آيين رمضان
مناسبتها، احکام، ادعيه و آداب

- ۴ -


بخش دوم

مناسبتها

1 ـ وفات حضرت خديجه(عليها السلام)

2 ـ ميلاد امام حسن مجتبى (عليه السلام)

3 ـ غزوه بدر

4 ـ بركات شب قدر

5 ـ على (عليه السلام) در بستر تاريخ

6 ـ فتح مكه

7 ـ على (عليه السلام) ى عدالت مظلوم

8 ـ هفته كمك به مستضعفين

9 ـ روز جهانى قدس

10 ـ عيد فطر

11 ـ ميعاد با فطرت

وفات حضرت خديجه(عليها السلام)

دهم ماه مبارك رمضان مصادف است با سالروز وفات بانوى نمونه اسلام، حضرت خديجه كبرى (عليها السلام).

خديجه بنت «خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى بن كلاب» همسر گرامى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)اولين زنى است كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و دين اسلام گراييد و با مال و ثروت خويش آن حضرت را يارى داد. در سن خديجه هنگام ازدواج اختلاف است كه از 25 ت45 سالگى گفتهاند.پيامبر(صلى الله عليه وآله) تا زمانى كه خديجه زنده بود زن ديگرى اختيار نكرد. آن حضرت علاقه بسيارى نسبت به ايشان داشت كه به هيچ يك از زنان ديگرش نداشت. روايات زيادى از آن حضرت در مورد اوصاف و القاب وى نقل شده است از جمله:

«أَفْضَلُ نِساء أَهْل الْجَنَّة خَديجَة»

(بهترين زنان بهشت، خديجه است).

[(1)1 ـ ابى كثير، البداية والنهاية 2/295; مجلسى ، بحارالانوار 16/12. (2)2 ـ احمد بن حنبل، المسند 6/117 ـ 118]

در جى ديگرى مى فرمايد: به درستى كه من خديجه را بر زنان امتم برترى مى دهم همان گونه كه مريم بر زنان عالم برترى داده شد،(1) قسم به خدا كه بهتر از خديجه پس از او برى من جايگزين نكرد... او ايمان آورد هنگامى كه مردم مرا تكفير مى كردند و هنگامى كه مردم مرا تكذيب مى كردند او مرا تأييد مى نمود، هنگامى كه مردم مالشان را از من دريغ كردند او اموالش را در اختيار من گذاشت. خداوند از او فرزندانى به من عطا كرد در حالى كه از زنان ديگر نداد.

خداوند متعال زحمات اين بانوى فداكار را در حمايت از اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين بيان كرده است:

جبرئيل(عليه السلام) بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) وارد شد و گفت ى نبى خدا! اين خديجه است كه نزد تو مى آيد و ظرفى از غذا همراه اوست هنگامى كه به تو رسيد از جانب پروردگارت و از جانب من به او سلام برسان و بشارت ده كه خانهى در بهشت برى اوست.

عايشهمى گويد:منپيوستهبراينكهروزگار خديجه رادركنكرده بودم، تأسّف مى خوردم و از علاقه و مهر پيامبر، نسبت به او هميشه تعجب مى كردم; زيرا پيامبر او را مكرّر ياد مى كرد; و اگر گوسفندى مى كشت، سهمى برى دوستان خديجه كنار مى گذاشت و برايشان مى فرستاد.

روزى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در حال بيرون رفتن از خانه بود كه از خديجه

[1 ـ هيثمى ، مجمع الزوائد 9/223. (2)2 ـ هيثمى ، همان جا. (3)3 ـ ابن حجر عسقلانى ، فتح البارى بشرح صحيح البخارى 7/108 ـ 109; سبط بن جوزى ، همان 302. ] ياد كرد و از او تعريف نمود. من نتوانستم خودم را كنترل كنم، با كمالى جرأت گفتم: وى پيرزنى بيش نبود و خدا بهتر از او را نصيب شما كرده است! آثار خشم و غضب در پيشانى پيامبر ظاهر شد و فرمود: ابداً چنين نيست، خديجه هنگامى به من ايمان آورد كه مردم همگى در حال كفر و شرك به سر مى بردند; او اموال و ثروت خود را در سختترين مواقع در اختيار من گذارد و خدا از او فرزندانى نصيبم نمود كه به ديگر همسرانم نداد.

