انسان در انديشه مدينه فاضله
تا آنجا که در حافظه تاريخ به ياد مانده است هيچ گاه انسان از
انديشه ورؤياى بهزيستن فارغ نبوده وهميشه نگاه او براى يافتن آينده
اى بهتر وسامان يافته تر دور دستها را نظاره کرده است.
رؤياى مزبور در زندگانى انسان، به گونه هاى مختلفى تبلور يافته است
وبارزترين نمونه از آن را در انديشه (مدينه فاضله) مى يابيم. آرمان
شهر زمينى که در آن از نابسامانى ودغدغه هاى جوامع موجود، اثر
ونشانى نباشد.
بهشت موعود زمينى، علاوه بر بهشت آسمانى، رؤياى هميشگى انسان بوده
است وگمان نمى رود که تا پايان تاريخ نيز، تغييرى بر آن رود. اما
همين انديشه، خود، در ميان اوراق تاريخ، تعينات گوناگونى يافته وهر
يک از انديشه وران بزرگ تاريخ تصوير ويژه از آن بر صفحه ضمير
انسانها نقش کرده اند. گذشته از تصاوير مختلف آنان، در اين رابطه
يک امر در وهله نخست مسلم مى نمايد وآن عظمت واهميتى است که اين
موضوع در مجموعه تفکرات وآرزوهاى بشر داشته وجايگاه ويژه وممتازى
که در نمودار انديشه وى به خود اختصاص داده است.
موضوع مورد بحث در اين نوشتار تحريرى است دوباره بر همان داستان پر
تأمل، منتهى، تحريرى از نگاه مذهب وانديشه هاى دينى. آنچه در اين
مجال، در پى آن هستيم يافتن نسبت وارتباط مسأله (مهدويت وظهور امام
زمان) با (انديشه مدينه فاضله) است. در واقع، مى خواهيم بدانيم آيا
رؤياى (آرمان شهر زمينى) در جدول تعاليم مذهب نيز، جايگاه وموقعيتى
را به خود اختصاص داده است يا خير؟ آيا تمدن ومدنيتى که پس از ظهور
منجى عالم بشريت، امام زمان عليه السلام تشکل مى يابد، تعين وتشخص
همان بهشت موعود زمينى است؟
خصوصيات آن چيست؟
به طور کلى، آرمان مزبور در ظرف انديشه دينى، با شکلهاى ديگر آن در
آيينه افکار غير دينى چه نسبت، چه وجوه اشتراک ويا اختلافى دارد؟
و آيا با اقتباس از آن خصوصيات مى توان در ترسيم الگوى توسعه
اسلامى، که نياز وعطش امروزين جامعه ماست برنامه اى هر چند ناقص
فراهم آورد؟
براى پاسخ به پرسشهاى ياد شده، ناچاريم که نخست تصويرى دقيق از
انديشه (مدينه فاضله) در قرأتهاى مختلف آن داشته باشيم. به همين
منظور به تورق تاريخ انديشه انسانى پرداختيم تا تعينات مختلف اين
انديشه را بازيابيم. در اين ميان، به طور کلى با دو رويکرد مختلف
نسبت به موضوع ياد شده برخورد مى کنيم، رويکرد عصر جديد ورويکرد
عصر قديم. با پى گيرى مشخصات دو شيوه تفکر ياد شده تا مرزهاى بحث
(توسعه وديندارى) سير کرده ايم تا از آن رهگذر، در پرتو آموزه هاى
دينى (که در خصوص مسأله ظهور وارد شده است) برداشتى صحيح نسبت به پرسشهاى
طرح شده بيابيم وبه طور کلى، مواضع مذهب را به عنوان يک امر آسمانى
در برابر يک آرمان زمينى، يعنى، انديشه (ص) بازيابيم ودر همين
مجال، در آمدى نيز بر بحث (الگوى توسعه اسلامى) داشته باشيم.
در دو نگاه
در بررسى موضوع مورد نظر نخست به بررسى دو رويکرد مختلف در تفسير
وتعيين مدينه فاضله مى پردازيم يک رويکرد مربوط به تفکر قديم
ودومين رويکرد مربوط به عصر جديد است. معيار ما در تقسيم به قديم
وجديد، مقطع زمانى دوره رنسانس است. علت اين امر در قسمتهاى آينده
روشن خواهد شد.
آن گونه که صفحات بلند تاريخ مى نمايد وصاحب نظران نيز بر آن مهر
تأييد مى نهند رنسانس، نقطه عطفى در دفتر تاريخ اروپا محسوب مى
گردد دوره اى که قالبها وچهارچوبهاى تفکر وانديشه قديم به تدريج
فرو مى ريزد وتولد انديشه هاى نوين، پديد آمدن انسان وتمدن جديدى
را نويد مى دهد. در اين دوره بسيارى از معادلات فکرى گذشته تغيير
مى کند وعرصه هاى مختل انديشه دستخوش دگرگونى وجابه جاييهاى بسيار
مى گردد.
فلسفه، ادبيات، هنر، سياست، علوم تجربى، وانسانى وبه طور کلى،
تمامى اتاقها وپستوهاى انديشه بشر، مشمول يک خانه تکانى عظيم مى
گردد. ديدگاههاى انسان غربى نسبت به جهان انسان، هستى، خدا وکليه
فرضهايى که در نمايشنامه زندگى او نقشهاى اصلى را بر عهده دارند
تغيير مى يابد وبر اين پايه، کله لوازم آن انديشه ها نيز، راه
دگرگونى در پيش مى گيرند اروپاى قرن بيستم، که ما امروز مشاهده مى
کنيم در واقع فرزند ورشد يافته آن تولد دوباره است وبراى دستيابى
به شناسه ها ونمايه هاى آن بايد صفحات تاريخى آن دوران را تورق
کرد.
