آشنايى با قرآن جلد ۲

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۷ -


ختم الله على قلوبهم . . .

هنگاميكه نامه‏اى را مى‏نويسند و پايان مى‏پذيرد، ذيل آن نامه را مهر مى‏كنند به اين معنى كه ديگر نمى‏توان به آن چيز اضافه نمود.

قرآن مى‏فرمايد: دل هر كس حكم نامه‏اى را دارد كه تدريجا سطورى در آن نگاشته مى‏شود اعم از خوب يا بد.

ولى به حالتى مى‏رسد كه اين نامه ختم مى‏گردد. لاك و مهر مى‏شود، و ديگر حتى يك كلمه هم نمى‏شود نوشت براى اينگونه افراد دعوت پيامبر هيچ اثرى ندارد و قرآن به رسول الله مى‏فرمايد ديگر اينها را دعوت نكن. نه اينكه از اول دعوت آنها بى‏ثمر شمرده شده باشد، بلكه چون آنها انذار شده‏اند، دعوت گشته‏اند و حجت بر آ ها تمام شده است. ولى آنها قبول نكردند و كفر ورزيدند و با اين كفر ورزيدن و انكارنمودن دلهاى آنها به اين حالت در آمده است.

قرآن انسان را موجودى مى‏داند كه علد الدوام در تغيير و تحول است و قلب انسان را كه قلب مى‏گويند، (لتقلبه) چون زير و زبر مى‏گردد. و البته ناگفته پيداست كه مراد از قلب اين جسم گوشتنى صنوبرى شكل طرف چپ بدن نيست، بلكه منظور همان روح و روان انسانى است كه هر لحظه‏اى حالت جديدى بخود مى‏گيرد. پيغمبر مى‏فرمايد:

(1)

دل انسان مانند يك پر است كه در بيابانى به درختى آويزان كرده باشند، كه باد آن را دائما دگرگون مى‏كند. مثنوى اين حديث را به نظم در آورده است:

گفت پيغمبر كه دل همچون پرى است در بيابانى اسير صرصرى است باد پر را هر طرف راند گزاف گر چپ و گر راست با صد اختلاف

انسان در دو لحظه به يك حالت نيست و بيش از هر چيز تحت تاثير اعمال خويش است، يك عمل نورانى به او مى‏بخشد و عمل كثيف ظلمانى نور را از انسان مى‏گيرد و او را تاريك مى‏كند. كار نيك به دل انسان نرمش مى‏دهد و او را آماده براى پذيرش اندرزها و حق و حقيقت مى‏نمايد. و بر عكس اعمال خلاف فطرت انسانى، كافر ماجرائى‏ها، قساوت دل مى‏آورد و گاهى دل انسان آنچنان سياه مى‏شود كه قرآن تعبير مى‏كند، كارش تمام شده و بر دل آن‏ها مهر خورده است. به چشم خودش مى‏بيند ولى گوئى نديده است. مثل اينكه پرده جلوى چشمش را گرفته است: و على ابصارهم غشاوه.

اينها آثار كفر است نه علل كفر و با اين بيان مسائل همگى حل مى‏گردد.

و من الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمؤمنين(8) يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون(9) فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا و لهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون(10) و اذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض قالوا انما نحن مصلحون(11) الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون(12) و اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا انؤمن كما آمن السفهاء الا انهم هم السفهاء و لكن لايعلمون(13) و اذا لقو الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى لاشياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤن(14) الله يستهزى بهم و يمدهم فى طغيانهم يعمهون(15) اولئك الذين اشتروا الضلالة بالهدى فما ربحت تجارتهم و ما كانوا مهتدين(16)

