آشنايى با قرآن جلد ۲

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۹ -


نظريه قرآن

ما اينك به قرآن مى‏پردازيم كه ببينيم قرآن در اين زمينه چگونه اظهار نظر مى‏كند؟ و اين يكى از مهمترين مسائل قرآن در تفسير تاريخ است. آيا قرآن به بشر و زندگى او با چشم خوش بينانه مى‏نگرد و مى‏گويد اصلا شرى وجود نداشته و ندارد و نخواهد داشت؟ واضح است كه اينگونه نيست و نيازى هم به بحث ندارد. زيرا قرآن به جنگى ميان حق و باطل در طول تاريخ قائل است. بنابراين براى باطل، كيان و شخصيت قائل است. يعنى قرآن نور و ظلمت را در مقابل يكديگر قرار مى‏دهد و داستان خلقت آدم را كه نقل مى‏كند چنانكه گذشت پس از سؤال فرشتگان كه گمان مى‏كردند آدم شر محض است، خداوند نفرمود آنچه شما خيال مى‏كنيد اشتباه است، بلكه گفت: من چيزهائى را مى‏بينم كه شما نمى‏بينيد، يعنى آنچه كه شما مى‏بينيد درست است و منهم مى‏بينم ولى من چيزهائى را ضمنا مى‏بينم كه شما آنها را نمى‏بينيد و شما تنها يك طرف صفحه را خوانده‏ايد و طرف ديگر را نخوانده‏ايد. پس مسلم نظر قرآن به اين شكل نيست.

آيا به نظر قرآن بشر شر محض است؟ يعنى همان نظر نااميد كننده و مايوسانه امثال نيچه‏ها و شوپنهاور كه مى‏گويند بشر موجودى است غير قابل اصلاح كه نبايد اصولا كارى بكارش داشت؟ اين هم مسلم نيست.

زيرا ماموريت پيامبران بطور كلى اصلاح جامعه انسانى بوده و اگر آنها آنچنان بدبين به طبيعت بشرى بودند تز اصلاحى نمى‏آوردند.

بع علاوه اين نظريه با اصل توحيد كه اساسى‏ترين اصول قرآن است جور نمى‏آيد يعنى لازمه جهان بينى الهى توحيدى غير از اين است وامكان ندارد يك جهانبينى، جهانبينى توحيدى و الهى باشد و در عين حال هستى را باطل و پوچ و شربداند.

قرآن مجيد، چنانكه محصوص و مشهود نيز اينچنين است. نظام خلقت را نظام خير مى‏داند. يعنى با تصديق به اينكه هم در عالم خير وجود دارد و هم شر به تقدم خير بر شر و تقدم حق بر باطل قائل است و جهان‏بينى اسلامى جز اين اجازه نمى‏دهد. پس قرآن چه مى‏گويد؟ نظر قرآن در اين زمينه چيست؟

نظر قرآن مجيد درست عكس نظر ماركسيست است. قران مى‏گويد هميشه در طول تاريخ حقو باطل و جود داشته و اين نزاع ناشى از طبيعت بشر است. چون بشر موجودى است دو طبيعتى و دو سرشتى موجودى است كه - به تعبيرى كه در اخبار و روايات ما آمده است - خداى متعال در آن شهوت و عقل را تركيب كرده است. ولى در عين حال از نظر قرآ در اين نزاع در طول تاريخ غلبه با خير است. عدل و نور بقاء دارند و ظلمت و شر موقت‏اند. قرآن مجيد معيار را - همچون ماركس - مالكيت قرار نمى‏دهد بلكه براى ايمان و مايه‏هاى روحى و فطرى اصالت قائل است. يعنى قرآن نمى‏گويد كه دين و مذهب و اخلاق هميشه ملعبه ثروت بوده‏اند و بشدت اين نظر را رد مى‏كند. و البته احيانا قدرت و ثروت توانسته‏اند در مذهب تاثير بگذارند و بدعت و تحريف بوجود آورند، ولى متقابلا بيشتر مذهب توانسته به عنوان يك عامل قوى و نيرومند در سرنوشت بشر مؤثر باشد.

