ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۴ -


ملاقات با امام زمان (09)

وقتى که ما در قم مشغول تحصيل بوديم اين قضيه در بين فضلا واهل علم واهل حال معروف بود ومن از طريق ديگرى هم تاءييد آن را دريافت کرده ام ودر کتاب پرواز روح به جهتى تأييدش را اشاره نموده ام وآن قضيّه اين است:

سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت على بن جعفر (عليه السّلام) بود، در خارج شهر از اين راه آسيابى بود که اطرافش چند درخت وجود داشت وجاى نسبتا با صفائى بود، آنجا ميعادگاه عشّاق حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعى از دوستان مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آنجا جمع مى شدند، تا به اتّفاق به مسجد جمکران بروند، يک روز صبح پنجشنبه، اوّل کسى که به ميعادگاه مى رسد، مرحوم حجّة الاسلام والمسلمين آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى تبريزى بود در آنجا مى بيند که حال توجّه خوبى دارد با خود مى گويد:

اگر بمانم تا رفقا برسند شايد نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، لذا تنها به طرف مسجد جمکران حرکت مى کند وآن قدر توجّه وحالش خوب بوده که جمعى از طلاّب پس از زيارت مسجد جمکران که به قم برمى گشتند، با او برخورد مى کنند ولى او متوجّه آنها نمى شود.

رفقاى ايشان که بعدا سر آسياب مى آيند، گمان مى کنند که آقاى ميرزا تقى نيامده، از طلاّبى که تدريجا از مسجد جمکران مراجعت مى کنند، مى پرسند:

شما آقاى ميرزا تقى را نديديد؟ همه مى گويند:

چرا او با يک سيّد بزرگوارى به طرف مسجد جمکران مى رفت وآنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجّه نکردند.

رفقاى ايشان به طرف مسجد جمکران مى روند، وقتى وارد مسجد مى شوند، مى بينند او در مقابل محراب افتاده وبيهوش است او را به هوش؟ مى آورند واز او سؤال مى کنند:

چرا بيهوش افتاده بودى؟ آن سيّدى که همراهت بود چه شد؟ مى گويد:

من وقتى به آسياب رسيدم، ديدم حال خوشى دارم، تنها به طرف مسجد جمکران حرکت کردم. کسى همراهم نبود ولى با حضرت بقيّة اللّه (أرواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) صحبت مى کردم، با آن حضرت مناجات مى نمودم، تا رسيدم به مقابل محراب، اين اشعار را مى خواندم واشک مى ريختم:

با خداجويان بى حاصل، مها تا کى نشينم؟
تا تو را ديدم مها، نى کافرستم، نى مسلمان
اى بهشتى روى! اندر دوزخ هجرت بسوزم
آسمان شبها، به ماه خويش نازد، او نداند
در يمين ودر يسارم، مطرب وساقى نشسته
زير لب گويد، به هنگام نگه کردن به عاشق
آن کمان ابرو غزال، اندر کمند کس نيفتد
گاه گاهى، با نگاهى، گر نوازى جور نبود
اى نسيم کوى جانان، بر سر خاکم گذر کن
  باش يک ساعت خدا را، تا خدا را با تو بينم
زلفُ رويت، کرده فارغ، از خيال آن واينم
بى تو گر خاطر کشد، بر جانب خلد برينم
تا سحرگه، خفته با يک آسمان مه، در زمينم
زين سبب افتان ز مستى، بر يسار وبر يمينم
عشوه ها بايد خريد، از نرگس سحر آفرينم
من بدين انديشه، اى صيّاد عمرى در کمينم
مستحقّم، زانکه صاحب خرمنى، من خوشه چينم
آب چشمِ اشکبارم، بين وآه آتشينم

ناگهان صدائى از طرف محراب بلند شد وپاسخ مرا داد من طاقت نياوردم واز هوش رفتم.

معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) بوده ولى کسى که صداى آن حضرت را مى شنود از هوش مى رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را ببيند، لذا مردم که آقا را نمى شناختند حضرت را مى ديدند.

ولى خود او تنها از لذّت مناجات با حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) برخوردار بود.

ملاقات با امام زمان (10)

اگر چه قضيّه حاج على بغدادى در کتاب مفاتيح الجنان نقل شده ودر دسترس؟ همه مردم قرار گرفته است، ولى به سه دليل لازم دانستم که آن حکايت را هم در اينجا نقل کنم.

