آشنايى با قرآن جلد ۶

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱ -


تفسير سوره الرحمن (1)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارئ الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على‏عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم‏محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان‏الرجيم:

بسم الله الرحمن الرحيم×الرحمن×علم القران×خلق الانسان×علمه البيان×الشمس و القمر بحسبان×و النجم و الشجر يسجدان×و السماء رفعها و وضع الميزان×الا تطغوا فى الميزان×و اقيمواالوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان×و الارض وضعها للانام×فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام×و الحب ذو العصف و الريحان×فباى الاء ربكما تكذبان× (1)

سوره مباركه رحمن است.تنها سوره‏اى است كه خود سوره با يكى‏از اسماء الله آغاز مى‏شود،با اسم مبارك‏«رحمن‏».ما در

«بسم الله الرحمن الرحيم‏» بعد از«الله‏»با اسم‏«رحمن‏»روبرو مى‏شويم.

«رحمن‏»از نظر لغوى مبالغه در رحمت است،در عنايت وجود وبخشندگى،و اين اسم به غير خداوند اطلاق نمى‏شود،بر خلاف بعضى‏از اسمهاى ديگر مثل‏«رحيم‏»[كه]به غير خدا هم‏«رحيم‏»مى‏شود گفت.

در واقع‏«رحيم‏»امرى است كه فى حد ذاته مى‏تواند مراتب و درجات‏داشته باشد كه شامل به اصطلاح رحمت امكانى هم بشود،يعنى‏رحمت از آن جهت كه منسوب به يك ممكن الوجود است،و لهذا درقرآن به پيغمبر اكرم‏«رحيم‏»اطلاق شده است: «لقد جاءكم رسول من‏انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم‏» (2) .كلمه‏هاى‏«رؤوف‏»و«رحيم‏»هم از اسماء الله است ولى از اسمائى است كه‏اختصاص به خداوند ندارد،يعنى در عين اينكه شانى از شؤون الهى رابيان مى‏كند به غير خدا هم اطلاق مى‏شود،يعنى رحمت به آن معنى كه‏در«رحيم‏»هست و رافت به آن معنى كه در«رؤوف‏»هست به اصطلاح‏درجه امكاني هم دارد كه مى‏شود آن را به يك ممكن نسبت داد.ولى‏«رحمن‏»به آن معناى‏«مبالغه‏اى‏»كه دارد،يعنى آن نهايت درجه رحمت‏و رحمت‏شامله‏اى كه تمام هستى را در بر گرفته است،مثلا خود پيغمبرهم به تمام وجود خودش مشمول رحمن است،و هر موجود و مخلوق‏ديگرى.اين[اسم] به غير خدا اطلاق نشده است.

اكثريت قريب به اتفاق آيات اين سوره مباركه تذكر و ياد آورى‏نعمتها و آلاء پروردگار است،و لهذا از يك طرف با لفظ «الرحمن‏» شروع‏مى‏شود[كه]رحمت است و از طرف ديگر مكرر مانند يك ترجيع بند31 بار اين آيه تكرار شده است: «فباى الاء ربكما تكذبان‏» .مخاطب،جن وانس هستند:پس به كداميك از نعمتهاى الهى تكذيب مى‏آوريد،يعنى‏كداميك از نعمتهاى الهى را مى‏توانيد انكار كنيد؟پس اصلا روح و سياق‏اين سوره تذكر و ياد آورى نعمتهاست براى اينكه انسان متنبه و متوجه‏باشد كه نعمتهاى الهى را چه ذهنا و فكرا و چه عملا مورد انكار قرارندهد و هميشه به آن نعمتها توجه داشته باشد.توجه به نعمت،روح‏شكر و سپاسگزارى را در انسان به وجود مى‏آورد و انسان را بيشتر متذكرخدا مى‏كند و بيشتر در صراط عبوديت قرار مى‏دهد و از مخالفت وعصيان باز مى‏دارد.

حال مى‏خواهيم ببينيم كه اين نعمتها را كه خدا در قرآن مى‏خواهدبشمارد چگونه شمارش مى‏كند؟در اين شمارش كردن‏ها مسلما حسابى‏در كار است،[چون]خلقت است،خصوصا كه بعد هم همواره صحبت‏از حسبان و ميزان و نظام موجود در كار عالم است و قهرا نمى‏تواند خودقرآن كه جزئى از كار پروردگار است از حسبان و نظام خارج باشد،اين‏هم خودش حسابى و نظامى دارد.ببينيم خداى رحمن كه با اسم‏«الرحمن‏»خودش با ما مواجه است از چه نعمتى شروع كرده،نعمت‏اول،نعمت دوم،نعمت‏سوم،و چه را بيان مى‏كند.بلا فاصله مى‏فرمايد:

«الرحمن علم القران‏» خداى رحمن قرآن را آموخت.ضمير مفعول يا اسم‏مفعولش هم بيان نشده[كه آيا]قرآن را به پيغمبر آموخت؟قرآن را به‏وسيله پيغمبر به مردم آموخت؟يا قرآن را به پيغمبر و مردم همه‏آموخت،به پيغمبر از طريق وحى و به مردم از طريق پيغمبر؟ معلوم‏است كه وقتى متعلق ذكر نمى‏شود براى اين است كه نمى‏خواهداختصاص بدهد و الا مى‏توانست بفرمايد: «الرحمن علمك القران‏» رحمن،تو را اى پيغمبر قرآن آموخت،چنانكه بعضى جاها داريم: «و علمك ما لم تكن تعلم‏» (3) و اگر مقصود فقط مردم مى‏بودند،مثلا مى‏فرمود:«علمكم‏القران‏»يا«علم الانسان القرآن‏»كه بعد مى‏گفتيم از پيغمبر انصراف دارد.

