راه مهدى

آية الله سيد رضا صدر

- ۶ -


نادان ، گمان مى كرد، مى تواند جلوى اراده الهى را بگيرد و قضاى الهى را سد كند. چنانچه فرعون مصر نيز چنين گمان مى كرد؛ زنان باردار بنى اسرائيل را شكم مى دريد تا از پيدايش موسى جلوگير شود، ولى نتوانست . آنچه خدا خواهد همان شود، هر چند فرعون و فرعونيان ، آن را نخواهند.
فرعون آن زمان نيز، گمان مى كرد مى تواند از زادن حضرت مهدى عليه السّلام جلوگيرى كند و حضرتش را در حالت جنينى به قتل برساند، ولى اين آرزو را به گور برد.
وجود مبارك مهدى مشتمل بر چندين اعجاز است ؛ از آن جمله كه حمل حضرتش و باردار شدن مادرش را كسى ندانست و همگان از آن بى خبر بودند، تا روزى كه قدم بدين جهان گذارد، اثرى از باردارى در مهد عليا آشكار نبود. كنيزكان ديگرى نيز در آن خانه بودند و موجب اشتباه بودند تا كسى نداند مهد مقدس كدام يك هستند.
بانوى بانوان بنى هاشم ((حكيمه )) دخت حضرت جواد عليه السّلام و خواهر حضرت هادى عليه السّلام و عمه حضرت عسكرى كه در زمره بزرگسالان به شمار رفت و سيده عصر بود، در خانه اش قرار داشت كه پيام برادرزاده به وى رسيد:
((عمه امشب كه شب نيمه شعبان است ، نزد ما افطار كن كه خداى تبارك و تعالى حجتى را آشكار خواهد ساخت كه حجت بر خلق و روى زمين باشد)).
بانوى معظم ، خانه خويش را ترك گفت و به خانه برادرزاده اش حضرت عسكرى عليه السّلام رهسپار گرديد و پرسيد: مادر اين حجت خدا كيست ؟
حضرت فرمود: ((نرگس )).
حكيمه عرض كرد: خدا مرا فداى تو كند. من نشانى از باردارى در نرگس نمى بينم .
حضرت فرمود: ((همين است كه گفتم )).
چون بانو نرگس هنگام ورود، از حكيمه استقبال كرده بود و كفش از پايش در آورده و روز به خير گفته بود و حكيمه از او تشكر كرده و سپس شرفياب حضور برادرزاده معظم گرديده بود.
بانوى بانوان بنى هاشم حكيمه ، نرگس را مخاطب قرار داده گفت :
امشب تو پسرى خواهى آورد كه سرور دو جهان دنيا و آخرت خواهد بود.
نرگس شرم كرد و از خجالت سر به زير انداخت و سخنى نگفت .
حكيمه ، نماز شام را خواند، پس به خواندن نماز خفتن پرداخت . آن گاه افطار كرد و سپس در غرفه نرگس به بستر شد و خوابيد.
نيمه هاى شب از خواب بر خاست و نماز شب را بخواند. پس از فراغت ، نظرى به نرگس انداخت كه هنوز در خواب بود و تازه اى در وى نيافت . و به خواندن اذكار و دعاهاى شب پرداخت .
نرگس از خواب بيدار شد و نماز شب را بخواند و دگر باره به خواب رفت . ساعتى نگذشت كه حكيمه بر خاست و از غرفه بيرون شد تا بداند سپيده زده و وقت نماز صبح داخل شده است .
سپيده اى نمودار بود ولى هنوز وقت نماز صبح نرسيده بود. شب از نيمه گذاشته بود و به پايان مى رسيد و نرگس همچنان در خواب به سر مى برد. در اين وقت ، شكى در باردارى نرگس در دل براى حكيمه رخ مى دهد كه ناگاه بانگ برادرزاده را مى شنود:
((عمه شتاب مكن آنچه گفتم نزديك است و قطعى )).
بانو حكيمه مى نشيند و به خواندن سوره سجده و سوره ياسين مى پردازد. در اين حال ، مى بيند كه بانو نرگس پريشان حال از خواب پريد. حكيمه به سوى او مى دود و مى گويد: نام خدا شامل حالت باشد. سپس مى پرسد: چيزى در خود احساس مى كنى ؟ نرگس ‍ مى گويد: آرى . حكيمه مى گويد: ناراحت مباش ، سخن همان است كه گفتم .
آرى در سپيده دم ، صبح سعادت مى دمد و نوزاد مقدس قدم در اين جهان مى گذارد و سپس سر به سجده مى نهد.
حكيمه ، نوزاد مبارك را در بغل مى گيرد و مى بيند پاك و پاكيزه است .
چون مهد عليا از خون نفاس پاكيزه بوده است .
عمه ! فرزندم را بياور، حكيمه ، اطاعت مى كند و نوزاد مقدس را نزد پدرش مى برد. حضرت عسكرى نور ديده را بر روى دو دست مى خواباند؛ به طورى كه چهره پسر در برابر چهره پدر قرار مى گيرد و پاهاى فرزند، سينه پدر را نوازش مى دهد. پدر، زبان خود در دهان پسر مى نهد تا نخستين غذاى او، غذاى امامت باشد. پس از آن ، دست مبارك را بر ديدگان نوزاد و گوشها و مفاصلش مى كشد. آن گاه مى فرمايد:
((پسرم سخن بگو)) نوزاد مقدس زبان مى گشايد و چنين مى گويد:
((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله )).
سپس بر اميرالمؤ منين و يكايك امامان ، به نام ، درود مى فرستد. نام پدر را كه بر زبان مى آورد، خاموش مى شود.
سپس حضرت مى فرمايد: ((عمه ! پسرم را ببر و به مادرش بسپار تا ديدگانش روشن گردد)). عمه اطاعت مى كند.
حضرت عسكرى عليه السّلام در سومين روز ولادت ، مولود مقدس را به خواص اصحاب نشان مى دهد و مى فرمايد:
((اين است امام بعد از من و خليفه بر شما و اوست قائمى كه گردنها در انتظارش دراز مى شود و كشيده مى گردد و زمين را از عدل و داد پر خواهد ساخت ؛ وقتى كه از ظلم و جور پر شده باشد)).
هفتمين روز زايش نوزاد، عمه بزرگوار، مولود مقدس را به نزد پدر مى برد. بار دگر پدر به پسر مى فرمايد: پسرم سخن بگو: نوزاد شهادتين را تكرار مى كند. سپس اين آيه را تلاوت مى كند:
(و نريد اءن نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم اءئمة و نجعلهم الوارثين ). (278)
حضرت عسكرى عليه السّلام عثمان بن سعيد را احضار مى كند و مى فرمايد:
((ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت ، ميان بنى هاشم پخش كن و گوسفندى را نيز عقيقه كن )). (279)
عثمان بن سعيد، اطاعت كرد. و از بزرگان علماست و شخصيتى منحصر به فرد بوده و سعادت شرفيابى حضور سه تن از امامان را داشته و نخستين نايب حضرت ولى عصر (روحى فداه ) در زمان غيبت صغرى بوده است . پس از مرگ او، سه تن ديگر به اين منصب مقدس و اين مقام عالى رسيدند كه دومين ، پسر عثمان ، محمد است كه در صفحات بعدى از ايشان سخن مى رود.