اصالت از آن حق است

از نظر قرآن مجيد شر و باطل اصالتى ندارد بلكه زائده ايست كه به طفيل حق پيدا مى‏شود. مثل سايه و نور يا ظلمت و نور، كه هر دو هستند ولى ظلمت در مقابل نور اصالتى ندارد يعنى ما دو واقعيت نداريم كه از دو منشا مختلف سرچشمه گرفته باشند، يكى نور باشد ديگرى ظلمت بلكه اصل نور است و آنجا كه نور نيست ظلمت است نه اينكه آنجا كه نور نيست چيز ديگرى ضد نور وجود دارد، ظلمت همان نبودن نور است.

و يا نظير مسئله سلامت و بيمارى است. به اين معنا كه اگر بدن انسان بخواهد سالم باشد بايستى در آن تعادل برقرار گردد يعنى مثلا گللولهاى سفيد خونش از مقدار معين نه بيشتر باشد و نه كمتر و هم چنين گلبولهاى قرمز خونش، او ره خونش فشار خونش. مرض چيزى نيست جز نبودن سلامتى و آنچه كه در بدن انسان اصل است همان تعادل و سلامتى است و اگر در اثر ناميزانى طبايع مرضى پيش آمد خواه ناخواه به اصل اوليه كه سلامتى باشد برخواهد گشت.

جامعه انسان بهمانگونه كه بدن محتاج تعادل و سلامتى است به صداقت و امانت به ايمان و عفت احتياج دارد و نمى‏شود جامعه از اين گونه مفاهيم خالى باشد و اگر بكلى خالى شد نمى‏تواند حتى يك روز دوام بياورد. و اگر چندى هم ظلم و تعدى و ناامنى و بى‏عفتى غلبه كند از آنجا كه اصل خيرو نور است و ظلمت و شر موقت است به زودى به طبع اوليه خودش برمى‏گردد.

خلاصه اينكه نظر قرآن در چند نكته خلاصه مى‏شود.

1- باطل اصالتى در جنان ندارد بلكه به طفيل حق پيدا مى‏شود.

2- به همين دليل كه اصالت ندارد دوام هم ندارد آنچه كه دوام دارد حق است.

3- در عين اينكه اصالت ندارد و دوام و استمرار هم ندارد يك گسترش ظاهرى چشمگير دارد كه اگر چشم حقيقت بين نباشد انسان اصالت را به باطل مى‏دهد و فكر مى‏كند كه حق چيز كوچكى است در مقابل باطل.

و اين نكته بسيار قابل اهميت است كه با وجوديكه باطل يك امر طفيلى و غير اصيل بيش نيست و بخاطر طفيلى بودن و غير اصيل بودنش مثل «كف‏» فانى مى‏گردد در عين حال هنگاميكه ظاهر مى‏شود آنچنان ابعاد ظاهرى گسترده‏اى دارد و به شكل چشمگيرى پيدا مى‏شود. كه انسان اگر عميق نگردد مى‏گويد حق كو؟ هر چه هست باطل است. و اين همان اشتباهى است كه اغلب براى افراد رخ مى‏دهد و از آنجا كه ديدشان عميق نيست مى‏گويند: اگر حقى هم در جهان پديد آمده است مثل يك برفى بوده كه پس از مدت كوتاهى خاموش گشته است و غير آن هرچه هست در جهان باطل حكومت مى‏كند. غافل از اينكه آنچه كه اصالت دارد حق است و باطل نيروى خود را از حق گرفته است و طفيل اوست ولى روى حق را پوشانيده است.

قرآن مجيد مبارزه حق و باطل و سرانجام آنها را در آيات زيادى مطرح كرده و بخصوص چند مثل براى ايى مسئله آورده است كه ما اينك به ذكر بعضى از آنها مى‏پردازيم.

1- در سوره رعد آيه 17 مى‏افزايد:

انزل من السماء ماء افسالت اودية بقدرها فاحتمل زبدا رابيا و مايوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الامثال. فاما الزبد فيذهب جفاعا و اماما ينفع الناس فيمكث فى‏الارض كذلك يضرب الله الحق و الباطل.

