مبانى هنرى قصه‌هاى قرآن

سيد ابوالقاسم حسينى (ژرفا)

- ۱۲ -


نقش زن

زن از زيرسازهاى قصّه و تئاتر و ديگر قالب هاى ادبى ـ هنرى است. عواطف زن و حضور جذبه انگيزش سبب مى شود كه مخاطب به نقش او تمايل نشان دهد. اثر بشرى كه از حضور و نقش زن تهى باشد معمولا خسته كننده و ملال آور جلوه مى كند. امّا قرآن گرچه در قصّه هاى خويش به نقش و حضور زن بها داده، هرگز نخواسته زيبايى، جذّابيّت، و جلوه هاى ظاهرى زن را دستمايه تحريك عواطف مخاطب سازد. به همين جهت، در قصّه هاى قرآن، زن همانند ديگر عناصر، متناسب با فضا و ظرفيّت و امكانات قصّه ظهور مى كند و داراى نقشى كاملا طبيعى و غير تحميلى است. اصولا شأن قصّه هاى قرآن چنين نيست كه با رنگ ها و جلوه هاى گونه گون مخاطب را دچار هيجان و احساسات كند. حوادث و آدم ها در قصّه هاى قرآن، همان هايى اند كه در بستر زمان رخ نموده اند. قرآن، به تناسب هدف انسان سازانه خود، بخشى از اين حقايق مسلّم را با زبانى هنرى، در قصّه هاى خود به تصوير كشيده است. و همين است سرّ حضور و نقش زن در اين قصّه ها.

پس حضور زن در قصّه هاى قرآن به دليل نقش واقعى او در بخشى از تاريخ و شأن بزرگش در جريان هاى اجتماعى است. اگر در حادثه اى، زن نقشى در خور نداشته باشد، قرآن نيز نامى از او به ميان نمى آورَد. يعنى زن محور حوادث و آدم ها نيست; ابزار جذب مخاطب نيست; عامل انگيزش احساس و هيجان نيست; بلكه همان است كه در واقعيّت تاريخى هست. به همين دليل، قصّه هاى قرآنىِ بدون نقش زن (مانند قصص اصحاب كهف، عبدصالح و موسى، و ذوالقرنين) به همان اندازه شكوهمند و انگيزاننده اند كه قصّه يوسف. حق، اگر ناب و خالص باشد، به خودىِ خود جذّاب است; و قصّه قرآنى يعنى حق.

برخى مى پندارند كه حضور زن در قصّه يوسف به اين جهت است كه آن را جذّاب كند يا غم و اندوهِ برآمده از حوادث آغازين قصّه را بكاهد. بايد پذيرفت كه اين هر دو وجه در قصّه يوسف پيداست، امّا به طور طبيعى. يعنى زن به همان گونه كه حقيقت اقتضا مى كند در قصّه نقش دارد و همين نقش طبيعى و حقيقى سبب شده است كه قصّه جذّاب گردد و تنوّع فضا و رنگ يابد. حتّى گسترش نقش زليخا در حوادث گوناگون اين قصّه نيز كاملا طبيعى و متناسب با شأن و جايگاهى است كه واقعاً دارد.

نگاه متعادل به زن

زن به تناسب ويژگى هاى تكوينى خود، داراى برترى ها و فروترى هايى در عرصه انجام وظايف است. با اين حال، مرد و زن دو عضو پيكره انسانى اند، همانند دستان راست و چپ يك بدن. پس در هر چه به شؤون انسانى بازمى گردد، هيچ تفاوتى ميان اين دو نيست; و در آنچه به حوزه تكوين برمى گردد، بى شك خواه در تكاليف و خواه در حقوق، تفاوت هايى ميان آن دو به چشم مى خورد. در اين ميان، گاه برترى از آنِ زن است و گاه از آنِ مرد. مثلا زن كه خود زاينده انسان است، چگونه مى تواند در ميدان جهاد دست به قتل كسى بگشايد؟ زادن و كشتن در طبيعت يك تن گرد نمى آيند.