غلام حضرت هادى چنين مى گويد:
هنگامى كه مهدى ولادت يافت ، اهل خانه به يكديگر بشارت دادند و هنگامى كه به راه افتاد، به من از سوى حضرت عسكرى امر شد كه براى مولاى كوچكم در هر روز همراه گوشت ، استخوان قلمى كه مغز دارد بخرم . (280)
اخبار غيب و معجزاتى چند در ولادت اين نوزاد عظيم الشاءن از پسر و پدر ديده شده كه به پاره اى از آنها اشاره مى شود:
آثار باردارى تا لحظات زاييدن در مهد عليا ديده نشد و قابله هاى جاسوس خليفه پى نبردند كسى از بانوان حرم مقدس داراى اين شرف است .
خود بانو نرگس نيز، اثرى از حمل ، احساس نكرده بود.
اخبار به حكيمه كه به يقين در امشب (نيمه شعبان ) صبح سعادت مى دمد، اخبار غيب بود.
اطلاع حضرت عسكرى عليه السّلام از شكى كه در دل عمه در نيمه شب راه يافت ، خبر غيبى بود.
مهد عليا از خون نفاس پاك و پاكيزه بود.
امر پدر به سخن گويى نوزاد و اصغاى نوزاد و جارى كردن شهادتين بر زبان و فرستادن درود بر پدران بزرگوارش و شناخت آنها را يكان يكان و خاموش شدن ، هنگامى كه به خودش نوبت رسيد، چندين معجزه از پدر و پسر بود.
در روز هفتم اين معجزه تكرار شد، به اضافه تلاوت آيه اى از قرآن كه با وجود مقدسش ربط داشت . حفظ قرآن و انتخاب آيه مناسب ، معجزه اى بزرگ از نوزاد بود.
اخبار حضرت عسكرى ، در روز سوم ولادت به خواص اصحاب كه اوست امام قائم ، معجزه بود؛ چون هيچكس از زنده ماندن نوزاد در آينده خبر ندارد.
بانوى بانوان ، جناب حكيمه چنين حكايت مى كند:
هنگامى كه مهدى ولادت يافت ، پدر بدو فرمود: ((فرزندم ! به قدرت خدا سخن بگو)) نوزاد آغاز سخن كرده و گفت :
((اءعوذ بالله من الشيطان الرجيم . بسم الله الرحمن الرحيم )). سپس اين آيه را تا پايان تلاوت فرمود: ((و نريد اءن نمن على الذين استصعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين )). (281) ))
سپس بر رسول خدا صلى الله عليه و آله درود فرستاد و بر اميرالمؤ منين و بر امامان صلى الله عليه و آله - يكايك را نام برد - تا به نام پدرش پايان داد. (282)
سخن گفتن اولياى خدا، هنگام نوزادى ، از زمان حضرت مسيح شروع شد.
قرآن چنين مى گويد: ((مسيح ، هنگامى كه از مادر زاده شد و در گهواره نهاده شد، گفت : من بنده خدا هستم و خدا به من كتاب داده و مرا پيغمبر قرار داده ...)). (283)
اين نماينده قدرت نامتناهى حضرت حق است كه نوزادى را گويا سازد. پدر بزرگوارش اين را مى دانست . لذا گفت : به قدرت خدا سخن بگو و او گفت . قرآن مى گويد: ما مسيح را مؤ يد به روح القدس ساختيم . آن وقت در گهواره به سخن آمد. خود را معرفى كرد و منصب مقدس را كه به وى ارزانى شده بود، اعلام داشت .
قرآن درباره يحياى پيغمبر نيز چنين مى گويد: ((و آتيناه الحكم صبيا)). (284) ))
آن كه قدرت بر خلق مسيح و يحيى و مهدى عليه السّلام دارد، قدرت آن را دارد كه آنها را در كودكى و نوزادى سنخگو و عارف و عالم و دانشور قرار دهد، و شايستگى آن را به آنها بدهد.
در داستان مذكور چندين معجزه موجود است :
1. دانش پدر كه نوزادش مى تواند سخن بگويد و از او مى خواهد كه سخن بگويد؛
2. سخن گفتن نوزاد؛
3. سخنش طلب شير نبود، بيان بزرگترين حقيقت بود؛
4. آغاز سخنش به نام خدا بود؛ نشان دهنده خداشناسى و معرفت كامل نوزاد؛
5. تلاوت آيه قرآن نشان دهنده حفظ قرآن هنگام ولادت ؛
6. انتخاب آيه اى كه با منصب مقدسش مناسب است ؛
7. معرفت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و يكايك امامان ، نشانه علم نامتناهى خدادادى است ؛
8. مژده بر اقامه حكومت عدل جهانى ؛
9. از خود نام نبردن در ضمن نامهاى امامان . ولى آيه اى كه تلاوت كرد، بدان وسيله خود را معرفى كرد.
وقتى نصر خادم به گهواره نوزاد مقدس مى نگرد، نوزاد بدو مى گويد: ((مرا مى شناسى ؟)).
نصر مى گويد، آرى . تو مولاى من و پسر مولاى من هستى .
نوزاد مى گويد: ((منظور من اين نبود)).
نصر مى گويد: خودت بگو، منظورت چه بوده ؟
نوزاد مى گويد: ((من خاتم اوصيا هستم به وسيله من خدا بلاها را از اهل من و شيعيان من دفع مى كند)). (285) ))
((ابوجعفر رزخى )) مى گويد: در شهر سامرا به جوانى در مسجد زبيد برخورد كردم كه مى گفت : من هاشمى هستم ، و سپس مرا به ميهمانى به خانه اش برد.
در آن جا كنيزكى را آواز داد و گفت : داستان ميل سرمه دان را بر گو.
كنيزك چنين گفت :
نوزادى در خانه ما قدم گذارد كه دردمند و بيمار زاييده شده بود. بانويم به من گفت : برو به خانه حضرت عسكرى و به بانوى بانوان حكيمه بگو:
چيزى به ما بده كه از آن براى نوزادمان شفا گيريم .
من اطاعت كردم و پيام بانو را خدمت جناب حكيمه عرضه داشتم .
بانوى بانوان ، ميل سرمه دانى را كه با آن در چشم نوزادى كه ديروز براى حضرت عسكرى آمده بود سرمه كشيده بودند، به من داد.
