چهل مثل از قرآن

حسين حقيقت جو

- ۸ -


بخش هفتم جرعه‏اى از چشمه‏سار عرفان و ادب

متون برگزيده

دعاى امام رضا(ع)

بار خدايا! ولىّ و جانشين خود و حجت بر آفريدگانت را پشتيبان باش. خداوندا! به وسيله او شكاف‏ها را برطرف ساز و گسيختگى‏ها را به هم پيوسته كن، ستم‏ها و نابرابرى‏ها را با او بميران و عدل و داد را آشكار ساز، زمين را با درازاى ماندگارى‏اش بياراى، او را با نصرت خويش حمايت كن و بابيم (و هراسى كه در دل دشمنان مى‏افكنى) پيروز ساز، هر كس او را يارى‏مى‏كند پيروز گردان و هركس از يارى او دريغ مى‏كند به حال خود واگذار. هركس كه طرح دشمنى با او در افكند هلاك ساز و هركس را كه از در نيرنگ با او در آيد، نابود كن. سردمداران كفر و تكيه‏گاه‏ها و استوانه‏هاى آن را به وسيله او به هلاكت رسان و گمراه كنندگان، بدعت‏گذاران، محوكنندگان نعمت و تقويت‏كنندگان باطل را در هم شكن. همه گردن‏كشان را به دست او خوار ساز و همه كافران و بى‏دينان را در هر جاى زمين كه هستند در مشرق‏ها و مغرب‏ها، در خشكى‏ها و درياها، در جلگه‏ها و كوهستان‏ها برانداز؛ تا آن‏جا كه از آنها كسى باقى نماند و اثرى برجاى‏نماند.(1)

دعاى امام صادق(ع)

بارخدايا! آن جمال دلارا و آن روشن جبين ستوده را به من بنما. ديدگانم را با سرمه يك نظر به سوى او بيارا. در گشايش او شتاب كن و درآمدنش را آسان گردان. راه و روش او را وسعت بخش و مرا به طريق او هدايت نما. فرمانش را نافذ و پشت او را استوار دار. به دست او سرزمين‏هايت را آباد گردان و بندگانت را زنده‏ساز. كه خود فرمودى و سخنان تو نيز حق است كه به سبب آن چه مردم انجام داده‏اند، فساد و تباهى خشكى‏ها و درياها را در برگرفته است. پس اى خدا! ولى خود و فرزند پيامبرت را، همو كه هم‏نام فرستاده توست آشكار ساز! تا هرآن چه از باطل كه بدان دست يابد نابود كند و حق را چنان‏كه بايد برپا دارد و عملى سازد. خداوندا! او را پناهگاه بندگان ستمديده‏ات و ياور كسانى كه جز تو ياورى ندارند قرار ده. آن چه از احكام كتابت تعطيل شده به دست او تجديد كن و او را پشتيبان نشانه‏هاى دينت و سنت پيامبرت - كه درود و سلام خداوند بر او و خاندانش باد - قرار ده.(2)

انتظار

به هوش باشيد كه:
برگزيده آسمان از ميان تمامى مخلوقات مى‏آيد. گوش به فرمانش فرا دهيد و طاعتش را گردن نهيد! گريزگاهى نيست، چه در التهاب اين نداى فراگير آسمانى خفتگان در بستر بى خبرى از جاى بر مى‏خيزند. ايستادگان از سر غرور و نخوت برجاى ميخ كوب شده و با بازوانى لرزان بر زمين مى‏غلتند! نشستگان از سرِ ناچارى در حيرتى تام، از جاى بر مى‏خيزند و همگان در اضطرابى سخت مى‏مانند تا دريابند آنها را چه رسيده است.
ديرى نمى‏پايد كه صدايى ديگر همه را به خود مى‏آورد. نغمه‏اى گوشنواز:
من آن بقيت خدايم، دليلى از سوى او و خليفه‏اى در ميان بندگان، آمده‏ام، آگاه باشيد كه اين آمدن، شما را بهترين بشارت است. كاش نيك دريابيدش، انقلابى بزرگ آسمان و زمين را در بر مى‏گيرد و حيرت آنى زمينيان را رها نمى‏سازد و آنان كه شنيدن نغمه دل انگيزش را انتظار مى‏كشند. اى ياران برجسته و اى هم رازان و هم رزمان من! اى همه كسانى كه خدايتان شما را براى يارى من برگزيده! اى ذخيره‏هاى خداوندى! به سوى من آييد.(3)

بيا كه بى تو...

