آيين رمضان
مناسبتها، احکام، ادعيه و آداب

- ۸ -


فتح مكه

سرگذشت «فتح مكه»، از فرازهى خواندنى و شيرين تاريخ اسلام و در عين حال آموزنده و روشنگر اهداف مقدس پيامبر اسلام، و روشن كننده اخلاق و رفتار نيكوى آن حضرت است.

در اين فصل از تاريخ، راستگوئى و وفادارى پيامبر و پيروان وى به كليه موادى كه در قرارداد «حديبيه» امضاء كرده بودند، روشن مى گردد. و در برابر آن، نفاق و خيانت مشركان قريش در اجراء مواد صلحنامه، آشكار مى شود.

بررسى اين قسمت از تاريخ، كاردانى و حسن تدبير و سياست خردمندانه پيامبر را در گشودن آخرين و سختترين دژ دشمن ثابت مى نمايد. گوئى اين مرد آسمانى ، پاسى از عمر خود را در يكى از دانشگاههى بزرگ نظامى گذرانده بود، كه بسان يك فرمانده توانا نقشه فتح را، آنچنان طرح و ترسيم نمود كه بدون رنج و مشقت، بزرگترين پيروزى نصيب مسلمانان گرديد.

در اين جريان تاريخى ، چهره انسان دوست و پرمهر پيامبر به جان

و مال دشمنان خون آشام خود، روشن مى گردد. و خواهيم ديد كه آن مرد بزرگ، با روشن بينى خاصى پس از پيروزى عظيم، جنايات قريش را ناديده گرفت، و عفو عمومى را اعلام نمود. اينك آغاز مطلب:

در سال هشتم هجرت، قراردادى ميان سران قريش و پيامبر بسته شد، كه به امضاء طرفين رسيد. ماده سوم آن حاكى از اين بود كه: مسلمانان و قريش مى توانند با هر قبيلهى پيمان ببندند. براساس اين ماده، قبيله «خزاعه» با مسلمانان همپيمان شدند و پيامبر اسلام دفاع از آب و خاك و جان و مال آنان را به عهده گرفت: و قبيله «بنى كنانه» كه از دشمنان ديرينه قبيله «خزاعه» و هم مرز آنان بودند، با قريش همپيمان گشتند. اين جريان، با بستن يك قرارداد صلح دهساله كه حافظ امنيت اجتماعى و صلح عمومى در نقاط عربستان بود، پايان پذيرفت.

طبق اين قرارداد، طرفين نبايد بر ضد يكديگر قيام مسلحانه نمايند، و يا همپيمانان خود را بر ضد همپيمان طرف مقابل، تحريك كنند. دو سال از آغاز اين قرارداد گذشت، و طرفين در صلح و رفاه، و امنيت بسر مى بردند; تا آنجا كه مسلمانان در سال بعد با كمال آزادى ، به زيارت خانه خدا رفته و مراسم مذهبى و وظائف اسلامى خود را در برابر ديدگان هزاران دشمن بتپرست انجام دادند.

پيامبر در ماه «جمادى الاولى » سال هشتم، يك هنگ سه هزار نفرى را به فرماندهى سه تن از افسران ارشد اسلام، به كرانههى شام برى سركوبى عمال روم ـ كه مبلّغان بى پناه اسلام را ناجوانمردانه كشته بودند ـ اعزام نمود. سپاه اسلام در اين مأموريت اگرچه جان به

سلامت بردند، و فقط سه افسر و چند سرباز بيش كشته ندادند; ولى بى پيروزى چشمگيرى كه از مجاهدان اسلام انتظار مى رفت، باز نگشتند، و عمليات آنها بيشتر به حالت «جنگ و گريز» شباهت داشت. انتشار اين خبر در ميان سران قريش، موجب جرأت وجسارت آنان گرديد. آنان تصور كردند كه نيروى نظامى اسلام به ضعف و ناتوانى گرائيده، و مسلمانان روح سلحشورى و سربازى را از دست دادهاند. از اين نظر، تصميم گرفتند كه محيط صلح و آرامش را بهم بزنند.