من آن را گرفتم و به بانويم دادم . بانو با آن ميل در چشم نوزاد بيمار سرمه كشيد و نوزاد شفا يافت .
آن ميل نزد ما باقى ماند و از آن براى بيماران شفا مى گرفتيم ، تا گم شد. (286)
در زير سايه پدر
((احمدبن اسحاق )) شرفياب حضور حضرت عسكرى مى شود و پرسشهايى مى كند. از جمله مى گويد: اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله امام بعد از تو كيست ، و خليفه و جانشين تو چه كسى است ؟ حضرت عسكرى عليه السّلام زود از جا بر مى خيزد و به درون خانه مى شود و پسر بجه سه ساله اى را بر دوش مى آورد كه چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشد و مى فرمايد:
((احمد! اگر نزد خدا و نزد حجتهاى خدا گرامى و محترم نبودى ، اين فرزند را به تو نشان نمى دام . او همنام رسول خداست و كينه اش كنيه رسول خدا صلى الله عليه و آله . او زمين را از عدل و داد پر خواهد كرد؛ چنانچه از ظلم و جور پر شده است )).
احمد عرض مى كند: آيا دلالتى در كار است كه قلب من بدان اطمينان حاصل كند.
كودك به زبان عربى فصيح زبان مى گشايد و مى فرمايد:
((من بقية الله در زمين هستم ؛ انتقام گير از دشمنان خدا)).
پس از اين دلالت ، در پى دلالتى ديگر مرو.
احمد شاد مى گردد و از خدمت حضرت عسكرى عليه السّلام مرخص مى شود. (287)
((يعقوب بن منقوش )) حضور حضرت عسكرى شرفياب مى باشد و مى پرسد: امام بعد از شما كيست ؟
حضرتش مى فرمايد: ((اين پرده را بردار))، يعقوب پرده را بر مى دارد و كودكى مى بيند كه داراى چهره اى سپيد و پيشانى روشن و چشمانى درخشنده ، گونه راستش داراى خالى است و بر سر كاكلى دارد. كودك آمد و بر زانوى حضرت عسكرى نشست .
حضرتش فرمود:
((اين است امام شما پس از من )). سپس كودك را فرمود:
((برو به درون تا وقتى كه خدا بخواهد)). (288)
روزى ، چهل تن از مسلمانان شرفياب حضور حضرت عسكرى عليه السّلام بودند. حضرتش فرزند خود را به آنها نشان داد و فرمود:
((اين است امام شما پس از من ، و خليفه و جانشين من براى شما. او را اطاعت كنيد و پس از من ميان شما شكافى پيدا نشود. مبادا در دين خود هلاك گرديد. پس از امروز، او را نخواهيد ديد)).
ديرى نپاييد كه حضرتش پس از چند روز از دنيا رفت . (289)
وقتى كه حضرت عسكرى را اجل فرا رسيد و در بستر مرگ آرميد، فرزندش مهدى ، حضرتش را وضو داد و مسح سر و مسح پايش ‍ را كشيد. آن گاه حضرت عسكرى ، فرزند را مخاطب ساخته چنين گفت :
((فرزند! به تو بشارت مى دهم ، تو صاحب الزمان هستى ، تو مهدى هستى ، تو حجت خدا بر روى زمين هستى ، تو پسر من و وصى من هستى )). سپس فرمود:
تو زاده رسول خدايى ، تو خاتم اوصياء و ائمه طاهرين هستى ، رسول خدا، زادن تو را بشارت داده و نام تو و كينه تو را ياد كرده است . پدرم از پدرانش به من چنين فرمود. سپس حضرت عسكرى در همان ساعت وفات يافت . (290)
ابراهيم نيشابورى به خدمت حضرت عسكرى مى رسد و پسرى را نزد آن حضرت مى بيند و مى پرسد: اين كيست ؟ حضرت مى فرمايد: ((پسر من است و خليفه و جانشين من پس از من است . داراى غيبتى است دراز: سپس ظاهر مى شود پس از آن كه زمين از ظلم و جور پر شده باشد و آن را از عدل و داد پر سازد)). (291)
حضرت عسكرى در سال 259 مادرش را فرمود كه به حج مشرف شود و به مادر خبر داد كه در سال 260 چه خواهد شد. و فرزند بزرگوارش را خواست و اسم اعظم را به وى تعليم داد و مواريث انبيا و سلاح را به وى تسليم كرد و او با والده پدرش در همان سال به مكه براى حج مشرف شدند.
كودك و معجزات
((كامل مدنى )) شرفياب حضور حضرت عسكرى مى شود و در دل مى گويد:
بايستى از حضرتش بپرسم : چه معرفتى و چه گفتارى موجب دخول بهشت مى گردد.
در كنار درى مى نشيند كه پرده اى بر آن آويخته بوده . در اين هنگام ، بادى وزيدن مى گيرد و پرده را بالا مى زند.
چشم كامل به كودكى چهار ساله مى افتد كه چهره اش مانند ماه مى درخشد.
كودك ، كامل را به نام مى خواند. لرزه سراپايش را فرا مى گيرد و مى گويد: لبيك يا سيدى .
سپس كودك مى فرمايد:
((نزد ولى خدا و حجت حق و باب الله آمدى كه بپرسى :
آيا به جز كسى كه معرفتش مانند معرفت تو و گفتارش مانند گفتار تو باشد، به بهشت مى رود؟)).
كامل مى گويد: آرى يا سيدى ، بهشتيان كيانند؟
فرمود: ((مردمى كه در اثر دوستى على به حق او سوگند مى خورند؛ هر چند فضيلت و برترى على را نمى دانند)). سپس خاموش ‍ شد.
آن گاه فرمود: ((آمدى بپرسى كسانى كه قائل به تفويض هستند، درست مى گويند؟
نه ، دروغ مى گويند، دلهاى ما وعاء خواسته خداست ؛ آنچه او بخواهد، ما مى خواهيم .
خدا خودش مى گويد: ((و ما تشاؤ ن الا اءن يشاء الله (292) )).))
سپس پرده مى افتد و كامل نمى تواند پرده را بالا بزند. (293)
((احمد بن اسحاق )) به حضور حضرت عسكرى شرفياب مى شود و خورجين هدايايى را كه حامل آن بوده در برابر حضرتش بر زمين مى گذارد.
حضرت به كودكى كه در آن جا بوده مى فرمايد:
فرزندم ! مهر اين خورجين را بشكن و هداياى شيعيان و دوستانت را بنگر.
كودك مى گويد:
((آيا رواست كه دست پاكى به سوى هداياى نجسى كه حلال و حرام در آن آميخته است ، دراز شود؟!)).
حضرت عسكرى عليه السّلام به ابن اسحاق رو كرده فرمود:
((آنچه در خورجين است خودت بيرون آور)).
