نجم الثاقب

مرحوم حاج ميرزا حُسين طبرسى نورى (ره )

- ۱۹ -


حكايت نود و ششم : شيخ ابراهيم قطيفى 
محدث نبيل و عالم جليل ، شيخ يوسف بحرينى در (لؤ لؤ ) در ضمن احوال عالم محقق خبير، شيخ ابراهيم قطيفى ، معاصر محقق ثانى رحمه الله نقل كرده كه : داخل شد بر او، حجّت عليه السلام در صورت مردى كه شيخ مى شناخت او را.
پس سؤ ال نمود از او كه : (كدام آيه از آيات قرآنى ، اعظم است در مواعظ؟)
پس شيخ گفت : اِنَّ الّذين يُلْحِدُونَ فىِ اياتِنا لايَخْفَوْنَ عَلَيْنا اَفَمَنْ يُلْقى فِى النّارِ خَيْرٌ اَمَّنْ يَاءْتِى امِنا يَوْمَ الْقِيمَةِ إِعْمَلُوا ما شِئْتُمْ اِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ.(92)
پس فرمود: (راست گفتى اى شيخ !)
آنگاه بيرون رفت از نزد او. پس سؤ ال كرد شيخ از اهل بيت خود كه : (فلان بيرون رفت ؟)
پس گفتند: (ما كسى را نديديم داخل شده و كسى را نديديم بيرون رفته !)
حكايت نود و هفتم : حاج ملا باقر بهبهانى 
صالح ورع متقى متتبع ، مرحوم حاجى ملا باقر بهبهانى ، مجاور نجف اشرف ، مشافهةً نقل كرد و نيز در كتاب (دمعه الساكبه ) در ضمن احوال حجّت عليه السلام مرقوم داشته از معجزات آن جناب كه : خود مشاهده كردم آنكه فرزندم ، على محمّد كه اولاد ذكورم منحصر بود در او، مريض شد. و روز به روز مرضش در تزايد بود و بر حزن و اندوه من مى افزود. تا آنكه از براى مردم ، ياءس حاصل شد از مرض او و علما و سادات براى او طلب شفا مى كردند در مظان دعا تا آنكه شب يازدهم مرض او شد، مرضش سخت و حالش ‍ سنگين شد و اضطرابش زياد و التهابش شديد. پس راه چاره بر من بسته شد و ملتجى شدم به حضرت قائم عليه السلام .
پس ، از نزد او با قلق و اضطراب بيرون رفتم و بر بام خانه بالا رفتم و بى قرارانه به آن جناب متوسّل شدم و با ذلّت و مسكنت مى گفتم : يا صاحب الزمان ! اغثنى ياصاحب الزمان ! ادركنى !.
و خود را به خاك عجز و مذلّت ماليدم و فرود آمدم و بر او داخل شدم و پيش روى او نشستم . ديدم نفسش ساكن و حواسش بجا و عرق ، او را گرفته . پس خداى را بر اين نعمت عظمى شكر كردم .
حكايت نود و هشتم : شيخ حسن عراقى 
قصّه شيخ حسن عراقى است كه در ذيل حكايت صدم بيايد. ان شاء اللّه تعالى .
حكايت نود و نهم : عبدالرحيم دماوندى 
فاضل همدانى ، عالم بصير، حاجى ملا رضاى همدانى در مفتاح اول از باب سوم از كتاب (مفتاح النّبوّة ) در ضمن كلام خود كه حضرت حجّت عليه السلام گاهى نفس مقدّس خود را ظاهر مى فرمايد از براى بعضى از خواص شيعه ، گفته كه : آن جناب ظاهر نمود نفس شريف خود را در پنجاه سال پيش از اين ، از براى يكى از علماى متّقين و او ملاّ عبدالرحيم دماوندى است كه نيست از براى احدى سخن در صلاح و سداد او.
و اين عالم در كتاب خود نوشته كه : من آن جناب را ديدم در خانه خود در شبى كه به غايت تاريك بود به نحوى كه چشم ، چيزى را نمى ديد، كه ايستاده در طرف قبله و نور مى درخشيد از روى مباركش به نحوى كه من نقش قالى را مى ديدم به آن نور.
حكايت صدم : شيخ محمّد حرقوشى 
سيّد محدّث نبيل ، سيّد نعمت اللّه جزايرى در شرح كتاب (غوالى اللئالى ) ابن ابى جمهور احسائى گفته كه : خبر داد مرا و اجازه داد به من سيّد ثقه ، هاشم بن حسين احسائى در دارالعلم شيراز در مدرسه مقابل بقعه مباركه مزار سيّد محمّد عابد عليه الرحمة و الرّضوان در حجره اى از طبقه دوم از طرف راست آنكه داخل مدرسه شود.
گفت : حكايت كرد براى من استاد معدل ، شيخ محمّد حرقوشى قدس اللّه تربته گفت : زمانى كه در شام بودم ، روزى رفتم به مسجدى مهجور كه از آبادى دور بود. پس ديدم شيخى را كه رخسار نيكوى روشنى داشت و جامه اى سفيد پوشيده و هياءت نيكويى داشت .
پس با او گفتگو كردم در علم حديث و فنون علم . پس ديدم او را فوق آنچه بتوان وصف كرد. از او تحقيق كردم اسم و نسبش را. بعد از زحمت بسيارى گفت : (من معمر بن ابى الدنيا هستم ، صاحب اميرالمؤ منين عليه السلام و حاضر شدم با او حرب صفين را و اين شكستگى كه در سر من است ، اثر لگد اسب آن جناب است .)
آنگاه ذكر كرد از براى من از علامات و صفات ، آنقدر كه محقّق شد براى من ، صدق هرچه مى گويد. آنگاه از او خواستم كه اجازه دهد به من ، روايت كتب اخبار را. پس اجازه داد مرا از اميرالمؤ منين و از جميع ائمه عليهم السلام تا آنكه رسيد در اجازه به صاحب الدّار عجّل اللّه فرجه و همچنين اجازه داد مرا كتب عربيّه را از مصنّفين آنها مثل عبدالقاهر و سكاكى و تفتازانى و كتب نحو را از اهلش و ذكر نمود علوم متعارفه را.
آنگاه سيّد فرمود كه : شيخ محمّد حرفوشى اجازه داد به من كتب احاديث اصول رابعه و غير آن از كتب اخبار را به اين اجازه و نيز اجازه داد مرا كتب مصنّفه در فنون علم را و سيّد اجازه داد مرا به اين اجازه ، هرچه را كه اجازه داد به او شيخ حرفوشى ، او از معمّر بن ابى الدنيا صاحب الميرالمؤ منين عليه السلام .
(شيخ حرّ در (امل الامل ) گفته : شيخ محمّد بن على بن احمد حرفوشى حريرى عاملى كركى شامى فاضل عالم ، اديب ماهر، محقق مدقق ، شاعر منشى حافظ بود، اعرف اهل عصر خود بود معلوم عربيه و ذكر نمود براى او مؤ لفات در بيت و شرح قواعد شهيد و غير آن و سيّد على خان او را در (سلافه ) ثناى بليغ كرده و گفته كه او وفات كرده در سنه 1059 منه رحمه الله .)
و امّا من ، پس ضامنم توفيق سيّد و شيخ و تعديل و ورع هر دو را ولكن ضامن نيستم وقوع امر را در واقع به نحوى كه حكايت شد.
و اين اجازه عاليه اتفاق نيفتاد براى احدى از علماء و محدثين ما، نه در صدر سلف و نه در اعصار متاءخّره .
سبط عالم او، سيّد عبداللّه شارح نخبه و معاصر صاحب حدايق در اجازه كبيره خود بعد از نقل كلام مذكور از جدّش ، فرمود كه : (گويا او، اين قصّه را مستنكر دانسته يا ترسيده كه بر او انكار كنند. پس تبّرى كرده از عهده آن در آخر كلام خود.) چنين نيست ، زيرا كه معمّر بن ابى الدّنياى مغرى مكرّرا مذكور است در كتب تواريخ و قصّه او طولانى است در بيرون آمدن او با پدرش در طلب آب حيات و مطّلع شدن اوبر آن بدون رفقايش كه مذكور است در كتب تواريخ و غير آن و نقل كرده قدرى از آن را صاحب بحار در احوال صاحب الدّار عليه السلام .
ذكر كرده صدوق در (اكمال الدين ) كه اسم او، على بن عثمان بن خطاب بن مرة بن مؤ يد همدانى است . الاّ آنكه او فرموده : (معمر ابى الدنيا به اسقاط كلمه ابن .) و ظاهر آن است كه آنچه گفته ، صواب است .
چنانكه پوشيده نيست و ذكر كرده كه او از حضرموت است و بلدى كه او در آنجا مقيم است ، طنجه است و روايت كرده از او احاديثى با سند به اسانيد مختلفه .
رفع توهّم و شبهه اهل سنّت درباره طول عمر و غيبت حضرت عليه السلام
مؤ لف گويد: مخالفين ما، طعنه بر اماميّه مى زنند و استبعاد مى كنند بقاى شخصى را در اين طول مدّت و علاوه بر استبعاد، نسبت دروغى به ايشان مى دهند كه اماميّه اعتقاد دارند كه آن جناب در سرداب غايب شد و در همانجا هست و از آنجا ظاهر مى شود و ايشان انتظار مى كشند بيرون آمدن آن جناب را از سرداب ! و علماى ما از براى دفع استبعاد، در كتب غيبت ، زحمت كشيدند و بسيارى از معمرين را جمع كردند و اخبار و قصص و اشعار آنها را ذكر كردند و ظاهرا از براى رفع استبعاد، احتياج به آن زحمتها نباشد. زيرا بقاى يك نفر در مدّت چند هزار سال كه مسلّم است در ميان تمام امّت ، كافى است در رفع استبعاد و آن خضر عليه السلام است كه احدى در وجودش خلاف نكرده .
ولكن ما محض متابعت ، پاره اى از كلمات آن جماعت را نقل مى كنيم و اسامى معمّرين را اجمالا مى شمريم :
ذهبى در (تاريخ الاسلام ) گفته ، در ضمن احوال ابى محمّد، حسن بن على عسكرى عليهما السلام كه : (امّا پسر او، محمّد بن الحسن كه دعوى مى كنند رافضه كه اوست قائم خلف حجّت ، پس متولّد شد در سنه 258 و گفته شد 256 و زندگى كرد بعد از پدرش دو سال ؛ آنگاه معدوم شد و معلوم نيست چگونه مرده است و ايشان مدّعى اند كه در سرداب باقى است از 450 سال قبل و اينكه اوست صاحب الزّمان و اينكه او زنده است و مى داند علم اوّلين و آخرين را.
و معترفند به اينكه كسى او را نديده بالجمله (يعنى آنچه ايشان در حق وى گويند يا اعتقاد دارند و خلاف واقع است ، بسيار است . منه ) و نادانى رافضه بر او زياد است . از خدا مساءلت مى كنيم كه ثابت بدارد عقول و ايمان ما را و آنچه اين رافضه اعتقاد دارند در ابن منتظر! اگر اعتقاد كند آن را مسلمى در على بلكه در پيغمبر صلى الله عليه و آله هر آينه جايز نيست اين اعتقاد براى او. زيرا كه ايشان اعتقاد دارند در او و در پدران او، اينكه هر يك از ايشان مى دانست علم اولين و آخرين و علم بماكان و مايكون را و صادر نمى شود از ايشان خطايى و اينكه ايشان معصومند از خطا.