در ميان مردم كسانى هستن كه مى‏گويند به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده‏ايم در حالى كه ايمان ندارند(8) مى‏خواهند خدا و مؤمنان را فريب بدهند(ولى) جز خودشان را فريب نمى‏دهند و نمى‏فهمند(9) دردلهاى آنان يكنوع بيمارى است. خداوند بر بيمارى آنها بيفزايد و عذاب دردناكى بخاطر دروغهائى كه مى‏گويند در انتظار آنها است(10) و هنگامى كه به آنها گفته شود در جهان فساد نكنيد مى‏گويند، فقط اصلاح كننده‏ايم(11) آگاه باشيد كه اينها همان مفسدانند ولى نمى‏فهمند(12) و هنگامى كه به آنها گفته شود، همانند (ساير) مردم ايمان بياوريد مى‏گويند: آيا همچون سفيهان ايمان بياوريم؟ بدانيد اينها همان سفيهانند ولى نمى‏دانند(13) و هنگامى كه افراد با ايمان را ملاقات مى‏كنند مى‏گويند ما ايمان آورده‏ايم (ولى) هنگاميكه باشياطين خود خلوت مى‏كنند مى‏گويند ما با شمائيم، (آنها را) مسخره مى‏كنيم(14) خداوند آنها را استهزاء مى‏كند، و در طغيانشان نگه مى‏دارد تا سرگردان شوند(17) آنها كسانى هستند كه هدايت را با گمراهى معاوضه كرده‏اند و (اين) تجارت براى آنها سودى نداده و هدايت نيافته‏اند(16)

و من الناس من يقول . . .

از آنجا كه خطر نفاق بيش از كفر است لذا در اينجا قرآن مجيد درباره كفر بيش از دو آيه بحث نكرده ولى درباره نفاق چندين آيه بحث مى‏كند. و اصولا شايد در 13 سوره قرآن به شكل‏هاى مختلف بحث از منافقين مطرح شده و سوره 63 كه بنام سوره منافقين اختصاص به آنها داده شده است.

نفاق چيست؟

نفاق يعنى دو چهرگى; اين كه انسان جورى باشد و طور ديگرى ارائه دهد.

اين خصلت گرچه يك خصلت نبايستى و مذموم است ولى در عين حال ناشى از كمال انسان است. يعنى از آنجا كه انسان در ميان حيوانات موجود تكامل يافته‏تر است، لذا قدرت بر تصنع و ظاهرسازى دارد، حيوانات ديگر معمولا و اكثرا قدرت نفاق ندارند. تنها بعضى از حيوانات كه از نظر هوش اندكى كاملترند گاهى تا حدودى توانائى تصنع دارند.

مثلا هيچگاه مرغ و يا چهارپايانى از قبيل اسب و يا الاغ نمى‏توانند چنين كارى كنند، ولى گربه در يك حدى مى‏تواند و لذا در هنگام شكار موش و يا گنجشك از اين قدرت استفاده كرده و با مخفى نمودن خود طعمه خويش را بدست مى‏آورد. روباه نيز چنين است و لذا ضرب كارانه به مقاصد خويش دست مييابد.

ولى هيچ حيوانى مانند انسان قدرت تصنع ندارد و براى اين كار تعبيرات ادبى گوناگونى بكار مى‏برد. دو دوزه بازى، جوفروشى و گندم نمائى جملاتى است كه همين معنا را مى‏رساند و يا اينكه مى‏گويند فلان كس، با گرگ دنبه مى‏خورد و با چوپان گريه مى‏كند!

اينكه گفتم نفاق ناشى از تكامل انسان است دليلش ين است كه هرچه انسان بدوى‏تر است نفاقش كمتر است. كودك در كودكى نفاق ندارد و لذا در مجلسى كه نشسته است هر غذائى كه به او پيشنهاد مى‏كنند در صورتيكه تمايل داشته باشد مصرف مى‏كند و حتى اگر رغبت داشته باشد قبل از تعارف ديگران با گريه كردن اظهار تمايل مى‏نمايد. ولى آدم بزرگ در يك مجلس كه قرار مى‏گيرد با وجوديكه تمايل شديد به غذاهاى موجود دارد ولى وقتى به او تعارف مى‏شود مى‏گويد ميل ندارم. اين دروغ را بچه نمى‏گويد.

انسان هرچه از نظر تمدن پيش مى‏رود قدرت نفاق بيشترى مى‏يابد. بشر هزار سال قبل يكصدم نفاق بشر امروز را نداشت.

