انقلابگر پيروز

مسعود شريعت پناه

- ۱ -


آغاز راه

بسم الله الرحمن الرحيم

(ونريد ان نمن على الذين استضعفوا في الارض ونجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثين) تاريخ بشريت، شاهد انقلابات بيشماري بوده وهست که نمي توان ادعا کرد تمامي آنان بسود بشر تمام شده اند زيرا صرف تحول وزير ورو کردن وضع يک جامعه، نمي تواند ملاک درستي وبرتري يک نهضت باشد. چه بسا قدرتمنداني که به اسم عدالت وحمايت از محرومان انقلاب کرده اند ولي در حقيقت نهضت آنان، هدفي جز تحکيم قدرت ايشان نداشته است. حقيقت اين است که تنها، شکل زير بنا ومحتوا وهدف يک انقلاب است که مي تواند ملاک تشخيص سود وزيان آن باشد.

به شهادت تاريخ، يگانه نهضتي که از هر عيب ونقص مبرا بوده وصد در صد بنفع توده هاي مردم تمام شده، نهضت انبياء بوده است، چرا که زير بناي آن توحيد، محتواي آن عدالت وهدف آن، حکومت الهي ورهائي مستضعفين از سلطه سلطه جويان وقيد وبند زورگويان مي باشد. يعني حکومتي که خداوند اراده فرموده وميراثي که بايد به اهلش برسد. آري، رهبران الهي براي خود چيزي نمي خواهند، وهدفي جز سعادت بشر ندارند، دعوت آنها دعوت بسوي کمال معنوي وارزشهاي والا وصداقت مطلق است. مفاهيمي که همه سعادتها بر پايه آن بنا شده اند. از سوي ديگر مشاهده مي کنيم که تا کنون دامنه انقلاب هيچ يک از پيامبران، همه جهان را فرا نگرفته است، بلکه گسترش هر کدام بنحوي، از نظر زماني يا مکاني محدود بوده واز جنبه تکويني يا تشريعي عموميت نيافته است. اين واقعيت - جهاني شدن - در مورد دين مقدس اسلام نيز که از جنبه تشريعي، آئيني جهاني است وشايستگي اداره جامعه ها را در هر برهه اي از زمان دارد از لحاظ خارج، تحقق نيافته است. زيرا اين بشر سرگشته هرگز نتوانسته، يا نخواسته است که به اين حقيقت گردن نهد وهر روز خود را به يکي از مکتبهاي شرقي وغربي دلخوش ساخته است. اميد آن که اين انسان خيره سر رفته رفته بخود آيد وسرانجام، سر خورده از مکتبهاي پوشالي وحکومتهاي مردم فريب، بسوي اسلام عزيز بازگردد. از مادي گرائي به حقيقت گرائي رو آورد وآماده پذيرش قيام انقلابگر جهاني ورهبر معصوم الهي گردد، يعني آن کس که ظلم وستم را از زمين بزدايد وجهان را به زيور عدل ورحمت الهي بيارايد. واو نيست مگر خليفه خدا وآخرين وصي رسول او (صلى الله عليه وآله وسلم) امام مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف. رهبري که اسلام به آمدنش نويد داده، وجهان يک پارچه در انتظار اوست. از درگاه حضرت احديت مسئلت داريم که اين بشر خفته به بستر شهوت را بيدار وآگاه سازد تا مقدمش را گرامي داشته وخود را براي ظهورش آماده سازند. پانزدهم شعبان هر سال، فرصتي است تا منتظران امام (عليه السلام) جشن ميلاد حضرتش را بر پا داشته وازين راه، ايمان وعشق خود را به آن رهبر الهي ابراز دارند. هدف ازين نوشتار، که بقلم يکي از سربازان جوان وفداکار ولي عصر (عليه السلام) نوشته شده آشنائي بيشتر با امام زمان (عجل الله فرجه) وشناخت مسئوليت خويش در برابر اوست. با اين اميد که با بي صبري هر چه بيشتر در صف منتظران ظهورش جاي گيريم. درود فراوان بر همه جواناني که با پژوهشهاي علمي خود به معارف اصيل اسلامي جلوه تازه اي مي بخشند واز اين طريق به وظيفه ديني خود عمل مي کنند.

والسلام علينا وعلى جميع اخواننا المومنين

محمد مهدي الموسوي الخلخالي

ميلاد

سخن از لحظه هاي سياهي است که بر ما مي گذرد، واز روزهاي سپيدي که گهگاه، بجان اين سياهي آتش مي کشند. لحظه هائي همه نيستي وروزهائي سراپا وجود. وازين روزها، يکي نيمه شعبان است، واين: روز نويد نزديکي امان وامن، روز پايان افسانه بيداد، روز دميدن دوباره روح قيام در سينه نشستگان، روز تحقق کلام خدا در پيروزي مستضعفين، وروز تولد دوباره خورشيد، خورشيدي از آسمان بيکران ولايت: امام مهدي (عليه السلام) است...... در سالگرد ميلاد معصوم چهاردهم، دلهامان را آذين مي بنديم، ودر انتظار ظهورش، بعد زمان را بهيچ مي انگاريم.