آنگاه گفته : از خدا سؤ ال مى كنيم عافيت را و پناه مى بريم وبه او از استدلال كردن به دروغ و رد كردن راست ، چنانچه داءب شيعه است .)
ابن خلكان در ترجمه آن حضرت گفته كه : (او كسى است كه گمان دارند شيعه كه او منتظر و قائم و مهدى است و او صاحب سرداب است در نزد ايشان و ايشان انتظار مى كشند خروج او را در آخر الزمان از سرداب كه در سر من راءى است .)
ابن حجر متاءخّر مكّى در (صواعق ) بعد از جمله اى كلمات گفته : (و غايب شدن شخصى ، مدّت مديدى از خوارق عادت است . پس ‍ وصف نمودن نبىّ صلى الله عليه و آله او را به اين وصف ، اولى بود با اينكه آن جناب ، ذكر ننمود مهدى را به اين وصف ... . الخ )
و از اين رقم كلمات كه بعضى ماءخوذ از بعضى ديگر است در كتب ايشان بسيار و براى امثال و تنبيه نقل اين مقدار كافى است .
و جواب : اما اوّلا آنچه نسبت دادند به اماميّه در اعتقاد داشتن ايشان كه آن جناب از اول غيبت تا حال و از حال تا زمان ظهور در سرداب بوده و خواهد بود، مجرّد كذب و بهتان و افترا است . با همه كثرت فرق و تشتت آراء و مداخله جَهَله در علوم ، تاكنون در كتابى ديده و شنيده نشده و در نظم و نثرى ذكر نشده ، بلكه در جايى جاهلى احتمالى نداده كه آن جناب ، از اوّل تا آخر در سرداب خواهند بود. بلكه در احاديث و اخبار و حكايات ايشان در هر كتابى كه در آن ذكر امامت مى شود، مبيّن و مشروح است كه :
در ايّام غيبت صغرى ، وكلاء و نوّاب مخصوص داشت كه اموال در نزد ايشان جمع مى شد و حسب دستورالعمل آن جناب صرف مى كردند و به آنها امر و نهى مى فرمود و توقيع مى فرستاد و در اماكن مخصوصه ، آنها و غير آنها خدمت آن جناب مى رسيدند.
در غيبت كبرى ، محل استقرار آن جناب بر همه كس مخفى است . لكن در موسم حجّ حاضر و در شدّتها و تنگيها از مواليان خود دستگيرى مى كند. چنانكه شمّه اى از آن ذكر شد.
چگونه مى گويند آن جناب در سرداب است و در هر عيد و جمعه در دعاى ندبه معروفه مى خوانند كه : (كاش من مى دانستم كه تو در كجا مستقر شدى آيا در رَضْوى ؟ يا به طور؟ يا غير آنها؟) و رَضْوى كوهى است در مدينه و ذيطُوى موضعى است قريب مكّه .
و در خطب خود در ذكر القاب آن جناب مى خوانند كه :
الغائب عن الابصار والحاضر فى الامصار الّذى يظهر فى بيت اللّه ذى الاستار ويطهّر الارض من لوث الكفار.
در (غيبت ) شيخ نعمانى روايت شده از جناب صادق عليه السلام كه فرمود: (مى باشد از براى صاحب اين امر، غيبتى در بعضى از اين درّه ها.) و اشاره فرمود به دست خود به سوى ناحيه ذيطوى . الخ .
نيز روايت كرده از آن جناب كه فرمود: (بدرستى كه از براى صاحب اين امر، هرآينه شباهتى است به يوسف .)
تا آنكه فرمود: (پس چه انكار مى كنند اين امّت كه خداوند بكند به حجّت خود آنچه را كه به يوسف كرده و اينكه صاحب مظلوم شما كه انكار كردند حق او را كه صاحب اين امر است ، تردد كند ميان ايشان و راه رود در بازارهاى ايشان و پا بگذارد و بر فرشهاى ايشان و نشناسند او را تا آن وقت كه خداوند او را اذن دهد كه خود را با بشناساند به ايشان .)
در (غيبت ) شيخ طوسى روايت شده از محمّد بن عثمان عمرى رحمه الله كه او فرمود: (واللّه ! واللّه ! كه صاحب اين امر، هر آينه حاضر مى شود موسم ، يعنى موسم حجّ، در هر سال ، مى بيند مردم را و مى شناسد ايشان را و مى بينند او را و نمى شناسند او را.)
نيز روايت كرده شيخ و نعمانى و صدوق از جناب صادق عليه السلام كه فرمود: (گُم خواهند كرد مردم امام خود را. پس حاضر مى شود در موسم و ايشان را مى بيند و آنها او را نمى بينند.)
و نيز روايت كرده از عبدالاعلى كه گفت : با آن حضرت بيرون رفتم ، چون به روحاء فرود آمديم ، نظر فرمود به كوهى كه مشرف بر آنجا بود. پس فرمود: (مى بينى اين كوه را؟ اين كوهى است كه آن را رَضْوى مى گويند. از كوههاى فارس بود، ما را دوست داشت خداوند، آن را نقل فرمود به نزد ما. آگاه باش كه در آن است هر درخت ميوه دارى و چه نيك امانى است براى خائف . آگاه باش كه براى صاحب اين امر، در او دو غيبت است : يكى كوتاه و ديگرى طولانى .)
گذشت كه خروج آن حضرت از قريه اى است كه آن را كرعه مى گويند و در يكى از زيارات جامعه است در سلام بر آن حضرت :
السّلام على الامام الغائب عن الابصار، الحاضر فى الامصار والموجود فى الافكار، بقية الاخيار، وارث ذى الفقار المنتظر والحسام الذكر والشمس الطالعة والسماء الظليلة والارض البسيطة نور الانوار الّذى تشرق به الارض عما قليل بدر التمام وحجّة اللّه على الانام برج البروج واليوم الموعود وشاهد و مشهود ... .الخ
بالجمله كاش ذهبى با آن همه دعوى ، اطلاع و ديانت به محلّى از كتب اماميّه نشان مى داد كه فلان عالم در كتاب فلان نوشته ! چنانچه رسم اماميّه است كه در مقام ايراد بر ايشان از مؤ لف و كتاب و باب و فصل آن خبر مى دهند و با اين افترا و بهتان ، شيعه را نسبت به دروغ گفتن مى دهد و خود را پاكدامن مى پندارد و ابدا شرم و حيا نمى كند!
و اما ثانيا: بر فرض تسليم كه آن جناب در اين مدّت در آنجا باشند، راه استبعاد آن از چه بابت است ؟ از طول عمر است ؟ يا مخفى بودن از نظر متردّدين ؟ يا زندگى كردن بى مدد حيات ؟
اما اوّل : پس بيايد ان شاء اللّه تعالى و اما مخفى بودن از نظر ناظرين پس گذشت جواب از آن در ذيل حكايت سى و هفتم كه اهل سنّت از عجايب قدرت بارى تعالى آنقدر نقل كنند كه امثال اينها را قدرى نيست در جنب آنها. چه گويند جايز است انسانى سير كند در بيابانى كه پر است از عساكر كه با هم نزاع و جدال مى كنند. به راست و چپ مى روند و او كسى را نبيند و صدايى نشنود و مى شود كه انسان ببيند گرسنگى غير خود را و سيرى او را و درك كند لذّت او را و الم او را و غم و سرور او را و علم و ظن و وهم او را و با اين حال ، نبيند لون بشره او را كه سياه است يا سفيد! با نبودن حاجب و بودن روشنايى و مى شود كه ببيند چيزى را كه ميان او و آن چيز حجابى باشد كه عرض آن هزار ذراغ در شب تاريك و نبيند چيزى را كه در پهلوى او است بى حاجب و نور شمس هم بر آن تابيده باشد و مى شود كه ببيند مورى را در مشرق و او در مغرب باشد و نبيند كوه عظيمى را كه در پهلوى اوست بى حاجب و امثال اين كلمات كه شمّه اى از آن گذشت و باقى به همين روش معلوم .
اما مدد حيات : پس ، از همين كلمات معلوم مى شود جواز حيات ، بى آنچه ايشان چيزى را سبب چيزى ندانند. نان را سبب سيرى و آب را رافع تشنگى و زهر را باعث هلاكت ندانند. عادتى براى خداوند جارى شده كه چون نان و آب خورد سيرى آرد و تشنگى برود.
پس زندگى را سبب ، جز فعل حق نباشد، خوردن و نخوردن در اين جهت يكسان و از طرايف حكايات مخالفين چيزى است كه فيروز آبادى در (قاموس ) نقل كرده در باب عين گفته : عبود (مثل تنور) مردى است بسيار خواب كه هفت سال در جاى هيزم كشى خود در خواب بود و در حديث معضل است كه : اوّل كسى كه داخل بهشت مى شود عبد اسودى است كه او را عبود مى گويند و سبب آن ، اينكه خداوند عزّوجلّ پيغمبرى را فرستاد به سوى اهل قريه ، پس ايمان نياورد به او، احدى ، مگر اين سياه و اينكه قوم او چاهى براى او كندند.
پس آن پيغمبر را در آن چاه گذاشتند و روى آن را با سنگى گرفتند. پس اين سياه بيرون مى رفت و هيزم مى كَند و هيزم را مى فروخت و به آن طعام و شرابى مى خريد. آنگاه مى آمد نزد آن چاه . پس خداوند، او را اعانت مى كرد در برداشتن آن سنگ . پس آن را برمى داشت و آن طعام و شراب را براى او سرازير مى كرد.
آن سياه ، روزى هيزم كند. نشست كه استراحت كند. پس به طرف چپ خود افتاد. خوابيد هفت سال . آنگاه بيدار شد. او اعتقاد نداشت مگر آنكه ساعتى از روز خوابيده . پس هيزم خود را برداشت و به آن قريه آورد و فروخت آنگاه به نزد چاه رفت .
پس پيغمبر را در آنجا نديد. آن قوم پشيمان شده بودند و آن پيغمبر را بيرون آورده بودند. پس آن پيغمبر از حال آن سياه سؤ ال مى كرد. مى گفتند كه ما نمى دانيم او در كجاست . پس به او مثل مى زنند براى كسى كه بسيار مى خوابد!
زمخشرى در (ربيع الابرار) به اين حكايت اشاره كرده و در اين حكايت جواب است از همه استبعادات ايشان . چه ماندن سياهى هفت سال بى آب و نان در زير آفتاب و باد و باران و محل استطراق و جانوران و درندگان ، زنده و سالم به مراتب اعجب است از بقاى كسى كه مى خورد و مى آشامد و سير مى كند، چنانچه اماميه مى گويند! و اعجب از آن ، خفاى آن سياه بر اهل آن قريه در اين هفت سال با آنكه در محل مخصوص خوابيده بود و چگونه مى شود احتمال داد كه در طول اين مدّت ، عبور احدى به آنجا نيفتاد و ديگر محتاج به هيزم نشدند يا هيزم كشى در آنجا نماند.
