سيرى در قرآن

علامه سيد محمد حسين طباطبائى
گرد آورى و تنظيم : سيد مهدى آيت اللهى

- ۱۰ -


و در كافى از حفص مؤ ذن از امام صادق (ع) روايت كرده ، كه در رساله اى كه بسوى اصحابش نوشت ، فرمود: و بدانيد كه احدى از خلايق خدا، شما را از خدا بى نياز نمى كند، (نه كسى هست كه اگر خدا نداد او بدهد، و نه كسى كه اگر خدا بلائى فرستاد، او از آن جلوگيرى كند،) نه فرشته مقربى اينكاره است ، و نه پيامبر مرسلى ، و نه كسى پائين تر از اين ، هر كس دوست ميدارد شفاعت شافعان نزد خدا سودى بحالش داشته باشد، بايد از خدا رضايت بطلبد.
و در تفسير فرات بسند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: جابر به امام باقر (ع) عرض كرد: فدايت شوم ، يا بن رسول اللّه ! حديثى از جده ات فاطمه عليها سلام برايم حديث كن ، جابر هم چنان مطالب امام را در خصوص شفاعت فاطمه (ع) در روز قيامت ذكر مى كند، تا مى رسد به اينجا كه ميگويد: امام ابو جعفر فرمود: پس بخدا سوگند، از مردم كسى باقى نمى ماند مگر كسى كه اهل شك باشد، و در عقائد اسلام ايمان راسخ نداشته ، و يا كافر و يا منافق باشد، پس چون اين چند طائفه در طبقات دوزخ قرار مى گيرند، فرياد مى زنند، كه خداى تعالى آن را چنين حكايت مى فرمايد: (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ، فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً، فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ، ما هيچ يك از اين شافعان را نداشتيم ، تا برايمان شفاعت كنند، و هيچ دوست دلسوزى نداشتيم تا كمكى برايمان كنند، خدايا اگر براى ما برگشتى باشد، حتما از مؤمنين خواهيم بود)، آن گاه امام باقر (ع) فرمود: ولى هيهات هيهات كه بخواسته شان برسند، و بفرض هم كه برگردند، دوباره به همان منهيات كه از آن نهى شده بودند، رو مى آورند، و بدرستى كه دروغ مى گويند.
مؤ لف : اينكه امام (ع) ب آيه (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ) الخ تمسك كردند، دلالت دارد بر اينكه امام (ع) آيه را دال بر وقوع شفاعت دانسته اند، با اينكه منكرين شفاعت ، آيه را از جمله ادله بر نفى شفاعت گرفته بودند، و اگر بخاطر داشته باشيد آن نكته اى كه ما در ذيل جمله : (فما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشّافِعِينَ) خاطر نشان كرديم ، تا اندازه اى وجه دلالت آيه : (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ) را بر وقوع شفاعت روشن مى كند، چون اگر مراد خداى تعالى صرف انكار شفاعت بود، جا داشت بفرمايد (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ، ما نه شفيعى داشتيم ، و نه دوستى دلسوز)، پس اينكه در سياق نفى صيغه جمع را آورد و فرمود: (از شافعان هيچ شفيعى نداشتيم )، معلوم ميشود شافعانى بوده اند و جماعتى بوده اند كه از شافعان شفيع داشته اند، و جماعتى نداشته اند، يعنى شفاعت شافعان در باره آنان فائده اى نداشته .
علاوه بر اينكه جمله : (فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً) الخ ، كه بعد از جمله : (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ الخ )، قرار گرفته ، آرزويى است كه در مقام حسرت كرده اند، و معلوم است كه آرزوى در مقام حسرت ، آرزوى چيزى است كه مى بايستى داشته باشند، ولى ندارند، و حسرت مى خورند، كه اى كاش ما هم آن را ميداشتيم .
