راه مهدى
آية الله سيد رضا صدر
- ۹ -
شرفيابى غانم ابوسعيد هندى
پادشاه كشمير داراى مجلسى بود مركب از چهل تن از دانشوران و دانشمندان كه از دانش و
بينش آنها در حل و عقد امور كشور، استفاده مى كرد.
اين دانشمندان ، تورات و انجيل را ديده و خوانده بودند و بخوبى از مذهل يهود و
نصارى اطلاع داشتند. روزى در اين مجلس در ميان ايشان ، ذكرى از محمد صلى الله عليه
و آله به ميان آمد كه بايستى مبعوث شود و خاتم النبيين خواهد بود. چون نامش را در
كتابهاى آسمانى خوانده بودند. راءى بر اين شد كه نماينده اى به خراسان بفرستند تا
از ظهور محمد كسب اطلاع كند و تفحص كند كه آيا خاتم پيغمبران ظهور كرده يا نه .
براى اين كار، يكى از خودشان را به نام غانم ، كه زباندان بود، برگزيدند تا اين سفر
را انجام دهد و از ظهور اين پيغمبر اطلاعى بياورد.
غانم از كشمير حركت كرد و به سوى شهر كابل رهسپار گرديد. هنوز به كابل نرسيده بود
كه در ميان راه ، راهزنان بر او تاختند و آنچه همراه داشت از وى گرفتند و او را لخت
كردند و غانم خود را با جان كندن به شهر كابل رسانيد.
در آن زمان ، امير كابل مردى بود به نام ((ابن ابى شور))
كه پخته و خردمند بود.
غانم نزد او رفت و هدف از سفر خود را براى او بيان داشت .
امير هم فقها و علماى شهر را گرد آورد و غانم را به آنها معرفى كرد و هدف وى را از
اين سفر بيان داشت .
آنها هم مجلسى تشكيل دادند و غانم را بدان مجلس دعوت كردند.
مناظره ميان دانشمند هندى و دانشمندان كابل برقرار گرديد.
غانم از آنها پرسيد: محمد كيست و آيا ظهور كرده است ؟
جواب دادند: آرى ظهور كرده و او پيامبر ماست ؛ محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله
.
پرسيد: آيا زنده است و در كجاست ؟
جواب دادند: از دنيا رفته است .
پرسيد: خليفه و جانشين او كيست ؟
گفتند: ابوبكر.
نسب ابوبكر را بگوييد. گفتند: از قريش است .
غانم گفت : پس آن كسى كه ما نامش را در كتابهايمان ديديم كه پيغمبر است ، اين محمد
نيست ، زيرا محمدى كه نامش را خوانده ايم ، خليفه اش پسر عمو و داماد و پدر فرزندان
اوست .
كابليان از اين سخن بر آشفتند و رو به امير كابل كرده گفتند:
اين مرد، مشرك بود و اكنون كافر شده ، بفرما گردنش را بزنند!
غانم از اين سخن نهراسيد و گفت :
من جز با دليل و برهان از دين خود دست بر نمى دارم ؛ تهديد، دين آور نيست .
امير كابل كه مردى پخته و آزموده بود به سخن كابليان اعتنايى نكرد، بلكه سخن آنها
در خود او هم اثر گذارد و قدرى بينديشيد و سپس راهى به نظرشى آمد و آن اين بود كه
اسلام شناسان ، منحصر به اينان نيست ؛ دانشورانى ديگر هستند كه از حقيقت اسلام آگهى
دارند. بايستى از آنها نيز استفاده شود. از اين رو، قاصدى را نزد دانشمند فرزانه و
عالى قدر به نام ((حسين بن اسكيب
(409) فرستاد و از او تقاضاى حضور كرد. وقتى ابن اسكيب حاضر شد، امير،
غانم را بدو معرفى كرد و گفت : با او مناظره كن .
ابن اسكيب گفت : اين همه علما و دانشوران گرداگرد تو هستند؛ به آنها بگو با وى به
مناظره پردازند.
