حديث قبل از ميلاد

سيد مجتبى بحريني

- ۴ -


بارى به دنبال اين وقايع وپيامد اين حوادث، شب من در عالم رويا حضرت مسيح وجناب شمعون وجمعى از حواريين را ديدار کردم که همگى در کاخ جدم گرد آمده ومنبرى آسمان گونه، از جهت رفعت وعظمت در همان جا که روزش به دستور جدم تختى نصب نموده بودند نهاده اند که ناگهان در اين ميان حضرت ختمى مرتبت محمد صلى الله عليه وآله وسلم در حالى که وصى ودامادش على عليه السلام وجمعى از فرزندان وخويشان حضرتش را همراهى مى نمودند وارد شدند. پيامبر ما حضرت عيسى برخاست وبه استقبال پيامبر خاتم وهمراهان شتافت. وبا حضرتش معانقه نمود (يکديگر را در بر گرفتند) رسول خدا محمد عليه السلام به حضرت عيسى رو نموده وفرمود: يا روح الله: ما آمده ايم تا مليکه دختر وصى تو شمعون را براى اين پسرم خواستگارى نمائيم. وبا دست مبارکش اشاره به حضرت ابى محمد حسن بن على العسکرى عليه السلام نمود که فرزند صاحب اين نامه است. حضرت مسيح نگاهى به شمعون نموده فرمود شرافتى رو به تو آورده وسعادتى نصيب گرديده رحمت را به رحم پيامبر خاتم پيوند ده. شمعون هم عرضه داشت چنين کردم. لذا بر منبر بالا رفته وحضرت محمد صلى الله عليه وآله وسلم خطبه ى خوانده ومرا به عقد فرزندش حضرت عسکرى عليه السلام در آوردند وحضرت مسيح وحواريين وفرزندان وهمراهان پيامبر خاتم گواه وشاهد اين عقد ازدواج وپيوند فرخنده بودند. آرى مجلس روز کجا ومحفل شب کجا داماد روز که بود وداماد شب کيست؟ ميان من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است. حاضران در آن مجلس کيان بودند وشاهدان اين محفل انس وبزم قرب چه با کيانانى هستند

پس از چنان اتفاق ديدمى آن شب به خواب
محمد مصطفى حضرت ختمى ماب
سلسله اوليا بدند با آن جناب
براى فرزند خويش حسن شه مستطاب
  که سر زد از قصر من با رخ چون آفتاب
عيسى وشمعون بدند چو بنده اش در رکاب
گشت مرا خواستگار کرد مرا انتخاب
گفت به شمعون مسيح که آمدت سرورى.(1)

از خواب برخاستم وترسيدم از اينکه اگر آنچه در خواب ديده ام براى پدر وجدم نقل کنم مرا بکشند. لذا آن راز را در سينه نهفتم وپنهان نمودم. ولى دلم مالامال از محبت حضرت ابى محمد حسن بن على عليه السلام شده بود وسينه ام جايگاه مهر او. آن قدر شور آن شيرين بيان در سرم بود وشوق ديدار آن مليح رفتار در دلم که آنى از او غافل نبودم ولحظه ى بى او قرار نداشتم وپيوسته به يادش بودم ودر فراقش آه مى کشيدم به طورى که توان خورد وخوراک نداشتم. رنجور شده وبيمارى سختى به سراغم آمد. جسمم ناتوان وپيکرم بيمار، وقلبم مشغول به يار ودلم در گروه دلدار. چه بر من مى گذشت خدا مى دانست. جدم قيصر که از بيمارى من سخت نگران شده بود هر چه پزشک در شهرهى روم بود براى من حاضر کرد وهر داروئى که احتمال مى دادند دوى کسالت من باشد فراهم آورد ولى آثار بهبودى در من پديد نيامد وحالت ياسى همه را فراگرفت (آخر بيمارى من بيمارى دگرى بود وهمه از آن بى خبر بودند). جدم که از خواب شدن من نااميد شده بود به من گفت: ى نور ديده اگر به چيزى علاقه دارى بگو تا برايت فراهم آوردم (حالا که بهبود نيافتى لا اقل اين چند روزه را در نهايت خوشى وسرور بگذراني). من هم از اين فرصت نهايت استفاده را نموده وگفتم: مى بينم درهى فرج بر من بسته شده وروزنه هى اميد به روى من مسدود گشته اگرسکنجه وعذاب را از زندانيان مسلمان که در بند تو هستند بردارى وقيد وزنجير از آنان بگشائى ونويد آزادى به آنان دهى اميد است حضرت مسيح ومادر محترمه اش عافيت به من ارزانى دارند.