وقتى كه[متعلق]ذكر نمى‏شود معلوم است كه نظر به متعلق خاص‏نيست.همين‏طور كه بعضى از مفسرين هم گفته‏اند،در اينجا نمى‏فرمايدقرآن را نازل فرمود،[مى‏فرمايد]قرآن را تعليم داد،يعنى اول قرآن را به‏صورت يك حقيقت موجود فرض مى‏كند،كه آن حقيقتى كه قبلا وجودداشته تنزيلش همان تعليمش است و تعليمش مساوى با تنزيلش است.

قبلا گفته‏ايم كه از خود قرآن فهميده مى‏شود كه قرآن حقيقتى داردما فوق كلمات و الفاظ و در آن تفصيل (4) و مانند آن وجود ندارد و پيغمبراكرم يك بار قرآن را به آن صورت به اصطلاح جملى خودش تلقى كرده‏است و بعد به صورتهاى تفصيلى.آنجا كه از نزول اجمالى قرآن تعبيرمى‏شود با كلمه‏«انزال‏»بيان مى‏شود: «انا انزلناه فى ليلة القدر» (5) تمام قرآن به‏آن صورت در شب قدر نازل شد،و آنجا كه به تفصيل،آيه آيه و به‏صورت الفاظ[فرود]مى‏آيد با كلمه‏«تنزيل‏»بيان مى‏شود.اين نشان‏مى‏دهد كه قرآن به عنوان يك حقيقت غيبى-كه اين الفاظ،مظاهر وتنزل يافته‏هاى آن حقيقت غيبى هستند-قبل از پيغمبر وجود داشته وبعد پيغمبر به آن مى‏رسد و بلكه قبل از خلقت عالم و قبل از خلقت‏انسان وجود داشته است چون يك حقيقت مجرد است.

قرآن از اينجا شروع مى‏كند:رحمن(خداى رحمن)قرآن را تعليم‏داد كه همان تعليمش عين تنزيلش است(قرآن را به بشر فرود آورد).

بعد از اين است كه مى‏فرمايد: «خلق الانسان‏» .نفرمود:«الرحمن خلق الانسان علم القرآن‏»با اينكه انسان اين طور فكر مى‏كند كه طبق قاعده بايدبگويد كه خداى رحمن انسان را آفريد و قرآن را تعليم داد.از نظر انسان‏اگر حساب كنيم اول انسان آفريده مى‏شود بعد انسان قرآن و هر چيزديگر را مى‏آموزد.خلقت انسان بر آموختن انسان قرآن را،تقدم دارد،وبلكه به حسابى(اگر كسى بگويد كه قرآن جز همين الفاظ نيست)برخلقت قرآن هم تقدم دارد چون قرآن بعد از اينكه پيغمبر خلق شده وسال چهلم تولد او فرا رسيد است در طول 23 سال خلق شده است.

ولى در اينجا تعليم قرآن بر خلقت انسان مقدم شده است.يك وجه آن‏كه همه مفسرين قبول دارند-اين است كه مى‏خواهد به اين بيان اهميت‏فوق العاده اين نعمت را ذكر كند كه اين نعمت هدايت به وسيله قرآن،آنقدر اهميت دارد كه بايد قبل از نعمت‏خلقت ذكر شود.و اما يك وجه‏ديگر-همين‏طور كه عرض كردم و بعضى از مفسرين گفته‏اند-اين است‏كه در اينجا عنايت ديگرى است به تقدم وجودى قرآن بر انسان به آن‏نوع وجودى كه غير از وجود الفاظش است. پس باز اول قرآن خلق‏شده است و بعد انسان.ولى به هر حال نكته‏اى كه براى ما عملا آموزنده‏است توجه به اهميت اين نعمت بزرگ يعنى نعمت قرآن است و اهميت‏نعمت علم و تعليم به طور كلى.گو اينكه اينجا تعليم قرآن[ذكر شده]است ولى بالاخره تعليم است و باب، باب علم است.

در سوره‏«اقرا»نيز اين طور مى‏خوانيم: «اقرا باسم ربك الذى خلق‏خلق الانسان من علق اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم‏» (6) .

آنجا هم سخن از خلقت و تعليم است ولى در آنجا چون سخن از تعليم‏قرآن بالخصوص نيست( «علم الانسان ما لم يعلم‏» ، «علم بالقلم‏» قلم را به‏انسان آموخت،نوشتن را به انسان آموخت،انسان را چيزى كه‏نمى‏دانست آموخت،قهرا خلقت مقدم است بر تعليم و تعلم، اول‏خلقت انسان ياد شده،بعد تعليم و تعلم.اما اينجا كه سخن از تعليم قرآن‏است،تشريف و احترام و اهميت و عظمت قرآن اقتضاء كرده است كه‏ترتيب در جهت عكس قرار بگيرد،اول سخن از تعليم بيايد بعد سخن ازخلقت.

«علمه البيان‏» بعد از خلقت انسان نعمت بيان را براى انسان[ذكر]مى‏كند.«بيان‏»يعنى ظاهر كردن،كه در اينجا مقصود همان سخن گفتن‏است.با زبان،انسان مكنونات ضمير خودش را، امور پنهانى كه درضميرش هست،براى ديگران آشكار مى‏كند و آن ديگران براى او آشكارمى‏كنند.در اين سوره‏«اقرا»هم سخن از خلقت و تعليم بود (علم الانسان مالم يعلم) با اين تفاوت كه اينجا سخن از تعليم قرآن است و آنجا خصوص‏قرآن ياد نشده است.در آنجا يك تعليم بالخصوص ذكر شده بود،تعليم‏نوشتن (علم بالقلم) ،در اينجا هم بعد از تعليم قرآن يك تعليم بالخصوص‏ياد آورى شده است،تعليم سخن گفتن.

