مبانى هنرى قصه‌هاى قرآن

سيد ابوالقاسم حسينى (ژرفا)

- ۶ -


ما خبرشان را به راستى براى تو حكايت مى كنيم: آنها جوانمردانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آورده بودند و ما نيز بر هدايتشان افزوديم. بر دلهايشان نيرو بخشيديم، آنگاه كه برخاستند و گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است. جز او كسى را خدا نخوانيم كه هر گاه چنين كنيم، سخنى سخت كفرآميز گفته باشيم. اينان كه قوم ما هستند، به جز او خدايانى اختيار كرده اند. چرا براى اثبات خدايى آنها دليل روشنى نمى آورند؟ كيست ستمكارتر از كسى كه به خدا دروغ مى بندد؟ اگر از قوم خود كناره جسته ايد و جز خداى يكتا خداى ديگرى را نمى پرستيد، به غار پناه بريد و خدا رحمت خويش بر شما ارزانى دارد و نعمتتان را در آن مهيا دارد . و خورشيد را مى بينى كه چون بر مى آيد، از غارشان به جانب راست ميل مى كند و چون غروب كند ايشان را واگذارد و به چپ گردد. و آنان در صحنه غارند. و اين از آيات خداست. هركه را خدا هدايت كند هدايت يافته است و هركه را گمراه سازد هرگز كارسازى راهنما براى او نخواهى يافت . مى پنداشتى كه بيد ارند حال آنكه در خواب بودند و ما آنان را به دست راست و دست چپ مى گردانيديم، و سگشان بر درگاه غار دو دست خويش دراز كرده بود. اگر به سروقتشان مى رفتى گريزان بازمى گشتى و از آنها سخت مى ترسيدى . همچنين بيدارشان كرديم تا با يكديگر گفت و شنود كنند. يكى از آنها پرسيد: چند وقت است كه آرميده ايد؟ گفتند: يك روز يا پاره اى از روز را آرميده ايم. گفتند: پروردگارتان بهتر داند كه چند وقت آرميده ايد. يكى را از خود با اين پولتان به شهر بفرستيد تا بنگرد كه غذاى پاكيزه كدام است و برايتان از آن روزيتان را بياورد. و بايد كه به مهربانى رفتار كند تا كسى به شما آگاهى نيابد . زيرا اگر شما را بيابند سنگسار خواهند كرد، يا به كيش خويش درآورند. و اگر چنين شود تا ابد رستگار نخواهيد شد . بدين سان مردم را به حالشان آگاه كرديم تا بدانند كه وعده خدا راست است و در قيامت ترديدى نيست. آنگاه درباره آنها با يكديگر به گفت و گو پرداختند و گفتند: بر روى آنها بنايى برآوريد ـ پروردگارشان به كارشان آگاه تر است ـ و آنان كه بر حالشان آگاه تر شده بودند، گفتند: نه، اينجا را مسجدى مى كنيم . خواهند گفت: سه تن بودند و چهارميشان سگشان بود و مى گويند: پنج تن بودند و ششميشان سگشان بود ـ تير به تاريكى مى افكنند ـ و مى گويند: هفت تن بودند و و هشتميشان سگشان بود. بگو: پروردگار من به عدد آنها داناتر است و شمار ايشان را جز اندك كسان نمى دانند. و تو درباره آنها جز به ظاهر مجادله مكن و از كس نظر مخواه . هرگز مگوى: فردا چنين مى كنم، مگر خداوند بخواهد. و چون فراموش كنى، پروردگارت را به يادآر و بگو: شايد پروردگار من مرا از نزديك ترين راه هدايت كند . و آنان در غار خود سيصد سال آرميدند و نُه سال بدان افزوده اند . بگو: خداوند داناتر است كه چند سال آرميدند. غيب آسمانها و زمين از آنِ اوست. چه بيناست و چه شنواست. جز او دوستى ندارند و كس را در فرمان خود شريك نسازد . از كتاب پروردگارت هر چه بر تو وحى شده است تلاوت كن. سخنان او را تغيير دهنده اى نيست. و تو جز او پناهگاهى نمى يابى.