ديگر خفاى حكمت خواباندن خداوند، او را در هفت سال كه راهى نيست از براى عباد در معرفت آن جز آنكه به حس ديدند يا شنيدند خوابيدن او را! دانند كه لغو و عبث را در افعال خداوند راهى نيست . اعتقاد كنند اجمالا به بودن آن ، مطابق صلاح ، هرچند ندانند و از حس خود به جهت ندانستن حكمت دست نكشند. چنانچه اماميّه كه مطابق اخبار متواتره نبويّه و علويّه كه نهم از فرزندان امام حسين عليه السلام امام و خليفه و حجّت و مهدى موعود است ، واضح و مبرهن كردند و به حس و وجدان از روى مشاهده آيات و معجزات و كرامات و ديدن اثر اجابت در رقاع استغاثات و توسّل به آن جناب در كلمات به مقام عين اليقين رساندند از ندانستن حكمت غيبت و سبب خفا، ضررى و قصى به علم و اعتقاد ايشان نرسد و ريبه و تردّدى در آن وجود مبارك نكنند.
علماى اهل سنّت در احوال بسيارى از مشايخ و عرفاى خود نوشته اند كه : مدّتها در فلان محل از مغازه يا مسجد بود، مشغول به ذكر و عبادت و غذاى او از غيب مى رسيد كه حُسنى در ذكر آنها نيست . چه شده كه اين مقدار مقام را در يكى از فرزندان پغمبر خود مستبعد دارند و احتمال ندهند و از براى هر بى سر و پايى راضى مى شوند؟!
اما ثالثا: پس آنچه ذهبى گفته كه ايشان معترفند كه كسى او را نديده نيز كذب و افترا است .
اما در غيبت صغرى : كه بسيارى ديدند و به خدمتش رسيدند و اسامى ايشان در كتب ثبت و ضبط شده .
امّا در غيبت كبرى : پس همه معترفند به جواز مشاهده به نحوى كه در حين ديدن ، نشناسند ولكن پس از آن معلوم شود. بلكه در باب آينده ثابت خواهيم كرد جواز آن را با دانستن براى خواص و كمتر كسى است كه ذكر احوال آن جناب كرد و از آن رقم حكايات چيزى ذكر نكرده باشد. بلكه از اهل سنّت ، دعواى رؤ يت آن جناب را كردند در غيبت صغرى و كبرى كه از شرم ذكر آن ، ذهبى و ابن حجر بايد سر به زير افكنند و انگشت ندامت به دندان گيرند.
شيخ عبدالوهاب بن احمد بن على الشعرانى در كتاب (لواقح الانوار فى طبقات السادات الاخيار) كه در آخر كتاب ، آن را (لواقح الانوار القدسيّه فى مناقب العلماء و الصوفيه ) نام نهاده ، گفته : از جمله ايشانند، شيخ صالح عابد زاهد، صاحب كشف صحيح و حال عظيم ، شيخ حسن عراقى مدفون بالا تپه مشرف بر بركه رطلى در مصر، زندگانى كرد قريب صد و سى سال .
داخل شدم بر او يك دفعه من و سيّد من ، ابوالعباس حريثى . پس گفت : (خبر دهم شما را به حديثى كه بشناسيد به آن ، امر مرا از آن حين كه جوان بودم تا اين وقت ؟)
پس گفتيم : (آرى !)
گفت : (من جوان امردى بودم كه در شام عبا مى بافتم و من مسرف بودم بر نفس ، يعنى مشغول معصيت بودم . پس داخل شدم روزى در جامع بنى اميّه . ديدم شخصى را كه بر كرسى نشسته و سخن مى گويد در امر مهدى عليه السلام و خروج او. پس سيراب شدم دلم از محبّت او و مشغول شدم به دعا كردن در سجود خود كه خداى تعالى جمع كند ميان من و او.
پس درنگ كردم قريب يك سال كه دعا مى كردم . پس بينى كه بعد از مغرب در جامع بودم ، ناگاه داخل شد بر من شخصى كه بر او بود عمامه اى مثل عمامه عجمها و جبّه اى از پش شتر.
پس دست خود را بر كتف من سود و فرمود: (به من چه حاجت است تو را در اجتماع با من ؟)
پس گفتم به او كه : (تو كيستى ؟)
فرمود: (منم مهدى !)
پس دست او را بوسيدم و گفتم : (بيا با من به خانه .)
اجابت كرد و فرمود: (براى من مكانى را خالى كن كه داخل نشود بر من در آنجا احدى غير تو.)
پس براى او مكانى را خالى كردم . پس درنگ كرد در نزد من هفت روز و تلقين كرد به من ذكر را و امر كرد مرا كه يك روز، روزه گيرم و يك روز، افطار كنم و اينكه در هر شب ، پانصد ركعت نماز كنم و اينكه پهلوى خود را از براى خواب بر زمين نگذارم مگر آنكه بر من غلبه كند. آنگاه طالب شد كه بيرون رود.
به من فرمود: (اى حسن ! مجتمع مشو با احدى بعد از من و كفايت مى كند تو را آنچه حاصل شد براى تو از جانب من . پس نيست در آنجا الاّ دون آنچه از من به تو رسيد. متحمّل مشو منّت احدى را بدون فايده .)
پس گفتم : (سمعا و طاعةً.)
بيرون رفتم تا او را وداع كنم . پس مرا نگاه داشت در نزد عتبه در و گفت از همين جا. پس ماندم به همين حالت چندين سال .)
آنگاه شعرانى گفته بعد از ذكر حكايت سياحت حسن عراقى كه او گفت : (من سؤ ال نمودم از مهدى عليه السلام از عمر او.)
پس فرمود: (اى فرزند من ! عمر من الا ن ششصد و بيست سال است .)
و از عمر من از آن سال تا حال صد سال گذشته . پس اين مطلب را گفتم به سيّد خود على خواص . پس موافقت كرد او را در عمر مهدى عليه السلام .
نيز شيخ عبدالوهاب شعرانى در مبحث شصت و پنجم از كتاب (يواقيت و جواهر در بيان عقايد) گفته بعد از كلماتى كه گذشت در باب چهارم ، كه : (عمر او (يعنى مهدى عليه السلام ) تا اين وقت كه سنه 958 است ، هفتصد و شش سال است .)
چنين خبر داد مرا شيخ حسن عراقى از امام مهدى عليه السلام در آن حين كه مجتمع شد با او. موافقت كرد او را اين دعوى شيخ ما و سيّد من على خواص و على اكبر بن اسداللّه مودَّدى كه از متاءخرين علماى اهل سنّت است ، در حاشيه نفحات .
جامى بعد از كلماتى چند گفته كه : در مبحث چهل و پنجم يواقيت ذكر كرده كه ابوالحسن شاذلى گفت : از براى قطب ، پانزده علامت است ؛ اينكه مدد دهند او را به مدد عصمت و رحمت و خلافت و نيابت و مدد حمله عرش و كشف شود براى او از حقيقت ذات و احاط به صفات ... . الخ .
پس به اين صحيح مى شود مذهب آنكه مى گويد كه غير نبى هم معصوم مى شود و كسى كه مقيّد نموده عصمت را در زمره معدوده و نفى نموده عصمت را از غير آن زمره ، پس به تحقيق كه سلوك نموده مسلكى ديگر. پس از براى آن نيز وجهى ديگر است كه مى داند او را هركس كه عالم است . پس بدرستى كه حكم به اينكه مهدى موعود عليه السلام ، موجود است و او قطب است بعد از پدرش ‍ حسن عسكرى عليه السلام . چنانكه امام حسن عليه السلام قطب بود بعد از پدرش تا برسد به امام على بن ابيطالب كرمنا اللّه بوجوههم اشاره دارد به صحت حصر اين رتبه در وجودات ايشان از آن حين كه قطبيّت ثابت شد در وجود جدّ مهدى عليه السلام على بن ابيطالب عليه السلام تا اينكه تمام شد در او نه پيش از او.
پس هر قطب فردى كه بر اين رتبه است به نيابت از اوست به جهت غياب بودن او از چشمهاى عوام و خواص نه از چشمهاى اخص ‍ خواص .
به تحقيق كه ذكر شده اين مطلب از شيخ صاحب يواقيت و از غير او، ايضا رضى اللّه عنه و عنهم .
پس لابدّ است كه بوده باشد از براى هر امامى از ائمه اثنا عشر عصمتى . بگير اين فايده را و جناب سيف الشريعه و برهان الشيعه حامى الدين و قامع بدع الملحدين العالم المؤ يد المسدد، مولوى مير حامد حسين ، ساكن لكنهو از بلاد هند ايده اللّه تعالى كه تاكنون به تتبع و اطّلاع او بر كتب مخالفين و نقض شبهات و دفع هفوات آنها كسى ديده نشده ، خصوص در مبحث امامت و حقير در اين مقام ، بيشتر كلمات را از كتاب استسقاء الافحام ايشان نقل نمودم ، در حاشيه آن كتاب فرموده كه : (بايد دانست كه اكابر علماى اهل سنّت از حنفيه و شافعيه و حنبليه كه از معاصرين شعرانى بودند، نهايت مدح و اطرار و كمال ستايش و ثناى كتاب يواقيت و جواهر نموده اند.)
شهاب الدين بن شلبى حنفى تصريح نموده كه : (من خلقى كثير را از اهل طريق ديدم ، لكن هيچ كس گرد معانى اين مؤ لف نگرديده و بر هر مسْلم ، حسن اعتقاد و ترك تعصب و لداد واجب است .)
شهاب الدين رملى شافعى گفته كه : (اين كتابى است كه فضيلت آن را انكار نتوان كرد. هيچ كس اختلاف نمى كند در اينكه مثل آن تصنيف نشده .)
و عميره شافعى بعد از مدح اين كتاب گفته كه : (من گمان نداشتم كه در اين زمانه مثل اين تاءليف عظيم الشاءن بروز و ظهور خواهد كرد. الخ )
شيخ الاسلام فتوحى حنبلى گفته : (در معانى اين كتاب قدح نمى كند مگر دشمن مرتاب يا جاحد كذاب .)
و شيخ محمّد برهتموشى حنفى هم مبالغه و اغراق در مدح اين كتاب به عبارات بليغه نموده . بعد از حمد گفته : و بعد! فقد وقف العبد الفقير الى اللّه تعالى محمّد بن محمّد البرهمتوشى الحنفى على اليواقيت و الجواهر فى عقايد الاكابر لسيدنا ومولانا الامام العالم العامل العلامة المحقق المدقق الفهامة خاتمة المحققين وارث علوم الانبياء والمرسلين شيخ الحقيقة والشريعة معدن السلوك والطريقة من توجه اللّه تاج العرفان ورفعه على اهل الزمان مولانا الشيخ عبدالوهاب ادام اللّه النفع به على الانام وابقاه اللّه تعالى لنفع العباد مد الايام فاذا هو كتاب جل مقداره ولمحمت اسراره و سمحت من سحب الفضل امطاره و تاحت فى رياض التحقيق ازهاره .
عارف عبدالرحمن صوفى در (مرآت مداريه ) در احوال مدار گفته : (بعد از صفاى باطنى ، او را حضور تمام به روحانيت حضرت رسالت پناه ميسر گشت . آن حضرت از كمال مهربانى و كرم بخشى ، دست قطب الم دار به دست حق پرست خود گرفت و تلقين اسلام حقيقى فرمود و در آن وقت روحانيت ، حضرت مرتضى على كرم اللّه وجهه ، حاضر بود، پس وى را به حضرت على مرتضى سپرد و فرمود: كه اين جوان طالب حقيقت است . اين را به جاى فرزندان خود تربيت نما و به مطلوب برسان كه اين جوان ، نزديك حق تعالى به غايت عزيز است . قطب مدار وقت خواهد شود.