در انتظار او، که عدلش شرق وغرب را مي آکند، وريشه ستم وکفر را بر مي کند. ودر انتظار او که قيامش، تحقق کلام خدا ورسول او وائمه طاهرين است. اين روز را، بجاست که ارج نهيم، وبا ياد يگانه هادي زمانه بکوشيم تا اين اعتقاد اصيل اسلامي مهدويت را اندکي بازشناسيم. مبادا که مصداق اين کلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) باشيم که فرمود: آن کس که بميرد وامام زمانش را نشناسد، چون نادانان عصر جاهليت مرده است.(1)

اين مختصر، تلاشي است براي بررسي اصل مهدويت از نظر رهبري. ونيز پاسخي براي آنان که از فايده امام غائب پرسيده اند. درين راه کوشيده ايم از اصيل ترين ماخذ اسلامي ياري جوئيم. ودر اين سفر کوتاه، آنچه هست، با خداست...

ضرورت اجتماعي رهبر

وخدا انسان را ضعيف آفريد...(2)

او در زمين جاي گرفت وآدميان از نسل او فراوان شدند وبر زمين پراکنده گشتند. آن گاه که طبيعت اغواگر را پيش رو ديدند، فرمان پروردگارشان را - که حجت خويش را بر آنها تمام کرده، وراه بيراه را بديشان نموده بود - از ياد بردند وآنچه را کردند که نفسشان مي خواست وشيطان فرمانش مي داد. واين را، نه با فاصله اي چندان، بلکه بي - درنگ پس از هبوط بر زمين انجام دادند واين کجروي، با قتل هابيل بدست برادرش در زمين آغاز شد وايشان را از راه خدائي به بيراهه راند. وخداوند انسان را مختار آفريده بود تا خود ناتواني خويش را دريابد.

به اين ترتيب، بشر که بگمان خويش از پروردگارش بريده بود، به طبيعتي که پيش رواست نگريست: با همه وسوسه هايش، وبا همه سرسختي هايش. پس براي اقناع جسم خويش در برابر آن جنگيدن آغاز کرد ودرين راه، تا زماني که گمان مي کرد مي تواند به تنهائي با طبيعت مبارزه کند، به تجمع رو نکرد وپيوسته از ديگران گريزان بود. لکن آن گاه که صاعقه وباران وبرخي حيوانات را برتر از خويش يافت، رو به همنوعانش آورد وبه زندگي با ايشان تن در داد. اما حس برتري طلبي آزارش مي داد. پس، داعيه قدرت وتسلط برداشت وبا ديگر آدميان ستيزه آغاز کرد، تا که يکي بر ديگران چيره شد وآنان را به طاعت واداشت وبا فرياد خويش قانون جنگل را وضع کرد که: زندگي نبرد است، هر ناتوان خوراک تواناست. باين ترتيب، بشر آن روز که برترين تکيه گاه خود يعني خداي خود را فراموش کرده بود، در هياهوي اين جنگل، صلاح خويش را در پيروزي از قويترين ديد. زمان گذشت وبشر، طي نسلها، با کمک عقل، اين جاودانه سرمايه خدائي، در راه رفاه خويش، طبيعت را به بند کشيد واندک اندک موهبت هائي را که از پيش برايش فراهم شده بود باز شناخت. بي آنکه ولي نعمت خويش را بياد آورد وکلامي در سپاس او گويد ويا به ندي فرستادگانش گوش فرا دهد. آري: انسان چون خود را بي نياز بيند، سر به طغيان وناسپاسي بر مي دارد.(3)

تمدني که به خيال خود به منتهاي آن دست يافته بود از يکسو به او اندکي آسايش مي داد واز ديگر سو بجانش نيش مي زد، چرا که به او فرصت مي داد تا خلاء وصف ناکردني وجودش را کشف کند. روح سرکش او، زندگي گله وار وقانون جنگل را طرد مي کرد وچه بسا که قويترين انسان را ابله ترين آنان مي يافت. اندک اندک احساس کرد که به همراه قدرت، ملاکي ديگر بايد، تا که شايستگي رهبر بدان قياس شود. ولي حتي آن زمان که علم وزيرکي را نيز به قدرت رهبر افزودند، باز هم نتيجه بر ايشان قانع کننده نبود. روح آدميان در پي تکيه گاهي فراتر وبرتر بود وبر اين اساس بت ها ساخته شدند. وديديم که حتي آن رهبر پر قدرت نيز در برابر آنان سر فرود آورد. بدينسان انسانها که تا ديروز در سايه يک انسان مي زيستند، امروز بت ها را به سروري خويش برگزيدند. ولي هيچ گاه نخواستند يا نتوانستند بدانند که: هرگز براي خويش، ولي نعمت وياوري جز خدا نمي يابند...(4)

اين رشته - رشته گزينش تکيه گاه - به اينجا ختم نشد ودر پي آن نظامهاي مختلف رهبري، با سياستهاي گوناگون پديد آمده وسپس واژگون شدند چرا که همه به قصد بر آوردن بخشي از نيازهاي انسانها بر سر کار مي آمدند ولي هيچ يک را ياراي آن نبود که پريشاني انسان را سامان بخشد. اين، بدان دليل بود که يک انسان در نهايت مي توانست تنها در يکي از زمينه ها رهبر باشد ولزوما در ساير زمينه ها، قدرت رهبري را از دست مي داد.