 نخست در ميان قبيله «بنوبكر»(1) اسلحه پخش كرده و آنان را تحريك كردند، كه شبانه به قبيله «خزاعه» ـ كه با مسلمانان همپيمان بودند ـ حمله ببرند و گروهى را كشته و دستهى را اسير كردند. حتى به اين نيز اكتفا نكرده، دستهى از قريش شبانه در جنگ بر ضد «خزاعه» شركت كردند. و از اين طريق پيمان «حديبيه» را زيرپا نهاده; صلح و آرامش دوساله را به نبرد و خونريزى تبديل كردند.

در نتيجه اين حمله شبانه، گروهى از قبيله خزاعه كه در بستر خواب آرميده و يا در حالت عبادت بودند، كشته شده، و دستهى اسير گرديدند. عدهى نيز خانه و آشيانه را ترك گفته، و به مكه ـ كه سرزمين «امنى » برى عرب به شمار مى رفت ـ پناه بردند. آوارگانى كه به مكه آمده بودند، به خانه «بديل بن ورقاع»(2) رفته، سرگذشت جانگداز قبيله خويش را تشريح نمودند.

[1 ـ «سنوبكر بن عبد مناة بن كنانة» تيرهى از «كنانة» هستند.

2 ـ بديل، يكى از شخصيتهى بزرگ و سالخورده قبيله خزاعه بود كه در مكه زندگى مى كرد و در آنروز 97 سال داشت ـ «امالى طوسى » /239. ]

ستمديدگان خزاعه برى اينكه ندى مظلوميت خود را به گوش پيامبر برسانند، رئيس قبيله خود «عمرو سالم» را خدمت پيامبر فرستادند. او وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد و در ميان مردم ايستاد. اشعار جانسوزى را كه حاكى از مظلوميت و استغاثه قبيله «خزاعه» بود، با آهنگ خاصى قرائت كرد و پيامبر را به احترام آن پيمانى كه با قبيله خزاعه بسته بود سوگند داد; و او را دعوت به كمك گرفتن خون مظلومان نمود و در پايان اشعار خود، چنين گفت:

هم بيتونا بلوتير هجدا (1)و قتلونا ركعا و سجّداً

ى پيامبر خدا! مشركان قريش، امضاء كنندگان متاركه جنگ به مدت دهسال، نيمه شب در حالى كه گروهى از ما در كنار آب «وتير» خواب بوديم و دستهى در دل شب در حال پرستش و ركوع و سجود بودند، بر سر اين جمعيت بى پناه غير مسلح ريخته، آنها را قتل عام كردند. اين شاعر جمله زير رابه منظور تحريك عواطف و روح سلحشورى مسلمانان، زياد تكرار مى كرد و گفت:

قُتِلنا وَقَد اَسلمنا: يعنى در حالى كه مسلمان بوديم، قتل عام شديم.

اشعار عاطفى و تحريك آميز رئيس قبيله، كار خود را كرد. پيامبر در برابر انبوهى از مسلمانان رو به عمرو نمود و گفت: «نُصِرت يا عمرو سالم»، يعنى : ى عمرو ترا كمك خواهم كرد. اين وعده قطعى ، آرامش

[1 ـ «وتير»، آبگاهى در پايين «مكه» برى قبيله «خزاعه» بود. و «هجد»، جمع «ههاجد» به معنى خفتهها و گاهى به معنى «بيدارها» نيز به كار مى رود، و در حقيقت كلمه از «اضداد» است. ]

عجيبى به «عمرو» بخشيد، زيرا او يقين كرد كه پيامبر در اين نزديكى انتقام قبيله خزاعه را از قريش كه مسبب واقعى جريان بودند خواهد گرفت; ولى هرگز تصور نمى كرد كه اين كار با فتح و برانداختن حكومت ظالمانه قريش صورت خواهد گرفت.

چيزى نگذشت كه «بديل و رقاء»، با گروهى از قبيله خزاعه برى استمداد، خدمت پيامبر رسيدند، و همكارى «قريش» را با بنى بكر در كوبيدن و كشتن جوانان خزاعه به عرض پيامبر رسانيدند، و سپس راه مكه را در پيش گرفتند.

