ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۲ -


در مدح امام ثامن علي بن موسي‌الرضا (عليه السلام)

مي‌کشد شوقم عنان باد اين کشش در ازدياد   تا شود تنگ عزيمت تنگ بر خنگ مراد
گر چو من افتاده‌اي زان جذبه آگاهم که او   هودج خاک گران جنبش نهد بر دوش باد
اي عماري کش به زور ميل او بازم گذار   کاين عماري ساربان بر ناقه نتواند نهاد
با توجه يار شو اي بخت و در راهم فکن   کاين گره از کار من يک دست نتواند گشاد
ني تحرک ممکن است و ني سکون زا من که هست   ضعفم اندر ازدياد و شوقم اندر اشتداد
چند چون بي‌تمشيت بي‌اعتماد است اي فلک   از تو امداد از من استمداد و از بخت اجتهاد
در چه وادي در سبيل رشحه بخش سلسبيل   دافع سوز جحيم و شافع روز معاد
شاه تخت ارتضا يعني سمي مرتضي
سبط جعفر اشرف ذريه موسي‌الرضا
آفتاب بي‌زوال آسمان داد و دين   نور بخش هفتمين اختر امام هشتمين
آن که سايند از براي رخصت طوف درش   سروران بر خاک پاي حاجيان اوجبين
آن که بوسند از شرف تا دامن آخر زمان   پادشاهان آستان روبان او را آستين
وقت تحرير گناه دوستان او عجب   گر بجنبد خامه در دست کرام‌الکاتبين
بهر دفع ساحران چون قم به اذن‌الله گفت   شير نقش پرده از جاجست چون شير عرين
تا به کار آيد به کار زائران در راه او   هست دائم پشت خنک آسمان در زير زين
رشک آن گنج دفين کش خاک شهد مدفن است   از زمين تا آسمان است آسمان را بر زمين
اي معظم کعبه‌ات را عرش اعظم آستان
بر جناب اعظمت ناموس اکبر پاسبان
آن که کار عاصيان از سعي خدام تو ساخت   مغفرت را کامران از رحمت عام تو ساخت
طول ايام شفاعت کم نبود اما خدا   بيشتر کار گنه‌کاران در ايام تو ساخت
چون برم در سلک مخلوقات نامت را که حق   برترين نام‌هاي خويش را نام تو ساخت
کرد چون بخت بلند اقدام در تعظيم عرش   افسرش را حيله بند از خاک اقدام تو ساخت
آفتاب از غرفهء‌خاور چو بيرون کرد سر   روي خود روشن ز نور شرفه بام تو ساخت
آن که خوان عام روزي مي‌کشد از لطف خاص   انس و جان را ريزه‌خوار خوان انعام تو ساخت
مغفرت طرح بناي عفو افکند از ازل   لطف غفارش تمام اما به تمام تو ساخت
در تسلي کاري ذات شفاعت خواه تو
مغفرت را بسته حق در کار بر درگاه تو
اي نسيم رحمتت برقع کش از روي بهشت   عاصيان از جذبهء لطفت روان سوي بهشت
بوي مهرت هر که را نايد ز ذرات وجود   از نسيم مغفرت هم نشنود بوي بهشت
جاي آن کافر که در ميزان نهندش حب تو   دوزخي باشد که باشد هم ترازوي بهشت
گر نباشد در کفت جام سقيهم ربهم   هيچ کس لب تر نسازد بر لب جوي بهشت
رحمتت گر دل به جانبداري دوزخ نهد   در دل افروزي زند پهلو به پهلوي بهشت
پيش از اين مدح اي شه همت بلندان جهان   بود پايم کوته از طوف سر کوي بهشت
حاليم پيوسته سوي خود اشارت مي‌کنند   حوريان دلکش پيوسته ابروي بهشت
بخت کو تا آيم و در آستانت جا کنم
رو به جنت پشت بر دنيا و ما فيها کنم
اي گدايان تو شاهان سرير سروري   بي‌نياز بر درت ناز اين به شغل چاکري
وي به جاروب زرافشان روضه‌ات را خاکروب   خسرو زرين درفش نور بخش خاوري
سکهء حکمت نمايان‌تر زدند از سکه‌ها   داورت چون داد در ملک ولايت داوري
در ره دين علم منصور گشت آخر که يافت   منصب حکم نبوت بر امامت برتري