خداوند از بالا آبى مى‏فرستد (بعضى از مفسرين مى‏گويند آبى يعنى آبى پاك و صاف) اين آب صاف پاك باران، بر قله‏ها، بر كوهها، ريزش مى‏كند وبعد در واديها، دره‏ها، رودخانه‏ها جريان پيدا مى‏كند در مسير خودش آلودگيها را با خود حمل مى‏كند. آب، كم كم تشكيل سيل مى‏دهد، در اثر برخورد اجزاء آب با سنگها و حمل آشغالها كف توليد مى‏شود بطوريكه اگر كسى نداند وقتى به اين رودخانه عظيم مى‏نگرد، مى‏پندارد كه هر چه هست كف است. و نمى‏داند آنچه هست آب است‏يعنى اساس آب است و آب است كه آن نيروى و حركت را ايجاد كرده و كف را بوجود آورده است. و كف در عين آنكه هست به طفيل آب است ولى آنچنان گسترش دارد كه روى آب را گرفته است.

بعد مى‏فرمايد: و مما يوقدون عليه فى البار ابتغاد حلية او متاع زبد مثله. يعنى نظير آن هم در ذوب فلزات است. هنگاميكه مى‏خواهند فلزى را براى زيور ذوب كنند چنين حالتى بوجود مى‏آيد كفهائى بر روى آن پديدار مى‏گردد كذلك يضرب الله الحق و الباطل. اين مثل حق و باطل است و يا به قول بعضى از مفسرين: اين چنين تحقق مى‏بخشد و نمودار مى‏گردد. يعنى وجود حق از قبيل آب صاف پاك است و آن فلز قيمتى، و وجود باطل همچون كف روى آب است. و اما الزبد فيذهب جفاءا. طولى نمى‏كشد كه كف زائل مى‏گردد فوت و فانى مى‏شود و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض و آنچه كه بحال مردم مفيد است. يعنى حق باقى مى‏نمايد. آب زير كف كه در رودخانه جاريست به مزارع جارى گشته و زمينها را سيراب مى‏كند و ثمرات مفيدى مى‏دهد. و آن فلز قيمتى است كه باقى مى‏ماند و بصورت ابزار و يا زيور درمى‏آيد و مورد بهره‏بردارى قرار مى‏گيرد.

2- در سوره ابراهيم آيه 24 - 26 مى‏فرمايد:

الم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبه كشجرة طيبه كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء; توتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس لعلهم يتذكرون. و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار.

لفظ «كلمه‏» گاهى در قرآن به معناى لفظ استعمال مى‏شود و گاهى به معناى حقايق، مثلا درباره عيسى مى‏فرمايد: «كلمة الله‏»

در آيه مورد بحث. عقيده حق و عقيده باطل را تعبير به كلمه فرموده است و براى هر يك مثلى آورده است مى‏گويد: مثل كلمه حق مانند يك درخت‏سالم پاك ميوه‏دارى است كه ريشه آن درخت در زمين فرو رفته است و شاخه‏هايش سر به بالا كشيده است و ميوه و برك دارد، و ميوه‏اش فصلى نيست بلكه درختى است كه در همه فصل ميوه مى‏دهد و به اصطلاح هميشه بهار است. توتى اكلها كل حين باذن ربها درختى است كه هر چه ميوه‏اش را بچينند باز هم ميوه مى‏دهد.

و اما عقيده باطل مثل يك درخت پليدى است كه ميوه و بى‏ريشه است. گاهى اوقات بوته‏هائى در بعضى جاها مى‏رويد كه هيچ گونه ثمرى ندارد و وقتى دقت مى‏كنيم ريشه هم ندارد و لذا سست بنياد است. همينكه مختصر نسيمى بوزد از جا كنده شده و دور مى‏افتد و مانند همان كف كه در آيه پيشين بود نمودش زياد است ولى بودش كم است.

