تحليل زبان قرآن و روش شناسى فهم آن

دكتر محمد باقر سعيدى روشن

- ۱۱ -


سرانجام با اختلافهايى كه ميان اصحاب حلقه وين در ملاك معنادارى پديد آمد، آنان ناگزير آن را صرفا در حكم يك توصيه معرفى كردند. موريتس شليك (1936م ) احساس كرد مجبور است قوانين علمى را قاعده تفسير كند، نه حكم . اتونويرات اظهار داشت اين نظريه متضمن آن است كه از شبكه زبانى فراتر رويم و به ما بعدالطبيعه فرو غلطيم . كارناپ (1970 م ) اين مبنا را به نوعى وضع گرايى تاءويل برد و سرانجام به زبان چيزها، به اصطلاح زبان شعور متعارف روى آورد و آن را مبناى زبان علمى قرار دارد. (312) اين نكته البته سنت مشترك فلسفه تحليلى بر ضد روش ايدآليستى و متافيزيكى است كه پيروان آن عموما معتقد بوده اند كه روشهاى علم و شعور متعارف ، راه هاى اصيل كشف حقيقت اند. (313)

2. تحليل زبانى و كاركردگرايى زبان دينى

فلسفه تحليل زبان ، نام فن يا روشى است كه در آن تحليل زبان يك روش براى حل مسائل فلسفى است . به سخن ديگر، فلسفه تحليلى عبارت است از: تجزيه و تحليل منطقى قضاياى فلسفى . (314) فيلسوف تحليل زبان معتقد است كه مى توان بعضى از مسائل سنتى فلسفه ، مثلا مسائل مربوط به شكاكيت را با بررسى و تحليل منطق اصطلاحات متعارف مانند شك ، يقين ، معرفت و... حل كند. (315) به همين جهت از ويژگيهاى كار فيلسوفا تحليلى اين است كه به تعريف (Definition) اهميت بسيار مى دهند و همواره تاكيد مى كنند كه الفاظ به كار رفته در قضايا و قياسات بايد كاملا روشنى و مبين باشند. (316)

با توجه به عدم توفيق ديدگاه پوزيتيويستى در تبيين و ارائه يك ديدگاه جامع از گزاره هاى ناظر به واقع كه بيرون از قلمرو احكام مربوط به امور مادى هستند، روى آورد ديگرى در باب زبان پديد آمد كه مشغله خود را به تعبير فردريك فره ، تحليل انحاى كاركردهاى (Functional analysis) گزاره هاى گوناگون ، به جاى پرداختن به معنادارى و عدم آن قرار داد. اين گرايش كه پس از پوزيتيويسم منطقى و تا حد زيادى تناقض آن بوده است ، در حد وسيع ترى به مساءله معنادارى پرداخت و آن را به مشاهده حسى اختصاص نداد. (317)

اين نظريه كه در واقع حالت افراطى فلسفه تجربه گراى انگليسى است ، در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم با تاكيد بر پيرايش و تحليل چگونگى مفاهيم در زبان ، پديد آمد. (318) البته فيلسوفان تحليل و اصلاح زبان قائل به منقصت ذاتى زبان نبودند، بلكه مى گفتند زبانى كه براى امور عادى است (Ianguage Ordinery)، براى فلسفه كارايى ندارد، از اين رو بايد زبان ديگى پيدا كرد تا مسائل لاينحل ، گشوده شود. نخستين بار لايب نيتز اين مطلب را در ميان نهاد و پس از او راسل و شاگردش ويتگنشتاين . (319) اينها نقايص زبان روزمره را در چهار چيز دانستند:

الف ) ابهام (چقدر)؛

ب ) ايهام (اشتراك لفظى ، مثل واژه بايد، سرمايه و... كه در امور مادى و معنوى كاربرد دارد؛)

ج ) وابستگى به بافت (Context)، براى مثال واژه نابغه در يك متن تحسين آميز داراى مفهوم فراتر و در متن تحقيرآميز داراى مفهوم ديگر يعنى فروتر است ؛

د) تفاوت معناى لغوى با معانى اصطلاحى زبان .