شايد ما تا كنون به اين نكته توجه نكرده‏ايم كه اينكه انسان با حيوانهامتفاوت است و اين همه فاصله دارد به موجب همان استعدادى است‏كه در انسان براى گفتن و نوشتن هست،يعنى اگر همين يك استعداد را ازانسان بگيريم انسان با همه حيوانات فرق نمى‏كند.

فلاسفه از قديم تعبير خيلى خوبى انتخاب كرده‏اند گو اينكه بعضى‏شايد نكته‏اش را درست در نمى‏يابند.وقتى مى‏خواهند انسان را تعريف‏كنند،به‏«حيوان ناطق‏»تعريف مى‏كنند،حيوان سخنگو،با اينكه به قول‏خودشان مى‏خواهند جنس و فصل را بيان كرده باشند.بعد اين سؤال‏براى افراد مطرح مى‏شود كه‏«سخنگويى‏»مگر چه اهميتى براى انسان دارد كه ما آن را به جاى فصل انسان بگيريم يعنى به جاى‏«جزء ذات‏»و«ذاتى‏»انسان بشماريم؟سخن گفتن براى انسان يك عمل است،مثل‏خنديدن.همين‏طور كه خنديدن از مختصات انسان است‏سخن گفتن‏هم از مختصات انسان است و بر عكس.شايد مثلا پهن ناخن بودن هم ازمختصات انسان باشد.پس اين چيست كه در باب انسان گفته‏اند؟

بعضى گفتند-و حرفشان درست هم هست-كه معنى نطق در اينجاسخن گفتن نيست،ادراك كليات است،يعنى حيوان احساس مى‏كند،درك مى‏كند ولى جزئيها يعنى فرد را درك مى‏كند.در ذهن حيوان فقطفرد وجود دارد،مثلا صاحب خودش را مى‏شناسد،آن انسان ديگر رامى‏شناسد،آن خانه را مى‏شناسد،آن خانه ديگر را مى‏شناسد،صد خانه‏را ممكن است بشناسد ولى از همه اينها نمى‏تواند يك معنى كلى بسازدو با آن كليات در ذهن خودش قانون تشكيل بدهد.انسان ادراك معانى ومفاهيم كلى مى‏كند.اين درست،ولى چرا ادراك كليات را با لفظ‏«ادراك‏كليات‏»نگفته‏اند،با لفظ‏«سخنگو»گفته‏اند؟به خاطر ارتباط قطعى‏اى كه‏ميان ايندو هست،يعنى انسان اگر مدرك‏«كلى‏»نمى‏بود سخنگو هم‏نمى‏بود.سخن گفتن فقط اين[حالت ظاهرى]نيست،طوطى هم ممكن‏است چهار كلمه‏اى حرف بزند.يك معنى را كه انسان احساس مى‏كند،[اگر فقط بتواند لفظ آن معنى را بگويد]،فرض كنيد كه انسان پدر خودش‏را مى‏بيند،بعد فقط بتواند لفظ‏«پدر»را بگويد،اين سخن گفتن نيست.

سخن گفتن،با ارتباط دادن و نسبت بر قرار كردن ميان معانى و مفاهيم وديده‏هاست، مى‏گوييم اين ايستاده است،آن نشسته است.است ونيست وقتى كه آمد هست و نيست اگر آمد،هست و نيست‏«جزئى‏»

ندارد،هميشه در ذهن انسان‏«كلى‏»است،يعنى اگر انسان استعدادادراك كليات را نمى‏داشت نمى‏توانست‏حرف بزند.انسان كه حرف مى‏زند نه از باب اين است كه جهازات جسمانى انسان با حيوان فرق‏مى‏كند،يعنى زبان انسان را بر خلاف حيوان طورى ساخته‏اند كه بتواندحرف بزند.به زبان مربوط نيست،به جسم مربوط نيست،به روح‏مربوط است.اين زبان و دهان و مخارجى كه انسان دارد حيوان هم عينااينها را دارد ولى حيوان كه نمى‏تواند حرف بزند به دليل اين است كه‏ادراكش براى سخن گفتن كافى نيست.پس منشا و ريشه سخن گفتن آن‏استعداد فطرى انسان در ادراك كليات است.

حال اين كه در قرآن مى‏فرمايد: «علمه البيان‏» خدا به انسان بيان را،ظاهر كردن مكنونات ما فى الضمير خود را آموخت،بعضى مفسرين‏گفته‏اند مقصود اين است كه لغات را خدا وضع كرده است‏يعنى مشكل‏انسان فقط اين بوده كه مى‏بايست لغت برايش وضع مى‏شد،خدا قبلاآمده به وسيله انبياء لغات را وضع كرده است.مثلا لغت عربى،لغت‏عبرى،لغت فارسى،لغت تركى را به وسيله پيغمبران وضع كرده و دراختيار انسانها قرار داده است،اين معنى «علمه البيان‏» است،يعنى خداواضع لغات است.(بعد نظريه‏اى هم در علم لغت‏شناسى در قديم پيداشده بود كه اصلا واضع لغت‏خداست به دليل «علمه البيان‏». )البته اين‏نظر را بعضى گفته‏اند ولى نه بعضى كه قابل اعتنا باشند.

ديگران گفته‏اند اولا معنى «علمه البيان‏» «علمه اللغة‏»نيست.صحبت‏در لغت نيست.اگر سخن از لغت مى‏بود باز يك حرفى بود.صحبت ازسخن گفتن و بيان كردن و استعداد بيان كردن مكنونات خود است.اين‏همان استعدادى است كه انسان در ادراك كليات دارد.پس‏«خدا به‏انسان بيان را تعليم كرده‏»يعنى در فطرت انسان آن استعداد را نهاده‏است كه بعد منشا مى‏شود براى بيان كردن.اين مطلب را دانستيم.