امير گفت : شخص تو بايستى با او مناظره كند؛ بتنهايى با او گفتگو كن و در سخن ،
نرمش به كار بر.
ابن اسكيب چنان مى كند و بتنهايى با غانم به مناظره و گفتگو مى پردازد.
غانم از او مى پرسد: محمد كيست و آيا ظهور كرده است ؟
ابن اسكيب مى گويد: او همان كسى است كه آنها گفته اند؛ ظهور كرده و اكنون از دنيا
رفته است . او پيغمبر ماست و ترديدى در آن نيست .
خطاى كابليان در تعيين خليفه اوست . خليفه محمد، پسر عموى او على است كه شوى دختر
او فاطمه و پدر فرزندان او حسن و حسين است .
غانم از اين سخن خشنود مى شود و چون آن را درست و مطابق با آنچه در كتابهاى خود
خوانده بود مى يابد، پس اسلام مى آورد و دو شهادت را بر زبان جارى مى كند؛ شهادت :
به وحدانيت خدا و شهادت به رسالت و پيامبرى رسول خدا صلى الله عليه و آله .
سپس نزد امير كابل مى رود و از اسلام خود بدو خبر مى دهد.
ابن اسكيب ، چندى غانم را نزد خود نگاه مى دارد و احكام اسلام را بدو مى آموزد و
فقيهش مى سازد.
روزى ، غانم از ابن اسكيب مى پرسد:
ما در كتابهاى خودمان ديده ايم كه هر خليفه اى از خلفاى محمد صلى الله عليه و آله
كه از دنيا مى رود، خليفه اى ديگر به جايش مى نشيند، خليفه بعد از على كيست ؟
ابن اسكيب مى گويد: خليفه بعد از على ، حسن است و بعد از حسن ، حسين است .
سپس يكايك امامان را نام مى برد تا به حضرت عسكرى مى رسد. آن گاه مى گويد: اكنون
حضرت عسكرى از دنيا رفته است ، و لب فرو مى بندد.
و چون راهنمايى و هدايت خود را ناقص مى بيند، غانم را مخاطب قرار داده مى گويد: تو
اكنون بايستى بروى و از خليفه حضرت عسكرى عليه السلام تحقيق و جستجو كنى و بدانى
كيست . گويا اجازه نداشته كه حضرت مهدى را معرفى كند. از اين رو، خود غانم را تشويق
مى كند تا شرفياب شود و از اين فيض عظيم ، برخوردار گردد.
غانم عزم سفر مى كند و از كابل خارج شده ، رهسپار بغداد مى گردد.
به بغداد كه مى رسد و در آن شهر منزل مى كند، روزى مشغول وضو گرفتن بود، با خود مى
انديشد كه من براى چه بدين شهر آمده ام و اكنون چرا اين جا هستم ؟
در همين فكر بود كه مردى را مى بيند به سراغش آمده و مى گويد:
مولايت تو را احضار كرده است .
غانم ، شاد شده و از جا بر مى خيزد و با قاصد به راه مى افتد. كوچه ها و محله هاى
بغداد را طى مى كند تا به جايگاه مولاى خود مى رسد و شرفياب مى شود، در حالى كه
حضرتش را نشسته مى بيند.
نظر مبارك كه بر وى مى افتد، حضرتش به رسم هند به وى سلام مى دهد و با زبان هندى با
وى سخن مى گويد و نامش را مى آورد. سپس نامهاى يكايك چهل تن همكاران او را بر زبان
مى آورد. غانم ، شادان و مسرور مى گردد؛ چون خود را به مقصد رسيده و گمگشده اش را
يافته مى بيند. چند روز از اين سعادت بهره مند بوده ، دانسته نشد.
وقتى حضرتش به وى مى فرمايد: ((امسال مى خواهى با اهل
قم براى حج به مكه بروى ؟)).
عرض مى كند: آرى .
مى فرمايد: ((امسال به مكه نرو. برو به خراسان و سال
آينده به حج برو)) و كيسه اى زر به وى لطف مى كند. و مى
فرمايد: ((اين را خرج سفر خود قرار بده و در بغداد به
منزل كسى مرو و از آنچه كه ديدى ، با كسى چيزى نگو (گويا در آن سال كشتار حجاج به
دست قرامطه بوده است ))).
