آشنايى با قرآن جلد ۵

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۰ -


تفسير سوره فتح

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين...

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا×لتؤمنوا بالله و رسوله و تعزروه و توقروه و تسبحوه بكرة و اصيلا×ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجرا عظيما×سيقول لك المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا فاستغفر لنا يقولون بالسنتهم ما ليس فى قلوبهم قل فمن يملك لكم من الله شيئا ان اراد بكم ضرا او اراد بكم نفعا بل كان الله بما تعملون خبيرا× (1)

سوره مباركه‏«انا فتحنا»است.قسمتهايى از آيات اين سوره را تفسير كرديم تا رسيديم به آيه هشتم (2) .مى‏فرمايد: انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا .اين آيه در سوره احزاب هم با همين عبارت اضافه‏اى وجود دارد.آنجا مى‏فرمايد: يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا (3) اى پيامبر، ما تو را فرستاده‏ايم گواه بر مردم و گواه بر امت.«شاهد»و«شهيد»معنى حضور را مى‏دهد.در زبان عربى به‏«گواه‏»از آن جهت‏«شاهد»مى‏گويند كه كسى حق دارد در مورد واقعه‏اى گواهى بدهد كه در آن واقعه حاضر باشد،يعنى انسان در مورد واقعه‏اى كه در آن حضور دارد و احساس مى‏كند و بالعيان آن را مى‏بيند حق دارد شهادت بدهد.اين مساله‏اى است در باب‏«قضاء»(قضاوت)،مى‏گويند شهادت به علم جايز نيست،شهادت به عين و به حس جايز است،يعنى اگر شما چيزى را يقين داريد و شك نداريد ولى نديده‏ايد،مثلا يقين داريد العياذ بالله زيد همسايه شما شراب مى‏خورد،از صد احتمال يك احتمال هم نمى‏دهيد كه شراب نخورد،يعنى هيچ احتمال اينكه بتوانيد توجيه هم بكنيد نمى‏دهيد،يقين داريد شراب مى‏خورد،اما به چشم خودتان نديده‏ايد،يقين داريد كه فلان مرد و زن زنا كرده‏اند ولى به چشم خود نديده‏ايد،حق نداريد كه اين را شهادت بدهيد بگوييد فلانى زنا كرده يا فلانى شراب خورده است،و اگر شهادت بدهيد و قاضى از شما بپرسد كه اين را كه تو شهادت مى‏دهى ديده‏اى يا نديده‏اى،و شما بگوييد من نديده‏ام ولى يقين دارم،اگر شما عادلترين عادلهاى عالم هم باشيد،اعدل عدول هم باشيد،سلمان فارسى هم باشيد قاضى حق ندارد بر اين گونه شهادت ترتيب اثر بدهد.حديثى هست،حضرت صادق عليه السلام فرمودند(با دستشان اشاره كردند):«على مثل ضوء الشمس‏»مثل اينكه نور خورشيد را مى‏بينى،فقط اگر اين طور باشد شهادت بده،غير از اين نه.به همين جهت براى آنچه كه ما در فارسى مى‏گوييم‏«گواه‏»در زبان عربى كلمه‏«شاهد»به كار مى‏برند،يعنى حاضر،يعنى آن كسى كه حاضر واقعه بوده نه آن كسى كه عالم به واقعه است،چون غايب از واقعه هم گاهى عالم به واقعه مى‏شود،ولى كافى نيست.علم به واقعه ولى عن غياب كافى نيست،حضور آن واقعه و شهود آن لازم است.

يكى از نكات مهم و معارف بزرگ قرآن اين مساله است كه پيغمبر اكرم و به تعبير قرآن گروهى از مؤمنين-كه آن گروهى از مؤمنين اين گونه جز اينكه در مقام عصمت باشند كس ديگر نمى‏تواند باشد-[شاهد امت هستند].خدا پيغمبر را«شاهد امت‏»ناميده است،شاهدى كه در دنيا تحمل شهادت مى‏كند و در آخرت اداى شهادت،يعنى او حاضر و ناظر به افعال و اعمال امت است.همين طور كه ما مى‏گوييم ملكين رقيب و عتيد ناظر و شاهد اعمال ما هستند،هميشه پيغمبر يك امت‏شاهد و ناظر بر اعمال امت است،و اين است كه در مساله امامت گفته مى‏شود كه شان اصلى امام اين نيست كه در ميان مردم ظاهر باشد و حكومت در دست داشته باشد كه اگر اين شان را از او گرفته باشند ديگر امام نباشد و از امامت‏خلع شده باشد،نه،شان اصلى كه از آن اين شان نتيجه مى‏شود[اين است كه امام شاهد امت است]يعنى با وجود كسى كه در باطن و از نظر باطن شاهد بر همه امت است ديگر نوبت به كسى كه مثل همه افراد امت است و مثل افراد ديگر امت‏خطا كار است نمى‏رسد كه او خلافت و حكومت را در دست بگيرد.

