آشنايى با قرآن جلد ۲

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۲ -


معجزات پيغمبر اسلام

برخى از مستشرقين و كشيشان مسيحى به شكل اعتراض بر قرآن و بر پيغمبر ما مسئله‏اى را طرح كرده‏اند كه بعضى از نويسندگان اسلام هم; نه به آن شكل; بلكه به شكل ديگرى مطرح نموده و كم و بيش مدعاى آنها را قبول كرده‏اند. و آن مسئله; معجزات پيغمبر اسلام است.

مسيحى‏ها به اين شكل مسئله مطرح كرده‏اند كه: از خود قرآن استنباط مى‏شود كه پيامبر اسلام در مقابل تقاضاى معجزه كه از او مى‏شد امتناع مى‏ورزيد و خود قرآن بر اين مطلب دلالت صريح دارد كه حتى بوى انكار سخت نسبت به معجزه مى‏دهد . و آياتى هم بر اين مطلب شاهد آورده‏اند كه ما در آينده نزديك به آن اشاره مى‏كنيم.

بعضى از نويسندگان اسلامى در عصر اخير اين مطبب را به اين شكل توجيه كرده‏اند كه:

اساسا معهجزه مربوط به دوره‏هاى كودكى بشر يعنى دوره‏هائى است كه بشر هنوز مراحل توحش را مى‏گذراند; و به مرحله علم و تعقل و منطق پا ننهاده بود. و لذا چون از طريق علمى و منطقى ممكن نبود كه مسائل را با انسانها مطرح نمود از اين نظر پيامبران گذشته معجزه مى‏آوردند.

و بعبارت ديگر بشر همانند كودك بود و كودك حرف منطقى و استدلالى سرش نمى‏شود و ناچار به قول شاعر:

چونكه با كودك سرو كارت فتاد پس زبان كودكى بايد گشاد

معجزه زبان كودكى است براى كودكها; يعنى مردم اعصار گذشته; ولى همين كه بشر به مرحله بلوغ فكرى رسيد كه بتوان با زبان علم و منطق و استدلال با او سخن گفت ديگر نيازى به معجزه نيست. بلكه همين كه پيامبرى مبعوث شد و طرحى اصلاحى به بشر عرضه كرد و قوانينى براى بشر و حركت تكاملى او پيشنهاد نمود، بشر داراى درك و عقل و منطق بلافاصله آن را مى‏پذيرد و تسليم او مى‏گردد.

پيامبر اسلام تفاوتش با همه پيغمبران گذشته در اين جهت است كه ظهور پيغمبر مقارن است، از نظر تاريخ جهان; با دوره تحول بشر از توحش به تفكر.

اقبال لاهورى تعبير مشابه اين دارد كه مى‏گويد: پيامبر اسلام در يك مقطع تاريخى قرار گرفته است كه گذشته‏اش تعلق دارد به دوره كودكى و توحش بشر و آينده‏اش تعلق دارد به دوره علم و منطق بشريت.

به اين دليل ماهيت وحى پيغمبر آخر الزمان با وحى‏هاى ديگر تفاوت دارد. و اصولا پيغمبر اسلام آمد براى اينكه مردم را وارد مرحله تعقل و منطق كند.

اقبال لاهورى قريب به اين مضمون ادامه مى‏دهد كه: پيغمبر اسلام از نظر منشا كار كه وحى است تعلق دارد به دوره گذشته و از نظر روح رسالتش كه دعوت به عقل و منطق و علم و تجربه و آزمايش و پند گرفتن از تاريخ است; تعلق دارد به دوره آينده.

از نظر اقبال فلسفه ختم نبوت هم همين است. يعنى بيان گذشته دو مطلب را بدنبال خود نتيجه مى‏دهد. يكى ختم نبوت و دوم بى‏نيازى از معجزه. يعنى با آمدن اين نوع نبوت و رسالت كه نبوت و رسالت‏ختميه است نه بعد از اين زمينه‏اى براى نبوت و رسالت ديگرى است و نه ديگر نيازى به معجزه است، زيرا معجزه مربوط به دوره‏هاى گذشته بوده است.

اين بيانى است كه اقبال طرح كرده و بعضى از نويسندگان اسلامى نيز آن را پيروى نموده‏اند.

ما اينك در آن مقام نيستيم كه مفصلا در اين زمينه بحث كنيم ولى اجمالا مى‏گوييم: در فلسفه‏اى كه اينها ختم نبوت ذكر كرده‏اند، اشتباه بسيار بزرگى مرتكب شده‏اند.