آيا توجه داريد كه بسيارى از الفاظى كه امروز رائج است الفاظ منافقانه است؟! مثلا كلمه «استعمار» كه در اصل لغت بسيارى كلمه خوبى است، چنانكه قرآن هم آنرا به صورت معناى اصلى استعمال فرموده است: هو الذى انشاء كم من الارض و استعمركم فيها فاستغفروه (هود 61)

خدا همان كسى استكه شما را از زمين بوجود آورد و شما را در زمين استعمار كرد.

استعمار از باب استفعال است و از ماده عمران گرفته شده است. يعنى از شما طلب كرده عمران زمين را. شما را خلق كرده در روى زمين، و مكلف كرده است كه زمين را عمران و آباد كنيد. پس استعمار يعنى بدنبال آبادى رفتن.

كشورهاى استعمارگر هر جا كه مى‏رفتند نمى‏گفتند ما آمده‏ايم منافع شما را بچاپيم و منابع زير زمينى شما را ببريم. بلكه مى‏گفتند ما آمده‏ايم سرزمين شما را آباد سازيم و به ظاهر هم همين كارها را هم مى‏كردند مثلا يكى دو تا جاده هم مى‏كشيدند. ولى هزار برابر آنچه كه براى مردم كار مى‏كردند از منافع آنها مى‏بردند. و بدين وسيله مردم آن كشورها را بنده خويش مى‏ساختند پس استعمار يك لغت منافقانه است، يعنى در عين اين كه معنى درستى دارد ولى به صورت واقعى بكار نمى‏رود.

مبلغين مسيحى كه در اصطلاح آنان را مبشرين مى‏گويند پيشقراولان استعمار بودند يعنى هميشه پاى استعمار را آنها به كشورهاى استعمارزده باز مى‏كردند يعنى اول بصورت يك نفر مبلغ مذهب وارد اين كشورها شده و آنان را به اوصاف عيساى مسيح و مادرش مريم عذرا، سرگرم مى‏ساختند ولى پس از مدتى مردم مى‏ديدند كه در زير اين سرپوش‏هاى مذهبى تمام سرمايه‏هاى مادى آنان رفته است.

يكى از افريقائيها گفته است روزى كه اروپائيها به كشورهاى ما آمدند ما زمين داشتيم و آنها انجيل بدست داشتند ولى پس از گذشتن 40 - 50 سال ديديم انجيل دردست ما مانده است و زمينها در دست آنان است!! اين است معناى نفاق!و البته اين كه قرآن راجع به منافقين زياد سخن مى‏گويد، در حقيقت هشدارى است به مسلمانان كه همواره بايستى مواظب منافقين باشند و فريب آنها را نخورند زيرا منافق اختصاص به صدر اسلام ندارد، در هر زمانى كنافق وجود دارد كه در ميان صفوف مسلمانان رخنه مى‏كنند و تظاهر به اسلام مى‏نمايند و از شت‏خنجر مى‏زنند.

اصطلاح ستون پنجم را شايد شنيده باشيد، گويا در جنگ بين‏الملى اول يكى از ارتشها چهار ستون علنى داشت كه با اسلحه گرم به دشمن حمله مى‏كرد. ولى گروهى را نيز قبلا بداخل ارتش مخالف فرستاده بودند كه آنان را اغفال مى‏كردند و چنانكه مى‏گويند پيش از چهار ستون علنى، اين ستون مخفيانه كار مى‏كرد. نام آنها را ستون پنجم گذاشته‏اند. كه در داخل صفوف تظاهر به محبت مى‏كنند ولى در باطن به نفع گروه خودشان دركارند.

قرآن مى‏گويد:

هميشه خطر ستون پنجم حامعه مسلمانان را تهديد مى‏كند، كسانيكه مى‏گويند: آمنا بالله و باليوم الاخر و ماهم بمؤمنين. ما ايمان به خداوند و به روز قيامت آورده‏ايم ولى دروغ مى‏گويند.

يخادعون الله . . .

اگر مى‏فرمود يخدعون الله يعنى خوا را فريب مى‏دهند! ولى خدا را نمى‏توان فريب داد و محال است. و لذا مى‏فرمايد: يخادعون الله با خدا مخادعه مى‏كنند. مخادعه كه از باب مفاعله است‏يكى از معانيش اين است كه آنان در صدد خدعه با خداوند بر مى‏آيند; يعنى در مقام آن هستند كه بر خدا نيرنگ زنند.