جاسوسى به دام افتاد

پيامبر اسلام برى فتح مكه و گشودن محكمترين دژهى بت پرستى ، و برانداختن حكومت ظالمانه قريش ـ كه بزرگترين سد در راه پيشرفت آئين توحيد بود ـ بسيج عمومى اعلام كرد. او از خداوند خواست كه جاسوسان قريش از حركت مسلمانان آگاه نشوند. در آغاز ماه رمضان، از اطراف و اكناف، سپاهيان انبوهى در «مدينه» جمع شدند كه تاريخ نگاران خصوصيات آن را چنين مى نگارند:

مهاجران، هفتصد نفر با سيصد اسب و سه پرچم.

انصار، چهار هزار نفر با هفتصد اسب و پرچمهى بيشتر.

قبيله مزينه، هزار نفر با صد اسب و صد زره و سه پرچم.

قبيله اسلم، با چهارصد نفر با سى اسب و دو پرچم.

قبيله جهينه، هشتصد نفر با پنجاه اسب و چهار پرچم.

قبيله بنى كعب، پانصد نفر با سه پرچم.

و باقيمانده سپاه را افراد قبيلههى غفار، اشجع و بنى سليم تشكيل مى دادند.

ابن هشام مى گويد: كليه سپاهيان اسلام به ده هزار نفر مى رسيدند. آنگاه مى افزايد:

از بنى سليم هفتصد و برخى مى گويند هزار نفر، از بنى غفار چهارصد نفر، از اسلم چهارصد نفر، از «مزينه» هزار و سيصد نفر و باقيمانده از مهاجر و انصار و همپيمانان آنان و گروهى از قبائل تميم و قيس و اسد بودند.

برى عملى ساختن اين موضوع، تمام طرق و شوارعى كه منتهى به مكه مى گرديد، تحت مراقبت مأموران حكومت اسلام قرار گرفت، و رفت و آمد، شديدا تحت كنترل درآمد.

پيامبر حركت مى كند

برى رعايت اصل «غافلگيرى »، تا لحظه فرمان حركت، وقت حركت و مسير و مقصد برى كسى روشن نبود. روز دهم ماه رمضان سال هشتم هجرت، فرمان حركت صادر گرديد. البته فرمان آماده باش به كليه مسلمانان مدينه و حوالى آن قبلا داده شده بود.

روزى كه پيامبر از «مدينه» خارج شد، مردى را به نام «ابورهم» غفارى نماينده خود در مدينه قرار داد، و در نزديكى مدينه از سپاه خود سان ديد. وقتى حضرتش، كمى از مدينه فاصله گرفت، در نقطهى به

[(1)1 ـ «مغازى واقدى »، ج 2 /779 ـ 800. ]

نام «كديد» آبى خواست و روزه خود را افطار نمود، و به همه دستور دادى كه افطار كنند. گروه زيادى افطار كردند، ولى عده كمى تصور كردند كه اگر روزه بگيرند و با دهن روزه جهاد نمايند، پاداش آنها افزونتر خواهد بود. از اين نظر از شكستن روزه خوددارى نمودند.

اين افراد ساده لوح، تصور نكردند كه پيامبرى كه دستور روزه در ماه رمضان را داده، همان پيامبر نيز دستور افطار داده است. اگر او رهبر سعادت و راهنمى حق مى باشد، در هر دو حالت و در هردو فرمان، خواهان سعادت و نيك فرجامى مردم است و تبعيض در دستورهى او نيست. پيامبر از امتناع اين دسته ناراحت شد و فرمود: آنان گروه گناهكار و سركش مى باشند.

يك چنين سبقت و پيشى گيرى بر پيامبر، يك نوع انحراف از حق و حاكى از عدم ايمان كامل اين عده به پيامبر و شريعت او است.

از اين نظر، قرآن چنين افرادى را ملامت كرده و مى گويد: «يا أيّهاالّذين آمنوا لا تقدّموا بين يدى الله و رسوله»(2) يعنى : ى افراد باايمان! بر خدا و پيامبر او سبقت نگيريد.

عباس بن عبدالمطلب، از مسلمانان مقيم مكه بود كه به دستور پيامبر در مكه اقامت گزيده و پيامبر را از تصميمات قريش آگاه مى ساخت. او پس از جنگ «خيبر»، تظاهر به اسلام مى نمود، ولى ى روابط او با سران قريش محفوظ بود. او تصميم گرفت كه به عنوان

[(1)1 ـ «وسائل الشيعه»، ج 7/124; «سيره حلبى »، ج 3/90. 2 ـ سوره حجرات /1. ]

يكى از آخرين خانوادههى مسلمان، مكه را ترك گويد و در مدينه اقامت گزيند. در همان روزهائى كه پيامبر عازم مكه بود; او به سمت مدينه حركت كرده و در نيمه راه، در سرزمين «جحفه» با پيامبر ملاقات نمود. وجود عباس در فتح مكه بسيار سودمند و به نفع طرفين تمام گرديد، و اگر او نبود شايد فتح مكه بدون مقاومت قريش صورت نمى گرفت.