غانم به خراسان مى رود و سال ديگر رهسپار حج مى گردد. پس از بازگشت به خراسان رفته
در آن جا وفات مى كند.
(410)
دانشمندى از كابل
وى مردى كاوشگر بوده و از دانشمندان به شمار مى رفته . انجيل را خوانده و بدان
هدايت شده بود. سپس به اسلام راه يافته بود و مسلمان گرديده بود و در جستجوى زيارت
حضرت مهدى از كابل به عراق سفر كرده ، سپس به حجاز رفته و در مدينه اقامت گزيده به
كاوش مى پردازد.
روزى پير بنى هاشم به نام ((يحياى عريضى
))او را مى بيند و بدو مى گويد: آن كه در جستجويش هستى در صريا (مزرعه
اى است در بيرون مدينه ) منزل دارد.
دانشمند كابلى به صريا مى رود و به خانه اى مى رسد كه داراى دهليزى بوده و آب پاشى
شده بود. دانشور كابل خود را بر سكوى در خانه مى اندازد كه غلامى سياه از درون خانه
بيرون مى شود و با خشم بدو مى گويد: از اين جا برو.
دانشمند كابلى مى گويد: من از اين جا نخواهم رفت .
غلام به درون خانه مى شود و سپس بيرون مى آيد و مى گويد: داخل شو.
دانشمند كابل ، داخل ميوشد و به سعادت شرفيابى نائل مى گردد و حضرتش را در ميان
خانه ، نشسته مى بيند و سلام عرض مى كند و جواب مى شنود. حضرت ، نام او را مى برد
آن هم نامى كه جز همسرش كه در كابل مى زيسته ، كسى آن را نمى دانسته .
آن گاه حضرت از اسرار نهانى او خبر مى دهد. كابلى عرض مى كند:
خرجى من پايان يافته ؛ بفرماييد به من خرجى بدهند.
حضرت مى فرمايند: ((دروغ مى گويى و در برابر دروغى كه
گفتى ، آنچه كه تودارى از دستت خواهد رفت )) و سپس عطيه
اى به او عنايت مى كند.
كابلى ، مرخص مى شود و خرجى اى كه از خود داشته گم مى كند. ولى عطيه حضرت ، برايش
مى ماند.
سال ديگر به صريا مى رود و به همان خانه وارد مى شود، كسى را در آن نمى بيند.
(411)
شرفيابى حسن بن وجناء
پنجاه و چهارمين سفر حج من بود. بعد از نماز عشا در زير ناودان سر به سجده گذارده
بودم و به درگاه الهى تضرع و زارى مى نمودم كه ناگاه احساس كردم كه دستى به پشتم
گذارده شد و مرا تكان داد و گفت : اى حسن بن وجناء برخيز.
من برخاستم . ديدم كنيزى است زرد رنگ ، لاغر اندام ، چهل ساله يا بيشتر.
كنيز، جلو افتاد و من در پى او روانه شدم . او چيزى به من نگفت و من از او چيزى
نپرسيدم و با او سخنى نگفتم . كنيز به رفتن ادامه داد تا مرا به خانه خديجه رسانيد.
به درون خانه شدم و در آن اتاقى ديدم كه درى ميان خانه داشت و داراى نردبان چوبين
بود، از چوب ساج . كنيز از نردبان بالا رفت كه ندايى به گوشم رسيد كه مى فرمود:
((حسن ! بيا بالا!)).
من بالا رفتم و در آستانه در ايستادم و در آن جا حضرت صاحب الاءمر را زيارت كردم .
به من فرمود: ((گمان دارى كه من با تو نبودم و از تو
دور بودم ؟ در همه سفرهايى كه حج كردى ، من با تو بودم )).
سپس آن حضرت به شمردن اوقات من و آنچه بر من گذشته بود، پرداخت .