اوّل:

آنکه معمولا کسانى که مفاتيح را باز مى کنند ومى خوانند به قصد دعاها وزيارتهاى آن، آن را مى خوانند وکمتر کسى است که اين سرگذشت را به خصوص که طولانى هم هست بخواند.

ويا وقت آن را داشته باشد، که در آن دقت کند ولى کسانى که اين کتاب را برمى دارند به قصد سرگذشتهاى کسانى که خدمت امام زمان (عليه السّلام) رسيده اند، مطالعه مى کنند، طبعا حال وحوصله مطالعه آن را دارند.

دوّم:

آنکه اين قصّه در کتاب مفاتيح با قلم زمان قديم نوشته شده وبراى خوانندگان محترم بعضى از مطالبش مشکل وبلکه نامفهوم به نظر مى رسيد، لذا لازم دانستم که در الفاظش تغييرى بدهم وبه قلم روز آن را بنويسم وتقديم کنم.

سوّم:

آنکه سند اين قصّه به قدرى درست وصحيح ومحکم وخودش به قدرى آموزنده ومنقلب کننده است، که من نتوانستم آن را نقل نکنم واميدوارم شما خوانندگان محترم هم از حقيقت آن استفاده کاملى بفرمائيد.

مرحوم حاج شيخ عباس قمى رضوان اللّه تعالى عليه مى گويد:

مناسب است که در اينجا حکايت سعيد صالح، صفى متقى، حاج على بغدادى نقل شود.

شيخ ما در کتاب جنة الماوى وکتاب نجم الثّاقب اين حکايت را نقل کرده ومى گويد:

اگر در کتاب نجم الثّاقب حکايتى جز اين حکايت، يقينى وصحيحه که در آن فوائد زيادى است ودر اين نزديکيها واقع شده نبود کافى بود.

حاج على بغدادى نقل کرده که هشتاد تومان سهم امام (عليه السّلام) به گردنم بود ولذا به نجف اشرف رفتم وبيست تومان از آن پول را به جناب شيخ مرتضى اعلى اللّه مقامه دادم وبيست تومان ديگر را به جناب شيخ محمد حسن مجتهد کاظمينى وبيست تومان به جناب شيخ محمد حسن شروقى دادم وتنها بيست تومان ديگر به گردنم باقى بود، که قصد داشتم وقتى به بغداد برگشتم به شيخ محمد حسن کاظمينى آل يس بدهم ومايل بودم که وقتى به بغداد رسيدم، در اداى آن عجله کنم.

در روز پنجشنبه اى بود که به کاظمين به زيارت حضرت موسى بن جعفر وحضرت امام محمد تقى (سلام اللّه عليهما) رفتم وخدمت جناب شيخ محمد حسن کاظمينى آل يس رسيدم ومقدارى از آن بيست تومان را دادم وبقيّه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدريج به من حواله دهند که بدهم.

وبعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم ولى جناب شيخ خواهش کرد که بمانم عذر خواستم وگفتم بايد مزد کارگران کارخانه شعربافى را بدهم وچون رسم چنين بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه مى دادم.

لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتى يک سوم راه را رفتم سيد جليلى را ديدم، که از طرف بغداد رو به من مى آيد وقتى نزديک شد به من سلام کرد ودستهاى خود را دراز کرد که با من مصافحه ومعانقه کند وفرمود:

اهلاً وسهلاً ومرا در بغل گرفت وبا هم با کمال محبت معانقه کرديم وهر دو يکديگر را بوسيديم.

بر سر مبارکش عمّامه سبز روشنى بود وروى صورتش خال سياه بزرگى بود.

ايستاده وفرمود:

حاج على خير است کجا مى روى؟ گفتم:

کاظمين (عليهما السّلام) بودم زيارت کردم وبه بغداد برمى گردم.

فرمود:

امشب شب جمعه است، بيا به کاظمين برگرديم.

گفتم:

آقاى من نمى توانم وامکانات ندارم! فرمود:

دارى! برگرد تا نزد جدم امير المؤمنين (عليه السّلام) شهادت دهم، که تو از دوستان ومواليان ما هستى وشيخ هم شهادت مى دهد، ما دو شاهد مى شويم، وخداى تعالى هم فرموده:

دو شاهد بياوريد.

اين مطلب اشاره اى بود، به آنچه من در دل نيّت کرده بودم، که وقتى جناب شيخ را ديدم، از او تقاضا کنم که چيزى بنويسد ودر آن شهادت دهد، که من از مواليان اهل بيت عصمت وطهارتم وآن را در کفن خود بگذارم.