ناصر خسرو گفتگوئى دارد بين بوته كدوئى كه در زير درخت چنارى روئيده و به سرعت هرچه تمامتر رشد شود و سراسر درخت چنار را فرا گرفت، و بين درخت چنارى كه سى سال از عمرش گذشته بود. بوته كدو در سر بيست روز خود را بر فراز درخت چنار جاى داد و از چنار پرسيد كه تو چند روزه‏اى؟! چنار در جواب گفت عمر من بيش از سى سال است!! كدو به او خنديد و باطعن گفت ببين من كه بيست روزه‏ام توانسته‏ام بيشتر از تو رشد كنم، چنار در جواب گفت:

بگذار بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پديد كه نامرد و مرد كيست؟

آن هنگام كه فصل خزان برسد و تندباد بوزد آنگاه معلوم مى‏گردد كه كداميك از ما مى‏تواند مقاومت كند!!

غرض اين استكه قرآن مجيد مى‏گويد: ظاهربين مباشيد و باطن از آنجا كه نمودش خيلى زيادتر است، شما را گول نزند بلكه بايستى عميقتر نگريست. ممكن است مسلكى باطل كه تمام عمرش 20 - 30 سال بيشتر نيست‏يك مرتبه چنان گسترش پيدا كند كه بصورت ظاهر از مكتب حق كه چهارده قرن از او مى‏گذرد بيشتر نمود داشته باشد. قرآن مجيد مى‏گويد بايد صبر داشت و به انتظار وزيدن بادهاى مختلف نشست. چهارده قرن بر انقلاب اسلامى گذشته و چه تندبادهاى مخالف وزيده است و قرص محكم برسر جاى خود ايستاده ولى اينگونه مسالك است كه بزودى دستخوش نشيب و فرازها مى‏گردد و از بين مى‏رود.

3 - در سوره انبياء آيه 18 مى‏فرمايد:

بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق و لكم الويل مما تصفون.

آيات قبل از اين آيه مربوط به اصل خلقت است‏يعنى با آن فكر مادى مبارزه مى‏كند كه جهان را پوچ و هيچ مى‏داند زندگى انسان و جامعه انسان تابع اصل خلقت است. اگر اصل خلقت اساسش بر لهو و لعب و بازى و پوچى باشد انسان كه يكى از مظاهر خلقت جهان است وجودش پوچ و جامعه‏اش هيچ و باطل مى‏باشد. اما قرآن مى‏گويد «ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما لاعبين‏»

ما اين جهان با اين عظمت را آفريديم و بازيگر نبوديم. ما نمى‏خواستيم مانند كودكان كه بازى مى‏كنند و براى سرگرمى، ميسازند و دوباره خراب مى‏كنند، كارى كرده باشيم. بعدى مى‏فرمايد: «بل نقذف بالحق...»

اين آيه گوئى جواب سؤال مقدرى است كه كسى سؤال كند اگر عالم اساسش بر لعب و بازى و پوچى نيست، پس اينهمه باطلها كه در جامعه بشر وجود دارد چيست؟ مگر در عالم دروغ و خيانت وجود ندارد؟ مگر ظلم و تعدى و خونريزى و فساد نيست؟ پس اينهمه عقائد باطل و مسلكهاى پوچ كه در جامعه وجود دارد چيست؟

قرآن در پاسخ اين پرسش مى‏گويد: اينها وجودهائى طفيلى هستند وقتى حق پديدار مى‏گردد، بحكم ضرورت در طفيل و جود حق اينها پديد مى‏آيند ولى دوام ندارند و بزودى ناپديد مى‏شوند.

«قذف‏» وقتى است كه چيزى را بگيرند و با قوت بر تاب كنند، مثلا سنگى را بردارند و محكم بر انسانى يا شيشه‏اى بكوبند، قرآن مى‏گويد: «بل نقذف بالحق على الباطل‏» گوئى چنين تعبير مى‏كند كه ما از حق گلوله‏اى مى‏سازيم و محكم بر باطل مى‏كوبيم و آن را خرد و خمير مى‏كنيم وقتى ميروى سراغش را بگيرى مى‏بينى اصلا هيچ چيز نبوده و از بين رفتنى بوده است (فاذا هو زاهق) نه اينكه اول زاهق نبوده حالا چنين شد، خير، بلكه چيزى بود كه تا حق به جنگش نيامده بود بنظر مهم مى‏آمد، همينكه حق به جنگش آمد، باطنش معلوم شد كه اصلا چيزى نبوده است بلكه مثل بادبادكى بوده كه بادش كرده باشد و حالا خالى شده است.