در قصّه هاى قرآن، اين ديد متعادل و فطرى نسبت به زن همواره جارى است. زن گاه در شأن انسانى و گاه در جايگاه زنانگى اش چهره مى نمايد و در هر يك، وضعى خاص دارد. در قصّه قرآنى، زن انسانى است عاقل و رشيد و بصير كه به دليل آگاهى و اراده انسانى، مسؤول و مكلّف است. از اين رو، همانند مرد وظيفه پاسدارى از ارزش ها را بر دوش مى كشد. نمونه چنين زنى، همسر فرعون است كه خود را از سلطه زور و زر و تزوير مى رهانَد و هدايت آسمانى را با آغوش گشاده مى پذيرد، تا اسوه همه انسان هاى مؤمن باشد:

وَضَرَبَ اللهُ مَثَلا لِلَّذينَ امَنُوا امْرَاَتَ فِرْعَوْنَ اِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَيْتاً فِى الْجَنَّةِ وَنَجِّنى مِنْ فِرْعَوْنَ وَعَمَله وَنَجِّنى مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمينَ .(1)

و خدا براى كسانى كه ايمان آورده اند، زن فرعون را مَثَل مى زند آنگاه كه گفت: اى پروردگار من، براى من در بهشت نزد خود خانه اى بنا كن و مرا از فرعون و عملش نجات ده و مرا از مردم ستمكاره برهان.

قرآن از همسر فرعون نام نمى بَرَد تا همچنان اسوه هر زن و مرد باشد. آنچه در شناخت وى مؤثّر است، همين شأن انسانى اوست و نه ويژگى هاى ديگر از جمله نامش. و در اين جهت، او همانند مؤمن آل فرعون است كه هيچ نامى از او پيدا نيست و بر سلطه فرعون و فرعونيان برمى شورَد.

در گمراهى و تيره روزى نيز زن و مرد جايگاهى يكسان دارند. زن ناصالح در قصّه هاى قرآن، الگو و نمونه همه انسان هاى ناصالح است. همسر نوح و همسر لوط، با آن كه افتخار همسرى دو بنده شايسته خدا را دارند، در عناد و حق ستيزى به پايه اى مى رسند كه براى همه كافران نمونه اند:

ضَرَبَ اللهُ مَثَلا لِلَّذينَ كَفَرُوا امْرَاَتَ نُوح وامْرَاَتَ لُوط كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللهِ شَيْئاً وَقيلَ ادْخُلاَ النّارَ مَعَ الدّاخِلينَ . (2)

خدا براى كافران مَثَلِ زن نوح و زن لوط را مى آورد كه هر دو در نكاح دو تن از بندگان صالح ما بودند و به آن دو خيانت ورزيدند. و آنها نتوانستند از زنان خود دفع عذاب كنند و گفته شد: با ديگران به آتش درآييد.

زنان بى نام و نشان

در برخى از قصّه هاى قرآنىِ داراى نقش زن، نام و نشان زن به روشنى ذكر شده است و در برخى، نه! گروهى مى پندارند كه اين ذكر نكردن، از همان سنّت جارى ميان عرب سرچشمه گرفته است; يعنى اكراه از نام بردنِ زنان كه گروهى آن را زاييده غيرت مردانه مى دانند.

بايد گفت كه ذكر نكردن نام و نشان زن در برخى از قصّه ها، تنها از اين روست كه اين نام و نشان داراى نقش و كاركردى در مجموع قصّه نبوده است. همسر فرعون، همسر نوح، همسر لوط، همسر أبولهب، و ملكه سبا كه نامشان در قصّه هاى قرآن نيامده، تمثيل جنس زن با مشخّصات خود هستند. هرگونه ذكر نام و نشان از اين زن ها به عموميّت و فراگيرىِ نقش آنان لطمه مى زد و از تأثير قصّه مى كاست. امّا آن جا كه زن داراى هويّتى ويژه و مشخّصاتى متمايز است، ذكر نام و نشانش سبب مى شود كه كاركرد و نقش خاصّ او برجستگى يابد و همين عامل موجب افزايش تأثير قصّه است; مانند «مريم دختر عمران» كه در ميان زنان تمايزى خاص دارد.