مور (1873 - 1958, Moore) از طرفداران زبان عادى و در ناحيه تفكر فلسفى ، طرفدار فهم عرفى (Commonsence ) و ويتگنشتاين متاءخر در تحقيقات فلسفى همين مطلب را طرح كردند. (320) كارناپ كه علاقه بسيار عميقى به زبان پيدا كرده بود، اظهار داشت كه مسائل فلسفه بالمره به زبان راجع اند، نه به عالم و از اين رو فعاليت فيلسوفان بايد مصروف ساختن زبانهاى مناسب براى علم گردد. از نظر او وظيفه فلسفه عبارت از: تحليل منطقى جملات علم و يا تحليل منطقى زبان علم است . (321)

فيلسوفان تحليل زبانى در دهه 1940 ميلادى به جاى پرداختن به شروط معنادارى ، كه زبان را با واقعيتى بيرونى مرتبط مى كند، كاركردها و ساحتهاى زبان را مورد تصريح و تاءكيد قرار دادند. آنان اظهار داشتند كه ما نبايد در صدد توصيف جهان باشيم ، و اگر به اين هدف پرداختيم ، چه بسا اين توصيف را در شيوه هاى به كلى متفاوت انجام دهيم كه قابل تبديل يا تحويل به يكديگر نباشند. ارزش يك تبيين ، وابسته به اين است كه مى خواهيم با آن ، چه كنيم . از آنجا كه زبانهاى مختلف علايق مختلف هنرى ، اخلاقى ، دينى ، علمى ، فلسفى و... را باز مى تابند، هر حوزه اى بايد راهبردى را كه براى برآوردن مقاصد خود مناسب تر مى داند در پيش گيرد. آنان براين نكته تصريح مى كردند كه هر سنخ زبانى منطق خاص خود را دارد. (322)

بدين سان ، آنجا كه پوزيتيويسم مجال علم را تنگ گرفته بود و در صدد الغاى گزاره هاى دينى برآمده بود، تحليل زبانى هم علم و هم دين را مشغله مجاز و معقول مى شمرد، ولى معمولا به اين نتيجه مى رسيد كه اين دو امر به يكديگر ارتباط ندارند. اين رويكرد فلسفى گزاره هاى علمى و دينى را نه به دليل حقيقت يا صدقشان ، بلكه به دليل نقش هر يك در به انجام رساندن وظايف خاص خود، داورى مى كرد، و وظايف و كاركرد هريك از اين زبانها را داراى تفاوت بسيار مى نگريست . (323)

به سخن ديگر، از منظر وسيع كاركردگرايى ، كه تحليل زبانى را فرا مى گيرد، زبان دين هيچ گونه جنبه شناختارى و واقع نمايى ندارد، در عين حال بيانگر امرى ارزشمند است . از نظر، اين رهيافت ، مفاهيم دينى و از جمله وجود خدا واقعيت عينى ندارد، بلكه اين مفهوم ناظر به واقعيت آرمانهاى انسانى است نه چيزى وراى آن ، و اعمال دينى مقصود نهايى تلقى مى شوند، نه پاسخ به واقعيتى برتر.

ويتگنشتاين متاءخر و بازيهاى زبانى

از جمله ديدگاه هاى بسيار مهم در باب زبان دينى ، نگرش اخير ويتگنشتاين (1889 - 1915م ) است كه به (( بازيهاى زبانى )) موسوم است و پس از او د.ز.فيليپس آن را گسترش داد. پيشتر ديديم كه نگرش نخست ويتگنشتاين درباره زبان معنادار، زبان توصيفى و واقع گرا، همان رهيافت پوزيتيويستى دانسته مى شد.

