آشنايى با قرآن جلد ۶

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۳ -


تفسير سوره الرحمن (3)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

سنفرغ لكم ايه الثقلان×فباى الاء ربكما تكذبان×يا معشر الجن‏و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوالا تنفذون الا بسلطان×فباى الاء ربكما تكذبان×يرسل عليكماشواظ من نار و نحاس فلا تنتصران×فباى الاء ربكما تكذبان×فاذا انشقت السماء فكانت وردة كالدهان×فباى الاء ربكما تكذبان×فيومئذ لا يسئل عن ذنبه انس و لا جان×فباى الاء ربكماتكذبان×يعرف المجرمون بسيماهم فيؤخذ بالنواصى و الاقدام×فباى الاء ربكما تكذبان× (1)

از اين آيه كريمه[به بعد]تذكراتى راجع به قيامت است و قرآن به‏مطلق نتايج اعمال،چه اعمال خوب و چه اعمال بد،به طور يادآورى‏اشاره مى‏كند. «سنفرغ لكم ايه الثقلان‏» عنقريب يكسره به شما خواهيم پرداخت اى دو ثقل.در قرآن به جن و انس‏«ثقلين‏»گفته شده است،بر خلاف ملائكه كه داخل در ثقلها نيستند.«ثقل‏»از همان ماده‏«ثقل‏»

است كه به معنى سنگينى است.اشيائى كه وزن دارند ثقل و جسمهايندكه داراى سنگينى هستند.در اينكه انسان ثقل است‏يعنى داراى وزن وسنگينى است[ترديدى نيست].قرآن ملائكه را جزء ثقلها يعنى جزءاشيائى كه داراى وزن و سنگينى هستند نمى‏شمارد.ملائكه احيانا به‏صورت يك جسم تمثل پيدا مى‏كنند ولى تمثل معنايش اين است كه‏خود[شى‏ء] حقيقت ديگرى است اما به اين صورت ظاهر مى‏شود (فتمثل لها بشرا سويا) (2) .در واقع واقعيتش واقعيت جسم نيست كه لازمه‏جسم بودن وزن داشتن و ثقل بودن هم هست بلكه به اين صورت برانسان-مثلا بر انسانى كه وحى بر او نازل مى‏شود يا حتى بر انسانى كه‏احيانا وحى بر او نازل نشود مثل مريم-تمثل پيدا مى‏كند يعنى به اين‏صورت ظاهر مى‏شود.ولى جن از نظر قرآن اصلا حقيقتش حقيقت‏جسمانى است،نوعى جسم است و مكرر اين مطلب را عرض كرده‏ايم‏كه اينكه در زبانها جن و ملك را در رديف يكديگر ذكر مى‏كنند مطابق‏نيست با آنچه در قرآن است.در قرآن جن و انس همدوش و همرديف‏يكديگر ذكر مى‏شوند نه جن و ملك،يعنى جن به انس شباهت بيشترى‏دارد نه به ملك،منتها جن موجودى است كه در عين اينكه جسم است‏غير مرئى است،جسمى است غير مرئى،ثقل است و غير مرئى.

اين مساله كه آيا مى‏شود يك شى‏ء جسم باشد و غير مرئى،در علم‏قديم جزء مشكلات بوده است.در علم و فلسفه قديم فرض اين مطلب‏كه يك شى‏ء جسم باشد و در عين حال غير مرئى يعنى غير قابل رؤيت‏باشد،امر مشكلى بوده است.حد اكثر آنچه كه تصور مى‏كردند[اين بودكه] مثلا در مورد هوا مى‏گفتند هوا جسم هست ولى جسم غيرمرئى است چون ما يكديگر را به وساطت هوا و نور مى‏بينيم اما خود هوارا نه مى‏بينيم و نه لمس مى‏كنيم،وجود هوا را به قرائنى به دست‏مى‏آوريم،از قبيل اينكه وقتى مثلا كوزه‏اى را در آب فرو مى‏بريم‏مى‏بينيم قلقل مى‏كند،احساس مى‏كنيم كه يك چيزى دارد خارج‏مى‏شود،يا در مواقع سرعت،مثلا وقتى كه سوار اسب مى‏شويم،احساس مى‏كنيم يك چيزى با صورت و دست ما تماس پيدا مى‏كند وفشار مى‏آورد،در صورتى كه آن آدمى كه ايستاده آن را احساس نمى‏كند.

اين حد اكثر تصورى بود كه[قدما]راجع به اينكه يك شى‏ء جسم باشد ومرئى نباشد داشتند.

ولى امروز مساله شكل ديگرى پيدا كرده و آن اين است:جسم‏يعنى شيئى كه داراى جوهرى باشد كه داراى ابعاد است.اينكه در قديم‏خيال مى‏كردند همه جسمها سه بعدى است امروز مورد قبول نيست‏يعنى معتقدند كه ممكن است جسمى دو بعدى باشد،جسمى‏يك بعدى باشد،جسمى چهار بعدى باشد،جسمى شش بعدى باشد.