از اين گذشته، بايد يادآورى كرد كه هرگز مردم عرب از ذكر نام زنان بيزار نبوده اند، بلكه در مجالس و اشعار خويش از همسران و مادرانشان فراوان نام مى برده اند و حتّى بسيارى از قبيله ها به نام مادر خويش معروف بوده اند.(3)

تصوير طبيعى از زن با همه چهره هايش

در قصّه قرآنى، زن در همه جهات همان گونه كه هست و طبيعت و فطرتش اقتضا مى كند، تصوير مى شود. مثلا در جست و جوى همسر برمى آيد وبا لطف و مِهرورزى زوجى مى جويد، بى آن كه از حيا و متانت خويش بكاهد. اين تصوير قرآنى از دخترى كه در مَدْيَن با موسى مواجه شد، چقدر شكوهمند است:

فَجآءَتْهُ إِحداهُما تَمْشى عَلَى اسْتِحْياء.(4)

يكى از آن دو نزد او آمد، در حالى كه بر حياورزى راه مى سپُرد.

در اين صحنه، با تصويرى بديع و البتّه واقعى برخورد مى كنيم: راه رفتن «بر» حياورزى و نه «با» آن. اين يعنى نهايت عفّت; گويى كه حيا بستر حركت آن دختر است و او نه بر زمين كه بر حيا گام مى نهد و قدم هايش را با عفّت همگام مى سازد. با اين همه، هموست كه وقتى نزد پدر مى رسد زمينه گفت و گو را مهيّا مى كند تا موسى به خدمت گرفته شود و مقدّمه پيوند فراهم گردد. در همين حال، تدبير و تعقّل نيز با احساس و عاطفه دختر در مى آميزد تا پدر خود را به اين كار ترغيب كند:

إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأجَرْتَ القَوِىُّ الأَمينُ.(5)

سزاوارترين مرد، نيرومند امينى است كه به كار گرفته اى.

و پدر كه ضمير دختر را يافته، در همين مجلس با موسى سخن از پيوند مى گويد:

قالَ إِنّى اُريدُ أَنْ اُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَىَّ هاتَينِ.(6)

گفت: مى خواهم يكى از اين دو دخترم را زن تو كنم.

موسى نيز اين دعوت كريمانه را در سرزمينى غريب مى پذيرد، به ويژه اينك كه حقّ انتخاب هر يك از دو دختر به او داده شده است. پدر با واگذارى اين حق، به دختران خود نيز لطفى بزرگ نشان مى دهد; زيرا به اين سان فرصت ازدواج را براى هر دو به يك نسبت مهيّا مى سازد و ملاك هايى همچون كوچكى و بزرگى را در نظر نمى گيرد.

در قرآن، با چهره اى ديگر از زن نيز رو به روييم: موجودى مؤنّث كه ميل عاشقانه و هَواى نفس همه جانش را تسخير مى كند، به گونه اى كه عاطفه و عقل و درايت و همه چيزش را به فرمان مى گيرد. همسر «عزيز مصر» نمونه چنين زنى است كه در قصّه يوسف جلوه مى كند.

نيز نمايى ديگر از زن در قصّه هاى قرآن هويداست: انسانى مهرورز كه جانش از عشق مادرى لبريز است و قلبش به مِهر يك طفل مى تپد. اين جلوه را در همسر فرعون مى نگريم كه وقتى موسى را به گاه طفوليّت در چنگ سربازان فرعون ديد، فرياد برآورد: «او را نكشيد»، با اين مقدّمه مهرافزا كه: «اين طفل خنكاى ديده من و تو خواهد بود». و باز پساوند آن فرياد همين عشق مادرى است: «شايد اين كودك براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى گيريم». شكوه آيه را بنگريد:

وَقالَتِ امْرَاَتُ فِرعَونَ قُرَّتُ عَين لى وَلَكَ لاَ تَقْتُلوهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنآ أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلداً.(7)