پس شاه مدار، حسب الحكم آن حضرت ، تولاّ به حضرت مرتضى على كرّم اللّه وجهه نمود و بر سر مرقد وى به نجف اشرف رفت و در آستانه مباركه كه رياضات مى كشيد، انواع تربيت از روحانيت پاك حضرت مرتضى على كرّم اللّه وجهه به طريق صراط المستقيم مى يافت و از سبب وسيله دين محمد، به مشاهده حق الحق بهره مند گرديد و جميع مقامات صوفيه صافيّه طى نمود. عرفان حقيقى حاصل كرده ، آن زمان اسداللّه الغالب او را به فرزند رشيد خود كه وارث ولايت مطلق ، محمّد مهدى بن حسن عسكرى عليهما السلام نام داشت در عالم ظاهرى با وى آشنا گردانيد و از كمال مهربانى فرمود كه : قطب المدار بديع الدين را به اشارت حضرت رسالت پناه تربيت نموده و به مقامات عاليه رسانيده به فرزندى قبول كرده ام . شما نيز متوجه باشيد. جميع كتب آسمانى از راه شفقت به اين جوان شايسته روزگار تعليم بكنيد.
پس صاحب زمان ، مهدى ، از كمال الطاف ، شاه مدار را در چند مدت دوازده كتاب و صحف آسمانى تعليم نمود. اوّل چهار كتاب كه بر انبياء اولاد ابوالبشر آدم نازل شده يعنى فرقان و تورات و انجيل و زبور! بعد از آن چهار كتاب كه بر مقتدايان و پيشوايان قوم جنّيان نزول يافته بودند تعليم فرمود. نام آن كتابها اين است : 1 راكوى 2 حاجرى 3 سيارى 4 اليان .
بعد چهار كتاب كه بر ملايك مؤ منين درگاه سبحانى نازل شده بود، آن را نيز تعليم نمود. نام آن كتب اين است : 1 ميراث 2 على الرب 3 سرماجن 4 مطهّر، الف از علوم اولين و آخرين كه خاصّه اهل بيت بودند از راه كرم بخشى جبلّى و به موجب اشارت جدّ بزرگوار خود، حضرت مرتضى على ، به قطب المدار عطا فرموده ، او را كامل مكمل گردانيد و به خدمت اسد اللّه الغالب آورده معروض داشت كه چون الحال از ارشاد فارغ شد، اميدوار خلافت است .
فاضل عارف عبدالرّحمن بن احمد دشتى جامى معروف به ملاّ جامى در (شواهد النّبوّة ) تفصيل غرايب ولادت آن جناب را از ظاهر نبودن اثر حمل در والده اش و به سجده افتادن بعد از ولادت و تكلّم نمودن به آيه شريفه ونريد ان نمنّ على الّذين استضعفوا... . الخ . در آن حال و نزول جبرئيل و ملائكه رحمت و فرو گرفتن آن امام را و متولّد شدن ناف بريده و ختنه كرده و در ذراع راست نوشته : جاء الحق وزهق الباطل . الخ و بودن آن جناب خليفه بعد از امام حسن عسكرى عليه السلام و فرستادن خليفه وقت چند نفر را بعد از وفات آن حضرت به جهت فرو گرفتن خانه و قتل هر كه در آنجا است و ظهور معجزه صاحب الامر عليه السلام در غرق شدن دو كس در آب و ديدن ايشان ، آن جناب را در نيكوترين صورتى كه بر آب ايستاده و نماز مى خواند، روايت كرده .
و نيز خبر حكيمه خاتون را در ولادت و تصريح به آنكه آن جناب ، خليفه و امام دوازدهم است نقل كرده و نيز در آن كتاب ، حكايت رسيدن اسماعيل هرقلى خدمت امام عليه السلام در سرَّ من راءى ، در ماءه سابعه و شفا دادن پاى او را كه حكايت پنجم است و نيز حكايت نهم را نقل كرده كه در هر يك ، تصديق است به آنچه دعوى نموديم .
نيز در آنجا روايت كرده از شخصى كه گفت : مرا معتضد با دو كس ديگر طلبيد و گفت : (حسن بن على عليهما السلام درسر من راءى وفات يافت . زود برويد و خانه او را فرا گيريد و هر كه را در خانه وى ببينيد، سر وى ، براى من آريد.)
رفتيم و به سراى وى در آمديم . سرايى ديديم در غايت خوبى و پاكيزگى . گويا هم اكنون از عمارت او فارغ شده بودند. در آنجا پرده اى را ديديم فرو گذاشته . پرده را برداشتيم . سردابى ديديم . بدان جا در آمديم . دريايى ديديم . در اقصاى آن حصيرى بر روى آب انداخته و مردى به خوبترين صورت بر بالاى آن حصير در نماز ايستاده وبه ما هيچ التفاتى نكرد. يكى از آن دو نفر كه با من بودند، سبقت گرفت . خواست كه پيش وى رود، در آب غرق شد و اضطراب مى كرد. تا آن زمان كه من دست وى را گرفتم و خلاص ‍ گردانيدم . بعد از آن نفر ديگر خواست كه پيش رود. وى را نيز همان حال روى داد. وى را نيز خلاص كردم . من حيران بماندم .
پس گفتم : (اى صاحب خانه ! از خداى تعالى و از تو عذر مى خواهم . واللّه من ندانستم كه حال چيست و به كجا مى آييم . از آنچه كردم به خداى تعالى بازگشتم .)
هرچند گفتم به من هيچ التفات نكرد. باز گشتيم و پيش معتضد رفتيم و قصّه را باز گفتيم . گفت : (اين سرّ را پوشيده داريد والاّ بفرمايم كه شما را گردن زنند.)
محمّد بن محمّد بن محمود الحافظى النجارى كه معروف است به خواجه محمّد پارسا و ملاّ جامى در (نفحات الانس ) او را مدح بليغ نموده ، در كتاب (فصل الخطاب ) گفته : چون گمان كرد ابو عبداللّه ، جعفر بن ابى الحسن على الهادى عليه السلام كه فرزندى براى برادرش ، ابى محمّد حسن عسكرى عليه السلام نيست و ادعا كرد كه برادرش ، حسن عسكرى عليه السلام امامت را در او قرار داد، ناميده شد كذّاب و عقب از ولد جعفر بن على در على بن جعفر است و عقب اين على در سه نفر است ، عبداللّه و جعفر و اسماعيل . امّا ابو محمّد، حسن عسكرى عليه السلام فرزندش ، محمّد، معلوم است در نزد خاصّه اصحاب او و ثقات اهل او.
آنگاه مختصرى از حديث حكيمه خاتون را نقل كرده و در آخر آن گفته كه حضرت عسكرى عليه السلام فرمود: (اى عمه ! ببر اين فرزند را به نزد مادرش .) پس او را بردم و به مادرش برگرداندم .
حكيمه گفت : (پس آمدم نزد ابى محمّد، حسن عسكرى عليه السلام . پس ديدم آن مولود را كه در پيش روى اوست و بر او جامه زردى است و آنقدر بها و نور داشت كه قلب مرا ماءخوذ داشت . پس گفتم : اى سيّد من ! آيا در نزد شما علمى هست در اين مولود مبارك كه آن را القا فرمايى به من ؟)
فرمود: (اى عمه ! اين است آنكه بايد انتظار او را داشت . اين است آنكه ما را بشارت دادند به او.)
حكيمه گفت : (پس من به سجده افتادم براى شكر خداوند بر اين مژده .)
گفت : (آنگاه تردّد مى كردم نزد ابى محمّد، حسن عسكرى عليه السلام . پس طفل را نمى ديدم . روزى به او گفتم : اى مولاى من ! چه كردى با سيّد و منتظر ما؟)
فرمود: (سپرديم او را به كسى كه سپرد مادر موسى به او، پسر خود را.)
ابن عربى مالكى با آن همه نصب و عداوتى كه با اماميّه دارد، حتى در سامرّه ، خود مى گويد: رجبيّون ، جمعى از اهل رياضتند در ماه رجب كه اكثر كشف ايشان اين است كه رافضيان را به صورت خوك مى بينند. در باب سيصد و شصت و شش از فتوحات خود مى گويد:
(بدانيد كه لابد است از خروج مهدى عليه السلام لكن بيرون نمى آيد تا پر شود زمين از جور و ظلم . پس پر مى كند آن را از قسط و عدل و اگر نماند از دنيا مگر يك روز، خداوند طولانى مى كند آن روز را تا آنكه خلافت كند اين خليفه و او از عترت رسول اللّه صلى الله عليه و آله است ؛ از فرزندان فاطمه ، جدّ او حسين بن على بن ابيطالب عليهما السلام است و والد او حسن عسكرى است . پسر امام على النقى ، پسر امام محمّد تقى ، پسر امام على الرضا، پسر امام موسى الكاظم ، پسر امام جعفر الصادق ، پسر امام محمد الباقر، پسر امام زين العابدين على ، پسر امام حسين ، پسر على بن ابيطالب .) تا آخر كلام كه شرحى است از اوصاف و حالات خروج آن جناب .
و گذشت در باب چهارم با ذكر جماعتى ديگر از اهل سنّت كه موافقند در اين راءى و طريقه با معاشر اماميّه .
امّا رابعا : پس آنچه ابن حجر گفته كه غيبت آن جناب در اين مدّت مديده از خوارق عادات است و بعيد است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از آن خبر ندهد و ذكر آن اولى است از ساير صفات ، پس واضح البطلان است . زيرا سكوت از ذكر و وصفى ، هرچند اولى باشد به جهت حكمتى ، مضر نيست .
بسيار صفات كه فرموده و منطبق است بر آن جناب و از كجا معلوم كرده كه حضرت نبوى از اين صفت خبر نداده ،به مجرد نديدن خود؟ شايد فرمود و نقل نشد. مثل بسيار از چيزها كه يقين داريم فرموده و به ما نرسيده . يا نقل شده و به او نرسيده . چه هر كسى واقف نشده بر تمام منقول از آن جناب به جهت كثرت ناقلين و تشتت بلاد و اختلاف ميلها يا نقل شده و پنهان كردند همان اشخاص ‍ كه اخبار موضوعه جعل مى كردند؟ چه آن غرضى كه در وضع اخبار داشتند، از حبّ شخصى يا بغض شخصى يا جلب دنيا يا عداوت دين يا غير آن ، از هر دو كار حاصل مى شود.
حق در جواب آنكه هم صريحا خبر از غيبت او دادند و در ضمن صفات مهدى عليه السلام فرمودند كه : (او غايب مى شود مدّتى مديده تا اينكه گفته مى شود كه مرد و هلاك شد.)
و در بعضى اخبار تصريح فرمودند كه : (او را دو غيبت است ، يكى اطول از ديگرى .) و هم ضمنا در جمله اخبار متواتره كه خبر دادند كه مهدى عليه السلام ، نهم از اولاد امام حسين عليه السلام است .
با ملاحظه آنچه وارد شده در كتب فريقين كه خروج آن حضرت در آخرالزمان است و اينكه كسى او را به ظاهر نمى بيند. پس از تعيين نسب و خروج در آخرالزّمان ، بيان وافى از غيبت او فرمودند.