در ارتباط با تفاوت ميان نگرشهاى پيش از رنسانس وپس از آن سخنان
بسيارى گفته شده که در تبيين موضوع اين نوشتار يادآورى همه آن
موارد لازم وضرورى به نظر نمى رسد در اين مجال تنها به پاره اى از
آن موارد مى پردازيم که راهگشاى ما در بحث مورد نظر ماست.
شايد مهم ترين تفاوت دنياى قديم وجديد، در نحو نگرش آنان نسبت به (انسان)
باشد. در تفکر پيشينيان انسان اگر چه در دايره توجه جاى دارد، اما
در مرکز آن خير انسان ديده مى شود اما به صورت کم رنگ مشکلات
ونابسامانيهاى او نيز مورد ملاحظه قرار مى گيرد، اما انسان به
عنوان مرکز ثقل ومحور مباحث مطرح نيست اين سخن به نظر بسيارى عجيب
مى نمايد واين به دليل آن، است که ما در دوره اى به سر مى بريم که
انسان حتى حتى در جامعه هاى غير غربى هم بيشتر مورد توجه وعنايت
است وضمير ناخودآگاه جامعه هاى کنونى با (انسان محورى) انس والفت
بيشترى يافته وتصور غير اين معنى براى نوع انديشه ها بسيار ثقيل مى
نمايد امام حقيقت امر اين است که در قرون اوليه تمدن بشر، انسان به
دلايل بسيار هنوز، باور نگشته بود و(انسان محورى) وتفکر (انسان
مدار) آن گونه که پس از دوره رنسانس ودر عصر جديد خود را مى نمايد
تجلى نيافته بود. در تمدن جديد است که انسان بر مسند توجه مى نشيند
ومحور هر نوع تفکر وانديشه اى مى گردد رفاه وآسايش او به عنوان پايانه
هر تغييرى تلقى مى گردد وتمامى امکانات اعم از فکر وانديشه وعلم
وصنعت وهنر وادب در خدمت به او گسيل مى شود.
دوره رنسانس، دو ارمغان بسيار مهم به همراه آورد. نخست همين تفکر
انسان مدار که نطفه آن، در آن زمان بر جاى داشته شد ودر قرنهاى
بعد، در جمع با ساير ارزشهاى پديد آمده نوين، ثمراتى چون تمدن
صنعتى وفرا صنعتى را در پى آورد. وانديشه دوم، انديشه استغناى از
مذهب وديندارى است که در قسمتهاى آينده، در مين نوشتار، به بررسى
ونتيجه گيرى از آن در راستاى بحث مورد نظر خواهيم پرداخت.
اما در اين جا لازم مى دانم با توجه به نکته نخست کمى به تشريح
مواضع انديشه وران پيش از دوره رنسانس وپس از آن در برابر موضوع با
اهميت (مدينه فاضله) بپردازيم.
نيک شهر افلاطونى
در طول تاريخ، هر يک از انديشه وران از دريچه اى خاص مدينه فاضله
را مورد ارزيابى قرار داده اند اين مسأله بيشتر به اشکال خاص
نابسامانى در جامعه آنان وديدگاه ويژه آنان نسبت به مرکز ثقل
مشکلات باز مى گردد. ديدگاه افلاطون نسبت به جامعه مطلوب عمدتا ديدگاهى
سياسى است. او، نابسامانيهاى جامعه را از اين ديدگاه باز مى نگرد
وبراى رفع آنها نيز، تدابيرى در همين راستا مى انديشد. بد نيست
بدانيم، او در تمدنى مى زيست که اشکال متنوعى از حکومت وکشوردارى
را تجربه کرده وناکامى نظامهاى سياسى موجود در تأمين سعادت جوامع
انسانى را به خوبى مى ديد. اين ناکامى تا حدودى زيربناى فکرى او در
طراحى وپى ريزى نظام سياسى مطلوب وبه تعبير ديگر در مهندسى مدينه
فاضله را پايه گزارى کرد. پيش از بررسى رؤياى مدينه فاضله از ديدگاه
افلاطون توضيح مختصرى درباره نظامهاى سياسى عصر وى لازم به نظر مى
رسد.
در تمدن يونان آن عصر با چهار نوع حکومت ونظام سياسى، در بخشهاى
مختلف آن سرزمين روبه رو مى شويم که وى از آنها در کتاب (جمهورى)
با نامهاى (تيمارش) (ياتيموکراسى)، اليگارشى، دمکراسى وتورانى ياد
مى کند. افلاطون، هيچ يک از نظامهاى سياسى ياد شده را به عنوان
نظام سياس مطلوب نمى پسنديد وبر تمامى آنها خرده مى گرفت. (اگر چه
پاره اى از آنها از ويژگيهايى نزديک به نظام ايده آل وى برخوردار
بودند).