چهره ديگر زن، نمودِ پادشاهانه اوست; پادشاهى كه با عقل و حكمت و تدبير در ميان مردم خود جايگاهى بلند مى يابد. اين چهره از آن ملكه «سبا» است. در قصّه سليمان، پرنده اى كوچك با نيرويى شگرف، سرزمينى را مى يابد كه تا آن لحظه براى سليمان ناآشنا بوده است. و اين، شاهدى براى غير واقعى بودن قصّه هاى قرآن نيست. درست است كه سليمان داراى نيرويى عظيم بوده، امّا بر همه جهان مسلّط نبوده است. پس چه جاى شگفتى است كه سرزمينى از قلمرو دانش او دور بوده باشد؟

ملكه سبا در جايگاه حكمرانى و پادشاهى، هرگز زير سيطره عواطف و احساسات زنانه نبوده است. از همين رو، آن گاه كه دچار بحران شد، رايزنان و مشاوران فرهيخته اش را گردآورد تا موضعى عاقلانه برگزيند، بى آن كه در آغاز دستخوش احساسات شود. و سرانجام هم تصميمى در غايت اتقان و استوارى گرفت:

قالَتْ يآ اَيُّهَا الْمَلَؤُ اَفْتُونى فى اَمْرى ما كُنْتُ قاطِعَةً اَمْراً حَتّى تَشْهَدُونِ . قالُوا نَحْنُ اُولُوا قُوَّة وَاُولُوا بَأْس شَديد وَالاَْمْرُ اِلَيْكِ فَانْظُرى ماذا تَأْمُرينَ . قالَتْ اِنَّ الْمُلُوكَ اِذا دَخَلُوا قَرْيَةً اَفْسَدُوها وَجَعَلُوآ اَعِزَّةَ اَهْلِهآ اَذِلَّةً وَكَذلِكَ يَفْعَلُونَ . وَاِنّى مُرْسِلَةٌ اِلَيْهِمْ بِهَدِيَّة فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ.(8)

زن گفت: اى بزرگان، در كار من رأى بدهيد، كه تا شما حاضر نباشيد من هيچ كارى را فيصله نتوانم داد . گفتند: ما قدرتمندان و خداوندان نبرد سخت هستيم. كارها به دست توست. بنگر كه چه فرمان دهى . زن گفت: پادشاهان چون به قريه اى در آيند، تباهش مى كنند و عزيزانش را ذليل مى سازند. آرى چنين كنند . من هديه اى نزدشان مى فرستم و مى نگرم كه قاصدان چه جواب مى آورند .

و سرانجام، ملكه نزد سليمان آمد و آشكارا از او پيروى كرد; امّا نه از سر اجبار و اضطرار، كه با درايت و آگاهى و اختيار.

نقش مرد

از ديگر شخصيّت هاى قصّه هاى قرآن، مردان هستند. مردان در اين قصّه ها فراوان رخ نموده اند. برخى از آنان رسولان و پيامبرانند، همچون آدم و نوح و هود و صالح و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و شعيب و لوط و موسى و زكريّا و يحيى و ايّوب. برخى افراد عادى يا پادشاهان و وزيرانند، مانند فرعون و هامان و آزر و لقمان و عزير و پسر نوح و برادران يوسف و همبندى هاى او. همه اين مردان در يك ويژگى شريكند و آن عبارت است از: ذكر نشدن اوصاف و تمايزات محسوس و فيزيكى آنان، از قبيل قد و رنگ و علامات چهره. و اين از آن روست كه آن ويژگى ها نقشى در معرّفى اين چهره ها به تناسب نقش ايشان در قصّه نداشته اند. و اين، خود، از وجوه تمايز قصّه هاى قرآنى و بشرى است. در قصّه هاى بشرى، تكيه بر شخصيّت پردازى از رهگذر اوصاف ظاهرى و محسوس است. البتّه يادآورى مى كنيم كه اين، به خودى خود، نه قدح قصّه هاى بشرى است و نه مدح آن. بايد به تفاوت پيام ها و اهداف و كاركردهاى قصّه عنايت داشت. ولى يك نكته را مى توان در اين ميان برداشت كرد: پرداخت شخصيّت قصّه از طريق اوصاف محسوس و ظاهرى فقط هنگامى لازم و مفيد است كه خودْ اصل محسوب نشود، بلكه در خدمت عرضه مفاهيم و شناساندن چهره حقيقى آن شخصيّت باشد.