مى‏گويند ما خودمان سه بعدى هستيم و ساختمان ادراك ما هم‏ساختمان سه بعدى است، يعنى ما فقط اجسام سه بعدى را درك‏مى‏كنيم.اگر اجسامى باشند كه سه بعدى نباشند،دو بعدى يا چهار بعدى‏باشند آن وقت ديگر ما نمى‏توانيم آنها را درك كنيم.شايد دو بعديها رامثلا بتوانيم درك كنيم چهار بعديها را نتوانيم يا بر عكس.به هر حال‏ادراكات ما ادراكات سه بعدى است نه كمتر و نه بيشتر.بنا بر اين ممكن‏است در همين فضا الآن اجسامى وجود داشته باشند كه جسم باشند،ثقل باشند،وزن داشته باشند،ما وجود آنها را احساس نكنيم ولى آنها واقعا وجود داشته باشند.اين احكامى هم كه ما آنها را براى همه اجسام،قطعى فكر مى‏كنيم آنچنان قطعيت ندارد.مثلا مى‏گوييم كه جسمى ازجسمى نمى‏تواند عبور كند.اگر همين اتاق درهايش بسته باشد ما ديگرنمى‏توانيم از اين ديوارها عبور كنيم مگر اينكه بشكافيم.بدون اينكه‏شيشه را بشكنيم يا در را باز كنيم و يا ديوار را بشكافيم نمى‏توانيم عبوركنيم.ولى مى‏گويند اجسامى كه مثلا دو بعدى هستند از همين ديوارعبور مى‏كنند بدون آنكه ديوار شكافته شود.

نه اينكه ما بخواهيم حرف قرآن درباره جن را به استناد اينهابپذيريم.يك نفر با ايمان،كسى كه به آنچه قرآن فرموده است ايمان پيداكرده باشد،بعد از آنكه قرآن را شناخت اولين مستندش خود قرآن است.

قرآن اينچنين بيان كرده،ما به گفته قرآن ايمان داريم كه چنين خلقى درعالم وجود دارد، خلقى كه در بسيارى از خصوصيات شبيه انسان است‏حتى در مكلف بودن و پيغمبر داشتن، ولى آنها پيغمبرى از نوع خودندارند،پيغمبر آنها از نوع انسانهاست،يعنى پيغمبرهاى انس پيغمبر آنهاهم هستند.آنها هم عذاب دارند،آنها هم نعيم دارند.در روايات اين‏مطلب هست كه حتى آنها خوراك دارند،توالد و تناسل دارند،لذت‏جنسى دارند،يعنى خيلى شبيه انسان هستند.اين است كه در مسائل‏مربوط به تكليف و پاداش و كيفر،قرآن آنها را هم وارد مى‏كند، چون براساس اعتقادى كه ما از قرآن گرفته‏ايم پيغمبر منحصرا پيغمبر انس نبوده،پيغمبر جن هم بوده است،و قرآن و همچنين كتب آسمانى ديگر فقطكتاب انس نيست،كتاب آن موجود غير مرئى و غير محسوس براى ماكه اطلاعات ما درباره آن خيلى ضعيف است-نيز هست.

اين است كه در اين آيات سوره الرحمن بالخصوص،جن و انس‏همدوش يكديگر مخاطب قرار گرفته‏اند.حال در اين آيه مى‏فرمايد:اى ثقلين،اى دو موجود سنگين و صاحب وزن،يعنى اى دو موجودجسمانى («ايه الثقلان‏» را اگر با اصطلاح بخواهيم ترجمه كنيم اين جورمى‏گوييم: اى دو موجود جسمانى،در مقابل ملك كه گفتيم ثقل نيست)

«سنفرغ لكم‏» عنقريب به شما خواهيم پرداخت،فراغت پيدا مى‏كنيم و به‏شما خواهيم پرداخت.اين خودش سؤالى ايجاد مى‏كند كه نكته خوبى‏هم هست،مفسرين هم در اينجا به اين[مطلب]پرداخته‏اند كه مقصودچيست.عنقريب به شما خواهيم پرداخت.تعبير يك تعبيرى است كه‏گويا يعنى از كارهاى ديگر خودمان فارغ مى‏شويم و به شما خواهيم‏پرداخت. اينجا سؤال به وجود مى‏آيد كه[آيا]در مورد خدا اين مطلب‏مى‏تواند صادق باشد؟مثل اين است كه[مى‏گويد]الآن دست ما به‏كارهاى ديگر بند است،نوبت‏شما مى‏رسد،بعد ما به شما خواهيم‏پرداخت.بعلاوه مطلب در جاى ديگر بيان شده است كه «لا يشغله شان‏عن شان‏» (3) هرگز كارى خدا را از كار ديگر باز نمى‏دارد،او شاغل نسبت به‏كار ديگر نمى‏شود.