ابن اسحاق اطاعت مى كند و نخستين كيسه زر را بيرون مى آورد.
كودك بزرگوار مى گويد: اين كيسه از آن فلان ، پسر فلان است و در كدام محله قم سكونت دارد و محتواى 62 دينار است و نقش ‍ دينارها را نيز مى گويد و حلال آنها و حرامشان را روشن مى سازد و سبب حرمت آنها را نيز مى گويد.
ابن اسحاق ، سر كيسه را باز مى كند و آن را مى گشايد و مى بيند كه آنچه كودك عظيم الشاءن فرموده ، مطابق واقع و سراسر درست بوده است .
سپس كودك از چيزهاى دگرى كه در خورجين بوده ، خبر مى دهد. ابن اسحاق آنها را بيرون مى آورد و مى بيند هر چه درباره آنها گفته يكايك صحيح است و مطابق واقع ، سپس مسائلى را كه يادداشت كرده ، از حضرت عسكرى مى پرسد. كودك پيش از عرض ‍ مسائل ، يكايك آنها را جواب مى دهد. (294)
والى شرّ، تصميم به قتل ((ابراهيم نيشابورى )) مى گيرد. والى ((عمر و بن عوف )) نام داشت .
ابراهيم مضطرب و پريشان خاطر مى شود و خائف و ترسان ، تصميم به فرار مى گيرد.
نخست براى توديع به خدمت حضرت عسكرى عليه السّلام شرفياب مى شود، در كنار حضرتش ، پسرى را مى بيند كه چهره نورانى اش مانند ماه شب چهارده مى درخشد.
نورانيت كودك چنان در ابراهيم اثر مى گذارد كه غم خود را فراموش مى كند. ليكن كودك نورانى ، پس از آن كه او را به اسم نام مى برد، به وى چنين خطاب مى كند:
((فرار نكن ، خدا شر او را از تو دور خواهد كرد)).
بر تحيّر ابراهيم افزوده مى گردد؛ آن جمال و جلال ! اين كمال و اين سخن !
از حضرت عسكرى مى پرسد: يا سيدى يابن رسول الله عليه السّلام ! اين پسر، كيست كه از ضمير من آگاه است ؟!
حضرت مى فرمايد: ((اين ، پسر من است و خليفه من پس از من )).
ابراهيم كه از خدمت حضرت عسكرى عليه السّلام مرخص مى شود، به عمويش بر مى خورد. عمو بدو مى گويد: خليفه معتمد عباسى برادرش را فرستاده و به او دستور داده است كه عمروبن عوف را به قتل برساند. (295)
حضرت عسكرى عليه السّلام در سن 28 سالگى بدرود حيات فرمود. مردم براى تشييع شركت كردند؛ جنازه حاضر شد و آماده براى نماز گرديد.
جعفر، برادر آن حضرت ، جلو آمد تا نماز بخواند و مردم در پشت سرش صف بستند كه ناگاه كودكى از خانه بيرون آمد و بر جعفر خطاب كرده ، فرمود: ((عمو! من از تو سزاوارترم كه بر پدرم نماز بخوانم )).
عظمت كودك و سخنش ، طورى بود كه جعفر نتوانست مقاومت كند و كسى كه از او پشتيبانى كرد، بزودى كنار رفت . كودك عظيم الشاءن بر پدر نماز خواند و مردم ، همگان ، اين سعادت نصيبشان گرديد كه براى نخستين بار و آخرين بار بدو اقتدا كنند و پشت سرش نماز بخوانند.
در اين نماز، نكته اى چند جلب توجه مى كند.
1. دانستن پيروان حق كه حضرت عسكرى عليه السّلام را فرزندى است و اوست امام ؛ چون نماز بر امام را بايستى امام بخواند؛
2. شجاعت و دليرى كودك چهار ساله كه ماءموران انتظامى در مقام دستگيرى و كشتن اويند و در ميان تشييع كنندگان شركت دارند و خانه و كاشانه حضرت عسكرى عليه السّلام را براى يافتن او بازرسى و جستجو كردند و از باردارى زنان نيز دست بر نداشتند و تفحص كردند؛
3. محفوظ ماندن كودك از خطر ماءموران انتظامى كه براى دستگيرى او آمده بودند.
عظمت حضرتش چنان بود كه احدى از آنان نتوانست دم بزند و حركتى كند؛ با آن كه حضرتش بتنهايى بدون محافظ، در پيش ‍ جنازه ايستاد و نماز خواند؛
4. دانستن كودكى چهار ساله كه او براى نماز حضرت عسكرى عليه السّلام بر جعفر برادر آن حضرت اولويت دارد آن هم دو اولويت : 1. نماز امام بر امام . 2. نماز پسر بر پدر؛
5. دانستن احكام نماز بر ميت براى كودكى كه نزد كسى تعليم نيافته و در عمرش در نماز ميتى شركت نكرده است ؛ آن هم نمازى كه تشييع كنندگان همگان بپذيرند و عموى رقيب و دشمن نتواند بر آن خرده بگيرد.
6. از نظرها پنهان شدن كودك پس از انتهاى نماز و ناتوانى ماءموران انتظامى از تعقيب و دستگيرى او؛ با آن كه به طور دقيق حضرتش ‍ را تحت نظر داشتند.
ابوالاديان مى گويد:
حضرت عسكرى كه از دنيا رفت ، كودكى از خانه بيرون شد و بر آن حضرت نماز خواند. سپس به خاك سپردندش .
گرد هم نشسته بوديم و از مصيبت سخن مى گفتيم . چند تن از مردم شهر قم رسيدند و بيت المالى همراه داشتند و از وفات حضرت عسكرى عليه السّلام آگاه شدند؛ پرسيدند: خليفه و جانشين آن حضرت كيست تا تسليت گوييم ؟
كسى ، جعفر، برادر آن حضرت را نشان داد.
مسافران قم نزد جعفر شدند و تسليت گفتند و امامتش را تهنيت دادند.
سپس گفتند: همراه ما نامه هايى است و بيت المالى ؛ بفرماييد نامه ها از كيست و مقدار بيت المال چقدر است ؟ جعفر از جا برخاست و گفت : از ما علم غيب مى خواهند!
مسافران قم متحير و سرگردان شدند و در انديشه فرو رفتند. در اين هنگام ، خادمى آمد و به آنها چنين خبر داد: نامه ها از فلان و بهمان است و هميانى همراه داريد كه در آن هزار دينار زر هست و ده دينارش به روغن بادام كاج آلوده شده . آنان گفتند: آن كه تو را فرستاده ، امام است و سپس شرفياب شدند. (296)
سفراى كبار
حضرت صاحب الامر از هنگام ولادت در پس پرده غيبت قرار داشتند تا خاندان هاى شريف از گزند حكومت وقت در امان باشند و از شر تفتيش و جستجوى ماءموران نجات يابند و يا كمتر شود چون بر حكومت ثابت شده بود كه حضرتش نابود كننده ظلم و جور و بر پا كننده عدل و داد خواهد بود و حكومت وقت خود را در خطر نابودى به دست اين وديعه بزرگ الهى مى ديد.