او هم که در انتظار پيشنهاد من بود فورا پذيرا شد وچون چنين کرد من خودم را کمى سالم نشان دادم ومقدارى طعام تناول نمودم جدم قيصر بسيار مسرور شد وبر اکرام واعزاز اسيران افزود. تا آنکه پس از چهارده شب دو مرتبه خوابى ديدم، در عالم رويا مشاهده نمودم که دختر گرامى پيامبر خاتم سيده النساء العالمين حضرت فاطمه عليها السلام همراه با مادر حضرت عيسى جناب مريم به ديدار من آمدند در حالى که هزار زن بهشتى وحوران جنتى در خدمتشان هستند. حضرت مريم رو به من نموده ودر مقام معرفى آن بانوى بانوان برآمد.

در يتيم وبى بدل عديم مثل ونادره
زکيه ورضيه وبتول وپاک وطاهره
به رخ نجوم زاهره به جلوه نور ظاهره
نه در عرب نه در عجم نه در فلک نه در کره
عديل او کسى مبين دلير در مکالمه
لباس شرع خوش نما، ز تار وپود معجزه
حسن به دوش ايمنش حسين صفى ايسرش
خدى کرده لوحه ى به طاق عرش اکبرش
کتاب ووحى آمدى ز پيشگاه داورش
زنى جز او به دين شرف ز شوى وپور وباب کو؟
گه سوال از خدا زنى جز او مجاب کو؟
به پرده پوشيش زنى به چادر ونقاب کو؟
به خاک غير او زنى قرين بو تراب کو؟
که خدمتش کنند چون بتول گشته نائمه
تو آن زنى که زان پدر تو راست افسرى به سر
تو آن زنى که دامنت بزاده يا زده گهر
تو آن يگانه گوهرى که رسته ى ز سيم وزر
تو ان عفيفه بانوئى که مادر جهان دگر
  عفيفه ورشته جان جميله ومخدره
نبيله وجليله وکريمه طبع وصابره
شهير همچو باب وشو به معجزات باهره
نظير او زنى مدان شجاع در مناظره
گره زده است حبل دين خدا به بند چادرش
منظم است امر دين ز شير شير پرورش
از آن جلال ورتبه اش وز اين شکوه ومنظرش
نبوتش بود پدر ولايت است شوهرش
ور امثال انبيا صحيفه ايست ملهمه
به باغ خلد بانوئى به غير اين جناب کو؟
مهى ز حسن طعنه زن جز او به آفتاب کو
سوى او شفيعه ى به محشر وحساب کو؟
در آن کسا که خفته او ملک مجاز خواب کو؟
ايا تو بضعه النبى ايا بضاعت پدر
تو آن زنى که مادرى به آن دو نازنين پسر
تو آن زنى که شوهرت على است شاه بحر وبر
تو آن بزرگ آيتى که قدر تو است بى شمر
نياور به مثل تو جليله ومفخمه.(2)

آرى اين بانو مادر همسر تو حضرت ابى محمد حسن بى على العسکرى است من که حضرتش را شناختم به ايشان متمسک شدم ودست به دامن قداست وجلالتشان يازيدم وشروع به گريه نموده واز فرزند به مادر شکوه آوردم که آرى پسرتان حضرت حسن عليه السلام به ديدار من نمى آيد. خاتون دو سرا، شفيعه روز جزا، حضرت زهرا عليها السلام به من فرمود: فرزند من در حالى که هنوز تو مشرک هستى وکيش نصارى دارى با تو ملاقات نمى کند واين خواهر من مريم است که از اين دين ومرام تو تبرى مى جويد (عيسى پيامبر ومادرش مريم هر دو بیزار از اين آئين تحريف شده هستند). اگر مايل هستى به رضاى خدا نائل آئى وحضرت مسيح وجناب مريم همه از تو خشنود باشند وديدار وملاقات مهين همسرت حضرت ابى محمد روزى تو شود شهادت به وحدانيت حق ورسالت حضرت ختمى مرتبت داده وبگو اشهد ان لا اله الا الله وان محمدا رسول الله.