معمولا انسان صفات تنزيهى خداوند را از مقايسه خلق كشف‏مى‏كند.اين نقص را كه در خلق مى‏بيند مى‏فهمد كه ذات واجب الوجودداراى اين نقص نيست،داراى كمال آن است.حضرت رضا عليه السلام فرمود:

«لا يفهم ما هناك الا بما هيهنا»يعنى چيزهايى كه آنجا هست با آنچه در اينجاهست فهميده مى‏شود.اين را در صفات سلبيه خوب مى‏شود فهميد.باخودمان انسانها مقايسه مى‏كنيم.ما اگر به يك كار بپردازيم،در همان‏حال نمى‏توانيم به يك كار ديگر،دو كار ديگر،ده كار ديگر هم به طوركامل بپردازيم.حتى نگاه ما اگر بخواهد در يك نقطه متمركز شود،دردر همان شعاع ديد،ديگر در يك نقطه ديگر نمى‏تواند متمركز شود.فكرو ذهن ما اگر به يك امر متوجه شود از توجهش به امور ديگر كاسته‏مى‏شود.حد اكثر اين است كه انسان چيزى را در متن نظر خودش قرارمى‏دهد و چيزهايى در حاشيه نظرش قرار مى‏گيرد.انسان وقتى كه مثلابه يك نقطه در اين اتاق كاملا دقيق است متن نظرش آن نقطه است ولى‏در شعاع چشمش تا چند متر اين طرف و چند متر آن طرف هم احيانا اگرحركتى صورت بگيرد در حاشيه نظرش مشهود است،اما از آن حاشيه‏كه جدا مى‏شود ديگر مشهود نيست.فكر انسان هم اگر متوجه امرى‏باشد[از امور ديگر باز مى‏ماند].مثلا كسى كه محصل است و درس‏مى‏خواند و در عين حال بازرگان هم هست،در آن واحد نمى‏تواند هم‏مساله رياضى حل كند هم حسابهاى بازرگانى‏اش را برسد.اين كار،او رااز آن كار باز مى‏دارد و آن كار از اين كار. «لا يشغله شان عن شان‏» معنايش‏اين است كه با اينكه در آن واحد شؤون لا يتناهى و تجليات غير متناهى‏در عالم هست و كارهاى غير متناهى در عالم صورت مى‏گيرد،آيا خداى‏متعال مثل انسان است كه اين همه كار زياد[را نتواند در آن واحد انجام‏دهد و بگوييم]همه كه نمى‏شود صد در صد زير نظر خدا باشد؟!

يك وقتى در همين جلسه عرض كردم،سابق در مجله‏اى خوانده‏بودم،دختر يكى از رجال معروف،در سنين بيست‏سالگى اسب سوارى‏مى‏كرده،از اسب مى‏افتد،نخاعش پاره مى‏شود و فلج مى‏گردد.اطبا رامى‏آورند،به فرنگ مى‏برند يا از آنجا اطبا مى‏آورند،بالاخره فايده‏نمى‏بخشد و او به صورت يك موجود فلج همين جور مى‏افتد.مجله با اومصاحبه كرده بود.سؤالاتى كرده بود كه تو اكنون با اين حال چگونه‏زندگى مى‏كنى؟و...او از جمله راجع به خدا گفته بود كه من از خداچيزى نمى‏خواهم چون مى‏دانم خدا اينقدر گرفتارى دارد كه به همه اينها نمى‏رسد.خدا اينقدر گرفتارى دارد كه ديگر نمى‏تواند به اين‏جزئيات هم برسد!

«لا يشغله شان عن شان‏» [يعنى]در توحيد افعالى،انسان بايد اين‏مطلب را توجه داشته باشد كه اين حرف در مورد خدا معنى ندارد.

پس قرآن اين اصل را به ما مى‏آموزد كه يك وقت فكر نكنيم كه خداچون به كارى مشغول است نمى‏تواند به كار ديگرى بپردازد،بايد از آن‏فارغ شود تا بعد بيايد سراغ اين!ولى يك مطلب ديگر هم هست:درمورد دنيا و آخرت،باز خود قرآن اين جور ذكر مى‏كند،مى‏گويد دنيا دارعمل است،آخرت دار جزا،دنيا دار مهلت است،آخرت دار رسيدگى وحساب،يعنى در دنيا انسان كارهاى خوب مى‏كند ولى چنين نيست كه‏پاداشش فورا و نقدا برسد،كار بد مى‏كند، كيفرش نقدا به انسان‏نمى‏رسد.بلكه امير المؤمنين مى‏فرمايد«و نبايد برسد،اگر برسد تكليف‏ديگر برداشته است‏».اگر انسان يك دروغ كه بگويد يك تومان از جيبش‏بيفتد جبرا ديگر دروغ نمى‏گويد نه اينكه اخلاقا دروغ نمى‏گويد.خداانسان را در اين دنيا آورده و تكليف براى او معين كرده كه با انتخاب‏خود،نيكى را انتخاب كند و بدى را انتخاب نكند.من-و هر كس ديگراگر بدانيم يك نگاه گناه كه مى‏كنم اين نگاه همان و فرود آمدن يك شلاق‏به سر من همان،بديهى است كه ديگر نگاه گناه نمى‏كنم اما اين گناه‏نكردن،گناه نكردن اجبارى است. اختيار اقتضاء دارد شعاع وسيعى ازمهلت را.اگر مهلت نباشد اختيار در كار نيست.لازمه اختيار،شعاعى‏وسيع از مهلت است.مهلت معنايش اين است:كارى به كارش نداشتن،فعلا كارى به كارش نداريم.گويى به خود واگذارد.اين،وضع دنياست.