اما خداوند - اما خداوند - که از آغاز بر اين زبوني بشر آگاه بود - او را بخود وانگذاشته ورشته اي ميان خود واو بر جاي نهاده بود. رشته اي که آن را فطرت مي خوانند. فطرت آدمي، در حقيقت زائيده عهدي بود که خداوند از انسانها ستانده بود وروزني بود که در تاريکي سرگشتگيهاي بشر، بسوي نور لا يزال الهي باز مي شد، لکن آن چنان که گفتيم آدميان بزودي چشم خود را بروي فطرت خويش بسته وخود را در برابر سوال هميشگي تاريخ، تنها يافتند: چه بايد کرد؟!... پس خداوند، ديگر بار بديده ترحم بر ايشان نگريست و: پيامبران را بسويشان فرستاد تا ميثاق فطريش را بازستانند ونعمتهاي از ياد رفته را بيادشان آرند.(5)

وبدينسان، براي هر زمان، به اقتضاي حکمت خدائي رسولي مبعوث شد ونسلهائي چند را راه نمود، بشارت وبيم داد وپيمان از ياد رفته آفريدگار را بياد آورد. ولي مثل هميشه، انسانها بدو گروه عمده تقسيم شدند. يکي آنها که بر سنتهاي پوسيده قومي خود استوار مانده وبا ديده تمسخر به موحدين نگريستند. وديگر، آنها که خود را نفريفته وبا واقع بيني، راه انبياء را برگزيدند. آنچه انبياء الهي براي آدميان به ارمغان مي آوردند فرهنگي بود غني واصيل، که به انسان امکان مي داد تا به پشت گرمي رابطه اش با خداوند، راه خود را بسوي تکامل واقعي - يعني خليفه خدا بودن - پيدا کند. واين ارمغان دين ناميده شد. از آنجا که همه پيامبران براي هدف واحدي مبعوث مي شدند، لذا در ميان آنان وجوه تشابه بيشماري ديده مي شد. براي مثال، آنان بخلاف پيشرفتها ودگرگونيهاي عادي فرهنگي که بتدريج وبه مرور زمان انجام مي گرفت، همگي با دين خود يک جهش اعتقادي وفرهنگي بوجود مي آوردند، ويا آن که همگي لزوما معدودي جنگها را بپا مي داشتند تا در نتيجه آنها، مردمان به آن درجه از تکامل برسند که در تحت نظام الهي ايشان اصولا از جنگ بي نياز باشند. واين طبيعي است، چرا که وقتي خداپرستي در کار نبود حتما خودپرستي در صورت ها ومقياسهاي مختلف حکومت خواهد داشت ونتيجه خودپرستي، ناچار جنگ است.(6) وبطور کلي، تماميشان از آغاز تا انجام، گوياي يک کلام بوده اند.(7) واز پس بعثتها، رسولان حق، دين الهي را در نسلهاي خود گسترش داده وبديشان چنين مي گفتند: خداوند برايتان دين را برگزيد، پس از دنيا نرويد مگر بدان ايمان آورده باشيد.(8)

از سوي ديگر، آنان که به جنبش توحيدي نمي پيوستند، بشهادت تاريخ، قشر بخصوصي از جامعه بودند، با شرايط بخصوص که نظير آن قشر را امروز نيز مي بينيم. اين قشر که با وحشت از دست دادن موقعيت خويش دست بگريبانند، عموما از فکر کردن بمسائل جدي پيرامون خويش سرباز زده وخلاء وجود خود را بوسيله سرگرمي هاي توسعه يافته وآزاد پر مي نمايند وازين راه خود را در نشئه بي خبري مغروق مي يابند ولذا طبيعتا مي کوشند تا طبقه معتقد وآزاد انديش را نيز همرنگ جماعت خود کنند. اين گونه مردمان، بي خبر از واقعيت ها، با لحن متفکرانه اي مي پرسند: آيا اصولا رهبري ضرورتي راستين واجتماعي است يا فلسفه اي سفسطه آميز که قدرتمندان در مردمان القاء مي کنند وايشان را بدين طريق مي فريبند؟. اين طرز فکر در وهله اول منطقي بنظر مي رسد. حال ببينيم در عينيت تاريخ تا چه حد صادق بوده است؟ مسلما هيچ کس را ياراي انکار اين نيست که صفحات تاريخ، از گرايش هميشگي نسلها بيک رهبر حکايت مي کند که گاه بصورت مرشد وقطب وپيرمغان وگاه بصورت خليفه، استاد، مجتهد وسيد و... ظاهر شده است. وبه مصداق: روشن ترين دليل بر امکان چيزي، واقع شدن آنست، ونيز با توجه به واقع شدن پديده گزينش رهبر در همه زمانها، در وجود واصالت اين نياز شکي نخواهد بود.(9)