درست نظير جريان حضرت موسى عليه السّلام و فرعون ، در تاريخ اسلام رخ داد، كه فرعونيان صدها كودك شيرخوار را كشتند، شايد موسى باشد. ولى موفق نشدند به موسى دست يايند؛ چون خواست خدا تغييرپذير نخواهد بود. از اين نظير، حمل حضرت ولى عصر نيز در ميان بانوان و كنيزكان خاندان اهل بيت مجهول بود تا مادر و فرزند شناخته نشوند و پليس مخفى وقت و زنان جاسوسه بدين راز پى نبرند.
و شايد يكى از علل تعدد كنيزكان حضرت عسكرى عليه السّلام نيز همين بوده است .
حضرت ولى عصر در چند سال كوتاهى كه در زير سايه پدر بود، از بيگانگان مخفى بود و تنها دوستان نزديك بر وجود عزيزش ‍ آگاهى داشتند، تا ثابت شود كه حجت خدا هميشه باقى است و جاويدان و پاينده است . پس از وفات حضرت عسكرى كه امامت به حضرتش تفويض گرديد و مورد احتياج و نياز پيروان حق گرديد، غيبت صغرى آغاز شد و كسانى بزرگ مرد، رابط ميان آن حضرت و پيروان راه خدا بودند.
آنها چهار تن بودند كه هر يك پس از دگرى به مقام مقدس سفارت كبرى رسيدند و از طرف آن حضرت بدان مقام منصوب شدند.
آنان چهار تن بودند و در زمانهاى مختلف زندگى مى كردند؛ ولى همگان يك سخن مى گفتند و يك راه مى رفتند و چهار مساوى با يك بود.
سفارت ايشان از سوى بزرگترين حجت الهى بر خلق بود و حضرتش يكى بود و غير از او كسى نبود؛ خدا نيز يكى است و دو نيست .
اين چهار تن ، به لقب ((نايب خاص )) و يا ((وكيل مطلق )) حضرت صاحب الامر ملقب بودند و وسايطى شناخته شده ميان حضرتش و مردم بودند.
كسى كه آرزوى شرفيابى داشت ، به وسيله اين بزرگ مردان اذن شرفيابى مى گرفت و دور از چشم دگران بدين سعادت نايل مى شد.
اگر كسى مسائلى داشت و پرسشهايى برايش پيش آمده بود و نامه اى مى خواست عرض كند و يا بدهكارى خود را به بيت المال تقديم كند، به وسيله اين نيك مردان مقصودش انجام مى شد.
حيات اين مردان شريف ، كليد سعادت و خوشبختى براى خلق بود كه مى توانستند از آن بهره گيرند و به سرچشمه سعادت برسند.
اينان دادرس خلق بودند؛ فريادرس مستمندان بودند؛ سرچشمه دانش و بينش بودند كه جويندگان علم و فضيلت به وسيله آنان سيراب مى شدند.
گشايشى بودند بر گرفتاران در روزگارى تلختر از زهر و تنگتر از سوراخ سوزن در اثر حكومت مطلقه ظلم و جور؛ آن هم به نام اسلام .
پناهى بودند براى بى پناهان و چاره اى براى بيچارگان .
از نظر اجتماعى نيز منزلتى بسزا داشتند و در ميان دوست و دشمن مكرم و معزز بودند. همگان به ديده عظمت و بزرگى و شرافت و فضيلت بدانها مى نگريستند.
از نظر دانش و فضل ، نخستين مقام را داشتند و دانشورانى عالى قدر بودند و اساتيد بزرگى در دانش و بينش به شمار مى آمدند. طالبان علم و دانش از آنها بهره مى بردند.
توقيعاتى كه از آن مقام مقدس صادر مى شد، به وسيله اين بزرگ مردان بود.
حكومت وقت ، با قدرت مطلقه اى كه داشت و در استبداد و خودكامگى فرو رفته بود، نظر خوشى به آنان نداشت و در انديشه گرفتن بهانه اى براى دستگيرى و زندانى كردن آنها بلكه اعدام آنها بود، ولى عقل و كفايت و شايستگى و كياست اين مغزهاى بزرگ طورى بود كه نتوانست از آنها خرده اى بگيرد و برگه اى به دست بياورد تا خواسته خود را انجام دهد. زيرا كه تمام فعاليتهاى آنها كه در ارتباط با امام بود، در زير پرده انجام مى شد و بيگانگان از آنها اطلاعى نداشتند.
در كتابهاى رجال و غيبت ، استادى براى اين پاكيزگان و شيخى براى ايشان به نظر نرسيد. از اين رو دانسته مى شود كه آنها دانش و فضيلت را در مكتب وحى آموخته بودند و بلاواسطه از مقام مقدس امامت كسب فيض كرده و بدين مقام عالى از دانش و بينش و علم و تقوا رسيده اند.
نخستين سفير
نخستين فرد ايشان جناب ابوعمرو عثمان بن سعيد عمرى است كه از تاريخ ولادت و روز وفاتش اطلاعى در دست نيست .
اين مرد بزرگ ، ستاره درخشان علم و فضيلت و عقل و كياست و بزرگوارى بود؛
ماهى بود كه از سه خورشيد هدايت كسب نور كرده و به عاليترين مرتبه دانش و بينش رسيده بود.
در يازده سالگى به شرف خدمتگزارى حضرت هادى عليه السّلام نايل شده بود و همچون خانه زادى در خدمت آن حضرت قرار داشت .
پس از رحلت آن حضرت ، در خدمت حضرت عسكرى عليه السّلام شرفياب بود و از اين سعادت برخوردار. و پس از آن حضرت ، نزديكترين كس به وجود مقدس حضرت صاحب الامر بود و به افتخار نيابت خاص و سفارت ويژه آن حضرت منصوب گرديد.
اين مرد بزرگ به لقب ((سمان روغن فروش )) نيز ملقب بود؛ چون روغن فروشى راپيشه ساخته بود تا حكومت وقت به قريب و منزلت و منصب او از سوى مقام مقدس امامت پىنبرد.
بدهكاران بيت المال ، بدهى خود را به خدمتش تقديم مى داشتند و او آن را در انبان روغن مى نهاد و به حضور مقام مقدس امامت ارسال مى داشت .
ستايشهايى كه از سوى مقام مقدس امامت درباره اش رسيده ، مى رساند كه يك فرد عادى مى تواند به عاليترين مرتبه انسانيت و به بالاترين درجه از دانش و بينش برسد و نظير اين ستايشها، درباره غير او و پسرش ديده نشده است .