از اين نظر، هيچ بعيد نيست كه حركت او به دستور پيامبر بوده، تا در اين بين نقش اصلاح طلبانه خود را ايفا كند.

تاكتيك جالب ارتش اسلام

«مرّ الظهران»، در چند كيلومترى مكه قرار دارد. پيامبر، با كمال مهارت اردوى دههزار نفرى خود را تا كرانههى مكه رهبرى نمود; در حالى كه قريش و جاسوسان آنها و كسانى كه به نفع آنها فعاليت مى كردند، هرگز از حركت سپاه آگاهى نداشتند. پيامبر برى ايجاد رعب و هراس در دل مردم مكه، و برى اينكه اهالى بدون مقاومت سر تسليم فرود آورند، و اين دژ بزرگ و مركز بزرگ و مقدس بدون خونريزى فتح گردد; دستور داد، كه سربازان اسلام در نقاط مرتفع آتش افروزند.

 و برى ايجاد ترس بيشتر، دستور داد هر فردى به طور مستقل آتش افروخته، تا نوارى از شعلههى آتش; كلّيه كوهها و نقاط مرتفع را فراگيرد، قريش و همپيمانان آنان، در خواب غفلت فرو رفته بودند. از طرف ديگر، زبانههى آتش و شعلههى آن ـ كه كليه نقاط مرتفع را به صورت توده آتشى درآورده، و به بيوت و خانههى اهل مكه روشنائى بخشيده بود ـ رعب و وحشتى در دل آنها افكند، و توجه آنها را بسوى نقاط مرتفع جلب نمود.

در اين لحظه، سران قريش مانند «ابوسفيان بن حرب» و «حكيم ابن حزام»، كه برى تحقيق از مكه بيرون آمده به جستجو پرداختند. «عباس بن عبدالمطلب»، كه از «جحفه» ملازم ركاب پيامبر بود، با خود فكر كرد كه اگر اردوى اسلام با مقاومت قريش روبرو شوند; گروه زيادى از قريش كشته خواهد شد. پس چه بهتر، نقشى را ايفاء كند كه به نفع طرفين تمام گردد و قريش را وادار به تسليم نمايد.

او بر استر سفيد پيامبر سوار شد، و شبانه راه مكه را در پيش گرفت، تا محاصره مكه را بوسيله سپاه اسلام به سمع سران قريش برساند و آنها را از فزونى سپاه اسلام; و روح سلحشورى آنان، آگاه سازد، و به آنها بفهماند كه چارهى جز تسليم نيست.

او از دور مذاكره «ابوسفيان» و «بديل ورقاء» را شنيد كه به يكديگر چنين مى گفتند:

ابوسفيان: من تا كنون آتشى به اين فزونى و سپاهى به اين فراوانى نديدهام.

بديل بن ورقاء: آنان قبيله «خزاعه» هستند كه برى نبرد آماده شدهاند.

ابوسفيان: خزاعه كمتر از آنند كه چنين آتشى روشن كنند، و چنين اردوئى تشكيل دهند.

در اين بين عباس سخنان آنان را قطع كرد و ابوسفيان را صدا زد و گفت: «ابو حنظله»! (ابوحنظله كنيه ابوسفيان بود). ابوسفيان فورا صدى عباس را شناخت و گفت: «ابوالفضل» (كنيه عباس است) چه مى گوئى ؟، عباس گفت: به خدا سوگند اين شعلهها و آتشها مربوط به سربازان محمد است. او با سپاه بس نيرومندى به سوى قريش آمده، و هرگز قريش تاب مقاومت آن را ندارند.

سخنان عباس، لرزه شديدى بر اندام ابى سفيان افكند، و در حالى كه بدنش مى لرزيد و دندانهايش بهم مى خورد، رو به عباس كرد و گفت: پدر و مادرم فدى تو چاره چيست؟

گفت چاره اينست كه همراه من به ملاقات پيامبر بيائى و از او امان بخواهى ، وگرنه جان همه قريش در خطر است.