اين، چندان عجيب نيست. چرا که به استثناي عده بسيار معدودي از انسانها - از جمله نيهيليست ها (طرفداران فلسفه پوچي) جمله انسانها بسوي هدفي روانند ودر راه آن گام بر مي دارند، ورهبر نيز به يک تعريف، فردي است که واسطه تسهيل گروه در نيل بهدف مي شود ونه تنها راه را مي نماياند، بلکه وسايل وطرق آن را نيز پديد مي آورد. براي مثال، ماجراي نادرشاه را بياد آوريد که در اوج قدرت، زماني که مهاجمان افغان را از دم تيغ مي گذرانيد در جبهه به سربازي از سپاهش برخورد که دليرانه مي جنگيد ويک تنه بقلب سپاه دشمن مي زد. نادر در حيرت شد واز او پرسيد: مگر آن زمان که کشور در دست اجانب بود تو نبودي که اين چنين شجاعانه بجنگي؟ سرباز چشم بچشم نادر دوخت وگفت: چرا، من بودم ولي تو نبودي!! مي بينيم که نياز به رهبر وراهنما يک نياز فطري وطبيعي است نه قراردادي وتلقيني. مسئله به همين جا ختم نمي شود. هستند گروهي که اين سئوال را طرح مي کنند: آيا انسان نمي تواند رهبر خويش باشد، ويا از ميان انسانهاي همچون خود، يکي را بفرماندهي برگزيند، وآيا نيازي هست به اينکه براي زندگي در طبيعت، از ماوراء طبيعت ياري جست واز پيامبران پيروي کرد؟!! اين گروه بطور ناخود آگاه، خود را بي نياز از وجود رهبري مي انگارد که از زواياي وجودشان آگاه است وآن چنان قانوني وضع مي کند که بايد باشد نه آنچه را که ايشان مي خواهند!. نکته اينجاست که هر انساني - اگر چه نابغه باشد عاقبت انسان است. وهيچ مضعي منحط تر وذلت بارتر از اين نيست که انسان در راه شناخت واقعيت وجود خويش، مطيع ومحکوم قانوني باشد که تنها اراده انساني ضعيف مانند خود او، آن را وضع کرده است. انساني که ناخود آگاه محکوم به پيروي از خواسته هاي دل خويش است. اين عجز - ناتواني از رهبري کامل - نتيجه مستقيم سه مسئله است: اول آن که اصولا تفکرات هر عضو جامعه تحت تاثير محيط وشرايط آن جامعه شکل گرفته ولذا مشکلات ودرد هائي نيز که مي بيند، مشکلاتي است که در جامعه محدود او مطرح است، ولاجرم درماني نيز پيشنهاد مي کند که از شرايط ودشواريهاي محيط او تاثير پذيرفته است. ديگر آن که انديشه متناهي بشر، در نهايت مي تواند تنها يک يا چند جلوه از جلوه هاي بيشمار روح بشر را کاوش کند وبه هيچ وجه نمي تواند ادعا کند که حتي زواياي روح يک انسان را باز شناخته است. وسرانجام سومين مسئله آنست که متاسفانه اکثر آنها که در مقام طرح وارائه يک مکتب بر آمده اند، اگر چه بزبان اظهار نکرده ولي در انديشه خود باور داشته اند که انسان وجامعه را بخوبي شناخته وقابليت ارائه يک مکتب را - که همه شرايط جغرافيائي وفرهنگي جهان را در بر بگيرد دارند. ولي در واقع بسياري از آنها فاقد اين احاطه بوده اند. همه اين عوامل دست بدست هم داده باعث آن مي شدند که اين موجود سرگشته هرگز نتواند يک نظام معتدل ايده آل را بچشم ببيند، بلکه بعکس شاهد آن باشد که چگونه مسلکها ومکتب هاي بشري حالتي آونگ گونه يافتند. يعني هر مکتبي که در طول تاريخ در برابر انحراف يا فشاري در جامعه بوجود مي آمد تا آن را برطرف سازد، گوئي بر آونگ جامعه که از حال تعادل خارج شده بود تکاني مي داد تا آن را بجاي خود بازگرداند. غافل از اينکه آونگ از ديگر سو به همان اندازه منحرف خواهد شد. اين چنين بود که انحراف از پي انحراف رخ مي داد وهر روز دردي بدردهاي بشري افزوده مي شد. اين همه، ما را بعظمت اين نکته متوجه مي کند که چرا اصولا نظام اديان بر اساس عقيده ضرورت وجود يک رهبر الهي براي بشر پايه گذاري شده است. اين معني را در پاسخ امام مهدي (عليه السلام) بيکي از شيعيان بروشني مي يابيم: پرسيدند: چرا مردم نمي توانند براي خود امام ورهبر انتخاب کنند؟ فرمود: رهبر مصلح يا مفسد؟ گفتند: مصلح فرمود: با آن که هيچ يک از آنان از درون ديگري واز نيت او آگاه نيست، آيا ممکن نيست که فردي مفسد انتخاب شود؟ گفتند: چرا - ممکن است -. امام (عليه السلام) فرمود: به اين دليل است که مردم نمي توانند امام را، خود انتخاب کنند.(10)

ولي افسوس که بشر، بجز در برهه هائي چند از تاريخ، همواره پيش پاي انسانهائي نه چندان صالح زانو زده است بي آن که به خورشيد حيات بخشي که در چند قدميش بوده نگاهي بيفکند: به نداي خدا وپيامبر که شما را مي خوانند تا حياتتان بخشند پاسخ دهيد.(11)

وکاش چنين مي کرد...

خدا در مفهوم رهبري

همه چيز براي انسان خلق شد وانسان براي خدا...(12)

انسان، اين مخلوق سرگشته، که در سنگلاخي به وسعت تاريخ گام بر مي داشت، بتجربه دريافت که مي بايد حس برتري جوئي خود را محدود کند وبه قانوني وحکومتي تن دهد. حکومتي که اگر چه بمانند داروئي تلخ، کام را مي آزارد، ولي منافع بيشتري بدنبال دارد. اما از سوي ديگر اين موجود طعمکار همواره کوشيده است تا به قانوني تن دهد که بر وفق مراد وخواسته هاي دروني او باشد وبعبارت ديگر دوست دارد که در مقابل خواسته هاي خويش هيچ مسئوليتي را بگردن نگيرد. بدينسان مي بينيم انساني که يک زمان، حکومت را آن چنان مي خواست که او را از ذلت وبندگي وبي - عدالتي نجات دهد، زماني ديگر، حکومتي را مي پسندد که به او امتيازات وحقوقي افزونتر دهد وبر ظلم او پرده کشد واو را در مقامش تثبيت کند. ولي با همه اين زير وبالاها، انسان هيچ يک از حکومتها وقانونهاي اجرا شده را نيافته است که زندگي را، وآرامش را به او بنماياند وآن را تضمين کند. همان طور که روسو مي گفت: انسان آزاد بدنيا آمده وهمه جا در بند وزنجير است.(13) بر اين اساس پيوسته خود را نوعي اسير حس کرده ودر مقابل اين فشارها حالت تهاجمي بخود گرفته است. منتسکيو مي پرسيد: افراد بشر طبيعتا در حال جنگ نيستند. پس چرا همواره مسلح مي باشند وچرا خانه خود را با کليد مي بندند؟(14)