در اوايل قرن بيستم اكثر فيلسوفان تحليلى و منطق دانان ، از جمله ويتگنشتاين ، معتقد بودند كه كار زبان (مجموعه مفاهيم ذهنى ) تصوير كردن عالم واقع است . البته اين تصوير ذهنى ممكن است مطابق با واقع باشد و ممكن است مطابق با واقع نباشد. اما ويتگنشتاين در نظريه دوم خود اظهار داشت : نظريه تصويرى اساسا اشتباه است ، ما واقعيت را تصوير نمى كنيم ، بلكه زبان ، كارى مثل يك بازى انجام مى دهد. اساسا هيچ نقطه اتكايى بيرون از بازيهاى زبانى ، نيست كه بتوانيم از آنجا نسبت بين زبان و واقعيت را ارزيابى كنيم . از اين رو فيلسوف نبايد به دنبال ساختن تصويرى باشد كه تطابق بيشترى با واقع دارد؛ اساسا چنين فرم منطقى وجود ندارد. يك فيلسوف بايد هر چيز را همان طور كه هست باقى بگذارد و نظاره كند كه مردم چگونه حرف مى زنند. كار او تنها تفكيك گفته هاست . (324) اساس بحث ويتگنشتاين در رابطه لفظ و معنا، مبتنى بر استعمال است ، بدين معنا كه آنچه موجب معنا مى شود استعمال لفظ در جملات و كاربردهاست (The use Theory). (325)

به نظر مى رسد دشواريهايى كه تنگناى معنادارى تجربى پديد آورد، وى را به سوى ديدگاهى سوق داد كه معيار فراگيرترى براى زبان عرضه كند؛ از اين رو در نگرش اخير خود، يعنى تحقيقات فلسفى تاءكيد مى كند كه زبان به طور نامحدود گسترش پذير است و هيچ ماهيت يگانه اى نيست كه در سرتاسر زبان موجود باشد و مقوم ماهيت آن بشود. او زبان را همانند بازى ، داراى گونه هاى متفاوت و كاركردهاى متنوعى دانست كه ماهيت مشتركى ندارند.

علم ، هنر، فلسفه ، دين ، عرفان و... هر يك براى خود زبان ويژه اى دارند و تلاش ما بايد معطوف كاربردهاى زبان باشد نه يافتن معنا. مطابق نظر دوم ويتگنشتاين ، معيار معنادارى اثبات ، ابطال يا تاءييد تجربى ، تنها ملاك براى يكى از انواع بازيهاى زبانى (بازى زبانى علم ) مى باشد، در حالى كه ما با انواع ديگرى از بازيها رو به رو هستيم كه هر يك داراى معيار خاص خود است ، فلذا يك الگوى زبانى را نمى توان تنها الگوى معتبر براى هر نوع بازى زبانى دانست . در اين ديدگاه ، زبانى بى معناست كه كاربرد خاصى در جامعه زبانى نداشته باشد.

عمده ترين بحثى كه ويتگنشتاين در (( بازيهاى زبانى )) مطرح مى كند آن است كه مى گويد براى فهم واژه اى ، دنبال تعريف فرهنگ لغت نگرديد، بلكه بيند چگونه از آن واژه در زمينه (Context) خاصى از گفتار استفاده مى شود.

ما هميشه فكر كرده ايم كه هر لفظ داراى معنايى است كه در جمله كاربرد مى يابد، به اصطلاح وضع معنا متقدم بر استعمال است . ولى او مى گويد الفاظ بيرون از ظرف و زمينه كاربردشان معنا ندارند. اساسا معنا از خود كاربرد در مى آيد، معنا هميشه در اين كاربردهاى خاص پيدا مى شود. زمينه گرايى ، يعنى همين كه هيچ وقت معنايى مستقل از زمينه وجود ندارد. (326)