و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون

آدمى همينكه بخواهد خدا را گول بزند، خودش را گول زده است. چرا؟

هيچگاه حقيقت و واقعيت را نمى‏شود فريب داد و هر كس كه به فكر فريب دادن حقايق بيفتد در واقع خودش را فريب داده است! طبيب را مى‏شود فريب داد ولى طب را نمى‏شود فريب داد. مثلا انسان مى‏تواند به طبيب دروغ بگويد و بدين وسيله او را گول بزند فرض كنيد وقتى از او سؤال مى‏كند آيا داروئى را كه داده بودم مصرف كردى يا خير؟ درجواب بگويد آرى، و حال اين كه مصرف نكرده باشد و بالاخره دستورات طبيب را بكلى عمل نكند ولى بگويد عمل كردم. در اينجا طبيب گول خورده است. زيرا طبيب طبق اظهارات او نسخه مى‏دهد و به اين ترتيب شخص مريض منافق دروغگو روز به روز بر مرضش افزوده مى‏شود و هستى او را بباد مى‏دهد.

در اينجا نيز، مسلمانان را مى‏توان گول زد و با آنها از در نيرنگ وارد شد ولى هيچ‏گاه بر خداوند كه عين حق و حقيقت است نمى‏توان نيرنگ زد و در حقيقت‏خودشان را گول زده‏اند.

در جمله يخادعون الله ممكن است احتمال ديگرى نيز بدهيم و آن اينكه منافقان هيچگاه به فكر فريب دادن خداوند نبوده‏اند. زيرا اگر آنان به خدا معتقد نبودند كه به اين فكر هم نمى‏افتادند، و اگر معتقد هم بودند باز هيچگاه شخص معتقد به خداوند فكر نمى‏كند كه بتوان خدا را فريب داد. پس بايستى اين جمله را از مواردى بدانيم كه خداوند كارى را كه مربوط به اهل حق است به خودش نسبت مى‏دهد و نظائر آن در قرآن مجيد بسيار است.

در سوره الفتح آيه 10 مى‏فرمايد:

ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله. آنانكه با تو بيعت كردند با خدا بيعت نموده‏اند.

در اينجا مقصود اين باشد كه آنانكه در مقام قرب اهل ايمان برمى‏آيند، در حقيقت‏خويشتن را فريب داده‏اند. زيرا آنان كه در مسير حقند، برصراط مستقيم قرار گرفته و نهايت‏حركتشان الله است. آنان خود را تسليم حقيقت نموده‏اند و همين روح تسليمشان است كه آنان را رستگار مى‏نمايد گرچه افرادى بصورت ظاهر زرنگ و در زندگى راهياب نباشند. ولى آنانكه خود را زرنگ مى‏دانند و همواره مى‏خواهند با فريب دادن و گول زدن پيش ببرند، مى‏پندارند كه در اين مورد نيز مى‏توانند با گول زدن اهل حق به مراد خويش نائل آيند.

ولى از آنجا كه حق و حقيقت هيچگاه فريب نمى‏خورد گرچه اهل حق گول بخورند اينگونه افراد نقشه‏هاى فريبكارانه‏اى كه مى‏كشند به ضرر خودشان تمام مى‏شود.

فى قلوبهم مرض . . .

خداوند در اين جمله ريشه مطالب را بيان مى‏فرمايد، ريشه مطلب بيمار دلى است. آنها دچار بيماريهاى روحى و روانى هستند. بيماريهاى دل را قرآن در موارد مختلف گاه و بيگاه به بعضى از آنها اشاهر فرموده است. يمارى استكبار، بيمارى تعصب نيبت به عقائد كهنه، بيمارى پيروى از نياكان، بيمارى پيروى از كبرا و بزرگان نمونه‏هائى از بيماريهاى روح است كه نمى‏گذارد انسان زير بار حقيقت برود همانطور كه فسق و فجور و آلودگيها، يك نوع ناآمادگى در انسان ايجاد مى‏كند.