اين همه از آنجا ناشي مي شود که قوانين حکومت، از محصولات فرهنگي اند وناگزير با تحول فرهنگ جامعه تحول مي يابند ونيز اين قوانين (بگفته ارسطو) جز عادت وگاهي فشار - نيروي ديگري ندارند که مردم را باطاعت وادارند. در نتيجه، آدميان که ياراي پذيرفتن قوانين سطحي، متغير وتحميلي را ندارند، يا در مقابل قانون به عصيان بر مي خيزند ويا زير فشار آن خرد مي شوند. واين هر دو، نشانه انحطاط قوانين ساخته ذهن بشر است. از سوي ديگر مي بينيم که آدميان باز هم باين قوانين منحط عمل مي کنند، اگر چه آن را صحيح نمي دانند. ومسلما ايشان بخاطر ضمانت اجرائي قانون وترس از کيفرها نيست که مطيع مي شوند. چرا که بسيار کساني بر عليه اين قوانين سر به عصيان برداشته اند واز طرف ديگر، خود اين عاصيان، در ميان خود مطيع قانونهائي هستند. پس اطاعت آنان بايد دليل ديگري داشته باشد وآن احتياج انکار ناپذير ايشان به قوانيني زنده وتضمين شده است وچون آن را نمي يابند به همين حد قناعت کرده تا سر حد امکان بدان گردن مي نهند. ايشان راهي بهتر نمي شناسند وبقول معروف، معتقدند: وقتي مادر نبود بايد به زن پدر قناعت کرد!!. اين، يقينا گناه مکتبهاي ديروز وامروز بشري است که هرگز نتوانسته اند يک فلسفه فراگير واقناع کننده در برابر تمامي خواسته هاي انسان - اعم از مادي ومعنوي ارائه کنند وهمگي آنان بنوعي از پر کردن خلاء وجودي او عاجز مانده اند. براي مثال از مارکسيسم نام مي بريم که از آخرين دستاوردهاي فلسفي ما ديگران است. اين مکتب تا آنجا که رابطه انسان را با سه عامل جامعه، تاريخ وتوليد بررسي مي کند، با هياهو وجنجال داد سخن مي دهد ولي در آخرين مرحله، يعني بيان رابطه انسان با خويش، که در حقيقت مهمترين بخش فلسفه هر مکتب است ساکت مي ماند. ارائه گر اين فلسفه مي کوشيد خدا را از عينيت جامعه حذف کند، اما زماني که مي خواست... انسان را بجاي خدا در مرکز هستي قرار دهد، او را مقهور وبازيچه دست هيولاي تاريخ مي کرد(15) واز او عروسکي مي ساخت که حرکتش جبرا بفرمان خيمه شب باز تاريخ صورت مي گيرد. ويا بعکس فلسفه انسان گرائي - اومائيسم - را در نظر بياوريم که هدفش احترام به مقام ارجمند انسان واقناع تمايلات وخواستهاي زميني اوست ودر حقيقت بجاي خدا، من را قرار مي دهد. اين، در واقع اعتقاد به خود خواهي محض است يعني آن چيزي خوب است وآن کاري درست است که مرا در اين چند سال عمر لذت ببخشد وبپسندم... من بايد تمام اعمالم را بر اساس لذت خودم ارزيابي کنم... چون هيچ ملاک ديگري وجود ندارد تا فدا کردن مرا بخاطر ديگران توجيه کند.(16)

مي بينيم که هيچ يک ازين مکاتب نمي توانند از نظر منطقي يک مکتب ايده آل باشند. حال ببينيم ريشه اين ناتواني چيست؟ لازم است ابتدا اصطلاحي بنام انسان فطري را تعريف کنيم. انسان فطري، فردي است که فطرت اوليه خود را بطور دست نخورده داشته باشد وصفحه ذهنش از اوهام، خرافات وتبليغات خالي باشد. اين چنين انساني که به هيچ وجه از محيط خود تاثير بنيادي نپذيرفته، مي تواند، وبايد ملاک منطقي ارائه وطرح فلسفه ها باشد. ملاکي که در دستاوردهاي انديشه بشر کمتر بکار گرفته شده ولذا بي ثباتي نظام هاي فلسفي را بوجود آورده است.... وخداوند چنين اراده فرمود که اسلام بر اين چنين مبنائي پايه ريزي گردد تا تمامي آنچه که بشريت براي پيمودن راهي بسوي سعادت جاودانه بدان نياز خواهد داشت در اختيارش بگذارد. چنين گشت واسلام که دين آخرين نام گرفته بود بر اساس آفرينش انسان وخصوصيات ويژه او نظام يافت وبه آدميان عرضه شد تا ايشان را بر پايدارترين راه(17) رهنمون گردد. اسلام بحکم آخرين بودنش وظيفه اي دشوار بدوش گرفت. اين آئين جوان مي بايست تا پايان جهان، دين مردمان باشد. پس بايد که هر قانوني بنحو تکامل يافته اش درين دين گرد آمده باشد. ازين رو به اراده خداوند طرحي شگفت وبي سابقه در اين مکتب ترسيم د تا تمامي انسانها را در جاودانگي زمان در برگيرد. بخش زير بنائي اين آئين که مستقيما بر نيازهاي انسان فطري منطبق مي گردد، همواره يکسان ولا يتغير باقي خواهد ماند، چنانکه طبيعت انسان اين چنين است وعواملي چون خشم، محبت، برتري طلبي، ميل به تناسل ونياز به غذا را همواره در خود داشته وخواهد داشت. شايد لازم باشد بر اين اصل، تبصره اي نيز بي فزائيم وآن اينکه: اسلام، اساس تعليم وتربيت خود را بر تعقل گذاشته است نه عاطفه واحساس.(18)