حضرت هادى عليه السّلام درباره اش فرموده :
((عمرى ، ثقه و محل اعتماد من است . راستگو و ديندار است . امين من و درستكار و راستگفتار است ؛ آنچه بگويد از من گفته و آنچه به شما ابلاغ مى كند، از من ابلاغ مى كند)). (297)
اين كلام را حضرت هادى در وقتى درباره اين مرد بزرگ صادر فرموده كه عمرش از بيست و اندى سال تجاوز نكرده و افتخار جوانان است .
دانشمندى عالى مقام به نام ((احمد بن اسحاق )) به حضور حضرت هادى عليه السّلام شرفياب مى شود و عرض مى كند:
مولاى من ! از حضور حضرتت دورم و كمتر مى توانم به خدمت برسم ؛ پس از كه طلب دانش كنم و سخن چه كسى را بپذيرم و قول كه را قبول كنم و امر كه را اطاعت كنم ؟ حضرتش فرمود:
((عمرى ، ثقه است و امين ؛ آنچه مى گويد از من مى گويد و آنچه به شما مى رساند از من مى رساند)). (298)
نظير اين كلمات و توثيقات از حضرت عسكرى عليه السّلام نيز درباره جناب عمرى صادر شده است .
حضرتش در توقيعى كه براى ((اسحاق بن اسماعيل )) صادر كرده ، چنين فرموده است :
((از اين شهر خارج مشو تا عمرى را ببينى كه خدا از او راضى است و من از او راضى هستم . او را ببين و سلام كن و او را بشناس ، و او هم تو را بشناسد.
او پاكيزه است و امين ، درستكار و عفيف و پاكدامن است . به ما نزديك است .
راه او، راه خداست . آنچه از بيت المال از گوشه و كنار مى رسد و براى او فرستاده مى شود، به دست او مى رسد و او به ما مى رساند و و الحمدلله كثيرا)). (299)
در وقت ديگر، حضرت عسكرى درباره اش فرموده است :
((عمرى ثقه است و محل اطمينان من در حيات من و در ممات من )). (300)
از اين كلام معجز نظام ، استفاده مى شود كه جناب عمرى در سخن خطا نداشته ، حقگو و حقيقت گو بوده و اين سخن مانند كارت سفيدى است كه از آن حضرت براى او صادر شده است .
از كلمه ((در ممات من )) نيز استفاده مى شود كه حضرتش مى دانسته كه جناب عمرى پس از وفات آن حضرت نيز حيات دارد و به زندگى ادامه مى دهد و در اثر وفات آن حضرت ، منصبش تغيير نمى كند.
((احمد بن اسحاق )) دانشور عالى قدر قم ، پس از وفات حضرت هادى عليه السّلام به خدمت حضرت عسكرى عليه السّلام شرفياب مى شود و خواسته خود را عرضه مى دارد و آنچه كه به پدر بزرگوار عرض كرده بود، به پسر بزرگوار و قائم مقام پدر نيز عرض مى كند و تقاضاى خود را تكرار مى كند.
حضرت عسكرى بدو مى فرمايد:
((عمرى ، ثقه پدرم و امين پدرم بوده و ثقه من و امين من است . در حيات من ، آنچه براى شما مى گويد، از من مى گويد و در ممات من آنچه بگويد از من مى گويد و آنچه به شما ابلاغ مى كند از من ابلاغ مى كند)). (301)
مقام مقدس جناب عمرى به جايى رسيد كه حضرت هادى و حضرت عسكرى عليه السّلام ، اين دو امام عظيم الشاءن ، او را واجب الاطاعة و فرمانفرماى جميع شيعه قرار دادند و پيروان حق را ماءمور به اطاعتش گرداند، چنانچه درباره اش فرمودند:
((سخن او را گوش كنيد، اطاعتش كنيد؛ چون ثقه است و امين )).
حضرتش در جاى ديگر اعلام فرمود:
((همگان بدانيد، عثمان بن سعيد عمرى ، وكيل و نماينده و سفير من است و پسرش محمد بن عثمان ، وكيل و نماينده و سفير فرزند من مهدى عليه السّلام است )).
وقتى ديگر گروهى از ارادتمندان حضرت عسكرى عليه السّلام در حضور حضرتش شرفياب بودند و شماره ايشان به چهل تن مى رسيد. اينان مى خواستند از حجت خدا بر خلق ، پس از آن حضرت بپرسند؛ چون فرزندى براى حضرتش سراغ نداشتند.
جناب عمرى كه حضور داشت ، خواست مقصود آنها را بيان دارد؛ از جا برخاست و عرض كرد: اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله ! مى خواستم از شما چيزى بپرسم كه شما در اين پرسش از من آگاهتر هستيد.
حضرت فرمود: ((بنشين )) و پرسش او گفته نشد.
آن گاه ، حضرتش فرمود: ((كسى بيرون نرود و همگان حضور داشته باشند)). سپس فرمود: ((آمده ايد از من بپرسيد كه حجت خدا بر خلق ، پس از من كيست ؟)).
همگان گفتند: آرى .
در اين هنگام ، بزرگوار پسرى از در درآمد كه چهره درخشنده اش گويا پاره اى از ماه بود و از هر كس به حضرت عسكرى عليه السّلام شبيه تر و مانندتر بود.
پس آن گاه حضرت عسكرى عليه السّلام فرمود:
((اين است امام شما و حجت خدا بر خلق ، پس از من ؛ اوست خليفه من براى شما، پس از من . او را اطاعت كنيد و يك كلام باشيد و پراكنده نگرديد؛ مبادا هلاكت در دين يابيد. ولى از اين پس شما او را نخواهيد ديد تا وقتى كه عمرى دراز يابد.
شما از عمرى آنچه مى شنويد بپذيريد، سخنش را قبول كنيد؛ او نماينده امام شماست و اختيار در كف اوست )). (302)
تنى چند از ارادتمندان حضرت عسكرى عليه السّلام شرفياب حضور حضرتش بودند.
در اين هنگام ، خادم شرفياب شد و عرض كرد:
گروهى ژوليده مو و گردآلوده از سفر رسيده ، بر در خانه هستند.
حضرت فرمود:
((اينان از شيعيان يمنى ما هستند. برو عثمان سعيد عمرى را خبر كن و بياور)).
خادم ، اطاعت كرد و جناب عمرى شرفياب شد.
حضرتش بدو فرمود:
((تو نماينده من هستى ، ثقه نزد من هستى ، امين در مال خدا هستى ؛ برو نزد اين يمنى ها و آنچه از بيت المال آورده اند بگير)).
جناب عمرى اطاعت كرد و مرخص شد.
حاضران ، خدمت آن حضرت عرض كردند: ما عمرى را از بهترين شيعيان شما مى دانستيم . از اين فرمايشى كه درباره اش فرموديد: كه وكيل شما و ثقه نزد شماست ، مقام و منزلت او نزد ما افزوده گشت .