اين است كه قرآن در آن آيه مى‏فرمايد: يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا ما شما را فرستاده‏ايم به عنوان شاهد و به عنوان گواه امت.اين مساله عرض اعمال-كه خودش مساله‏اى است كه بر پيغمبر يا امام عرض اعمال مى‏شود-همان مفهوم‏«شهادت‏»را مى‏رساند،كه در آن آيه مى‏فرمايد: و قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المؤمنون و ستردون الى عالم الغيب و الشهادة (4) .اين كه بعد مى‏فرمايد: و ستردون الى عالم الغيب و الشهادة يعنى خيال نكنيد اين شهادت براى اين است كه العياذ بالله خدا نمى‏داند،شاهدها بايد بيايند به اطلاع او برسانند[و او]قاضى اين گونه است،اين روى آن نظام نيست،اين شاهدها هستند و تازه بازگردانده مى‏شويد به كسى كه خودش عالم بر غيب و بر شهادت و بر همه چيز است و اعلم است از خود شما و از خود شاهدها بر اين مطلب.

انا ارسلناك شاهدا .پس يك شان از شؤون مقام رسالت‏شهادت است،تحمل شهادت در دنيا و اداى شهادت در آخرت. و مبشرا و نذيرا .شان ديگر تبشير است و شان ديگر انذار.هميشه پيغمبران مردم را در حال حركت و در جريان مى‏بينند،يعنى انسان خواه ناخواه اين طور است.انسان هيچ وقت‏ساكن نيست،هميشه در حركت است،منتها در چه راهى و به كدام سو در حركت است؟پيامبران مبشر و منذر هستند،يعنى راه را ارائه مى‏دهند و بشارت و نويد مى‏دهند كه اگر از اين راه بروى به چه فتح و سعادت و كمالى نائل مى‏شوى و اگر از آن راه و آن راه بروى به چه بدبختى و شقاوتى نائل مى‏شوى.

حديثى هست كه پيغمبر اكرم با اصحاب نشسته بودند،چند خط از نقطه‏اى به نقطه‏اى رسم كردند،بعد اشاره به خط وسط كه خط راست بود كردند و فرمودند اين راه من است(صراط مستقيم)و بقيه راهها راههاى من نيست،يعنى انسان هميشه در حال حركت است،منتها يك وقت راه راست را به سوى مقصد در پيش مى‏گيرد و يك وقت از راههاى كج مى‏رود،و پيغمبران آمده‏اند كه مبشر به راه راست باشند.

اينجا عمل خاصى از پيغمبر اكرم صورت گرفته كه مساله مبشر بودن و منذر بودن پيغمبر را خيلى خوب مجسم مى‏كند،مخصوصا منذر بودن.در سالهاى اول بعثت رسول اكرم بعد از نزول آيه و انذر عشيرتك الاقربين (5) (خويشاوندان نزديك را بايد انذار كنى)دو واقعه رخ داده است،يكى انذار نزديكان خيلى نزديك،يعنى بنى هاشم و بنى عبد المطلب كه اين در خانه خود حضرت صورت گرفته،كه عده‏اى را-كه 39 يا 40 نفر بودند،عموهاى حضرت،عمو زادگان، عمه زادگان،اينهايى كه خيلى نزديك بودند-دعوت كردند،آن داستان معروف كه امير المؤمنين طفل بودند و[پيغمبر اكرم]دستور دادند كه آبگوشتى براى اينها بپزند و ايشان آماده كردند،و بعد ابو لهب چه گفت و...