حکومت تيمارش (يا تيموکراسى) نظام سياسى جامعه اسپارت به شمار مى
رفت که مى توان گفت، آميزه اى از پادشاهى موروثى، انتخابات عمومى
وشوراى ريش سفيدان بود.(1)
در عين حال، نظام سياسى ياد شده يک نظام طبقاتى بود که در آن دو
گروه عمده مى زيستند: نخست سپاهيان اسپارت بودند که طبقه حاکم
جامعه را تشکيل مى دادند ودسته دوم که اکثريت جامعه را مى پوشاندند
قومى به نام (هلوت) بودند. هلوتها کشاورزانى بودند که از هر گوه حق
اجتماعى محروم بودند واز طرف اسپارتها مورد بهره کشى وآزار وشکنجه
قرار مى گرفتند. سپاهيان اسپارت که گروه اقليت جامعه را تشکلى مى
دادند، جنگجويانى ورزيده بودند که از همان کودکى تحت مراقبت وپرورش
ويژه قرار مى گرفتند تا بتوانند براى آينده از پردازش مناسبى
برخوردار باشند. آنان در بزرگى نيز در کليه مسائل زندگى حتى در
امور زناشويى از انضباطى سخت پيروى مى کردند از اندوختن زر وسيم
واز پرداختن به هر نوع تجمل در زندگى ممنوع بودند وبه طول کلى به گونه
اى تربيت مى يافتند که از تعلقات شخصى فارغ ومصالح اجتماعى را بر
مصالح فردى خويش ترجيح دهند.
در نظر افلاطون نظام سياسى مزبور، داراى نقاط مثبت ومنفى فراوانى
بود. وى به نظام طبقاتى وهمين طور شيوه هاى تربيت وپرورش طبقه حاکم
در اين نظام تا دود زيادى به ديده ستايش وتأييد نگاه مى کرد، ولى
بر بسيارى از ويژگيهاى آن نيز ايراداتى مهم وارد مى ساخت وى معتقد
بود که در چنين نظامى، فلاسفه جايگاهى ندارند آنچه بيشتر مورد
اعتناست سلحشورى وجنگجويى است، اما به خردمندى وحکمت وقعى نهاده
نمى شود. در اين نظام صاحبان قدرت که از حکمت وفضيلت دور بوده اند
به تدريج گرفتار حرص فزون طلبى تکاثر اموال به صورت مخفى وجاه طلبى
مى گردند(2)
وى همچنين اسپارتها را به دليل آزار وشکنجه وبهره کشى از طبقه فرو
دست سخت مورد نکوهش قرار مى داد، ولى هرگز نظام طبقاتى جامعه آنان
را مورد انتقاد قرار نمى داد بلکه همان طور که در آينده خواهيم ديد
خود وى به نوعى نظام طبقاتى در مدينه فاظله قابل قايل بود.
حکومت اليگارشى، حکومت ثروتمندان، متنفذين وتوانگران بر جامعه بود
که اقليت را تشکيل مى دادند. اين نوع نظام سياسى نيز از طرف
افلاطون متهم بود که به ستمگرى وفروپاشى نظام اجتماع مى انجامد.
نظام سياسى ديگر دمکراسى بود که نقطه نظرات افلاطون در اين رابطه
بسيار حايز اهميت است نظام دمکراسى بر خلاف محبوبيت آن در عصر حاضر
وحتى در تمدن يونان از منفورترين انواع حکومت در نزد افلاطون به
شمار مى آمد از ياد نمى بريم که وى اعدام استاد ومراد خويش سقراط
را محصول همين دمکراسى کو يونانى مى دانست وبه طور کلى معتقد بود
که اين نوع نظام سياسى در نهايت زمينه ساز حکومت ستمگر (تورانى)
است.
انتقادات عمده افلاطون بر نظام دمکراسى چنين است: به عقيده او توده
مردم که در دمکراسى واقعى (يعنى دمکراسى مستقيم) بر سرنوشت خود
مسلط هستند قدرت انديشه وقضاوت در رابطه با زندگى صحيح را ندارند
وبالطبع در مراحل حساس وسرنوشت ساز تصميماتى بر اساس هوى وهوس
واحساسات وعواطف خويش خواهند گرفت کسانى نيز که به عنوان برگزيدگان
جامعه عده دار اتخاذ تصميمات مهم مى گردند به منظور حفظ منافع شخصى
خود بويژه حراست از موقعيت ومحبوبيت خويش سعى خواهند کرد تصميماتى
در راه خوشنود کردن توده ها وارضاى هوى وهوسهاى آنان اتخاذ کنند هر
چند که آن تصميمات انتخاب هايى خلاف حق وحقيقت وپارسايى وحتى بر
خلاف مصالح حقيقى جامعه باشد. آزاديهايى نيز که ظاهرا دموکراسى
براى جامعه به ارمغان مى آورد در نهايت به از هم گسيختن روابط
اجتماعى واشاعه هرج ومرج فکرى واجتماعى خواهد انجاميد که ثمره آن
حکومت استبدادى (تورانى) است.(3)
نظام تورانى (ستمگرى) نيز ظالمانه ترين نوع حکومتى بود که مى
توانست تحقق يابد واشکالهاى افلاطون بر آن همتاى اشکالهايى است که
ديگران بر اين نظام وارد ساخته اند.