وين امامت ورنه زين بستست بر رخش که عقل   همعنان مي‌بيندش با رتبهء پيغمبري
گر کمال احمدي لالم نکردي گفتمي   اکمل از پيغمبرانت در ره دين پروري
اي به بويت کرده در غربت طواف تربتت   جملهء اصناف ملک با مردم حور و پري
چون به من نوبت رساند بخت فرصت جوي من
حسبته لله دست رد منه بر روي من
اي درست از صدق بيعت با تو پيمان همه   سکه‌دار از نقش نامت نقد ايمان همه
حال بيماران عصيان است زار اما ز تو   يک شفاعت مي‌تواند کرد درمان همه
رشحه‌اي گر ريزي اي ابر عطا بر بندگان   نخل آزادي برآرد سر ز بستان همه
مي‌گريزد آفت از انس و ملک زآن رو که هست   در زمين و اسمان حفظت نگهبان همه
سنگ رحمت در ترازوي شفاعت چون نهي   آيد از کاهي سبک‌تر کوه عصيان همه
کارم آن گه راست کن شاها که از بار گناه   پشت طاقت خم کند شاهين ميزان همه
بر قد آن مرقد پرنور جان خواهم فشاند   اي فداي مرقدت جان من و جان همه
هرکه جان خويش در راه تو مي‌سازد نثار
تا ابد باقي مهر توست با جانش چه کار
در گناه هر که عفوت خويش را باني کند   ايمنش در ظل خويش از قهر رباني کند
خواهد ار اجر عبوري بردرت مور ذليل   ايزدش شاهنشه ملک سليماني کند
صد جهانبانش به درباني رود هر پادشه   کز پي دربانيت ترک جهانباني کند
گر کند عالم ضميرت را به جاي آفتاب   شام ظلمانيش کار صبح نوراني کند
نيست چون کنه تو را جز علم سبحاني محيط   دخل در ادراک آن کي فهم انساني کند
دانشت را گر گماري در مسائل بر عقول   عقل اول اعتراف اول به ناداني کند
عقل خائف زين نکرد آن رخش کز بيم مني   کاندر اوصاف تو زين برتر سخن‌راني کند
وهم بر دل رفت و بر يک ناقه بستد از خود سري
محمل شان تو را با هودج پيغمبري
اي تفوق جسته بر هفت آسمان جاي شما   عرش اين نه زينه منظر فرش ماواي شما
چرخ اطلس نيز شد مانند کرسي پرنجوم   از نشان نعل رخش عرش فرساي شما
چيست ماروبين خم گردون دوال کهکشان   گرنه دوران مي‌زند کوس تولاي شما
نور گردون شد يکي صد بس که بر افلاک برد   پردهء چشم فلک خاک کف پاي شما
با وجود بي‌قصوري چون زر بي‌سکه است   خط فرمان قضا موقوف طغراي شما
مي‌تواند ساخت هم سنگ ثواب خافقين   جرم امروز مرا در خواه فرداي شما
صبح محشر هم نباشد در خمار آلوده‌اي   گر بود شام اجل مست تمناي شما
هرکه در خاک لحد خوابد ازين مي‌نشه ناک
ايزدش مست مي غفران برانگيزد ز خاک
اي محيط نه فلک يک قطره پرگار تو را   با قياس ما چکار انديشه کار تو را
کرده بازوي قدر در کفه ميزان خويش   مايه زور آزمائي بار مقدار تو را
هر نفس با صد جهان جان بر تو نتواند شمرد   قدرت از امکان فزون بايد خريدار تو را
چون تصور کرده بازار خدا را کج روي   کز ضلالت داشت با خود راست آزار تو را
سوز جاويد هزاران دوزخ اندر يک نفس   بس نباشد در جزاخصم جفا کار تو را
تاک را افتاده تاب اندر رگ جان تا عنب   کرده تلخ از زهر عناب شکر بار تو را
بيخ تاک از خاک کندي قهر رباني اگر   اندکي مانع نديدي حلم بسيار تو را
تابه تلبيس عنب بادامت اندر خواب شد
خواب در چشم محبان تا ابد ناياب شد
اي وجودت در جهان افرينش بي‌مثال   آفرين گوينده برذات جليل ذوالجلال
خالق است ايزد تو مخلوقي ولي از فوق و تحت   چون شريک اوست شبهت ممتنع مثلث محال
بهر استدعاي خدمت قدسيان استاده‌اند   صف صف اندر بارگاهت ليک رد صف نعال