اين دو جمله را گفتم بى بى عالميان حضرت سيده النساء مرا به سينه چسباند ودلم آرام گرفت فرمود اينک انظار زيارت شوهرت حضرت عسکرى عليه السلام را داشته باش او را به سوى تو خواهم فرستاد. من هم در انتظار ديدار حضرتش برآمدم وپيوسته براى رسيدن به مقصود ساعت شمارى داشتم تا شب بعد که اين سعادت نصيبم گرديد.

ستاره ى بدرخشيد وماه مجلس شد
نگار من که به مکتب نرفت وخط ننوشت
طرب سرى محبت کنون شود معمور
  دل رميده ما را انيس ومونس شد
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
که طاق ابروى يار منش مهندس شد.(3)

وسرانجام به افتخار ديدار آن سرور ناز بوستان رسالت نائل آمدم وزيارت جمال دل رباى آن مظهر جمال کبريا روزيم شد. چون در عالم رويا بر من تجلى نمود وپى بر ديده دلم نهاد وچشم قلبم را روشن ساخت. عرضه داشتم: جفوتنى يا حبيبى حبيب من با منع من از ديدارت به من جفا نمودى.

ى خسرو خوبان نظرى سوى گدا کن
درد دل درويش وتمنى نگاهي
گر لاف زند ماه که ماند به جمالت
ى سر وچمان از چمن وباغ زماني
شمع وگل وپروانه وبلبل همه جمعند
با دل شدگان جور وجفا تا به کى آخر
  رحمى به من سوخته بى سر وپا کن
ز ان چشم سيه مست به يک غمزه دوا کن
بنمى رخ خويش ومه انگشت نما کن
بخرام در اين بزم ودو صد جامه قبا کن
اس دوست بيا رحم به تنهائى ما کن
آهنگ وفا ترک جفا بهر خدا کن.(4)

حبيب من پس از آنکه دل از من ربودى چرا به ديدارم نيامدى؟ ومرا در انتظار وصلت چنين بى تاب نمودى؟ حضرت فرمود تاخير ديدار به خاطر شرک تو بود واينکه که اسلام پذيرفتى همه شب در عالم رويا به ديدارت خواهم آمد تا خدا در عالم ظاهر ما را به يکديگر برساند ومقدمات وموجبات اين امر را فراهم آورد، واز آن شب تا حال هيچ شبى بر من نگذشته است که به ديدار حضرتش نائل نيامده باشم. آرى به شوق ديدار حضرتش سر به بالين مى گذارم.

چهارده روز بعد باز به خواب اندرم
چنان به ناز آرميد نيمه شب اندر برم
بگفتمش مريمى گفت نه زو بهترم
بتول عذرا منم دختر پيغمبرم
گفتمش ى زيب عرش چشم وچراغ رسول
من از فراق حسن تا کى باشم ملول
دست دهد کى مرا به کوى ووصلش وصول
آيدت آن روزگار مراد اندر حصول
ز ان پس بد وصل من عالم رويى من
روز بدى پيش او فکر من ورى من
شب به فلک مى رسيد ناله وآوى من
عاجز وحيران بدند همه اطبى من
  آمد زيبا زنى که رفت هوش از سرم
که شد ز اجلال وى رشک جنان بسترم
آنکه تو را شوهر است من او را مادرم
خيز وسرافراز باش که داريش همسرى
حضرت خير النسا عصمت کبرى بتول
کوکب اقبال من چند بود در افول
گفت هر آن گه کنى دين محمد قبول
کز خط ترسا روى به مذهب جعفرى
که شه قدم مى نهادگاه به ماوى من
سوختى از فرقتش همه سراپى من
طبيب بودى هزار پى مداوى من
ولى به فرمان شه مرا بدى صابرى.(5)

بشير گويد: به آن بانو گفتم چگونه در ميان اسيران واقع شدى؟ تو که شاهزاده هستى؟ گفت شبى از شبها که حضرت ابى محمد عليه السلام به ديدارم آمده بود به من خبر داد که به زودى جد تو لشگرى براى جنگ با مسلمانان مى فرستد وآنان را تعقيب مى کند تو خود را به صورت ناشناس در لباس وهيئت خدمتکاران درآورده ودر ميان کنيزان در ى واز فلان راه برو (که نجات يافته به ما خواهى رسيد). من آنچه حضرتش فرموده بود عمل کردم، جمعى از جلوداران لشکر دشمن به ما برخورده وما را اسير نمودند تا کار من به آنجا رسيد که شاهد بودى وتا به حال جز تو کسى از اين ماجرا با خبر نشده وکسى نمى داند که من دختر پادشاه روم هستم وتو را هم من خودم با خبر ساختم. آن پيرمردى که من در سهم غنيمت او قرار گرفته بودم از اسم من پرسيد اسم اصليم را اظهار نکردم وگفتم نامم نرجس است گفت آرى اين اسم کنيزان است درست مى گوئى.