يك جريان ديگر هست كه انذار اقربين كمى از اينها دورتر است-كه بعد از آن واقعه صورت گرفته-يعنى همه قريش،چون همه قريش اقرباى پيغمبر بودند.خود پيغمبر از قبيله قريش بود يعنى بنى هاشم تيره‏اى از قريش بودند.پيغمبر اكرم رفتند بالاى يكى از كوههاى اطراف مكه و فرياد كردند ايها الناس جمع شويد،مطلب مهمى را مى‏خواهم با شما در ميان بگذارم (6) .

عده زيادى جمع شدند،اكابر و اصاغر،زن و مرد جمع شدند، (7) بعد حضرت فرمود:ايها الناس!اگر من سخنى به شما بگويم،از من مى‏پذيريد،باور مى‏كنيد؟ همه گفتند ما از تو جز راستى نشنيده‏ايم.فرمود اگر به شما اطلاع بدهم كه در پشت اين كوهها سپاه جرارى هست كه آهنگ شهر شما را دارند و تصميم گرفته‏اند بيايند شهر شما را غارت كنند افرادتان را بكشند پس آماده و مهيا بشويد،باور مى‏كنيد؟همه گفتند البته باور مى‏كنيم،ما از تو سخن خلاف نشنيده‏ايم.تا اين اقرار را از اينها گرفت اين جمله را فرمود: فانى نذير لكم بين يدى عذاب شديد پس من شما را انذار مى‏كنم كه در جلوى شما عذاب بسيار شديد دردناكى هست،اما نه فقط در اين دنيا،اگر همين راهى را كه الآن داريد مى‏رويد ادامه بدهيد،در جلوى شما عذاب بسيار شديدى هست.اين جمله خيلى تكان دهنده بود.ابو لهب فرياد زد كه تو براى چنين حرفى ما را به اينجا آورده‏اى؟!...و رفت.

پيغمبر گواه بر مردم و مبشر و منذر و دعوت كننده مردم است.در آن آيه،بعد مى‏فرمايد: و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (8) (دعوت كننده مردم است به سوى خدا به اذن حق،و چراغى است روشن براى مردم).از اين شهادت و از اين تبشير و از اين انذار چه تحول و تغييرى در مردم پيدا بشود؟اينجا خطاب از پيغمبر كه مخاطب بود[بر مى‏گردد و]خود مردم[مخاطب]مى‏شوند،كانه مردم در اينجا سؤال مى‏كنند:خدايا تو پيغمبر را شاهد و مبشر و نذير و منذر فرستادى،كه ما چه بكنيم؟ لتؤمنوا بالله و رسوله كه ايمان بياوريد،ايمان پيدا كنيد به خدا و پيامبر خدا(ايمان،خودش اعتقاد است)،فكر و روحتان تحول پيدا كند،حياتتان حيات ايمانى بشود.

و تعزروه و خدا را نصرت و يارى كنيد.اين از آن مهمترين و زيباترين تعبيرات قرآن است،و در اهميت دادن به بشر است:اى بشر به يارى خدايت برخيز.خيلى در آن استعطاف و اظهار مهربانى است،و خيلى هم مقام است براى بشر.كانه(البته اين تعبير[رسا] (9) نيست):«اى بشر بيا تا جهان را با هم بسازيم‏».براى اينكه به يارى خداى خودتان برخيزيد.البته اين در معنا و در واقع بر مى‏گردد به يارى خود انسان،آدم خودش را يارى مى‏كند،جهان را هم كه مى‏سازد براى خودش مى‏سازد نه براى خدا،ولى تعبير چنين تعبيرى است‏يعنى اينقدر در آن اشفاق و استعطاف خوابيده است كه حد ندارد.