اشتباه نكنيد; نمى‏خواهيم بگوييم اقبال ختم نبوت را انكار كرده! (چنان كهبعضى اين اشتباه را كرده‏اند)، خير، برعكس; اقبال ختم نبوت را قبول دارد ولى توجيهى كه براى ختم نبوت ذكر كرده‏درست نيست.

فلسفه‏اى كه او ذكر مى‏كند درست بر خلاف متصورش نتيجه مى‏دهد. او مى‏خواهد با اين توجيه ختم نبوت را اثبات كند; اما متاسفانه; اگر آن حرف درست باشد ختم ديانت نتيجه مى‏دهد!! نه ختم نبوت.

ما اكنون در اين قسمت بحث نمى‏كنيم بلكه بحث ما درباره معجزه است. گفتار نويسندگان مزبور شامل دو مطلب است. مطلب اول اينكه در دوره بلوغ فكرى بشر; اساسا نيازى به معجزه نيست.

دوم اينكه بهمين جهت اسلام بشهادت آياتى از قرآن همواره از آوردن معجزه امتناع مى‏ورزيد، و اين هر دو قسمت لازم است مورد بحث قرار گيرد.

اما قسمت اول - اين مطلب صحيح نيست كه در دوره بلوغ فكرى بشر، نيازى به معجزه نيست. زيرا همانطور كه قبلا گفتيم قرآن تعبير به معجزه نمى‏كند بلكه هميشه به «آيه‏» تعبير مى‏كند.

آيت; يعنى نشانه، نشانه چى؟ نشانه اينكه گفته‏هاى اين شخص گفته خودش نيست، گفته خدا است.

يك وقت است كه يك پيغمبر فقط حرفهاى منطقى براى مردم مى‏زند يعنى حرفهائى كه آنها را با دلائلى كه مسائلى علمى را ثابت مى‏كند مى‏توان اثبات كرد. با برهان و يا با تجربه و آزمايش راه اثبات دارد.

در اين صورت چه مى‏شود؟ تازه مى‏شود يك حكيم، يك دانشمند خيلى بزرگ، ولى فرق است ميان حكيم و دانشمند و فيلسوف، با پيغمبر.

دانشمند و فيلسوف حرفهايشان در سطح حرفهاى بشرى است ولى پيغمبران بيش از اين‏را مى‏خواهند بگويند.

پيغمبران علاوه بر اين جهت كه حرفهايشان منطقى و عقلائى است‏حرف ديگرى دارند و آن اين استكه مى‏گويند اين حرفهاى مال ما نيست، بلكه بما گفته شده است و ما مى‏گوييم.

قل انما انا بشرمثلكم يوحى الى

يعنى اينها كه مى‏گويم اينطور نيست كه شب نشسته‏ام فكر كرده‏ام منتهى مغز من از مغزهاى ديگر بزرگتر است، خير; اينها گفته‏هاى خداست كه به من وحى شده است.

نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين.

من يك زبان دارم رو به شما، روح من از باطنش به جاى ديگر اتصال دارد، از آنجا به من گفته مى‏شود من هم به شما ابلاغ مى‏كنم.

اصلا من پيام آورم; من پيام خدا را به شما مى‏رسانم نه حرف خودم را همه بحثها سر پيام‏آورى است من رسول و نبى هستم يعنى فرستاده هستم و پيام ديگرى را مى‏رسانم.

فرض كنيد يك وقتى آقاى سقراط مى‏گويد كه من چنين فلسفه‏اى را در اخلاق دارم. وقتى ما حرفهاى سقراط را منطقى ديدم مى‏پزيرم.

اما سقراط گفت اين حرفهايى كه من مى‏گوييم حرف من نيست پيام خداست و من پيام خدا را به شما ابلاغ مى‏كنم، آنوقت مى‏گوييم اين را ديگر بايد اثبات كنى. به صرف اينكه حرفهاى تو منطقى است; دليل نمى‏شود كه اين حرفها مال خدا باشد، منطقى بودن حرف يك مسئله است و مال خود اين شخص نبودن و مال خدا بودن و تضمين خدائى داشتن; و قهرا اطاعتش پاداش خدائى داشتن و مخالفتش كيفر خدائى داشتن، مسئله ديگرى است.

بسيارى افراد حرف منطقى مى‏زنند ولى اگر ما اطاعت نكرديم مسئله مهمى نيست. ولى آن كسى كه مى‏گويد اين حرف من نيست‏حرف خداست اگر اطاعت نكنيم خدا را تمرد كرده‏ايم. و اگر اطاعت كنيم خدا را پرستش كرده‏ايم.