افرادى كه عمر طولانى داشته اند 
امّا آنچه گفته ، او و غير او، كه غيبت آن جناب در اين مدت از خوارق عادات است . پس جواب از آن معلوم شد و ما حسب وعده كه داديم كه اسامى بعضى از معمّرين را ذكر نماييم ، بى تطويل به جهت رفع استبعاد عوام عامه ، وفا مى كنيم و مى گوييم كه :
حضرت خضر عليه السلام 
حضرت خضر پيغمبر عليه السلام كه احدى از اهل اسلام را شكى نيست در وجود آن جناب و بقاى او، از چند هزار سال پيش ‍ تاكنون زنده است و در كتب اهل سنّت مكرر نقل شده در احوال مشايخ و عرفاى خود كه فلان با جناب خضر ملاقات كرد در فلان محل و از او تلّقى كرد و علم آموخت .
چنان كه محيى الدين در باب بيست و پنجم فتوحات گفته كه : شيخ ابوالعباس عرينى سخنى با من گفت و من قبول نمى كردم . چون از او جدا شدم ، شخصى را ديدم كه مى گفت : (شيخ ابوالعبّاس را در فلان سخن ، مسلّم دار!)
در حال ، بازگشتم و نزد شيخ رفتم . گفت : (تا خضر با تو نگويد، سخن من قبول نكنى .) و نظير اين در كتب اهل سنّت بسيار است !
اما آنچه ميبدى از عبدالرّزاق كاشى نقل كرده كه در اصطلاحات گفته : خضر كنايه از بسط است و الياس كنايه از قبض و امّا بودن خضر، شخصى انسانى ، باقى از زمان موسى تا اين عهد، يا روحانى كه متمثّل مى شود به صورت او براى كسى كه خواسته او را ارشاد نمايد، پس محقّق نيست در نزد من . پس خلاف ضرورت در نزد مسلمين است .
شيخ صدوق به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام خبرى طولانى نقل كرده كه در آخر آن فرموده : (حق تعالى دراز نكرد عمر حضرت خضر را براى پيغمبرى كه بعد از آن اظهار نمايد و نه براى آنكه كتابى بر او نازل گرداند؛ و نه براى دين و شريعتى كه آورد و ناسخ شريعت پيش از خود باشد و نه از براى پيشوايى كه لازم باشد اقتدا به او و نه از براى طاعتى كه فرض گردانيده باشد براى او. بلكه در علم سابق حق تعالى بود كه عمر حضرت قائم عليه السلام و غيبت او طولانى خواهد بود و دانست كه گروهى از خلق ، طول عمر او را انكار خواهند كرد. پس به اين سبب عمر بنده صالح خود، خضر را طولانى گردانيد تا آنكه حجّت باشد بر معاندان .)
نيز روايت كرده از جناب رضا عليه السلام كه فرمود: (بدرستى كه خضر نوشيد از آب حيات ، پس زنده است ، نمى ميرد تا آنكه دميده شود در صور و بدرستى كه او مى آيد نزد ما. سلام مى كند بر ما. پس مى شنويم صداى او را و نمى بينيم شخص او را و بدرستى كه او هر آينه حاضر مى شود هر جا كه ذكر شود. پس هر كس از شما كه او را ذكر كند، پس سلام كند بر او. بدرستى كه او هر آينه حاضر مى شود در موسمها، پس به جاى مى آورد همه مناسكها را و مى ايستد به عرفه . آمين مى گويد بر دعاى مؤ منين و زود است كه انس دهد خداوند به او وحشت قائم ما را در غيبت او و وصل كند به او وحدت آن جناب را.)
مخفى نماند كه مطابق جمله اى از اخبار و كلام مفسرين و مورّخين آن است كه سبب طول عمر آن جناب ، خوردن آب حيات بود و لكن علاّمه كراچكى در (كنزالفوايد) در مقام ذكر معمّرين فرموده كه : (يكى از معمرين ، خضر است كه متّصل است بقاى او تا آخر الزّمان .)
از جمله آنچه رسيده از خبر او، آنكه آدم عليه السلام را چون وفات در رسيد، جمع نمود فرزندان خود را. پس فرمود: (اى پسران من ! بدرستى كه خداى تعالى نازل مى كند بر اهل زمين ، عذابى . پس هر آينه بوده باشد جسد من با شما در بيابان تا آنكه چون فرود آمديد در وادى ، بفرستيد مرا و دفن نماييد در زمين شام .) پس جسد آن حضرت با ايشان بود و چون خداوند مبعوث فرمود نوح عليه السلام را، آن جسد را با خود گرفت و خداوند طوفان را بر زمين فرستاد و زمين را زمانى غرق كرد.
پس جناب نوح آمد تا در زمين بابل فرود آمد. وصيّت نمود سه پسر خود سام و يافث و حام را كه ببرند آن جسد را به آن مكانى كه امر كرد ايشان را كه در آنجا دفن كنند. پس گفتند: (زمين متوحش است و انيسى در آن نيست و راه را نمى دانيم ؛ لكن صبر كن تا ماءمون شود و مردم زياد شوند و بلاد ماءنوس شود و خشك شود.)
پس به ايشان فرمود كه : (آدم دعا كرد خداى تعالى را كه طولانى كند عمر آن را كه دفن مى كند او را تا روز قيامت .)
پس همچنان بود جسد آدم تا آنكه خضر، كسى بود كه متولّى دفن او شد و خداوند ايجاز فرمود آنچه را به او وعده كرده بود تا آنجا كه خواسته او را زنده دارد و اين حديثى است كه روايت كرده آن را مشايخ دين و ثقات مسلمين .)
جناب عيسى عليه السلام  
مشهور ميان علماى خاصه و عامه ، بقاى آن جناب است در آسمان به حياتى كه داشت در زمين و آنكه زنده به آسمان بالا رفت و شربت مرگ نچشيده و نخواهد نچشيد تا آنكه در آخرالزمان فرود آيد و در عقب مهدى صلوات الله عليه نماز خواند و وزير او باشد و اخبار در اين باره بسيار است كه ذكر آن مورث تطويل است و جمله اى از آن گذشت در باب سوم در ذكر خصايص آن حضرت .
حكايت دجّال و دفع شبهات اهل سنّت  
لعين دجّال مشهور بنى علماى اهل سنّت آن است كه او همان ابن صيّاد است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله او را ديد و عمر قسم خورد كه : تو دجالى ! چنان كه صاحب (كشف المخفى فى مناقب المهدى ) تصريح كرده ، ولكن محدّث معروف ، گنجى شافعى در باب بيست و پنجم از كتاب بيان در اخبار صاحب الزمان عليه السلام اين را از اغلاط محدّثين شمرده .
آنچه خود اختيار كرده مطابق حديثى است كه دعوى نموده اتّفاق علماء را بر صحّت آن و آن خبرى است كه مسندا در آنجا روايت نموده از عامر بن شراحيل شعبى كه شعبه اى است از همدان كه او سؤ ال كرد از فاطمه ، دختر قيس و خواهر ضحاك بن قيس و او از مهاجرات اوّلين بود. پس به او گفت : (خبر ده مرا به حديثى كه شنيده باشى آن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مستند نكنى آن را به احدى غير آن جناب .)
پس گفت : (اگر بخواهى ، هر آينه خواهم كرد.)
پس به او گفت : (آرى ! خبر ده مرا.)
گفت : (من شوهر كرده بودم به پسر مغيره . او از نيكان جوانان قريش بود در آن روز، پس كشته شد در اوّل جهاد با رسول خدا صلى الله عليه و آله پس چون بيوه شدم ، عبدالرّحمن بن عوف و چند نفر از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا خواستگارى كردند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا خواستگارى كرد براى مولاى (غلام ) خود، اسامة بن زيد. من شنيده بودم كه آن جناب فرمود: (كسى كه مرا دوست دارد، پس دوست داشته باشد اسامه را.)
پس چون خطبه كرد مرا رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتم : (امر من به دست تو است . پس مرا تزويج كن به هر كسى كه مى خواهى .)
پس فرمود: (انتقال كن به نزد ام شريك .) و آن زنى بود غنى از انصار كه بسيار انفاق مى كرد در راه خدا و فرود مى آمد نزد او مهمان .
پس گفتم : (بزودى خواهم كرد.)
پس فرمود: (نكن ! زيرا كه ام شريك مهمان بسيار دارد و من كراهت دارم كه بيفتد معجر تو و كشف شود جامه از ساقهاى تو، پس ‍ ببينند قوم از تو بعضى از آنچه خوش نيايد تو را ولكن نقل كن به سوى پسر عمّت ، عبداللّه بن عمر و ابن ام مكتوم و او مردى است از بنى فهر قريش و او از بطنى است كه فاطمه از آن بطن است .)
پس منتقل شدم به سوى او، چون عده ام منقضى شد. شنيدم نداى منادى رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه ندا مى كند : (نماز به جماعت . يعنى امروز همه براى نماز، جمع شويد.) پس رفتم به مسجد و نماز خواندم با رسول خداى صلى الله عليه و آله .
پس چون رسول خداى صلى الله عليه و آله از نماز فارغ شد، بر منبر نشست و آن حضرت مى خنديد. پس فرمود: (هر كس در جاى نماز خود بنشيند.)
آنگاه فرمود: (آيا مى دانيد كه شما را براى چه جمع كردم ؟)
پس گفتند: (خدا و رسول او داناترند.)
فرمود: (بدرستى كه من ، قسم به خدا ! شما را جمع نكردم براى ترغيبى و نه از براى ترسانيدنى ولكن جمع كردم شما را زيرا كه تميم مردى نصرانى بود. پس آمد و بيعت كرد و اسلام آورد و خبر داد مرا به حديثى كه موافق بود آنچه را كه من خبر دادم شما را از دجال :
خبر داد مرا كه سوار شد در كشتى در دريا با سى نفر مرد از لخم و جذام . پس موج ، يك ماه ايشان را در دريا چرخ مى داد. پس به ساحل جزيره رسيدند در دريا نزديك مغرب آفتاب .
داخل جزيره شدند. حيوانى را ملاقات كردند پر موى كه نشناختند پس و پيش آن را از بسيار مو. پس به او گفتند: (واى بر تو! كيستى تو؟)
گفت : (من جساسه ام !)
گفتند: (جساسه چيست ؟)
گفت : (اى قوم ! برويد نزد اين مرد در دير، زيرا كه او بسيار شايق است به خبر دادن شما.)
گفت : (چون نام مردى را برد براى ما، ترسيديم از او كه مبادا شيطان باشد.)
گفت : (پس به شتاب رفتيم تا داخل دير شديم .)
پس ديديم در آن انسانى را كه در خلقت اعظم انسانى بود كه ديده بوديم . در قيد سختى بود. دستهاى او را جمع كرده بودند به گردن او. از زانو تا كعبش به آهن بسته بود.
گفتيم : (واى بر تو! تو كيستى ؟)
گفت : (شما قادر شديد بر خبر من . پس مرا خبر دهيد كه شما كيستيد؟)
گفتيم : (ما مردمانيم از عرب كه سوار شديم در كشتى دريا و مصادف شد با وقت اضطراب دريا. پس موج با ما بازى كرد، آنگاه ما را به ساحل جزيره تو رساند. پس داخل جزيره شديم . حيوان پر مو را ديديم كه پيش و پس او از بسيارى موى معلوم نبود. به او گفتيم : واى بر تو! تو كيستى ؟ گفت : من جساسه ام . گفتيم : جساسه چيست ؟ گفت : برويد به نزد اين مرد در دير كه او بسيار مشتاق است به خبر دادن شما. پس به شتاب نزد تو آمديم و از او ترسيديم و ايمن نيستيم كه او شيطانى باشد.)
