ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۶ -


غزل شماره ۲۷

شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را   که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را
که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز   که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند   زیاده از سرموئی دهان تنگ تو را
زمان کنم افزون جراحت تن خویش   ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را
جریدهٔ گرد من امشب گرت رفیقی نیست   چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را
به مدعی پر و بالی مده که پروازش   بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را
ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان   ز بس که جای به دل می‌دهد خدنگ تو را

غزل شماره ۲۸

با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را   این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را
ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران   راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر   در بلائی بینمت گردم بلاگردان تو را
نیستم راضی به مرگت لیک می‌خواهم چو خود   از غم ناکس پرستی در تب هجران تو را
آن چنان شوخی که خواهی داشت مرد مرا به تنگ   گر کنم در پرده‌های چشم خود پنهان تو را
از لباس غیرتم عریان نمی‌دیدی اگر   می‌توانستم که دارم دست از دامان تو را
محتشم در غیرت این سستی که من دیدم ز تو   بی‌تکلف می‌توان کشتن به جرم آن تو را

غزل شماره ۲۹

گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را   که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را
که به آن مایهٔ جهل این قدرت کرده دلیر   که ز اندیشهٔ دل بر حذر آسوده تو را
که دران نشئه تو را دست هوس سوده به گل   که به رخ برقع شرم این همه بگشوده تو را
زده آن آب که بر خاک وجودت ای گل   که در خانهٔ عصمت به گل اندوده تو را
که به فرمودن آن فعل تواضع فرمای   سجده در بزم گدایان تو فرموده تو را
حزم کزدم ز پذیرفتن تکلیف نخست   که ازین بزم نشینی چه غرض بوده تو را
محتشم خوی تو می‌داند و از پند عبث   می‌دهد این همه در سر بیهوده تو را

غزل شماره ۳۰

درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را   شعله‌ای آتشی افروخته آه که تو را
در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی   عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را
می‌رسی مظطرب از گر دره‌ای یوسف حسن   دهشت آورده دوان از لب چاه که تو را
می‌نماید که به قلبی زده‌ای یک تنه وای   در میان داشته آشوب سپاه که تو را
تیره رنگست رخت یارب از الایش طبع   کرده آئینهٔ خود رنگ سیاه که تو را
کز پناهت نشدی پاس خدا ای غافل   کوشش هرزه کشیدی به پناه که تو را
گر نه در محتشم آتش زده بی‌راهی تو   شده آه که بلند و زده راه که تو را

غزل شماره ۳۱

حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را   سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را
کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون   شحنهٔ ملک دل کنم عشق ستیزه رای را
کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر   باعث فتنه‌ای کنم دیدهٔ فتنه زای را
کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر   سیر کنم ز صحبت آن هم دم دل‌ربای را
در المم ز بی‌غمی کو گل تازه‌ای کزو   لالهٔ داغ دل کنم داغ الم زدایرا
تلخی عشق چون دگر پیش دلم نموده خوش   باز بوی چشمانم این زهر شکر نمای را
دیده به ترک عافیت بر رخ ترکی افکنم   در ستمش سزا دهم جان ستم سزای را
از دل خویش بوی این می‌شنوم که دلبری   دام رهم کند دگر جعد عبیر سای را
مفتی عشقم اردهد رخصت سجدهٔ بتی   شکرکنان زبان زبان سجده کنم خدای را
صبر نماند وقت کز همه کس برآورد   گریه‌های های من نالهٔ وای وای را
باز فتاده در جهان شور که کرده محتشم   بلبل باغ عاشقی طبع غزل سرای را

غزل شماره ۳۲

برین در می‌کشند امشب جهان‌پیما سمندی را   به سرعت می‌برند از باغ ما سرو بلندی را
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون   به صحرا می‌برد از شهر بند صید بندی را
سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری   که باز از گریه‌ام درخنده دارد نوشخندی را
سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم   دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را
نمی‌گفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد   به درد بی‌کسی در کنج محنت دردمندی را
دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی   بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را