شخصيّت پردازى كنايى

همين جا بايد از يك نكته ظريف يادكنيم. در قصّه هاى قرآن گاه به اوصاف اشخاص، به شيوه اى كنايى و بلاغى، اشاره شده است. مثلا اين دو پرداخت، يكى از زبان خود موسى و ديگرى با اقتباس از سخن فرعون كه به حسب قرائن قصّه راست مى نمايد، از يك ويژگى گفتارى در موسى، در آن لحظه خاص، پرده برمى دارند:

وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى.(9)

و گره از زبان من بگشا!

وَنادى فِرْعَوْنُ فى قَوْمِه قالَ يا قَوْمِ أَلَيْسَ لى مُلْكُ مِصْرَ وَهذِهِ الاَْنْهارُ تَجْرى مِنْ تَحْتى اَفَلا تُبْصِرُونَ . اَمْ اَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذى هُوَ مَهينٌ وَلا يَكادُ يُبينُ .(10)

فرعون در ميان مردمش ندا داد كه: اى قوم من، آيا پادشاهى مصر و اين جويباران كه از زير پاى من جارى هستند از آنِ من نيستند؟ آيا نمى بينيد؟ آيا من بهترم يا اين مرد خوار و ذليل كه درست سخن گفتن نتواند؟

نيز اين بيان، نشان دهنده تنومندى طالوت است:

وَقالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ اِنَّ اللهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا اَنّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَنَحْنُ اَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ اِنَّ اللهَ اصْطَفئهُ عَلَيْكُمْ وَزادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللهُ يُؤْتى مُلْكَهُ مَنْ يَشآءُ وَاللهُ واسِعٌ عَليمٌ .(11)

پيغمبرشان به آنها گفت: خدا طالوت را پادشاه شما كرد. گفتند: چگونه او را بر ما پادشاهى باشد؟ ما سزاوارتر از او به پادشاهى هستيم و او را دارايى چندانى نداده اند. گفت: خدا او را بر شما برگزيده است و به دانش و توان او بيفزوده است، و خدا پادشاهيش را به هر كه خواهد دهد كه خدا در برگيرنده و داناست.

در باب ذكر ديگر ويژگى هاى اين اشخاص نيز اصل كلّى همين است كه هرگاه ذكر يك ويژگى، مانند نام، ضرورتى در انتقال پيام قصّه داشته است، آن ويژگى در قصّه نمود پيدا كرده است. اصولا در قصّه قرآنى، شخصيّت ها در پرتو حوادث تاريخى تمايز مى يابند و با نقشى كه در يك حادثه ايفا مى كنند برجسته مى شوند. از اين رو، پرداختن به مشخّصات آن ها در دايره اى محدود ضرورت مى يابد. به عبارت ديگر، با بررسى حادثه مى توان به مشخّصات افراد رهنمون گشت. براى نمونه، شخصيّت يوسف را مى توان چنين بازشناخت:

يوسف در آغاز كودكى است كم سنّ و سال، زيرا به اقتضاى اين دوران نزد پدر مى نشيند و خواب خويش را برايش بازمى گويد.

يوسف مورد حسد برادران خويش است، چرا كه پدرش پس از شنيدن خواب وى، از او مى خواهد آن را براى برادرانش باز نگويد.

يوسف داراى توان و نفوذ اجتماعى است، زيرا پس از حضور در جامعه شهرى در خانه «بزرگ آن سرزمين» پذيرفته مى شود و اين در مورد هر كسى اتّفاق نمى افتد.

يوسف خُلق و خويى آميخته با ادب و متانت و صفاورزى دارد كه هم مورد توجّه افراد برجسته قرار مى گيرد و هم مى تواند تضادهاى طبقاتى و اجتماعى ميان محيط پيشين خود و محيط تازه را بدون چالش و درگيرى هضم كند و خود را با وضع نو سازگار سازد و ديگران هم تحمّلش كنند.

يوسف صبور و ملايم و پرشكيب است، چرا كه در صحنه ها و حالات بسيار سخت و حيرت افزا، لب به گلايه نمى گشايد و همواره افق فرا پيش را اميدوارانه انتظار مى كشد.