در آخرت،ملكوت خدا ظاهر مى‏شود.ملكوت خدا اينجا هم وجوددارد منتها ظهور ندارد.در آخرت ملكوت خدا ظاهر مى‏شود،يعنى آنجاست كه انسان رابطه مستقيم عملش با پاداشش را درك مى‏كند.

ديگر آنجا پاداش و كيفر،كوچكترين جدايى از عمل ندارد.[آخرت]براى انسانها روز ظهور پرداختن خدا به جزاى اعمال است.مثالى‏برايتان عرض كنم كه كاملا روشن شود:

اشياء،يك وجود فى نفسه دارند،يك وجود براى ما.وجود فى‏نفسه يعنى اشياء آن طور كه هست.وجود براى ما يعنى ظهورش براى ما.

حال اين دو آيه ديگر قرآن را توجه بفرماييد.از جمله اصول توحيدى‏قرآن اين است كه «قل الحمد لله الذى لم يتخذ ولدا و لم يكن له شريك‏فى الملك و لم يكن له ولى من الذل و كبره تكبيرا» (4) . «و لم يكن له شريك‏فى الملك‏» يعنى خدا در ملك،در مالكيت،در سلطه،در قدرت، شريك‏و رقيب ندارد يعنى اين طور نيست كه اين ملك تقسيم مى‏شود،يك‏مقدار كمش مال من است آن زيادش مال خداست،نه،ملكى هم كه من‏دارم در طول[ملك او]است.من دارم، مال من است،ولى من و ملكم‏باز مال او هستيم.از وجهه الهى تمام ملك از اوست،در عين اينكه‏مخلوقاتش ملك دارند ولى ملك داشتن آنها در طول ملك داشتن‏اوست.اگر كسى فكر كند كه خدا در ملك شريك دارد،اين نوعى شرك‏است.ولى اين،وجود واقعى و حقيقت مطلب است.

پس اين،اعتقاد ايمانى است كه هر كسى بايد داشته باشد.در عين‏حال ما مى‏بينيم باز قرآن مى‏گويد قيامت كه مى‏شود خطاب مى‏رسد:

«لمن الملك اليوم‏» امروز ملك مال كيست؟خود جواب مى‏دهد:

«لله الواحد القهار» (5) از آن خداى يگانه قاهر على الاطلاق.آيا اين دو آيه باهم تناقض دارند؟ يك آيه مى‏گويد كه اصلا در عالم وجود،دنيا وآخرت،در همه وقت ملك منحصرا مال خداست و خدا شريكى نداردولى آيه ديگر مى‏گويد در قيامت چنين است،ندا مى‏رسد:امروز ملك ازآن كيست؟گويى معنايش اين است:«در دنيا ما رقيب و شريك داشتيم‏ولى امروز ديگر ما قبضه كرديم!».نه،اين به اعتبار وجود براى ماست،يعنى در دنيا مطلب پنهان است،آن كه ديده نمى‏شود خداست(البته‏براى افراد عادى،آن كه به چشم نمى‏بينند خداست).انسان قدرت آب‏را مى‏بيند،قدرت خاك را مى‏بيند،قدرت برق را مى‏بيند،قدرت انسان‏را مى‏بيند،قدرت مغز را مى‏بيند،قدرت چشم را مى‏بيند،قدرت همه‏چيز را مى‏بيند،ولى قدرت اصلى را كه همه اين قدرتها جلوه‏هاى آن‏قدرت است نمى‏بيند.در آخرت چشمها به تعبير قرآن نفوذ پيدا مى‏كند،اعماق را مى‏بيند،مى‏بيند كه هر قدرتى كه مى‏ديده[ناشى از]آن قدرت‏بوده است.

در مقام تشبيه-كه اين تشبيه هم تشبيه كاملى نيست-مثل اين است‏كه شخصى را به كارخانه‏اى ببرند.اين كارخانه يك قسمت فوقانى دارد ويك قسمت تحتانى.آن قسمتهاى فوقانى را برود ببيند،چرخها وتسمه‏ها را مى‏بيند كه حركت مى‏كنند.خيال مى‏كند همه كارخانه اين‏است و قدرتها را در اينجا مى‏بيند.يكدفعه او را مى‏برند به زير زمين،موتورهاى اصلى را كه نيرو از آنجا پيدا مى‏شود مشاهده مى‏كند.آنجا راكه مى‏بيند در مى‏يابد كه تمام حركتها و قدرتهاى بالا از اينجا سرچشمه‏مى‏گرفته و منبع قدرت اينجاست.ديگر آن براى او چيزى نيست،آن رابه عنوان جلوه‏اى از اين مى‏بيند.