غزل شماره ۳۳

نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را   که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را
پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو   چه پردلی که حمایت کند سپاهی را
جز آن جمال که خال تو نصب کردهٔ اوست   که داد مرتبه خسروی سیاهی را
به نیم جان چه کنم با نگاه دم‌دمش   گه صدهزار شهید است هر نگاهی را
دلی که جان دو عالم به باد دادهٔ اوست   در او اثر چو بود ناله‌ای و آهی را
مر از وصل بس این سروری که همچو هلال   ز دور سجده کنم گوشهٔ کلاهی را
برای مهر و وفا کند کوه‌کن صد کوه   ولی نکند ز دیوار هجر کاهی را
رو ای صبا و به آن سرو پاک‌دامن گو   که از برای تو کشتند بی‌گناهی را
جهان ز فتنهٔ چشمت پرست ز انخم زلف   نما به محتشم ای گل گریز گاهی را

غزل شماره ۳۴

تا همتم به دست طلب زد در بلا   دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود   چون می‌نهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مه‌دم حصار بود   کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشته‌اند   نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بی‌تو بدغ جنون اسیر   تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر   کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم   در یوزه مراد کند از در بلا

غزل شماره ۳۵

گشته در راهت غبار آلود روی زرد ما   می‌رسیم از گرد راه اینست راه آورد ما
در هوای شمع رویت قطره‌های اشک گرم   دم به دم بر چهره می‌بندد ز آه سرد ما
بس که از یاران هم دردان جدا افتاده‌ایم   گشته است از بی کسی همدرد ما
با گیاه شور پرور فرقت باران نکرد   آن چه هجران کرد با جان بلا پرورد ما
گر عیاذالله از ما بر دلت گردی بود   حسبتا لله به باد نیستی ده گرد ما
گرد از جمعیت دلها بر آرد بی‌درنگ   چون ز گرد ره شود پیدا سوار فرد ما
دوش آن وحشی شمایل محتشم را دید و گفت   باز پیدا گشت مجنون بیابان گرد ما

غزل شماره ۳۶

سروی از یزد گذر کرد به کاشانهٔ ما   که ازو چون ارم آراسته شد خانهٔ ما
با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست   گشت افسرده دل از سردی افسانهٔ ما
فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ   اعتباری نگرفت از دل دیوانهٔ ما
به شراب لبش آلوده نگردید که دید   پر ز خوناب جگر ساغر و پیمانهٔ ما
مرغ طبعش طیران داشت چو بر اوج غرور   پیش او بود عبث ریختن دانهٔ ما
گرد تکلیف نگشتم از آن رو که نبود   لایق پادشهی بزم گدایانهٔ ما
محتشم چرخ گدای در ما گشتی اگر   شدی آن گنج روان ساکن ویرانهٔ ما

غزل شماره ۳۷

فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا   در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در می‌دیدار نگردیم   ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی   الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم   من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره   ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا
در دار شفایت مرضی دفع نکردیم   لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عین نگون کرد   انا علم البهجة بالهم رفعنا

غزل شماره ۳۸

ای گوهر نام تو تاج سر دیوان‌ها   ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوان‌ها
در ورطهٔ کفر افتد انس و ملک ار نبود   از حفظ تو تعویضی در گردن ایمانها
ای کعبهٔ مشتاقان دریاب که بر ناید   مقصود من گم ره از طی بیابان‌ها
جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد   غارت گر عشق تو رد قافلهٔ جان‌ها
شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود   این کشتی بی‌لنگر پروردهٔ طوفان‌ها
آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست   حاشا که بود در هم ز آلایش دامان‌ها
چون محتشم از دردش می‌کاهم و می‌خواهم   رنجوری خود در خود مهجوری درمان‌ها

غزل شماره ۳۹

به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها   در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها
ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب   به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها
زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش   از آن بی‌باک در بد مستی آن خنجر کشیدنها
برآرد خاصه وقتی گوی بیرون بردن از میدان   غریو از مردم آن چابک ز پشت زین خمیدنها
در تک آفتابست آن تماشا پیشگان معجز   ببیند آن فغان در گرمی جولان کشیدنها
ازو بر دوز چشم ای دل که بسیار آن گران تمکین   سبک دست است در قلب سپاهی دل دریدنها
بر آن حسن آفرین کاندر نمودش کرده است ایزد   هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفریدنها
به بی قید آهوانت گو که به سایر این چنین خودسر   مناسب نیست در دشت دل مردم چریدنها
من و مشق سکون اندر پس زانوی غم زین پس   که پایم سوده تا زانو به بی حاصل دویدنها
به حکم ناقه چون لیلی ز محمل روی ننماید   چه تابد در دل مجنون ازین وادی بریدنها
جنونم محتشم دیدی دم از افسون به بند اکنون   که من عاقل نخواهم شد ازین افسون دمیدن‌ها