من تعجب كردم و از شدت تحير غش كرده به رو افتادم .
پس دستى را احساس كردم كه بر من نهاده شده و من به هوش آمدم و به من فرمود:
((حسن ! در خانه جعفر بن محمد بمان و در انديشه نان و
آب مباش و براى جامه و ستر عورت مينديش )) و كتابچه اى
به من لطف كرد كه در آن دعاى فرج و صلوات بر حضرتش بود و فرمود: ((اين
دعا را بخوان و بر من چنين صلوات بفرست و اين دفتر را بجز از حق پويان دوستان من ،
به كسى مده . خداى جل و جلاله تو را موفق بدارد)).
عرض كردم :اى مولاى من ! آيا حضرتت را باز هم زيارت خواهم كرد؟
فرمود: ((اگر خدا بخواهد)).
من از حج برگشتم و در خانه جعفر بن محمد منزل گزيدم و معتكف شدم و از آن خانه بيرون
نمى آمدم مگر براى سه كار: براى تجديد وضو، براى خوابيدن ، براى افطار كه در وقت
افطار به منزل خودم مى رفتم و در آن جا آب آشاميدنى و گرده اى نان و هر غذايى كه در
روز دلم آرزو مى كرد، حاضر مى ديدم و از آن غذا مى خوردم و براى من بس بود. در
زمستان لباسهاى زمستانى برايم فراهم بود و در تابستان لباسهاى تابستانى .
هنگامى كه از آن جا بيرون مى شدم ، كوزه آب را خالى مى كردم و ته مانده آب را مى
پاشيدم . مردم براى من غذا مى آوردند و من بدان نيازى نداشتم ولى آن را مى پذيرفتم
و شبها صدقه مى دادم تا كسى از راز من آگاه نشود.
(412)
شرفيابى مردى از قبيله ازد
ششمين دور از طواف كعبه را انجام داده بودم و مى خواستم دور هفتم را آغاز كنم كه
تنى چند از افراد را ديدم كه در طرف راست كعبه گرد جوانى نورانى خوش سيما و خوشبو و
داراى هيبت ، حلقه زده اند و با شيرين سخنى و خوش بيانى سخن مى گفت . خواستم نزديكش
بروم ، مردم مرا مانع شدند. از كسى پرسيدم :
اين جوان كيست ؟ گفت : اين پسر پيغمبر است كه از ديده ها پنهان است ، سالى يك روز
براى دوستانش ظاهر مى شود و سخن مى گويد.
شرفياب خدمتش گرديدم و عرض كردم :اى سرور آمده ام كه هدايتم كنى .
حضرت ، سنگريزه اى در دست من نهاد كه ديگران آن را ديدند. يكى از ايشان پرسيد: چه
چيز به تو داد؟ گفتم : سنگريزه و دستم را باز كردم ، ديدم شمش زر است .
من برخاستم كه بروم . حضرتش به من فرمود:
((حجت براى تو تمام شد و حق نزد تو آشكار گرديد و بينا
شدى ؟ آيا مرا مى شناسى ؟)) گفتم : نه . فرمود:
((من مهدى هستم ، امام قائم زمان هستم ، آن كسى هستم كه زمين را از عدل
و داد پر خواهم ساخت ، چنانچه از ظلم و بيداد پر شده است .
زمين ، هيچگاه از حجت حق خالى نخواهد بود و مردم در فترت حجتهاى خدا نمى باشند)).
(413)
شرفيابى همدانى
اين مرد از همدان به سوى مكه ، براى انجام دادن مناسك حج ، روانه مى شود و اين
عبادت بزرگ را انجام مى دهد. در بازگشتن ، پياده و سواره راه را طى مى كند و خستگى
بر او چيره مى شود و مى خواهد استراحت كرده و آسايش يابد. با خود مى گويد:
چند دقيقه اى بخوابم ، هنگامى كه اواخر كاروان برسد بيدار مى شوم و به سفر ادامه مى
دهم .