پس آيه «لم يكن له شريك فى الملك و لم يكن له ولى من الذل‏» و آيه «لمن‏الملك اليوم لله الواحد القهار» با هم تعارض ندارند: «لم يكن له شريك فى الملك‏» وجود فى نفسه را بيان مى‏كند يعنى حقيقت اين است،منتهابعضى افراد اين را امروز هم درك مى‏كنند و بعضى درك نمى‏كنند،و «لمن الملك اليوم‏» از نظر«وجود براى ما»است.آنجا ديگر مؤمن وكافر مطلب را آنچنان كه هست‏شهود مى‏كنند.پس «لمن الملك اليوم‏»

معنايش اين نيست كه در دنيا اين طور نبود كه همه ملك مال ما باشداينجا همه ملك مال ماست،بلكه يعنى اينجا شما شهود مى‏كنيد و الا دردنيا هم همين‏طور بود.

پس «سنفرغ لكم ايه الثقلان‏» با آيه «لا يشغله شان عن شان‏» اين نسبت رادارد[كه] «لا يشغله شان عن شان‏» وجود فى نفسه را بيان مى‏كند يعنى ازنظر حقيقت و واقع،[مطلب اين طور است]و يك ديده حقيقت بين كه‏در همين دنيا هم مى‏تواند ببيند حس مى‏كند كه دست پروردگار در عالم‏لا يتناهى در كار است بدون اينكه هيچ كارى باز دارنده او از كار ديگرباشد. ولى همه آن بينش را ندارند،در قيامت همه اين مطلب را احساس‏مى‏كنند،براى كسانى كه در دنيا احساس نمى‏كردند،مطلب به اين شكل‏ظهور پيدا مى‏كند كه خدا ديگر دارد به ما مى‏پردازد،يعنى كانه در دنياخدا كارى به كار ما نداشت،حالا خدا از كارهاى ديگرش فارغ شده به مادارد مى‏پردازد.

پس اين آيه مثل آيه «لمن الملك اليوم لله الواحد القهار» مطلب را ازآن نظر كه براى اكثريت انسانها ظهور پيدا مى‏كند بيان مى‏نمايد:اى جن و انس‏خواهيد ديد كه آنجا چگونه ما يكسره به شما مى‏پردازيم،يعنى‏رابطه اعمال خودتان با پاداشها و كيفرها را-كه چگونه از دست مادر مى‏يابيد-كاملا احساس مى‏كنيد.

«يا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض‏فانفذوا لا تنفذون الا بسلطان فباى الاء ربكما تكذبان‏» اى گروه جن و انس اگر مى‏توانيد از اقطار آسمانها و زمين-يعنى از جوانب-فرار كنيد،فرار كنيد،اگر مى‏توانيد از ملك خدا خارج شويد،خارج شويد،اختيار با خودتان‏است ولى هرگز فرار نخواهيد كرد مگر به كمك قدرتى.اين را توجه‏داشته باشيد كه[آيه]مربوط به قيامت و آن وقتى است كه ديگر انسانهاقدرت را جز يك قدرت حس نمى‏كنند يعنى مى‏دانند كه جز يك‏قدرت،قدرتى نيست.كلمه‏«سلطان‏»در «بسلطان‏» يعنى قدرت الهى.

مقصود اين است:اينجا كه مى‏بينيد سراسر كيفر است و پاداش،جز كيفرو پاداش در اينجا چيزى وجود ندارد،بله،اگر مى‏توانيد از ملك خداخارج شويد كه در آنجا كيفر و پاداشى نباشد برويد خارج شويد.

معنايش اين است كه چنين چيزى امكان ندارد.اينجا كه مى‏فرمايد: «الابسلطان‏» [و]يك استثنا ذكر مى‏كند،مسلم[مقصود]همان سلطان الهى[است].

سلطان در زبان عرب،مصدر و به معنى سلطه و قدرت است.اگر درزبان عربى به مطلق حكام و به حكمرانها مطلقا«سلطان‏»گفته مى‏شود به‏اعتبار قدرت حاكم است.از قبيل حمل مصدر بر ذات است.مثل اينكه‏مى‏گوييم رياست فلان جا،كه رئيس را مى‏گوييم رياست.به يك صاحب‏سلطان يعنى به يك صاحب قدرت مى‏گفتند«سلطان‏»يعنى قدرت.به‏يك حاكم،به يك پادشاه،به يك رئيس جمهور مى‏گفتند«سلطان‏»چون‏او بود كه قدرتها را در قبضه خودش داشت،مى‏گفتند«سلطان‏»يعنى‏قدرت مملكت.پس اصل كلمه‏«سلطان‏»همان معنى قدرت است نه‏شخص صاحب قدرت.استعمالش در شخص صاحب قدرت استعمال‏ثانوى و مجازى است.