اين دو نعمت در اين دو سوره ذكر شده است‏يعنى نعمت بيان كه در سوره رحمن آمده و نعمت قلم كه در سوره قلم آمده و ديديم اين هردو سوره خيلى به يكديگر نزديكند.در مجموع[در اين دو سوره]باتفاوتهايى در پس و پيش بودن و برخى نكات ديگر،سخن از خلقت‏انسان و از تعليم انسان به طور عموم است و سخن از تعليم بيان است درسوره رحمن و از تعليم قلم است در سوره قلم.در سوره قلم اهميت‏مطلب از اين جهت است كه اولين سوره‏اى است كه بر پيغمبر نازل شده‏يعنى ديباچه قرآن است كه ببينيم قرآن در اولين آياتى كه بر قلب پيغمبرنازل مى‏كند چه مطالبى را طرح مى‏كند.خلقت را طرح كرده،تعليم راطرح كرده،قلم را طرح كرده.در سوره ترحمن[اهميت مطلب]از جهت‏ديگر[است و آن اين] كه تمام سوره در مقام ذكر نعمتهاست،[ببينيم]ازچه نعمتى شروع كرده است.باز اينجا مى‏بينيم صحبت تعليم و خلقت وبيان است.

اين‏«بيان‏»و«قلم‏»دو چيزى است كه اگر انسان در اينها دقت نكندشايد مثلا بگويد خدا به انسان فرش داده،خدا به انسان نعمت بيان هم‏داده است،خدا به انسان نعمت‏خنديدن داده، نعمت بيان كردن هم‏داده است.از زمين تا آسمان متفاوت است.اگر بيان و قلم نبود انسان تادامنه قيامت همان وحشى اوليه بود،محال بود-به اصطلاح امروزفرهنگ و تمدن به وجود بيايد،چون فرهنگ و تمدن محصول تجارب‏بشر است.با بيان،انسان آنچه را كه تجربه مى‏كند و مى‏آموزد،به‏همزمانهاى خودش منتقل مى‏كند،كه قلم هم اين خاصيت را دارد.با قلم‏آنچه كه يك نسل آموخته و نسلهاى گذشته آموخته‏اند و به اين نسل‏منتقل شده ثبت مى‏شود و براى نسلهاى ديگر باقى مى‏ماند كه نسلهاى‏ديگر از آنجا كه نسل گذشته به آنجا رسانده است اين بار را به دوش‏مى‏گيرد و حركت مى‏كند و الا اگر بنا بود كه هر نسلى[از نقطه اول شروع كند انسان به جايى نمى‏رسيد].

يك صنعت‏ساده مثل صنعت بنايى را در نظر مى‏گيريم.اگر اولين‏كسى كه شروع مى‏كند به كار بنايى و چهل سال هم بنايى مى‏كندتجاربش را با خودش به گور ببرد،بعد يك نفر ديگر از نو بخواهد شروع‏كند،اين[صنعت]تا قيامت به جايى نمى‏رسد.همين‏طور است علوم.

آنهايى كه اولين بار مثلا علم حساب را كشف كردند ابتدا مثلا چهار عمل‏اصلى را به دست آورده‏اند.اگر بشرهاى بعد هم مى‏آمدند از همان جاشروع مى‏كردند باز به همان نقطه آنها رسيده بودند.ولى در اثر بيان وقلم،هم علم انسان،آموخته‏هاى انسان،تجربيات انسان به همزمانهاى‏خودش توسعه پيدا مى‏كند و هم براى نسلهاى ديگر باقى مى‏ماند.پس «علمه البيان‏» و همچنين «علم بالقلم‏» مساوى است با اينكه فرهنگى وتمدنى به بشريت عنايت فرمود.

«الشمس و القمر بحسبان‏» .از اينجا اين مطلب شروع مى‏شود كه در كارعالم حساب و نظم برقرار است،چيزى بى حساب و بى قاعده وجودندارد.در زبان عربى يك‏«حسبان‏»داريم و يك‏«حسبان‏»كه اين هر دومصدر هستند،و دو فعل داريم يكى‏«حسب‏»و ديگرى‏«حسب‏».

«حسب‏»مصدرش‏«حسبان‏»است و«حسب‏»مصدرش‏«حسبان‏».

«حسب‏»يعنى گمان كرد،«حسبان‏»يعنى گمان كردن،«حسبان‏»يعنى گمان كردن.ولى‏«حسب‏»

يعنى حساب كرد.«حسب حسبانا»يعنى حساب كرد كردنى.

مى‏فرمايد: «الشمس و القمر بحسبان‏» خورشيد و ماه با حسابى موجودهستند يعنى در كار اينها حساب و نظم معين هست،در حركاتى كه اينهادارند حساب و نظمى در كار است.در حركت وضعى و حركت انتقالى‏كه هر يك از اين ذرات آسمانى بلكه كهكشانها صدها جور حركت دارند-و در همه چيزشان-حساب است،تصادفات و بى نظمى در كار عالم وجود ندارد. چرا اين را مى‏گويد؟بعد خواهيم گفت،براى اينكه انسان‏را بگويد:اى انسان!سر را تسليم حساب كن،خيال نكن در كار عالم‏حسابى نيست (الا تطغوا فى الميزان و اقيموا الوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان) (7) .