شبى در واقعه مقرون به شه شدم
ز خواب برخاستم عازم در گه شدم
با روشنى ناشناس به پرده چون مه شدم
به سوى يار آمدم پاک ومنزه شدم
  ز جنگ روم وعرب واقف وآگه شدم
به دختران اسير شبانه همره شدم
ز روم بگريختم شاد ومرفه شدم
راه به من کس نبرد به کسوت ظاهرى.(6)

بشير گويد: به آن بانو گفتم: تعجب مى کنم تو فرنگى ورومى هستى وزبانت عربى است: (عربى خوب مى دانى وخوب به زبان عربى حرف مى زنى؟) گفت آرى از بس که جدم به من علاقه ومحبت داشت مى خواست همه علوم وآداب را بدانم واز همه هنرها وفنون آگاهى داشته باشم لذا زنى که هر دو زبان رومى وعربى را مى دانست انتخاب نموده که هر صبح وشام نزد من مى آمد وزبان عربى به من مى آموخت تا با اين لغت آشنا شدم وتوانستم به خوبى وراحتى به عربى تکلم نمايم.

خيز وبشيرا ببر زود مرا سوى دوست
آب حيات من است خاک سر کوى دوست
داورى نرجس بود نرگس جادوى دوست
زنده شود جان من ز لعل دلجوى دوست
روانه شد با بشير ماه به سوى حرم
ز اشتياق حرم راه به او گشت کم
حسن درآمد ز در رفت ز جانش الم
وزان تبسم تمام شد همه اندوه وغم
  که تا زنم شادکام خيمه به پهلوى دوست
رشته جان من است سلسله موى دوست
وه که نماز آورم به ابروى طاق دوست
لبى که همچون مسيح بود به جان پرورى
ز دجله شد سوى بحر نهاد در ره قدم
رساند او را بشير خدمت شاه امم
شاه تبسم نمود به روى او لا جرم
مژده که شد آفتاب مقارن مشترى.(7)

بشير گويد: چون نرجس خاتون را در سر من رى خدمت حضرت هادى عليه السلام رساندم حضرت به او رمود: چگونه خداوند عزت اسلام وذلت نصرانيت وشرافت حضرت محمد صلى الله عليه ئو آله وسلم واهل بيت او را به تو نماياند؟ نرجس خاتون عرضه داشت: چه بگويم ى پسر رسول خدا نسبت به امرى که شما خود به آن اگاه تر از من هستيد؟ حضرت هادى عليه السلام فرمود: من مى خواهم ترا اکرام نموده وگرامى بدارم بگو کدام يک از اين دو نزد تو محبوب تر است ده هزار دينار به تو ببخشايم يا بشارتى به شرافت ابدى ات دهم؟ عرضه داشت: خواهان بشارتم فرمود تو را نويدى دهم به فرزندى که مالک شرق وغرب دنيا گردد وزمين را از داد وعدل مملو سازد آن سان که از ستم وجور پر شده باشد.

نرجس خاتون عرضه داشت اين گرامى فرزند ومحبوب پسر از چه شخصى نصيب من مى گردد؟ حضرت فرمود از آن کسى که جدم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم تو را براى او از حضرت عيسى در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومى، خواستگارى نمود. حضرت عيسى ووصيتش جناب شمعون تو را به عقد که در آوردند وپيوند همسرى ميان تو با چه کسى برقرار نمودند؟ نرجس خاتون عرضه داشت با فرزند شما حضرت ابى محمد حسن بن على العسکرى عليه السلام. حضرت فرمود او را مى شناسى؟ جناب نرجس پاسخ داد مگر در اين مدت (پس از آن که شرف اسلام مشرف شدم) شبى بوده که آن عالى جناب به ديدار من نيامده باشد؟ از آن فرخنده شب که بر دست مادر عزيزتان حضرت سيده النساء فاطمه زهرا عليها السلام به شرف اسلام مشرف شدم همه شب به فيض حضور وملاقات وديار نور ديده تان نائل بوده ام.