چرا اين استثنا در اين آيه آمده است؟اين آيه ذو وجهين است،يعنى هم ممكن است ناظر به دنيا باشد و هم ممكن است ناظر به آخرت باشد و من از يك نظر احتمال مى‏دهم كه اين آيه ناظر به دنيا باشد چون‏هنوز وارد عالم قيامت نشده‏ايم،وعده قيامت است (سنفرغ لكم ايه‏الثقلان) .آيه وقتى مى‏خواهد بگويد كه خواهيم رسيد به وقتى كه در آن‏وقت كيفر و پاداشى هست،مى‏گويد پس الآن چنين چيزى هست،اگرمى‏توانيد از ملك خدا خارج شويد كه كار به آنجاها نكشد خارج شويد،اگر مى‏توانيد از اقطار آسمانها و زمين خارج شويد،خارج شويد،ولى‏اين كه يك امر عملى نيست،از قانون خدا و از ملك خدا كه نمى‏شودبيرون رفت. ملك خدا يعنى ملك وجود.هر جا كه برويد ملك وجوداست و هر جا كه برويد ملك خداست. پس همه جا حوزه قدرت الهى‏است چون.همه جا حوزه قدرت الهى است همه جا حوزه قانون الهى‏است و قانون الهى براى انسانهاست،يعنى قانون پاداش و كيفر،عمل وعكس العمل.وقتى كه مى‏فرمايد: «لا تنفذون الا بسلطان‏» كانه اينجا يك‏سؤال پيش مى‏آيد:ما كه نمى‏توانيم از اين عالم آسمانها و زمين بيرون‏برويم،آيا قدرتى هم نيست كه ما را از اين آسمان و زمين(اينجايى كه ماالآن هستيم،اين عالم محسوس ما)بيرون ببرد؟(و عالمى ماوراى اين‏عالمها و ما فوق آسمانها و زمين هم هست كه در واقع عالم ربوبيت‏است.)مى‏گويد: «الا بسلطان‏» بله اگر شما به آن مقام برسيد،اصلا مقام‏شما مقام ما فوق آسمانها و زمين خواهد شد.اين همان است كه گفت:

آن كه رست از جهان فدك چه كند آن كه جست از جهت فلك چه كند

مساله‏اى است كه آيا انسان مى‏رسد به مقامى كه از جهات بيرون‏برود؟اقطار آسمانها و زمين، عالم جهات است‏يعنى عالم ابعاد است.

مسلما اگر انسان بخواهد در اين جهات حركت كند هيچگاه خارج‏نمى‏شود.من مى‏خواهم از اين طرف بروم تا خارج شوم،هر چه بروم ملك خداست،از اين جهت‏خارج شوم،باز ملك خداست،از اين‏جهت هم همين‏طور.ولى ممكن است انسان به مرحله‏اى برسد كه زجهت‏خارج باشد،اصلا ما فوق جهت باشد.اينجا ديگر براى او آسمان‏و زمين به شكلى مطرح نيست.آيه در واقع مى‏خواهد به اين مطلب‏اشاره كند كه خدا يك چنين قدرتى هم دارد كه بعضى انسانها اصلا ازجهت‏خارج مى‏شوند يعنى ما فوق جهت قرار مى‏گيرند.

حال وارد قيامت مى‏شود.در يك فصل وضع كيفرها را ذكر مى‏كندو در فصل بعد-كه مفصلتر است-وضع پاداشها را ذكر مى‏كند. «يرسل‏عليكما شواظ من نار و نحاس فلا تنتصران‏» بر شما-يعنى بر مجرمين وگناهكاران شما-شعله‏ها از آتش فرستاده مى‏شود و دودها(نحاس به‏معنى مس است ولى معنى ديگرش دود است) «فلا تنتصران‏» در حالى‏هستيد كه در آنجا نصرى وجود ندارد.(كلمه‏«نصر»مكرر در آيات‏هست)يعنى نمى‏توانيد به فرياد يكديگر برسيد، آنجا تناصر وجودندارد كه اين فرد بتواند ديگرى را كمك كند او بتواند ديگرى را كمك‏كند،او بخواهد آتش ديگرى را خاموش كند او بخواهد آتش ديگرى راخاموش كند،چنين چيزى وجود ندارد.

«فاذا انشقت السماء فكانت وردة كالدهان فباى الاء ربكما تكذبان فيومئذلا يسئل عن ذنبه انس و لا جان‏» (اين دو سه آيه رديف يكديگر است.)آنگاه‏كه آسمان شكافته گردد.( «اذا السماء انشقت‏» در سوره انشقاق داريم، «اذاالسماء انفطرت‏» (6) هم داريم،تا به آن جاها برسيم و تفسير اين جمله‏ها رابگوييم.)آنگاه كه آسمان شكافته شود «فكانت وردة‏» .البته چون اينهامربوط به عالم قيامت است ما نمى‏توانيم واقعيت اينها را آنچنان كه‏هست تصور كنيم. قرآن هم اينها را با تشبيهات و تمثيلات بيان كرده.ازجمله اين است:آسمان شكافته مى‏شود و مانند يك برگ گل مى‏گردد «كالدهان‏» (خيال نمى‏كنم[اين ترجمه]درست باشد،مى‏گويد دهان ازماده‏«دهن‏»گرفته شده،يعنى روغن زيت:مانند روغن زيت.ولى[طبق]تفاسير،نوعى اديم قرمز بوده است كه در زبان عربى به آن‏«دهان‏»