اينهابيمارانى هستند كه على الدوام خداوند بر بيماريهاى آنها مى‏افزايد زيرا همان قانونى كه در جسم انسان هست در روح انسان نيز وجود دارد. اگر كسى بيمارى تن داشته باشد و به طبيب مراجعه كند ولى با طبيب لج نموده و سفارشات او را زير پا نهد و با او منافقانه رفتار نمايد، اثرش قهرا ازدياد بيمارى است.

خداوند اين عالم را مستعد پرورش هر نوع كشتى قرار داده است بستگى دارد به اينكه انسان چه نوع بذرى بپاشد گندم از گندم ميرويد جو از جو، حنظل نتيجه‏اش حنظل و خرما، خرما و چنان كه قرآن مى‏فرمايد:

كلا نمد هولاء و هولاء (اسراء 20)

خداوند كارش امداد كردن است و بناى عالم بر آن است هر كس در مسير خودش تكامل يابد، چه آنهائى كه نيكوكارند و چه آنانكه بد كردارند.

(البته با يك تفاوت كه در جاى خود بحث‏خواهيم كرد.) (2)

و اذا قيل لهم لا تفسدوا . . .

قبلا قرآن مجيد درباره منافقين گفت كه آنها خودشان را فريب داده و خويشتن را گول مى‏زنند. از اين آيه مسئله خود فريبى منافقين بخوبى آشكار مى‏گردد.

مى‏گويند آدمهاى دروغگو; از بس به ديگران دروغ مى‏گويند كم كم خودشان دروغ‏هاى خودشان را بصورت راست و حقيقت بر ايشان جلوه مى‏كند و گويا يادشان مى‏رود كه اين دروغها و شايعه را خودشان ساخته‏اند.

چنانكه مى‏گويند:

ابلهى كه بچه‏ها آزارش مى‏دادند براى اينكه آنها را از دور خودش دور كند گفت: آن سر شهر آش خير مى‏كنندد. بچه‏ها باور كردند و از دور او پراكنده شدند و همگى به آن طرف كه او اشاره كرده بود دويدند. همينكه او ديد همه دارند مى‏روند خودش هم براه افتاد و با خود گفت‏شايد راست باشد!!

قرآن مى‏گويد اين گروه ستون پنجم كه كارشان در ظاهر بدوستى با مسلمانان و در باطن تباه‏كارى و افساد و اخلال در جمعيت مسلمين و هدف‏هاى مقدس اسلامى بود، هنگامى كه بعضى از دوستانشان به آنان مى‏گفتند اينقدر فساد نكنيد در جواب مى‏گفتند انما نحن مصلحون، نخير ما مصلح هستيم! ما مفسد نيستيم.

الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون

اصلا مفسد اينانند يعنى مفسدى جز اينان وجود ندارد ولى خودشان ناآگاهند و خيال مى‏كنند كه مصلحند. گويا خودشان هم واقعا باورشان آمده است.

توجه دارديد كه چگونه جمله قرآن; انحصار را مى‏رساند. يك وقت مى‏گوئيم زيد عالم است ولى يك وقت گفته مى‏شود عالم زيد است. جمله دوم يعنى: اگر عالمى در جهان هست، زيد است و باقى ديگر در قبال او عالم شمرده نمى‏شوند. تعبير قرآن در اينجا اين چنين است، كه اصلا مفسد اينها هستند، يعنى مفسدهاى ديگر در مقابل آنها مفسد محسوب نمى‏گردند، زيرا افساد و تباهكارى در وجود آنها تجسم يافته است. ولى خودشان نمى‏دانند.

و اذا قيل لهم آمنوا . . .

هر گاه به آنها در خلوت گفته مى‏شود كه اين منافق بازى را دور بريزيد و شما هم مانند ديگر مردم ايمان بياوريد در جواب مى‏گويند: ايمان آوردن و مذهبى بودن كار مردم بى‏شعور و بى‏عقل است. آيا ما كه روشنفكر! اجتماع هستيم مانند آن مردم سفيه ايمان بياوريم؟! هرگز!