4- در سوره اسراء آيه 81 مى‏فرمايد:

«و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا» بگو حق آمد، باطل تباه شد، ولى خيال نكنيد كه باطل قبلا عينيتى داشت و واقعيتى بود و حالا كه حق آمد جاى او را گرفت و پر كرد. خير: ان الباطل كان زهوقا» باطل از بين رفتنى بود، يعنى يك صورت و يك اندام محض بود يك نمود بود نه يك بود واقعى.

يعنى از نظر قرآن جنگ حق و باطل جنگ يك هستى با هستى ديگر نيست بلكه در واقع جنگ هستى‏ها با نيستى‏ها است، جنگ نقص‏ها با كمال‏هاست. چون تمام باطل‏ها به نقص بر مى‏گردد ظالم اگر ظالم است بخاطر نقص او است كمال او نيست‏يعنى مثلا از جهل و يا از احساس حقارت او است كه بدينوسيله مى‏خواهد جبران كند.

خلاصه اينكه قرآن مجيد با وجود اينكه قائل به جنگ حق و باطل است در عين حال براى ابلاطل اصلاتى قائل نيست بر خلاف ماديين كه يا اصولا بشر را موجودى شرور بالذات مى‏دانند و يا براى بشر فطرتى قائل نبوده و او را تابع تحولات ابزار توليد مى‏دانند و قهرا آنان، مدينه فاضله هم ندارند و نمى‏توانند داشته باشند و اگر هم از آن دم بزنند بر خلاف مكتب آنهاست، زيرا پيشنهاد «مدينه فاضله‏» را كه يك پيشنهاد اسلامى است كسى مى‏تواند بكند كه بشر را قابل اصلاح بداند.

قرآن مجيد سرنوشت اقوام و تاريخ تمدنهائى را ذكر مى‏كند و با نقل آنها اين حقيقت را بيان مى‏نمايد كه هر جامعه‏اى كه در آن شر غلبه كند و باطل حكومت كند، آن جامعه محكوم به فنا و نيستى است و آنچه كه باقى است جامعه‏اى است كه بر آن حق حكومت نمايد و اين مطلب شواهد گوناگونى دارد كه در قرآن بدان اشاره شده است. چقدر جوامعى بوده‏اند كه مشمول عذاب الهى گشته،بعلت آنكه از مسير حق منحرف شده و به باطل رو نهاده‏اند.

ممكن است انسان بتاريخ بنگرد و افراد جنايتكار را در ميدان ملاحظه كند و بگويد همه تاريخ ظلمت محض است. اما اين قضاوت صحيح نيست اين قضاوت از آنجا ناشى مى‏شود كه گروهى مى‏پندارند تاريخ را شخصيتها بوجود مى‏آورند. قرآن مجيد مى‏فرمايد اينها كف روى آب هستند و زائل مى‏گردند.

وقتى بتاريخ اسلام نظر مى‏اندازيم هارون الرشيد را مى‏بينيم،آن قهرمان هزار و يك شب را، با آن زندانهايش و آن باده گسارى‏هايش و ظلمهايش، مى‏گوئيم. تاريخ دينا نمونه‏اش هارون است. قرآن مى‏گويد اينطور نيست، هارون فانى است و بقاء و دوامى ندارد. و آن مردمانى كه اصل زندگى را آنان اداره مى‏كنند. يعنى آنان كه كشاورزى مى‏كنند و توليد مى‏نمايند و داد و ستد مى‏كنند و بالاخره توده مردمى كه كار مى‏كنند و چرخ جامعه را مى‏گردانند آنان به چشم شما نمى‏آيند ولى مثل آنها مثل آب زير كف است و هارون‏ها به طفيل وجود آنها زندگى مى‏كنند و تو وظيفه‏ات اين است كه با هارون‏ها مبارزه كنى و مايوس نگردى و نگوئى كه هميشه هارون‏ها بوده‏اند كه جامعه را اداره مى‏كرده‏اند. خير، بلكه همان موسى بن جعفرى كه در زندان هارون در كنار كاخى كه عربده‏ها و مستى‏ها از آن بگوش مى‏رسد قرار گرفته است هم او باقى مى‏ماند گرچه فعلا كسى اجازه ملاقات با او را ندارد ولى در عين حال او در دل مردم بصورت يك نيروى حاكم برهزاران نفوس جاودان مى‏ماند انديشه و فكر موسى بن جعفر ابدى مى‏گردد و هارون با آن عظمت و كبكبه و دبدبه از بين مى‏رود.