مى‏گفتند.)مقصود اين است كه آسمان آن وقتى كه شكافته مى‏شود نازك‏و لطيف مى‏گردد مانند برگ گل،و قرمز رنگ مى‏شود مانند آن اديم‏احمر.اينها تشبيهات و تمثيلات است.حال چگونه مى‏شود،خدا عالم‏است.اينها تشبيهات و تمثيلات است.حال چگونه مى‏شود،خدا عالم‏است.ما نمى‏دانيم كه آسمان چگونه شكافته مى‏شود،چون همه اينها رابا يكديگر بايد در نظر گرفت:آسمان شكافته مى‏شود،آسمان از هم‏مى‏پاشد،كوهها «كالعهن المنفوش‏» مى‏شود. در سوره‏«القارعة‏»مى‏خوانيم‏كه: القارعة م القارعة و ما ادريك ما القارعة يوم يكون الناس كالفراش المبثوث‏و تكون الجبال كالعهن المنفوش‏» (7) آن روزى كه كوهها مانند پشم رنگين‏زده شده بشوند.آنجا صحبت رنگين بودن است.كوهها كه مظهر صلابت‏هستند-تعبير قرآن اين است كه-به شكل پشم رنگين زده شده‏در مى‏آيند.اينجا راجع به آسمان مى‏فرمايد مانند برگ گل رنگين‏در مى‏آيد.حال اينها چه اشاره و رمزى و چگونه است،خدا عالم است،ما چيزى در اين زمينه‏ها نمى‏دانيم.

«فيومئذ لا يسئل عن ذنبه انس و لا جان‏» جايى است كه ديگر احتياج به‏اينكه بخواهند از گناه كسى-از انسى و از جنى-بپرسند نيست بلكه آنهارا مى‏شناسند.در قيامت مواقفى هست: آيا سؤال و جواب هست‏يانيست؟سؤال و جواب هست (و قفوهم انهم مسؤلون) (8) ولى سؤال وجواب نه براى كشف و تحقيق است.قرآن همه اينها را در كنار يكديگرذكر مى‏كند.يك جا مى‏گويد در قيامت‏سؤال است.جاى ديگر مى‏گويددر قيامت‏«سؤالى‏»نيست‏يعنى نوعى از سؤال نيست.در قيامت از زبانهاسؤال نيست،از اعضا و جوارح سؤال است.اينها همه براى اين است كه‏ما آنچه را كه در آنجا هست با آنچه كه در دنياست مقايسه نكنيم.سؤال‏دنيا بازپرسى و تحقيق است‏يعنى سؤال كننده و قاضى محكمه متهمين‏را مى‏آورد سؤال پيچ مى‏كند براى اينكه با سؤالات مختلف كه از آنهاجواب مى‏گيرد تناقضات گفته‏هايشان را كشف مى‏كند،بعد مى‏گويد توآنجا اين جور گفتى،اينجا چرا اين جور گفتى؟به قرينه آن حرف يك‏حرف ديگر از او بيرون مى‏كشد.آخر كار،او چون قويتر و مقتدرتر است‏مى‏تواند آن حقيقت را كشف كند و لهذا اگر متهم قويتر از قاضى باشدآنچنان جوابهايش را تنظيم مى‏كند كه هيچ تناقضى در نيايد و حقيقت راتا آخرين مرحله مكتوم مى‏كند،قاضى هم ده برابر معمول بازپرسى‏مى‏كند آخر چيزى پيدا نمى‏كند،مجبور است قرار منع صادر كند.

آيا در قيامت چنين سؤالى هست؟يعنى از افراد كه سؤال مى‏كنندسؤال تحقيقى است؟نه، سؤال هست ولى اين سؤالها سؤال تحقيقى‏نيست.آيا اتمام حجت است؟نه،سؤال قهرى و جواب قهرى است،دارد بيان مى‏كند.براى مامورين الهى احتياجى نيست كه مثلا بيايند به‏افرادى كه محشور و زنده و حاضر در قيامت مى‏شوند بگويند جنابعالى‏جزو گناهكاران هستيد يا جزو مطيعان؟شما را در كدام صف قراربدهيم؟همان جا به آنچه كه دارند مى‏شناسند.فورا يكى را موى‏پيشانى‏اش را مى‏گيرند،يكى را پايش را مى‏گيرند،بستگى دارد كه نوع‏جرمش چه باشد.آن كه جرمش در سرش بوده،در مغزش و از فكرش‏بوده از پيشانى‏اش مى‏گيرند.آن كه جرمش در پايش بوده از پايش‏مى‏گيرند.آن كه جرمش در دستش بوده از دستش مى‏گيرند.خودش‏نشان مى‏دهد،احتياج به سؤال ندارد. «فيومئذ لا يسئل عن ذنبه انس و لاجان‏» در آن روز از گناهش پرسش نمى‏شود انسى و جنى،يعنى آن نوع‏پرسشى كه نياز به تحقيق داشته باشد نيست.از كجا مى‏گوييم آن نوع‏پرسش نفى مى‏شود؟چون بعد مى‏گويد: «يعرف المجرمون بسيماهم‏» اينها ازهمان سيما شناخته مى‏شوند،ديگر احتياجى به سؤال نيست.