در بيابان سر بر زمين مى گذارد و به خواب مى رود. ولى خوابش طولانى مى شود و كاروان
از او مى گذرد و كاروانيان فراموشش مى كنند و او همچنان در خواب بسر ميبرد، تا
حرارت آفتاب بيدارش مى كند و كاروان را رفته مى بيند، راه را نمى شناسد. با خود مى
گويد: توكل بر خدا كن و راهى را پيش گير.
همين كار را مى كند و جهتى را انتخاب كرده بدان سو رهسپار مى شود. طولى نمى كشد كه
به دشتى سرسبز و خرم مى رسد كه گويى بارانى تازه بر آن باريده و از خاكش بوى خوش مى
تراود. چند گامى كه قدم برمى دارد، به خانه اى مى رسد كه دو نفر را بر در خانه
ايستاده مى بيند. بدانها سلام مى دهد.
آن دو، سلامش را با خوشى پاسخ مى دهند و مى گويند: بنشين ، خداوند براى تو خير
خواسته است . آنگاه يكى از آن دو به درون خانه رفته و به زودى بيرون مى آيد و مى
گويد: داخل خانه شو و به درون آى . مرد همدانى به درون خانه مى رود و سيدى جوان و
بزرگوار را در آنجا مى بيند كه بالاى سرش شمشيرى آويخته است و چهره اى نورانى دارد.
مرد همدانى ، سلام مى كند و با مهربانى جواب مى شنود. سپس ، حضرتش با زبانى كه او
بفهمد، از او مى پرسد: ((آيا مى دانى من كه هستم
)). مرد همدانى مى گويد: نه . مى فرمايد: ((من
قائم آل محمد هستم ، من آن كسى هستم كه در آخرالزمان خروج مى كنم و زمين را از عدل
و داد پر مى كنم ، چنانچه از ظلم و بيداد، پر شده است . تو فلان هستى ، از شهرى
هستى بنام همدان كه در كوهستان است )). عرض مى كند: آرى
چنين است .
حضرتش مى فرمايد: ((مى خواهى به زن و فرزندانت برسى ؟)).
عرض مى كند: آرى و از اين سعادت كه نصيبم شده بدانها بشارت خواهم داد. حضرتش كيسه
اى زر به او عنايت مى كند و اشارتى به خادم كرده ، خادم به قصد حضرت پى مى برد. با
مرد همدانى از خانه بيرون مى آيند و به سويى رهسپار مى شوند. چند گامى كه بر مى
دارند، خانه هايى و درختانى و مناره هايى مى بينند. خادم از او مى پرسد: اينجا را
مى شناسى ؟ مى گويد: نزديك ما شهرى است به نام اسد آباد و اين شهر شبيه اسد آباد
است .
خادم مى گويد: آرى اينجا اسد آباد است . برو كه به خانه ات خواهى رسيد.
و ديگر خادم را نمى بيند. او داخل اسد آباد مى گردد و كيسه زر را باز كرده و مى
بيند محتوى چهل يا پنجاه دينار زر است . سپس به سوى همدان روانه مى شود و به زن و
فرزندانش مى رسد. همگان شيعه مى شوند و دودمانش در همدان در زمره شيعيان قرار مى
گيرند و دينارهاى زر را نگاه مى دارند و تا دينارهاى زر در ميان زادورودش باقى بوده
، دودمانش به خوشى ، روزگار مى گذرانند.
نكته قابل ذكر، آن است كه كاروانى كه با آن به حج رفته بود، به فاصله اى دراز پس از
رسيدن او، به همدان مى رسد و كاروانيان از اين سعادت او آگاه مى شوند.
(414)
شرفيابى ابوسوره
((ابوسوره )) در شهر حيره ،
سيدى جوان و نورانى را در حال نماز مى بيند. درنگى مى كند كه از نمازش فارغ شود. پس
از نماز، حضرتش به او مى فرمايد: ((ابوسوره ! كجا مى
خواهى بروى )). ابوسوره مى گويد: مى خواهم به كوفه بروم
. حضرتش مى پرسد: ((با چه كسى مى خواهى بروى ؟)).