غزل شماره ۴۰

عجب گیرنده راهی بود در عاشق ربائیها   نگاه آشنای یار پیش از آشنائیها
ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد   دل نخجیر را هر نغمه زان ناوک سائیها
نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او   به جنس پر بهای خود خریدار آزمائیها
به جائی می‌رسد شخص هوس در ملک خود کامان   که آنجا زا وفا به می‌نماید بی‌وفائیها
در و دیوار معبدهاست از حرف ظهور او   که خواهد شد به رسوائی بدل آن نارسائیها
به این صورت که زادت مادر ایام دانستم   که در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائیها
چو دادی محتشم وی را به خود راهی چه سودا کنون   ز دست تندخوئیهاش این انگشت خائیها

غزل شماره ۴۱

دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب   آن چنان فرخ شبی دیگر نمی‌بینم به خواب
بسته آتش‌پارهٔ من تیغ و من حیران که چون   بسته باشد در میان آتش سوزنده آب
خانه‌ها در بادخواهد شد چه از دریای چشم   خیمه‌ها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو   آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که در طوفان دم از خون می‌زند   گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب
ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا   ماه سیمائی چو سیماب افکند در اضطراب
محتشم مرغ دلم تا صید آن خون‌خواره شد   صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب

غزل شماره ۴۲

ای زیر مشق سر خط حسن تو افتاب   در مشق با کشیدن زلف تو مشگ ناب
بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن   نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب
عکست که ای کرده در آب ای محیط حسن   می‌بیندت مگر که دل و دارد اضطراب
در عالمی که رتبهٔ حسن از یگانگیست   نه آینه است عکس پذیر از رخت نه آب
هیهات ما و عزم وصال محال تو   کان کار وهم و فعل خیالست و شغل خواب
تا شهسوار صبر سبکتر کند عنان   با ناز خویش گو که گران تر کند رکاب
از من نهفته مانده به بزم از حجاب عشق   روئی که آن نهفته نمی‌گردد از نقاب
امروز ساقیا شده زاهد حجاب بزم   برخیز و می بیار که برخیزد این حجاب
بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتراست   یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب

غزل شماره ۴۳

برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب   صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت   صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زیر و زبر زاشوب عشق   ملک ایمان را نگهدارد خدا زین انقلاب
دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند   دیده آبی زد بر آتش ورنه می‌گشتم کباب
چون عنان گیرم سواری را کز استیلای حسن   می‌رود پیوسته صدا به رو کمانش در رکاب
عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود   رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب
جز من مظلوم کز عمر خودم بیزار کیست   آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب
در میان بیم و امیدم که هر دم می‌کند   مرگ در کارم تعلل زیاد در قتلم شتاب
دی سوال بوسه‌ای زان شوخ کردم گفت نیست   محتشم حرف چنین راغیر خاموشی جواب

غزل شماره ۴۴

همچو شمعم هست شبها بی‌ رخ آن آفتاب   دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست   دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او   آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود   پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تیره بختم آنقدر کز طالع من می‌شود   نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود   دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود   بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است   سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتی بی‌رحم کاندر کیش اوست   رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب

غزل شماره ۴۵

حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب   دی هلالی بود و امشب ماه و امروز افتاب
بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب لیک   دوش خرگه بر طرف شد دی نقاب امشب حجاب
یرات من بین که رد جولان گهش بوسیده‌ام   دی زمین امروز نعل بادپا امشب رکاب
گر به کویش جا کنم یک شب سگش از طور من   شب کند دوری سحر بیگانگی روز اجتناب
قتل من کز عشق پنهانم به کیش یار بود   دی گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب
دور آخر زد به بزم آتش که آن میخواره داشت   شام تمکین نیم شب تسکین سحرگه اضطراب
محتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق   بودی تشویش امشب شور و امروز انقلاب