از تأمّل در اين آيات برمى آيد كه پرداختن به جنبه هايى همچون زمان و مكان دقيق قصّه اصحاب كهف و تعداد افراد، پيام تربيتى آن را كم رنگ مى كند. اين ناديده انگارىِ عامدانه در همه مواردِ مشابه جريان دارد. امّا آن جا كه پرسش مخاطب از چيزى است كه در پاسخ آن، خير و نصيحت نهفته است، قرآن هرگز روش ناديده انگارى را در پيش نمى گيرد; بلكه با تأنّى و تأمّل آن را پاسخ مى گويد. از اين قبيل است:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فيهِمآ اِثْمٌ كَبيرٌ وَمَنافِعُ للنّاسِ وَاِثْمُهُمآ اَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما.(1)

تو را از شراب و قمار مى پرسند. بگو: در آن دو گناهى بزرگ و سودهايى است براى مردم. و گناهشان از سودشان بيش تر است.

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحيضِ قُلْ هُوَ اَذًى فَاعْتَزِلُوا النِّسآءَ فىِ المَحيضِ وَلا تَقْرَبُوهُنَّ حَتّى يَطْهُرْنَ فَاِذاتَطَهَّرْنَ فَأتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ اَمَرَكُمُ اللهُ اِنَّ اللهَ يُحِبُّ التَّوابينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ.(2)

تو را از حيض زنان مى پرسند. بگو: حيض رنجى است. پس در ايام حيض از زنان دورى گزينيد و به آنها نزديك مشويد تا پاك گردند. و چون پاك شدند از آنجا كه خدا فرمان داده است با ايشان نزديكى كنيد. هر آينه خدا توبه كنندگان و پاكيزگان را دوست دارد.

وَيَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامى قُلْ اِصلاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ وَاِنْ تُخالِطُوهُمْ فَاِخْوانُكُمْ وَاللهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ وَلَوْ شاءَاللهُ لاََعْنَتَكُمْ اِنَّ اللهَ عَزيزٌحَكيمٌ.(3)

تو را از يتيمان مى پرسند. بگو: اصلاح حالشان بهتر است. و اگر با آنها آميزش مى كنيد چون برادران شما باشند. خداوند تبهكار را از نيكوكار باز مى شناسد و اگر خواهد بر شما سخت مى گيرد، كه پيروزمند و حكيم است.

3. اگر سخن دكتر خلف الله را بپذيريم، بايد به اين نتيجه سياه تن دهيم كه قرآن خرافه ها و ياوه هاى يهود و... را دستمايه سخن ساخته است. امّا اعتقاد راسخ ما چنين است كه قرآن از نخستين لحظه دعوت تا آخرين دم، همواره بر مدار حقيقت سخن رانده است. حاشا كه حق، از پنجره باطل سر برزند و براى جذب اهل ضلالت، يافته ها و بافته هاى آنان را دستاويز قراردهد. اگر چنين بود، اين همه انذار و هشدار براى چه بود؟ اگر چنين بود، اين همه تحمّل عذاب و سختى براى چه بود؟ تأمّلى در آيات مكّى قرآن، نشان مى دهد كه مواجهه با مشركان و رويارويى با عقايد و افكار باطل آنان از اصول اساسى تبليغ و دعوت اسلامى بوده است و در اين ميان، هيچ معامله و مجامله اى رواشمرده نشده است. همين حالت در مدينه و برابرِ اهل كتاب نيز جلوه گربود. قرآن، جاى به جاى، انديشه هاى باطل اين گروه، به ويژه يهوديان، را به باد انتقاد مى گيرد و هرگز دانش انحرافى و اغواگرِ آنان را به رسميّت نمى شناسد و حتّى از جاودانگىِ آنان در لعن و عذاب سخن مى گويد تا بفهماند كه ميان اهل حقيقت و اينان هيچ پيوندى نيست:

لُعِنَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ بَنى اِسْرآئيلَ عَلى لِسانِ داوُدَ وَعيسَى ابنِ مَرْيَمَ ذلكَ بَما عَصَوْا وَكانُوا يَعْتَدُونَ . كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَن مُنْكَر فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ . تَرى كَثيرًا مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذينَ كَفَرُوا لَبِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ اَنْفُسُهُمْ اَنْ سَخِطَ اللهُ عَلَيْهِمْ وَفىِ الْعَذابِ هُمْ خالِدُونَ. وَلَوْ كانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَالنَّبِىِّ وَما اُنْزِلَ اِلَيْهِ مَااتَّخَذُوُهُمْ اَوْلياءَ وَلكِنَّ كَثيرًا مِنْهُم فاسِقُونَ.(4)

از بنى اسرائيل آنان كه كافر شدند به زبان داود و عيسى بن مريم لعنت شدند، و اين لعنت پاداش عصيان و تجاوزشان بود . از كار زشتى كه كردند يكديگر را نهى نمى كردند و هر آينه بدكارى مى كردند . بسيارى از ايشان را مى بينى كه با كافران دوستى مىورزند. بد است آنچه پيشاپيش براى خود فرستادند. خشم خدا بر آنهاست و در عذاب جاودانه اند . اگر به خدا و پيامبر و آنچه بر او نازل شده ايمان آورده بودند كافران را به دوستى نمى گرفتند، ولى بيشترشان فاسقانند.