پس گفت : (خبر دهيد مرا از نخل بيان كه ثمر مى دهد.)
گفتيم : (از چه امر او خبر مى گيرى ؟)
گفت : (سؤ ال مى كنم شما را از نخل او كه آيا ثمر مى دهد؟)
پس گفتيم به او: (آرى !)
گفت : (آگاه باشيد كه نزديك است كه او ثمر ندهد.)
گفت : (خبر دهيد مرا از درياچه طبريّه .)
گفتيم : (از چه امر آن مى پرسى ؟)
گفت : (آيا در آن آب هست ؟)
گفتيم : (آبش بسيار است .)
گفت : (آگاه باشيد زود است كه آب آن برود.)
گفت : (خبر دهيد مرا از چشمه زعره .)
گفتند: (از چه امر او خبر مى گيرى ؟)
گفت : (آيا در چشمه آب هست ؟ آيا زرع مى كنند اهل او به آب آن چشمه ؟)
گفتيم به او: (آرى ! آب آن چشمه بسيار است و اهلش از آب آن زرع مى كنند.)
گفت : (خبر دهيد مرا از نبىّ امّييّن كه چه كرده ؟)
گفتند: (او مهاجرت كرده از مكّه و فرود آمده در يثرب .)
گفت : (آيا عرب با او مقاتله كردند؟)
گفتيم : (آرى !)
گفت : (چگونه رفتار كرد با ايشان ؟)
پس خبر داديم او را كه آن جناب ، غالب شد بر عربهايى كه نزديك او بودند. پس او را اطاعت كردند. گفت به ايشان كه : (چنين است ؟)
گفتند: (آرى !)
گفت : (آگاه باشيد كه اين خير بود براى ايشان كه او را اطاعت كنند.
من شما را خبر دهم از خود: من دجّالم . بدرستى كه زود است كه اذن دهند مرا در خروج . پس خروج مى كنم و سير مى كنم در زمين . پس نمى ماند قريه اى مگر آنكه نزول مى كنم در آنجا در چهل شب ، غير مكّه و مدينه كه هر دو آنها بر من حرام است ؛ هرزمانى كه اراده بكنم كه داخل شوم در يكى از آنها، بيرون بيايد ملكى در پيش روى من با شمشير برهنه . پس مرا از او برگرداند و بدرستى كه بر هر نقبى از آن دو، ملائكه اى است كه حفظ مى كنند آنها را.)
رواى گفت : (رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود و به آن چيزى كه در دستش بود بر منبر زد كه : اين طيّبه است ! اين طيّبه است ! اين طيّبه ! يعنى مدينه . آيا من شما را به اين خبر نداده بودم ؟)
مردم گفتند: (آرى !)
پس فرمود كه : (حديث تميم مرا به شگفت آورد كه موافق بود آنچه را كه من ، شما را به آن خبر داده بودم و از مكّه و مدينه . آگاه باشيد كه او در درياى شام است يا در درياى يمن . نه بلكه از قبل مشرق است نه از خود مشرق .) و به دست خود اشاره فرمود.
گفت : (پس حفظ كردم اين را از رسول خداى صلى الله عليه و آله .)
بغوى در مصباح خود اين خبر را از فاطمه نقل كرده به حذف اوّل خبر و آن را از صحاح شمرده و در اخبار حسان نيز از فاطمه نقل كرده در حديث تميم دارى كه گفت : ناگاه زنى را ديدم كه مى كشيد موهاى خود را. گفت : (تو كيستى ؟)
گفت : (من جساسه ام برو به اين قصر.)
پس رفتم به آنجا: ناگاه مردى را ديدم كه مى كشد موهاى خود را و به سلسله و غلها بسته بود و بر مى جست ميان آسمان و زمين . پس ‍ گفتم : (تو كيستى ؟)
گفت : (من دجّالم .)
خبر اوّل را مسلم در صحيح خود نقل نموده و پوشيده نيست بر هر منصفى كه بقاى دجّال از آن تاريخ تا ظهور حضرت مهدى از چند جهت غريبتر است از باقى خود آن جناب :
اوّل آنكه : زنده بودن شخصى مغلول ، به آن سختى در جزيره اى كه كسى از آن نشانى ندارد و بر حال آن مطّلع نيست و خود نيز متمكن از جلب نفعى يا دفع ضررى نيست . اعجب است از بقاى شخصى مختار ساير در امصار، متمكّن از هرچه بخواهد، از اسباب مدد حيات و قادر بر دفع هر مضار.
دوّم آنكه : عمر او به حسب اين خبر و ساير اخبار زياده است از عمر آن جناب ، بلكه ظاهر اين خبر دلالت مى كند كه مدّتها پيش از ظهور ختمى مآب بوده .
سوم آنكه : دجّال كافر مشرك ، بلكه مدعى ربوبيّت و مضلّ عباد بلكه در بسيارى از اخبار فريقين رسيده كه : (هيچ پيغمبرى نيامد مگر آنكه ترساند امت خود را از فتنه دجّال .) پس ابقاى چنين شخصى و روزى دادن او از غير طرق متعارفه به مراتب اغرب است از باقى شخصى كه همه پيغمبرها بشارت دادند به وجود او و منتظر بودند ظهور آن جناب را كه پر كند دنيا را از عدل و داد و براندازد بيخ و بن كفر و شرك و نفاق را و بكشاند همه خلق را به سوى اقرار به وحدانيّت خداوند عزّوجلّ كه ميسر نشده براى هيچ پيغمبرى و وصيّى .
البته او سزاوارتر است به تغذيه از خزانه غيب بر فرض صحّت نسبت اهل سنّت به اماميّه كه آن جناب مستقر است در سرداب سر من راءى . چنان كه گنجى شافعى تصريح نموده ، اگرچه با همه انصافش به جهت بى اطّلاعى بر كتب اماميه ، گول سلف خود را خورده در تسليم نسبت مذكوره بلكه ثابت نموده كه بقاى عيسى عليه السلام و دجّال به تبعيّت بقاى آن جناب است و بقاى هر دو فرع آن وجود مبارك است . زيرا حكمت بقاى عيسى ، ايمان آوردن اهل كتاب است به حضرت خاتم النبيين صلى الله عليه و آله به سبب تصديق او؛ چنانچه در آيه شريفه وان من اهل الكتاب الا ليؤ منن به قبل موته . اشاره به آن شده و تصديق دعواى حجّت عليه السلام و بيان آن براى طاغيان به متابعت و نماز كردن در خلف آن جناب . زيرا جايز نباشد وجود عيسى و بقاى و بدون آنكه نصرت كند اسلام را و تصديق و متابعت نمايدامام را والاّ خود منفرد خواهد شد به دعوت و دولتى و آن منافى دعوت اسلام است . پس عيسى را جز نصرت و اعانت و تصديق ، حظّى نباشد و در بقايش اثرى نباشد و اين عين فرعيّت وجود و تبعيّت اوست مر امام مهدى عليه السلام را.
چگونه رواست بقاى فرع بى بقاى اصل و تابع بى متبوع و حكمت بقاى دجّال كه در وجودش جز فتنه و فساد چيزى نيست ، ابتلا و امتحان خداوندى است مر خلايق را تا ظاهر شود مطيع ايشان از عاصى و محسن از مُسى ء و مصلح از مفسد. و اين فرع وجود كسى است كه اطاعت و عصيان و صلاح و فساد به امر و نهى و فعل و ترك او معلّق و منوط باشد و او جز حضرت مهدى عليه السلام كه آيتى است از براى نبوّت جدّ خود، كسى نباشد.
و چگونه جايز و تصديق دارند بقاى اين دو فرع را و استبعاد شمرند بقاى اصل را كه تمام وجودش رحمت و لطف و خير و بركت است ؟
الياس نبى عليه السلام
ثعالبى در (عرايس التيجان ) روايت كرده به اسناد خود از مردى از اهل عسقلان كه او راه مى رفت در اردن در وسط روز. مردى را ديد. گفت : (يا عبداللّه ! تو كيستى ؟) با من تكلّم نكرد.
گفتم : (اى عبداللّه ! تو كيستى ؟)
گفت : (من الياسم !)
پس در من رعشه افتاد. گفتم : (بخوان خداى را كه بردارد از من آنچه را كه يافتم يعنى اين رعشه را تا بفهمم حديث تو را و از تو درك كنم .)
گفت : (پس دعا كرد براى من به هشت دعا: يا برّ! يا رحيم ! يا حنّان ! يا منّان ! ياحىّ! يا قيّوم ! و دو دعا به سريانيّه كه آن را نفهميدم . پس خداوند برداشت از من آنچه را كه مى يافتم . پس كف خود را گذاشت ميان دو كتف من . يافتم سردى با لذّت آن را ميان دو پستان خود.)
پس گفتم به او: (وحى مى شود به تو امروز؟)
گفت : (از آن روز كه محمّد صلى الله عليه و آله به رسالت مبعوث شد، به من وحى نمى شود.)
گفتم به او: (پس چند از پيمبران امروز زنده اند؟)
گفت : (چهار، دو در زمين و دو در آسمان . پس در آسمان عيسى و ادريس است ؛ و در زمين الياس و خضر.)
گفتم : (ابدال چند نفرند؟)
گفت : (شصت نفرند؛ پنجاه نفر از ايشان نزديك عريش مصرند تا شاطى فرات و دو مرد در مصيصه است و يك مرد در عسقلان و هفت نفر در ساير بلاد. و هر وقت كه خداوند ببرد يكى از ايشان را، مى آورد سبحانه و تعالى ديگرى را. به ايشان دفع مى كند خداوند بلا را از مردم و به سبب ايشان ، باران بر ايشان باريده مى شود.)
گفتم : (پس خضر در كجاست ؟)
گفت : (در جزيره هاى دريا.)
گفتم : (آيا تو او را ملاقات مى كنى ؟)
گفت : (آرى !)
گفتم : (كجا؟)
گفت : (در موسم .)
گفتم : (چيست كار شما با يكديگر؟)
گفت : (او از موى من مى گيرد و من از موى او.)
آن شخص گفت كه : (اين حكايت در وقتى بود كه ميان مروان حكم و ميان اهل شام قتال بود. پس گفتم : چه مى گويى در حق مروان حكم ؟)
گفت : (چه مى كنى با او؟ مردى است جبّار، سركش بر خداى عزّوجلّ، قاتل و مقتول و شاهد همه در آتش جهنم اند.)
گفتم : (من حاضر شدم ولكن نيزه نزدم و تيرى نينداختم و شمشيرى به كار نبردم و من استغفار مى كنم خداى را از آن مقام كه ديگر برنگردم به مثل آن هرگز.)
گفت : (احسنت ! چنين باش .)
گفت : (من و او نشسته بوديم كه ناگه دو قرص نان در پيش روى او گذاشته شد كه سفيدتر بود از برف . پس خورديم من و او يك قرص ‍ و پاره اى از ديگرى و آن باقى برداشته شد. پس نديدم احدى را كه آن را بگذارد و نه كسى كه آن را برداشت . او را ناقه اى بود كه در وادى اردن مى چريد. پس سر خود را بلند كرد به سوى او. پس او را نخواند كه ناقه آمد و در پيش روى او خوابيد. پس سوار شد بر آن . گفتم : مى خواهم با تو مصاحبت كنم .)