سن خديجه

معروف اين است كه خديجه هنگام ازدواج 40 سال داشته و 15 سال پيش از عام الفيل، قدم به عرصه وجود نهاده است; ولى بعضى كمتر از اين نوشتهاند. وى قبلا دو شوهر كرده بود، به نامهى «عتيق ابن عائذ» و «ابوهالة مالك بن بناش التميمى » كه رشته زندگى هر كدام به وسيله مرگ گسسته بود.

فرزندان خديجه از پيامبر

خديجه كبرى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دارى دو پسر به نامهى «قاسم» و «عبدالله» بود كه به آنها طاهر و طيّب مى گفتند و چهار دختر داشت كه رقيّه، زينب، امّ كلثوم و فاطمهسلام الله عليهنام داشتند. دو پسر آن حضرت قبل از بعثت از دنيا رفتند; ولى دخترانش باقى ماندند.

شب هاى تاريك، راه خانه خديجه تا غار حراء به روزى روشن از اخلاص و اميد و فداكارى تبديل شد. كوه بزرگ نور كه امروزه بعضى ازى

[(1)1 ـ بحار الانوار، ج16، ص8 ]

مردان نيز از صعود به آن عاجزند، در سايه اخلاص و فداكارى و عظمت گامهى خديجه كوچك مى نمود. آن بانوى فداكار به رغم آن همه ثروت و مكنت، سه سال در شعب ابى طالب، گرسنه در كنار پيامبر(صلى الله عليه وآله)خوابيد و آرامِ جان او بود.

وفات خديجه

حضرت خديجه در تمام دوره دشوار و پرحادثه پيش از هجرت به عنوان همسرى فداكار در كنار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود و لحظهى او را در آن كوران حوادث تنها نگذاشت و سرانجام سه سال پيش از هجرت دنيا را به درود گفت. آخرين سخن وى در آستانه مرگ، با آن سابقه خدمت و فداكارى ، اين بود كه: «ى رسول خدا! من درباره تو كوتاهى نمودم و آنچه در خور توست به انجام نرساندم و در اين لحظه اگر خواستهى داشته باشم، آن خواسته رضايت توست.» و بدين ترتيب آن بانوى بزرگوار ديده از جهان فروبست;

 ولى برى هميشه به عنوان زنى نمونه برى زنان اسلام در تاريخ باقى ماند، اميد است زنان مسلمان ما با الگو قرار دادن اين بزرگ بانوى اسلام، شايستگى خويش را برى خدمت هر چه بيشتر به اسلام به اثبات رسانده و فرزندانى صالح و متعهّد تربيت نمايند. جسد پاك خديجه را در قبرستان حجون مكّه به خاك سپردند. موقعيت قبر وى در آخر قبرستان و نزديك قبور ابوطالب و عبدالمطلّب است.

[(1)1 ـ از ص42 تا اينجا از كتاب، تاريخ و آثار اسلامى مكّه مكرّمه و مدينه منوّره، اصغر قائدان و كتاب ياد ايّام، معاونت فرهنگى شورى سياستگذارى ائمّه جمعه گرفته شده است. ]

ميلاد امام حسن مجتبى (عليه السلام)

* امام حسن مجتبى (عليه السلام) در نيمه رمضان سال سوّم هجرى ، در شهر مدينه منوّره ديده به جهان گشود.

* پدرش، امير مؤمنان على بن ابيطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه دختر پيامبر خدا است ـ درود و رحمت خدا بر آنان ـ.

در تاريخ، از اين كوتاهتر و در عالم نسبها، از اين پرشرافتتر، نسبى وجود ندارد.