به طور کلى، آنچه که افلاطون در انتقاد از نظامهاى سياسى موجود مى
گويد، نشان مى دهد که به هيچ وجه يک تفکر انسان مدارانه، در معناى
جديد آن، بر قضاوتهاى او حاکميت ندارد. بويژه انتقادات وى نسبت به
نظام دمکراسى، که از محصولات تفکر (انسانگرايانه) در عصر جديد است،
به روشنى حکايتگر اين قضيه است که انسان به عنوان فرد ويک اتم آن گونه
که در عصر جديد مورد توجه وتکيه قرار مى گيرد، در ديدگاه وى جايگاهى
ندارد. او انسانهاى را به دلى پيروى از هوى وهوس واحساسات وعواطف
که جريان طبيعى تفکر وزندگى آنان است شايسته قضاوت وداورى صحيح حتى
در سرنوشت خويش نمى داند همان انسانى که با همين احساسات وعواطف
وغرايز وخودخواهى، در تمدن حاضر در صحنه هاى مختلف سياست اجتماع،
اقتصاد و... باور مى شود ومدار قرار مى گيرد. همه چيز براى او
خواسته مى شود به او سپرده مى شود ودر او استحاله مى گردد.
آرى به همين دليل است که انتقادات افلاطون را، انسان مداران عصر
دمکراسى بر نمى تابند وبر او خرده گيريهاى بسيار گزنده وسخت مى
کنند.(4)
پس از انتقاد از نظامهاى سياسى موجود، چگونگى راهبرد افلاطون به
ساختار مدينه فاضله خويش نيز، در همين راستا بسيار حايز اهميت
ونکته آموز است. آنچه جالب توجه است اين است که افلاطون اين
نابسامانيها را مى بيند ولى در متن آن به انسان آن گونه که بايد
حضورش لمس گردد، توجه ندارد وبه نظر مى رسد که دغدغه او در ترسيم
مدينه فاضله بيشتر، گره گشايى از يک مشکل فلسفى است تا يک معضل
انسانى. تحليل وراهبرد او در اين قضيه چنين است.
نظامهاى سياسى مزبور هيچ يک، يک نظام پايدار وبا ثبات نيست. اين
مسأله وى را به فک فرو مى برد. او که پيش از آن در نظريه (مثل)
خويش به اين نتيجه رسيده بود که حقيقت لزوما داراى ويژگى ثبات
وکليت است از بى ثباتى وضع موجود در چارچوب فلسفه خويش يک نتيجه کاملا
معقول مى گيرد. نظامهاى سياسى موجود با توجه به بى ثباتى آنها هيچ
يک نمى تواند نظام سياسى ايده آل بوده وجامعه تحت سلطه خويش را به
سامان وصلاح راهنمون کند براى رسيدن به جامعه مطلوب بايد در انديشه
يک نظام سياسى باثبات بود واو بر خود مى داند که فيلسوفانه به
طراحى آن نظام ودر نتيجه مهندسى مدينه فاضله بپردازد يعنى، يک
جامعه باثبات، متناسب با ايده هاى مثل گونه خويش.
سازمان وبافتى که او به چنين شهرى مى دهد بدين گونه است:
نيک شهرى طبقاتى که از دو گروه عمده تشکلى يافته است: طبقه پاسداران
وتوده مردم. پاسداران خود از دو طبقه فراهم گشته اند: فرمانروايان
وياوران. آنان جنگ آورانى کار آزموده ومجرب هستند واز استعداد
وفضيلت ذاتى، نسبت به توده مردم برخوردارند. وى طبيعت وسرشت آنان
را به طلا ونقره وطبيعت توده مردم را به آهن وبرنج تشبيه مى نمايى(5)
(در همين جا نيز اختلاف تفکر او با انديشه تساوى انسانها وبه تعبير
ديگر، (اتم وار انگاشتن) انسانها در عصر جديد به روشنى ملاحظه مى
گردد).
فرمانروايان، مسؤ وليت اداره کشور واتخاذ تصميمات نهايى را بر عهده
دارند وياوران بازوى اجرايى آنان در انجام آن، تصميمات هستند. به
عقيده افلاطون، کسانى که شايستگى ذاتى حضور در طبقه پاسداران را
دارند بايد از همان اوان جوانى تحت تربيت ومراقبت ويژه قرار گيرند
تا به تدريج بتوانند در سنين بالاتر، با توجه به استعداد وآموخته
ها وتواناييهاى خويش در شمار ياوران وبا فضيلت ترين آنان، به مقام
فرمانروايى در آيند. آنان براى ور بودن از هر نوع انگيزه شخصى در کارها
از يک نوع زندگى اشتراکى برخوردارند اشتراک در زندگى خانوادگى
ودارايى تا از هر نوع احساس مالکيت خصوصى که سر منشأ مفاسد اجتماعى
است، فارغ ودر امان باشند. پس از اين افلاطون به ايراد عقيده معروف
خويش مى پردازد. آن عقيده که محور اساسى در تأسيس مدينه فاضله را
تشکيل مى دهد. عبارت است از حکومت فيلسوفان وحکيمان بر جامعه
به اعتقاد وى، از ميان طبقه پاسداران تنها کسى که به مقام درک
حقايق (يعنى مثل) رسيده است مى تواند عهده دار مسؤ وليت فرمانروايى
گردد واو کسى است که حقايق ومصالح توده مردم را به واسطه اتصال با
عالم حقيقت بهتر از خود آنان تشخيص مى دهد وتصميمات او به حقيقت
ودرستى نزديک تر است. آن گونه که وى در (جمهورى) مى نگارد گرفتارى
ونابسامانيهاى بشر، محصول نظامهاى سياسى آشفته است واين مشکلات پايان
نمى يابد، مگر اين که فيلسوفان شهريار ويا شهرياران فيلسوف گردند
واين مطلب مغز تفکر او در تأسيس مدينه فاضله است.