گفت : (تو آن قدرت ندارى كه با من مصاحبت كنى .)
گفتم : (من زوجه و عيالى ندارم .)
گفت : (تزويج كن و بترس از چهار زن . بترس از ناشزه و مختلعه و ملاعنه و مبارئه و تزويج كن هر كه را خواهى از زنان .)
گفت : (گفتم به او كه : من دوست دارم ملاقات تو را.)
گفت : (هرگاه مرا ديدى ، پس ديدى مرا. يعنى براى ديدن من وقتى و مكانى معيّن نيست .)
آنگاه گفت كه : (من مى خواهم اعتكاف كنم در بيت المقدس ، در ماه رمضان .)
آنگاه حايل شد ميان من و او، درختى . پس قسم بخدا كه ندانستم كه چگونه رفت .
و اين خبر را با عدم اطمينان به صدق او نقل كردم تا معلوم شود بى انصافى اهل سنّت كه اين رقم اخبار را نقل مى نمايند و مستبعد نشمرند و طعنى بر راوى او نزنند با آنكه آنچه ما دعوى كنيم در حق امام عصر، از بقا و اختفا و اغاثه و سير در برارى و بحار و غير آن ، ايشان در حق خضر و الياس گويند و در اينجا مستبعد و غريب دانند و نفى حكمت نمايند و گاهى تعبير كنند از آن جناب به امام معدوم . نعوذ باللّه من الخذلان والشقاء
سلمان فارسى محمّدى رضى اللّه تعالى عنه  
سيّد مرتضى در شافى مى فرمايد كه : (اصحاب اخبار روايت كردند كه او سيصد و پنجاه سال زندگانى كرد.)
و بعضى گفتند: (بلكه زياده از چهار صد سال و گفته شده كه او درك كرده عيسى عليه السلام را.)
و شيخ طوسى در كتاب غيبت فرموده كه : (روايت كردند اصحاب اخبار كه او، ملاقات كرده عيسى بن مريم را و باقى ماند تا زمان پيغمبر ما و خبر او مشهور است و بنابراين از پانصد مى گذرد.)
و حضينى روايت كرده كه : چون سلمان ، مسلمان شد و مسلمين تهنيت مى گفتند پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: (آيا تهنيت مى گوييد سلمان رابه اسلام و حال آنكه او مى خواند بنى اسرائيل را به سوى ايمان به خدا و رسول از 450 سال پيش .)
در خبر ديگر فرمودند به زوجات خود كه : (سلمان عين ناظره من است و گمان نكنيد كه او مثل مردانى است كه مى بينيد. بدرستى كه سلمان مى خواند به سوى خداوند و به سوى من ، پيش از آنكه مبعوث شوم به 450.)
رئيس ابى الحسن كاتب بصرى ، صاحب حديث قلاقل 
شيخ صاحب حديث قلاقل ، عالم جليل ، سيّد على بن عبدالحميد نيلى در كتاب (انوار المضيئه ) از جدّ خود روايت كرده كه او به اسناد خود روايت نموده از رئيس ابى الحسن كاتب بصرى ، و او از ادبا بود.
گفت : (در سال 393 كه چند سال بود در بريه خشكى شده بود. آسمان خير خود را فرستاد و مخصوص شد باران به اطراف بصره و اين خبر به گوش عربها رسيد. پس ، از اطراف بعيده و بلاد نائيه رو به آنجا آوردند، با اختلاف لغاتشان و مباينت مكانهايشان .
پس بيرون رفتم با جماعتى از نويسندگان و وجوه تجار به جهت اطلاع بر احوال و لغات ايشان و جستجو مى كرديم كه بسا شود فايده اى در نزديكى از ايشان به دست آريم . پس خانه اى عالى يعنى از پشم به نظر ما آمد، رو به آنجا آورديم . پس ديديم در گوشه آن شيخى را كه نشسته و ابروان او بر چشمهايش افتاده و حول او جماعتى بودند از بندگان و اصحاب او. پس سلام كرديم بر او. جواب سلام داد و نيكو ملاقات كرد.
پس مردى از ما به او گفت كه : (اين سيّد و اشاره نمود به من ناظر در معامله راه است . يعنى اين شغل سلطانى دارد و از فصحا و اولاد عرب است و همچنين اين جماعت نيست از ايشان احدى مگر آنكه نسبت به قبيله اى مى برد و مخصوص است به سداد و فصاحتى . او بيرون آمد و ما بيرون آمديم با او تا اينكه بر شما وارد شديم و جويا هستيم فائده اى تازه از يكى از شماها و چون تو را ديديم ، اميدوار شديم كه آنچه را طالبيم نزد تو باشد، به جهت علوّ سن تو.)
پس شيخ گفت : (واللّه ! اى برادر زادگان من ! خداوند شما را تحيّت كند. بدرستى كه دنيا مرا شاغل شده از آنچه از من طالبيد آن را. پس اگر فائده مى خواهيد، طلب كنيد آن را از پدرم و اين خانه اوست .) و اشاره نمود به خيمه بزرگى در مقابل خود.
پس گفتيم : (نظر كردن به سوى پدر مثل اين شيخ پير، فائده اى است كه بايد تعجيل نمود در تحصيل آن .) پس قصد آن خانه كرديم .
پس ديدم در جانبى از آن ، شيخى را كه به پهلو افتاده و حول او از خدمتكاران بيشتر از آنچه در اوّل مشاهده نموديم و ديديم بر او از آثار سن چيزى را كه جايز بود پدر آن شيخ باشد. نزديك او رفتيم و سلام كرديم بر او. نيكو ردّ سلام كرد و در جواب اكرام نمود. پس گفتيم به او آنچه را كه به پسرش گفته بوديم و آنچه در جواب ما گفته بود و اينكه دلالت كرد به سوى تو. پس حركت كرديم به قصد تو.
گفت : (اى برادر زادگان من ! حيّاكم اللّه ! آنچه پسرم را شاغل شد از آنچه شما از او خواستيد، همان چيزى است كه مشغول كرده مرا از اين رقم مطالب ولكن فايده اى را بخواهيد در نزد والد من . و اين خانه اوست .) و اشاره نمود به خيمه اى عالى در مكان مرتفعى از آنجا.
پس ما در ميان خود گفتيم : (كفايت مى كند ما را از فايده مشاهده اين شيخ فانى ؛ اگر فايده اى بعد از آن باشد آن رنجى باشد كه محسوب نمى نماييم .)
پس قصد نموديم آن خيمه را. يافتيم حول او غلامان و كنيزان بسيارى . به سوى ما شتافتند و ابتدا نمودند به سلام بر ما و گفتند: (چه مى جوييد؟ حيّا كم اللّه !)
گفتيم : (مى خواهيم سلام بر سيّد شما را و طلب فايده اى در نزد او به بركت شماها.)
پس گفتند: (همه فوايد در نزد سيّد ماست .) و داخل شد از ايشان كسى كه اذن بگيرد. پس بيرون آمد با اذن براى ما. پس داخل شديم .
ديدم سريرى در صدر خيمه كه بر آن بالشها است از دو طرف آن . و بر اوّل آن ناز بالشى و بر آن نازبالش سر شيخى بود كه كهنه شده بود و موهايش رفته بود و چادرى بر روى نازبالشها بود كه در دو طرف سرير بود كه او را بپوشاند و سنگينى آن بر او نباشد.
به آواز بلند سلام كرديم . پس نيكو جواب داد و گفت يكى از ما به او، آنچه را كه گفته بود به فرزندِ فرزندِ او و او را آگاه كرديم كه او، ما را ارشاد نمود به سوى پدرش و او مكالمه كرد به مثل آنچه پسرش كرده بود و اينكه او، ما را به سوى تو دلالت كرد و مسرور نمود ما را به گرفتن فايده از تو.
پس باز كرد شيخ ، دو چشمان خود را كه در كلّه سرش فرو رفته بود و به خدم خود گفت : (مرا بنشانيد.) پس پيوسته دستهاى ايشان به مدارا به جانب او مى رفت تا اينكه نشست و با آن چادر كه بر بالشها افتاده بود، خود را پوشاند.
آنگاه گفت : (اى برادر زادگان من ! هر آينه حديث كنم شما را به چيزى كه حفظ كنيد آن را از من و فايده بريد از آن به چيزى ، براى من در آن ثواب باشد.
پدر من براى او اولاد نمى ماند و دوست مى داشت كه عقبى براى او بماند. پس من در پيرى او متولّد شدم . خرسند شد به من و مبتهج گرديد به ورود من . آنگاه وفات كرد و مرا هفت سال بود. عمّ من كفالت كرد مرا بعد از او و او نيز مثل پدرم بود در خوف بر من .
تعويذ ذات القلاقل 
پس داخل كرد مرا روزى با خود نزد رسول خداى صلى الله عليه و آله . پس گفت : (يارسول اللّه ! اين برادرزاده من است و پدرش ‍ فوت شده و من متكلّفم تربيت او را. من مى ترسم از مردن او. پس بياموز مرا عوذه اى كه تعويذ كنم او را به آن تا سالم ماند به بركت آن .)
پس آن جناب فرمود: (كجايى تو از ذات القلاقل ؟)
پس گفت : (يا رسول اللّه ! ذات القلاقل چيست ؟)
فرمود: (اينكه تعويذ كنى او را، پس بخوانى بر او سوره جحد را قل يا ايّها الكافرون # لا اعبد ... . تا آخر سوره و سوره اخلاص را قل هو اللّه احد # اللّه الصمد. تا آخر آن و سوره فلق قل اعوذ بربّ الفلق # من شرّ ما خلق تا آخر آن و سوره ناس قل اعوذ بربّ النّاس # ملك النّاس تا آخر آن و من تا امروز تعويذ مى كنم به آن هر بامداد. پس گرفتار نشدم به مصيبت فرزندى و نه مالى و نه مريض شدم و نه فقير شدم و سنّ من رسيده به اينجا كه مى بينيد. پس محافظت كنيد بر آنها و تعويذ بسيار نماييد به آنها.)
اين را از او شنيدم و از نزد او برگشتيم .
عبيد بن شريد جرهمى 
عبيد بن شريد جرهمى سيصد و پنجاه سال عمر كرد و پيغمبر صلى الله عليه و آله را درك نمود و اسلام آورد و تا عهد معاويه زندگى كرد وبه او گفت : (من درك كردم كسى را كه هزار سال زندگانى كرد و او مرا خبر كرد كه درك نمود كسى را كه دو هزار سال عمر داشت .)
ربيع بن ضبيع فزارى 
ربيع بن ضبيع فزارى براى عبدالملك نقل كرد كه : (دويست سال زندگى كردم در فترت مابين عيسى و محمّد صلى الله عليه و آله و صد و بيست سال در جاهليت و شصت سال در اسلام .)
قس بن ساعده ايادى 
قس بن ساعده ايادى ششصد سال عمر كرد و نوادر حكايات او بسيار است .
اوس بن ربيعه اسلمى 
اوس بن ربيعه اسلمى ، دويست و چهارده سال بزيست .