اين را ما مكرر گفته‏ايم كه فرق بين خدا به نحوى كه انبياء براى بشر معرفى مى‏كنند و خدا آن گونه كه فيلسوفان معرفى مى‏كنند(فيلسوفانى كه متاثر از اسلام نيستند مثل فيلسوفان قديم يونان)[اين است كه]خدايى كه يك فيلسوف مثل ارسطو يا افلاطون معرفى مى‏كند موجودى است كه رابطه‏اش[با عالم]فقط اين است كه عالم را خلق كرده و صانع عالم است،اما خدا آن گونه كه انبياء به بشر معرفى مى‏كنند خيلى به انسان نزديك است و در حال داد و ستد با انسان است:اين را بده و آن را بگير،به من مهر بورز به تو مهر مى‏ورزم،مرا دوست داشته باش من تو را دوست دارم،ما و تو با همديگر يكى هستيم.كانه خويشاوندى را به خويشاوند خودش معرفى مى‏كند.«براى اينكه به خداى خودتان و پيامبرش ايمان بياوريد و براى اينكه به يارى خداى خودتان برخيزيد».بعضى گفته‏اند«و تعزروه‏»به پيغمبر بر مى‏گردد، ولى مفسرين جواب داده‏اند به قرينه‏«تسبحوه‏»نمى‏تواند به پيغمبر بر مى‏گردد.«و تعزروه‏»به يارى خداى خودتان برخيزيد.اين تعبير در آيات ديگر قرآن هم هست: ان تنصروا الله ينصركم اگر خداى خودتان را يارى كنيد او هم شما را يارى مى‏كند.يا در جاى ديگر مى‏فرمايد: من (10) ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا (11) (خيلى عجيب است!خدا آمده از ما قرض الحسنه مى‏خواهد)كيست كه به خدا قرض الحسنه بدهد؟همان قرض الحسنه‏اى كه ما به مردم مى‏دهيم خدا دست‏خودش را آورده جلو:بندگان من!من هم از شما قرض الحسنه مى‏خواهم، به من قرض الحسنه بدهيد،يعنى به مردم كه قرض الحسنه مى‏دهيد به من هم قرض الحسنه بدهيد.

«و توقروه‏»و براى اينكه عظمت او را در روح خودتان درك كنيد،[براى اينكه]تعظيم كنيد او را،يعنى عظمت او را درك و فهم كنيد.«تعزروه‏»آن يارى عملى است،كارى كه بايد در عمل بكنيد اسمش يارى خداوند است،«توقروه‏»يعنى جلال و عظمت او را دريابيد و درك كنيد.

«و تسبحوه‏»دركتان برسد به آنجا كه بفهميد هر چه كه درك مى‏كنيد باز او را آنچنان كه بايست درك نمى‏كنيد،باز او منزه است از آنچه كه شما درك مى‏كنيد،يعنى برتر و والاتر است.

در آيات اول سوره‏«مدثر»اين طور مى‏خوانيم: يا ايها المدثر قم فانذر .اين‏«فانذر»همين‏«بشيرا و نذيرا»در اينجاست. و ربك فكبر پرودگار خودت را تكبير بگو و تعظيم كن.اين همان توقروه در اينجاست،يعنى كبريائى و عظمت و جلال او را به مردم بشناسان و بنمايان.آنوقت و تسبحوه .هميشه معرفت انسان آن وقت معرفت است كه شناخت مقرون به تسبيح و تنزيه باشد يعنى مقرون به اظهار عجز باشد،كه خدايا من تو را هر چه كه بشناسم آخرش آن شناختن باز لايق من است،حد من است نه آنچنان،كه تو هستى،چنانكه پيغمبر اكرم فرمود: «لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك‏» (12) خدايا من نمى‏توانم ستايش تو را به پايان برسانم،آنچنان تو را ستايش كنم كه تو شايسته آن هستى،تو آنچنانى كه خود خود را مى‏شناسى،تو آنچنانى كه خود خود را ثنا مى‏گويى.

و تسبحوه بكرة و اصيلا هر بامدادان و هر شامگاهان او را تسبيح كنيد،كه همين نماز است. نماز ما تسبيح و تكبير صبحگاهان و شامگاهان است.دو مرتبه آيه وارد همان داستان حديبيه و بيعت الرضوان مى‏شود و در واقع دنباله «انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا» است‏يعنى در اين آيه در واقع توصيف پيغمبر است نه توصيف مؤمنين.آيه‏اى كه بعد خواهيم خواند: «اذ يبايعونك تحت الشجرة‏» (13) آن مربوط به مؤمنين مى‏شود،اين راجع به پيغمبر است.فرمود: «ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله‏» [كسانى كه با تو بيعت مى‏كنند]با خدا بيعت مى‏كنند، بيعت با تو بيعت با خداست.بالاتر از اين، «يد الله فوق ايديهم‏» دست‏خداست بالاى دست آنها، يعنى چه؟