بيا كه بى‏تو نه سحر را لطافتى است و نه صبح را صداقتى؛ كه سحر به شبنم لطف تو بيدار مى‏شود و صبح به سلام تو از جا بر مى‏خيزد.
بيا كه بى‏تو آينه‏ها، زنگار غربت گرفته‏اند و قطار آشنايى‏ها، فرياد غريبى مى‏كشد، هيچ كس حريم اطلسى‏ها را پاس نمى‏دارد و بر داغ لاله‏ها مرهم نمى‏گذارد. بيا كه بى‏تو قنوت شاخه‏ها، اجابتى جز غروب تلخ خزان ندارد.
بيا كه بى‏تو كدام دست مهر، سرشك غم از ديدگان يتيمان بر مى‏گيرد؟ و كجاست آغوش مهربانى كه دل‏هاى زخمى را به ضيافت ابريشمى بخواند.
بيا كه بى‏تو آسمان دلم اسير تيرگى هاست و هرگز ستاره اميد در برج اقبال، رحل خوش بختى نمى‏افكند.
اى آبِ آب، رودخانه‏ها عطش ديدار تو را دارند و در بستر انتظار به سوى درياى ظهور تو شتابان‏اند.
قامتى به استوارى كوه، دلى به بى‏كرانگى دريا، طراوتى به لطافت سبزينه‏ها، سينه‏اى به فراخى آسمان‏ها و صميميتى به گرمى خورشيد بايد تا تو را خواند و كاروان دل‏ها را به منزلگاه اميد كشاند. اين همه را كه اندكى بيش نيست، از دل شكسته‏ترين منتظران تاريخ دريغ مدار، كه ظهور تو اجابت دعاى ماست.(4)

حرف‏هاى دل!

بايد بمانى كه او بيايد و دردهاى كهنه تو و تمام عالم را درمان كند و تو چشم به راهش مى‏مانى با انتظارى توأم با اميد؛ مى‏گويند سوارى است از آفتاب، از روشنى، با ردايى سبز و شمشيرى از عدل؛ مى‏گويند قامت سبزى دارد و خالى برگونه؛ مى‏گويند از راه سپيده مى‏آيد با بارانى از نور؛ مى‏گويند كعبه ميزبان قدوم پاك او و تكيه‏گاه او خواهد شد، نمى‏دانم شايد روزى بيايد كه جز مشتى پر از اين پرنده در قفس نباشد. اما در انتظارش مى‏مانم تا روزى كه درِ باغ خدا را باز كند و عطر دل‏انگيز حضورش در سراسر عالم بپيچد و دنيا از نور جمالش روشن گردد. با جانى آماده قربانى شدن، چشم به راهش مى‏مانم تا بيايد و بى‏قرارى هايم با يك تبسم او آرام گيرند و نيم نگاهش آبى بر آتش درد فراق باشد. آن وقت با او بودن چه خوش است و يك قطره از جام وصال او نوشيدن چه خوش گوارتر از تمامى آب‏هاى عالم.
اى عزيز! ببخش بر من اگر با جانى نه پاك و دلى نه روشن و اعمالى نه مقبول، مشتاق تواَم، اما باور كن كه در سر سودايى جز محبت تو نيست و خيالم از نقش و نگار تو پر است.(5)