اينك پس از ذكر اين مقدمات - گرچه اندكى بطول انجاميد - مى‏پردازيم به تفسير دو مثل مورد بحث:

مثلهم كمثل الذى استوقد نارا...

مثل اينان مثل آن مردمى است كه در بيابان هيچ وسيله روشنائى ندارد آتشى را بر مى‏افروزند كه از نور اين آتش استفاده كنند ناگهان بادى مى‏وزد و تمام آن آتش را يكجا خاموش مى‏كند و دو مرتبه آنان را در ظلمات فرو مى‏برند.

منظور از آتش و نور آن، همان نقشه‏هاى فريبكارانه گروه پيروان باطل است نه نور حق چنانكه بعضى از مفسرينم گفته‏اند; توضيح مطلب:

انسان چند جور هدايت دارد يكى هدايت غريزه است كه در انسان ضعيف است ولى در حيوان قوى است. ديگر هدايت‏حس كه بوسيله آن شناخت‏هائى پيدا مى‏كند. با چشم و با گوش ووو. و ديگر هدايت عقل و فكر است تا برسد به هدايت «وحى‏» كه پيروان انبياء مشمول اين هدايتند.

پس فكر آدمى هرچه باشد براى انسان نورى است و روشنائى مى‏بخشد. البته گاهى اين نور را انسان مطابق با نظام خلقت و در خمسير آنچه كه خدا فرموده بكار مى‏برد. همان است كه خداوند مى‏فرمايد: «ما هر موجودى را در راه خودش هدايت كرديم و كسانى كه در راه هدايت ما قدم برمى‏دارند، بر هدايتشان مى‏افزائيم.»(1) ولى گاهى كسى راه هدايت را رها كرده و فكر را در طريق ضلالت بكار مى‏برد. يعنى با عقل و انديشه خويش نقشه مى‏كشد و همه نقشه‏ها برخلاف مسير الهى است. اين نقشه‏ها طورى است كه اندكى او را جلو مى‏برد و چند قدمى بر مى‏دارد ولى دوام ندارد و بزودى اين افكار و اين نقشه‏ها از بين مى‏رود.

قرآن مى‏فرمايد: مثل آنها آدمى است كه توى يك بيابان ظلمانى بدست‏خودش آتشى را روشن كند و مى‏خواهد با اين آتش مختصر بيابان برايش روشن شود ولى علاوه بر اينكه آن آتش روشنائى كمى بيشتر ندارد و فقط دوروبر او را روشن مى‏كند براى او دوام نداشته و بسرعت‏خاموش مى‏شود!! يعنى باطل از آنجا كه بر خدعه و نيرنگ و فريب و نقشه‏هاى مزدورانه متكى است زائل و فانى است.

توجه داريد كه قرآن - برعكس آنها كه مى‏گويند: حق هميشه در طول تاريخ برقى بوده كه براى مدت كوتاهى جهيده و خاموش شده است - مى‏گويد باطل برقى است كه لحظه‏اى مى‏جهد و خاموش مى‏گردد. و به تعبير قرآن همينكه اطرافش را روشن كرد و انسان خيال كرد گويا دارد مى‏بيند «ذهب الله بنورهم‏» خداوند با وسائلى كه بر اساس سنت لايزال آفرينش دارد نورشان را از دستشان مى‏گيرد «و تركهم فى ظلمات لايبصرون‏» و آنها را در تاريكيهائى كه راه به جائى ندارند رها مى‏كند.