«و النجم و الشجر يسجدان‏». «نجم‏»معنى معروفش ستاره است ولى به‏گياه هم اطلاق مى‏شود.عرب وقتى مى‏گويد«نجم‏»يعنى روييد،اززمين پيدا شد.گياه كه از زمين مى‏رويد به آن هم‏«نجم‏»مى‏گويند،كمااينكه به ستاره هم به اعتبار اينكه طلوع مى‏كند نجم مى‏گويد، يعنى‏اينكه عرب به ستاره نجم مى‏گويد به اعتبار اينكه طلوع مى‏كند«نجم‏»مى‏گويند، يعنى‏اين كه عرب به ستاره نجم مى‏گويد به اعتبار اين است كه از ديده انسان‏مخفى است بعد طلوع مى‏كند.به گياه هم از آن جهت‏«نجم‏»مى‏گويندكه مخفى است‏يعنى از زمين پيدا نيست، تخمش در زمين است وخودش نيست،بعد از زمين سر مى‏زند و بر مى‏آيد.از اين جهت به آن‏هم‏«نجم‏»مى‏گويند.قرآن مى‏گويد نجم و درخت هم خداى خود راسجده مى‏كنند،ساجد خداى خود هستند.

اينجا مقصود از«نجم‏»چيست؟بعضى چون‏«نجم‏»بعد از«شمس‏»

و«قمر»آمده است گفته‏اند پس شمس و قمر در حسابى هستند و نجم وشجر در سجده،و مقصود از نجم ستاره است.ولى اكثريت در اينجاگفته‏اند به دليل اين كه[اين مطلب]با واو عاطفه هم[آمده است مقصوداز«نجم‏»ستاره نيست].آنجا[فرمود:] «الرحمن علم القران خلق الانسان علمه‏البيان الشمس و القمر بحسبان‏» واو نياورده،به اينجا كه رسيده فرموده: «والنجم و الشجر يسجدان‏» براى اينكه در اينجا خواسته يك مطلب جديدبگويد.علامت گذارى و نقطه گذارى در رسم الخطها يك امر جديداست و در قديم معمول نبود و هميشه با واو عاطفه عمل مى‏كردند.ولى ويرگول كه امروز در نوشته‏ها آمده جاى بسيارى از واوها را گرفته است.

در قرآن خود نظم قرآن گاهى اين واوها را بر مى‏دارد يعنى همان حالت‏تعديد(به اصطلاحى كه مفسرين هم گفته‏اند،مى‏گويند سنة التعديد،منهاج التعديد)يعنى حالت بر شمردن را دارد.انسان فقط در وقتى كه‏مى‏خواهد چيزى را بشمارد واو را مى‏اندازد.مثلا كسى با شما مشورت‏مى‏كند مى‏گويد من چه كسى را به اين مجلس دعوت كنم؟شمامى‏گوييد:آقاى حسن آقا،آقاى احمد آقا،آقاى على آقا.ديگر نمى‏گوييد«و آقاى احمد آقا و آقاى على آقا».در حالى كه انسان مى‏خواهد بشمارداين واو ديگر لازم نيست،واو را بر مى‏دارد.قرآن خودش قبل از اينكه اين‏چيزها بيايد،اين كار را مى‏كند يعنى مانند تعديد عمل مى‏كند و واو رابر مى‏دارد. نفرمود: «الرحمن علم القران و خلق الانسان و علمه البيان و الشمس‏و القمر بحسبان‏» ،اينها را بدون واو ذكر كرد مگر آنجايى كه سياق دارد تغييرمى‏كند: «و النجم و الشجر يسجدان‏» . مفسرين-شايد اغلبشان-گفته‏اند كه‏مقصود از«نجم‏»در اينجا همان گياه است به قرينه‏«شجر»و به قرينه‏«يسجدان‏»نه ستاره به قرينه‏«شمس‏»و«قمر»،چون مطلب ديگرى‏مى‏خواهد بگويد.اگر اينجا باز مقصود مثلا همان «بحسبان‏» مى‏بودمى‏گفتيم نجم هم ستاره است،ولى اينجا چيز ديگرى مى‏گويد: «و النجم‏و الشجر يسجدان‏» .

خيلى تعبير لطيف و عجيبى است:گياه و درخت هم خدا را سجده‏مى‏كنند.يعنى چه گياه خدا را سجده مى‏كند؟گياه همين عمل روييدنش‏سجده خداست،نه اينكه مقصود اين است كه درخت مثلا شبها كه مردم‏به خواب مى‏روند سرش را كج مى‏كند و روى زمين مى‏گذارد. سجده اوچيز ديگرى است،اطاعت است:در مقابل امر پروردگار خود خاضع‏هستند. «ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين‏» (8) آن وقت كه استوا پيدا كرد[به آسمان]،يعنى سماء وآسمان و اين جو فوق را تحت تسلط خود قرار داد در حالى كه او دود بوديعنى گاز بود،در وقتى كه او به صورت يك گاز بود،خدا به اين علويات‏و به زمين گفت بياييد(يعنى دستورى كه من مى‏دهم اطاعت كنيد)،گفتند آمديم در حالى كه مطيع هستيم.معلوم است كه آنجا سخن لفظنيست،جواب لفظ هم نيست،امر پروردگار و قانون الهى را كه بدون‏تخلف عمل مى‏كنند،آن اطاعت آنهاست.آنجا به تعبير «طائعين‏» آمده‏است،اينجا به تعبير «يسجدان‏».