به ما نگفتند

گفتند تو كه بيايى خون به پا مى‏كنى، جوى خون به راه مى‏اندازى و از كشته پشته مى‏سازى و ما را از ظهور تو ترساندند. همه، پيش از آن كه نگاه‏مهرگستر و دست‏هاى عاطفه پرور تو را وصف كنند، شمشير تو را نشانمان دادند.
آرى، براى اين كه گل‏ها و نهال‏ها رشد كنند بايد علف‏هاى هرز را وجين‏كرد و اين جز با داسى برنده و سهمگين ممكن نيست. آرى، براى اين كه مظلومان تاريخ، نفسى به راحتى بكشند. بايد پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاك ماليد و نسلشان را از روى زمين برچيد.
آرى، براى اين كه عدالت بر كرسى نشيند هرچه سرير ستم آلوده سلطنت را بايد واژگون كرد و به دست نابودى سپرد. و اينها همه، همان معجزه‏اى است كه تنها از دست تو بر مى‏آيد و تنها با دست تو محقّق مى‏شود.
اما مگر نه اين كه اينها همه مقدّمه است براى رسيدن به بهشتى كه تو بانى آنى. آن بهشت را كسى بر ما ترسيم نكرد. كسى به ما نگفت كه وقتى تو بيايى، پرندگان در آشيانه‏هاى خود جشن مى‏گيرند و ماهيان درياها شادمان مى‏شوند و چشمه‏ساران مى‏جوشند و زمين چندين برابر محصول خويش را عرضه مى‏كند.
به ما نگفتند كه وقتى تو بيايى، دل‏هاى بندگان را آكنده از عبادت و اطاعت مى‏كنى و عدالت بر همه جا دامن مى‏گسترد و خدا به واسطه تو دروغ را ريشه‏كن مى‏كند و خوى ستم گرى و درندگى را محو مى‏سازد و طوق ذلت بردگى را از گردن خلايق بر مى‏دارد.
به ما نگفتند كه وقتى تو بيايى، ساكنان زمين و آسمان به تو عشق مى‏ورزند، آسمان بارانش را فرو مى‏فرستد، زمين، گياهان خود را مى‏روياند و زندگان آرزو مى‏كنند كه كاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقيقى را مى‏ديدند كه خداوند چگونه بركاتش را بر اهل زمين فرو مى‏فرستد. هيچ كس فقير نمى‏ماند و مردم براى صدقه دادن به دنبال نيازمند مى‏گردند و پيدا نمى‏كنند. مال را به هر كه عرضه مى‏كنند، مى‏گويد: بى‏نيازم.
و... ظهور تو بى‏ترديد بزرگ‏ترين جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خير خواهد كرد.(6)

صبح‏ترين خواب يوسفان

سلام بر تو كه راه خانه دوست را مى‏دانى. سلام بر سلام‏هاى تو، سلام بر گريه‏هاى تو در دشت‏هاى زرد غيبت، سلام بر تو كه وعده خدايى، موعود زمانى، شكوه زمينى.
ستارگان تمام شده‏اند، ديگر ستاره‏اى براى شمردن نمانده است. شب را سرِ بيدارى نيست و روز بهانه آمدن ندارد. جمعه‏ها، چه دلگير روزهايى است! هفته‏ها چه انباشته ايامِ خالى از لطفى است!
سال شمار عمر ما، به دست باد ورق مى‏خورد، برگ از گل مى‏هراسد و باد از ابر، اما من سخن گفتن با تو را از عندليبان باغ آموختم، همان مرغانى كه هميشه گل را ميان جنگل شاخه‏ها گم مى‏كنند.
اى صبح‏ترين خواب يوسفان! با چشم اين همه يعقوب چه خواهى كرد؟ تبار ابراهيم در گذر از آتش انتظارند! هرلحظه فرجنامه ظهور مى‏خوانند و دمساز با عاشقانند.(7)

غرق در چشمان هاشمى

گفته‏اند كسى مى‏آيد كه در نگاه نخست، همه در عمق چشمان هاشمى‏اش غرق مى‏شويم و به حبل المتين يك تار موى سياه او دل مى‏بنديم كه به يك تبسمش همه انتظارمان سر مى‏رود؛
گفته‏اند كسى مى‏آيد كه زيباتر از آسمان است و مهربان‏تر از ابر؛
گفته‏اند كسى مى‏آيد كه رحمت را به عدالت ميان قطره‏هاى باران تقسيم مى‏كند و به دست هر مظلومى عصاى موسى مى‏سپارد تا حق خويش بستاند؛
گفته‏اند كه او خاطرات تلخ اسارت‏ها را ناگفته مى‏داند كه او در همه اين سال‏هاى تنهايى و مقاومت با ما بوده است؛ كه او گرسنگى اردوگاه موصل و تكريت را چشيده است؛ كه او زخم كابل‏هاى خاردار دشمن را هم به تن خريده است، كه همه شهيدان‏مان سر به دامان او سردار شدند؛ كه مفقودان‏مان در بهشت آباد او ماندگار شدند؛ كه همه اين مدت تلخ جدايى، اوبراى‏مان غصه مى‏خورده است؛ كه او شب حمله، كنار كرخه براى‏مان دعامى‏كرده است.(8)

اى ساحل آرام بخش نجات!