منشاء پيدايش زبانهاى مختلف (( نحوه هاى گوناگون حيات است )) . زبان در اصطلاح ويتگنشتاين و همفكران وى ، همان مدلولات و مفاهيم الفاظ است ، نه اصوات و الفاظ؛ از اين رو اينها وقتى مى گويند هر نحوه حيات ، زبان مخصوص خود را دارد، يعنى ايده ها و تفكرات و مفاهيم ويژه خودش را در ذهن كسى كه به اين حيات زيست مى كند، ايجاد مى كند و اين تصوراتند كه در نهايت چگونگى تعامل با عالم خارج را براى او ايجاد مى كند. فضاى ذهنى يك فيلسوف با جهان يكى هنرمند متفاوت است ، از اين رو زبان آنها نيز مختلف است ؛ بنابراين ، زبان هر كس نمايانگر دنياى اوست . معيشت دينى بيانش اين است كه اگر كافرى مُلك سليمان داشت باز هم زندگى وى نابسامان است و اگر مومن راستينى چون ايوب با ادبار دنيا هم مواجه شد باز زندگى (درونى )اش بسامان است .

ويژگيها و لوازم ديدگاه ويتگنشتاين

يكى از لوازم و ويژگيهاى ديدگاه زبانى ويتگنشتاين نفى هرگونه معيار و مبنا براى يك گفتار، اعم از علمى ، دينى و... است . لازمه نحوه هاى حيات آن است كه هم علم ، هم دين ، هم فلسفه يك نحوه حيات اند، اين نحوه حيات را بايد زيست ، نه علم ، نه دين ، نه فلسفه هيچ يك بنيان ندارند، يعنى تاييد عقلانى و اثبات نمى پذيرند. ريشه اين مطلب آن است كه همين الفاظ، بنيان داشتن ، استدلال كردن ، واقعيت ولا واقعيت و... هم يك گونه زبان ناشى از يك نحوه حيات خاص است و در بازيهاى زبانى نقش خاص خودشان را دارند و ما بيرون از اين زبانهاى خاص ، زبانى نداريم كه مستقل باشد و بتواند اين نحوه هاى حيات و زبان آنها را با هم ارزيابى كند. براى فهم هر زبانى بايد نحوه معيشت يا دنياى متناسب با آن را شناخت و به سخن ديگر در آن دنيا وارد شد. او تاكيد مى كند كه غير مومن نمى تواند زبان مومن را درك كند، زيرا درك زبان دينى نيازمند داشتن تجربه دينى است ، همان طور كه اگر كسى بخواهد معناى واقعى زبان عرفانى را بفهمد، بايد وارد دنياى عارفان شود و كام وى از تجارب عرفانى بهره مند باشد. به همين دليل ويتگنشتاين معتقد است كه وقتى مومن مى گويد: خدا وجود دارد و در مقابل ملحد مى گويد: خدا وجود ندارد، اين دو گفته با هم تناقضى ندارند؛ زيرا آنان فهم مشتركى از اين دو گفته ندارند و سخن يكديگر را درك نمى كنند.

با توجه به اين جهت ، ويتگنشتاين تاكيد دارد كه مدعيات يك زبان را نمى توان با معيارهاى مربوط به زبان ديگر ارزيابى كرد و نتيجه مى گيرد كه نزاعهاى بى پايان كلامى در باب تعارض علم و دين ، از اينجا پديد آمده كه تصور شده علم و دين هر دو داراى يك زبان و پذيراى يك معيارند، حال آنكه اينها بازيهاى متفاوت و متعلق به عوالم گوناگون اند و هر يك معيار خاص خود را دارد. (327)

بحث مهم تر آن است كه آيا نحوه هاى حيات فقط در زبان دين يا زبان علم موثر است يا در كل ايده هاى انسان تاءثير مى گذارد؟ يكى از شاگردان ويتگنشتاين به نام پيتروينچ ، كه در باب فلسفه هاى علوم اجتماعى سخنان بسيار دارد، مى گويد: حتى مرز واقعيت و لا واقعيت ، هم دائر مدار زبان و نحوه هاى خاص حيات است .