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
بى خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
چه مبارک سحرى بود وچه فرخنده دمى
من اگر کامروا گشتم وخوش دل چه عجب
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
بعد از اين روى من وآينه وصف جمال
همت حافظ وانفاس سحر خيزان بود
  واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
باده از جام تجلى صفاتم دادند
آن شب قدر که يان تازه براتم دادند
مستحق بودم واين ها به زکاتم دادند
که بر آن جور وجفا صبر وثباتم دادند
که در آنجا خبر از عالم ذاتم دادند
که ز بند غم ايام نجاتم دادند.(8)

حضرت هادى عليه السلام به خادمشان فرمودند: ى کافور خواهرم حکيمه را بخوان تا بيايد چون جناب حکيمه خاتون شرفياب محضر برادر شد حضرت به او فرمود (در حالى که نرجس خاتون را نشان مى داد) اين است آن که گفتم. حضرت حکيمه (که از دير زمان گويا در انتظار چنين روز واين چنين د يدارى بود) نرجس را در آغوش گرفت واز ديدار او بسيار مسرور شد. حضرت هادى عليه السلام به خواهر مکرمه اش فرمود ى دختر رسول خدا، نرجس را به منزل ببر وفرائض وسنن واجبات ومستحبات را به او بياموز که او همسر فرزندم حضرت ابى محمد است.(9) آرى اين بزرگ بانو نرجس خاتون مدتى تحت ترتيب دينى جناب حکيمه خاتون دختر جواد الائمه عليه السلام، خواهر حضرت هادى عليه السلام وعمه حضرت عسکرى عليه السلام قرار گرفت وقابليت هى نهفته در صدف وجودش به فعليت رسيد وشايستگى وقابليت پيدا کرد که عروس حضرت زهرا عليها السلام شود وهمسر حضرت عسکرى عليه السلام قرار گيرد.

بعد زمانى که ماند نرجس در آن چمن
اعطا فرموديش به شاهزاده حسن
مبارک اين ازدواج خجسته اين انجمن
به وصل شد قرين مادر شاه ز من
کابينش عدل وداد آئينش جاه وفر
چراغ مشکوى او امام حادى عشر
زينت آن حجله گاه جمال يکتا پسر
بشرى کز شاخ گل نرجس شد بارور
  آن گل نورسته را امام سر وعلن
صورت احسن رسيد به وصل وجه حسن
سامره شد باغ گل ز نرگس ونسترن
در اين عروسى بود چرخ به رامشگرى
کنيز او اختران جهيز او بحر وبر
به گوش او گوشوار بچه والا گهر
موزى پايش شرف گلشن ز عزت به سر
سر وسهى شد برى ز غصه بى برى.(10)

آرى سرانجام اين تاج افتخار که از آغاز عالم بر تارک هيچ بانوئى نشسته واين مدال افتخار که بر سينه هيچ زنى قرار نگرفته افسر سر و