حضرت فرمود: ((گواه باشيد كه عمرى وكيل من است و پسرش محمد، وكيل پسر من ، مهدى شماست )). (303)
جناب عمرى مى رود و بيت المال را از يمنيان مى ستاند؛ به هر جايى كه بايستى برساند، مى رساند و به هر كسى بايد بدهد مى دهد و يمنيان شرفياب مى شوند و از فيض سعادت حضرت عسكرى عليه السّلام برخوردار مى گردند.
جناب عمرى پس از حضرت عسكرى زنده مانده و نيابت خاصه حضرت ((بقية الله )) را دارا بوده است .
سخن حضرت عسكرى عليه السّلام كه فرمود: ((از اين پس او را نخواهيد ديد))، شايد اشاره به غيبت آن حضرت و اين سخن ((تا وقتى كه عمرى دراز يابد))، اشاره به ظهور آن حضرت باشد.
و هر دو از اخبار غيبى آمده است كه از آن مقام مقدس صادر شده است .
((محمد، پسر ابراهيم مهزيار اهوازى )) چنين مى گويد:
هنگامى كه مرگ پدرم فرا رسيد، بيت المالى را كه نزد او بود به من داد و نشانه اى داد كه جز خدا كسى از آگاه نبود و به من گفت : اين مال را بگير و به كسى كه اين نشانه را گفت بده .
من از اهواز به بغداد رفتم و در كاروانسرايى منزل گزيدم . مردى در غرفه مرا كوفت برايش گشودم . داخل شد و نشست و گفت : من ((عثمان بن سعيد عمرى )) هستم .
بيت المالى كه نزد توست و آورده اى ، بده ، و آن نشانه را كه هيچ كس نمى دانست ، داد و مقدار مال را هم گفت . من به او دادم و امانت را به امين آن رسانيدم . (304)
((ناصر الدوله حمدانى )) به نام حسين به حكمرانى شهر قم تعيين مى شود و سپاهى از سوى خليفه در اختيارش قرار مى گيرد تا شورش قميان را سركوب كند و آنها را به اطاعت در آورد. چون قميان از ايرانيان اصيل بودند، با ماءموران خليفه سر سازگارى نداشتند و پيوسته با خليفه وقت در حال جنگ و ستيز بودند.
حسين ، سپاه را بر مى دارد و به سوى شهر قم راهى مى شود. در راه ، قصد شكار مى كند و در تعقيب شكار از سپاهيانش دور مى شود تا به رودى مى رسد كه هر چه به سير ادامه مى دهد، رود پهنتر مى شود.
در اين هنگام با شهسوارى روبرو مى شود كه بر اسب سياهرنگى سوار بود كه خالهاى سپيد داشت و عمامه اى از خز سبز بر سر نهاده بود و سر و گردنش را پوشانيده بود و تنها ديدگان درخشنده اش پيدا بود و موزه هاى قرمز رنگى به پا كرده بود.
شهسوار بزرگ اسلام ، ناصرالدوله را به نام حسين خطاب مى كند و مى فرمايد:
((چرا از ناحيه انتقاد مى كنى و چرا خمس مالت را به اصحاب من نمى دهى ؟)).
ناصر الدوله كه مردى رشيد و قوى بود، از شنيدن اين خطاب بر خود مى لرزد عرض مى كند: يا سيدى ! آنچه فرمايى اطاعت مى كنم .
سپس حضرتش مى فرمايد: ((به جايى كه مى روى ، دچار مشكلى نخواهى شد. براحتى و آسايش داخل قم خواهى شد و بهره اى بسيار خواهى برد و بايستى خمس مالت را به مستحقش بپردازى )).
حسين ، عرض مى كند: به چشم ، اطاعت مى كنم و مى شنود كه حضرتش مى فرمايد:
((برو كه كاميابى و موفقيت در انتظار توست )). ديگر حضرتش را نمى بيند و آنچه مى جويد نمى يابد تا نزد سپاهيانش بر مى گردد و اين ديدار را فراموش مى كند.
ناصر الدوله ، با سپاه به سوى شهر قم حركت مى كند و آماده جنگ است . هنگامى كه نزديك شهر مى رسد و قميان از آمدنش آگاه مى شوند، به استقبالش مى آيند و دوستى اظهار مى دارند. ناصرالدوله ، تعجب كرده به كاوش مى پردازد. قميان مى گويند: با دگران ستيزه مى كرديم ؛ چون بر خلاف ما بودند، ولى ميان ما و تو خلافى نيست .
به شهر داخل شو و به كار پرداز.
ناصرالدوله ، داخل قم مى شود و حكومت را در دست مى گيرد و به امارت مى پردازد. و بيش از آنچه در انتظارش بوده ، سود بسيارى مى برد.
هنگامى كه معزول مى شود و به بغداد باز مى گردد و كسان به ديدنش مى آيند، جناب عمرى نيز از او ديدن مى كند. پس از دخول در مجلس ، بالا دست همه مى نشيند و خود ناصرالدوله را زير دستش قرار مى دهد كه از اين كارش ، ميزبان ناراحت شده و خشمگين مى گردد.
جناب عمرى ، نشست خود را در اين ديدن ، طول مى دهد، به طورى كه همگان مى روند و او تنها مى ماند و ناصر الدوله از اين كار نيز ناراحت مى شود.
در اين هنگام كه ناصرالدوله تنها بود، جناب عمرى به وى مى گويد:
ميان من و تو رازى است نهانى كه آشكارش مى سازم .
حسين مى گويد: از آن پرده بردار.
جناب عمرى مى گويد: صاحب اسب سياه خالدار مى فرمايد:
((ما به آنچه وعده داده بوديم ، عمل كرديم ، تو هم به وعده خود عمل كن )).
ناصرالدوله ، خاطره چندين ساله گذشته به يادش مى آيد و بر خود مى لرزد و عرض مى كند: اطاعت مى كنم .
از جاى بر مى خيزد و جناب عمرى را به غرفه اموال مى برد و صندوق هاى زر و سيم را در اختيار جناب عمرى مى گذارد و مى گويد: آنچه حق بيت المال است ، بردار.
جناب عمرى ، يكايك صندوقهاى زر و سيم را تخميس مى كند و خمس آنها را بر مى دارد و اندوخته اى را كه حسين فراموشش كرده بود، به يادش مى آورد و حسين آن را نيز در اختيار جناب عمرى مى گذارد. آن جناب ، خمس آن را نيز بر مى دارد و مى رود.
((احمد دينورى )) عازم سفر حج مى شود و مقدارى از بيت المال را كه نيكوكاران به وى به امانت داده بودند، همراه بر مى دارد تا به صاحبش برساند.