گفتم:

شما اين مطلب را از کجا مى دانيد وچطور شهادت مى دهيد؟! فرمود:

کسى که حق او را به او مى رسانند، چگونه رساننده را نمى شناسد؟ گفتم:

چه حقى؟ فرمود:

آنچه به وکلاى من رساندى! گفتم:

وکلاى شما کيست؟ فرمود:

شيخ محمد حسن! گفتم:

او وکيل شما است؟! فرمود:

وکيل من است.

اينجا در خاطرم خطور کرد، که اين سيد جليل که مرا به اسم صدا زد با آنکه مرا نمى شناخت کيست؟ به خودم جواب دادم، شايد او مرا مى شناسد ومن او را فراموش؟ کرده ام! باز با خودم گفتم:

حتما اين سيّد از سهم سادات از من چيزى مى خواهد وچقدر مايلم از سهم امام (عليه السّلام) به او چيزى بدهم.

لذا به او گفتم:

از حقّ شما پولى نزد من بود که به آقاى شيخ محمد حسن مراجعه کردم وبايد با اجازه او چيزى به ديگران بدهم.

او به روى من تبسّمى کرد وفرمود:

بله بعضى از حقوق ما را به وکلاى ما در نجف رساندى.

گفتم:

آنچه را داده ام قبول است؟ فرمود:

بله.

من با خودم گفتم:

اين سيد کيست که علماء اعلام را وکيل خود مى داند ومقدارى تعجّب کردم! وبا خود گفتم:

البتّه علماء وکلايند در گرفتن سهم سادات.

سپس به من فرمود:

برگرد با هم برويم جدّم را زيارت کن.

من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود وبا هم قدم زنان به طرف کاظمين مى رفتيم.

در طرف راست ما نهر آب صاف سفيدى جارى بود ودرختان مرکّبات ليمو ونارنج وانار وانگور وغيره همه با ميوه، در يک وقت که موسم آنها نبود بر سر ما سايه افکنده بود.

گفتم:

اين نهر واين درختها چيست؟ فرمود:

هر کس از مواليان ودوستان ما باشد وجدّم را زيارت کند اينها با او هست.

گفتم:

سؤالى دارم؟ فرمود:

بپرس.

گفتم:

مرحوم شيخ عبد الرّزّاق، مدرس بود روزى نزد او رفتم شنيدم مى گفت:

کسى که در تمام عمر خود روزها روزه بگيرد وشبها را به عبادت مشغول باشد وچهل حجّ وچهل عمره بجا آورد ودر ميان صفا ومروه بميرد واز دوستان ومواليان حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) نباشد! براى او فائده اى ندارد!.

فرمود:

آرى واللّه براى او چيزى نيست.

سپس از احوال يکى از خويشاوندان خود سؤال کردم وگفتم:

آيا او از مواليان حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) هست؟ فرمود:

بله او وهر کس متعلّق به تو است از مواليان خواهد بود.

گفتم:

اى آقاى من سؤالى دارم؟ فرمود:

بپرس؟ گفتم:

روضه خوانهاى امام حسين (عليه السّلام) مى خوانند:

که سليمان اعمش؟ از شخصى سؤال کرد، که زيارت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) چطور است او در جواب گفت:

بدعت است، شب سليمان اعمش در خواب ديد، که هودجى در ميان زمين وآسمان است، سؤال کرد که در ميان اين هودج کيست؟ گفتند:

حضرت فاطمه زهراء وخديجه کبرى (عليهما السّلام) هستند.

گفت:

کجا مى روند؟ گفتند:

چون امشب شب جمعه است، به زيارت امام حسين (عليه السّلام) مى روند وديد رقعه هائى را از هودج مى ريزند که در آنها نوشته شده:

امان من النّار لزوّار الحسين (عليه السّلام) فى ليلة الجمعة امان من النّار يوم القيامة.

(امان نامه اى است از آتش براى زوّار سيّد الشّهداء (عليه السّلام) در شب جمعه وامان از آتش روز قيامت) آيا اين حديث صحيح است؟ فرمود:

بله راست است ومطلب تمام است.

گفتم:

اى آقاى من صحيح است که مى گويند:

کسى که امام حسين (عليه السّلام) را در شب جمعه زيارت کند، براى او امان است؟ فرمود:

آرى واللّه. واشک از چشمان مبارکش جارى شد وگريه کرد.

