آشنايى با قرآن جلد ۲

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۲ -


حمد مخصوص خداوند است

بعيد نيست كه در معنى حمد; مفهوم ديگرى نيز دخالت داشته باشد و آن مفهوم پرستش است پس در مفهوم حمد سه عنصر در آن واحد دخيل است: ستايش; سپاس; پرستش; به عبارت ديگر حمد; ستايش سپاسگزارانه پرستشانه است. شايد اينكه طبق اين آيه: حمد مخصوص خداوند است و غير او محمودى نيست، از اين جهت است كه در مفهوم حمد; مفهوم پرستش هم هست.

مفسرين در اين جهت اتفاق نظر دارند كه معنى آيه اين است كه تمام «حمد»ها از آن خدا است. اگر در كلمه حمد غير از سپاسگزارى مفهوم خضوع و فروتنى عابدانه نباشد، و تنها معناى حمد سپاسگزارى باشد; چرا نبايد انسان در مقابل وسائط انسانى كه خدا براى او قرار داده است‏سپاسگزارى كند؟ مخلوقاتى كه خدا به وسيله آنها خيرى به انسان مى‏رساند; نيز بايد سپاسگزارى و قدردان آنها بود. تا آنجا كه گفته شده است «من لم يشكرالمخلوق لم يشكر الخالق‏» هر كس مخلوق را سپاس‏گزار نباشد; خالق را سپاسگزار نبوده است. پدر; مادر; معلم و تمام آنها كه همواره وجود انسان مشمول خيرها و احسان‏هاى آنان بوده است همه را بايد شكرگزار بود، هيچ گاه نمى‏توان بعذر اينكه من شكر خدا را مى‏كنم و به بندگان كارى ندارم، آنان را فراموش كرد و شكر نعمتشان را بجاى نياورد. ولى بايد توجه داشت كه اين طور نيست كه يك جا بنده را بايد شكر كرد و يك جا خدا را، بلكه در همان حال كه بنده را سپاسگزارى مى‏كنيد، بايد توجه داشته باشيد كه بنده استقلال ندارد، در همان چيزى كه از ناحيه بنده به انسان رسيده است‏خداوند پيش از آن استحقاق شكر دارد.

پس از اينجا كه حمد مخصوص الله است معلوم مى‏گردد كه معنايش تنها سپاسگزارى نيست بلكه ستايش و پرستش نيز در آن گنجانده شده است.

خداوند به دليل اين كه يگانه شايسته پرستش است و به دليل اين كه رحمن و رحيم است او را ستايش و سپاس و پرستش مى‏كنيم.

خلاصه اينكه حمد يك احساس پاك درونى انسانى است و از اعماق روح هر انسان سرچشمه مى‏گيرد كه جمال و جلال را بستايد و در مقابل عظمت‏خاظع باشد. و اين استكه سوره حمد مستلزم معرفت الهى است‏يعنى تا انسان نسبت به خداوند معرفت كامل پيدا نكند نمى‏تواند يك سوره حمد را درست و صحيح و به صورت واقعى كه لقلقه لسان نباشد، بخواند.

مثلا ملاحظه كنيد كه شما وقتى به انسانى برخورد مى‏كنيد كه داراى روح بسيار متعالى و بزرگى است و داراى ملكات و فضائلى تشخيص مى‏دهيد، و هنگاميكه به او نيازى پيدا كرديد دريافتيد كه وى بدون هيچ گونه چشم داشتى در رفع نياز شما دريغ نداشته و خير و احسان او بشما رسيده است، اكنون كه شما در مقابل عظمت روحى اين شخص خاضع گشته‏ايد اگر نامى از او در محفلى برده شود شما همچون بلبلى كه در مقابل گل قرار گرفته، عاشق‏وار به مدح او سخن آغاز كرده و از ته دل او را مى‏ستائيد! اين ستايش از عمق روحتان سرچشمه گرفته و چه بسا با اين ستودن، احساس لذت و راحت مى‏نمائيد!!

در نماز، انسان يك چنين حالتى داريد و ما معتقديم و بارها گفته‏ايم كه عبادت لازمه شناخت‏خداوند است و تا خدا شناسى كامل نگردد عبادت اوج نمى‏گيرد.