بنابراين درست است كه پيغمبر در دوره بلوغ فكرى مى‏تواند حرفهاى خودش را با دليل منطق براى مردم ثابت كند، يعنى بگويد: اى مردم فكر كنيد تعقل كنيد درستى حرفهاى من را بيابد، اما درستى حرفهاى او يك مطلب است و اينكه از جانب خداست مسئله ديگر.

يك وقت پيغمبر اسلام مى‏آيد مى‏گويد: آقا شراب نخوريد; شراب برايتان مضر است رجس است پليدى است بعد مى‏گويد; خوب حالا دليلش را مى‏خواهيد، نگاه كنيد به اين شرابخوارهايى كه يك مدت زيادى شراب مى‏خورند و دائم الخمرند چه به سرشان مى‏آيد. به سر اعصابشان و جهازهاضمه‏شان چه مى‏آيد؟ كبدشان چه حالى پيدا مى‏كند؟ برويد و تجربه كنيد ببينيد آنهايى كه مشورب مى‏خورند و مست مى‏شوند بر سر جامعه چه مى‏آورند؟ تجربه از اين بالاتر نمى‏شود. آمار جناياتى كه ناشى از مشروب خوارى است دليل بر بدى مشروب است.

مردمى اگر اهل عقل و منطق باشند،خوب مى‏فهمند كه اين دستور بسيا منطقى است و نبايد مشروب خورد.

ولى باز اين مطلب كه اين پيام خداست; مسئله ديگرى است پس در دوره بلوغ فكرى هم ولو صحت تمام گفته‏هاى پيغمبر را برهان علمى و عقلى درك كنيم; باز اگر بخواهيم پيام آورى او را تصديق كنيم; احتياج به معجزه دارد.

تا اينجا مربوط به مطلب اول.

اما مطلب دوم

همانطور كه اشاره شد آنها مدعى هستند كه پيغمبر اكرم(ص) بشهادت قرآن مجيد همواره از آوردن معجزه خوددارى كرده است و اين نشان مى‏دهد كه هيچگاه معجزه‏اى نداشته است.

براى اين منظور آياتى را نقل كرده‏اند كه از همه روشنتر آيه سوره اسراء است كه مى‏فرمايد:

و قالوا لن تؤمن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا، او تكون لك جنة من نخيل و عنب، فتفجر الانهار خلالها تفجيرا، او تسقط السماء كما زعمت علينا كسفا او تاتى بالله و الملئكة قبيلا. او يكون لك بيت من زخرف او ترقى فى السماء و لن نؤمن لرقيك حتى تنزل علينا كتابا نقرؤه، قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا.

مكه سرزمين بى‏آب و علف و خشكى است آب جارى در مكه آن زمان نبوده اين مقدار آب جارى هم كه الان هست و در منى و عرفات از آن استفاده مى‏كنند مقدار بيشترش نهر طائف است. طائف در دوازده فرسخى جنوب مكه است كه زبيده، زن هارون الرشيد خليفه مقتدر كه قهرا همه بيت المال مسلمين هم دراختيارش بوده; باپول فراوانى كوه را شكافت و از طائف نهرى به مكه جارى كرد. ولى در زمان پيغمبر اسلام (ص) اصلا آبى در مكه نبوده است جز همين آب زمزم. آنهم به اين مقدار فعلى نبوده بعدها كنده‏اند تا آب آن زيادتر شده است.

كفار قريش، مخالفين پيغمبر، گفتند ما به تو ايمان نمى‏آوريم مگر آنكه:

1-از زمين چشمه‏اى براى ما بشكافى

2- چون مكه باغ و بستانى ندارد، تو در اينجا يك باغستانى داشته باشى كه درخت انگور زيادى داشته و نهرهائى در وسط آن جارى باشد.

3-يا اينكه همانطوريكه گمان مى‏كنى و ادعا مى‏كنى در قيامت عالم دگرگون مى‏شود و زمين و آسمان در يكديگر فرو مى‏روند. حالاهم تو كارى كنى كه آسمان بر سرما فروريزد.

4- يا خدا و فرشتگان را از آسمان پائين آورى و آنها جلوى ما تو را تاييد كنند.

5- يا مالك يك خانه پر از پول باشى.