فارابى همين فيلسوف معروف اسلامى خود ما-كه اين روزها خيلى‏صحبتش بود و هزار و صدمين سالش را جلسه مى‏گرفتند-در كتاب‏فصوص الحكم خودش تعبير خيلى زيبايى دارد، مى‏گويد:«صلت السماءبدورانها و الارض برججانها و الماء بسيلانه و المطر بهتلانه‏»آسمان باحركت‏خودش دارد نمازش را مى‏خواند و زمين با جنبش خودش‏نمازش را مى‏خواند،آب با جريان خودش عمل نمازش را انجام مى‏دهدو باران با آن ريزش خودش نمازش را دارد انجام مى‏دهد.در اين زمينه،مولوى شعرهاى بسيار خوبى دارد:

معنى الله گفت آن سيبويه يولهون فى الحوائج هم لديه

بعد ذكر مى‏كند كه تمام ذرات عالم چگونه به درگاه الهى نياز مى‏برند ونماز مى‏خوانند و نماز هر موجودى متناسب با مرتبه وجود خودش‏است،نماز هر موجود يعنى وظيفه خود را انجام دادن و مطيع امر الهى‏بودن.آنها مطيع تكوينى هستند و انسان بايد اين اطاعت را انتخاب كند،چون بايد انتخاب كند گاهى هم عصيان و تمرد مى‏كند.اى انسان!گياه ودرخت اطاعت پروردگارشان را مى‏كنند،سجده پروردگارشان را انجام‏مى‏دهند(اين،زمينه «فباى الاء ربكما تكذبان‏» است)پس تو چرا نه؟

«و السماء رفعها و وضع الميزان‏» و سماء را بلند كرد،يا او را در مقام بلندآفريد،و مقياس و ميزان بر نهاد.سماء-هميشه گفته‏ايم-از«سمو»است‏كه به معنى علو است،يعنى اين علويات. ممكن است مقصود همين‏علويات جسمانى باشد،يعنى آنها را بلند در بالاى سر شما آفريد، وچون در قرآن سماء غالبا به امر معنوى گفته مى‏شود،به عالم معنا هم‏اطلاق مى‏گردد. «و هو القاهر فوق عباده‏» (9) يا اگر گفته مى‏شود الله-مثلافى السماء،[مقصود از«سماء»همين علويات جسمانى نيست]. «ووضع الميزان‏» .ميزان يعنى آلت‏سنجش:و آلت‏سنجش نهاد(قرارداد). درآيات پيش صحبت از حساب بود (الشمس و القمر بحسبان) كه در كار عالم‏حسابى هست. بسيار خوب،در كار عالم حسابى هست،[ولى]آيا ماانسانها آلت به دست آوردن حساب را هم داريم يا نداريم؟ممكن است‏خيلى حسابها باشد ولى ما راهى براى كشف آن حسابها نداشته باشيم.

مثلا در اثقال يعنى در سنگينيها ممكن است كه انسان قبلا بداند كه اين‏وزنها با يكديگر تفاوتى دارد،حسابى در كار است،برابريها ونا برابريهايى در كار است،ولى وقتى كه ترازويى در كار نباشد،ابزارى دركار نباشد،از كجا من بتوانم بفهمم كه آيا اين دو وزنه برابر يكديگر هستنديا يكى بيشتر است‏يكى كمتر؟ولى وقتى كه يك ابزار هم وجود دارد،من،هم مى‏دانم حسابى در كار است،هم وسيله دارم براى اينكه اين‏حساب را كشف كنم و به دست بياورم.

ميزان-همين‏طور كه عرض كردم-يعنى آلت‏سنجش،اسمى است‏عام.هر آلت‏سنجشى را«ميزان‏»مى‏گويند،ولى عرف بيشتر يك‏مصداقش را مى‏شناسد و آن همان ترازو و قپان است، يعنى چيزى كه‏سنگينيها را مى‏سنجد،كه در زندگى بشر جزء لوازم و ضروريات است ويكى از آن چيزهايى است كه عدالت بدون آن برقرار نمى‏شود.اگر همين‏سنجشهاى جسمانى نباشد روابط ميان افراد بشر به كلى به هم مى‏خورد.

خود همين،يكى از نعمتهاى بزرگ الهى است.ولى تنها ميزان عالم‏ترازويى كه قوه ثقل را مى‏سنجد نيست،انسان كامل ميزان و معيار و آلت‏سنجش انسانهاى ديگر است.فلاسفه،علم منطق را«علم ميزان‏»

مى‏نامند يعنى علم آلت‏سنجش-مى‏گويند-چون با علم منطق مى‏توان‏شكل و صورت افكار را سنجيد كه آيا اين افكارى كه ما در ذهن خودمان‏ترتيب مى‏دهيم به شكل و صورت صحيحى ترتيب يافته يا نه.«منطق‏»

مقياس است،ميزان و آلت‏سنجش[فكر است].شاغول براى يك بناميزان است چون عمودى بودن ديوار را با آن مى‏سنجد.همچنين ترازبراى او ميزان است چون افقى بودن ديوارى را كه كشيده با آن‏مى‏سنجد.ذرع و متر و ياردى كه يك بزاز در دست مى‏گيرد براى اوميزان و لت‏سنجش است.قانون براى زندگى افراد بشر ميزان است،ميزان روايى و ناروايى.عدالت-كه خودش حقيقتى است[كه]قبل ازقانون وجود دارد-باز ميزان قانون است.عمل من بايد با چه سنجيده‏شود؟با قانون.خود قانون با چه سنجيده شود و از كجا كه قانون،قانون‏درستى باشد؟ ميزان قانون،عدالت است.ميزان عدالت،حق يعنى‏استحقاق است: «اعطاء كل ذى حق حقه‏» (استحقاقها)كه در واقع به نظام‏هستى مربوط مى‏شود.پس براى هر چيزى ميزان و مقياس قرار داده شده‏تا مى‏رسد به آن چيزى كه خود آن،مقياس همه چيزهاست و آن‏متن خلقت و جريان اصيل خلقت است كه مقياس همه چيز قرار مى‏گيرد.پس «و النجم و الشجر يسجدان و السماء رفعها و وضع الميزان‏».