* در شهر مدينه، شب نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت، تولد يافت. فرزند نخستين پدر و مادرش بود. رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) بلافاصله پس از ولادتش او را گرفت; در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت. سپس برى او گوسفندى قربانى كرد; سرش را تراشيد و هموزن موى سرش ـ كه يكدوم و چيزى افزون بود ـ نقره به مستمندان داد; دستور داد تا سر او را عطر آگين كنند. و از آن هنگام، آيين عقيقه و صدقه دادن به هموزن موى سر نوزاد، پديد آمد.

* او را حسن نام داد و اين نام در جاهليت سابقه نداشت. و كنيه او

را ابومحمد نهاد و اين تنها كنيه اوست.

* لقبهى او: السبط است و السيد و الزكى و المجتبى و التقى .

* همسران او عبارتند از: «ام الحق» دختر طلحة بن عبيدالله; «حفصه» دختر عبدالرحمن بن ابى بكر; «هند» دختر سهيل بن عمرو; و «جعدة» دختر اشعث بن قيس و اين آخرين، همان است كه به اغوى معاويه او را مسموم و شهيد كرد.

* فرندان آنحضرت از دختر و پسر 15 نفر بودهاند، بنامهى :

زيد، حسن، عمرو، قاسم، عبدالله، عبدالرحمن، حسن اثرم، طلحة، ام الحسن، ام الحسين، فاطمه، ام سلمة، رقيه، ام عبدالله و فاطمه.

نسل او فقط از دو پسرش: حسن و زيد، باقى ماند و از غير ايندو انتساب به آنحضرت درست نيست.

* «هيچكس از جهت منظر و اخلاق و پيكر و رويه و مجد و بزرگوارى ، به رسول اكرم شبيهتر از او نبود» وصف كنندگانش او را اينچنين ستودهاند. و گفتهاند:

دارى رخسارهئى سفيد آميخته به اندكى سرخى ; چشمانى سياه; گونهئى هموار; محاسنى انبوه; گيسوانى مجعد و پر; گردنى سيمگون; اندامى متناسب; شانهئى عريض; استخوانى درشت; ميانى باريك; قدى ميانه; نه چندان بلند و نه كوتاه; سيمائى نمكين و چهرهئى در شمار زيباترين چهرهها بود.

* بيست و پنج بار حج كرد پياده، در حاليكه اسبهى نجيب را با او يدك مى كشيدند.

هر گاه از مرگ ياد مى كرد مى گريست و هر گاه از قبر ياد مى كرد

مى گريست و هر گاه محشر را و عبور از صراط را بياد مى آورد مى گريست و هر گاه به ياد ايستادن به پى حساب مى افتاد همچون مار گزيده به خود مى پيچيد، از خدا طلب بهشت مى كرد و به او از آتش پناه مى برد.

و چون وضو مى ساخت و به نماز مى ايستاد، بدنش بلرزه مى افتاد و رنگش زرد مى شد.

سه نوبت، دارائيش را با خدا تقسيم كرد و دو نوبت از تمام مال خود برى خدا گذشت. و با اين همه، در تمامى حالات به ياد خدا بود. گفتهاند: «در زمان خودش آن حضرت عابدترين مردم و بى اعتناترين مردم به زيور دنيا بود».

محمد بن اسحق گفت: «پس از رسولخدا(صلى الله عليه وآله) هيچكس از حيث آبرو و بلندى قدر، به حسن بن على نرسيد. بر در خانهاش فرش مى گستردند و چون او از خانه بيرون مى آمد و آنجا مى نشست راه بسته مى شد و باحترام او كسى از برابرش عبور نمى كرد و او چون مى فهميد، برمى خاست و به خانه ميرفت و آنگاه مردم رفت و آمد مى كردند».

در راه مكه از مركبش فرود آمد و پياده به راه ادامه داد، در كاروان كسى نماند كه بدو تأسى نجويد و پياده نشود، حتى سعد بن ابى وقاص كه پياده شد و در كنار آن حضرت راه افتاد.

«مدرك بن زياد» به ابن عباس ـ كه برى حسن و حسين ركاب گرفته بود و لباسشان را مرتب مى كرد ـ گفت: «تو از اينها سالخودهترى ! ركاب برايشان مى گيرى ؟» وى جواب داد: «ى فرومايه

پست! تو چه ميدانى اينها كى اند! اينها پسران رسول خدايند. آيا اين موهبتى از جانب خدا بر من نيست كه ركابشان را بگيرم و لباسشان را مرتب كنم؟!».