به راستى، جا دارد دكتر خلف الله و ديگر شاگردان استاد امين خولى در مصر و جهان عرب، و نيز دوستان و پژوهشگران ايرانى كه در آثار گونه گونِ خود به همين انديشه روى دارند، از خويش بپرسند: «اگر پيامبر دانسته هاى يهود و نصارا را براى مخاطبه با مردم خويش، دستمايه قرارمى داد، چگونه قول يهود را كه عزير پسر خداست، قول نصارا را كه مسيح پسر خداست، و قول هر دو دسته را كه خود را فرزندان و دوستان خدا مى شمردند،(5) به سختى انكار كرد و رسوايى آنان را به صراحت فرياد نمود؟»

بررسى برخى از شواهد فرعى خلف الله

اكنون كه اصل ديدگاه دكتر خلف الله در رساله الفنّ القصصى فى القرآن الكريم به ميزان داورى نهاده شد، خوب است برخى از شواهد فرعى او را نيز مطرح كنيم و بنگريم كه آيا اين نمونه ها به راستى شاهد مدّعاى او هستند.

1. دكتر خلف الله در توضيح اين سخن كه قصّه هاى قرآن بر پايه اعتقادات مخاطبان، و نه لزوماً حقيقت و واقعيّت تاريخى، استوارند، سخن قرآن درباره منافقان را شاهد مى آورَد:

اِذْ جائَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ اِنَّكَ لَرَسُولُ اللهِ وَاللهُ يَعْلَمُ اِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللهُ يَشْهَدُ اِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ.(6)

چون منافقان نزد تو آيند، گويند: شهادت مى دهيم كه تو پيامبر خدا هستى. خدا مى داند كه تو پيامبرش هستى و خدا شهادت مى دهد كه منافقان دروغگويند.

آن گاه مى نويسد:

ما مى نگريم كه قرآن تكذيب سخن منافقان را برپايه قول خودشان استوار مى سازد ونه آنچه حقيقت دارد. منافقان اعتقاد داشتند كه محمّد رسول خدا نيست، امّا حق اين بود كه وى رسول خداست. گفته آنان به او كه تو رسول خدايى، با حق سازگار، امّا با اعتقاد آنان ناسازگار بود. به همين دليل، قرآن آن ها را دروغگو خواند و پيامبر را از ايشان بر حذر داشت.(7)

در پاسخ بايد گفت: اصولا نفاق چيزى نيست جز دوگانگى ظاهر و باطن.

قرآن براى آن كه اين دوگانگى را بنمايانَد ناچار است قول منافقان را بياورد و به آن تمسّك كند. اين تمسّك به معناى پذيرش سخن آنان يا دستمايه ساختن آن نيست، بلكه صرفاً براى نشان دادن تعارض ميان ظاهر وباطن ايشان است. به بيان ديگر، در اين مورد گونه ديگرى در تصوّر نمى گنجد تا بگوييم اگر قرآن به آن گونه ديگر سخن مى گفت نتيجه اى ديگر داشت و اكنون كه چنين سخن گفته نتيجه اى ديگر دارد كه عبارت است از «پايه نهادنِ سخن بر اساس قول منافقان».

2. شواهد خلف الله از كتب تفسير و تاريخ

دكتر خلف الله بر آن است كه هرگز نمى توان قصّه هاى قرآن را با واقعيّات تاريخى كاملا سازگار دانست. به اعتقاد او، پايبندى به نگرش تاريخى در قصّه هاى قرآن، با سه مشكل بزرگ رو به روست:

يك. ناسازگارى برخى از اشارات تاريخى قصّه هاى قرآن با واقعيّات مسلّم مورد پذيرش تاريخ نگاران.

دو. تكرار صحنه ها و گفت و گوها و اوصاف از يك قصّه واحد به شكل هاى گوناگون، در آيات مختلف.