(گفتم، اى گلاوکن عزيزم! مفاسدى که شهرها را تباه مى کند، بلکه به
عقيده من به طور کلى مفاسد نوع بشر، هرگز نقصان نخواهد يافت، مگر
آن که در شهرها، فلاسفه پادشاه شوند، يا آنان که هم اکنون عنوان پادشاهى
وسلطنت دارند، به راستى وجدا در سلک فلاسفه در آيند ونيروى سياسى،
با حکمت توأما در فرد واحد جمع شود).(6)
پس به طور خلاصه، بافت وسازمان مدينه فاضله افلاطونى چنين است:
فيلسوف، به عنوان فرمانروا در رأس هرم تصميم گيرى قرار دارد. طبقه
حاکم، طبقه با فضيلت تر وبه يک معنى اشراف جامعه اند که تفاوت
گوهرى با ساير طبقات جامعه دارند وبراى بهتر اداره کردن جامعه در
يک نظام اشتراکى به سر مى برند واز همان نخست، تحت مراقبتهاى ويژه
قرار مى گيرند. (برخى مؤرخان در بيان اختلاف نظام اشتراکى حاکم بر
مدينه فاضله افلاطونى با ساير نظامهاى اشتراکى، از آن تعبير به (کمونيسم
اشرافى) مى کنند).(7)
در هر حال، رويکرد وبرداشت او از جامعه مطلوب وآرمان شهر، يک نوع
قرأت سياسى - فلسفى نسبت به اين قضيه است وهمچون نظريه مثل وى، از
جنبه هاى تخيلى ورؤياگونه ما بعد الطبيعى برخوردار است. خود وى نيز،
به تخيلى بودن آن اذعان دارد ودر کتاب (جمهورى) چنين مى گويد:
(چه بسا مدينه فاضله هرگز تحقق نيابد بلکه به صورت نمونه اى در
آسمان باشد تا آرزومندان بتوانند آن را ببينند وماننده آن را در
دلهاى خود بنياد نهند).(8)
حتى او خيلى مهم نمى داند که چنين جامعه اى به وجود بيايد يا نيايد:
(... اين که چنين حکومتى وجود خارجى داشته يا در آينده وجود پيدا
خواهد کرد ويا نه، داراى اهميت نيست... (مهم آن است که مرد حکيم)
تنها از اصول يک چنين حکومت پيروى خواهد کرد ولا غير).(9)
در واقع، وى تمام نظامهاى سياسى ديگر را مردود مى دانست، به دليل
اين که هيچ يک از آنها با فلسفه وطبع حکيمانه سازگار نيست.(10)
مى بينيم که دغدغه او، يک دغدغه انسانى نيست، بلکه يک نوع دلواپسى
فلسفى است. براى انديشه ورانى چون او، مدينه فاضله يک معماى فلسفى
- سياسى است که در آن کنجکاويهاى خويش را ارضا مى کنند وقطعات
مختلف پازل تفکر را در جايگاه هاى مخصوص آن مى نهند واکنون در چنين
بحثى، جايگاه سياسى يک فيلسوف مفقود شده است وآن را بايد يافت،
بنابراين مدينه فاضله اى را ترسيم مى کنيم، تا اين جايگاه گمشده
يافت شود.
(فيلسوف، مى تواند به تحصيل معرفتى نايل گردد که نتيجه اش قادر
کردن اوست به طرح منشورها وقوانين اساسى کشور، بر پايه اصول عقلانى.
از اين قرار ديگر لزومى نخواهد داشت که نوع بشر در انتظار صدقه
الهى بنشيند، تا شرايطى که در آن تحصيل فضيلت امکان پذير باشد به
وجود آيد. فقط لازم است که فلاسفه بر اريکه قدرت تکيه زنند وبعد از
آن، بنا کردن يک دولت خوب ومنطبق با موازين عقلى، کارى دشوار نيست).(11)
البته افلاطون، از نکات وآرمانهاى ديگرى نيز، چون آرمان عدالت
واعتدال در مدينه فاضله سخن مى گويد واين مقوله در سرتاسر کتاب
جمهورى، به عنوان رکن ومحور اساسى در بافت انديشه وهمينطور در
سازمان مدينه فاضله وى به چشم مى خورد، ليکن باز هم با يک صبغه
فلسفى وسياسى نسبت به اين گونه قضايا. به اعتقاد وى:
(اعتدال مدينه، عبارت است از تبعيت لازم ومقتضى فرمانبرداران از
فرمانروايان. عدالت مدينه در اين است که هر کس، بدون دخالت در کار
ديگران، مواظب ومتوجه کار خود باشد. همان گونه که فرد، وقتى عادل
است که تمام عناصر نفس او به نحو شايسته وهماهنگ کار ويژه خود را
انجام دهند وپايين تر نسبت به بالاتر تبعيت لازم را داشته باشد،
همين طور مدينه وقتى عادل يا درستکار است که تمام طبقات وافرادى از
آنها ترکيب وتأليف شده است وظايف مربوط به خود را به طريقى شايسته
وصحيح انجام دهند).(12)
وما در تمام طول تاريخ تمدن يونان وپس از آن، تا ابتداى عصر جديد،
با يک چنين نگرشى مواجه هستيم. ارسطو نيز که به ترسيم جامعه مطلوب
مى پردازد، دقيقا، همين رويکرد را دارد، يعنى، يک نوع قرائت فلسفى
سياسى نسبت به مدينه فاضله. وى در ابتداى امر، اذعان مى دارد که
نظام سياسى براى بهبود وضعيت اجتماع ورفع نابسامانيها تأسيس مى
گردد.