زيب صدر جناب نرجس خاتون قرار گرفت، نرجس را ديگر به آن عناوين که تا ديروز مى شناختيم نمى شناسيم. آرى ديگر نرجس خاتون را به عنوان نواده قيصر نمى شناسيم. به حضرت نرجس به ديده انتسابش به جناب شمعون نمى نگريم. بلکه او را به لقب پر افتخار ام الحجه المنتظر (عجل الله تعالى فرجه الشريف) مى شناسيم. اوست که ديگر جا دارد بر همه بنازد وبه خويشتن ببالد وافتخار کند که مرا مى شناسيد؟ من حامل سر مستسر حق متعال، مادر مظهر اتم غيب الغيوب ذات ذى الجلال، امام غائب، حضرت ابا صالح المهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف) هستم. خوب است تفصيل جريان را از جناب حکيمه خاتون بشنويم. محمد بن عبد الله طهوى گويد: پس از رحلت حضرت عسکرى عليه السلام تصميم گرفتم نزد حکيمه خاتون رفته واز حجت بعد از امام يازدهم جويا شوم، چون مردم دچار حيرت واختلاف بودند. لذا به خدمتش شرفياب شده وبه امر آن خاتون نشستم. به من گفت: ى محمد بدان بدرستى که خدى تبارک وتعالى هيچ گاه زمينش را از حجت خالى نگذاشته وآن حجت يا ناطق وگويا بوده ويا صامت وخاموش وبعد از امام مجتبى وحضرت سيد الشهدا عليه السلام امامت در دو برادر قرار نگرفته وقرار نخواهد گرفت. گفتم ى خاتون من، آيا برادر زاده تان حضرت امام حسن عسکرى عليه السلام فرزندى داشت؟ تبسمى نموده وگفت اگر براى حضرتش فرزندى نباشد پس حجت بعد از او کيست؟ به تو گفتم که امامت بعد از حسنين عليهما السلام در دو برادر قرار نمى گيرد. بانوى من، از ولادت وغيبت مولايم به من خبر ده. گفت به تو خبر مى دهم. جاريه ى نزد من بود به نام نرجس روزى برادر زاده ام حضرت عسکرى به ملاقات من آمده بود نگاه تندى به جناب نرجس نمود. گفتم ى آقى من اگر مى خواهى او را نزد شما بفرستم. حضرت فرمود عمه جان (اين نگاه من به او به اين منظور نبود) بلکه در شگفتم گفتم چرا؟ فرمود چون به زودى از او فرزندى به وجود خواهد آمد که کريم است وبزرگوار نزد پروردگار. همان پسر که خدايش به کف با کفايت او زمين را آن گونه که جور وستم ديده، به عدل وداد بدارد. گفتم پس او را خدمت شما بفرستم؟ حضرت در جواب فرمود از پدر بزرگوارم رخصت بجوى. حکيمه خاتون کفت من لباس پوشيدم وبه منزل برادرم حضرت هادى عليه السلام آمدم. سلام کردم ونشستم. حضرتش ابتدا به سخن نمود وفرمود: خواهرم حکيمه، نرجس را نزد پسرم جناب ابى محمد بفرست. به برادرم عرض کردم آقى من، من به همين منظور شرفياب محضرتان شده ام که از شما رخصت بجويم واجازه بگيرم. برادرم فرمود. ى مبارکه، ى بانوى با خير وبرکت، اين امر هم از امتيازات جناب حکيمه خاتون است که حجت خدا حضرت هادى عليه السلام که خود مبارک است او را مبارکه بنامد همان لقب گران قدرى که از اسامى ساميه والقاب کريمه مادر گراميش حضرت صديقه طاهره عليها السلام است. آرى بايد جناب حکيمه خاتون مبارکه باشد زيرا شرکت در فراهم آوردن مقدمات ولادت مولودى را داشته که همه مبارک ها ومبارکه هى

عالم خلقت پيوسته در انتظار آن مولود مبارک بوده اند. او مبارک است آن هم چه مبارکى؟

يارى که دين بود در انتظارش
آمد خوش آمد جانها نثارش
خوش روزگارش خرم بهارش
نرجس گرفته است اندر کنارش
شه آردش باز بر دوش ودامان
ياران بخوانيد فتح وتبارک
ختم رسولان داده است پيغام
جمع امامان آن عهد وايام
کاين فرد اعدل وين مظهر تام
خلق از ظهورش گيرند آرام
ميلاد مهدى باشد مبارک
  در هم ز درويش بد روزگارش
قرآن فرحناک از وصل يارش
دل بود مشتاق ديد آشکارش
مى بوسد از مهر نسرين عذارش
ميلاد مهدى باشد مبارک
خلاق عالم فرمود اعلام
ميلاد مهدى حسن سرانجام
گفتند وبردند هر يک از او نام
روزى در آيد با عز واکرام
هر جنگ وغوغا آيد به پايان
ياران بخوانيد فتح وتبارک.(11)

آرى اى مبارکه به درستى که خدا دوست دارد که تو را در اين اجر شريک سازد وبراى تو بهره ى از خير بدارد. اين گفتار را که از برادرم شنيدم واز حضرتش رخصت گرفتم ديگر درنگ ننمودم وفورا به خانه آمدم نرجس خاتون را آراستم وبه حضرت عسکرى عليه السلام بخشيدم.