سپس او را بر ترك استر سوار كرد و به جانب اردوى اسلام روانه گرديد. و آن دو نفر (بديل بن ورقاء و حكيم بن حزام) كه همراه ابوسفيان برى تفتيش حال آمده بودند; بسوى مكه باز گشتند.

ابوسفيان در حضور پيامبر

وقتى چشم پيامبر به ابوسفيان افتاد گفت: آيا وقت آن نشده است كه بدانى جز خدى يگانه خدائى نيست؟! ابوسفيان در پاسخ وى گفت: پدر و مادرم فدى تو باد چقدر بردبار و كريم و با بستگان خود مهربانى ؟ من اكنون فهميدم كه اگر خدائى جز او بود تا كنون به سود ما كارى انجام مى داد. پيامبر پس از اقرار وى به يگانگى خدا افزود، كه آيا وقت آن نشده كه بدانى من پيامبر خدا هستم؟! ابوسفيان جمله قبلى را تكرار كرده گفت: چقدر تو بردبار و كريمى و با خويشاوندان مهربانى ! من در رسالت شما فعلا در فكر و انديشه هستم. «عباس»، از ترديد و

شك ابوسفيان ناراحت شد و گفت: اگر اسلام نياورى جانت در خطر است. هرچه زودتر به يگانگى خدا و رسالت محمد گواهى بده. ابوسفيان اقرار و اعتراف به يگانگى و رسالت حضرت رسول نمود و در سلك مسلمانان درآمد.

اگرچه ابوسفيان، در محيط رعب و ترس ايمان آورد و اين طرز ايمان هيچ گاه مورد نظر و هدف پيامبر اسلام و آئين وى نبود; ولى مصالحى ايجاب مى كرد، كه به هر نحوى باشد ابوسفيان در سلك مسلمانان درآيد، تا بزرگترين مانع از سر راه گرايش مردم مكه به اسلام برداشته شود. زيرا افرادى مانند ابوسفيان و ابوجهل و عكرمه و صفوان بن اميه و... ساليان درازى بود كه محيطى پر از رعب و وحشت به وجود آورده بودند و كسى جرأت نمى كرد در باره اسلام فكر كند، و يا تمايلات خود را ابراز نمايد. اگر اسلام ظاهرى ابوسفيان، برى او مفيد نبود، برى پيامبر اسلام و افراد ديگرى كه تحت سيطره او قرار گرفته و رابطه خويشاوندى با او داشتند، بسيار مفيد و سودمند بود.

با اين حال، پيامبر دستور آزادى ابوسفيان را صادر نكرد، زيرا از تحريكات وى تا قبل از فتح مكه، مطمئن نبود. از اينرو، به عباس دستور داد ـ كه برى جهتى كه بعداً خواهيم گفت ـ او را در تنگنى درهى نگاه دارد. عباس رو به پيامبر نموده، گفت: ابوسفيان كه رياست و عظمت را دوست دارد، اكنون كه كارش به اينجا رسيده، برى او در اين جريان مقامى مرحمت بفرما.

با اينكه ابوسفيان در طول بيست سال، بزرگترين ضربهها را بر اسلام و مسلمانان وارد ساخته بود، با اين وصف پيامبر روى مصالحى ،

به ابوسفيان مقامى داد و جمله تاريخى خود را كه حاكى از يك جهان، بزرگى روح است، به اين صورت بيان كرد:

«ابوسفيان مى تواند به مردم اطمينان دهد كه هركس به محيط مسجدالحرام پناهنده شود، و يا سلاح به زمين بگذارد و بى طرفى خود را اعلام كند، و يا در خانهاش را ببندد، و يا به خانه ابى سفيان پناه ببرد، (و بنا به نقلى : يا به خانه حكيم بن حزام برود)، از تعرض ارتش اسلام محفوظ خواهد ماند».

مكه بدون خونريزى تسليم مى شود

اردوى باشكوه اسلام تا چند كيلومترى «مكه» پيشروى كرده بود. پيامبر تصميم داشت كه شهر را بدون مقاومت و خونريزى فتح كند; و دشمن بدون قيد و شرط تسليم گردد.