يوسف در زيبايى و خوش سيمايى آن قدر كم مانند است كه زنى از طبقه بَرين، در او طمع مى بندد و همه زنان گوهرمند زمان نيز با ديدن او اختيار از كف مى دهند.

يوسف جوانى پاكدامن و عفيف و وفاپيشه است كه دامن از گناه بازمى دارد و نيز به پناه دهنده خويش خيانت نمىورزد. با اين كه بارها صحنه اغواگرى هاى آن زن تكرار مى شود، يوسف همچنان عهدِ صدق و تقوا را پاس مى دارد و زندان را بر ننگِ خيانت و گناه ترجيح مى دهد.

يوسف مرد خداست، آن چنان كه خداوند او را شايسته برخوردارى از دانش و حكمت و علم تعبيرِ خواب مى شمارد.

يوسف مرد امانت و تدبير و مديريّت نيز هست. وقتى يوسف از بند آزادمى شود، عزيز كه اينك پادشاه گشته او را بر صدر مى نشاند و خزانه دارى كلّ كشور را به وى مى سپارد. و او در اين سمت، كشور را از مصائب اقتصادى وامى رهانَد.

يوسف تيزهوش و فرصت شمار است. وقتى برادرانش براى تهيّه آذوقه نزدش مى آيند، آن ها را مى شناسد بى آن كه ايشان او را بشناسند. آن گاه با نقشه اى حكيمانه پدر و خانواده اش را از شام به مصر مى كشاند تا روزگار فراق فرجام يابد.

يوسف قدردان و وظيفه شناس است. هنگامى كه پدر را پس از روزگارى دراز نزد خود مى يابد، با آن كه شوكت و حشمتى دارد، نزد او فروتنى مىورزد و پدر و مادر را بر تخت مى نشانَد و سپاس خداوند را به جا مى آوَرد.

آرى، همه اين ويژگى ها و بسيارى از ويژگى هاى ديگر در يوسف نهفته اند; امّا قرآن به هيچ يك از آن ها تصريح نمى كند، ليكن صحنه را به گونه اى مى آرايد كه هر كس به فراخور فهم خويش بهره اى از آن ها را دريابد و هر چه ژرف تر قصّه را بكاود، اوصافى فراتر و دقيق تر بيابد. و اين، خود، نيز از رموز جاودانگى و شكوه قرآن است.

دريغ است اين نكته ناگفته مانَد كه يوسف با چنين ويژگى هايى، علاوه بر واقعى بودن، تمثيلى نيكو از همه مردان بزرگى است كه از وطن خويش هجرت مى كنند و سپس با كاردانى و تدبير و تقوا، چرخ هاى بزرگ اقتصاد را در سرزمين هاى ديگر مى گردانند و منشأ خدمات بسيار مى شوند. اكنون انصاف دهيد آيا يوسف را مى توان، چنان كه دكتر خلف الله مرتكب شده است،(12) تمثيلى از بنى اسرائيل و يهوديانى گرفت كه هم اينك به اين وصف مشهورند و در سرزمين هاى گوناگون خدايگان اقتصاد و قدرت مالى اند؟

مردان بى نام و نشان

از عناصر سازنده قصّه، مشخّصات آدم ها و ويژگى هاى جسمى و روحى و عقلى آنان است. آدم هاى قصّه بايد براى مخاطب كاملا ملموس و زنده و داراى وجودى حقيقى و متمايز از ديگران باشند. گاه در قصّه، ذكر همان ويژگى ها كفايت مى كند و نيازى به ذكر نام فرد باقى نمى ماند. مثلا گفته مى شود: راننده، كارگر، يكى از مسافران. و گاه ذكر نام و مشخّصات جزئى تر لازم است. و اين، تابع نقشى است كه يك شخص در قصّه دارد و نوع و ميزان حوادثى كه به او مربوطند.