اى نور يزدان! اى مهر تابان! اى فروغ بى‏پايان! اى خورشيد هميشه فروزان!
اى پرچم نجات در آغوش! اى چشمه‏سارِ عاطفه را نوش! اى غايب ناگشته فراموش!
اى هركجا فساد، تو هادم! اى هركجا نظام، تو ناظم! اى هركجا قيام، تو قائم!
اى همه غم‏ها را تو پايان! اى همه دردها را تو درمان! اى همه نابسامانى‏ها را تو سامان!
هجر جانكاهت به درازا كشيد، چشم‏ها فرو خفتند، جز چشمان شيداى شيفتگان، كه در شب يلداى غيبت، طلوع خورشيد جهان آراى تو را مى‏جويند، اى خورشيد فروزان هستى،
دريا طوفانى شد، زورق‏ها همه در هم شكستند، جز زورق سرخ چشم به راهان، كه بر فراز امواج فتنه‏ها كرانه رهايى‏بخش تو را مى‏طلبند، اى ساحل آرام بخش نجات!
شب تيره غيبت به درازا كشيد اما به راستى در تاريخ «وصل و هجران» و در دفتر «عشق و حرمان»،
محبتى چنين ديرپا، محبانى چنين پابرجا، هيچ چشمى به خود نديده است، اكنون يك هزار و شصت و چهار سال است كه «جذبه و ناز» و «راز و نياز» ادامه دارد.(9)

خدايا، اى مهربان!

بارالها! آيا صداى گوشه‏نشينان منتظر مهدى (عجل‏الله تعالى فرجه) را بى‏پاسخ خواهى گذاشت؟
آيا گرفته‏ترين نگاه‏ها را كه در سپيده دمان، آن‏گاه كه سرخى شفق مى‏درخشد، بر مهدى‏ات سلام مى‏فرستند، فراموش خواهى كرد؟ آيا اين سينه‏هاى سوخته كه از ميان جماعت مرداب زده به عشق تو و مهدى تو زنده‏اند، در بى‏پناهى رها خواهى كرد؟ كاسه‏هاى چشمان خالى است. ديگر اشك هم يارى نمى‏كند؛ لهيب فروزان عطش در صحراى صبر مى‏سوزاندشان. اى مهربان پروردگار ما!
پيروزى را قرين او گردان و سربازانش را پيروز گردان،
دروازه‏اى از بركات به رويش بگشا كه افق پيروزى و نصر در آن سلطنت باشد،
اى مهربان‏ترين مهربانان! به وسيله او اسلام را ظاهر گردان و سنت رسولت را به دست او آشكار فرما،
خدايا! اباصالح(عج) را سلامت بدار و مؤمنان را به وسيله او به دار عافيت روانه ساز.(10)

مولاى من!

پاى من گرچه در بند زمين است، اما دلم در هواى توست. از وراى زمان و مكان تو را مى‏جويم، هرچند كه تو با منى، مانند حضور نور، هوا، آب؛ اما خوشا روزى كه هلال رخسار تو بدر كامل گردد. زمين اگرچه گرد خورشيد مى‏چرخد، اما روح آن را مدارى است كه گرد تو مى‏گردد.
مولاى من! هر مظلومى كه در زير چكمه ستم كارى جان مى‏سپارد، نام تو بر لب دارد و تنها تويى كه فريادرسى و بس؛ هرجا حق و عدالت در معرض تجاوز و ستم قرار گرفت من رداى مقاومت بر تن نموده و بر پيشانى بند انديشه‏ام «يا مهدى» را حك مى‏كردم.
اى ناب‏ترين انديشه راهنماى من به سوى كمال!
اى رهاننده من از بندهاى اسارت زمان!
اى مدافع راستين تمامى حقوق من!
و اى فريادرس مظلومان بر خون نشسته!
من در انديشه تواَم.(11)