از عواملى كه به تحقق اين هدف ـ علاوه بر مسأله «استتار» و «اصل غافلگيرى » ـ كمك شايانى نمود; اين بود كه عباس عموى پيامبر بعنوان خيرخواهى برى قريش به سوى مكه رفت، و ابوسفيان را به اردوگاه اسلام آورد، و سران قريش بدون ابوسفيان نمى توانستند، تصميم قاطعى بگيرند.

هنگامى كه او در برابر عظمت بى سابقه پيامبر اسلام، سر تسليم فرود آورد و ابراز ايمان نمود، پيامبر خواست از وجود او برى ارعاب

[ (1)1 ـ «سيره ابن هشام»، ج 2/400 ـ 404; «مجمع البيان»، ج 10/554 ـ 556; «مغازى واقدى »، ج 2/816 ـ 818; «شرح ابن ابى الحديد»، ج 17/268. ]

مشركان، حداكثر استفاده را بنمايد. از اين نظر، دستور داد عباس، ابوسفيان را در تنگنى دره بازداشت كند تا واحدهى ارتش نوبنياد اسلام، با تجهيزات و ساز و برگ خود، در برابر او رژه روند، و او در روز روشن از قدرت نظامى اسلام آگاه گردد، و پس از بازگشت به مكه، مردم را از قدرت ارتش اسلام بترساند، و آنها را از فكر مقاومت باز دارد.

عظمت واحدهى ارتش اسلام آن چنان «ابوسفيان» را مرعوب خود ساخته بود كه بى اختيار رو به عباس كرد و گفت: هيچ قدرتى نمى تواند در برابر اين نيروها مقاومت كند، عباس! سلطنت و رياست برادرزاده تو خيلى اوج گرفته است.

عباس برگشته با قيافه توبيخآميز گفت: سرچشمه قدرت برادرزاده من، نبوت و رسالتى است كه از طرف خدا دارد و هرگز مربوط به قدرتهى ظاهرى و مادى نيست.

پيامبر مصلحت ديد كه ابوسفيان را آزاد نمايد، تا او به موقع قبل از ورود نيروها و واحدهى ارتش اسلام، به مكه رفته; اهالى را از قدرت فوقالعاده مسلمانان آگاه سازد، و راه نجات را به آنها نشان بدهد. زيرا تنها مرعوب ساختن مردم، بدون نشان دادن راه نجات، هدف پيامبر را عملى نمى ساخت.

ابوسفيان وارد شهر گرديد. مردم كه شب گذشته در اضطراب و وحشت بسر برده بودند، و بدون هم فكرى وى نمى توانستند تصميمى بگيرند; دور او حلقه زدند. او با رنگ پريده و بدن لرزان، در حالى كه به سوى مدينه اشاره مى كرد، رو به مردم كرد و گفت:

واحدهائى از ارتش اسلام كه هيچ كس را تاب مقاومت آنانى نيست، شهر را محاصره كردهاند و چند لحظه ديگر وارد شهر مى گردند. پيشوى آنان «محمد»، به من قول داده كه هركس به مسجد و محيط كعبه پناه ببرد، و يا اسلحه به زمين گذارد، در خانه خود را به عنوان بى طرفى ببندد، و يا وارد خانه من و يا خانه «حكيم حزام» گردد; جان و مال او محترم و از خطر مصون است.

پيامبر به اين نيز اكتفاء نكرد. پس از ورود به مكه علاوه بر پناهگاههى سه گانه، پرچمى به دست «عبدالله خثعمى » داد و فرمود كه فرياد كند: هركس زير پرچم او گرد آيد در امان است.

«ابوسفيان» با اين پيام، آنچنان روحيه مردم مكه را تضعيف نمود كه اگر فكر مقاومت در دستهى نيز وجود داشت به كلى از بين رفت و كليه مقدماتى كه از شب گذشته، با اقدامات عباس صورت گرفته بود، به ثمر رسيد، و در نظر واقع بينان، فتح مكه آنهم بدون مقاومت قريش امرى مسلم گرديد. مردم وحشت زده هر كدام به نقطهى پناه بردند، و گريز و فرار در شهر به راه افتاد، و دشمن شماره يك اسلام، بر اثر نقشه خردمندانه پيامبر، بزرگترين خدمت را به ارتش اسلام نمود.