بر اساس اين نکته دقيق، در آئين محمدي، مردمان تابع مقرراتند، نه مقررات تابع آدميان. براي مثال، نه اين چنين است که هر گاه مردمان از رياضتهاي قرون وسطائي کليسا بستوه آمند، بر ايشان قانوني منوط بر ارضاي خواسته هاي جسمي ارائه آمدند(19) يا زماني که ديد بسياري از مردم عملا دمي به خمره مي زنند الکل را بر ايشان حلال کند!!!(20)

اما بخش روبنائي آن، يعني مجموعه تعاليم ومقرراتي که زندگي روزمره وبرخوردها وعکس العمل هاي متغير فردا را در بر مي گيرد با گذشت زمان ديگر گونه مي شود وبا شرايط هر عصر تطابق مي يابد زيرا پر روشن است که زندگي همان انسان طبيعي که نظر به ساختمان ويژه خود ثابت ويک نواخت است، نظر به مقتضيات مکاني وزماني، پيوسته با حالت تحول وتکامل مواجه وبا عوامل انقلابي دست بکريبان است وتدريجا شکل خود را عوض نموده وبر محيط تازه منطبق مي سازد. اين تغيير اوضاع حتما تغيير مقررات را ايجاب مي نمايد.(21)

به اين ترتيب، رسول امين (صلى الله عليه وآله وسلم) با تعيين جانشينانش بفرمان خداوند، زنده بودن وتحرک اين آخرين دين را تا پايان جهان تضمين کرد. بگذاريد اين نکته را از زبان برناردشاو در آغاز کتابش محمد رسول خدا بشنويم: من پيوسته به دين محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) بدليل خاصيت زنده بودن عجيبش نهايت احترام را داشته ام. بنظر من اسلام تنها ديني است که استعداد منطبق شدن بر حالات گونه گون وصحنه هاي مختلف زندگي ومواجهه با همه زمانها را دارد.(22)

سر اين جاودانگي را بايد درين جست که اسلام دو گره کور قانون يعني انسان وزمان را بسادگي گشود. چرا که از يکسو مباني اعتقادي خويش را بر طبيعت انسان استوار کرد واز سوي ديگر در هر زمان انساني متکامل ومعصوم را با نام امام الگويشان قرار داد تا هدف خويش را از ياد نبرده واز راه خدائي منحرف نشوند. در طرح اين نظم پيچيده که مسئولي اداره انسانها را در همواره زمان بعهده دارد، به هر يک از عوامل، ودر راس همه به رهبر آن يعني امام، چنان اهميتي داده شده که با حذف آن نظام طبيعي يکتاپرستي مختل مي شود وپايه هاي آن درهم مي شکند، اگر امام نبود، خدا عبادت نمي شد.(23)

وبا نگرشي به مجموعه ديگر احاديث در خواهيم يافت که مقام امام در فرهنگ اسلامي ازين مرز هم فراتر مي رود ووجود او بصورت ضرورتي طبيعي در مي آيد که از پايه هاي استواري کائنات است: اکر امام - در ميان مردمان - نمي بود، هر آينه زمين درهم فرو مي ريخت.(24)

حال ببينيم امام، با اين چنين امتيازات استثنائي، چه نقشي در جامعه اسلامي دارد. چرا که بي گمان نمي تواند مسئوليت او محدود به ارائه واجراي قوانين روبنائي باشد. آنچه از گنجينه احاديث اسلامي بر مي آيد اين است که امام در هر زمان حامي وگسترش دهنده دين خداست، مبين قرآن است، اوست که پوشيدگي هاي راه را مي نماياند، تکليف مردمان را مشخص مي سازد وعهد آدميان را با خداوند به يادشان مي آورد. امام قرآن سخنگوست ونمونه کاملي از آنچه خداوند در کتابش فرمان مي دهد که باشيم: يک انسان کامل به اين ترتيب، قرآن مکتوب وقرآن ناطق - امام - بايد که همواره با يکديگر باشند، چرا که پيروي از هر يک بدون ديگري ممکن است در عوض نجات، به سقوط بينجامد. وهم به اين دليل است که رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) براي جاويد ماندن اسلام، منشور مقدس ثقلين را بيادگار مي گذارد: همان قرآن وائمه طاهرين تا زماني که نزد من باز گردند از هم جدا نمي شوند.(25)

ايندو، هميشه در کنار هم بوده اند. وامروز نيز.....