در قصّه هاى بشرى كه معمولا زاييده خيالند، بيش تر آدم ها خلق شده قصّه سازند. از اين رو، بسيار پيش مى آيد كه به نام شخص اشاره نمى شود، بلكه بر ويژگى هاى شخصيّتى او تأكيد مى شود; يعنى همان ويژگى هايى كه بر اشخاص ديگر با همان «تيپ» قابل تطبيق است. امّا در قصّه هاى قرآن كه سراسر از واقعيّت ها لبريزند، هر شخص داراى وجود خارجى است، خواه به حافظه تاريخ سپرده شده و خواه از يادها رفته باشد. از اين رو، نام بسيارى از پيامبران آسمانى و نيز مبارزه جويان با دعوت پيامبران همچون هامان و سامرى و جالوت در ميان آمده است. اشخاصى كه نام يا ويژگى هاشان در قصّه هاى قرآن آمده، ارتباطى وثيق و عميق با رويدادهاى هر قصّه دارند و نزد مخاطب از وحدت كامل با حوادث برخوردارند. در عين حال، اشخاصى كه تنها كاركردشان در قصّه اعتبار دارد، با نام مورد اشاره قرار نمى گيرند، مانند همراهِ موسى، مؤمن قوم فرعون، و همراه سليمان كه او را نزد ملكه سبا بُرد.

اكنون به قصّه يوسف نظر افكنيد. در يكى از فصل هاى اين قصّه، بحران آغازمى شود: همسرِ «عزيز مصر»، در يوسف جوان آيات زيبايى و شادابى و ادبِ كريمانه را مى نگرد و به او دل مى بندد. يوسف كه از چشمه تقوا سيراب است، حيا مىورزد و دامن عفّت را از كف نمى نهد; در عين حال، جوانمردى اش نيز او را فرمان مى دهد كه در برابر اعتماد و لطف «عزيز»، خيانت و فريب روا ندارد. سرانجام، زن خلوتى مى سازد تا به كام دل خويش برسد، امّا يوسف نجات خود را در گريز از اين كانون آتش مى يابد. در همان حال كه وى قصد بيرون آمدن دارد، «عزيز» به آستانه در مى رسد و پيراهن دريده او را مى نگرد; پيراهنى كه لحظه اى پيش به هنگام گريز، زن آن را دريده است. در اين جاست كه زنْ او را به خيانت متّهم مى كند و يوسف بى گناه روانه زندان مى شود. سال ها مى گذرد و عاقبت يوسف از محبس رهايى مى يابد و خزانه دار پادشاه مصر مى شود.

در اين فصل، شخصيّت يوسف همان است كه هست. اگر صدبار اين فصل را بخوانيم، نسبت به او موضعى تازه نمى يابيم. نحوه روايت قصّه آن چنان صادقانه است كه بازخوانى آن ما را به عمق و دقّت بيش تر هدايت مى كند، امّا سبب نمى شود كه ديدگاهى متفاوت درباره يوسف بيابيم. اين از آن روست كه ما هرگز احساس نمى كنيم اين شخصيّت، خلق شده قصّه گوست يا ويژگى ها و حالات ترسيم شده اش تابع اختيار و هدايت قصّه ساز است. اصولا از ويژگى هاى قصّه بشرى اين است كه به تناسب خواست و خَلقِ قصّه پرداز، حالات و صفات اشخاص رنگ و دگرگونى گيرد; امّا در قصّه قرآنى، مخاطب با شخصيّتى كاملا منطبق با صفات و حالات واقعى اش روبه روست كه پا به پاى قصّه تحوّل و تغيير غير طبيعى نمى پذيرد.


پى‏نوشتها:

1. تحريم / 11.
2. تحريم / 10.
3. مثلا «قتال كلابى» در فخر ورزيدن به مادرش مى سرايد:
أنا ابن أسماء أعمامى لها وأبى***إذا ترامى بنو الإموان بالعار
هرگاه نسبت رساندنِ پسران به مادران ننگ تلقّى شود، من افتخار مى كنم كه فرزند «اسماء» هستم... .
4. قصص / 25.
5. قصص / 26.
6. قصص / 27.
7. قصص / 9.
8. نمل / 32 تا 35.
9. طه / 27.
10. زخرف / 51 و 52.
11. بقره / 247.
12. الفنّ القصصى فى القرآن الكريم، ص 283.