(هدف جامعه سياسى، نه تنها زيستن، بلکه بهزيستن است..).(13)
بنابراين، سعادت انسان محور وغايت جامعه سياسى است. اما او تفسيرى
خاص از سعادت در ذهن دارد. به اعتقاد وى، سعادت در کاربرد فضيلت
است وفضيلت را در دانايى واعتدال بايد جست به همين دليل، انديشه
مرکزى او نسبت به مدينه فاضله، حول محور دانايى واعتدال مى گردد،
همان ايده هايى که در مابعدالطبيعة واخلاق خويش آنها را پذيرفته
وبر آنها تأکيد کرده بود. به همين دليل در هرم سياسى جامعه مطلوب،
بايد کسى يا کسانى در رأس قرار گيرند که از فضيلت ودانايى افزون
ترى برخوردارند. اين فضايل اگر در يک شخصى جمع آيد، حکومت پادشاهى
(مونارشى) که بهترين نوع نظامهاى سياسى مطلوب است، پديد خواهد آمد
واگر در گروهى، نوع حکومت مطلوب، نظام آريستوکراسى، يا همان حکومت
اشراف وبوالفضولان خواهد بود. البته چون دانايى، تنها ملاک فضيلت
به شمار نمى آيد، بلکه اعتدال وميانه روى نيز از شاخصه هاى اصلى
است (بلکه از اهميت بيشترى برخوردار است) ارسطو ترجيح مى دهد که
قاعده ودستور العمل مطلقى در ارتباط با بهترين شيوه زندگى ونظام
سياسى جامعه ارائه ندهد، بلکه ضابطه اى کشسان وقابل انطباق با
شرايط مختلف پيش روى ما قرار مى دهد. او مى گويد:
(معيار ما، در تعيين بهترين سازمان حکومت وبهترين شيوه زندگى براى
اکثريت کشورها ومردمان، نه فضائلى است که از دسترس عوام به دور
باشد، نه ترتيبى است که فقط در پرتو استعدادهاى طبيعى وبه دستيارى
ثروت حاصل آيد ونه شيوه حکومتى است که کمال مطلوب ما برآورد، بلکه
فقط آنچنان روش زندگى وحکومتى است که بيشتر مردمان وکشورها را آسان
ياب وپذيرفتنى باشد... سعادت راستين در آن است که آدمى، آسوده از
هرگونه قيدوبند، با فضيلت زيست کند وفضيلت نيز در ميانه روى است.
از اين جا بر مى آيد بهترين گونه زندگى آن است که بر پايه ميانه
روى ودر حدى باشد که همه کس بتواند به آن برسد، همين معيار بايد
درباره خوبى وبدى يک حکومت وسازمان آن درست باشد؛ زيرا سازمان
حکومت هر کشور نماينده شيوه زندگى آن است).(14)
به همين دليل ارسطو، در جامعه اى که افراد طبقه متوسط افزون بر
ساير طبقات باشند، حکومت طبقه متوسط را بهترين نوع حکومتها مى
داند، زيرا وجود آنان در بدنه تصميم گيرى ضامن تعادل، ثبات وبقاى
جامعه وگسترش سعادت همگانى است.
(پس ناچار، آن حکومتى را بايد از همه بهتر دانست که از افراد
همانند وبرابر فراهم آمده باشد. مردم متوسط هميشه زندگى مطمئن ترى
از ديگران دارند).(15)
و در همين جا از حکومت دمکراسى که سمبل حکومت اکثريت تهى دست جامعه
در نظر اوست وهمين طور از حکومت اليگارشى که سمبل حکومت اقليت
توانگر وتوانمند در جامعه است، به يکسان انتقاد مى کند؛ زيرا هر يک
از آنان به گونه اى برهم زننده تعادل واعتدال در جامعه اند.
با دقت وتأمل در اين فقره، به خوبى مى يابيم که نه در اين نگاه ونه
در ديدگاه ياد شده از افلاطون، در هيچ يک، ردپايى از تفکرات انسان
مدارانه قرون جديد مشاهده نمى شود.
قرينه ديگرى که مؤ يد همين ادعاست، ديدگاه نسبتا هم سنگ ومشترک اين
دو فيلسوف، نسبت به مسأله برده دارى است. ارسطو، رسما بخشهايى از
کتاب (سياست) خويش را به دفاع، توجيه وتفسير بندگى وبرده دارى
اختصاص داده است.(16)
افلاطون نيز، به طور کلى اساس نظام سياسى مدينه فاضله را بر تفاوت
سرشت وگوهر انسانها پايه گذارى مى کند وبر اين باور است که عده اى
از مردم، در طبيعت خويش فرودست آفريده شده اند وجنس وجودى آنها از
آهن وبرنج است ودسته ديگر که سرشت آنان از طلا ونقره وجود يافته،
شايسته سرورى وفرمانروايى هستند وصلاح فرودستان است که يوغ بندگى
وپيروى از فرادستان را بر گردن آويزند. اينها همگى نشان از آن دارد
که در تفکر گذشتگان، انسان به معناى جديد آن، به هيچ وجه مطرح
ومورد اعتنا نبوده است. پس از آن دوره، يعنى با پديد آمدن دوره
تسلط کليسا بر تفکر اروپا نيز، همين بى اعتنايى وغفلت استمرار
وچهره اى دينى ومذهبى مى يابد؛ چرا که در انديشه کليسايى مدار، همه
چيز خداست وکليه امور در آينه وجود او نظاره مى شود. علم، فلسفه،
الهيات، اخلاق، هنر وخلاصه همه چيز، جهت گيرى (آن جهانى) دارد، به
خدا باز مى گردد ودر او استحاله مى گردد. همه آنان متفقا بر اين
اعتقاد بودند که:
(سعادت مطلق وواقعى در اين جهان دست نمى دهد).(17)
(فقط در وجود خداوند است که نيکوکارى وسعادت مطلق وجود دارد).(18)
(همه اخلاقيات عبارت است از هنر وعلم مهيا ساختن آدمى براى نيل به
اين سعادت نهايى وابدى... يعنى ديدن روى خدا... وعالى ترين وظيفه
کليسا آن است که مردمان را به سوى سر منزل رستگارى رهبرى کند).(19)
(شاخص ترين حقايق تاريخ، گواهى مى دهد که بشر با تمرد از فرمان
الهى، مرتکب گناهى شد نامحدود، وبه همين سبب، مستحق مجازاتى بى پايان.