6- و يا به آسمان بالاروى و از آنجا نامه‏اى براى ما بياورى يك نامه خطاب به ما (كه نبوت تو را گواهى نمايد.)

اينها شرايطى است كه ما براى ايمان آوردن به تو داريم.

قل سبحان ربى هل كنت الابشرا رسولا.

بگو سبحان الله شما چه مى‏خواهيد از من آيا من جز يك بشر كه پيامبر است چيز ديگر هستم؟

اينها به جمله آخر استدلال كرده و مى‏گويند: كفار شش نوع معجزه از پيغمبر مطالبه كردند پيغمبر جواب داد: سبحان الله!يعنى چه؟ اين چه تقاضائى است كه از من مى‏كنيد؟ تقاضاى معجزه يعنى چه؟ من اساسا قدرت برآوردن تقاضايتان را ندارم.

اين آيه است كه هم مورد استدلال مسيحيان قرار گرفته نسبت به اينكه پيغمبر اسلام معجزه نداشت و هم مورد استناد عده‏اى از روشنفكران براى اين جهت كه معجزه مربوط به دوره كودكى بشر است و پيغمبر اسلام چون تعلق به دوره بلوغ فكرى داشته است از آوردن معجزه امتناع مى‏كرده است.

ولى هر دو مطلب درست نيست و اينجاست كه ما بايد مطالب را بشكافيم.

ما قبلا گفتيم كه معجزه يك امر محال نيست محال يعنى چيزهايى كه عقلانا ناشدنى است; پوچ است‏حتى كساى كه قدرت لايتناهى هم داشنه باشد باز امر محال ايجاد نشدنى است نه اينكه او نمى‏تواند خير بلكه آن امر وجود پذير نيست زيرا آن عين نيستى است عين پوچى است چيزى است كه حقيقتش عين نيستى است ديگر نمى‏تواند هستى يابد.

پس تقاضاى معجزه غير از تقاضاى يك امر محال است زيرا چنانكه گفتيم معجزه يعنى امرى كه بر خلاف ناموس جارى طبيعت است ولى در ذات خود امرى است ممكن كه فقط نياز به يك قدرت ماوراء طبيعى دارد. اين يك مطلب.

مطلب ديگر اينكه: گفتيم همه پيامبران بايد معجزه داشته باشند فقط بعنوان يك آيه و دليل براى صحت مدعاى خود كه او از طرف خداست. و همين مقدار كافى است ولى آيا پيغمبر عموما ملزمند كه هرچه مردم تقاضا كردند آنها انجام دهند؟ اگر اينطور باشد مى‏شود مثل مارگيرها و جادوگرها!!

مدرم وقتى ميلشان به تماشاگرى مى‏كشد مى‏ايند و روبه او كرده مى‏گويند آقا! اگر تو پيغمبرى پس فلان كار را كه ما مى‏گوييم بكن!! باز دشته دگرى... و همينطور... اينكه مسخره‏بازى است.

پيغمبر آن مقدار معجزه مى‏آورد كه ثابت‏شود او از طرف خداست و همينكه اتمام حجت‏شد ديگر هزار هم مردم تقاضاى معجزه بكنند; مى‏گويد اتمام حجت‏شد من ديگر ملزم نيستم كه معجزه بياورم.

و به تعبير دانشمندان پيغمبران ملزم نيستند به اقتراحات مردم عمل كنند. يعن انطور نيست كه اگر بچه‏اش در خانه گريه مى‏كرده براى ساكت كردن بچه او را بغل كند و به پيش پيغمبر بياورد و بگويد اى پيغمبر خدا تو كه مى‏توانى معجزه كنى يك خورده معجزه كن اين بچه سرش گرم شود.!!

خير; معجزه دليبل است براى اينكه آن آدمى كه طالب حقيقت است‏حقيقت را بفهمند و درك كند كه اين شخص فرستاده خداست و راستگوست و او موظف به عمل كردن است.

نكته ديگرى كه اينجا بايد گفت اين است كه پيغمبر معامله‏گر نيستند; يعنى اينطور نيست كه گروهى پيش پيغمبرى بيايند و بگويند اگر مى‏خواهى ما بتو ايمان بياوريم اين مقدار پول بما بده!

پيغمبران آمده‏اند كه مردم ايمان بياورند ايمان با معامله‏گرى جور در نمى‏آيد، پيغمبران مردم را حتى دعوت به انفاق مى‏كنند يعنى از آنان مى‏خواهند كه در راه خدا خرج كنند.