با اين شأن و منزلت، تواضعش چنان بود كه: روزى بر عدهئى مستمند مى گذشت و آنها پارههى نان را بر زمين نهاده و خود روى زمين نشسته بودند و مى خورند. چون حسن بن على را ديدند گفتند: «ى پسر رسول خدا بيا با ما هم غذا شو!» فوراً از مركب خود فرود آمد و گفت: «خدا متكبران را دوست نمى دارد» و با آنان به غذا خوردن مشغول شد. آنگاه آنها را به ميهمانى خود دعوت كرد، هم غذا به آنان داد و هم پوشاك.

بخشش و كرم او آنچنان بود كه مردى حاجت نزد او آورد. آن حضرت باو گفت: «حاجتت را بنويس و به ما بده» و چون نامه او را خواند، دو برابر خواستهاش بدو بخشيد. يكى از حاضران گفت: اين نامه چقدر برى او پربركت بود، ى پسر رسول خدا!. فرمود: «بركت آن برى ما بيشتر بود، زيرا ما را از اهل نيكى ساخت. مگر نمى دانى كه نيكى آن است كه بى خواهش به كسى چيزى دهند و اما آنچه پس از خواهش مى دهند،

 بهى ناچيزى است در برابر آبروى او. شايد آنكس شبى را با اضطراب و ميان بيم و اميد بسر برده و نميدانسته كه آيا در برابر عرض نيازش، دست رد به سينه او خواهى زد يا شادى قبول به او خواهى بخشيد و اكنون با تن لرزان و دل پرتپش نزد تو آمده، آنگاه اگر تو فقط بقدر خواستهاش باو ببخشى ، در برابر آبروئى كه نزد تو ريخته بهى اندكى باو دادهئى ».

مدائنى روايت كرده كه: «حسن و حسين و عبدالله بن جعفر به راه حج مى رفتند. توشه و تنخواه آنان گم شد. گرسنه و تشنه به خيمهئى رسيدند كه پيرزنى در آن زندگى مى كرد، از او آب طلبيدند. گفت: اين گوسفند را بدوشيد و شير آن را با آب بياميزيد و بياشاميد. چنين كردند. سپس از او غذا خواستند، گفت: همين گوسفند را داريم، بكشيد و بخوريد. يكى از آنان گوسفند را ذبح كرد و از گوشت آن مقدارى بريان كرد و همه خوردند و سپس همانجا به خواب رفتند. هنگام رفتن به پير زن گفتند: ما از قريشيم، به حج مى رويم، چون باز گشتيم نزد ما بيا با تو به نيكى رفتار خواهيم كرد و رفتند.

شوهر زن كه آمد و از جريان خبر يافت، گفت وى بر تو! گوسفند مرا برى مردمى ناشناس مى كشى ، آنگاه مى گوئى : از قريش بودند!؟.

روزگارى گذشت و كار بر پير زن سخت شد، از آن محل كوچ كرد و به مدينه عبورش افتاد. حسن بن على او را ديد و شناخت. پيش رفت و گفت: مرا مى شناسى ؟ گفت نه! گفت: من همانم كه در فلان روز مهمان تو شدم. و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دينار زر باو دادند. آنگاه او را نزد برادرش حسين بن على فرستاد، آنحضرت نيز به همان اندازه بدو بخشيد و او را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد و او نيز عطائى همانند آنان به او داد».

و بجز اينها، سخن در كرم و بخشش فراوان است كه ما اكنون درصدد بيان آنها نيستيم.

حلم و گذشت او چنان بود كه ـ به گفته مروان ـ با كوهها برابرى مى كرد.

زهد و بى اعتنائى او به زيور دنيا آنچنان بود كه «محمد بن على بن الحسين بن بابويه» (متوفى به سال 381 هجرى ) كتابى را بنام: زهد الحسن(عليه السلام) بدين صفت او اختصاص داد و در اينباره همين بس كه از همه دنيا يكباره بخاطر دين صرفنظر كرد.