پس معناى اينكه گفتند: (اگر براى ما بازگشتى بود) اين است كه اى كاش ‍ برمى گشتيم ، و از مؤمنين ميشديم ، تا مانند آنان بشفاعت مى رسيديم ، پس ‍ آيه شريفه از ادله ايست كه بر وقوع شفاعت دلالت مى كند، نه بر نفى و انكار آن .
و در توحيد ، از امام كاظم ، از پدرش ، از پدران بزرگوارش ع ، از رسول خدا (ص) روايت آورده ، كه فرمود: در ميانه امت من تنها شفاعت من بمرتكبين گناهان كبيره مى رسد، و اما نيكوكاران هيچ گرفتارى ندارند، كه محتاج شفاعت شوند، شخصى عرضه داشت : يا بن رسول اللّه (ص): چطور شفاعت مخصوص مرتكبين كبيره ها است ؟ با اينكه خداى تعالى مى فرمايد (وَ لا يَشْفَعُونَ إِلاّ لِمَنِ ارْتَضى ) ، و معلوم است كه مرتكب گناهان كبيره مرتضى (مورد پسند خدا) نيستند؟ امام كاظم (ع) فرمود: هيچ مؤمنى گناه نمى كند مگر آنكه گناه ناراحتش ميسازد و در نتيجه از گناه خود نادم ميشود، و رسول خدا (ص) فرموده بود: كه براى توبه همين كه نادم شوى كافى است ، و نيز فرمود: كسى كه از حسنه خود خوشحال ، و از گناهكارى خود متاذى و ناراحت باشد، او مؤمن است ، پس كسى كه از گناهى كه مرتكب شده پشيمان نميشود، مؤمن نيست ، و از شفاعت بهره مند نميشود، و از ستمكاران است ، كه خداى تعالى در باره شان فرموده : (ما لِلظّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ، وَ لا شَفِيعٍ يُطاعُ، ستمكاران نه دلسوزى دارند، و نه شفيعى كه شفاعتش خريدار داشته باشد).
شخصى كه در آن مجلس بود عرضه داشت : يا بن رسول اللّه (ص) چگونه كسى كه بر گناهى كه مرتكب شده پشيمان نميشود مؤمن نيست ؟ فرمود: جهتش اين است كه هيچ انسانى نيست كه يقين داشته باشد بر اينكه در برابر گناهان عقاب ميشود، مگر آنكه اگر گناهى مرتكب شود، از ترس آن عقاب پشيمان مى گردد، و همين كه پشيمان شد، تائب است ، و مستحق شفاعت ميشود، و اما وقتى پشيمان نشود، بر آن گناه اصرار مى ورزد، و مصر بر گناه آمرزيده نميشود، چون مؤمن نيست ، و بعقوبت گناه خود ايمان ندارد، چه اگر ايمان داشت ، قطعا پشيمان ميشد.
و رسول خدا (ص) هم فرموده بود: كه هيچ گناه كبيره اى با استغفار و توبه كبيره نيست ، و هيچ گناه صغيره اى با اصرار صغيره نيست ، و اما اينكه خداى عز و جل فرموده :
(وَ لا يَشْفَعُونَ إِلاّ لِمَنِ ارْتَضى )، منظور اين است كه شفيعان در روز قيامت شفاعت نمى كنند، مگر كسى را كه خدا دين او را پسنديده باشد، و دين همان اقرار بجزاء بر طبق حسنات و سيئات است ، پس كسى كه دينى پسنديده داشته باشد، قطعا از گناهان خود پشيمان ميشود، چون چنين كسى بعقاب قيامت آشنايى و ايمان دارد.