جالب آنكه پس از آنكه آنانرا دعوت به انفاق و جهاد كردند در مقام پذيرش حتى هرگوهه انفاقى را تحويل نمى‏گيرند بلكه وقتى شخصى مى‏آيد و مى‏گويد من مى‏خواهم پول در راهى كه شما گفته‏ايد خرج كنم، همينكه احساس مى‏شود كه اين پول دادن براى خودنمائى است از او نمى‏پذيرند و يا وقتى فردى مى‏آيد و مى‏گويد من مى‏خواهم سرباز اسلام باشم از او سؤال مى‏كنند كه براى چه مى‏خواهى سرباز شوى؟ مى‏گويد چون مى‏خواهم اسمم در تاريخ ضبط شود مى‏گويد برو دنبال كارت ما هجرت الى الله تو بسوى خدا هجرت نكرده‏اى; اخلاص و ايمان ندارى.

با توجه به اين مطالب معنى آيات روشن مى‏گردد. در آيه اول مى‏گويد:

لن نؤمن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا.

فرق است ميان اينكه گفته شود «نؤمن لك‏» يا «نؤمن بك‏» اگر بگوييم يؤمن به يعنى به او ايمان مى‏آورد و اگر بگوييم يؤمن له يعنى بسود او ايمان مى‏آورد.

اينها نگفته‏اند «لن نؤمن بك‏» بلكه گفته‏اند «لن نؤمن لك‏» يعنى ما بسود تو ايمان نمى‏آوريم، و به عبارت ديگر اگر مى‏خواهى ما بيائيم جزء دار و دسته تو شويم كه اين كارى است به نفع تو; تو هم بيا كارى به نفع ما بكنى.

حتى تفجرلنا; «ل‏» براى نفع است و صريح است در اين كه آنها جريان چشمه رابه نفع خود مى‏خواسته‏اند و اين تقاضا معجزه نيست تقاضاى يك معامله صرف است.

او يكون لك جنة من نخيل و اعناب فتفجر الانهار خلالها تفجير!

خواسته دوم اين كه تو مالك باغستانى پر از درخت‏خرما و انگور باشى.

معلوم است اگر پيغمبر در مكه يك باغستانى داشته باشد و درخت‏خرماى خيلى زياد و انگور خيلى زياد آن خرماها و انگورها را كه به ملائكه نمى‏دهيد. قهرا بصود مردم مكه است.

اين هم باز تقاضاى معجزه نيست تقاضاى يك امرى است بسود زندگى آنها يعنى آنها مى‏خواستند كه رسول الله مكه را تبديل بطائف كند مكه‏اى كه نه نهرى دارد و نه باغستانى تبديل شود بشهرى همچون طائف كه پر از باغستان و اشجار است.

او تسقط السماء كما زعمت علينا كسفا

اگر كسى بيايد و اين گونه تقاضاى معجزه كند و بگويد كه اگر تو معجزه دارى معجزه‏ات اين باشد كه من را بكش! آيا اين تقاضاى معجزه است؟ خير زيرا وقتى كه او كشته شود معجزه چه سودى دارد؟

كفار قريش مى‏گويند تو مى‏گويى كه در قيامت آسمان فرود مى‏آيد اگر راست مى‏گويى همين الان فرود بياور. اگر پيامبر اين معجزه را مى‏كرد و آنان همه مى‏سوختند پس از سوختن چه نتيجه‏اى داشت؟

او تاتى بالله و الملئكة قبيلا

خداوند ملائكه را حاضر كن براى ما تا شخصا با ما صحبت كنند. اين هم معلوم است كه تقاضاى يك امر محال است. زيرا ممكن نيست كه خدا خودش شخصا با بندگان صحبت كند.

علاوه اينكه اگر خدا مانند بشر مى‏بود كه مردم از راه چشمها خودشان مى‏توانستند او را ببينند و هم از راه گوشهايشان مى‏توانستند صداى او را بشنوند اساسا ديگر احتياجى به پيغمبر نبود.

خدايى كه پيغمبر معرفى مى‏كند: لله المشرق و المغرب اينما تولوا فثم وجه الله هو الاول و الاخروا الظاهرو الباطن است او كه جسم نيست، او كه توى آسمان نيست كه او را نقل به زمين كنند.

تقاضاى آنان معنايش اين است كه خدا مثل يك مخلوق بشود و اين هم از محالهاى واضح است.