* او سرور جوانان بهشت و يكى از دو نفرى است كه دودمان پيامبر منحصراً از نسل آنان بوجود آمد; و يكى از چهار نفرى است كه رسول خدا با آنان به مباهله نصارى نجران حاضر شد; و يكى از پنج نفر اصحاب كساء; و يكى از دوازده نفرى است كه خدا فرمانبرى آنان را بر بندگانش واجب و فرض ساخته. و او يكى از كسانى است كه در قرآن كريم پاك و منزه از پليدى معرفى شده; و يكى از كسانى است كه خدا دوستى آنان را پاداش رسالت پيامبر دانسته; و يكى از آنانكه رسول اكرم ايشانرا هموزن قرآن و يكى از دو دستآويز گران وزنه قرار داده. و او ريحانه رسول خدا و محبوب اوست و آنكسى است كه پيامبر دعا ميكرد خدا دوستدار او را دوست بدارد.

افتخارات او بقدرى است كه ياد كردن آنها بطول مى انجامد و تازه پس از بيانى دراز بآخر نمى رسد.

پس از وفات پدرش، مسلمانان با او به خلافت، بيعت كردند. در همان مدت كوتاه حكومتش، به بهترين شكلى كارها را اداره كرد. در پانزدهم جمادى الاولى سال 41 (بنابر صحيحترين روايتها) با معاويه قرار صلح منعقد ساخت و با اينكار هم دين را حفظ كرد و هم مؤمنان را از قتل نجات داد و در اينكار بر طبق آموزش خاصى كه بوسيله پدرش از پيامبر دريافت كرده بود، عمل نمود. دوران خلافت رسمى و

ظاهرى او هفت ماه و بيست و چهار روز بود.

پس از امضى قرار داد صلح، به مدينه بازگشت و در ان شهر اقامت گزيد و خانه او برى ساكنان و واردان آن شهر، دومين حرم شد و او خود در اين هر دو حرم، جلوه گاه هدايت و فرازگاه دانش و پناه گاه مسلمانان گشت.

 دور و بر او مردمى از شهرهى دور دست گرد آمدند برى فهم و شناخت دين و سپس رفتن و قوم خود را از قهر و عذاب بيم دادن. و اينها همان شاگردان و حاملان دانش او و راويان از او بودند. و حسن بن على بخاطر علم و دانش فراوانى كه خدا بدو ارزانى داشته بود و هم بخاطر قدر و منزلت بلندى كه در دل مردم داشت، تواناترين بشر بود برى پيشوائى امت و رهبر فكرى آنان و درست كردن عقايدشان و متحد ساختن و بهم بستن ايشان.

نماز صبحگاه را كه ميخواند، تا بر آمدن آفتاب در مسجد رسول خدا مى نشست و به ذكر خدا مى پرداخت.

بزرگان و برگزيدگان مردم گرد او مى نشستند و او با آنان سخن مى گفت. ابن صباغ (در كتاب الفصول المهمه ص159) مى نويسد: «مردم گرد او جمع مى شدند و او با سخنان خود عقدههى علمى را مى گشود و ايرادهى مخالفين را پاسخ مى داد».

چون حج ميگزارد، در هنگام طواف مردم برى اينكه به او سلام كنند آنچنان ازدحام ميكردند كه گاه نزديك بود خود او پايمال شود!

* او را بارها مسموم كردند. در آخرين بار بود كه احساس خطر كرد، به برادرش حسين(عليه السلام)گفت: «من بزودى از تو جدا خواهم شد و به پرودرگارم خواهم پيوست بدان كه مرا مسموم كرده و كبدم را تباه

ساختهاند. من خود، عامل و سبب اينكار را مى شناسم و در پيشگاه خدى از مسبب آن دادخواهى خواهم كرد، سپس فرمود: «مرا در كنارى رسول خدا بخاك سپار زيرا من به او و خانه او اولى تر(1); ولى اگر نگذاشتند تو را به حق آن پيوندى كه به خدا نزديكت ساخته و به خويشاوندى نزديكى كه با پيامبر خدا دارى سوگند مى دهم كه نگذارى بخاطر من قطره خونى ريخته شود; بگذار تا رسول خدا را ملاقات كنيم و نزد او از دشمنان دادخواهى نمائيم و جفى مردم را باوى باز گوئيم».