مؤ لف : اينكه امام ع فرمود: (و از ستمكاران است ) الخ ، در اين جمله كوتاه ، ظالم روز قيامت را معرفى نموده ، اشاره مى كند بان تعريضى كه قرآن از ستمكار كرده ، و فرموده : (فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ: أَنْ لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمِينَ، الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللّهِ، وَ يَبْغُونَها عِوَجاً، وَ هُمْ بِالاْخِرَةِ كافِرُونَ، پس ‍ جارزنى در ميان آنان جار كشيد: كه لعنت خدا بر ستمكاران ، يعنى كسانى كه مردم را از راه خدا جلوگيرى مى كنند، و دوست ميدارند آن را كج و معوج سازند، و ب آخرت هم كافرند) و اين همان كسى است كه اعتقاد بروز مجازات ندارد، در نتيجه اگر اوامرى از خدا از او فوت شد، ناراحت نميشود، و يا اگر محرماتى را مرتكب گشت ، دچار دل واپسى نمى گردد، و حتى اگر تمامى معارف الهيه ، و تعاليم دينيه را انكار كرد، و يا امر آن معارف را خوار شمرد، و اعتنايى به جزاء و پاداش در روز جزا و پاداش نكرد، هيچ دلواپسى پيدا نمى كند، و اگر سخنى از آن بميان مى آورد، از در استهزاء و تكذيب است .
و اينكه فرمود: (پس اين تائب و مستحق شفاعت است )، معنايش اين است كه او بسوى خدا بازگشته ، و داراى دينى مرضى و پسنديده گشته ، از مصاديق شفاعت قرار گرفته است ، و گر نه اگر منظور توبه اصطلاحى بود، توبه خودش يكى از شفعا است .
و اينكه كلام رسول خدا (ص) را نقل كرد كه فرمود: (هيچ گناهى با استغفار كبيره نيست ) الخ ، منظورش از اين نقل تمسك بجمله بعدى بود، كه فرمود: (و هيچ صغيره اى با اصرار صغيره نيست ) چون كسى كه از گناه صغيره ، گرفته خاطر و پشيمان نميشود، گناه در باره او وضع ديگرى بخود مى گيرد، و عنوان تكذيب به معاد و ظلم ب آيات خدا را پيدا مى كند، و معلوم است كه چنين گناهى آمرزيده نيست ، زيرا گناه وقتى آمرزيده ميشود، كه يا صاحبش توبه كند، كه مصر بر گناه گفتيم پشيمان نيست ، و توبه نمى كند، و يا بشفاعت آمرزيده ميشود، كه باز گفتيم شفاعت دين مرضى ميخواهد، و دين چنين شخصى مرضى نيست .
نظير اين معنا در روايت علل آمده كه از ابى اسحاق القمى ، نقل كرده كه گفت : من بابى جعفر امام محمد بن على باقر ع عرضه داشتم : يا بن رسول اللّه ! از مؤمن مستبصر برايم بگو، كه وقتى داراى معرفت ميشود، و كمال مى يابد، آيا باز هم زنا مى كند؟ فرمود: بخدا سوگند نه ، پرسيدم آيا لواط مى كند؟ فرمود: بخدا سوگند، نه ، ميگويد: پرسيدم : آيا دزدى مى كند؟ فرمود: نه ، پرسيدم :
آيا شراب ميخورد؟ فرمود: نه ، پرسيدم : آيا هيچيك از اين گناهان كبيره را مى كند؟ و هيچ عمل زشتى از اين اعمال مرتكب ميشود؟ فرمود: نه ، پرسيدم : پس مى فرمائيد: اصلا گناه نميكند؟ فرمود:
نه ، در حالى كه مؤمن است ممكن است گناه كند، چيزى كه هست مؤمنى است مسلمان ، و گناهكار، پرسيدم : معناى مسلمان چيست ؟ فرمود: مسلمان بطور دائم گناه نميكند، و بر آن اصرار نمى ورزد، (تا آخر حديث ) و در خصال ، بسندهايى از حضرت رضا، از پدران بزرگوارش ع ، از رسول خدا (ص)، روايت كرده كه فرمود: چون روز قيامت شود، خداى عز و جل براى بنده مؤمنش تجلى مى كند، و او را بگناهانى كه كرده يكى يكى واقف ميسازد، و آن گاه او را مى آمرزد، و اين بدان جهت مى كند، كه تا هيچ ملك مقرب ، و هيچ پيغمبرى مرسل ، از فضاحت و رسوايى بنده او خبردار نشود، پرده پوشى مى كند، تا كسى از وضع او آگاه نگردد، آن گاه بگناهان او فرمان ميدهد تا حسنه شوند.