ندبه‏هاى دلتنگى

كجاست آن كه - جهان - چشم به راه او دوخته تا كژى و ناراستى را راست‏گرداند؟
كجاست آن كه براى گسستن ريشه ستم گران آماده شده است؟
كجاست آن كه اميدها به سوى او رود تا بنياد ستم و بيداد بر كند؟
كجاست آن كه اندوخته شده تا فريضه‏ها و سنت‏هاى دين را نو گرداند؟
كجاست آن كه گزيده شده تا دين و آيين را - به اصل خود - بازگرداند؟
كجاست آن كه آرزويش داريم كه قرآن و احكام آن را زنده كند؟
كجاست بُرنده شاخساران ستم و تفرقه؟
كجاست محو كننده نشانه‏هاى كژروى و هواپرستى؟
كجاست عزيز دارنده دوستان و خواركننده دشمنان؟
كجاست آن آينه خدا كه دوستان به سويش روى آرند؟
كجاست آن رشته پيوند خورده ميان زمين و آسمان؟
كجاست آن فرمانرواى روز پيروزى و افرازنده درفش راهنمايى؟
كجاست گردآوردنده سزاوارى و خشنودى حق؟
كجاست خون خواه كشته كربلا؟
كجاست آن پيشوايى كه از جانب خدا يارى شده بر هر كه بر او دست ستم گشود و به او دروغ بست؟
كجاست آن سر گُل آفريدگان، آن نكوكار پرهيزگار؟
كجاست فرزند پيامبر مصطفى و فرزند على مرتضى و فرزند خديجه روشن رخسار و فرزند فاطمه كبرى؟
پدر و مادرم فدايت باد و خودم سپر و حامى تو باشم، اى فرزند سروران مقرّب، اى فرزند گزيدگان بزرگوار، اى فرزند رهنمايان راه يافته، اى فرزند نيكان پاكيزه، اى فرزند بزرگان زبده، اى فرزند پاكان پاكيزه، اى فرزند بزرگواران برگزيده، اى فرزند درياهاى بخشش.
اى كاش مى‏دانستم در كدامين خاك و سرزمينى! آيا در كوه «رَضْوى‏» هستى يا در جاى ديگر؟ يا در «ذى طُوى»؟
گران است بر من اين كه مردم را ببينم و تو را ديدار نكنم و از تو آواز و نجوايى نشنوم؛ بر من ناگوار است كه بلا تو را گيرد و مرا نگيرد و ناله و گلايه‏ام از من به تو نرسد.
به جانم سوگند كه تو همان غايبى هستى كه از ما جدا نيستى؛ به جانم سوگند كه تو همان امامى هستى كه از نگاه ما - ظاهراً - دورى و در واقع دورنيستى.
كى شود كه پرچم پيروزى برافرازى و ما تو را ببينيم و تو ما را؟
كى شود كه ما گرداگرد تو فراهم شويم و توپيشواى مردم شوى و زمين را از عدل پركنى؟
كى شود كه ريشه بيدادگران را از بيخ و بن براندازى و ما از سر شادمانى و سپاس بگوييم: ستايش از آن خداوندى است كه پروردگار جهانيان است.
خداوند! درود فرست بر او برترين و كامل‏ترين و تمام‏ترين و با دوام‏ترين و بيشترين و فراوان‏ترين درودها را كه بر احدى از برگزيدگان و ستودگان خلقت نفرستاده‏اى؛ و درود فرست بر او، درودى بى‏شمار و بى‏پايان و بى‏انتها.
خداوندا! حق را به واسطه امام زمان«عج» بر پاى دار و باطل را به وسيله او برانداز و دوستان خود را به پيشوايى او به دولت رسان و دشمنان خود را به وسيله او خوار و زار ساز.
خداوندا! ميان ما و او پيوندى برقرار كن كه سرانجام، ما را به مصاحبت با پدرانش رساند و ما را از كسانى قرار ده كه به دامن آنان چنگ زده و در سايه ولايت آنان آرميده‏اند. اى مهربان‏ترينِ مهربانان!

اشعار

شهره نُه آسمان

مصدر هر هشت گردون، مبدأ هر هفت اختر
خالق هر شش جهت نورِ دلِ هر پنج مصدر
والى هرچار عنصر، حكمران هر سه دفتر
پادشاه هر دو عالم حجت يكتاى داور
آن كه جودش شهره نه آسمان، بل لامكان شد
 
مصطفى سيرت، على فر، فاطمه عصمت، حسن خو
هم حسين قدرت، على زهد و محمد علم و مه رو
شاه جعفر فيض و كاظم علم و هشتم قبله گيسو
هم تقى تقوا، نقى بخشايش و هم عسكرى مو
مهدى قائم كه در وى جمع اوصافى چنان شد
 
پادشاه عسكرى طلعت، نقى حشمت، تقى فر
بوالحسن فرمان و موسى قدرت و تقدير جعفر
علم باقر، زهد سجاد و حسينى تاج افسر
مجتبى حكم و رضيّه عصمت و دولت چو حيدر
مصطفى اوصاف مجلاى خداوند جهان شد(12)