با وجود انبيا الا صف آراي رسل   با وجود اوليا الا سرو سرخيل آل
در سراغ مثل و شبهت بار تفتيش عبث   عقل جازم شد که بردارد ز دوش احتمال
جان فداي مشهد پاکت که پنداري به آن   کرده است آب و هوا از روضهء خلد انتقال
هم فضايش يا ربا نزهت ز فرط خرمي   هم هوايش دال بر صحت ز عين اعتدال
عرصه چون شد تنگ در ما نحن و فيه آن به که من
از مکان بندم زبان و از مکين گويم سخن
گرچه گردون را به بالا خرگه والا زدند   خرگه قدر تو را بالاتر از بالا زدند
جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه   در جوار بارگاه تخت او ادني زدند
در امامت هشتمين نوبت که مخصوص تو بود   عرشيان بر بام اين نه گنبد مينا زدند
خاتمي کايزد بر آن نام ولي خود نگاشت   نام نامي تو صورت بست از آن هر جا زدند
گرچه در ملک امامت سکه يکسان شد رقم   بر سر نام تو الا بهر استثنا زدند
اي که بر نقد طوافت سکه هفتاد حج   از حديث نقد رخشان سکه بطحا زدند
دين پناها گرچه يک نوبت به نام بنده نيز   از طوافت نوبت اين دولت عظمي زدند
چشم آن دارم که دولت باز رو در من کند
بار ديگر چشم اميد مرا روشن کند
اي به شغل جرم بخشي گرم ديوان شما   مغفرت را گوش بخشايش به فرمان شما
عاصيان را در تنت از مژده جاني نو که هست   دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما
طبع کاه و کهربا دارند در قانون عقل   دست اميد گنه‌کاران و دامان شما
پادشاها آن که فرماينده اين نظم شد   يعني آصف مسند جم جاه سلمان شما
از سپهر طبع خويش و صد سخندان دگر   از ثنا ايات نازل گشت در شان شما
آن چه خود کرده است در انشاي اين نظم بلند   کس نخواهد کرد از مدحت سرايان شما
من که تلقين‌هاي غيبم همچو طوطي کرده است   در پس آيينهء معني ثنا خوان شما
گوش برغيبم که در تحسين نوائي بشنوم
از غريو کوس رحمت هم صدائي بشنوم
بس که در مدحت بلندست اهل معني را اساس   سوده بر جيب ثنايت دامن حمد و سپاس
جز يد قدرت ترازو دار نبود گر به فرض   بار عظمت سر فرود آرد به ميزان قياس
از صفات کبريائي آن چه دور از ذات توست   نيست جز معبودي اندر ديده وقت شناس
يا شفيع‌المذنبين تا بوده‌ام کم بوده است   در من از شعل گنه بيکار يک حس از حواس
حاليا بردوش دارم بار يک عالم گنه   در دو عالم بيش دارم از گناه خود هراس
محتشم را شرم مي‌آيد که آرد بر زبان   آن چه من از لطف مخصوص تو دارم التماس
التماس اينست کز من عفو اگر دامن کشد   وز پلاس عبرتم در حشر پوشاند لباس
عذرگويان از دلش بيرون بر اکراه من
خار دامن گير عصيان بر کني از راه من
صد دعا و صد درود خوش ورود خوش ادا   کردش رحمت فرو از بارگاه کبريا
هر يکي از عرش آمين گو رئوس قدسيان   هر يکي در عرش تحسين خوان نفوس انبيا
خاصه سلطان الرسل با اولياي خاص خويش   سيما شاه اسد سيما علي‌المرتضي
بعد از آن از اهل بيت آن شه ايوان دين   زهره زهرا لقب بنت‌النبي خيرالنسا
پس حسن پرورده کلفت قتيل زهر قهر   پس حسين آزرده گر بت شهيد کربلا
باز با سجاد و باقر صادق و کاظم که هست   مقتدايان را ز چار ارکان بر اين چار اقتدا
پس نقي و عسکري بين آن مهي کز شش جهت   مي‌کنند از نورشان خلق جهان کسب ضيا
قصه کوته آن درود و آن دعا بادا تمام
بر تو با تسليم مستثناي مهدي والسلام