«فيؤخذ بالنواصى و الاقدام‏» گروهى را از نواصى[مى‏گيرند].«ناصيه‏»

در زبان عربى موى جلوى سر را مى‏گويند.اين كه در وضو مى‏گويندمسح سر بر ناصيه باشد يعنى بر قسمت جلوى سر باشد.در حديث‏است:«امسح على ناصيتك‏»يعنى[مسح را]بر روى ناصيه بكش.حتى اگركمى بالا برود اين ديگر ناصيه نيست.آن،خلاف احتياط هم هست ومثل مرحوم آقاى بروجردى خيلى احتياط مى‏كردند كه انسان وقتى‏مسح مى‏كشد،چون تعبير حديث اين است كه‏«امسح على ناصتيك‏»وناصيه همين جا را مى‏گويند،روى همين جا باشد، چون بعضى وقتى‏مسح مى‏كشند از[فرق سر]شروع مى‏كنند و آنهايى كه به مقدار كم هم‏مى‏كشند،ديگر به ناصيه نمى‏رسند.اين،خلاف احتياط است.اينجا كه‏دارد: «فيؤخذ بالنواصى و الاقدام‏» گروهى را از ناصيه‏شان و گروهى را ازپايشان مى‏گيرند،اشاره به اين است كه افراد كه اخذ مى‏شوند يك جوراخذ نمى‏شوند.چرا يك جور اخذ نمى‏شوند؟[چون]هر كدام گناهشان‏در يك جاست.قلابشان همان مركز گناهشان است.

«هذه جهنم التى يكذب بها المجرمون‏» اين است آن جهنمى كه گناهكاران دروغ مى‏پنداشتند يعنى نسبت دروغ مى‏دادند كه اى آقادروغ است.دروغ دانستن غير از نسبت دروغ دادن است.[نسبت دروغ‏دادن يعنى]دروغ دانستنى كه منشاش اين است كه انسان نمى‏خواهدفلان چيز راست باشد.اين مطلب را مكرر گفته‏ايم كه گاهى انسان چيزى‏را تصديق مى‏كند چون دلش مى‏خواهد راست باشد.چون دلش‏مى‏خواهد راست باشد مى‏گويد راست است.يك چيزى را مى‏گويددروغ است چون دلش مى‏خواهد دروغ باشد.مثل اينكه گاهى مى‏گوييم‏ان شاء الله دروغ است،يعنى دل من مى‏خواهد دروغ باشد،يا مى‏گوييم‏ان شاء الله راست است،يعنى دل من مى‏خواهد راست باشد،در حالى‏كه دلبخواهى نيست.راست را آدم بايد تصديق كند،خواه دل من‏بخواهد خواه نخواهد.دروغ را انسان بايد دروغ بداند خواه دل من‏بخواهد خواه نخواهد.«تكذيبها»يعنى دروغ نسبت دادن‏هايى كه‏منشاش اين است كه انسان نمى‏خواهد مطلب راست باشد،چرا؟چون‏مى‏خواهد گناه كند و دلش مى‏خواهد كيفرى نباشد.چون دلش‏مى‏خواهد كيفر نباشد مى‏گويد اين حرفها چيست؟!يعنى با برنامه ماجور در نمى‏آيد.اين مطلب را خود قرآن بيان مى‏كند.در سوره قيامت‏كه بعد ان شاء الله خواهيم رسيد-مى‏فرمايد: «لا اقسم بيوم القيامة و لا اقسم‏بالنفس اللوامة ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه بلى قادرين على ان نسوى بنانه‏بل يريد الانسان ليفجر امامه يسئل ايان يوم القيامة‏» (9) انسان دلش مى‏خواهدكه در پيشاپيش خودش به فسق و فجور بپردازد،چون دلش اين جورمى‏خواهد مى‏گويد قيامت‏يعنى چه؟!يعنى اين انكار بر اساس اين ميل‏است.

در اين آيه هم مى‏فرمايد: «هذه جهنم التى يكذب بها المجرمون‏» اين‏است آن جهنمى كه نسبت دروغ به آن مى‏داديد «يطوفون بينها و بين حميم‏ان‏» در ميان اين آتشها و آبهاى جوشانى كه در اينجا وجود دارد در حال‏طواف و در گردش[به سر مى‏برند].عجيب اين است: اينها را هم كه‏قرآن ذكر مى‏كند باز مى‏گويد: «فباى الاء ربكما تكذبان‏» .قرآن مى‏خواهدبگويد كه اين كيفر لازمه عمل است،جزء نظام احسن عالم است،اگرنبود نعمت ناقص بود،يعنى آن فيض عام وجود عام پروردگار اقتضامى‏كند كه به هر چيزى آنچه را كه استحقاق همان را دارد بدهد.بر اساس‏كل عالم كه شما نگاه كنيد،اينها چون روى حساب دقيق حكمت و عدل‏است جزء آلاء پروردگار است كه اگر اين نبود آن هم نبود،اگر بنا بود كه‏اين يكى نباشد آن يكى هم نبود.ايندو با يكديگر پيوستگى دارند.و صلى‏الله على محمد و اله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1.الرحمن/31-42.

2.مريم/17.

3.نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 177.

4.اسراء/111.

5.غافر/16.

6.انفطار/1.

7.قارعه/1-5.

8.صافات/24.

9.قيامة/1-6.