخشان
نه از يمن بدخشان ز گنز مخفى داور
دريغ و درد گه ياقوت لعل روح افزايش
چه كهر باشد و مرجان دوست را زده آذر
لبى كه غنچه سيراب از او گرفته طراوت
چنان فسرده شد از تشنگى كه لايتصور
ز قحط آب ، لبى خشك ماند در لب دريا
كه سلسبيل لبش بود رشك چشمه كوثر
لبى ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستى
كه بود مبدء عين الحيوه خضر و سكندر
نداشت شير چه آن بچه شير بيشه هيجا
شد آبش از دم پيكان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق باده وحدت
زبان او مترنم ز شوق جلوه دلبر
دريد خار خدنگ آنگوى چونگل و سر زد
زباز وى پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
در عدن زنگار بدن عقيق يمن شد
چه شد گلو هدف ناوك برنده چه خنجر
خليل دشت بلا خون همى فشاند به بالا
كه اين ذبيخ من اى دوست تحفه ايست محقر
ز اشك پرد گيان وز شور نوحه سرايان
سزد كه چشم ملك كور باد و گوش فلك كر
در زبان حال مادر شيرخوار سلام الله عليهما
لاله باغ دل من على جان على جان
شمع دل محفل من على جان على جان
طوطى من كز بر من پريدى چه ديدى
غرقه بخون بسمل من على جان على جان
خرمن عمر تو چه رفت بر باد ز بيداد
سوخت ز غم حاصل من على جان على جان
گوهر تابنده من ز كف شد تلف شد
دولت مستعجل من على جان على جان
تاب و توانائى من ز دل رفت بگل رفت
مايه آب وگل من على جان على جان
حلق ترا تير ستم ديده بريده
زخم غمت قاتل من على جان على جان
روز من از سوز غمت چه شب تار مپندار
تيره تر از منزل من على جان على جان
حرمله بر كند مرا ز بنياد چه بنهاد
داغ ترا بر دل من على جان على جان
يوسف من گرگ اجل ترا برد مرا خورد
وه ز دل غافل من على جان على جان
لايق آن دسته گل ستوده نبوده
دامن ناقابل من على جان على جان
خنده اى اى غنچه گل كه شايد گشايد
عقده اين مشكل من على جان على جان
بارد گر پنجه بزن برويم چه گويم
زين هوس باطل من على جان على جان
عمر من سوخته جان بسر رفت هدر رفت
زخمت بيحاصل من على جان على جان
همسفرم بودى و بى تو اكنون ز دل خون
ميچكد از محمل من على جان على جان