هنگامى كه احمد به شهر سامره مى رسد، بدون سابقه قبلى ، كسى نامه اى به او مى دهد كه مشتمل بر رسيد بيت المال و تفصيل آن بوده است ، بدين قرار:
مجموع آن كه در كيسه هاى متعدد قرار دارد، شانزده هزار دينار است و از فرستنده هر كيسه و مقدار موجود در آن ، خبر داده شده بود.
و نيز جامه هايى را كه آورده بود، ناميده شده بود. سپس امر شده بود:
((به هر كس كه جناب شيخ عمرى فرمود، آنها را بپرداز)).
اضافه بر اين ، در نامه ، از چيزهايى خبر داده شده بود كه جز خدا كسى از آنها خبر نداشت . احمد، اطاعت را پيشه مى سازد و امر حضرتش را امتثال مى كند. (305)
حضرت عسكرى به جماعتى از شيعيان فرمود: ((شهادت بدهيد كه عثمان بن سعيد عمرى ، وكيل من است و پسرش محمد، وكيل فرزندم مهدى است )). (306)
((از عثمان بن سعيد بپذيريد، هر چه به شما گفت و امرش را اطاعت كنيد. او خليفه امام شماست )). (307)
دومين سفير
دومين سفير كبير حضرت صاحب الامر، جناب ((ابوجعفر محمد بن عثمان بن سعيد عمرى )) است كه از هر جهت قائم مقام پدر گرديد، بلكه در زمان پدر نيز از اين منصب مقدس برخوردار بود.
وى دانشمند بزرگى است كه از دو درياى علم و دانش حضرت عسكرى عليه السّلام و حضرت صاحب الامر، بلاواسطه كسب فيض كرده و بهره ور گرديد و از حضرت هادى عليه السّلام نيز به وسيله پدر بزرگوارش ، كسب دانش و بينش نموده است .
جناب ابوجعفر، در علم و تقوا و فضيلت به مقام رسيد كه در زمان حيات پدرش به مقام مقدس مرجعيت از سوى حضرت عسكرى منصوب شد و پنجاه سال راهنماى اهل حق بود. وفاتش در ماه جمادى دوم سال 305 هجرى قمرى در بغداد رخ داد.
توقيع تسليت
هنگامى كه جناب عمرى وفات يافت ، توقيعى مشتمل بر تسليت از طرف حضرت صاحب الامر براى پسرش جناب ابوجعفر صادر گرديد كه بخشى از آن چنين بود:
((انا لله و انا اليه راجعون . ما در برابر خواست حضرتش تسليم بوده و هستيم و رضا به قضايش داشته و داريم .
پدرت ، سعادتمند زيست و ستوده از دنيا رفت . خدايش رحمت كناد و با دوستانش محشورش گرداناد.
پدرت ، پيوسته در كار دوستان خدا كوشا بود و در آنچه كه موجب قرب و نزديكى به خدا بود، ساعى . خدا رويش را سپيد گرداند و از لغزشهاى او بگذرد)).
در بخش ديگر از توقيع ، چنين آمده بود:
((خدا پاداش تو را در اين غم بسيار گرداند و نيكو فراموشى دهد. غمزده گشتى و ما نيز غمزده شديم . فراقش ، ما و تو را به وحشت انداخت . خدا او را در جايى كه هست ، خشنود كند و مسرور سازد. از كمال سعادت آن مرد، داشتن فرزندى مانند توست كه جاى او را پس از او بگيرد و قائم مقام او شود و برايش رحمت فرستد.
و من مى گويم : حمد خداى را كه مردم خوشدلند كه تو در جاى او قرار دارى و به آنچه كه خداى عز و جل به تو داده و در تو نهاده است .
خدا تو را يارى كند و نيرومند سازد و زير بازويت را بگيرد و براى تو سرپرست و نگهبان باشد و شبان و كارگشايت گردد)). (308)
فرمان سفارت
پس از وفات جناب عمرى ، توقيعى براى ((محمد پسر ابراهيم مهزيار)) رسيد، و آن مشتمل بود بر فرمان سفارت كبراى جناب ابوجعفر محمد بن عثمان . اينك نص آن :
((پس از ابوعمر، پسرش جاى اوست . خداى نگهدارش باشد او در زمان پدر، هميشه مورد اعتماد ما بود. خدا از او راضى باشد و خشنودش سازد و رو سپيدش گرداند. او نزد ما جانشين پدر است و قائم مقام او خواهد بود. به امر ما امر مى كند و به گفته ما عمل مى كند. خدا دوستش بدارد. تو به فرمان او باش و بدان كه روش ما با او چنين است )). (309)
((عبدالله بن جعفر حميرى )) مى گويد:
عمرى كه وفات يافت ، به همان خطى كه در زمان او براى ما مى رسيد، توقيعى رسيد كه فرزندش ابوجعفر، قائم مقام او گرديده است . (310)
و نيز در توقيعى كه براى ((اسحاق بن يعقوب )) صادر شد، چنين آمد:
((محمد بن عثمان ، كه خدايش از او و پدرش راضى باشد، ثقه و مورد اعتماد من است و نامه او نامه من است )). (311)
عالم بزرگ و افتخار جهان اسلام شيخ طوسى (قده ) چنين مى گويد:
مشايخ و بزرگان شيعه ، همگان بر اين عقيده هستند كه ((عثمان بن سعيد)) و پسرش ((محمد بن عثمان )) هر دو عادل بوده اند. و پدر كه وفات كرد، پسرش ابوجعفر محمد بن عثمان ، پدر را غسل داد و آنچه در كفن و دفنش بايسته و شايسته بود، انجام داد. عموم شيعه او را عادل و ثقه و امين مى دانستند، چون از نصّى كه از حضرت عسكرى عليه السّلام درباره ثقه بودنش و امانتش صادر شده بود، آگاه بودند.
حضرت عسكرى ، همگان را فرمودند كه در احكام شرعيه به او و به پدرش رجوع كنيد.
پس از مرگ عثمان ، در عدالت محمد اختلافى نبود و به امانت و درستى او شك و ريبى راه نيافت ، توقيعاتى كه از حضرت صاحب الامر عليه السّلام در زمان او صادر مى شد، به همان خطى بود كه در زمان پدرش صادر مى شد. شيعه در زمان او بجز او كسى را مرجع و ملجاء نمى دانستند، چون معجزات آن حضرت به دست او ظاهر مى شد و بر بصيرت شيعه مى افزود. (312)
جناب ابوجعفر، داراى كتاب و تاءليفاتى بوده و بهره هايى كه از حضرت عسكرى عليه السّلام و از حضرت صاحب الامر عليه السّلام برده ، آنها را نوشته به ضميمه آنچه از پدرش عثمان تعليم گرفته بود بر آنها افزوده و اين كتابها پس از وفاتش در اختيار جناب ((حسين بن روح )) قرار گرفته بود. (313)

next page

back page