گلزار زندگى

دل را زبيخودى سر از خود رميدن است
جان را هواى از قفس تن پريدن است
از بيم مرگ نيست كه سر داده‏ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسيدن است
دستم نمى‏رسد كه دل از سينه بركنم
بارى علاج شوق، گريبان دريدن است
شامم سيه‏تر است زگيسوى سركشت
خورشيد من برآى كه وقت دميدن است
سوى تو اى خلاصه گلزار زندگى
مرغ نگه در آرزوى پر كشيدن است
بگرفته آب و رنگ زفيض حضور تو
هرگل در اين چمن كه سزاوار ديدن است
با اهل درد شرح غم خود نمى‏كنم
تقدير قصه دل من ناشنيدن است
آن را كه لب به جام هوس گشت آشنا
روزى «امين» سزا لب حسرت گزيدن است‏(13)

كوكب هدايت

وقتى به‏سان خورشيد از گوشه‏اى برآيى
روشن شود جهانى وقتى كه تو بيايى
ماندم در انتظارت اى كوكب هدايت
بنما جمال خود را اى آيت خدايى
اى آفتاب هستى! اى شور عشق و مستى!
بازآ بخوان كلامى زآن معجز الهى
اى ديده‏ها به راهت! اى قائم هدايت!
تا كى كنم حكايت شرح غم جدايى
گر من تو را نبينم روييدنم نباشد
بنما جمال خود را اى مظهر رهايى!
پيش رخ چو ماهت خورشيد سجده آرد
اى آيت الهى! اى پرتو خدايى!
لب تشنگان نوريم هر لحظه ما، نگارا
برهان زما عطش را اى قائم رهايى!(14)

شيعه يعنى شوق، يعنى انتظار

شيعه يعنى شوق، يعنى انتظار
صاحب آيينه تا صبح بهار
شيعه يعنى صاحب پا در ركاب
تا كه خورشيد افكند رخ از نقاب
فاش مى‏بينم ملائك صف به صف
اين غزل خوانند با تنبور و دف
عشقبازان، شور و حال آمد پديد
ميم و حاى و ميم و دال آمد پديد
شب نشينان ديده را روشن كنيد
آن مه فرخنده حال آمد پديد
آمد آن روزى كه در نا باورى
سرزند از غرب مهر خاورى
راستين مردى رسيد با تيغ كج
شيعيان الصبر مفتاح الفرج
چيست آن تيغ سفيد آفتاب
بى‏گمان لاسيف إلّا ذوالفقار
حيدر از محراب بيرون مى‏زند
شب نشينان را شبيخون مى‏زند
آفتاب، اى آفتاب، اى آفتاب
از نگاه بندگانت رخ متاب
از فروغت ديده ادراك چاك
از فراغت، اشك مدفون زير خاك
آفتاب شيعه از مغرب درآ
بار ديگر سرزن از غار حرا
بت پرستان تركتازى مى‏كنند
با كلام الله بازى مى‏كنند
تيغ بر كش تا تماشايت كنند
تا كه نتوانند حاشايت كنند
پاك كن از دامن دين ننگ را
اين عروسك‏هاى رنگارنگ را
اين سخن كوتاه كردم والسلام
شيعه، يعنى تيغ بيرون از نيام‏(15)

فروغ ديده نرگس!

شكفت غنچه و بنشست گل به بار، بيا!
دميد لاله و سورى ز هر كنار، بيا!
بهار آمد و نشكفت باغ خاطر ما
تو اى روانِ سحر! روح نوبهار! بيا!
مگر چه مايه بود صبر، عاشقان تو را؟!
زحد گذشت دگر رنج انتظار، بيا!
زهر كرانه، شقايق دميده از دل خاك
پى تو تسلّى دل‏هاى داغدار، بيا!
زعاشقان بلاكش، نظر دريغ مدار
فروغ ديده نرگس! به لاله‏زار بيا!
زمنجنيق فلك سنگ فتنه مى‏بارد
مباد آن كه فرو ريزد اين حصار، بيا!
يكى به مجمع رندان پاك باز، نگر!
دمى به حلقه مردان طرفه كار، بيا!
به سوى غاشيه‏داران مير عشق، ببين!
به كوى نادره كاران روزگار، بيا!
چه نقش‏ها كه بنشستند به صحيفه دهر
زخونشان شده روى شفق نگار، بيا!
طلايه‏دار تواند اين مبشّران ظهور
به پاس خاطر اين قوم حقگزار بيا!
درين كوير كه سوزان بود روان سراب
تو اى سحاب كرم! ابر فيض بار بيا!
زدست برد مرا، شور عشق و جذبه شوق
قرار خاطر بيقرار بيا!(16)