گفتم:

اى آقاى من سؤالى دارم؟ فرمود:

بپرس.

گفتم:

در سال (1269) هزار ودويست وشصت ونه به زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) رفتم در قريه درّود (نيشابور) عربى از عربهاى شروقيه، که از باديه نشينان طرف شرقى نجف اشرف اند را ملاقات کردم واو را مهمان نمودم از او پرسيدم:

ولايت حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) چگونه است؟ گفت:

بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولايم حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) مى خورم نکيرين چه حق دارند در قبر نزد من بيايند وحال آنکه گوشت وخون من از طعام آن حضرت روئيده شده آيا صحيح است آيا على بن موسى الرضا (عليه السّلام) مى آيد واو را از دست منکر ونکير نجات مى دهد؟ فرمود:

آرى واللّه جدّ من ضامن است.

گفتم:

آقاى من سؤال کوچکى دارم؟ فرمود:

بپرس.

گفتم:

زيارت من از حضرت رضا (عليه السّلام) قبول است؟ فرمود:

انشاء اللّه قبول است.

گفتم:

آقاى من سؤالى دارم.

فرمود:

بپرس.

گفتم:

زيارت حاج احمد بزاز باشى قبول است، يا نه؟ (او با من در راه مشهد رفيق وشريک در مخارج بود)؟ فرمود:

زيارت عبد صالح قبول است.

گفتم:

سؤالى دارم؟ فرمود:

بپرس.

گفتم:

فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زيارتش قبول است؟ جوابى ندادند.

گفتم:

آقاى من اين کلمه را شنيديد؟ يا نه! زيارتش قبول است؟ باز هم جوابى ندادند. (اين شخص با چند نفر ديگر از پولدارهاى بغداد بود ودائما در راه به لهو ولعب مشغول بود ومادرش را هم کشته بود).

در اين موقع به جائى رسيديم، که جادّه پهن بود ودو طرفش باغات بود وشهر کاظمين در مقابل قرار گرفته بود وقسمتى از آن جادّه متعلّق به بعضى از ايتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود وبه جادّه اضافه نموده بود ومعمولا اهل تقوى که از آن اطّلاع داشتند، از آن راه عبور نمى کردند ولى ديدم آن آقا از روى آن قسمت از زمين عبور مى کند! گفتم:

اى آقاى من اين زمين مال بعضى از ايتام سادات است تصرّف در آن جائز نيست! فرمود:

اين مکان مال جدّ ما حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) وذريّه او واولاد ما است براى مواليان ما تصرّف در آن حلال است.

در نزديکى همين محل باغى بود که متعلّق به حاج ميرزا هادى است او از متمولين معروف ايران بود که در بغداد ساکن بود.

گفتم:

آقاى من مى گويند:

زمين باغ حاجى ميرزا هادى مال حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) است اين راست است يا نه؟ فرمود:

چه کار به اين کارها دارى! در اين وقت رسيديم به جوى آبى، که از شط دجله براى مزارع کشيده اند واز ميان جادّه مى گذرد وبعد از آن دو راهى مى شود، که هر دو راه به کاظمين مى رود، يکى از اين دو راه اسمش راه سلطانى است وراه ديگر به اسم راه سادات معروف است، من به آقا عرض کردم بيا از اين راه برويم (يعنى راه سلطانى).

فرمود:

نه از راه خودمان مى رويم.

از آنجا چند قدمى برداشتيم، خودم را در صحن مقدّس کاظمين کنار کفشدارى ديدم، هيچ کوچه وبازارى را نديدم، داخل ايوان شديم واز طرف باب المراد که طرف شرقى حرم است وپائين پاى مقدّس است، وارد شديم وآقا به در رواق معطّل نشد واذن دخول نخواند ووارد حرم شد وايستاد وفرمود:

زيارت بکن.

گفتم:

من سواد ندارم.

فرمود:

براى تو زيارت بخوانم.

گفتم:

بلى.

فرمود:

ءَادخل يا اللّه السّلام عليک يا رسول اللّه السّلام عليک يا امير المؤمنين وبالاخره بر يک يک از ائمه سلام کرد تا رسيد به حضرت عسکرى (عليه السّلام) وفرمود:

السّلام عليک يا ابا محمّد الحسن العسکرى بعد از آن به من فرمود:

امام زمانت را مى شناسى؟ گفتم:

چطور نمى شناسم.