در اين جا نكته جالبى كه شايان توجه است اين است كه بعد از الحمدلله چهار صفت ديگر آمده است (رب العالمين - الرحمن - الرحيم - مالك يوم الدين) كه البته هر كدام درى بسوى معرفت‏حق است كه توضيح خواهيم داد.

ولى تا آنجا كه اين صفات نيامده و فقط حمد را اختصاص به الله - ذاتى كه شايسته پرستش و ستايش است - داده عاليترين درجه را مى‏رساند. يعنى ذاتى كه قطع نظز كارهاى او و احسان او بخودم، و قبل از اينكه من به آغاز و انتهاى علم و دانش و آفرينش خودم و اين گيتى پهناور نظر داشته باشيم، او خودش شايسته حمد است و او را بايد بستائيم!! البته اين درجه را همه كس نمى‏تواند ادعا كند و آن على بن ابيطالب است كه مى‏گويد:

الهى ما عبدتك طمعا فى جنتك و لا خوفا من نارك بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك.

پروردگارا!اين كه من ترا پرستش مى‏كنم نه براى بهشت توست و نه براى ترس از جهنمت. اگر بهشت و جهنمى هم خلق نمى‏كردى من تو را چون شايسته پرستش هستى عبادت مى‏كردم.

پرستش من براى اين نيست كه مرا خلق كردى و به من احسان نمودى و نه چون در آخرت به عبادت كنندگان بهشت مى‏دهى، بلكه چون تو هستى و تو لايق پرستشى!! (1)

و به قول سعدى:

گر از دوست چشمت باحسان اوست
تو در بند خويشى نه در بند دوست
خلاف طريقت بود كاولياء
تمنا كنند از خدا جز خدا (2)

رب العالمين

درباره كلمه رب نيز بايد بگوئيم كه در فارسى كلمه‏اى كه بتوانيم معادل آن قرار دهيم نداريم. گاهى به معناى تربيت - كننده معنى مى‏كنند ولى بايد توجه داشت كه رب از ماده ربب است نه از ربى، و تربيت كننده كلمه‏اى است كه معادل مربى قرار مى‏گيرد و مربى از ماده ربى است. و گاهى آن را صاحب اختيار ترجمه مى‏كنند چنانچه عبدالمطلب گفت: انارب الابل و للبيت رب من صاحب اختيار شتر هستم و خانه صاحب اختيارى دارد.

در هر حال هيچكدام از اين كلمات به تنهايى رساننده معنى رب نيست، گرچه هر دو صفت جدا جدا از اوصاف خداوند به شمار مى‏آيند ولى گويا در كلمه رب هم مفهوم خداوندگارى و صاحب اختيارى نهفته است و هم معناى تكميل كننده و پرورش دهنده. خداست كه هم صاحب اختيار عالم است و هم كمال رسان همه عالم است.

البته خداوند عالم عوالمى خلق كرده است كه موجودات آن عوالم بدلائلى خاص، هر كمالى كه مى‏توانند داشته باشند از همان اول دارند.

و بعبارت ديگر هيچ گونه استعداد و قوه‏اى در آنها وجود ندارد بلكه همه به فعليت رسيده‏اند يعنى از اوليكه آفريده شده‏اند با تمام كمال ممكنشان آفريده شده‏اند و به تعبير ديگر «بدء» و «عود»شان يعنى آغاز و انجامشان يكى است. آنها از همان حيث كه مخلوق و مبدع به ابداع الهى مى‏باشند مربوب او هستند. خداوند از همان حيث كه خالق و مبدع آنهاست، «رب‏» آنها است.

ولى عالمى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم يعنى عالم دنيا يا عالم ماده، عالم تدريج است، و نظامش چنين است كه وجودها از نقص آغاز مى‏شوند و بسوى كمال سير مى‏كنند.

«بدء» و «عود»شان يكى نيست. آغاز و انجامشان دو تا است. آنها از يك حيث مخلوق خداوندند و از حيث ديگر «مربوب‏» او.