سپس سفارشهى لازم را درباره خاندان و فرزندانش و آنجه از خود بجا گذارده بود باو كرد و او را به آنچه پدرشان على در لحظه مرگ وصيت كرده بود، وصيت نمود و جانشينى او را به شيعيان اعلام كرد. و در روز 17 ماه صفر سال 49 وفات يافت.

ابوالفرج اصفهانى نوشته است: «معاويه ميخواست برى پسرش يزيد بيعت بگيرد و در انجام اين منظور، هيچ چيز برى او گرانبارتر و مزاحمتر از حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود. بدينجهت هر دو را با وسائل مخفى مسموم كرد».

و بسى روشن است كه فجايع بزرگى از اين نوع، همچون تازيانهئى

[1 ـ اولويت به پيامبر از اينرو كه فرزند و پاره تن بلكه جزئى از او بود و كسى از فرزند به پدر و از جزء به كل نزديكتر و اولى تر نيست. و اما اولويت به خانه پيامبر بدينجهت كه او وارث شرعى مادرش صديقه طاهره و او يگانه وارث پدرش رسولخدا بود. فاطمه از پدر ارث مى برد همچنانكه سليمان از داود. و دليلى نيست كه عمومات ارث در اين مورد تخصيص خورده باشد. ]

بر پيكر خواب رفته و تخدير شده مردم بود كه شعور و درك آنان را برمى انگيخت و احساس درد را در آنان زنده مى ساخت. اقطار اسلامى دهان به دهان خبر اين پيشامد بزرگ را پخش كردند; در هر گوشه، موج شيون مردم از زمينه شورشى خبر ميداد و در هر سال، بلند شدن غوغائى ، دستگاه حكومت را به انقلابى تهديد مى كرد. و خدى سبحان مى گويد: «ستمگران بزودى خواهند دانست كه به چه سرانجامى دچار مى شوند».

* سبط ابن جوزى به سند خود از ابن سعد و او از واقدى روايت كرده: حسن بن على در هنگام احتضار گفت مرا در كنار پدرم ـ يعنى رسول اكرم ـ دفن كنيد. امويان و مروان حكم و سعيد بن العاص ـ كه والى مدينه بود ـ بپا خواستند و نگذاشتند! ابن سعد مى گويد: يكى از مخالفان عايشه بود كه گفت: «هيچكس نبايد با رسول خدا دفن شود».

انبوهى از مردم گرد حسين بن على مجتمع شده گفتند: ما را با آل مروان واگذار، بخدا قسم آنان در دست ما بسى حقير و ناچيزند. فرمود: «برادرم وصيت كرده كه نبايد بخاطر او قطرهئى خون ريخته شود و اگر اين سفارش نمى بود مى ديديد كه شمشيرهى خدا با آنان چه مى كند.

آنها عهد ميان ما و خود را شكستند و شرائط ما را زير پا نهادند» با اين سخن به شرائط صلح اشاره مى كرد.

حسن بن على را از آنجا به قبرستان بقيع بردند و در كنار قبر جدهاش فاطمه بنت اسد بخاك سپردند. در كتاب «الاصابة» از واقدى و او از ثعلبه نقل مى كند كه گفت: روزى كه حسن بن على وفات يافت

و در بقيع مدفون شد، من حاضر بودم، انبوهى جمعيت آنچنان بود كه اگر در بقيع سوزنى مى افكندند بر سر انسانى مى افتاد و به زمين نمى رسيد.

[(1)1 ـ از ص47 تا اينجا از كتاب «صلح امام حسن(عليه السلام)» نوشته شيخ راضى آل ياسين ترجمه مقام معظّم رهبرى ، آيةالله سيد على خامنهى مدّظلّه العالى گرفته شده است. ]