جمعه موعود

دست تو باز مى‏كند، پنجره‏هاى بسته را
هم تو سلام مى‏كنى، رهگذران خسته را
دوباره پاك كردم و به روى رف گذاشتم
آينه قديمى غبار غم نشسته را
پنجره بى قرار تو، كوچه در انتظار تو
تا كه كند نثار تو، لاله دسته دسته را
شب به سحر رسانده‏ام، ديده به ره نشانده‏ام
گوش به زنگ مانده‏ام، جمعه عهد بسته را
اين دل صاف، كم كمك شده‏ست سطحى از>ترك

آه! شكسته‏تر مخواه آينه شكسته را(17)

چشم به راه

به تماشاى طلوع تو، جهان چشم به راه
به اميد قدمت، كون و مكان چشم به راه
به تماشاى تو اى نور دل هستى، هست
آسمان، كاهكشان كاهكشان چشم به راه
رخ زيباى تو را، ياسمن آيينه به دست
قد رعناى تو را سرو جوان چشم به راه
در شبستان شهود اشك فشان دوخته‏اند
همه شب تا به سحر خلوتيان چشم به راه
ديدمش فرشى از ابريشم خون مى‏گسترد
در سراپرده چشمان خود آن چشم به راه!
نازنينا! نفسى اسب تجلّى زين كن
كه زمين، گوش به زنگ‏ست و زمان چشم به راه
آفتابا! دمى از ابر برون آ، كو بود
بى‏تو منظومه امكان، نگران، چشم به راه‏(18)

كتاب مبين

در سرى نيست كه سوداى سركوى تو نيست
دل سودا زده را جز هوس روى تو نيست
سينه غمزده‏اى نيست كه بى‏روى و ريا
هدف تير كمانخانه ابروى تو نيست
جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب
يا دلى تشنه لعل لب دلجوى تو نيست
عارفان را ز كمند تو گريزى نبود
دام اين سلسله جز حلقه گيسوى تو نيست
نسخه دفتر حسن تو، كتابى است مبين
ور بود نكته سربسته، به جز موى تو نيست
ماه تابنده بود، بنده آن نور جبين
مهر رخشنده به جز غرّه نيكوى تو نيست
خضر عمرى‏ست كه سرگشته كوى تو بود
چشمه نوش، به جز قطره‏اى از جوى تو نيست
نيست شهرى كه زآشوب تو، غوغايى نيست
محفلى نيست كه شورى زهياهوى تو نيست
(مفتقر) در خم چوگان تو گويى، گويى‏ست!
چرخ با آن عظمت نيز به جز كوى تو نيست‏(19)

سحرآموختگان

مردم ديده به هر سو نگرانند هنوز
چشم در راه تو، صاحب نظرانند هنوز
لاله‏ها، شعله كش از سينه داغند به دشت
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز
از سراپرده غيبت خبرى باز فرست
كه خبر يافتگان، بى خبرانند هنوز!
آتشى را بزن آبى به رخ سوختگان
كه صدف سوز جهان، بدگهرانند هنوز
پرده‏بردار! كه بيگانه نبيند آن روى
غافل از آينه، اين بى‏بصرانند هنوز!
رهروان در سفر باديه، حيران تواند
با تو آن عهد كه بستند، برآنند هنوز
ذرّه‏ها در طلب طلعت رويت، با مهر
همچنان تاخته چون نوسفرانند هنوز
سحرآموختگانند، كه با رايت صبح
مشعل افروز شب بى‏سحرانند هنوز
طاقت از دست شد، اى مردمك ديده! دمى
پرده بگشاى! كه مردم نگرانند هنوز(20)

همه هست آرزويم...!

همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى؟!
به كسى جمال خود را ننموده‏يى و بينم
همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گويى!
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از ميانه، گويى!
به ره تو بس كه نالم، زغم تو بس كه مويم
شده‏ام زناله، نالى، شده‏ام زمويه، مويى
همه خوشدل اين كه مطرب بزند به تار، چنگى
من از آن خوشم كه چنگى بزنم به تار مويى!
چه شود كه راه يابد سوى آب، تشنه كامى؟
چه شود كه كام جويد زلب تو، كامجويى؟
شود اين كه از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت!
من خشك لب هم آخر زتو تر كنم گلويى؟!
بشكست اگر دل من، به فداى چشم مستت!
سر خمّ مى سلامت، شكند اگر سبويى
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويى!
نه به باغ ره دهندم، كه گلى به كام بويم
نه دماغ اين كه از گل شنوم به كام، بويى
زچه شيخ پاكدامن، سوى مسجدم بخواند؟!
رخ شيخ و سجده‏گاهى، سرما و خاك كويى
بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمى
بنموده مو سپيدم، صنم سپيدرويى!
نظرى به سوىِ (رضوانىِ) دردمند مسكين
كه به جز درت، اميدش نبود به هيچ سويى‏(21)

خراب حور گردم!