عالم طبيعت در عين اينكه خود در مجموع عالمى است غير از عوالم ديگر، به اعتبار اينكه داراى انواع گوناگون است و هر نوع با نظام مخصوص زندگى مى‏كند. و در حقيقت هر نوعى برايخود نيز عالمى دارد، همگى همين طورند. عالم جماد، عالم گياه. عالم حيوان عالمى انسان، عالم افلاك7 همه از نقص بسوى كمال در حركتند. هيچ كدامشان در آغاز آفرينش بصورت كامل آفريده نشده‏اند. اين خداوند است كه موجودات همه اين عوالم را به كمال نهائى مى‏رساند. رب العالمين است.

از قرآن استفاده مى‏شود، اصولا اين جهان، جهان پرورش است انسان كه خود نيز به گروههاى مختلف، خوب‏ها بدها تقسيم مى‏گردد همگى در حال پرورش يافتن هستند. و جالب اين است كه گوئى جهان يك محيط مساعد كشاورزى است و هرگونه بذرى در آن پاشيده مى‏شود، پرورش مى‏يابد، در اين عالم نه تنها خوب‏ها تكامل مى‏يابند، بلكه بدها «يعنى كسانى كه تخم بدى مى‏كارند» نيز در نظام اين جهان مراحل خود را طى مى‏كنند. در سوره بنى اسرائيل مى‏فرمايد:

من كان يريد العاجله عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد ثم جعلنا له جهنم يصليها مذموما مدحورا(18) و من اراد الاخره و سعى لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان سعيهم مشكورا(19) كلانمد هولاء و هولاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا(20)

خلاصه مضمون اين آيات اين استكه: هر كس كه طالب دنيا باشد، و بذر دنيائى بكارد، ما هم او را مدد رسانده و بذرى كه پاشيده است به ثمر مى‏رسانيم ولى آن اندازه كه بخواهيم و براى هر كس كه خود اراده كنيم. يعنى آنجاست قطعى و لايتخلف در كار نيست كه حتما هر كس ثمره نقد و عاجل بخواهد كارش را به نتيجه برسانيم.

علت اينكه بذر دنيا طلبى نتيجه‏اش صد در صد قطعى نيست اين جهت است كه دنيا پر از تزاحم و آفات و موانع است نه اينكه اين جهان براى پرورش اين بذرها ساخته نشده است.

بعد مى‏فرمايد: ولى بطور قطعى چنين كسى كه هدفش را محصور و محدود به دنيا كرده و از مسير شايسته انسان خارج شده است از جهنم سر در خواهد آورد.

و اما اگر كسى هدف دنيائى نداشته باشد و بذر آخرتى بكارد و در راه آن سعى و كوشش كند، اين عمل هيچگاه ضايع نمى‏گردد و به نتيجه مى‏رسد. «كلا نمد هولاء و هولاء» هم آن دسته را ما مدد مى‏كنيم و به اين دسته مدد مى‏رسانيم.خلاصه اينكه نظام اين عالم اينگونه ساخته شده كه هر كس هر بذرى بپاشد اين مساعد براى پرورش دادن است و همان بذر را پرورش مى‏دهد، منتهى اينكه يك نوع بذرها صد در صد به نتيجه مى‏رسد، و آن بذرى است كه بر صراط مستقيم باشد. بعضى بذرهاست كه گرچه امكان پرورش دارد ولى به نتيجه رسيدنش كليت ندارد. و از اينجاست كه افرادى كه كارهاى ناشايستى انجام مى‏دهند و با نقشه‏هائى كه طرح مى‏كنند و به نتيجه مى‏رسند، نمى‏توانند بدينگونه عمل خويش را توجيه كنند كه اگر كار ما مورد اشكال بود، ما به نتيجه نمى‏رسيديم. خير! هر تئورى كه كه در عمل به نتيجه برسد، دليل بر حقانيتش نيست، اين نظام جهان است كه «كلا نمد هولاء هولاء» هر كس هر بذرى بپاشد رشد و احيانا به نتيجه مطلوب مى‏گردد.

الرحمن الرحيم

قبلا درباره اين كلمه تا اندازه‏اى بحث كرديم و اينك اضافه مى‏كنيم كه توصيف پرورگار به اين دو صفت معرفت بسيار كامل مى‏خواهد. زيرا رحمن يعنى آنكه رحمتش فراوان است، و نه آن مقدار كه تنها، از كلمه فراوان مى‏فهميم بلكه يعنى آنكه همه هستى از ناحيه اوست و هر چه از او بپرسد رحمت و نيكوست. و رحيم يعنى آنكه فيضش دائما به انسانها مى‏رسد.