غزل شماره ۴۶

نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب   که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است   آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست   می‌کند دست به خون ملک‌الموت خضاب
چهرهٔ هجر به خواب آید اگر عاشق را   کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسیم افتد اگر برگیرد   به سر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب
تو که داری سر شاهنشهی کشور دل   فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبی چو ز تیغت دادی   دم دیگر به چشانش که ثوابست ثواب

غزل شماره ۴۷

نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب   دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم   آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید   فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش   که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل   استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب
کر به جرم نگهی بی‌گنهی سوختنی است   بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن   صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب

غزل شماره ۴۸

رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب   هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
بتی کز غمزه هر شب دیگری را افکند در خون   نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
تن و جانم فدای نرگس غماز او بادا   که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب
شراب دهشتم دست هوس کوتاه می‌دارد   ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن است امشب
کند بدگوئیم با غیر و من بازی دهم خود را   که دیگر دوست در بند فریب دشمن است امشب
در اثنای حدیث درد من آن عارض افزودن   برین کز عشقم آگه گشته وجهی روشن است امشب
در آغوش خیالش جان غم فرسوده را با او   حجاب اندر میان نازکتر از پیراهنست امشب
ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخیزانم   که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب
دو چشم محتشم آماجگاه تیر پی در پی   ز پاس گوشهای چشم آن صید افکن است امشب

غزل شماره ۴۹

خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب   که با این نیم جانیها دو جانم در تنست امشب
به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر   مرا هم خوانده گویا نبوت قتل منست امشب
به کف شمشیر و رد سر باده چند اغیار را جوئی   مرا هم هست جانی کز غرض خونخوردنست امشب
ز بدمستی به مجلس دستم اندر گردن افکندی   اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشب
سری کز باده بودی بر سر دوش سرافرازان   به هشیاری من افتاده را در دامنست امشب
سرم کوبند اگر چون زر بهم باشد به مهر او   که دل اسرار آن طرف عیار مخزنست امشب
ز بزم دوست محروم از زبان خود شدم اما   چه‌ها دربارهٔ من بر زبان دشمن است امشب
از آن خلعت که بر قد رقیب از لطف میدوزی   هزارم سوزن الماس در پیراهن است امشب
دمی بر محتشم پیما می دیدار ای ساقی   که ذوقش جرعه خواه از باده مردافکن است امشب

غزل شماره ۵۰

بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب   فتنه در خانه آن چشم سیاهست امشب
دی گریبان رد حسن مه کنعانی بود   از صفا تابده پنجهٔ ماهست امشب
دوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود   پیش آن بت همه در رشتهٔ آهست امشب
به نظر بازی من گرنه گمان برده چرا   کار چشمش همه دزدیده نگاهست امشب
بهر ضبط من مجنون که کهن سلسله‌ام   فتنه از گیسوی او سلسله خواهست امشب
حسن را این همه بر آتش رخسارهٔ او   دامن افشانی از آن طرف کلاهست امشب
می‌رسد یار کشان دامن و در بزم خروش   که آستان روب گدا دامن شاهست امشب
بر چو من پر گنهی دم به دم از گوشهٔ چشم   نگه او اثر عفو گناهست امشب
محتشم پیک نظر گرنه سبک پاست چرا   کوه تمکین توبی وزن چو کاهست امشب

غزل شماره ۵۱

وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب   یاران مفید بود بسی یاری رقیب
در شاه راه عشق کشیدم ز پای دل   صد خار غم به قوت غمخواری رقیب
بیزاریش چو داد ز یارم برات وصل   من نیز میدرم خط بیزاری رقیب
از جام هجر یار چوسرها شود گران   ما هم کنیم فکر سبکساری رقیب
در دوست دشمنی من درمانده مانده‌ام   بیچاره از محبت ناچاری رقیب
ما را بسی مقرب دلدار کرده است   دوراست این عمل ز علمداری رقیب
ترسم که عاقبت شود افسرده محتشم   بازار عشق ما ز کم آزاری رقیب