در اين باره او مقاله اى كلاسيك دارد كه بسيار مورد بحث قرار گرفته است . وى درباره مقاله معروفى كه يكى از انسان شناسان معروف درباره فهم يك جامعه ابتدايى دارد، سوال مهمى را مطرح مى كند. او در آن مقاله گفته است براى فهم يك جامعه بدوى ، بايد با آن هم صحبت شود و در كارهايشان شركت كرد. نويسنده با اشاره به اعتقاد مردم بدوى به تاءثير جادوگرى در امور زندگى ، ادعا مى كند كه گرچه اين تفكر مربوط به يك زبان و نحوه حيات خاص است ، اما تفكرى غلط است و بايد اصلاح شود. اين سخن ، محل بحث پيتروينچ قرار گرفته و مى گويد: به چه دليل معيار واقعيت و لا واقعيت را همان چيزى قرار مى دهيد كه علم شما اروپاييها مى گويد؟ شما معيارى داريد و آنها هم معيار ديگرى ، به چه دليل معيار شما مطابق با واقع است و معيار آنان مطابق نيست ؟

پيتروينچ در صدد ايجاد تشكيك نيست ، بلكه مطلب اساسى ترى را طرح مى كند و مى گويد: اساسا واقعيت و لا واقعيت تطابق يك نظريه با واقع ، برخاسته از يك نحوه حيات خاص است .

البته اين سخن بسيار ريشه اى است . آيا معيار مستقلى وجود دارد كه واقعيت را از غير واقعيت جدا كند؟ آيا معيار مشخص و بالاتر از تصوراتى كه از اين حيات حاصل مى شود در اختيار بشر هست تا بتواند بين همه انحاى حيات قضاوت كند. يا هر حيات و زبانى كه از آن برخاسته ، تفكيك خاصى بين واقعيت ولا واقعيت مى كند و به گونه اى خاص مسئله تطابق نظريات و مفاهيم با عالم خارج را مطرح مى كند. پيتروينچ مدعى است كه چنين معيارى در اختيار بشر نيست . البته اين ديدگاه به نسبيتى منتهى مى شود كه خروج از آن بسيار دشوار است .

پيتروينچ در كتاب ايده يك علم اجتماعى هجمه ديگرى به علم گرايى غربى دارد كه اساسى تر از بحث مرز واقعيت و لا واقعيت است . وى در آن كتاب مى گويد: حتى منطق كه براى استنتاج ، معيار مستقلى ندارد. در يك نحوه حيات خاص است كه ما مى گوييم : اين قضايا از اين قضايا استنتاج مى شود.

لذا او اين ادعا را كه كل ارزيابيها و گزاره هاى منطقى چيزهاى ثابتى است ، نمى پذيرد و معتقد است اين مدعا برخاسته از يك نحوه حيات خاص است . (328)

از جمله ويژگيهاى ديدگاه ويتگنشتاين در مرحله دوم از انديشه اش در باب زبان دينى ، نظريه خاص او در ماهيت ايمان ، موسوم به فيدئيسم است . او در اين مرحله ، ايده غير قابل بيان بودن دين را رها كرد و به تبيين گرامر قضاياى دينى پرداخت .

در اين ديدگاه مفاهيم دينى چون خدا، معاد، گناه و جز اينها صورى از حيات را باز مى نمايانند كه درون دينداران نهفته است . اما ايمان دينى ، نه عقلانى است و نه غير عقلانى ؛ بلكه پيش عقلانى است . بدين معنا كه دين ، نه يك نظريه يا تعليم عقلانى ، بلكه تعهدى نفسانى است در قبال آنچه كه مومن به آن ايمان دارد. قضاياى دينى اعلام تعهد در برابر يك صورت از حيات است . زبان دينى كه حاوى مجموعه بازيهاى زبانى خاص مومنان است ، اين تعهد را در بر دارد. منطق اين زبان ، منطق شور و احساس و التزام فردى در برابر آن كسى است كه مومن به او ايمان دارد و نه منطق بحث و برهان . (329)

برابر نظريه ايمان گروى ، كه ايمان يك ساحت مستقل است و در فهم گفته هاى دينى ، نيازى به بيرون از حيطه ايمان نداريم ؛ علمى و مستدل جلوه دادن مفاهيم دينى قابل پذيرش نيست و دلايل عقل يا نقلى و يا شهودات باطنى و تجربه دينى در اين زمينه بى ثمر و ناشى از نوعى خطا و خرافه است . بر اين اساس آنچه به آداب و عقايد دينى معنا مى دهد همان نقشى است كه در زندگى و علم و حيات دينى دينداران ايفا مى كند. (330)