در اين ميان، زن ابوسفيان، «هند»، مردم را به مقاومت دعوت نمود، و سخنانى ركيك نثار همسرش مى كرد. كار از كار گذشته، و هرگونه داد و فريادى مشت بر سندان بود. گروهى از سران افراطى ، مانند «صفوان اميه» و «عكرمة بن ابى جهل» و «سهيل بن عمرو»

[ (1)1 ـ «امتاع الاسماع»، ج 1/379. ]

(قهرمانان و نماينده مخصوص قريش در صلح حديبيه)، سوگند يادى كردند كه از ورود نيروهى اسلام به شهر جلوگيرى كنند; و گروهى فريب آنان را خورده، با شمشيرهى برهنه راه را به روى نخستين واحد ارتش اسلام بستند.

نيروهى نظامى اسلام وارد شهر مى شوند

پيش از آنكه نيروهى اسلام وارد شاهراههى مكه شوند، پيامبر تمام فرماندهان را احضار كرد و فرمود: تمام كوشش من اين است كه فتح مكه بدون خونريزى صورت گيرد. از اين نظر، از كشتن افراد غير مزاحم بايد خوددارى نمود، ولى بايد ده نفر به نامهى «عكرمة بن ابى جهل» و «هبّار بن الاسود» و «عبدالله بن سعد ابيسرح» و «مِقيس حُبابه ليثى »(1) و «حويرث بن نقيذ» و عبدالله ابن الزبيرى » و «حارث بن طلاطلة» و چهار زن كه هركدام از اين ده نفر مرتكب قتل و جنايت شده و يا آتش افروز جنگهى گذشته بودند; در هركجا دستگير شوند بلافاصله اعدام گردند.

تمام واحدها بدون نبرد و جنگ وارد شهر شدند و دروازهها به روى آنها باز بود; جز در مسير واحدى كه خالد بن وليد فرماندهى آن را در اختيار داشت، دستهى به تحريك عكرمه و صفوان، و سهيل به نبردى پرداختند و با پرتاب كردن تير و شمشير، بسوى آنان ابراز مقاومت

[ 1 ـ يا «صبابه»، چنانكه تاريخ الخميس در ج 2 ص 93 ضبط كرده است. (2)2 ـ «سيره ابن هشام»، ج 2/409; «تاريخ الخميس»، 2/90 ـ 94. ]

كردند; ولى با دادن دوازده يا سيزده كشته محركان متوارى گرديدند، و ديگران پا به فرار گذاردند.

شكستن بتها! شستوشوى كعبه

شهر مكه كه ساليان درازى پايگاه شرك و بت پرستى بود، در برابر نيروهى چشمگير توحيد، تسليم گرديد، و همه نقاط شهر در تصرف سربازان اسلام درآمد. پيامبر لحظهى چند، در خيمهى كه مخصوص آن حضرت بود و در نقطهى به نام «حجون» زده بودند، استراحت نمود. سپس در حالى كه سوار شتر بود، برى زيارت و طواف خانه خدا رهسپار مسجدالحرام گرديد.

در نخستين دور طواف، متوجه بتهى بزرگى به نام «هُبَل» و «اساف» و «نائله» گرديد، كه بالى در كعبه نصب كرده بودند. و با نيزهى كه در دست داشت، ضربه محكمى بر آنها زد، و آنها را روى زمين افكند. و اين آيه را خواند: «قل جاءالحقّ و زهقالباطل، إنّالباطل كان زهوقا»: يعنى : حق با شكوه و پيروزمندانه جلوه كرد، و باطل محو و نابود گرديد، حقا كه باطل از نخست بى اساس بود. «هبل» در برابر ديدگان مشركان به دستور پيامبر شكسته گرديد. اين بت بزرگى كه ساليان دراز بر افكار مردم شبه جزيره حكومت مى كرد، در برابر ديدگانى آنها سرنگون گرديد. «زبير» به عنوان مسخره رو به ابى سفيان كرد و

[ (1)1 ـ «سيره ابن هشام»، ج 2/408; و به نقل واقدى ج 2/825 ـ 826، بيست و هشت كشته داشتند. ]

گفت: «هبل» اين بت بزرگ شكسته شد!!