مى گويد: با مردم . مى فرمايد: ((با مردم نرو، با هم
برويم )).
ابوسوره ، اطاعت مى كند: شبانگاه به راه مى افتند. پس از چند گامى كه برمى دارند،
ابوسوره ، مسجد سهله را مى بيند. حضرت مى فرمايد: ((آنجا
هم خانه ات است ، اگر مى خواهى به خانه ات برو)). سپس
مى فرمايد: ((در كوفه برو به سراغ ((ابن
زرارى على بن يحيى )) و به او بگو: مالى كه نزدش است به
تو بدهد)).
ابوسوره عرض مى كند: او به من نمى دهد تا نشانى به او ندهم . حضرت مى فرمايد:
((نشانى آن اين است : مبلغ مال اين قدر دينار است و اين
قدر درهم ، در چه جايى نهاده شده و چه پارچه اى آن را پوشانيده است
)).
ابوسوره مى پرسد: شما كه هستيد؟ مى فرمايد: ((من محمد
بن الحسن هستم )).
مى گويد: اگر ابن زرارى به من نداد چه كنم ؟ مى فرمايد: ((من
پشت سرت هستم )).
ابوسوره در كوفه به سراغ ابن زرارى مى رود و پيام را به او مى رساند.
ابن زرارى به زودى مى رود و مال را مى آورد و به ابوسوره مى پردازد.
ابوسوره به او مى گويد: حضرت فرمودند: ((من پشت سرت
هستم )).
ابن زراره مى گويد: احتياجى نيست چون از اين راز كسى جز خداى تعالى آگاه نبود.
(415)
شرفيابى زهرى
اين مرد، عاشق شرفيابى حضور مقدسش بود و در اين راه سفر كرده و مال بسيارى صرف كرده
بود. سرانجام به خدمت جناب ((عثمان بن سعيد عمرى
)) مى رسد و خدمتگذارش مى شود پس از چندى ، تقاضاى زيارت حضرت مهدى را
مى كند. جناب عثمان به او مى گويد: راهى براى زيارت حضرتش نيست ، زهرى ، اصرار و
التماس مى كند و تقاضايش را تكرار مى كند. جناب عمرى مى گويد: فردا صبح زود نزد من
بيا. زهرى اطاعت مى كند و جناب عمرى را مى بيند. كه در خدمت سيد جوانى قرار دارد كه
نورانيت چهره اش از همه كس بيشتر است و عطرى خوش از وجود مقدسش پراكنده مى شود و
جامه تاجران بر تن دارد و مانند تجار، چيزى در آستين نهاده است . جناب عمرى به او
اشاره اى مى كند كه اين وجود مقدس ، مطلوب توست . زهرى به حضرتش نزديك مى شود و
مسائلى را كه مى خواسته مى پرسد و جواب مى شنود.
همان كه حضرتش خواست به خانه اى كهنه داخل شود، عمرى به او مى گويد: هر چه مى خواهى
بپرس كه ديگر حضرتش را نمى بينى . زهرى اطاعت مى كند.
(416)
شرفيابى در غيبت كبرى
روز تاسوعا
((حضرت آيت الله آقاى حاج سيد حسين حائرى
)) كه ساليانى در كرمانشاه سكونت داشته اند و منزل ايشان مركز نزول زوار
كربلا از شناخت و ناشناخت در رفت و برگشت بود.
خود ايشان چنين حكايت كرد: در ميان زوار ناشناس ، سيدى به منزل من وارد شد كه او را
نمى شناختم . چند روزى كه مهمان ما بود، پى بردم كه فرد عادى نيست و با جهان ديگر
رابطه دارد.
روزهاى واپسين ماه ذى حجه بود كه اين سيد بزرگوار در خانه من رحل اقامت انداخته بود
و چون در دهه عاشوراى ماه محرم روضه داشتيم ، به او گفتم : مى توانى به من خبر دهى
كه آيا روضه ما مورد رضايت آقا امام زمان (عليه السلام ) است يا نه سيد براى جواب
مهلت خواست . ماه ذى حجه به پايان رسيد و جواب سيد نرسيد. ماه محرم قدم گذارد و
روضه ما آغاز شد.