غزليات از رساله جلاليه

شماره ۱

من و ديدن رقيبان هوسناک تو را   رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو را
من که از دست تو صد تيغ به دل خواهم زد   به که بيرون فکنم از دل صد چاک تو را
تا به غايت من گمراه نميدانستنم   اينقدر کم حذر و خود سر و بي‌باک تو را
ترک چشمت که دم از شير شکاري ميزد   اين چه سر بود که بربست به فتراک تو را
قلب ما صاف کن اي شعلهء اکسير اثر   چه شود نقد بجز دود ز خاشاک تو را
هيچت اي چشم سيه روي ازو سيري نيست   در تو گور مگر سير کند خاک تو را
محتشم آنچه تو ديدي و تو فهميدي از او   کور بهتر پر ازين ديده ادراک تو را
کلامم مي‌کشد ناگه به جائي   که آرد بر سر نطقم بلائي

شماره ۲

اي فلک خوش کن به مرگ من دل يار مرا   دلگران از هستيم مپسند دلدار مرا
اي اجل چون گشته‌ام بار دل آن نازنين   جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا
اي زمانه اين زمان کز من دلش دارد غبار   گرد صحراي عدم گردان تن زار مرا
اي طبيب دهر چون تلخ است از من مشربش   شربت از زهر اجل ده جان بيمار مرا
اي سپهر اکنون که جز در خواب کم مي‌بينمش   منت از خواب عدم به چشم بيدار مرا
اي زمين چون او نمي‌خواهد که ديگر بيندم   از برون جا در درون ده جسم افکار مرا
محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد   بر سر ميدان عبرت نصب کن دار مرا

شماره ۳

من نه آن صيدم که بودم پاسدار اکنون مرا   ورنه شهبازي ز چنگت مي‌کشد بيرون مرا
زود مي‌بيني رگ جانم به چنگ ديگري   گر نوازش مي‌کني زين پس به اين قانون مرا
آن که دي بر من کشيد از غمزه صد شمشير تيز   تا تو واقف مي‌شود مي‌افکند در خون مرا
آن که دوش از پيش چشم ساحرش بگريختم   تا تو مي‌يابي خبر مي‌بندد از افسون مرا
آن که در دل خيل وسواسش پياپي مي‌رسد   تا تو خود را مي‌رساني مي‌کند مجنون مرا
آن که از يک حرف مستم کرد اگر گويد دو حرف   مي‌تواند کرد مدهوش از لب ميگون مرا
آن گران تمکين که من ديدم همانا قادر است   کز تو بار عاشقي بر دل نهد افزون مرا
گر به آن خورشيدرو يک ذره خود را مي‌دهم   مي‌برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا
چون گريزم محتشم گر آن بت زنجير موي   پاي دل بندد پس از تحقيق اين مضمون مرا