بنابراين ، به رغم نگرش همواره پايدار انديشمندان در طول تاريخ حيات فكرى ، كه در جستجوى دلايل عقلانى گفته هاى دينى بوده اند، فيدئيسم قال است كه چنين تاءييدى نه لازم است و نه مقدور. آنان معتقدند حوزه هاى گونه گون علم و دين و هنر و فلسفه و...

هر يك به عالم و حياتى خاص تعلق دارند. براى حوزه بيرون از علم ، كمك به علم نامقدور است و براى حوزه بيرون دين نيز كمك به دين نامقدور، و در يك كلام هيچ معيار بيرونى نمى تواند يك ساحت درونى را ارزيابى كند؛ از اين رو كركه گارد معتقد بود كه دين غير عقلانى است و غرضش آن بود كه با معيارهاى عقلانى نبايد آن را محك زد.

نظر ويتگنشتاين در پرتو فيدئيسم در باب زبان دين ، يكتايى آن است و از نتايج شگفت آورى كه از اين ايده مى گيرد آن است كه اگر ملحد و موحد، گزاره هايى بر زبان بياورند كه يكى نفى و ديگرى اثبات است ، اين گزاره ها ناظر به همديگر و متناقض و مخالف هم نيستند. زيرا اين دو سخن ، حاكى از دو نحوه حيات اند و بيرون از تك تك آن دو قلمرو نمى توان درباره آنان داورى كرد. (331)

بدين سان ايمان گروى بر اين استوار است كه نظامهاى باور دينى در معرض ارزيابيهاى عقلانى قرار ندارند و ما نبايد با باورهاى دينى چون تئوريهاى علمى يا مدعيات فلسفى برخورد كنيم و آنها را با آزمون تجربى يا دلايل عقلانى محك بزنيم . كسى كه در صدد ارزيابى عقلانى و تجربى باورهاى دينى است از ماهيت ايمان دينى تصوير درستى ندارد. (332)

از جمله ويژگيهاى ديدگاه زبانى ويتگنشتاين در باب دين ، آن است كه قضاياى دينى در نگاه وى ناظر به هيچ گونه واقعيت - تجربى يا متعالى - نبوده و داعيه معرفتى و شناختى ندارند.

كسى كه به آخرت ايمان دارد از جمله هاى اخبارى اى استفاده نمى كند كه حاكى از توصيف و اخبار از واقعيتى باشد، بلكه صرف تعهد نفسانى اوست كه اظهار مى گردد. البته وى ضمن غير توصيفى و غير معرفتى دانستن ماهيت دين ، آن را يك نظام دستورمند (Grammatical) و صورتى از گفتمان خود مختار مى داند. اين گفتمان دينى ، ديدگاهى متفاوت با ديدگاه گفتمان علمى راجع به جهان و زندگى ارائه مى دهد كه نمى توان گفت با واقعيت مطابق است و نه مى توان گفت غير مطابق است . گفتمان علمى ، نه مى تواند ثابت كند كه گفتمان دينى از لحاظ شناخت شناسى بى بنياد است و نه ثابت مى كند كه اين گفتمان بى معناست . (333)