صم بكم عمى ...

آنها نه فقط چشمهايشان جائى را نمى‏بيند بلكه گوشهايشان نيز نمى‏شنود. اگر انسان در بيابانى باشد و چشمش نبيند و گوشش بشنود ممكن است بوسيله بوق اتوموبيلى، يا صداى زنگ شترى و يا صداى پاى انسانى راه را پيدا نمايد. و نيز اگر قدرت تكلم داشته باشد از طريق صدا زدن ديگران مى‏تواند راه‏يابى كند.

اينان هم چشمشان ديگر نمى‏بيند و هم گوشهايشان بسته مى‏شود و فرياد ديگران را نمى‏شنوند و هم زبانشان لال مى‏گردد كه نمى‏توانند فرياد بزنند و از ديگران كمك بگيرند.

فهم لا يرجعون

اينها ديگر بازگشت ندارند. در همان نقطه بايد دفن بشوند.

مى‏بينيد كه چگونه قرآن به تاريخ خوش بينانه مى‏نگرد و بما اطمينان مى‏دهد كه اگر حق مبارزه كند سرانجام غالب و پيروز است و باطل شكست مى‏خورد.

اين يك مثل بود براى آن نورها و روشنى‏هائى كه خودشان بوجود مى‏آورند يعنى آن فكرها و تعبيرها و نقشه‏هائى كه مى‏كشند و براى آنان مدتى كار آئى دارد.

ولى گاهى آنان از نورهائى استفاده مى‏كنند كه خودشان روشن نكرده‏اند بلكه برقى براى يك مقصد ديگرى جهيده است. يعنى مثلا حادثه‏اى اتفاق افتاده است آنان فكر مى‏كنند كه مى‏توانند از اين جرقه استفاده كنند فورا به فكر رفته و تكاپو مى‏افتند ولى همينكه آنان بخواهند از اين نور استفاده كنند خاموش مى‏شود.

او كصيب من السماء . . .

يا مثل آنجائى است كه هوا تاريك باشد و باران بشدت ببارد. در اينجا چند ظلمت است باران مى‏آيد يك ظلمت و قهرا ابر است دو ظلمت و نيز هنگام شب است‏سه ظلمت. چون اگر تنها شب بود ولى ابر و باران نبود انسان مى‏توانست از نور ستارگان استفاده كند و نيز اگر ابر باشد ولى باران نباشد باز اندكى هوا روشن است. و نيز اگر همه اينها بود ولى شب نبود هنگام روز بود از نور خورشيد در پشت ابرها انسان مى‏توانست استفاده كرده و راه را پيدا كند ولى قرآن مى‏گويد: «فيه ظلمات و رعد و برق‏»

يجعلون اصابعهم فى آذانهم من الصواعق حذر الموت،

آنقدر صيحه‏هاى آسمانى لرزه بر اندامشان مى‏اندازد كه آنان از ترس مرگ، انگشتانشان را در گوشهايشان قرار مى‏دهند كه آن صداها را نشنوند.

يكاد البرق يخطف ابصارهم

برق بقدرى شديد است كه گوئى مى‏خواهد چشمهايشان را بربايد.

كلما اضاء لهم مشوا فيه

در اين تاريكيهاى گوناگون همينكه برق مى‏جهد آنان از نور برق استفاده كرده يك قدم بر ميدارند ولى آنها دوام ندارد بزودى خاموش مى‏شود يك قدم بيشتر نمى توانند جلوتر بروند.

و اذا اظلم عليهم قاموا.

تا تاريك مى‏شود سر جاى خودشان مى‏ايستند.

و لو شاء الله لذهب بسمعهم و ابصارهم.

اگر خدا خواسته باشد مثل آن دسته اول نه تنها آنان را به تاريكى مبتلا مى‏كند، بلكه گوشهايشان و چشمانشان را هم از آنان مى‏ستاند.

اين است‏سرانجام خدعه‏گرها و فريبكاران تاريخ، قرآن مى‏گويد: براى آنها نبايد اصالتى قائل شويد، از آنان نترسيد و نپنداريد كه غلبه براى آنان است زوال آنان حتمى است و دوام و بقاء از آن حق است.