سه. ناهماهنگى بعضى از وقايع قصص قرآن با عقل سليم.(8)

پيش تر، به تفصيل و در جاى خود، راجع به مورد دوم سخن گفتيم. اينك بجاست شواهد او در موارد يكم و سوم را بياوريم. او به جست و جويى پرگستره در كتب تفسير و تاريخ پرداخته و نمونه هايى را در اثبات دو مورد مزبور ارائه داده است. براى دريافت سخن وى، به مواردى از اين نمونه ها، حسب نقل او، اشاره مى كنيم. خلف الله در اثبات ناسازگارى برخى از قصّه ها با اقوال تاريخى، به نمونه هايى از اين دست استناد ورزيده است.

فخر رازى درتفسير آيه «وَقالَ فِرْعَوْنُ يا هامانُ ابْنِ لى صَرْحًا لَعَلّى اَبْلُغُ الاَْسْبابَ»(9) مى نويسد:

يهوديان مى گويند پژوهشگران تاريخ بنى اسرائيل و فرعون اتّفاق نظر دارند كه «هامان» در زمان موسى و فرعون نمى زيسته و زمانى دراز پس از ايشان زاده شده است. پس اين كه هامان در زمان فرعون مى زيسته، خطايى تاريخى است. نمى توان گفت منافاتى ندارد كه دو نفر به نام هامان بوده باشند، يكى در زمان فرعون و ديگرى پس از او; زيرا اگر چنين بود از هامانِ وزير، با آن شخصيّت نافذ و سرشناس، حتماً نام و نشانى در تاريخ مى مانْد. اين همانند آن است كه كسى بگويد «ابوحنيفه» در زمان پيامبر اسلام مى زيسته است. حتّى اگر كسى مدّعى شود كه كسى به نام ابوحنيفه نيز در زمان پيامبر مى زيسته، اهل تاريخ، با توجّه به سرشناسى ابو حنيفه، اين توجيه را نمى پذيرند.(10)

نيز قاضى عبدالجبّار مى نويسد:

درباره آيه «يا اخت هارون»(11) گفته شده است: «چگونه ممكن است مريم خواهر هارون دانسته شود، در حالى كه ميان او و هارون، برادر موسى، زمانى بس دراز فاصله بوده است؟»

پاسخ ما اين است كه ظاهراً اين هارون، فردى ديگر بوده است نه برادر موسى. از اين گذشته، چه بسا «خواهر هارون» ناظر به اين باشد كه مريم از نسل هارون بوده است، همان گونه كه به مردى از قريش «برادر قريش» مى گويند.(12)

دكتر خلف الله در اثبات ناسازگارى مفاد برخى از قصّه ها با علم و عقل نيز شواهدى آورده است. از آن جمله، اين دو شاهد را بنگريد.

فخر رازى در تفسير قصّه ذوالقرنين چنين مى نگارد:

با دليل ثابت شده است كه زمين كُروى است و آسمان بر آن محيط است. نيز ترديدى نيست كه خورشيد در همين فلك قرار دارد. پس اين كه در قرآن آمده: «خورشيد در چشمه اى گِل آلود و سياه غروب مى كند و ذوالقرنين گروهى را نزد آن چشمه يافت»،(13) از دو جهت با مشكل رو به روست: يكى اين كه مردم نمى توانند نزديك خورشيد اقامت كنند; و ديگر آن كه خورشيد بسى بزرگ تر از زمين است، پس چگونه در يكى از چشمه هاى آن جاى مى گيرد؟

پاسخ ما اين است كه بايد اين گفته قرآن را تأويل كرد و گفت: «آن گاه كه ذوالقرنين به غروبگاه رسيد و ديگر هيچ آبادى و ساختمانى نديد، احساس كرد كه خورشيد در چشمه اى سياه و تاريك جاى گرفته است. البتّه در حقيقت، چشمه اى در كار نبود; همان گونه كه مسافر كشتى به گاه غروب احساس مى كند كه خورشيد در دريا آرام گرفته است.(14)

نيز در تفسير المنار، درباره يارى فرشتگان به مسلمانان در دو غزوه بدر و اُحُد آمده است:

«ابوبكر أصم» انكار كرده است كه فرشتگان در اين دو غزوه به ميدان آمده باشند. او مى گويد: «يك فرشته كافى است تا مردم زمين را هلاك كند، همچنان كه جبرئيل با قوم لوط در مدائن چنين كرد. اگر او در جنگ بدر حضور داشته، ديگر چه نيازى به رزم مسلمانان بوده است؟ و به فرض كه چنين بوده، ديگر چرا ساير فرشتگان نيز به جنگ آمده اند؟ از اين گذشته، بزرگان قريش و كشندگان آن ها در تاريخ معلوم و نامبردارند. از اين ها فراتر، جنگيدن ايشان را يا مردم مى ديده اند يا نه. اگر مى ديده اند، چرا آنان را در شمار نيروهاى پيامبر ذكر نكرده اند و چرا قرآن مى گويد كه خداوند شمارِ شما را در چشم كفّار اندك جلوه داد؟ اگر بگوييد در غير صورت خَلق بوده اند، لازم بوده كه هراسى شديد قلوب مردم را فراگيرد; امّا چنين رخدادى نقل نشده است.

و اگر مردم آن ها را نمى ديده اند، بايد سرها را مى پراكندند و شكم ها را مى دريدند و كافران را بر خاك فرومى افكندند، بى آن كه كسى ببيند. و چنين معجزه بزرگى را هيچ كس نقل نكرده است...»(15).

ما اين چهار نمونه را آورديم تا فاش شود كه برخى از نظريّه پردازان مسلمان تا چه حد خيال انديش و عقل گريز بوده اند و امثال دكتر خلف الله انديشه خويش را بر چه مبانى لرزانى استوار ساخته اند. به راستى، چه منافاتى است ميان عقل و علم با يارى فرشتگان به مسلمانان؟ مگر قرآن به نوعِ اين يارى تصريح كرده است كه ما به چنين خيال پردازى هايى روى آورده ايم؟ مگر يارى معنوى فرشتگان امرى ممكن نيست؟ مگر حتّى يارى مادّى فرشتگان نمى تواند در قالبى تحقّق يابد كه همگان نبينند؟ مگر...؟ ونيز غروب خورشيد در چشمه اى گِل آلود و سياه كه از فرا چشم ذوالقرنين تصويرمى شود، دليل شكوه و بلاغت قرآن است يا ناسازگارى اش با عقل و علم؟

در باب نمونه هاى تاريخى هم عجيب است كه سخن صريح قرآن را درباره هامان بر زمين نهيم و به اقوال مورّخان يهود استناد ورزيم. «اخت هارون» هم كه به راحتى قابل فهم است و هيچ يك از دو وجه برشمرده فخر رازى، ناپذيرفتنى نيست. با اين حال، چرا ما، خود، قرآن را ناسازگار با تاريخ مسلّم بدانيم؟

سه انگيزه مهمّ رويكرد خاصّ خلف الله

در مجموع، مى توان سه عامل مهم را به عنوان انگيزه هاى رويكرد خاصّ دكتر خلف الله و هم انديشگانش بر شمرد:

1. با اوج يافتن گرايش هاى امروزين ومتمايل به روشنفكرى در مصر و ديگر كشورهاى اسلامى، گروهى از دانشمندان علوم دينى كوشيدند تا همه مفاهيم دينى را به گونه اى با دانش و رهاورد فكرى جهان غرب همگون جلوه دهند. يكى از ثمره هاى اين كوشش همه جانبه و نوعاً خالصانه، منحصر ساختن وحى در چهارچوب عقل محدود بشرى بود. هرجا عقل بشرى به ژرفاى يك مفهوم وحيانى پى نمى بَرَد، اين گروه مى كوشند تا آن مفهوم را تأويل ودستكارى كنند، زيرا شأن عقل را فراتر از تصرّف و تأويل مى دانند. مثلا هرگاه عقل، با همان تعريف، نتواند وجود «جن» را بپذيرد، اين گروه سعى مى كنند يا جن را به گونه اى عقل پذير معنا كنند و يا اساساً وجود آن را منكر شوند. ليكن از آن جا كه قرآن به وجود جن تصريح كرده است، اينان ناچارند روشى نهادين در اين باب در پيش گيرند تا در موارد ديگر دچار تناقض نشوند. ساده ترين و رايج ترين گونه اين روش همين است كه بعضى از مفاهيم وحيانى را از باب نماد و اسطوره و تمثيل و همانند آن ها به شمار آورند. نتايج چنين شگردى به صورت هاى متفاوت ظاهر مى شوند. يكى از آن ها، در مَثَل، اين است: «قرآن، خود، به وجود پديده اى به نام جن اذعان ندارد; ليكن از آن جا كه مخاطبان آن روز وجود جن را مسلّم فرض مى كرده اند، قرآن نيز با آنان همنوايى كرده و پديده اى به نام جن را مفروض دانسته است.»