و از صحيح مسلم نقل شده : كه با سندى بريده ، از ابى ذر، از رسول خدا (ص) روايت آورده ، كه فرمود: (روز قيامت مردى را مى آورند، و فرمان مى رسد: كه گناهان صغيره اش را باو عرضه كنيد، و سپس از او دور شويد، باو ميگويند: تو چنين و چنان كرده اى ، او هم اعتراف مى كند، و هيچيك را انكار نمى كند، ولى همه دل واپسيش از اين است كه بعد از گناهان صغيره كبائرش را برخش بكشند، آن وقت از شرم و خجالت چه كند؟ ولى ناگهان فرمان مى رسد: بجاى هر گناه يك حسنه برايش بنويسيد، مرد، مى پرسد: آخر من گناهان ديگرى داشتم ، و در اينجا نمى بينم ؟ ابى ذر گفت : رسول خدا (ص) وقتى به اينجا رسيد، آن چنان خنديد كه دندانهاى كنارش نمودار شد.
و در امالى از امام صادق ع روايت آمده : كه فرمود: چون روز قيامت شود، خداى تبارك و تعالى رحمت خود بگستراند، آن چنان كه شيطان هم بطمع رحمت او بيفتد.
مؤ لف : اين سه روايت اخير، از مطلقات اخبارند، كه قيد و شرطى در آنها نشده ، و منافات با روايات ديگرى ندارد، كه قيد و شرط در آنها شده است .
و اخبار داله بر وقوع شفاعت ، از رسول خدا (ص) در روز قيامت ، هم از طرق ائمه اهل بيت و هم از طرق عامه ، بسيار و بحد تواتر رسيده است ، كه صرفنظر از مفاد يك يك آنها، همگى بر يك معنا دلالت دارند، و آن اين است كه در روز قيامت افرادى گنه كار از اهل ايمان شفاعت ميشوند، حال يا اينكه از دخول در آتش نجات مى يابند، و يا اينكه بعد از
داخل شدن بيرون ميشوند، و آنچه از اين اخبار بطور يقين حاصل ميشود، اين است كه گنه كاران از اهل ايمان در آتش خالد و جاودانه نمى مانند، و بطورى كه بخاطر داريد از قرآن كريم هم بيش از اين استفاده نميشد.
شفاعت از ديدگاه فلسفه
جزئيات و تفاصيل مسئله معاد، چيزى نيست كه دست براهين عقلى بدان برسد، و بتواند آنچه از جزئيات معاد، كه در كتاب و سنت وارد شده ، اثبات نمايد، و علتش هم بنا بگفته بو على سينا اين است كه : آن مقدماتى كه بايد براهين عقلى بچيند، و بعد از چيدن آنها يك يك آن جزئيات را نتيجه بگيرد، در دسترس عقل آدمى نيست ، و لكن با در نظر گرفتن اين معنا، كه آدمى بعد از جدا شدن جانش از تن ، تجردى عقلى و مثالى به خود مى گيرد و براهين عقلى دسترسى باين انسان مجرد و مثالى دارد، لذا كمالاتى هم كه اين انسان در آينده در دو طريق سعادت و شقاوت بخود مى گيرد، در دسترس براهين عقلى هست .
آرى انسان از همان ابتداى امر، هر فعلى كه انجام دهد، از آن فعل هيئتى و حالى از سعادت و شقاوت در نفسش پديد مى آيد، كه البته ميدانيد مراد بسعادت ، آن وضع و آن چيزيست كه براى انسان از آن جهت كه انسان است خير است ، و مراد بشقاوت هر چيزى است كه براى او، از اين جهت كه انسان است مضر است .