نقد ديدگاه ويتگنشتاين

نخست آنكه ، آيا ديدگاه زبانى ويتگنشتاين ديدگاه روشن و موفقى است يا آنكه ابهامهاى بسيارى را درون خود دارد؟ جان سرل مى گويد: نوميد كننده ترين جنبه نگرش ويتگنشتاين ، ضديت با نظريه پردازى در خصوص چگونگى كاركرد زبان و رابطه آن با جهان است . اين گرايش ضد نظر عمدتا از خطاهاى او ناشى مى شود. از جمله آنكه او در فلسفه زبان ، سعى دارد از خصيصه ، بازنمايى (representation) كه به هر حال جوهر زبان است ، اعراض كند و به اين نظر روى آورد كه بايد زبان را متشكل از ابزارهاى مختلفى براى علامت دادن به همديگر تلقى كنيم . اين تصور، او را بدين نتيجه مى رساند كه انواع كاربردهاى زبان و بازيهاى زبان نامحدود است . ولى اگر درست به اين كابردها نگريسته شود، معلوم مى شود كه بازنمايى تقريبا محور هر بازى زبانى است . از اين رو، اين استنتاج كه براى فهم گفتار دينى چنين معيارى قرار دهيم كه ببينيم اين گفتار در زندگى مردم چه نقشى دارد؛ غفلت از يك واقعيت اساسى است . زيرا تا توجه نكنيد كه گفتار دينى بر چيزى فراسوى خودش دلالت مى كند، نقش آن را در زندگى مردم نخواهيد فهميد. مردم به اين دليل در بازى زبانى شركت مى كنند كه معتقدند خارج از بازى زبانى ، واقعيت ديگرى هست كه به آن معنا و هدف مى دهد. مردم وقتى به دعا روى مى آورند كه معتقد باشند خارج از حوزه زبان ، خدايى وجود دارد كه به دعاى آنان گوش فرا مى دهد. (334)

از سوى ديگر اين پرسش بسيار جدى است كه اساسا مفهوم (( نحوه هاى حيات )) كه مبناى زبانهاى متفاوت و نامحدود ويتگنشتاين را تشكيل مى دهد چيست ؟ او اين تعبير كليدى در نظريه زبانى خويش را تنها پنج نوبت در كتاب تحقيقات فلسفى به كار برده است ، بى آنكه توضيحى در مفهوم آن ارائه كند.

برخى گفته اند: نحوه حيات ، يعنى يك بازى زبانى خاص ؛ اما قراينى در نوشته هاى او وجود دارد كه اين تفسير را نفى مى كند زيرا بازى زبانى مفهومى خاص تر از نحوه حيات است .

برخى معتقدند مقصود از حيات در كلام ويتگنشتاين ، زندگى خاص است ، كارى كه يك موجود زنده انجام مى دهد يك نحوه حيات است .

تفسيرى كه شاگردان وى بر آن اتفاق نظر دارند آن است كه (( نحوه حيات شامل تمامى چارچوبهاى فرهنگى ، فكرى و انديشه يك انسان است . بافت فرهنگى و اجتماعى كه در آن زندگى مى كند نحوه حيات او را تشكيل مى دهد )) . اين تفسير نيز مفهوم دقيقى ارائه نمى دهد.

دوم ، كلام پيتروينچ و ادعاى او مبنى بر اختلاف نحوه هاى حيات و نبودن هيچ نقطه ثابتى در وراى انحاى حيات ، منجر به نسبى گرايى مطلق مى شود. در حالى كه ويتگنشتاين خود با شكاكيت و نسبى گرايى مطلق مخالف است و بحثى دقيق در باب نفى شكاكيت در مكتوبات وى موجود است .

سوم ، ادعاى پيتروينچ درباره تميز واقعيت و لا واقعيت در يك زمان و بيانات او درباره منطق ، منجر به نسبى گرايى مطلق است و اساسا آيا مى توان تصور كرد كه مطلبى مانند (( محال بودن اجتماع نقيضين )) در نحوه حيات ديگرى ممكن باشد؟

چهارم ، آيا معيارى براى تفكيك نحوه هاى حيات داريم ؟ اين بحثها به دنبال آن بود كه ثابت كند زبان دين از زبان علم مستقل است ، حال چه معيارى براى تفكيك نحوه هاى حيات است ، معيار تفكيك چيست ؟ علاوه بر آن آيا اديان مختلف ، يك حيا حساب مى شوند؟ يا هر دين يك حيات است ؟ آيا مذاهب درون يك دين ، حياتهاى مختلفى هستند يا يك حياتند؟ معيار تفكيك چيست ؟ (335)