در ذيل همين آيه،حديثى در تفسير صافى و تفسيرهاى ديگر نقل‏كرده‏اند كه نشان مى‏دهد«ميزان‏»محدود به ميزان جسمانى نيست بلكه‏توسعه‏اش از دايره زندگى بشر و اجتماع بشر هم بيشتر است و همه عالم‏را فرا مى‏گيرد.اساسا خلقت بر اساس ميزان و با يك سنجش معين‏است.آن حديث اين است كه پيغمبر اكرم فرمود:«بالعدل قامت السموات‏و الارض‏» (10) آسمانها و زمين كه بپاست به عدل بپاست،با ميزان عدل‏بپاست،يعنى اگر ظلم و اجحاف و عدم رعايت استحقاقها مى‏بود اين‏نظامى كه شما مى‏بينيد بر پا نبود.

«و السماء رفعها و وضع الميزان‏» .همه اينها براى چيست؟تعبير خاصى‏دارد: «الا تطغوا فى الميزان‏» اينكه شما بشرها در ميزانها طغيان نكنيد،خلاف عمل نكنيد.تعبير،خيلى خاص است كه انسان اول تعجب‏مى‏كند،چون «الا تطغوا فى الميزان‏» تفسير است[و]اين چه تفسيرى است‏كه: علم القران خلق الانسان علمه البيان الشمس و القمر بحسبان و النجم و الشجريسجدان و السماء رفعها و وضع الميزان‏«الا تطغوا فى الميزان‏» اينكه شما درسنجش خطا كارى نكنيد،حال اعم از اينكه[اين جمله]تفسير همان «وضع الميزان‏» باشد يا آن طور كه من فكر مى‏كنم تفسير جمله‏هاى قبل هم‏باشد.اين چه نوع تفسير كردن است؟!تفسيرش عجيب است،كانه اين‏است كه معنى همه اينها چيست؟همه اينها يعنى اين. «الشمس و القمربحسبان و النجم و الشجر يسجدان‏» خورشيد و ماه با حساب منظم هستند،گياه و درخت‏خدا را دارد سجده مى‏كند،يعنى امر خداى خودش رااطاعت مى‏كند،اين آسمان بلندى كه قرار داده شده،اين مقياسها كه نهاده شده است،اينها يعنى چه؟(نمى‏گويد براى چه؟ )معنى اينهاچيست؟يعنى تو از اينها چه معنايى درك مى‏كنى اى انسان؟ «الا تطغوافى الميزان‏» معنى همه اين حرفها و آنچه تو از همه اينها بايد بفهمى اين‏است.

روز شهادت حضرت رضا سلام الله عليه است.توسلى به آن وجودمقدس و مبارك[داشته باشيم].اين حديث‏شريف توحيدى را همه‏شنيده‏ايد،حديث‏سلسلة الذهب يعنى حديث راوى طلايى.سلسله‏يعنى رشته.در نقل احاديث،راوى مثلا مى‏گفت من روايت مى‏كنم ازاحمد،احمد روايت مى‏كرد از محمود،محمود روايت مى‏كرد از خالد،او مى‏گفت از زراره،او مى‏گفت از محمد بن مسلم،تا مى‏رسيد به امام.

اينها را مى‏گفتند«سلسله‏»يعنى سلسله راويان.اين حديثى كه مى‏خواهم‏نقل كنم بعدها علماى حديث اسمش را گذاشتند«حديث‏سلسلة الذهب‏»يعنى حديث‏سلسله طلايى،يعنى حديث راوى طلايى.

اين تعبيرى است كه راويها يعنى ديگران كرده‏اند،چرا؟براى اينكه‏حديثى بود كه حضرت رضا فرمود اين حديث را من روايت مى‏كنم ازپدرم موسى بن جعفر و او روايت مى‏كند از پدرش جعفر بن محمد،او ازپدرش محمد بن على،او از پدرش على بن الحسين،او از پدرش حسين بن‏على،او از پدرش على،او از رسول خدا،او از جبرئيل،او از لوح،او ازقلم[و او]از خداى متعال. ديگر سلسله‏اى از اين طلايى‏تر نمى‏تواندباشد.«طلايى‏»مى‏گويند يعنى ديگر از اين بهتر نمى‏شود فرض كرد.

اين جريان در نيشابور رخ داد و نشان دهنده ميزان محبوبيتى است‏كه ائمه اطهار در ميان مردم بالخصوص مردم ايران داشتند على رغم‏آن همه فعاليتهايى كه دستگاه خلافت عباسى داشت.عجيب است مامون به خاطر آن سياستش-كه ديگر وقت نيست درباره آن صحبت‏كنيم (11) -حضرت رضا را در معنا كرها و به ظاهر طوعا،و با تجليل از مدينه‏حركت مى‏دهد ولى محرمانه دستور مى‏دهد كه از شهرهايى كه در آنجامراكز شيعيان است عبور ندهيد،از بيراهه‏ها يا از جاهايى بياوريد كه‏شيعه در آن جاها وجود ندارد و مردم على بن موسى الرضا رانمى‏شناسند.(حال آن تجليلهاى ظاهرى‏اش را ببينيد و اين نقشه‏هاى‏سياسى زير پرده را!)و لهذا مخصوصا از قم كه از مراكز شيعه بودنياوردند،از بغداد كه مركز بود و مركز همه گروهها بود و آمدن حضرت‏رضا در آنجا ممكن بود حركتى ايجاد كند عبور ندادند،از كوفه عبورندادند،از بيراهه آوردند.مثل اينكه باور نمى‏كردند در نيشابور،يك شهردور افتاده خراسان،چنين ولوله‏اى به وجود بيايد.وقتى حضرت راآوردند از نيشابور عبور بدهند مردم نيشابور استقبال عظيمى از ايشان‏كردند (12) .