فرمود:

به او سلام کن.

گفتم:

السّلام عليک يا حجّة اللّه يا صاحب الزّمان يابن الحسن آقا تبسّمى کرد وفرمود:

عليک السّلام ورحمة اللّه وبرکاته پس داخل حرم شديم وخود را به ضريح مقدّس چسبانديم وضريح را بوسيديم به من فرمود:

زيارت بخوان.

گفتم:

سواد ندارم.

فرمود:

من براى تو زيارت بخوانم؟ گفتم:

بله.

فرمود:

کدام زيارت را براى تو بخوانم؟ گفتم:

هر زيارتى که افضل است.

فرمود:

زيارت امين اللّه افضل است، سپس مشغول زيارت امين اللّه شد وآن زيارت را به اين نحوه خواند:

السّلام عليکما يا امينى اللّه فى ارضه وحجّتيه على عباده اشهد انکما جاهدتما فى اللّه حقّ جهاده وعملتما بکتابه واتّبعتما سنن نبيّه (صلى اللّه عليه وآله) حتّى دعاکما اللّه الى جواره فقبضکما اليه باختياره والزم اعدائکما الحجّة مع ما لکما من الحجج البالغة على جميع خلقه.... تا آخر زيارت.

در اينجا چراغهاى حرم را روشن کردند، يعنى شمعها روشن شد ولى ديدم حرم روشنى ديگرى هم دارد، نورى مانند نور آفتاب در حرم مى درخشد وشمعها مثل چراغى بودند که در آفتاب روشن باشد وآنچنان مرا غفلت گرفته بود که به هيچ وجه ملتفت اين همه از آيات ونشانه ها نمى شدم.

وقتى زيارتمان تمام شد، از طرف پائين پا به طرف پشت سر يعنى به طرف شرقى حرم مطهّر آمديم، آقا به من فرمودند:

آيا مايلى زيارت جدّم حسين بن على (عليه السّلام) را بکنى؟ گفتم:

بله شب جمعه است زيارت مى کنم.

آقا برايم زيارت وارث را خواندند، در اين وقت مؤ ذن از اذان مغرب فارغ شد به من فرمودند:

به جماعت ملحق شو ونماز بخوان ما با هم به مسجدى که پشت سر قبر مقدّس است رفتيم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ايشان فرادى در طرف راست محاذى امام جماعت مشغول نماز شد ومن در صف اوّل ايستادم ونماز خواندم، وقتى نمازم تمام شد، نگاه کردم ديدم او نيست با عجله از مسجد بيرون آمدم ودر ميان حرم گشتم، او را نديدم، البتّه قصد داشتم او را پيدا کنم وچند قرانى به او بدهم وشب او را مهمان کنم واز او نگهدارى نمايم.

ناگهان از خواب غفلت بيدار شدم، با خودم گفتم:

اين سيّد که بود؟ اين همه معجزات وکرامات!، که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! واز ميان راه برگشتم! وحال آنکه به هيچ قيمتى برنمى گشتم! واسم مرا مى دانست! با آنکه او را نديده بودم! وجريان شهادت او واطّلاع از خطورات دل من! وديدن درختها! وآب جارى در غير فصل! وجواب سلام من! وقتى به امام زمان (عليه السّلام) سلام عرض کردم! وغيره...!! بالاخره به کفشدارى آمدم وپرسيدم:

آقائى که با من مشرّف شد کجا رفت؟ گفتند:

بيرون رفت، ضمنا کفشدارى پرسيد اين سيد رفيق تو بود؟ گفتم:

بله. خلاصه او را پيدا نکردم، به منزل ميزبانم رفتم وشب را صبح کردم وصبح زود خدمت آقاى شيخ محمد حسن رفتم وجريان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت وبه من به اين وسيله فهماند، که اين قصّه را به کسى اظهار نکنم وفرمود:

خدا تو را موفّق فرمايد.

من هم قضيّه را به کسى نمى گفتم، تا آنکه يک ماه از اين جريان گذشت، يک روز در حرم مطهّر کاظمين سيد جليلى را ديدم، نزد من آمد وپرسيد:

چه ديده اى؟ گفتم:

چيزى نديدم. او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم:

چيزى نديده ام وبه شدّت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد وديگر او را نديدم.(12)

(ظاهرا برخورد اخير سبب شد که حاج على بغدادى قضيّه را براى مردم نقل کند).