روز دوم محرم بود و ما بر سر نهار بوديم . سيد، پاسخ داده گفت : آرى مورد رضايت است
و خود آقا روز نهم - يعنى روز تاسوعا - به مجلس شما تشريف مى آورند. آقاى حائرى
قبول اين سخن برايش دشوار بود.
دانشمندان به چنين سخنانى كمتر ايمان مى آورند. سيد هم همانطور بود براى اطمينان
آقاى حائرى ، از حوادث روز تاسوعا، يعنى روز تشريف فرمائى خبر داد و چنين گفت كه
واعظ شهير كرمانشاه ، يعنى اشرف ، در آن روز جايى منبر نمى رود بجز در روضه شما،
آنهم نه در وقت معين شده كه خاتم مجلس باشد، بلكه او نخستين كسى است كه روز تاسوعا
در مجلس شما شركت خواهد كرد. در آن روز ((اشرف شيرازى
)) نخستين كسى است كه در منزل شما بر منبر خواهد نشست و منبرى مختصر
خواهد داشت و سپس به زير مى آيد و يكسر به خانه مى رود و هيچ مجلسى شركت نمى كند.
منبرش را بدون خطبه اى يا آيه اى از قرآن يا شعرى آغاز مى كند و بدون مقدمه داخل
سخن مى شود. ديگر آنكه ، رسم اهل منبر است كه روز تاسوعا از فضائل و مناقب حضرت
عباس و شهادت آن حضرت سخن گويند.
در آن روز، هيچ كدام از آقايان اهل منبر از حضرت عباس نام نمى برند و همگان از امام
زمان مى گويند و سخنانش درباره آن حضرت است .
پس از شنيدن اين خبرها آقاى حائرى روزشمارى مى كند كه كى روز تاسوعا مى رسد و چرا
دير مى رسد. و اين از دو نظر بود: عشق به شرفيابى و برخوردارى از اين سعادت ، پى
بردن به صحيح بودن خبرهاى سيد، در روز تاسوعا. روز تاسوعا رسيد و آقاى حائرى زودتر
از روزهاى ديگر در مجلس شركت مى كند. هنوز چند تنى بيشتر در مجلس حضور نيافته بودند
كه اشرف مى آيد آقاى حائرى به او مى گويد: آقاى اشرف ! براى چه آمده ايد؟!
چون وقت منبر او نبود، وقت منبرش چند ساعت ديگر بود اشرف پاسخ داده گفت : آقا فردا
عاشورا است و من بايستى وظيفه ام را در آن روز انجام دهم سينه ام خسته شده و بايستى
سى مجلس را اداره كنم . با خود فكر كردم كه امروز استراحت كرده و به هيچ مجلس نروم
تا خستگى برطرف شود و براى فردا آماده باشم . اينجا نيز براى منبر نيامده ام ، بلكه
براى كسب بركت آمده ام كه توسلى بجويم و سپس به خانه بروم و تا شب استراحت كنم .
طولى نكشيد كه اشرف برخاست و به سمت منبر رفت ، در حالى كه بيش از چند تن بيشتر در
مجلس حضور نيافته بودند.
وقتى كه بر منبر نشست ، سكوتى كرد كه ممتد بود. آنگاه حالتى به وى دست داد و بدون
خطبه و قرائتى از آيه اى از قرآن و يا خواندن شعرى ، سخنش را چنين آغاز كرد: اى
گمشده در بيابانها كجايى ؟! سپس به مناجات حضرت مهدى پرداخت و ناليدن گرفت . پس از
چند دقيقه اى كوتاه از منبر به زير آمد و گفت : مى روم استراحت كنم . پس از او منبر
دوم از اشرف پيروى كرده و از امام زمان سخن گفت . سومى نيز از آن حضرت دم زد چهارمى
هم ، پنجمى نيز،
تا پايان مجلس همه آقايان گويندگان از آن حضرت سخن گفتند و نامى از حضرت عباس
نبردند. آقاى حائرى چنين گفت : من سر تا پا منتظر تشريف فرمائى حضرت بودم مى خواستم
بدانم تشريف آورده اند يا پس از اين خواهند آمد. هنگامى كه مجلس پر شد، فكر كردم كه
بايستى با سيد تماس بگيرم ، چون آمدن حضرت تاءخير شده بود همانطور كه دم در ايستاده
بودم و از آيندگان و روندگان پذيرايى مى كردم ، چشم انداختم تا ببينم سيد در كجا
نشسته است .