آن گاه اگر همين فعل تكرار بشود، رفته رفته آن حالتى كه گفتيم : از هر فعلى در نفس پديد مى آيد، شدت يافته ، و نقش مى بندد، و بصورت يك ملكه (و يا بگو طبيعت ثانوى )، در مى آيد، و سپس اين ملكه در اثر رسوخ بيشتر، صورتى سعيده ، و يا شقيه در نفس ايجاد مى كند، و مبدء هيئت ها و صورتهاى نفسانى ميشود، حال اگر آن ملكه سعيده باشد، آثارش وجودى ، و مطابق ، و ملايم با صورت جديد، و با نفسى ميشود كه در حقيقت بمنزله ماده ايست كه قابل و مستعد و پذيراى آنست ، و اگر شقيه باشد، آثارش ‍ امورى عدمى ميشود، كه با تحليل عقلى به فقدان و شر برگشت مى كند.
پس نفسى كه سعيد است ، از آثارى كه از او بروز مى كند لذت مى برد، چون گفتيم : نفس او نفس يك انسان است ، و آثار هم آثار انسانيت او است ، و او مى بيند كه هر لحظه انسانيتش فعليتى جديد بخود مى گيرد.
و بر عكس نفس شقى ، آثارش همه عدمى است ، كه با تحليل عقلى سر از فقدان و شر در مى آورد، پس همانطور كه گفتيم : نفس سعيد بان آثار انسانى كه از خود بروز ميدهد، بدان جهت كه نفس انسانى است بالفعل لذت مى برد، نفس شقى هم هر چند كه آثارش ملايم خودش است ، چون آثار آثار او است ، و لكن بدان جهت كه انسان است از آن آثار متالم ميشود.
اين مطلب مربوط به نفوس كامله است ، در دو طرف سعادت و شقاوت ، يعنى انسانى كه هم ذاتش صالح و سعيد است ، و هم عملش صالح است ، و انسانى كه هم ذاتش شقى است ، و هم عملش فاسد و طالح است ، و اما بالنسبة بنفوس ناقص ، كه در سعادت و شقاوتش ناقص است ، بايد گفت :
اينگونه نفوس دو جورند، يكى نفسى است كه ذاتا سعيد است . ولى فعلا شقى است و دوم آن نفسى كه ذاتا شقى است ولى از نظر فعل سعيد است .
اما قسم اول ، نفسى است كه ذاتش داراى صورتى سعيد است ، يعنى عقائد حقه را كه از ثابتات است دارد، چيزى كه هست هيئت هايى شقى و پست ، و در اثر گناهان و زشتى هايى كه مرتكب شده بتدريج از روزى كه در شكم مادر باين بدن متعلق شده ، و در دار اختيار قرار گرفته ، در او پيدا شده ، و چون اين صورتها با ذات او سازگارى ندارد، ماندنش در نفس قسرى و غير طبيعى است ، و برهان عقلى اين معنا را ثابت كرده : كه قسر و غير طبيعى دوام نمى آورد، پس چنين نفسى ، يا در دنيا، يا در برزخ ، و يا در قيامت ، (تا ببينى ، رسوخ و ريشه دواندن صور شقيه تا چه اندازه باشد)، طهارت ذاتى خود را باز مى يابد.
و همچنين نفسى شقى ، كه ذاتا شقى است ، ولى بطور عاريتى هيئت هاى خوبى در اثر اعمال صالحه بخود گرفته ، از آنجا كه اين هيئت ها و اين صورتها با ذات نفس سازگارى ندارد، و براى او غير طبيعى است ، و گفتيم غير طبيعى دوام ندارد، يا دير، و يا بزودى ، يا در همين دنيا، و يا در برزخ ، و يا در قيامت ، اين صورتهاى صالحه را از دست ميدهد.
باقى ميماند آن نفسى كه در زندگى دنيا هيچ فعليتى نه از سعادت و نه از شقاوت بخود نگرفته ، و هم چنان ناقص و ضعيف از دار دنيا رفته ، اينگونه نفوس مصداق (مرجون لامر اللّه ) اند، تا خدا با آنها چه معامله كند.