واقنوم دوم، يا فرزند خدا، با تجلى به صورت بشرى وتحمل بدنامى ورنج
مرگ، گنجينه اى از فيض نجاتبخش خود، به وجود آورد که به برکت آن
انسان مى تواند على رغم گناهکارى ذاتى، رستگار شود).
بنابراين، کليسا نيز با طرح (خدامدارى) از شعاع توجه بر انسان
بيشتر کاست وبا گذاردن داغ گناهکارى ابدى بر پيشانى وى، همچنان بر
عقده هاى تاريخى وى افزود. در بخشهاى آينده، به طور مختصر نشان
خواهيم داد که چگونه انسان در عصر جديد، از خواب (خودناباورى) برمى
خيزد وچگونه در طول قرنها، به تدريج، جايگاه خويش را در جدول هستى
شناسى تغيير مى دهد، تا بتواند تمدنى بر محور (انسانگرايى) بنا
نهد. اما پيش از آن مى خواهيم با تبيين انديشه مدينه فاضله از
ديدگاه يکى از بزرگترين متفکران اسلامى، تأييد وتکمله اى بر تحليل
پيشين داشته باشيم.
مدينه فاضله فارابى
فارابى در قرن چهارم هجرى (دهم ميلادى)، يعنى مقارن با اوج حکومت کليسايى
در اروپا مى زيست. ذکر آراى او درباره مدينه فاضله، نه به دليل
نزديکى افکار او با افکار متألهان مسيحى است (که در واقع، چنين هم
نيست، زيرا ايده هاى فارابى در اين خصوص، تا آن جا که تاريخ نشان
مى دهد، همتايى در ميان متفکران مسيحى ندارد).بلکه در نشان دادن
روح تفکر قديم نسبت به انسان، که به يکسان در جوامع مختلف دينى
تصويرى مذهبى يافته بود، است.
در نگاه فارابى، جامعه مبناى تعاون اجتماعى در نيل به نيازهاى
متنوع انسان است ومدينه فاضله، جامعه اى است که در آن تعاون براى
رسيدن به سعادت حاصل مى گردد وامتى که بر اين مهم قيام کنند، امت
فاضل به شمار مى آيند.(20)
در همين جا از ياد نمى بريم که فارابى، به عنوان برجسته ترين منطقى
وشارح انديشه هاى افلاطون وارسطو در عصر خود، به شدت ذهنش با افکار
فيلسوفان يونان، بويژه افکار نوافلاطونى مأنوس ومألوف بود.(21)
تأثير آن افکار را در انديشه مدينه فاضله او نيز، به خوبى مى توان
مشاهده کرد. فارابى به تبع از افلاطون مدينه را به بدن انسان تشبيه
مى سازد ومدينه فاضله، بالطبع بدنى است سالم وبا نشاط. در بدن
انسان اعضاى مختلف به لحاظ ساخت (سرشت وفطرت وقدرتهاى طبيعى)
ووظايفى که بر دوش دارند، تفاوتهاى بسيارى با يکديگر دارند. در
مدينه فاضله نيز، چنين است. اگر در بدن، ما انتظارات خاصى از قلب
ومغز به واسطه قواى طبيعى آنها داريم وانتظارات ديگرى از دست وپا،
در مدينه فاضله نيز، با چنين ترکيب نامتقارنى مواجه هستيم. در
مدينه فاضله، قلبى هست که در واقع همان رئيس مدينه محسوب مى گردد
واعضاى ديگرى که بر حسب قواى طبيعى خود در مراتب نازلتر اجتماعى
واقع شده اند وهر مرتبه فرمانبردار مرتبه بالاتر وفرمانده نسبت به
مرتبه نازلتر است.
تا اين که به مرتبه اى مى رسيم که، تنها، فرمانبردار هستند وهيچ
فرمانبرى ندارند. (از اين سخنان به روشنى رايحه تفاوت وگوهرى
انسانها استشمام مى گردد. همان امرى که يکى از تفاوتهاى عمده در
تفکر قديم وجديد نسبت به انسان است).فارابى در پى گيرى نظريه خود،
خصائص بسيار سختى براى رييس مدينه ارائه مى دهد که اگر از
خصوصيات فيزيکى واخلاقى آن بگذريم، مهم ترين خصلت رئيس مدينه اين
است که او بايد به درجه اتصال با عقل فعال ارتقا يافته باشد(22)،
تا از آن طريق، يعنى از طريق دريافت وحى والهام، بتواند حقايق امور
ومصالح اجتماع را آن گونه که توده مردم، خود، تشخيص نمى دهند، او
از افقى بالاتر دريافت داشته وتشخيص دهد واين شخص، کسى نمى تواند
باشد جز يک فيلسوف تمام عيار وبه تمام معنى. (وجهه مابعدالطبيعى افکار
او نيز در اين جا کاملا آشکار است).