اينطور نيست كه بايد به انتظار دوره‏اى نشست. كه مالكيت از بين برود و قهرا تكامل ابزار توليد اشتراكيت را بوجود آورد. خير، آنجا كه نظام اشتراكى هم آمده ظلمت بيشتر شده است و معلوم گرديده كه از تكامل ابزار توليد هم كارى ساخته نيست. اين انسان است كه مى‏تواند عدالت و نور بياورد و در سايه آن زندگى سعادتمندانه داشته باشد.

ان الله على كل شى‏ء قدير.

خداوند بر هر چيز توانا است.

يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم و الذين من قبلكم لعلكم تتقون(31) الذى جعل لكم الارض فراشا و السماء بناءا و انزل من السماء ماعا فاخرج به من الثمرات رزقا فلا تجعلوا لله اندادا و انتم تعلمون(22)

اى مردم! پروردگار خود را پرستش كنيد آنكس كه شما و پيشينيان را آفريد تا پرهيزكار شويد(21) آنكس كه زمين را بستر شما قرار داد و آسمان را هم چون سقفى بر بالاى سر شما و از آسمان آبى فرو فرستاد و بوسيله آن ميوه‏ها را پرورش داد تا روزى شما باشد بنابر اين برايخدا شريكهائى قرار ندهيد در حاليكه ميدانيد.

يا ايهاالناس اعبدوا ربكم . . .

ايندو آيه كه يه يكديگر مربوطند و آيه دوم مكمل اولى است دعوت به توحيد يعنى اساسى‏ترين اصل اسلامى و زيربناى فكرى و اعتقادى در تعليمات الهى است.

چنانكه ملاحظه مى‏كنيد آيه اول با خطاب «يا ايهاالناس‏» آغاز مى‏گردد. و اصولا اين كلمه «ناس‏» در قرآن مجيد زيادتر آمده است چه به عنوان خطاب (مثل همينجا) و چه بعنوان‏هاى ديگر نظير: لله على الناس حج البيت من استطاع...

كلمه «ناس‏» با كلمه «انسان‏» از يك ريشه‏اند و تفاوت زيادى ميان آنها نيست تنها از نظر ادبى تفاوتى كه هست مى‏گويند انسان اسم جنس است ولى ناس اسم جمع است. يعنى وقتى مى‏گوييم انسان مراد نوع انسان است. اما وقتى گفته مى‏شود ناس منظور جمع انسانهاست نظير كلمه قوم كه به معناى جمع مردم است پس «يا ايهاالناس‏» يعنى اى گروه انسانها! اى جامعه انسانى! اى همه انسانها جهان! و آنچه كه اكنون بايستى توضيح دهيم اين استكه:

در هر مكتبى چهار چيز است كه بيكديگر گره خورده و وابسته‏اند

1- اينكه مخاطب آن مكتب چه كسانى هستند؟ يعنى آنكه آن مكتب براى چه كسانى آمده است؟ آيا براى همه مردم است‏يا براى گروهى خاص و اگر براى گروهى خاص است آن گروه كيانند؟

2- هدف آن مكتب چيست؟

3- جهان‏بينى آن مكتب چيست؟

4- محتواى آن مكتب چيست؟ منظور از محتوا يعنى مجموع دستورها و راهنمائى‏هائيكه در آن مكتب آمده است.

اين چهار چيز بهم وابسته‏اند، يعنى جهان‏بينى چگونه باشد بستگى دارد كه مخاطب چه كسانى باشند و بالعكس، مخاطب چه كسانى باشند بستگى دارد كه جهان بينى چگونه باشد و بالاخره همه اينها بستگى دارد كه هدف چه باشد و باز بستگى دارند همه به اينكه آن مكتب چه محتوائى دارد يعنى چه پيامى براى مخاطبين خود آورده است.

آنچه كه در آيه مورد بحث مطرح است مسئله مخاطبها و يك پيام است پيام توحيد كه اساسى‏ترين پيامهاى اسلام و قرآن است.

 

پى‏نوشت:

1- سوره محمد آيه - 17