اين آن چيزيست كه براهين عقلى در باب مجازات بثواب و عقاب در برابر اعمال ، بر آن قائم است ، و آن را اثر و نتيجه اعمال ميداند، چون بالا خره روابط وضعى و اعتبارى ، بايد بروابطى وجودى و حقيقى منتهى شود.
باز مطلب ديگرى كه در دسترس برهانهاى عقلى است ، اين است كه برهان عقلى مراتب كمال وجودى را مختلف ميداند، بعضى را ناقص ، بعضى را كامل ، بعضى را شديد، بعضى را ضعيف ، كه در اصطلاح علمى اين شدت و ضعف را تشكيك ميگويند، مانند نور كه قابل تشكيك است ، يعنى از يك شمع گرفته ، ببالا مى رود، نفوس بشرى هم در قرب بخدا، كه مبدء هر كمال و منتهاى آنست ، و دورى از او مختلف است ، بعضى از نفوس در سير تكاملى خود بسوى آن مبدئى كه از آنجا آمده اند، بسيار پيش مى روند، و بعضى ديگر كمتر و كمتر، اين وضع علل فاعلى است ، كه بعضى فوق بعضى ديگرند، و هر علت فاعلى واسطه گرفتن فيض از ما فوق خود، و دادنش بمادون خويش است ، كه در اصطلاح فلسفى از آن (ما به ) تعبير مى كنند، پس بعضى از نفوس كه همان نفوس كامله از قبيل نفوس انبياء ع ، و مخصوصا آنكه همه درجات كمال را پيموده ، و بهمه فعلياتى كه ممكن بوده رسيده ، واسطه ميشود بين مبدء فيض ، و علت هاى ما دون ، تا آنان نيز هيئت هاى شقيه و زشتى كه بر خلاف ذاتشان در نفوس ضعيفشان پيدا شده ، زايل سازند، و اين همان شفاعت است البته شفاعتى كه مخصوص ‍ گنه كاران است .
شفاعت از نظر بحث اجتماع
آنچه اصول اجتماعى دست ميدهد، اينست كه مجتمع بشرى بهيچ وجه قادر بر حفظ حيات ، و ادامه وجود خود نيست ، مگر با قوانينى كه از نظر خود اجتماع معتبر شمرده شود، تا آن قوانين ، ناظر بر احوال اجتماع باشد، و در اعمال يك يك افراد حكومت كند، و البته بايد قانونى باشد كه از فطرت اجتماع ، و غريزه افراد جامعه ، سر چشمه گرفته باشد، و بر طبق شرائط موجود در اجتماع وضع شده باشد، تا تمامى طبقات هر يك بر حسب آنچه با موقعيت اجتماعيش سازگار است ، راه خود را بسوى كمال حياة طى كند، و در نتيجه جامعه بسرعت رو بكمال قدم بر دارد، و در اين راه طبقات مختلف ، با تبادل اعمال ، و آثار گوناگون خود، و با برقرار كردن عدالت اجتماعى ، كمك كار يكدگر در سير و پيشرفت شوند.
از سوى ديگر، اين معنا مسلم است ، كه وقتى اين تعاون ، و عدالت اجتماعى برقرار ميشود، كه قوانين آن بر طبق دو نوع مصالح و منافع مادى و معنوى هر دو وضع شود، و در وضع قوانين ، رعايت منافع معنوى هم بشود، (زيرا سعادت مادى و معنوى بشر، مانند دو بال مرغ است ، كه در پروازش بهر دو محتاج است ، اگر كمالات معنوى از قبيل فضائل اخلاقى در بشر نباشد، و در نتيجه عمل افراد صالح نگردد، مرغى ميماند كه ميخواهد با يك بال پرواز كند) چون همه ميدانيم كه اين فضائل اخلاقى است ، كه راستى ، و درستى ، و وفاى بعهد، و خير خواهى ، و صدها عمل صالح ديگر درست مى كند.