«ابوسفيان»، با كمال ناراحتى به زبير گفت: دست بردار، و ما را رها ساز. اگر از «هبل» كارى ساخته بود، سرانجام كار ما اين نبود و فهميد كه مقدرات آنها به دست آن نبود.

على (عليه السلام)بر دوش پيامبر(صلى الله عليه وآله)

محدثان و تاريخ نگاران مى گويند:

قسمتى از بتهى منصوب بر داخل كعبه، و يا بيرون آن، به وسيله على (عليه السلام) سرنگون شد. پيامبر به على فرمود: على ! بنشين تا من بردوش تو قرار گيرم، و بتها را سرنگون كنم. على در حالى كه كنار ديوار كعبه قرار گرفته بود، پيامبر را بر دوش گرفت ولى احساس سنگينى و ضعف نمود. پيامبر از وضع على آگاه شد، دستور داد كه على بر دوش او قرار گيرد. على بر دوش پيامبر قرار گرفت و بت بزرگ قريش را كه از مس بود، بر زمين افكند. آنگاه به انداختن ديگر بتها پرداخت.

شاعر سخنور «حلّه»، و «ابن العرندس» كه از شاعران قرن نهم اسلامى است; در قصيده خود پيرامون اين فضيلت چنين مى گويد:

و صعود غارب احمد فضل له دون القرابة والصحابة افضلا

صعود على بر دوش احمد، فضيلتى است برى او. اين فضيلت، غير

[ (1)1 ـ مدارك اين فضيلت تاريخى ، در كتاب «الغدير»، ج 7/10 ـ 13، وارد شده است. ]

از خويشاوندى و همنشينى است.

پيامبر دستور داد درب كعبه را باز كردند، و در حالى كه دستهى خود را بر چهار چوبههى درب گذارده بود، و همه مردم قيافه نورانى و جذاب او را مى ديدند; رو به مردم كرده چنين گفت: «الحمد لله الّذي صدق و عدهُ و نصر عبدهُ و هزم الأحزاب وحدهُ»: سپاس خدائى را كه بو وعده خود عمل نمود و بنده خود را كمك كرد، و دشمنان را به تنهائى سركوب ساخت.

سكوت تامى بر محوطه مسجد و بيرون آن، حكفرما بود. نفسها در سينهها حبس، و افكار و تصورات مختلفى بر مغز و عقل مردم حكومت مى كرد. مردم مكه در اين لحظات به ياد آن همه ظلم و ستم و بيدادگريهى خود افتاده، فكرهى مختلفى مى كردند.

اكنون گروهى كه چند بار با پيامبر به نبرد خونين برخاسته، و جوانان و ياران او را به خاك و خون كشيدهاند، و سرانجام هم تصميم گرفته بودند كه شبانه به خانه بى پناه او بريزند، او را ريزه ريزه كنند; در چنگال قدرت پيامبر گرفتار شده، و پيامبر مى تواند از آنان همه نوع انتقام بگيرد.

اين مردم با تذكر جرائم بزرگ خود، به يكديگر مى گفتند: لابدى همه ما را از دم تيغ خواهد گذراند. يا گروهى را كشته، وى گروهى را بازداشت خواهد نمود و زنان و اطفال ما را به اسارت خواهد كشيد.

آنان گرفتار افكار مختلف شيطانى بودند كه ناگهان پيامبر با جملههى زير سكوت آنها را شكست و چنين گفت: ماذا تقولون؟! و ماذا تظنون؟! يعنى : چه مى گوئيد و در باره من چگونه فكر مى كنيد،ى مردم بهت زده و حيران و بيمناك، همگى با صدى لرزان و شكسته روى سوابق و عواطف بزرگى كه از پيامبر داشتند، گفتند: ما جز خوبى و نيكى چيزى در باره تو نمى انديشيم; ترا برادر بزرگوار خويش; و فرزند برادر بزرگوار خود مى دانيم. پيامبر كه بالطبع رؤف و مهربان و باگذشت بود وقتى با جملههى عاطفى و تحريكآميز آنان روبرو گرديد; چنين گفت:

من نيز همان جملهى را كه برادرم يوسف به برادران ستمگر خود گفت; بشما مى گويم: {لاَ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمْ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ}; «امروز بر شما ملامتى نيست. خدا گناهان شما را مى آمرزد، او ارحمالراحمين است.»