بيعت از ماده‏«بيع‏»به معنى فروختن است.حقيقت بيعت پيمان است،همين چيزى است كه ما امروز در مواقعى به آن مى‏گوييم دست دادن.مثلا شخصى مى‏گويد اگر من افرادى كمك پيدا كنم حاضرم پانصد هزار تومان براى فلان كار خير سرمايه‏گذارى كنم.به يكى كه آنجا نشسته و چنين روحى دارد مى‏گويد حاضرى همين مقدار سرمايه‏گذارى كنى؟مى‏گويد بله،مى‏گويد دست بده.اين دست دادن چيست؟فردى حرف مى‏زند،يك حرف هم ديگرى مى‏زند،ولى وقتى كه مى‏خواهند اين را به صورت مؤكد در بياورند،دستهايشان را روى همديگر مى‏گذارند.اين دستها را كه مى‏گيرند و فشار مى‏دهند،اين فشار دادن يعنى من قول دادم،من متعهد شدم.در عرب هم همين كار معمول بوده كه اسم اين را مى‏گذاشتند«بيعت‏».وقتى كسى[مى‏خواست]آمادگى خودش را براى امرى،براى نصرت و يارى شخصى،يا به عنوان خلافت او[اعلام كند]،مى‏آمد دست مى‏داد و بيعت مى‏كرد و اين را پيمان خيلى مؤكدى مى‏شمردند و نقض بيعت را جايز نمى‏دانستند و طبعا هم جايز نيست(نقض بيعت را مى‏گفتند«نكث‏»،كه حالا اينجا مى‏خوانيم: «من نكث فانما ينكث على نفسه‏» )چون وفاى به پيمان يك امر عقلى و انسانى است كه يا ايها الذين امنوا اوفوا بالعقود (14) .

در قضيه حديبيه وقتى كه كار سخت‏شد و احتمال اينكه درگيرى و جنگ شديدى رخ بدهد[قوت گرفت]و مسلمين هم چنين آمادگى‏اى داشتند،غير از يك نفر بقيه همه آمدند با پيغمبر اكرم در زير آن درخت بيعت كردند.قرآن اينجا مى‏فرمايد آنها كه با تو بيعت كردند در واقع با خدا بيعت كردند.مقصود اين است كه اينجا تو طرف نيستى،خدا طرف است،نه اينكه فقط با يك انسان بيعت كردند،چون آن انسان براى خودش كارى را نمى‏خواسته و بعلاوه آن انسان انسانى است كه در واقع آنچه كه در او وجود ندارد همان من اوست.چون من او فانى شده و نيست پس در واقع اين دست‏خداست كه اينجا دراز شده.بزرگترين و عالى‏ترين تعبيراتش اينجاست:قرآن دارد كه «يد الله فوق ايديهم‏» دست‏خدا بالاى دست آنهاست.اينجا مقصود چيست؟آيا قرآن مى‏خواهد بگويد كه دست‏سومى(البته در مقام تشبيه)بالاى اين دو دست وجود دارد؟يعنى شما كه دستتان را مى‏دهيد به دست پيغمبر و بيعت مى‏كنيد ست‏خدا روى دست هر دوى شماست،هم روى دست مؤمنين و هم روى دست پيغمبر؟يعنى براى خدا واقعا يك دست تخيل شده است و به چنين چيزى تشبيه شده؟نه،اين نيست.اساسا از ادب قرآن به دور است كه براى خدا از آن جهت كه خداست‏يك دست جسمانى فرض شود، بلكه قضيه به گونه ديگرى است.آنها كه بيعت مى‏كردند پيغمبر اكرم اين طور بيعت مى‏كردند كه دستشان را بالا مى‏گرفتند و آنها دستشان را پايين مى‏گرفتند،هميشه دست آنها پايين بود و دست پيغمبر بالا،كه در قضيه مامون و حضرت رضا نقل كرده‏اند كه وقتى مردم آمدند با حضرت رضا عليه السلام براى ولايت عهد بيعت كنند آنها به سبك مخصوص خودشان بيعت مى‏كردند.حضرت فرمود نه،من آنچنان از شما بيعت مى‏گيرم كه جدم پيغمبر بيعت كرد.آنگاه حضرت دستشان را به گونه‏اى گرفتند كه پشت دست به طرف خودشان بود و روى آن به طرف جمعيت،و دست‏حضرت بالا قرار مى‏گرفت و دست آنها پايين.