پنجم ، اين ادعا كه ساحات علم ، دين ، هنر، اخلاق ، فلسفه و... از هم جدايند از هم اند و نمى توانند درباره همديگر داورى كنند، خود يك قضاوتى درباره علم و دين و... است . در اينجا اين پرسش مطرح است كه خود اين قضاوت در چه ساحتى انجام مى گيرد؟ (336)

فيليپس

از جمله كسانى كه ديدگاه غير شناختارى زبان دين ويتگنشتاين را توسعه بخشيد، د.ز.فيليپس است . وى معتقد است زبان دين انشائى و بيش از هر چيز داراى غايت اخلاقى است . او دو موضوع خلود نفس و نيايش را براساس مدل بازيهاى زبانى ويتگنشتاينى مورد ملاحظه قرار داد و مدعى شد به رغم اعتقاد سنتى مسيحى كه اعتقاد به خلود نفس را به مفهوم پذيرش نوعى حيات جاويدان مى داند، حيات جاويدان جوهره خير محض است ، كه حيات انسان را بايد براساس آن ارزيابى نمود. خلود نفس يا ابديت ، نوعى امتداد حيات نيست ، بلكه گونه اى داورى اخلاقى درباره آن است و مقصود از روح ، همان شخصيت اخلاقى فرد است نه يك ديدگاه متافيزيكى . چنانكه وقتى گفته مى شود (( فلانى روحش را فروخت )) مفهوم لفظى اين عبارت ملحوظ نيست . يا وقتى كسى در توصيف علم مى گويد: (( علم بى نهايت است )) مفادش بيان يك واقعيت نيست ؛ بلكه داراى اين مفاد انشائى است كه به هر درجه از علم رسيديد توقف نكنيد. در مورد گزاره (( روح ابدى است )) هم غرض آن است كه تا مى توانيد به روح خود عمق و غنا ببخشيد. (337) فيليپس مشابه همين تحليل را درباره نيايش نيز مطرح مى كند و مى كوشد دعا كردن را به مفهوم تلقين به نفس معرفى كند. اما آيا اين نظر قرين صحت است ، يا آغاز يك ادعا، كه بالطبع نيازمند اثبات است ؟ از سوى ديگر، دلايلى نيز در برابر اين ادعا وجود دارد. به ديگر سخن ، در اين تفسير جديد، تعابير و اصطلاحات دينى از فحواى ماوراى طبيعى خود كه پيوسته از آن برخوردار بوده اند، تهى شده . (338)

فن بورن

پل فن بورن (م1924 Paul Vonburen) نيز به پيروى از ويتگنشتاين دوم ، زبان انسانى را پديده اى پيچيده مى داند كه از (( بازيهاى زبانى )) متعددى تشكيل شده است .

پيروان ويتگنشتاين از زبان علم ، زبان ادبيات ، زبان اخلاق ، زبان دين و... سخن گفتند. هر كدام از اين فعاليتهاى گوناگون ، در نقشه سراسرى زبان انسانى ، جاى مشخصى را به خود اختصاص داده اند. از نظر فن بورن نقش حياتى زبان دينى آن است كه وجوهى از انسانيت ما را بيان مى كند. جمله (( خداوند عيسى را پس از مرگ زنده كرد )) (!) حاكى از ايمان است و براى سخن گفتن از عيسى و تداوم نفوذ و تاءثير او. بنابراين ، كاركردى كه اين جمله نزد مومنان دارد با كاركرد آن نزد مورخان كاملا متفاوت است . از نظر فن بورن ، اين پرسش نابجايى است كه آيا واژه خدا نام كسى يا چيزى است ، به عبارت ديگر آيا عينى (Obiect) وجود دارد كه اين نام بر آن قابل اطلاق باشد، آيا اين واژه به چيزى واقعى راجع مى شود؟ اين قبيل پرسشها به قلمرو علوم فيزيكى يا ساير فعاليتهاى زبانى ناظر به واقع متعلق اند. (339)