الا انهم هم السفهاء و لكن لا يعلمون

قرآن با كلمه «الا» مسلمانان را آگاه مى‏سازد (چنانكه در آيه قبل نيز فرمود: الا انهم هم المفسدون) مى‏فرمايد:

آگاه باشيد كه سفيه آنانند و چنان در تاريكى فكر فرورفته‏اند كه خودشان هم نمى‏دانند.

ما دو جور جهل داريم: جهل بسيط و جهل مركب. جهل بسيط آن است كه انسان چيزى را نمى‏داند ولى خودش هم مى‏داند كه نمى‏داند. اين گونه جهل زود برطرف مى‏شود، زيرا وقتى اسنان چيزى را نداند، و بداند كه نمى‏داند در مقام دانائى آن برمى‏آيد و يا لااقل به حرف ديگران گوش مى‏دهد كه اگر حقيقت است بپذيرد و بالاخره اين جهل خيلى خطر ندارد.ولى جهل مركب آن است كه انسان نمى‏داند، ولى نمى‏داند كه نمى‏داند، اين گونه جهل، علاج ناپذير است، چون غرور نمى‏گذارد جهلبرطرف شود. جنانكه اغلب مدعيان روشنفكرى اينچنين‏اند. و بدليل انيكه هيچ نمى‏فهمند اين ادعا را دارند! بوعلى سينا در كتاب اشارات جمله‏اى دارد و بطوريكه يادم مى‏آيد مى‏گويد:

اياك و فطانة بتراء

بعرس از زرنگى ابتر، يعنى از زرنگى ناقص و نيمه زرنگى منظور اين است كه انسان خوب است‏يا ساده باشد و يا عاقل و فهميده كامل.

آدمها ساده خودشان هم معمولا مى‏فهمند كه ساده هستند ولى افراد نيم زرنگ كه در بعضى موارد زرنگ هستند خيال مى‏كنند خيلى زرنگ‏اند و همواره كارهاى خود را خردمندانه مى‏دانند. اينگونه افراد احمق‏ترين مردم و گرفتارترين آنها هستند.

غزالى جمله ديگرى دارد كه مى‏گويد: همه چيز وجود ناقصش از عدم محض بهتر است جز علم و دانش!يعنى مثلا سلامتى و يا مال و ثروت اگر انسان هر مقدارى داشته باشد از آنكه هيچ نداشته باشد بهتر است ولى علم و دانش اينگونه نيست; انسان كم سواد; از بيسواد بدتر است چون خيال مى‏كند خيلى باسواد است و هيچگاه دنبال تكميل آن نمى‏روند.

اينبيت گويا از سنائى است كه مى‏گويد:

رنجش هر كسى زيك چيز است رنجش من زنيم ديوانه است

اين شاعر مى‏گويد: عقل هم نظير علم است. يا انسان بايد ديوانه كامل باشد و يا عاقل كامل. نيمه عاقل و نيمه ديوانه از ديوانه كامل ضررش بيشتر است.

افراد نيرنگباز و خدعه كار در جامعه معمولا همين انسانهاى «نيمه‏» هستند، يعنى آنها كه نيمه زرنگى دارند و تمام زندگى ندارند.

زيرا زرنگهاى كامل اگر به هيچ چيز اعتقاد نداشته باشند. اين مقدار مى‏فهمند كه سعادت و موفقيت در صداقت و راستى است. ولى افراد نيمه زرنگ، كه من در عمر خودم با بسيارى از آنان برخورد داشته‏ام، موقعيت‏خود را در اين ميدانند كه با هيچ‏كس به صداقت رفتار نكنند، اينها در عمر خود حتى يك دوست پيدا نمى‏كنند و هيچ كس به حرفهاى آنان اعتماد نمى‏كند زيرا با هر كس كه حرف مى‏زنند همه مى‏دانند كه از روى زرنگى سخن مى‏گويد.

قرآن اين منافق‏ها را جاهل مركب مى‏داند و مى‏گويد اينها نمى‏دانند و خيال مى‏كنند كه مى‏دانند. شعور ندارند و مى‏پندارند كه باشعورند.


پى‏نوشتها:

1- در ذيل كلمه رب در اين زمينه مفصلتر بحث‏شده است.
2- نهج الفصاحه و جامع صغير ج 1 ص 102