پس در اينجا مقصود اين است كه دست‏شما پايين بوده و دست پيغمبر بالا.آن دست‏خدا بود كه روى دست‏شما بود،يعنى دست پيغمبر دست‏خداست،نه دست‏خدا روى دست‏شما و دست پيغمبر بود.اين نظير آيات ديگرى است كه ما در قرآن داريم: «من يطع الرسول فقد اطاع الله‏» (15) هر كه پيغمبر را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده.اين در واقع مرحله‏اى از توحيد را بيان مى‏كند كه خيلى خيلى والاست،يعنى مرحله‏اى از توحيد پيغمبر را بيان مى‏كند كه در اين مرحله اساسا بايد گفت پيغمبر از خودش‏«نيست‏»است،اراده او در اراده خداست،او ديگر از خود اراده‏اى ندارد.او نيست كه حرف مى‏زند،اصلا او از خودش سخن ندارد،اين خداست كه دارد با زبان او حرف مى‏زند.دست او كه حركت مى‏كند او نيست كه دستش را حركت مى‏دهد، اين خداست كه دست او را حركت مى‏دهد.مفهوم آن حديثى است كه شيعه و سنى نقل كرده‏اند: لا يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى اذا احببته،فاذا احببته كنت‏سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر بها و يده الذى يبطش بها (16) بنده قدم به قدم به من نزديك مى‏شود تا آنجا كه مورد محبت و عنايت من قرار مى‏گيرد.به آن مرحله كه رسيد منم چشم او كه مى‏بيند و منم گوش او كه مى‏شنود و منم دست او كه دراز مى‏شود،يعنى اويى ديگر در كار نيست.

بنابراين شما بايد بدانيد كه با خدا بيعت كرده‏ايد نه با كس ديگر،پس وفاى به چنين بيعتى وفاى به بيعت با خداست و نقض چنين بيعتى نقض بيعت با خداست.حال از اين چه نتيجه‏گيرى مى‏شود؟در بيعت با بشر دو طرف است،يعنى هر دو طرف سود و زيان دارند، سودى اگر باشد مال دو طرف است،زيانى هم باشد مال دو طرف است.وقتى كه شخصى با يك نفر ديگر بيعت مى‏كند بر خلافت،بر حكومت و امثال اينها،آن كسى كه بيعت مى‏گيرد،از تابعين خودش سود مى‏برد و در مقابل،متعهد است به اينها سود برساند.اما اگر انسان با خدا بيعت كند،آن كه سود نمى‏خواهد و بى‏نياز از سود است‏خداست و آن كه صد در صد سود مى‏برد بنده است.نتيجه اين است كه اگر بيعت را نقض كند آن كه ضرر مى‏برد باز صد در صد بنده است نه خدا.لهذا مى‏فرمايد-چون طرف بيعت‏خداست-«فمن نكث‏»پس هر كسى كه اين بيعت را نكث كند و بشكند به ضرر دو طرف است‏يا به ضرر يك طرف؟به ضرر يك طرف. آن طرف همان طور كه از نفعش بى‏نياز است،از ضررش هم بى‏نياز است. فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله اما اگر كسى نقض بيعت نكند و به پيمان خودش باقى بماند خدا اجر عظيم به او مى‏دهد.اجرى كه در مقياس الهى عظيم باشد ديگر براى ما قابل توصيف نيست.