زن و مرد،كوچك و بزرگ ريختند به استقبال حضرت.(شهر بزرگى‏بود.)علماى شهر در هايت‏خضوع آمدند و آن عالمترين[مردم]شهرآمد و گفت اين افتخار را به من بدهيد كه من جلودار شتر حضرت باشم،غاشيه‏دار باشم،يعنى[افسار شتر را]به دوش خودش گرفت و گفت اين‏افتخار ساربانى را به من بدهيد.اين كار را عالمترين و محترم‏ترين مردم‏شهر نيشابور كرد. مامورين اجازه توقف نمى‏دادند،حد اكثر اين بود كه‏عبور كنند.مردم خيلى مايل بودند حضرت توقفى بكنند ولى مامورين‏مسلح اجازه توقف نداشتند[و مى‏گفتند]عجله داريم،بايد برويم،مامون منتظر است و اگر تاخير شود چنين و چنان مى‏شود.آمدند عرض‏كردند آقا!پس ما مى‏خواهيم يادگارى از شما داشته باشيم،در همين‏عبور،يادگارى به ما بدهيد.يادگار اين است كه يك حديث براى ما روايت كنيد،بگوييد كه بنويسيم.اين كه معروف است دوازده هزارقلمدان طلا بيرون آمد و از اين جهت گفتند«سلسلة الذهب‏»اساسى‏ندارد.سلسلة الذهب بودنش به اعتبار همين است كه راويان همه ائمه‏بودند.آنجا مركز اهل حديث بود و بنا شد كه حضرت جمله‏اى‏بفرمايند.نوشته‏اند سر مباركشان را از آن محمل بيرون آورند.وقتى كه‏بيرون آوردند«له ذؤابتان كذؤابتى رسول الله‏»گويى مردم پيغمبر را ديدند.

ولوله و فرياد مردم بلند شد.بعد فرمود:از پدرم شنيدم و او از پدرش و اواز پدرش و او از پدرش تا-همين‏طور كه عرض كردم-رساند به پيغمبر ولوح و قلم و خدا كه فرمود: «كلمة لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى امن من‏عذابى‏» (13) توحيد حصن و باروى الهى است.هر كسى كه در اين حصن واردشود[از عذاب من ايمن است]،چون اگر انسان در حصن توحيد واردشود ديگر دنبال توحيد[همه چيز هست]،همان الف است كه دنبالش‏همه چيز هست. اساس و ريشه است.

 

پى‏نوشتها:

1.الرحمن/1-13.

2.توبه/128.

3.نساء/113.

4.[به معنى فصل بندى]

5.قدر/1.

6.علق/1-5.

7.الرحمن/8 و 9.

8.فصلت/11.

9.انعام/18.

10.تفسير صافى،ج 2/ص 638.

11.[علاقه‏مندان مى‏توانند به كتاب سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام مراجعه نمايند.]

12.آن وقت نيشابور مركز خراسان بوده است،خراسان به اصطلاح جنوبى يا خراسان مركزى‏نه خراسان شمالى(شهرهاى ماوراء النهر)،و مثل بلخ و بخارا و مرو هم البته شهرهاى‏بزرگى بوده ولى در اين قسمت‏خراسان فعلى مركز نيشابور بوده است.طوس كه همين‏شهر طوسى است كه در چهار فرسخى غرب مشهد است و قبر فردوسى هم آنجاست، دهى،قصبه‏اى يا شهركى بوده است و اين محل فعلى مشهد اساسا شهر نبوده،دو تا ده‏كوچك بود:ده‏«سناباد»كه همان جايى است كه حضرت در آنجا مدفون هستند و ده‏«نوغان‏»كه الآن هم‏«محله نوغان‏»در پايين خيابان مشهد معروف است.خصوصيت‏تاريخى‏اى كه اينجا داشت فقط اين بود كه هارون در سفر خراسانش به همين جا كه رسيدمريض شد و نتوانست‏حركت كند،بعد مرضش دوام پيدا كرد و همانجا مرد و در همين‏سناباد دفنش كردند.مى‏دانيم در همين محل حرم حضرت،در پايين پاى حضرت و درواقع در وسط گنبد،هارون مدفون است و اين محوطه و چهار ديوارى را به اعتبار قبرهارون طرح و هارون را در وسط خاك كرده بودند يعنى اگر وسط زير گنبد را[در نظر]بگيريم كه قسمت پايين پاى حضرت مى‏شود آن مقبره هارون است.علت اينكه قبرحضرت رضا در وسط قرار نگرفته و جاى‏«بالا سر»تنگ است همين است.آن وسط،قبرهارون بود و مامون خيلى دلش مى‏خواست كه حضرت رضا را در پايين پاى پدرش هارون‏دفن كنند كه آنجا طبق آنچه در احاديث آمده جريانهاى خارق العاده‏اى رخ داد كه بعد اجباراآمدند و حضرت را در بالاى سر هارون دفن كردند.اسم اين بقعه هم‏«بقعه هارونيه‏»بود.

دعبل،شاعر عجيبى است،به اصطلاح امروز يك شاعر انقلابى است،كه من خيال‏نمى‏كنم در عصرهاى ما چنين شاعرهايى پيدا شده باشند.خودش مى‏گفت پنجاه سال‏است كه دار خودم را روى دوشم حركت مى‏دهم،يعنى پنجاه سال است‏حرفهايى مى‏زندكه بايد برود سر دار. شعرهايى مى‏گفت كه بنى العباس را آتش مى‏زد.مى‏گفت:

قبران فى طوس خير الناس كلهم و قبر شرهم هذا من العبر

دو تا قبر در طوس،در يك جا بدترين خلق خدا و بهترين خلق خدا،و اين عبرت است.

ما ينفع الرجس من قرب الزكى و لا×على الزكى بقرب الرجس من ضررآيا آن پليد هيچ سودى از اين پاك مى‏برد؟آيا به دامن اين پاك از پليدى آن پليد گردى‏مى‏نشيند؟ابدا.معلوم است كه از اين شعر آتش مى‏بارد.

13.منتهى الآمال،ج 2/ص 191.