اين دو صفت، اولى مربوط به نظام هستى است و دومى مربوط به عالم خاص انسانهاست. براى توصيف پروردگار به صفت اول، آنقدر عرفان عميق براى بنده لازم است كه جهان را سراسر رحمت‏اندر رحمت ببينند و فكر ثنويت را از خود دور كنند و پديده‏هاى جهان را به خير و شر تقسيم نكند، و بلكه سراسر هستى را بدليل آنكه ناشى از اوست‏يك كاسه خير و رحمت محض بداند. و اين همان مسئله‏اى است كه در عدل الهى مطرح است.

اين نكته‏اى است كه دائما، عبد بايد با خويش بازگو كند چنانكه در دعاهاى وارده به آن سفارش شده است. و در دعائى بعد از تكبير پنجم از تكبيرهاى مستحبى قبل از نماز چنين آمده است:

لبيك و سعديك و الخير فى يديك و الشر ليس اليك...

بنده نمازگزار خود را بجاى اولياء خدا گذاشته كه پروردگار او را خوانده و مى‏گويد: آمدم، آمدم، آمدم، برضايت و به تعبير رساتر، به سر آمدم!الخير فى يديك، خير منحصرا در دست توست، و الشر ليس اليك و شر به تو بازنمى‏گردد!

خدا را به صفت رحمان شناختن، به معنى شناختن جهان است به عنوان مظهر تام حكمت بالغه الهى و نظام اتم پروردگار. و در هنگام ستايش الله به اين صفت، چنان ديدى انسان بايد داشته باشد كه نظام خير است. نظام رحمت است. نظام نور است. شر، نقمت و ظلمت امور نسبى و غيرحقيقى مى‏باشد. بديهى است كه هر انديشه خامى نمى‏تواند مدعى گردد كه من چنين ديدى از جهان دارم. و انسان با زور و تعبد هم نمى‏تواند چنان ديدى در خود ايجاد كند. اينكه قرآن از ما مى‏خواهد كه خدا را با اين صفات ثناگوئيم، مى‏خواهد او را و جهان را بدينگونه بشناسيم، و اينگونه شناختن فرع اين است كه از راه صحيح عقلانى و برهانى مطالب شامخ را درك كنيم. اين‏ها به طور ضمنى دعوت بع تفكر در مسائل الهيات و تاييد امكان چنين معرفت‏هائى است.

و اما صفت دوم كه صفت رحيم است، در اينجا نيز بايد بگوئيم كه شناخت «الله‏» به اين صفت مستلزم آن است كه انسان به مقام و موقعيت‏خودش در ميان موجودات عالم شناخت كامل داشته باشد.

امتيازى كه انسان در ميان موجودات دارد اينستكه فرزند بالغ اين جهان است!! فرزند نابالغ اين خانواده كه تحت قيوميت و سر پرستى اجبارى پدر و مادر باشد، نيست. بلكه از نظر عقل و خرد به آن درجه از رشد رسيده كه به او گفته‏اند بايد خودت راه را انتخاب كنى! در حالى كه موجودات ديگر تحت تكفل جبرى عوامل اين عالمند، اين انسان است كه بدليل رشد عقلى او، آزادى و اختيار دارد و مى‏تواند از دو راه يكى را انتخاب كند.

انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا (سوره دهر آيه 3)

راه راست و كج هر دو در جلو انسان قرار گرفته، اگر انسان راه راست و صراط مستقيم حق را بپمايد آن وقت است كه يك نوع رحمت و عنايت‏خاصى از ناحيه خدا شامل حالش مى‏گردد و گوئى عالم به گونه‏اى ساخته‏شده كه هر كس راه خدا را برود، پروردگار او را مدد مى‏كند، راهنمايى و هدايتش مى‏كند (و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا) دلش را نور بخشيده و قلبش را نيرو مى‏دهد، اسباب و وسائل را براى راهش مهيا مى‏سازد، رزق «من حيث لايحتسب‏» به او مى‏رساند، و بالاخره به مرحله‏اى مى‏رسد كه احساس مى‏كند بمرحله داد و ستد با خداى خويش رسيده است چون مى‏بيند هر چه كه او در كردار خالصانه‏تر رفتار مى‏كند، عنايات الهى بيشتر شامل حالش مى‏گردد. در اين وقت است كه بنده به مرحله رضا و تسليم رسيده است.