اين آيات نشان مى‏دهد كه در همان خلال سفر حديبيه نازل شده است،يعنى قبل از اين بوده كه حضرت به مدينه برگردند،لهذا دارد كه سيقول لك المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا .وقتى كه پيغمبر اكرم براى سفر به مكه و به عنوان سفر حج از مدينه بيرون آمدند و در حدود هزار و دويست‏يا هزار و چهار صد نفر همراهشان بودند ايشان عنايت داشتند كه جمعيت زيادى همراهشان باشند،و خيلى از قبائل عرب را كه تازه مسلمان شده بودند يا اظهار اسلام مى‏كردند يا لا اقل خودشان را هم پيمان پيغمبر نشان مى‏دادند دعوت كردند كه با ما بياييد،آنهايى كه در اطراف مدينه بودند،قبيله غفار،قبيله مزينه،قبيله اشجع و... نيامدند.علتش اين بود كه اينها همه مى‏گفتند كه اين سفر سفر خطرناكى است،محال است كه پيغمبر برود و برگردد،و چون قضيه حديبيه بعد از قضيه احزاب و بعد از جنگ احد بود[كه]در جنگ احد كفار آمده بودند در نزديك مدينه با مسلمين جنگيده بودند(بالاخره ضربت بزرگى به مسلمين زدند،هفتاد نفر كشتن به مقياس آن روز خيلى كار بود)و بعد از آن جنگ احزاب رخ داده بود كه اصلا مسلمين را در محاصره قرار دادند،تمام اين مردم ديگر قضاوتشان اين بود كه اينها تا ديروز در محاصره دشمن بودند و دشمن اينها را در خانه خودشان محاصره كرده بود،حالا مى‏توانند بروند در خانه دشمن؟!نزديك آنجا كه بروند يك نفر اينها سالم برنمى‏گردد.تعبير قرآن اين است كه: ظننتم ان لن ينقلب الرسول و المؤمنون الى اهليهم ابدا گمانشان اين بود كه پيغمبر و مؤمنين،ديگر به خاندانشان بر نمى‏گردند،اينها رفتند كه ديگر برگردند!حرفشان اين بود.قرآن مى‏گويد حالا كه شما سالم از اينجا برگشتيد اينها شروع مى‏كنند از آن عذرهاى خاص[آوردن كه]ما مى‏خواستيم بياييم ولى متاسفانه گرفتاريها مانع شد. سيقول لك المخلفون من الاعراب .قرآن هم نمى‏گويد آنهايى كه شما مى‏خواستيد بيايند،[بلكه مى‏گويد]آنهايى كه شما در واقع نبرديد،يعنى آنهايى كه شايسته آمدن هم نبودند،مخلف و رها شده بودند.كلمه‏«اعراب‏»هم هميشه در مقام تحقير گفته مى‏شود.در فارسى وقتى ما مى‏گوييم‏«اعراب‏»يعنى عربها،ولى در اصطلاح قديم كه اصطلاح قرآن هم بر آن است‏«اعراب‏»يعنى باديه‏نشين‏هاى عرب.شهرنشين‏ها و مثقفها (17) و چيزفهم‏هايشان را«اعراب‏»نمى‏گفتند،بدويها را«اعراب‏»مى‏گفتند. سيقول لك المخلفون من الاعراب يعنى عن قريب كه به مدينه برگرديد آنهايى كه با خود نبرديد خواهند آمد،مشغول عذرتراشى مى‏شوند و مى‏گويند:«شغلتنا اموالنا و اهلونا»گرفتاريهاى ما و گرفتاريهاى زن و بچه نگذاشت ما بياييم و الا ما مايل بوديم بياييم.خودشان مى‏دانند كه مايل بودن كافى نيست،اگر مايل بوديد مى‏خواستيد بياييد،مى‏خواهند گناهشان را تضعيف كنند: فاستغفر لنا درست است،كار بدى كرديم ولى چه بايد كرد،زن و بچه مانع مى‏شود،تو براى ما استغفار كن،يعنى در مقام عذر خواهى بر مى‏آيند كه ما توبه كرديم.قرآن مى‏گويد هر دو مورد را دروغ مى‏گويند،هم اينكه زن و بچه مانعمان شد،اين نبود،حقيقت اين بود كه اينها اعتقاد داشتند كه شما سالم برنمى‏گرديد،به اين دليل نيامدند،اگر مى‏دانستند شما سالم بر مى‏گرديد همراه شما مى‏آمدند،و هم اينكه مى‏گويند استغفار كن.واقعا از كار خودشان پشيمان نشده‏اند، اينها منافق‏اند، يقولون بالسنتهم ما ليس فى قلوبهم به زبان چيزى مى‏آورند كه در دلشان وجود ندارد،يعنى اين طلب مغفرتشان هم دروغ است.پس برويم روى حقيقت.