ابو الرّضا بابا رتن بن كربال بن رتن تبرندى هندى در قاموس گفته كه : بعضى گويند او از صحابه نيست و او كذّاب است . ظاهر شد در هند بعد از سنه ششصد و مدعى شد كه از صحابه است و بعضى او را تصديق كردند و احاديثى روايت كرد كه شنيديم ما آنها را از اصحاب اصحاب او.
سيّد فاضل متبحر جليل ، سيّد عليخان مدنى در كتاب (سلوة الغريب و اسوة الاريب ) نقل كرده از جزو هشتم تذكره صلاح الدين صفدى كه گفت : نقل كردم از خطّ فاضل علاءالدين على بن مظفر كندى كه صورت آن اين بود كه : حديث كرد ما را قاضى اجلّ عالم جلال الدين ابو عبداللّه محمّد بن سليمان بن ابراهيم كاتب از لفظ خود، در روز يكشنبه پانزدهم ذى الحجه سنه 711 در دارالسّعاده محروسه دمشق ، گفت : خبر داد ما را شريف قاضى القضاة نور الدين ابوالحسن على بن شريف شمس الدين ابى عبداللّه محمّد بن حسين حسينى اثرى حنفى از لفظ خود، در عشر آخر جمادى الاولى سال 701 در قاهره ، گفت : خبر داد مرا جدّم ، حسين بن محمّد. گفت : من در زمان صبى كه هفده سال يا هيجده سال داشتم ، سفر كردم با پدرم محمّد و عمويم عمر، از خراسان به طرف هند براى تجارتى .
پس چون رسيديم اوايل بلاد هند، رسيديم به مزرعه اى از مزرعه هاى هند. پس قافله به طرف آن مزرعه ميل كرد و در آنجا فرود آمدند. شورش قافله بلند شد. پس ، از سبب آن سؤ ال كرديم . گفتند: (اين مزرعه شيخ رتن است .) و اين اسم او است به هندى و مردم آن را معرب كردند، ناميدند او را به عمر. چون عُمر كرد عُمر خارج از عادت . پس چون فرود آمديم ، بيرون مزرعه ديديم در پيشگاه آن درخت بزرگى كه سايه مى انداخت بر خلق عظيمى و در زير آن ، جماعت بسيارى بودند از اهل آن مزرعه .
پس تمام اهل قافله به طرف آن درخت رفتند و ما هم با ايشان بوديم . پس چون اهل مزرعه را ديديم ، سلام كرديم بر ايشان و سلام كردند بر ما و زنبيل بزرگى را ديديم معلّق در بين شاخه هاى آن درخت . پس پرسيديم از حال آن . گفتند: (اين زنبيلى است كه در دست شيخ رتن كه ديده رسول خداى صلى الله عليه و آله را دو مرتبه و دعا كرده آن حضرت براى او، به جهت طول عمر، شش ‍ مرتبه .)
پس درخواست نموديم از اهل آن مزرعه كه آن شيخ را فرود آرند كه كلام او را بشنويم كه چگونه پيغمبر صلى الله عليه و آله را ديده و چه روايت مى كند از آن جناب .
پس پيرمردى از اهل آن مزرعه آمد به نزد زنبيل شيخ و آن به چرخى بسته بود. آن را فرود آورد. ديديم كه آن زنبيل پر است از پنبه و آن شيخ در وسط پنبه است . پس سر زنبيل را باز كرد. شيخ را ديديم مانند جوجه اى . پس روى او را باز كرد و دهن خود را بر گوش ‍ او گذاشت و گفت : (يا جدّا ! اينان قومى اند كه از خراسان آمده اند و در ايشان است شرفا از اولاد پيغمبر صلى الله عليه و آله و تقاضا مى كنند كه ايشان را خبر دهى كه چگونه پيغمبر صلى الله عليه و آله را ديده اى و چه فرمود به تو.)
پس در اين حال ، شيخ ، آه سردى كشيد و به سخن آمد به آوازى مانند آواز زنبور عسل به زبان فارسى و ما مى شنيديم و سخنش را مى فهميديم .
گفت : (سفر كردم با پدرم در ايّام جوانى به سوى بلاد حجاز به جهت تجارتى . چون رسيديم به درّه اى از درّه هاى مكّه در وقتى كه باران پر كرده بود درّه ها را، پس جوانى را ديدم گندم گون مليح ، با شمايل نيكو كه مى چرانيد شترانى را در آن درّه ها و سيل حايل شده بود ميان او و شترانش و او خائف بود از آنكه سيل فرو گيردش ، چون شدّت داشت . پس حالش را دانستم . به نزدش آمدم و او را به دوش برداشتم و در سيل داخل شدم و به نزد شترانش آوردم . بدون سابقه معرفتى به حال او. چون او را به نزد شترانش ‍ گذاشتم ، به من نظر نمود و فرمود به عربى : بارك اللّه فى عمرك ! بارك اللّه فى عمرك ! بارك اللّه فى عمرك ! پس او را گذاشتيم و پى شغل خود رفتيم تا آنكه داخل مكّه شديم و به جهت امر تجارتى كه آمده بوديم آن را به انجام رسانديم و به وطن خود برگشتيم .
چون مدّتى بر اين گذشت و ما در اين مزرعه خود نشسته بوديم ، در شب ماهتابى كه ديديم قرص ماه را در وسط آسمان كه به دو نيمه شد. نيمى غروب كرد در مشرق و نيمى غروب كرد در مغرب به قدر يك ساعت و شب تاريك شد. آنگاه طلوع كرد نيمى از مشرق و نيمى از مغرب . تا آنكه رسيدند به يكديگر در وسط آسمان به حالت اول كه بودند. پس به غايت از اين امر متعجّب شديم و سبب آن را ندانستيم و از متردّدين مستفسر شديم از سبب آن قضيّه .
ما را خبر دادند كه : (مردى هاشمى ظاهر شده در مكّه و مدعى شده كه من رسول خدايم ، به سوى همه اهل عالم و اهل مكّه ، معجزه از او خواستند. مانند معجزه ساير پيغمبران و خواستند از او كه امر كند ماه را كه به دو نيمه شود در وسط آسمان و غروب كند نيمى از آن در مغرب و نيمى در مشرق ، آنگاه برگردد به همان نحوى كه بوده ! پس به قدرت الهيّه چنان كرد بر ايشان .)
چون اين را از مسافرين شنيدم ، شوق كردم كه او را ببينم . پس تهيّه تجارتى كردم و سفر كردم تا آنكه داخل مكّه شدم و سؤ ال كردم از آن شخص معهود. پس مرا به موضع او دلالت كردند. پس آمدم به منزل او و اذن خواستم . رخصت داد. داخل شدم . پس ديدم او را كه در صدر منزل نشسته و نور مى درخشد از رخسار او و محاسن و اوصافى كه در آن سفر اول ديده بودم ، او را نشناختم . پس ‍ چون سلام كردم بر او، نظر كرد به سوى من و تبسّم نمود و مرا شناخت و فرمود: (عليك السّلام ! نزديك من بيا !)
و در پيش روى او طبقى بود كه در آن رطب بود و حول او جماعتى بودند از اصحاب او، مانند ستارگان و او را توقير و تعظيم مى كردند.
پس به جاى خود ايستادم از مهابت او. فرمود: (نزديك بيا و بخور! كه موافقت از مروّت است و منافقت از زندقه .)
پس ، پيش رفتم و نشستم و با ايشان از آن رطب خوردم و آن حضرت با دست مبارك خود، به من رطب مى داد تا آنكه شش رطب به من داد سواى آنچه به دست خود خوردم . آنگاه نظر كرد به سوى من و تبسّم نمود و فرمود: (آيا مرا نشناختى ؟)
گفتم : (گويا مى شناسم ولكن محقق نكردم .)
فرمود: (آيا مرا برنداشتى در فلان سال و از سيل ، مرا گذراندى در وقتى كه سيل حايل شده بود ميان من و شتران من ؟)
پس ، در اين حال ، آن جناب را شناختم به آن علامت و عرض كردم : (بلى ! يارسول اللّه ! واللّه يا صبيح الوجه .)
پس فرمود : (دست خود را دراز كن به سوى من !)
پس دست راست خود را دراز كردم به سوى آن جناب . با دست راست خود با من مصافحه كرد و فرمود به من : (بگو: اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه .)
پس گفتم آن را به نحوى كه تعليم فرمود. پس دلم به اين خرسند شد. چون خواستم از نزدش برخيزم ، فرمود به من : بارك اللّه فى عمرك ! بارك اللّه فى عمرك ! بارك اللّه فى عمرك !
پس او را وداع كردم و خشنود بودم به ملاقات آن حضرت و به اسلام خود و خداوند مستجاب كرد دعاى پيغمبر خود صلى الله عليه و آله را و بركت داد در عمر من به هر دعايى صد سال . و اين عمر من است امروز كه گذشته از ششصد و چيزى و زياد شد عمر من به هر هر دعوتى ، صد سال و جميع كسانى كه در اين مزرعه اند، اولادِ اولادِ اولادِ اولادِ منند و خداى تعالى ابواب خير را بر من و برايشان مفتوح فرمود به بركت رسول خداى صلى الله عليه و آله والحمد للّه .)
صفدى ، بعد از ذكر اين حكايت گفته كه : گويا مى بينيم بعضى را كه واقف مى شوند بر حديث اين معمّر و داخل مى شود شكى در ايشان در طول عمر او تا اين حدّ و تردّد مى كنند در صدق او. آنگاه سبب شك او را ذكر كرد از تجربه و كلام طبيعيّين كه بعد از اين بيايد. آنگاه رد كرد آن را به كلام ابومشعر و ابوريحان و غير ايشان از منجّمين كه ذكر خواهيم نمود.
و گفته كه بقاى رتن كه اين عمر از او حكايت شده ، معجزه اى است براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و به تحقيق كه پيغمبر دعا كرد از براى جماعتى از اصحاب خود به كثرت ولد و طول عمر، تا آنكه گفته : (پس تازگى ندارد كه دعا كند براى او شش مرتبه كه زندگى كند ششصد سال با امكان اين امر، غاية مافى الباب آنكه ما نديديم احدى را كه رسيده باشد به اين حد و عدم دليل ، دلالت نمى كند بر عدم مدلول .)
محمّد بن عبدالرحمن بن على زمردى حنفى گفته كه : خبر داد مرا قاضى معين الدين عبدالمحسن بن القاضى جلال الدين عبداللّه بن هشام حديث سابق را به نحو سماع بر او گفت : خبر داد مرا به اين ، قاضى القضاة مذكور به سند مذكور در پانزدهم جمادى الاخره سنه 737. آنگاه نقل كرده از ذهبى كه او تكذيب كرده اين دعوى را و مستندى ذكر ننموده .
از اول مجلّد كشكول شيخ رضى الدين على لالاء غزنوى نقل كرده كه شيخ مذكور در سنه 642 وفات كرده و از آخر ثلث اخير نفحات نقل كرده كه اين شيخ يعنى على غزنوى به هند مسافرت كرد و مصاحبت نمود ابوالرضا رتن را و رتن به او شانه اى داد كه اعتقاد داشت كه آن شانه رسول خدا است و شرحى براى شانه ذكر نمود كه مناسب مقام نيست . و على لالاء مذكور، برادر حكيم سنايى شاعر مشهور است .

next page

fehrest page

back page