و از آنجايى كه قوانين ، و احكامى كه براى نظام اجتماع وضع ميشود، احكامى است اعتبارى ، و غير حقيقى ، و به تنهايى اثر خود را نمى بخشد (چون طبع سركش و آزادى طلب بشر، همواره ميخواهد از قيد قانون بگريزد)، لذا براى اينكه تاثير اين قوانين تكميل شود، باحكام ديگرى جزائى نيازمند ميشود، تا از حريم آن قوانين حمايت ، و محافظت كند، و نگذارد يك دسته بو الهوس از آن تعدى نموده ، دسته اى ديگر در آن سهل انگارى و بى اعتنايى كنند.
و بهمين جهت مى بينيم هر قدر حكومت (حال ، هر حكومتى كه باشد) بر اجراء مقررات جزائى قويتر باشد، اجتماع در سير خود كمتر متوقف ميشود، و افراد كمتر از مسير خود منحرف و گمراه گشته ، و كمتر از مقصد باز ميمانند.
و بر خلاف ، هر چه حكومت ضعيف تر باشد، هرج و مرج در داخل اجتماع بيشتر شده ، و جامعه از مسير خود منحرف و منحرف تر ميشود، پس بهمين جهت يكى از تعليماتى كه لازم است در اجتماع تثبيت شود، تلقين و تذكر احكام جزائى است ، تا اينكه همه بدانند: در صورت تخلف از قانون بچه مجازات ها گرفتار مى شوند، و نيز ايجاد ايمان بقوانين در افراد است ، و نيز يكى ديگر اين است كه با ندانم كاريها، و قانون شكنى ها، و رشوه گيريها، اميد تخلص از حكم جزاء را در دلها راه ندهند، و شديدا از اين اميد جلوگيرى كنند.
باز بهمين جهت بود كه دنيا عليه كيش مسيحيت قيام كرد، و آن را غير قابل قبول دانست ، براى اينكه در اين كيش بمردم ميگويند: كه حضرت مسيح خود را بر بالاى دار فدا، و عوض گناهان مردم قرار داد، و اين را بمردم تلقين كردند، كه اگر بيائيد، و با نمايندگان او صحبت كنيد، و از او خواهش كنيد، تا شما را از عذاب روز قيامت برهاند، آن نماينده اين وساطت را برايتان خواهد كرد، و معلوم است كه چنين دينى اساس بشريت را منهدم مى كند، و تمدن بشر را با سير قهقرى به توحش مبدل ميسازد.
هم چنان كه ميگويند: آمار نشان داده كه دروغگويان و ستمكاران در ميان متدينين بيشتر از ديگرانند، و اين نيست مگر بخاطر اينكه ، اين عده همواره دم از حقانيت دين خود مى زنند، و گفتگو از شفاعت مسيح در روز قيامت مى كنند، و لذا ديگر هيچ باكى از هيچ عملى ندارند، بخلاف ديگران ، كه از خارج چيزى و تعليماتى در افكارشان وارد نگشته ، بهمان سادگى فطرت ، و غريزه خدادادى خود باقى مانده اند و احكام فطرت خود را با تعليماتى كه احكام فطرى ديگر آن را باطل كرده ، باطل نمى كنند و بطور قطع حكم مى كنند به اينكه تخلف از هر قانونى كه مقتضاى انسانيت ، و مدينه فاضله بشريت است ، قبيح و ناپسند است .
و اى بسا كه جمعى از اهل بحث ، مسئله شفاعت اسلام را هم ، از ترس ‍ اينكه با همين قانون شكنى هاى زشت تطبيق نشود، تاويل نموده ، و برايش ‍ معنايى كرده اند، كه هيچ ربطى بشفاعت ندارد، و حال آنكه مسئله شفاعت ، هم صريح قرآن است ، و هم روايات وارده در باره آن متواتر است .