نه چنان به گرد كويت، من ناصبور گردم
كه گر آستين فشانى، چو غبار دور گردم!
من خسته در فراقت به كدام صبر و طاقت
به ره فراغ پويم، ز پى حضور گردم؟
مَهل آن كه خاك سازد اجلم به ناتمامى
تو بسوز همچو شمعم كه تمام نور گردم
من اگر به خلد يابم زتو جنس آدمى را
زقصور طبع باشد كه خراب حور گردم
به نياز همچو (اهلى) سگ مى فروش بودن
به از آن كه مست بارى زمى غرور گردم‏(22)

دوران حسن توست

بگذشت دور يوسف و دوران حسن توست
هر مصر دل كه هست به فرمان حسن توست
بسيار سر به كنگره عشق بسته‏اند
آن‏جا كه طاق بندى ايوان حسن توست
فرمان ناز ده، كه در اقصاى ملك عشق
پروانه‏اى كه هست زديوان حسن توست
زنجير غم به گردن جان مى‏نهد هنوز
آن مو كه سلسله جنبان حسن توست
دانم كه تا به دامن آخر زمان كند
دست نياز من كه به دامان حسن توست
تقصير در كرشمه (وحشى) نواز نيست
هرچند دون مرتبه شأن حسن توست‏(23)

ادركنى!

اى مخزن سرّ كردگار، ادركنى!
اى هم تو نهان و آشكار، ادركنى!
بگزيده براى خويش، هركس يارى
اى در دو جهان مرا تو يار، ادركنى!(24)

بوى گل نرگس

برخيز! كه حجّت خدا مى‏آيد
رحمت زحريم كبريا مى‏آيد
از گلشن عسكرى گذر كن، كامروز
بوى گل نرگس از فضا مى‏آيد(25)

كى رفته‏يى...؟!

كى رفته‏اى زدل، كه تمنا كنم تو را؟!
كى بوده‏اى نهفته، كه پيدا كنم تو را؟!
غيبت نكرده‏اى، كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته‏اى، كه هويدا كنم تو را
با صدهزار جلوه برون آمدى، كه من
با صدهزار ديده تماشا كنم تو را
بالاى خود در آينه چشم من ببين
تا با خبر زعالم بالا كنم تو را
مستانه كاش! در حرم و دير بگذرى
تا قبله‏گاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبى، نقاب زرويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را!
طوبى و سدره، گر به قيامت به من دهند
يكجا فداى قامت رعنا كنم تو را
زيبا شود به كارگر عشق، كار من
هرگه نظر به صورت زيبا كنم تو را(26)

پى‏نوشتها:‌


1. شيخ طوسى، مصباح المتهجّد، ص 366، به نقل از: موعود، شماره 6.
2. سيدبن طاووس، مصباح الزائر، ص 69، به نقل از: موعود، شماره 6.
3. اسماعيل شفيعى سروستانى.
4. نرجس امامى پناه.
5. فاطمه نورمندى پور.
6. سيد مهدى شجاعى.
7. رضا بابايى.
8. عليرضا عسكرى.
9. على اكبر مهدى پور با تلخيص و تصرف.
10. سيد امير حسين اصغرى با تلخيص.
11. موعود، سال چهاردهم، ص 54، با تلخيص.
12. امام خمينى(ره).
13. سيد على خامنه‏اى.
14. اسماعيل نيك سرشت.
15. محمد رضا آغاسى.
16. محمود شاهرخى (جذبه).
17. ثابت محمودى (سهيل).
18. زكريا اخلاقى.
19. آية اللَّه غروى اصفهانى.
20. مشفق كاشانى.
21. فصيح الزمان شيرازى (رضوانى).
22. اهلى شيرازى.
23. وحشى بافقى.
24. حسين صغير اصفهانى.
25. دكتر قاسم رسا.
26. فروغى بسطامى.