مالك يوم الدين

- در رساله‏هاى عمليه خوانده‏ايد كه در قرائت نماز اين آيه را بدو وجه مى‏توان خواند: مالك يوم الدين - و ملك يوم الدين ببينيم اين دو قرائت آيا باعث مى‏شود كه دو معنى مختلف براى آيه تصور گردد؟

ملك و مالك در استعمالات روزمره هر كدام معناى مستقل دارند اولى يك رابطه سياسى است و دومى يك رابطه اقتصادى. آنجا كه انسان با چيزى رابطه مالكيت پيدا مى‏كند، به اين نحو است كه مى‏تواند از آن بهره‏بردارى كند و آنجا كه ملك مى‏گويد يعنى قدرتى مافوق ديگرى دارد، و براى خود حق تدبير و سياسيت قائل است.

ولى در هر دو مورد هيچگونه واقعيتى در كار نيست. بلكه يك قرار داد صرف است. يعنى اينكه مى‏گوييم فلان كس مالك فلان خانه است، يعنى درحال حاضر قرار بر اين است كه چنين اعتبار شود و آنجا كه گفته مى‏شود فلان شخص ملك فلان ناحيه است نيز بيش از يك اعتبار نيست، و لذا هر دو مورد اگر اعتبار عوض شود بلافاصله ديگر وجود ندارد، يعنى ممكن است لحظه‏اى ديگر مالك آن خانه و ملك آن ناحيه اشخاص ديگرى باشند و رابطه با افراد جديد برقرار گردد.

در اينگونه موارد كه ملك بودن و مالك بودن با اعتبار تشكيل مى‏گردد، اين دو معنى با يكديگر كمال امتياز را دارند، يعنى ملك كار مالك را نمى‏كند و مالك نمى‏توانند كارهاى ملك را انجام دهد. يكى ملك است ديگرى ملك.

ولى در بعضى موارد اين روابط حقيقى است. مثلا اگر كسى بگويد من مالك قواى بدنى خويش هستم، معنايش اين است كه در بهره گيرى از آنها صاحب حق و مختارم، يعنى قوه‏اى در وجود من هست كه من هر وقت بخواهم از آن استفاده مى‏كنم و مثلا با آن سخن مى‏گويم و هر وقت نخواهم بهره‏بردارى نمى‏كنم. اينجاست كه چنانكه ملاحظه مى‏كنيد ملك با مالك هر دو مصداقا يكى است. يعنى هم مالك اعضاء و جوارح خودمان هستيم و هم ملك و مسلط بر آنها، بدليل اينكه يك امر تكوينى است نه قرار دادى و مجازى محض.

در مورد پرودگار، كه خالق تمام جهان است و اراده‏اش قاهر بر همه عالم است وحدت ملك با مالك بخوبى روشن است و آنجاست كه رابطه حقيقى بين مالك و مملوك برقرار است. لذا در قيامت راجع به ملك در قرآن آمده است. لمن الملك اليوم، لله الواحد القهار مؤمن آيه 16.

بالاتر اينكه در آيه ديگر آمده است قل اللهم مالك الملك. بگو اى خداى مالك ملك. در اين ملك و صاحب اختيارى در مديريت به عنوان يك امر مملوك فرض شده است. مفاد لمن الملك اليوم نيز همين است و به اصطلاح «لام‏» افاده ملك مى‏كند. معنى آيه اين است كه مالك كيست؟ پاسخ اين است كه خدا است. پس معلوم مى‏شود كه ملك و ملك اين قدرها از يكديگر جدا نيستند و آنطور كه گفته مى‏شود دو قلمرو جداگانه ندارند.