سعادت نيز از ديدگاه فارابى، همان تعريف افلاطونى را بر مى تابد. سعادت،
عبارت است از خير مطلق وهرچه که در راه رسيدن به آن سودمند افتد،
آن نيز خير است.(23)
راه رسيدن به خير مطلق،زدودن کليه بديهاى ارادى وغير ارادى از بين
ملتها ومدينه هاست وکار سياستمدار در مدينه، يعنى پادشاه مدينه پادشاه
مدينه فاضله اين است که نظام ترسيم شده آن را چنان استوار وهماهنگ
سازد که کليه پاره هاى مختلف آن، در طبقات وسطوح ومنزلتهاى
مختلف،در سازگارى با يکديگر به زدودن بديها وجايگزينى خوبيها کمک
ومعاونت کنند. در اين ميان، رئيس مدينه، علاوه بر نقش (انسجام
بخش) و(هماهنگ کننده) نقش مهم ديگرى نيز بر عهده دارد وآن، اتصال
با عالم علوى است، تا به يک تعبير، از الهامات وامدادهاى غيبى نيز
در راه تحصيل اهداف مدينه فاضله، بهره وتوشه گيرد. از طرفى، چون
نظام مدينه فاضله فارابى يک نظام سلسله مراتبى وسلسله رياستى است،
او تأکيد مى ورزد:
(هدف، از بين بردن هر نوع شر وتحصيل هر نوع خير است ودر اين راستا،
هر يک از مردم مدينه فاضله، بايد مبادى موجودات نخستين ومراتب آنها
وسعادت ورياست نخستين مدينه فاضله ومراتب آن رياستها را بدانند ودر
مرتبه بعد، افعال واعمالى که معين ومحدود است وبه وسيله آنها سعادت
وخوشبختى به دست مى آيد، بشناسند وتنها به دانستن آنها هم اکتفا
نکنند وبلکه آنچه مربوط به عمل است، مردم مدينه بايد کلا وجزوا،
همه را مورد عمل قرار دهند).(24)
دستورالعملهاى وى نيز، همانطور که مشاهده مى کنيم، معجونى از
راهنماييهاى فلسفى به همراه يک آيين نامه سياسى - اجتماعى سخت است.
پس از توصيف مدينه فاضله، فارابى به شرح مدينه هاى ديگرى، در برابر
جامعه ايده آل خويش مى پردازد که همگى آنها از نظر او مطرود ومورد
انتقادند. اشاره اى مختصر به آن موارد، بويژه ديدگاه منفى فارابى
نسبت به آنها، ما را با روح تفکر وى آشناتر مى سازد.
به اعتقاد وى، در برابر مدينه فاضله، سه نوع مدينه ديگر وجود دارد:
مدينه جاهله، مدينه فاسقه ومدينه ضاله. مدينه جاهليه خود مشتمل بر
اقسامى است: مدينه ضرورية، نذاله، خسيسه، کرامية، تغلبيه وحرية.
پاورقى:
(1)
(بنياد فلسفه سياسى در غرب) دکتر حميد عنايت: 20، دانشگاه
تهران.
(2)
(جمهور)، افلاطون، ترجمه فواد روحانى: 460 ترجمه ونشر
کتاب.
(3)
(همان مدرک): 488 - 491.
(4)
در همين رابطه کارل پوپر، فيلسوف نامدار، در کتاب (جامعه
باز ودشمنانش) به سختى ريشه هيا فکرى افلاطون را مورد
انتقاد قرار مى دهد. اعتقاد وى به اصالت جمع نظام طبقاتى،
نابرابرى انسانها در سرشت وحقوق طبيعى (وبه تعبير پوپر، نژادپرستى)
ونيز تعريفى که افلاطون از حقيقت وعدالت وديگر واژه هاى
انسانى ارائه مى کند از جمله اين موارد است. پوير عقايد
افلاطون را مبدأ پيدايش اکثر تفکرات سياسى استبدادى مى
داند.
(6)
(همان مدرک): 325 - 316.
(7)
(بنياد فلسفه سياسى در غرب): 56.
(8)
(همان مدرک): 46.
(11)
(خداوندان انديشه سياسى)، مايکل ب. فاستر، ترجمه جواد شيخ
الاسلامى، ج 1: 195 - 196، اميرکبير.
(12)
(تاريخ فلسفه) فردريک کاپلستون، ترجمه مجتبوى، ج 1: 313؛
(جمهور): 236.
(13)
(سياست)، ارسطو، ترجمه حميد عنايت، انتشارات آموزش انقلاب
اسلامى: 123.
(14)
(همان مدرک): 178 - 179.
(16)
(همان مدرک) بخش 2: 7 - 16.
(17)
(تاريخ تمدن)، ويل دورانت، ج 4: 1310.
(19)
(همان مدرک): 1314 - 1315.
(20)
(آراء اهل المدينة الفاضلة)، فارابى: 79.
(21)
(سير فلسفه در جهان اسلام)، ماجد فخرى، ترجمه جمعى از
مترجمان: 124.
(22)
(آراء اهل المدينة الفاضلة): 82.
(23)
(سياست مدينة)، فارابى، ترجمه سجادى: 184.