ملائكه هم همينطور است زيرا ملائكه اجسام مادى نيستند كه هر انسانى آنها را ببيند، گرچه ممكن است احيانا متمثل بصورت انسانى بشوند و براى بعضى افراد نمودار گردند. ولى بهرحال ملك از جنس بشر و از جنس ماده نيست كه براى همه ممكن باشد آنها را ببينند. پس اينهم يك تقاضاى نامعقول است.

او يكون لك بيت من زخرف

باز اين تقاضاى مادى و يك سوداگرى صرف است; آنقدر بنده پول بودند كه گويى جز پول چيز ديگرى نمى‏فهميدند.

آخرين تقاضا يعنى مسئله آوردن نامه هم بسيار روشن است كه يك بهانه‏گيرى است زيرا اگر فراضا رسول الله نامه را مى‏آورد باز آنها مى‏گفتند اين نامه را خودت نوشتى و آوردى.

در هر حال اين تقاضاها، بعضى تقاضاهاى سوداگرانه است و بعضى احمقانه و هيچكدام تقاضاى حقيقت جويانه نيست.

و لذا پيغمبر در جواب آنها مى‏گويد: من يك بشرى هستم پيغمبر و نه چيز ديگر. و تقاضاى از پيغمبر بايستى نه احمقانه باشد و نه سوداگرانه.

پس مسئله آنطور نيست كه اين نويسندگان گمان كرده‏اند كه اين تقاضا نظير تقاضاى امت‏هاى گذشته از انبياءشان بوده است ولى پيغمبر اسلام از آوردن معجزه امتناع مى‏ورزيده است; خير اگر تقاضاى اينها هم معقول و حقيقت جويانه بود رسول الله آنان را رد نمى‏كرد.

از اينها گذشته نكته جالب اينكه قرآن مجيد معجزات زيادى از انبياء نقل كرده است از نوح، لوط، هود، صالح، موس، ابراهيم، عيسى و بسيارى ديگر بطور سريح معجزات گوناگونى را متذكر است كه هيچ قابل ترديد نيست.

آيا معنى دارد كه قرآن خودش اين همه معجزات را از پيغمبران تقل كند ولى وقتى از خودش معجزه مى‏خواهند بگويد من يك پيغمبر بيشتر نيستم؟!!

اگر اين چينين بود جاى اين سؤال از رسول الله باقى مى‏ماند كه مگر آنهائيكه از آن اشخاص نقل كردى آنان پيغمبر نبودند؟ يا آنها معجزه نبود؟!

پس معلوم مى‏شود معناى اين جمله اين است: اينها كه شما مى‏خواهيد از نوع آن معجزات نيست و اگر از آن نوع مى‏بود مى‏آوردم.

علاوه بر اين، گذشته از اينكه خود قرآن معجزه است و ما بزودى درباره آن بحث‏خواهيم كرد و اين نكته منصوص قرآن است; آيا رسول الله معجزه ديگرى نداشت؟

جند فقره از معجزات پيامبر اسلام را; خود قرآن بطور صريح متذكر است. از جمله:

سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى التى باركنا حوله لنريه من آياتنا انه هو السميع البصير

منزه است آن خدائيكه بنده خود را در شبى از مسجد الحرام به مسجدالقصى برد، براى آنكه آيات خود را به او بنماياند.

تا اينجا كه در كمال صراحت‏يك صفر غير عادى جسمانى را براى رسول الله نقل مى‏كند. آيا اين معجزه نيست؟

در زمانيكه مركب تندرو آن روز شتر بوده وجت و جمبوجت نبوده است. رسول الله از مسجد الحرام به فلسطين در شبى سفر كند!! بغير از معجزه چگونه مى‏شود توجيه كرد؟!

وقتى اين آيه نازل شد كفار قريش گفتند تو چه دليلى دارى بر اين مطلب كه در آن شب سير كردى؟ رسول الله در جواب آنان خصوصيات قافله‏اى كه از شام به مكه مى‏آمد نقل كرد; كه در فلان جا اطراق كرده بودند و چنين و چنان با يكديگر گفتگو مى‏نمودند. و بر كفار قريش معلوم شد كه او از كنار قافله گذشته است.

و نيز داستان شق القمر: اقتربت الساعة و انشق القمر و ان يروا آية يعرضوا و يقولوا سحر مستمر.

كه اشاره بداستان شق القمر توسط رسول الله است. (1)

 

پى‏نوشت:

1- در كتاب وحى و نبوت اثر ديگر استاد شهيد معجزات بيشترى از قرآن نقل شده است به صفحات 80 - 81 كتاب مزبور مراجعه فرماييد.