شماره ۴

عشقت زهم برآورد ياران مهربان را   از همچو مرگ به گسست پيوند جسم و جان را
تا طرح هم زباني با اين و آن فکندي   کردند تيز برهم صد همزبان را
از لطف عام کردي در بزم خاص باهم   در نيم لحظه دشمن صد ساله دوستان را
جمعي که باهم اول بودند راست چون تير   در کينهء هم آخر کردند زه کمان را
باد ستيزه برخاست وز يکديگر جدا کرد   مانند دود آتش اهل دو دودمان را
شهري ز آشنايان پر بود اي يگانه   بيگانه کرد عشقت از هم يگان يگان را
صد دست عهد باهم دست تو از کناره   شمشير بر ميان زد پيوند اين و آن را
ما با کسي که بوديم پيوسته بر در مهر   باب النزاع کرديم آن طرفه آستان را
با محتشم رفيقي طرح رقابت افکند   کي ره به خاطر خود مي‌دادم اين گمان را

شماره ۵

چون پيش يار قيد و رهائي برابر است   آن جا اگر روي و گر آئي برابر است
يک لحظه با تو بودن و با غير ديدنت   با صد هزار سال جدائي برابر است
لطفي نمي‌کني که طفيل رقيب نيست   لطفي چنين به قهر خدائي برابر است
هر بوالهوس که گفت فداي تو جان من   پيشت به عاشقان فدائي برابر است
شوخي که نرخ بوسه به جائي دهد قرار   در کيش ما به حاتم طائي برابر است
از غير رو نهفتن و در پرده دم زدن   با صد هزار چهرهء گشائي برابر است
دل خوس مکن به خسرو بي‌عشق محتشم   کاين خسروي کنون به گدائي برابر است

شماره ۶

دلم که بي‌تو لگدکوب محنت و الم است   خميرمايهء چندين هزار درد و غم است
نمونه‌ايست دل من ز گرگ يوسف گير   که در نهايت حرمان به وصل متهم است
من آن نيم که نهم پا ز حد برون ورنه   ميانهء من و سر حد وصل يک قدم است
علامت شه حسن است قد و کاکل او   که بر سر سپه فتنه بهترين علم است
نظير لعل تو بسيار هست غايتش آن   که در خزانهء سلطان خطه عدم است
دمي کشي به عتابم دمي به لطف خطاست   چه قاتلي تو که تيغ ستيزه‌ات دو دم است
تو شاه حسني و بر درگهت به بانک بلند   کسي که لاف گدائي زده‌ست محتشم است

شماره ۷

در عين وصل جز من راضي به مرگ خود کيست   صد رشک تا سبب نيست با خود درين صدد کيست
ياران مدد نمودند در صلح غير با او   اکنون کسي که در جنگ ما را کند مدد کيست
حرفي که گر بگويم گردد سيه زبانم   جز خامه آن که با او گويد بشد و مد کيست
آن کس که کرده صد جا بدگوئي تو نيک است   اي بد ز نيک نشناس گر نيک اوست بد کيست
بر نقد عصمت خود بنگر خط خطا را   آنگه ببين به نامت اين سکه آن که زد کيست
جز من که غيرتم کرد راضي به دوري تو   آن کس که دور خواهد جان خود از جسد کيست
اين وصل بي‌بها را من مي‌دهم به هجران   ياران کسي که دارد بر محتشم حسد کيست

شماره ۸

به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتي سويت   به اين اميد من هم چند روزي رفتم از کويت
به راه جستجويت هرکه کمتر مي‌کند کوشش   نمي‌بيند دل وي جز کشش از زلف دلجويت
تو را آن يار مي‌سازد که باشد قبله‌اش غيري   کند در سجده‌هاي سهو محراب خود ابرويت
چه ميسائي رخ رغبت به پاي آن که مي‌داند   کف پاي بت ديگر به از آئينهء رويت
ز دست‌آموز مرغ ديگران بازي مخور چندين   به بازي گر سري برمي‌کند از حقلهء مويت
سيه چشمي برو افسون و مست اکنون محال است اين   که افروزد چراغي از دل وي چشم جادويت
تو را اين بس که هرگز محتشم نشنيد ازو حرفي   که خالي باشد از بدگوئي رخسار نيکويت