انقلابگر پنهان

گفته اند امام غائب را چه فايده؟ وخطا اينجاست... مي گويند، سئوال مقدمه آموختن است. بر اين اساس کلام خود را آغاز مي کنيم، با اين فرض که همه پرسگشران به آموختن نظر دارند واز غرض ورزي بدوزند. پرسيده اند: امام پنهان چه معني تواند داد؟(26)

واين امام پنهان براي مردمي که محتاج يک رهبري ملموس وآشکارند، چه فايده خواهد داشت؟ فرازهاي اين بخش کوششي است براي روشن کردن اين بحث، که گاه بيگاه از ميان نوشته هاي آشنا وبيگانه سر بر مي آورد. در بخش قبل ديديم که:

1- انسانها هيچ گاه نظام حق را حاکم بر سراسر جهان نديده اند وبه اين سبب همواره اميد به آينده روشن وبرقراري حکومت عدل را در دل زنده مي داشته اند. تا آنجا که اين انتظار جزئي از فطرت اينان شده وبا طبيعتشان آميخته است.

2 - آئين اسلام بعلت الهي بودنش متکي بر طبيعت انسان ومنطبق بر جلوه هاي فطرت اوست وبه همين سبب است که مي تواند در هر زمان برترين وکامل ترين مکتب اعتقادي باشد. با دقت درين دو نکته ونيز توجه به اينکه هر قانون بشري بنحو تکامل يافته اش در اسلام هست، به اين نتيجه مي رسيم که مي بايست ا صل فطري انتظار نيز درين آخرين دين مطرح شده باشد، وچنين نيز شده است. آخر مسلمانان نيز هيچ گاه نظام حق را حاکم بر سراسر جهان نديده اند. وکيست که به اين آرزو رسيده باشد؟ مي گوئيم آرزو، چرا که به تصديق تجربه تاريخي، هر گروه از انسانها براي خود حکومت عدل ورهبر ايده آلي تصور کرده اند که همواره با آن زيسته ونامش را بر زبان رانده اند. اين رهبر برتر برهمنان را بصورت ويشنو ايرانيان باستان را بگونه گرز اسپه وعيسويان را در چهره مسيح گمان آمده وگاهي نيز مدينه هاي فاضله اي که هر چند يکبار بصورتي تازه مطرح مي شده است، از جامعه بي طبقه کمونيسم تا گشور خورشيد کامپانلا، نمايشگر اين اميد فزاينده بوده اند ودورنماي تمامي اين سرزمينهاي موعود کم وبيش همان است که بايه گذاران انقلاب کبير فرانسه مي طلبيدند: جامعه اي با آزادي، برابري وبرادري. پس، اسلام نيز، اميد به حکومت عدل را با اصل امامت - لزوم وجود رهبري معصوم در هر زمان - درهم آميخت وحاصل اين تلفيق، بگونه مهدويت رخ نمود. معصوم چهاردهم، امام غائب نام گرفت وپاسدار حماسه جاويد اميد گشت. اما آنچه هست اينکه مهدويت تنها يک اميد ويک خواسته مطرح شده نيست بلکه به تاييد تمامي فرهنگ اسلامي، خداوند برقراري دولت عدل را زا صورت يک خيال بصورت واقعيتي عيني وملموس در آورده ورهبري آن را بر دوش امام مهدي (عليه السلام) نهاده است. موضوع مهدي (عليه السلام) در اينجا انديشه چشم براه نشستن کسي است که بايد زاده شود ونه يک پيش گوئي که بايد در انتظار مصداقش ماند، بلکه واقعيتي است استوار وفردي مشخص که در ميان ما - با گوشت وخون خويش - زندگي مي کند. ما را مي بيند وما نيز او را مي بينيم. در فضاي رنج ها وآرزوهاي ماست ودر اندوه وشادي ما شريک است ودر انتظار اينکه خداوند فرمانش دهد تا با قيام سرنوشت ساز خود حکومت واحد جهاني را پايه گذارد. اين اميد، اگر که راهي نگردد براي گريز از زير بار مسئوليتها مي تواند نيروبخش انسانها در پوئيدن راه تکاملشان باشد وبه اين، همه شهادت داده اند. پروفسور کربن مي گويد: مسيحيت دين گذشته ومرده ايست. افکار وآمال مسيحي ها... نمي تواند جواب مسائل روز وانتظارات آينده را بدهد. اسلام نيز با اينکه دين تازه تري است براي اکثر مسلمانها يعني اهل سنت باب معنويت وتربيت را مي بندد وناظر آينده بشريت نيست. فقط اقليت شيعه هستند که با اعتقاد وانتظار امام غائب (عليه السلام) اميدوار به آينده دنيا هستند ومشکلات زندگي را با اعتقاد واميد ديگري طرح مي کنند.(27)

برخي خواسته اند منشاء اين انتظار اصيل را در خارج از فرهنگ اسلامي جستجو کنند. بدين معني که آن را يک مسئله تلقيني وارداتي بنمايانند که از طرف فرد يا افراد خاصي وبمنظور خاصي به شيعيان تلقين شده است. اين مسئله از آنجا سرچشمه مي گيرد که نفي اصالت اين انتظار، عملا مساوي با نفي وجود امام غائب است چرا که اگر - براي مثال - غذائي نمي بود، ميل به آمدن يعني گرسنگي هم معنائي نداشت. پس اگر ثابت شود که انتظار وميل به قيام قائم (عليه السلام) اصالت ندارد، در حقيقت وجود وواقعيت امام مهدي (عليه السلام) در ترديد قرار گرفته است! پس، در تحليلي کوتاه، عواملي را که ممکن است در بوجود آمدن اين انتظار دخالت داشته باشد بررسي مي کنيم: اگر اصل اميد به امام غائب به اصلي تلقيني وبي ريشه باشد، مي بايست در يکي ازين سه دسته جاي گيرد:

الف: حکومتها براي مقاصد سياسي خويش آن را ترويج کرده اند.