حقيقت مطلب اين است كه اينها فكرشان اين بود كه شما سالم برنمى‏گرديد.بگو خدا را چه فكر كرده‏اى؟پس خدا چيست؟بگو اگر خدا پشتيبان كسى باشد در هر شرايطى سالم برمى‏گردد،اگر نباشد نه، خدا اگر مى‏خواست‏شما را در خانه هم از بين ببرد در خانه از بين برده بود. قل فمن يملك لكم من الله شيئا ان اراد بكم ضرا او اراد بكم نفعا يعنى ما به اين اسباب و وسائل تكيه نداريم، ما تكيه‏مان به خداست.اگر خدا بخواهد به شما نفعى برساند يا بخواهد به شما ضررى بزند مگر چيزى مى‏تواند مانع بشود؟!يعنى تكيه ما به خدا بود بل كان الله بما تعملون خبيرا خدا خودش آگاه است كه واقعيت چه بود،يعنى خدا خودش مى‏داند كه اينهايى كه شما مى‏گوييد دروغ است،«شغلتنا اموالنا و اهلونا»دروغ است، فاستغفر لنا دروغ است. بل ظننتم ان لن ينقلب الرسول و المؤمنون الى اهليهم ابدا حقيقت اين است كه شما گمان مى‏برديد كه پيغمبر و مؤمنين هرگز روى زن و بچه‏شان را نخواهند ديد و زين ذلك فى قلوبكم و اين فكر در دل شما خيلى هم جلوه داده شده بود،يعنى از اين قضيه متاثر هم نبوديد،خوشحال هم بوديد كه ديگر رفتند و كارشان تمام شد. و ظننتم ظن السوء و گمان بد برديد و كنتم قوما بورا و شما مردمى بوديد بور.كلمه‏«بور»در فارسى هم به كار مى‏رود و ظاهرا آنچه ما در فارسى به كار مى‏بريم ريشه عربى دارد.ما وقتى مى‏گوييم فلان كس بور شد،مقصودمان اين است كه مشتش باز شد و خجل و شرمنده گرديد،مثل اينكه كسى حرفى مى‏زند،بعد سخنى مى‏گويد كه ديگر در مى‏ماند جواب بدهد و خجل و شرمنده مى‏شود،مى‏گوييم فلانى بور شد.دو ريشه براى اين كلمه ذكر كرده‏اند كه هر دو به يك ريشه بر مى‏گردد.يك ريشه‏اش هلاكت است. «بوار»در لغت عربى يعنى هلاكت.ريشه ديگر آن اين است كه عرب به زمين-به تعبير خودش-ميته جرداء،يعنى زمين مرده لخت و عور كلمه‏«بور»اطلاق مى‏كند(باير هم كه مى‏گويند همين است)،زمين مرده،زمينى كه حيات ندارد،زمينى كه هيچ گياهى ندارد، زمين شوره‏زار يا شنزارى كه هيچ اثرى از آثار حيات در آن وجود ندارد.هر دو را مفسرين گفته‏اند.به نظر من اين دومى[مناسبتر است].«و كنتم قوما بورا»حقيقت اين است كه اين دلهاى شما سرزمينهاى مرده بى‏حيات بى‏روحى بود. و من لم يؤمن بالله و رسوله فانا اعتدنا للكافرين سعيرا (اول گفت: لتؤمنوا بالله و رسوله )واى به حال كسى كه به خدا و رسول خدا ايمان پيدا نكند و كافر بشود،بايد بداند كه براى كافران سعيرى(آتشها و لهيبهاى افروخته و گداخته‏اى)است.و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1- فتح/8-11.

2- [نوار جلسه قبل در دست نيست.]

3- احزاب/45.

4- توبه/105.

5- شعرا/214.

6- بديهى است كه در آن زمان وسائل امروزى نبوده كه با راديو و تلويزيون اعلام كنند،اگر كسى از خبر مهمى اطلاع پيدا مى‏كرد مى‏رفت در آن نقطه-ظاهرا بالاى همين كوه صفا(تپه صفا)-مى‏ايستاد و فرياد مى‏كرد ايها الناس جمع بشويد خبر مهم،و همه جمع مى‏شدند.

7- تا آن زمان سابقه نداشت كه ايشان چنين كارى كرده باشند و شنيده‏اند كه ايشان قبل از دوره رسالت به نام‏«محمد امين‏»معروف و خيلى با وقار و سكينت بودند.

8- احزاب/46.

9- [اين كلمه در نوار نامفهوم است.]

10- محمد/7.

11- حديد/11.

12- مصباح الشريعة با تصحيح سيد جلال الدين محدث،ص 51.

13- فتح/18.

14- مائده/1.

15- نساء/80.

16- اصول كافى،ج 4/ص 53 و بحار الانوار،ج 87/ص 31،با اختلاف در عبارت.

17- [به معنى روشنفكران]