نقد و نظر: پيداست كه پذيرش چنين نظريّه اى، برابراست با انكار صدق و راستى قرآن. مثلا قرآنى كه از جنيّان خبر مى دهد و اخبار آن ها را مى آوَرد و وحى خداوند به آنان را ذكر مى كند و اين همه را از مشركان اخذ مى كند، آيا در اخبار و اقوال ديگر خود نيز چنين عمل نكرده است؟ گشودن اين باب، هيچ ختم و پايانى ندارد. هر مفهوم و خبر وحيانى را كه با عقل بشرى ناسازگار باشد، مى توان چنين تأويل و منقلب كرد: وجود را عدم پنداشت وعدم را وجود; خير را شر پنداشت و شر را خير.

2. رويكردهاى ادبى و هنرى به مكاتب و سبك هاى غربى سبب گشت كه مسلمانان احساس كنند در ميدان رقابت با ديگران عرصه را خواهند باخت. موج داستان نويسى در سده هاى اخير، به ويژه سده نوزدهم، و پديدآورى شاهكارهاى ادبى بشرى در مغرب زمين موجب شد كه دينداران نيز به جنبش درآيند و قرآن و وحى را با اين مكتب ها و سبك ها همراه و هماهنگ تفسير كنند تا از اين رهگذر، هم مبانى وحيانى را همپاى هنرِ پيشرفته جلوه دهند و هم زمينه تلاش هاى تازه ادبى ـ هنرى خود را هموار سازند. عملى ترين شيوه در اين ميان، آن بود كه قصّه هاى قرآن را از منظر ادبيّات امروز بنگرند و با همان زاويه ديد به تحليل آن ها بپردازند.

نقد ونظر: قرآن كتاب هنر نيست و شأنش بسيار فراتر از آن است كه قافيه پردازى كند، فنون ادبى را رعايت نمايد، به قالب هاى قصّه گويى اهتمام ورزد، و... . اين سخن هيچ اختصاصى به ادب و هنر امروز ندارد. در هيچ دوره اى نبايد كوشيد تا قرآن را كتابى ادبى، هنرى، علمى، تاريخى، ومانند آن ها جلوه داد. اين سبب مى شود كه قرآن در چهارچوب تنگ فنون و علوم بشرى محدود گردد و از فراز به فرود كشانده شود. مثلا كسانى كه مى كوشند تا وجود قافيه يا نوعى قافيه ـ با نام هايى چون «فاصله» ـ را در آيات قرآن اثبات كنند، خواسته يا ناخواسته، از عظمت كلام خدا غفلت مىورزند. متكلّمى كه ذاتاً به دنبال قافيه سازى باشد، به ناچار گاه مفهوم را فداى لفظ مى كند. و آيا عمده تأكيد قرآن بر اين كه شعر و شاعرانه نيست، جز از اين روست كه ساحت خويش را از اين تنگناها منزّه جلوه دهد؟ البتّه مى پذيريم كه قرآن در همان حال كه رسالتى تربيتى و تهذيبى دارد و اَعلام اين رسالت را در آفاق بيكرانه اش باز مى تابانَد، از برخى ويژگى هاى ادبى وبلاغى و هنرى وعلمى ومانند آن ها نيز برخوردار است; امّا اين بدان معنا نيست كه كلام قرآن به اين حدّ و حصرها ملتزم بوده است. پس هرگونه تلاش براى تطبيق معيارهاى ادبى وهنرى غربى و شرقى بر قصّه هاى قرآن، تنها از بزرگى وشكوه قرآن در چشم خلق مى كاهد و هيچ آبرو و عزّتى براى آن به ارمغان نمى آوَرد.