نگار مجلس ما خود هميشه دل مى برد
يکى درخت گل اندر فضى خلوت ما است
  على الخصوص که پيرايه ى بر او بستند
که سروهى چمن پيش قامتش پستند.(12)

قرآن سعد ميان آن خورشيد تابان برج امامت وولايت وکوکب درخشان درج عفاف وکرامت در خانه من فراهم آمد. وبرادر زاده ام حضرت ابى محمد حسن بن على العسکرى عليه السلام با نرجس خاتون چند روزى در منزل من بودند. آن گاه به بيت الشرف برادرم حضرت هادى عليه السلام منتقل شدند.(13) پس از چند روز رحلت امام دهم حضرت ابى الحسن الهادى عليه السلام فرا رسيد واين ديرينه آرزوى آن وجود مقدس که انتقال نور حضرت خاتم الاوصياء از صلب پاک پدر بزرگوارش به صدف طاهر مادر والا تبارش بود محقق گرديد، که آرزوى هستى بوده. آرى نرجس خاتون حامل اين نور گرديد وروزگار حمل با همان خصوصيات دوران حمل آباء واجداد گراميش سپرى گرديد. تا سرانجام انتظار به پايان آمد ونيمه شعبان سال 255 فرا رسيد وموعود، مولود گرديد. که ان شاء الله شرح آن چه در آن شب قدر گذشته وتحقق يافته را در نوشته بعد حديث شب ميلاد خواهيم خواند.

لازم به تذکر است که دوران حمل آن وجود مقدس همانند خليل رحمان، ابراهيم وکليم خدا موسى عليهم السلام در هاله ى از اختفاء سپرى شد بطورى که آثارى از حمل در والده، ماجده اش جناب نرجس خاتون مشاهده نمى شد. ونوعا کسى از اين راز با خبر نبود ونمى دانستند چگونه قضى حق متعال جامه عمل پوشيده ومخفيانه انجام مى شود.

خدا کشتى آنجا خواهد برد   اگر ناخدا جامه بر تن درد

آنچه او خواهد در هر موقعيت وشرائطى محقق گرديده ومى شود ولو همه خلق دست به دست يک ديگر دهند که نشود. همان طور که اگر تحقق امرى را نخواهد، بازگرد هم آئى وپشت به پشت دادن همگان موجبات انجامش را فراهم نمى آورد. که چه خوب است به اين دو نکته به عنوان دو اصل مسلم توجه داشته باشيم. بگذريم. خوب است با نقل اين چکامه قلم از رقم برداريم

ماه شعبان که سخن از غم دوران تو داشت
تپش قلب زمان تاب فلک را بر بود
از پيام آور افلاک چنين پيدا بود
چشم نرگس چو شقايق نگران است از آنک
از صليب آمده عيسى به نهان خانه راز
تا به آذر بزند بوسه خليل از ره عشق
تا که خورشيد شب آيد ز جنان بهر جهان
آب زمزم که به لب نوشى تو فخر کند
راحت جان وفتوح دل ياران همه تو
مهد يا حجت حق جان جهان تاب وتوان
برقع از چهره بر آور که جهان منتظر است
تا حکايت کند آشقته ز هجر رخ يار
  قصه بى سر وسامانى وهجران تو داشت
دل بى تاب زمين غصه سامان تو داشت
که به لب مژده فرخنده شعبان تو داشت
چون که فرعون زمان دشمنى جان تو داشت
سر اين نکته همان قصه پنهان تو داشت
خنده نرگس وسوسن ز گلستان تو داشت
گردش کون ومکان گوش به فرمان تو داشت
کوثر از روز ازل چشمه حيوان تو داشت
خوش بر آن کس که به دل مهر درخشان تو داشت
جسم بى جان جهان جان وتن از جان تو داشت
سال ها چشم جهان ديده به چشمان تو داشت
شانه صد قصه ز گيسوى پريشان تو داشت

پاورقى:‌


(1) منظومه شمس ص 353.
(2) منظومه شمسى ص 241 - 238.
(3) ديوان حافظ از غزل 209.
(4) ديوان حافظ، چاپ سنگى بمبئى ص 339.
(5) منظومه شمس ص 355 - 354.
(6) منظومه شمس ص 355.
(7) منظومه شمس ص 356.
(8) ديوان حافظ، غزل -. 112.
(9) اقباس از اکمال الدين باب 41 ص 423 - 417 - دلائل الامامه ص 267 - 262 غيبت شيخ طوسى ص 128 - 124 بحار الانوار ج 51 ص 10 - 6.
(10) منظومه شمس ص 375.
(11) کليات سعدى ص 529.
(12) منظومه شمس، ص 324.
(13) کمال الدين باب 42 - ج 2 - ص 427 - 426 بحار الانوار ج 51 ص 12 - 11.