و بجان خودم ، نه اسلام شفاعت بان معنايى كه آقايان كرده اند كه گفتيم هيچ ربطى بشفاعت ندارد اثبات كرده ، و نه آن شفاعتى را كه با قانون شكنى يعنى يك مسئله مسخره و زشت منطبق ميشود، قبول دارد.
اينجاست كه يك دانشمند كه ميخواهد در معارف دينى اسلامى بحث كند، و آنچه اسلام تشريع كرده ، با هيكل اجتماع صالح ، و مدينه فاضله تطبيق نمايد، بايد تمامى اصول و قوانين منطبقه بر اجتماع را بر رويهم حساب كند و نيز بداند كه چگونه بايد آنها را با اجتماع تطبيق كرد، و در خصوص مسئله شفاعت بدست آورد: كه اولا شفاعت در اسلام بچه معنا است ؟ و ثانيا اين شفاعتى كه وعده اش را داده اند، در چه مكان و زمانى صورت مى گيرد؟ و ثالثا چه موقعيتى در ميان ساير معارف اسلامى دارد؟
كه اگر اين طريقه را رعايت كند، مى فهمد كه اولا آن شفاعتى كه قرآن اثباتش ‍ كرده ، اين است كه مؤمنين يعنى دارندگان دينى مرضى ، در روز قيامت جاويدان در آتش دوزخ نميمانند، البته همانطور كه گفتيم ، بشرطى كه پروردگار خود را با داشتن ايمان مرضى ، و دين حق ديدار نموده باشد، پس ‍ اين وعده اى كه قرآن داده مشروط است ، نه مطلق ، (پس هيچكس نيست كه يقين داشته باشد كه گناهانش با شفاعت آمرزيده ميشود، و نميتواند چنين يقينى پيدا كند).
علاوه بر اين ، قرآن كريم ناطق باين معنا است : كه هر كسى نميتواند اين دو شرط را در خود حفظ كند، چون باقى نگهداشتن ايمان بسيار سخت است ، و بقاى آن از جهت گناهان ، و مخصوصا گناهان كبيره ، و باز مخصوصا تكرار و ادامه گناهان ، در خطرى عظيم است ، آرى ايمان آدمى دائما در لبه پرتگاه قرار دارد، چون منافيات آن دائما آن را تهديد بنابودى مى كند.
و چون چنين است ، پس يك فرد مسلمان دائما ترس اين را دارد، كه مبادا گرانمايه ترين سرمايه نجات خود را از دست بدهد، و اين اميد هم دارد، كه بتواند با توبه و جبران ما فات آن را حفظ كند، پس چنين كسى دائما در ميان خوف و رجاء قرار دارد، و خداى خود را، هم از ترس مى پرستد، و هم باميد، و در نتيجه در زندگيش هم در حالت اعتدال ، ميان نوميدى ، كه منشا خموديها است ، و ميان اطمينان بشفاعت ، كه كوتاهيها و كسالتها است ، زندگى مى كند، نه بكلى نوميد است ، و نه بكلى مطمئن ، نه گرفتار آثار سوء آن نوميدى است ، و نه گرفتار آثار سوء اين اطمينان .
و ثانيا مى فهمد، كه اسلام قوانينى اجتماعى قرار داده ، كه هم جنبه ماديات بشر را تامين مى كند، و هم جنبه معنويات او را، بطورى كه اين قوانين ، تمامى حركات و سكنات فرد و اجتماع را فرا گرفته ، و براى هر يك از مواد آن قوانين ، كيفر و پاداشى مناسب با آن مقرر كرده ، اگر آن گناه مربوط بحقوق خلق است ، دياتى ، و اگر مربوط بحقوق دينى و الهى است ، حدودى و (تعزيرهايى ) معلوم كرده ، تا آنجا كه يك فرد را بكلى از مزاياى اجتماعى محروم نموده ، سزاوار ملامت و مذمت و تقبيح دانسته است .