3. بسيارى از مفسّران و شارحان قرآن، از مذاهب و نحله هاى گوناگون اسلامى، اصرار و افراط ورزيده اند تا قصّه هاى قرآن را با اساطير و خرافه هاى رايج در ميان اقوام پيشين و به ويژه اخبار توراتى سازگار سازند. اينان از سويى ديده اند كه اين خرافه ها در مجموعه هاى دينى ما راه يافته و از ديگر سو جرأت نورزيده اند تا آن ها را به كنار افكنند و حقيقت ناب قرآنى را پشت پرده اين ياوه هاى زيبا آشكار سازند; چرا كه قرن هاست با همين حرف ها و روايت ها سَرِ انبوهى از مردم گرم مى شود. با اندوه بايد گفت كه همواره چنين بوده و هست كه سوداىِ گرمىِ بازار، راه را بر حقيقت گويى وحق نويسى مى بندد. اين آفت در روضه خوانى، مقتل نويسى، تعزيه، يافتن آستان امامزادگان، خواب نما شدن، و بسيارى از سنّت هاى ذاتاً خوب و مثبت جلوه گرشده و شاخ و برگ هايى بر دين افزوده است كه هرگز با دين سازگارى ندارند و تنها ميوه اى تلخ و دين آزار به بار مى آورند. در قصّه هاى قرآنى منقول دراين گونه تفاسير، بسيارى چيزها راه يافته اند كه هرگز نه در خود قرآن به آن ها تصريح شده است ونه با حقيقت سازگارند. مثلا در قصّه موسى هيچ نامى از پدرِ آن دو دختر برده نشده است، امّا آن گاه كه اين قصّه در متون روايت شده نام آن فرد «شعيب» قلمدادگشته است. اينك برخى اعتراض مى كنند كه شعيب هرگز با موسى معاصر نبوده است. اين يعنى همان مَثَل مشهور: بر خود سوزن زدن و فريادِ دردسر دادن! براى زدودن اين آرايه ها و شاخ و برگ ها، عدّه اى به دنبال چاره گشته اند. سرانجام گروهى بر آن شده اند كه راه حلّ مشكل، حذف كردن صورت مسأله است. اينان صادق بودن قصّه هاى قرآن و مطابقت آن ها با واقعيّات بيرونى را نفى مى كنند تا كسى اعتراض نكند كه چرا فلان رويداد با نقل هاى تاريخى سازگارى ندارد; چرا سليمان چنين و چنان كرد در حالى كه تاريخ جز آن را گواهى مى دهد; چرا...؟ به اين ترتيب، ديگر جايى براى بحث و مناقشه نمى مانَد. هنگامى كه بنا نيست تا قصّه هاى قرآن با واقعيّت منطبق باشند، مى توان هريك از اين رخدادها و آدم ها را نمادين و سمبليك و تمثيلى و اسطوره اى دانست و به هر كس، به فراخور باورش، سهمى از حقيقت نسبى داد.

نقد ونظر: اين، البتّه، نارواترين انگيزه است. بسيارى از اين شاخ و برگ ها از بيرون قرآن به آن افزوده شده اند. چرا قصّه هاى قرآن بايد گناه ديگران را بر دوش كشند؟ چرا براى پاسخ دادن به شبهه هايى كه دست بشر آن ها را ساخته است، صدق وحى اِلاهى را انكار مى كنيم؟ چرا براى حلّ معضلى خودساخته، معضلى بسيار بزرگ تر پديد مى آوريم و دين خويش را از معجزه جاويد و ناب كلام خدا تهى مى سازيم؟ پيداست كه راه حلّ آن مشكل اين است كه قرآن را از منظر خود قرآن بنگريم و هرگونه رَطْب و يابِسى را در قصّه هاى آن راه ندهيم. چرا قصّه واقعى و شكوهمند سليمان را آن قدر شاخ و برگ هاى غريب و عجيب مى دهيم تا به افسانه شبيه شود و آن گاه وجود چيزى به نام افسانه را در قصّه هاى قرآن مى پذيريم؟


پى‏نوشتها:

1. بقره / 219.
2. بقره / 222.
3. بقره / 220.
4. مائده / 78 تا 81.
5. مائده / 18.
6. منافقون / 1.
7. الفنّ القصصى فى القرآن الكريم، ص57.
8. الفنّ القصصى فى القرآن الكريم، ص 29 تا 42.
9. مؤمن / 36.
10. التّفسير الكبير، ج 7، ص 277.
11. مريم / 28.
12. قاضى عبدالجبّار: تنزيه القرآن عن المطاعن، ص 220.
13. كهف / 86.
14. التّفسير الكشّاف، ج 5، ص 305. قاضى عبدالجبّار نيز همين رأى را دارد: تنزيه القرآن عن المطاعن، ص 217.
15. المنار، ج 4، ص 113.