آيا فقط خداوند مالك و ملك روز قيامت است و در دنيا نيست؟

خير، بلكه خداوند مالك و ملك حقيقى هم دنيا و هم آخرت است. فرقش اين است كه بشر چون در دنيا چشم حقيقت بين ندارد، مالكها و ملكهاى اعتبارى و مجازى را مى‏سازد. خود را و ديگرى را مالك بر اشياء و ملك آنها مى‏داند و مى‏گويد من مالك اين خانه‏ام ولى هنگامى كه حقايق جهان برايش مكشوف شد و نگاهى واقع‏بينانه بر جهان افكند آنگاه خواهد ديد كه همه ملكها و مكلها ساختگى بوده و مالك و ملك حقيقى هستى اوست. و لقد كشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد.

روايت ذيل نيز همين مطلب را بيان مى‏فرمايد:

عن جابر عن ابى جعفر(ع) انه قال الامر يومئذ و اليوم كله لله يا جابر اذا كان يوم القيامه بادت الحكام، فلم يبق حاكم الا الله (3)

اياك نعبد . . .

اياك نعبد و اياك نستعين: پروردگاراتنها و تنها ترا مى‏پرستيم و تنها و تنها از تو استعانت مى‏جوئيم.

با اينكه انسان گمان مى‏كند; كه توحيد يكى از مسائل اسلام است و هزاران مسئله ديگر در اسلام در كنار توحيد قرار گرفته است، ولى وقتى با نگاهى دقيقتر مى‏نگرد مى‏بيند اسلام سراسرش توحيد است‏يعنى تمام مسائل آن چه آنها كه مربوط به اصول عقائد است و چه آنها كه به اخلاقيات و امور تربيتى و يا به دستور العملهاى روزانه ارتباط دارد همگى يكجا و يكپارچه توحيد است.

در منطق اصطلاحى وجود دارد كه مى‏گويند. تحليل و تركيب اين دو كلمه كه در آنجا در فكر بكار مى‏رود از علوم طبيعى اتخاذ شده است. و مراد اين است كه همانطور كه در عالم ماده تجزيه و تركيب است، يعنى همه مركبات تجزيه مى‏شود به عناصر اوليه و اگر آنعناصر را تركيب كنند دو مرتبه آن مركب تشكيل مى‏گردد، و در انديشه‏ها و فكرها نيز همين طور است. تمام انديشه‏هها و افكار بشر را فيلسوفان مى‏گويند به اصل عدم تناقض بر مى‏گردد. يعنى اگرتحليل و تجزيه بكنند، بازگشت به اين اصل مسلم بديهى مى‏نمايد.

در اسلام چنين اصلى وجود دارد كه همان توحيد است، يعنى تمام مبانى اسلامى را اگر تحليل كنيم بازگشت به توحيد مى‏كند.

اگر نبوت و معاد را كه دو اصل ديگر از اصول اعتقادى هستند و يا امامت را مورد تحليل قرار دهيم در شكل ديگر، توحيد است. و اگر دستورهاى اخلاقى و يا احكام اجتماعى اسلامى را مورد بررسى قرار دهيم در شكل ديگر، توحيد است. و اگر دستورهاى اخلاقى و يا احكام اجتماعى اسلامى را مورد بررسى قرار دهيم در شكل توحيد خودنمائى مى‏كنند.

ما اين بحث را اينك بهمين مقدار اكتفاء مى‏كنيم و تفصيل بيشتر آن را به مورد ديگرى ايكال مى‏نمائيم. در تفسير الميزان، در موارد متعددى اين مطلب بيان شده است.

 

پى‏نوشتها:

1- در نهج البلاغه تلقى عبادت براى عابدين به سه نحو تقسيم شده است آنجا كه مى‏فرمايد: قوم عبدو الله رغبة فتلك عبادة التجار و قوم عبدو الله رهبة فتلك عبادة العبيدو قوم عبدو الله شكرا فتلك عبادة الاحرار.
گروهى براى احسان‏هاى خدا او را عبادت مى‏كنند كه آنان بازرگانانند و گروهى از ترس او را عبادت مى‏كنند، آنان نيز بردگانند. و گروهى نيز از روى شكر عبادت مى‏كنند. اين گروه آزادگانند.
2- بوستان سعدى
3- الميزان ج 20 ص 229