ديدم در انتهاى مجلس در كنار ديوارى نشسته تصميم گرفتم كه به سوى او بروم و وضعيت
او را بپرسم . به او كه رسيدم ، ديدم زانوها را در بغل گرفته و سرش در ميان
زانوهايش قرار دارد و مانند مرده اى بيجان به ديوار تكيه زده است . صدايش زدم و
گفتم : آقا، سيد سر بلند كرد و من را ديد و گفت : بله آقا چه مى فرمائيد؟ پرسيدم :
تشريف آورده اند يا نه ؟
گفت : هم اكنون در مجلس تشريف دارند، و در خدمتشان كسانى هستند كه مجموع آنها هفت
نفر مى شود و جلوى منبر دايره وار نشسته اند و لباس كمرچين كردى بر تن دارند. من
برگشتم و دم در بجاى خود ايستادم و جلوى منبر را در نظر گرفتم ، حلقه مقدس هفت
نفرى را ديدم سپس قدم برداشتم و به سوى آنها رفتم هنگامى كه خدمتشان رسيدم ، قدرت
نداشتم چهره ها را از يكديگر تميز دهم سلام كردم و جواب شنيدم . سپس عرض كردم :
خيلى مشرف فرموديد. يكى از آنها فرمود: شما برويد دم در، پذيرايى كنيد، امر امام را
اطاعت كردم و ديگر سخنى نگفتم و به زودى به جاى خود برگشتم . با يك نظر از آيندگان
و روندگان پذيرايى مى كردم و با نظر ديگر به جلوى منبر به هفت تن مقدس نگاه مى كردم
. ناگاه ديدم ديگر نيستند و غيب شدند. مجلس كه پايان يافت و با سيد خصوصى شديم ،
پرسيد كه چه شد و از اينجا كجا رفتند؟
سيد گفت : در كرمانشاه در يك مجلس ديگر شركت كردند و آن غرفه زنى بود كه در
كاروانسرايى قرار داشت و آن زن ، روضه داشت كه دو سه تن در آن حضور مى يافتند.
هفت تن مقدس چند دقيقه اى در آن مجلس شركت كردند و سپس از كرمانشاه رفتند.
از اين نقل ، چند نكته استفاده مى شود:
1. امام علم به جزئيات دارد و حضرتش زنده است و حيات دارد. روضه خوانى ها را مى
دانسته و اينها را مى شناخته است ؛
2. روضه خوانى مورد رضايتش بوده و در مجالس روضه شركت مى كند؛
3. روزهاى نجومى نزد حضرتش حاضرند و بدانها رفتار مى كند؛
4. نيك مردانى شرفياب حضورش مى شوند؛
5. حضرتش در زندگى شخصى براى آينده برنامه دارد؛
6. با عده اى از نيكان ارتباط دارد، سيد يكى از آنها بود؛
7. در بسيارى از روضه خوانيها شركت نمى كند؛
8. عنايتى به آقاى حائرى و آن زن ابراز فرموده است ؛
9. ناشناس حركت مى كند؛
10 و 11. حضرتش طى الاءرض دارد و كسانى كه در خدمتش هستند از اين فضيلت برخوردارند؛
12. از نظرها نهان است و گهگاه ديده مى شود؛
13. همه زبانها را مى داند و با هر كسى با زبان خودش سخن مى گويد؛
14. جامه مخصوص ندارد و هر لباسى را مى پوشد؛
15. عمرى طولانى و دراز دارد و اين خود معجزه اى است ؛
|