ب: برخي عوامل فريبکار وفرصت طلب - همچون ملايان منافق وگمراه - آن را گسترده اند.

ج: از فرهنک ديگري - مثلا فرهنگ زرتشتي - آرام آرام وارد فرهنگ مسلمانان شده است.

الف: ابتدا بايد پرسيد حکومتها به چه دليل ممکن است اينکار را کرده باشند ونفعشان درين ميان چيست؟ آيا ترويج اين مطلب که قائم آل محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) بر عليه حکومت جابر زمان قيام مسلحانه خواهد کرد مي تواند تاکتيک سياسي خوبي باشد؟ مگر فراموش کرده ايم کلام ابن بطوطه را که از ماجراي صبحهاي جمعه در شهر حله حکايت مي کرد؟(28) آخر کدام حکومتي است که از گروهي مردان مسلح ومصمم که آماده قيام وجانبازيند نهراسد؟!! شايد بگوئيم حاکم زمان بر آن بوده که خود را مهدي منتقم بنامد واز رهگذر اعتقاد مردم به اين چهره، بساط امپراطوري براه اندازند.(29) در اين صورت آيا مي توان وجود دانشمندان لايق را ناديده گرفت که با استناد به متون حديثي همان سرزمين، بي پايگي ادعاي او را آشکار مي سازد؟ اصولا بايد دانست که حکومتها همواره ازين فکر در وحشت بوده اند وچه بسيار نهضت هاتي ضد حکومتي که بر اساس اين اعتقاد شکل گرفته اند.

ب: در مورد اين گروه نيز همين پرسش تکرار مي شود: از ترويج وتوسعه اين اعتقاد تحرک زا ومسئوليت آور چه نفعي عايد اين عوامل فرصت طلب وملايان گمراه مي شده است؟ آخر گفتن اينکه مردمي که در انتظار مصلحند خود بايد صالح باشند، چه سودي مي تواند بحال ايشان داشته باشند؟ مگر اينکه بگوئيم از پي ترويج اين فکر مي خواسته اند براي خود مقامي ومنصبي ادعا نمايند واين چنين، خلق را بفريبند.(30) لکن به شهادت تاريخ، هرگز نشده است که فردي چنين ادعائي نمايد ومتفکران هوشمند شيعه اسرار را بر ملا نکرده، تکفيرش نکنند. تمامي مدعيان مهدويت شاهد اين گفتار مايند ودر عصر حاضر مي توان سيد کاظم رشتي - از رهبران فره شيخيه - وسيد باب، را مثال زد که براي خود مقام نيابت خاصه امام (عليه السلام) را ادعا کردند ولي بشدت مورد تکفير عالمان زمان خود قرار گرفته وارج وقرب عادي خويش را نيز از کف بدادند.(31) وحساسيت شيعه نسبت به اين مسئله اعتقادي، راه هر گونه سود جوئي را - در اين وادي - مي بندند.

ج: هستند گروهي که معتقدند، اميد به ظهور امام منتقم (عليه السلام) در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) اصولا مطرح نبوده وسخني از آن نمي رفته است واين پندار، اندک اندک از ميان ديگر مردمان، از قبيل زرتشتيان يا يهوديان به جو فرهنگي شيعه رسوخ کرده ودر پايان قرن اول هجري اين تداخل کامل مي شود وبخوبي نضج مي گيرد! آنگاه اين گروه به بررسي عواملي مي پردازند که اين تداخل ورسوخ را باعث شده است.(32) غافل از اينکه خانه از پاي بست ويران است وبناي استدلال ايشان از ابتدا بر هيچ نهاده شده. چرا که به تصريح مسلمانان اعم از شيعيان واهل تسنن، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نخستين فردي بود که به صراحت تمام از مهدي بت شکن سخن گفت وبارها وبارها او را بنام ونشان معرفي فرمود.(33)

پاورقى:‌


(1) صحيح نيشابوري، ج 8 ص 107، بنقل از احقاق الحق ج 13 ص 85.
(2)(وخلق الانسان ضعيفا). (سوره نساء، آيه 28).
(3)(کلا ان الانسان ليطغي ان رآه استغني). (سوره علق، آيه 7 و8).
(4) (ولا يجدون لهم من دون الله وليا ولا نصيرا). (سوره احزاب، آيه 17).
(5) وواتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته ويذکروهم منسي نعمته. (خطبه اول، نهج البلاغه).
(6) مهدي بازرگان، مقدمه نقش پيامبران در تمدن انسان، صفحه40.
(7)(ما يقال لک الا ما قد قيل للرسل من قبلک). (سوره فصلت، آيه 43).
(8) سوره بقره، آيه 127.
(9) مطلبي که درين فراز آمده، ماخوذ از ديباچه اي بر رهبري است از ناصرالدين صاحب الزماني.
(10) منتخب الاثر / 151.
(11)(استجيبوا لله وللرسول اذا دعاکم لما يحييکم). (سوره انفال، آيه 24).
(12) حديث قدسي - بنقل از شگفتيهاي نهج البلاغه، ص 276.
(13) بنقل از: جامعه وحکومت از مک آيور.
(14) منتسکيو، روح القوانين، ص 88 بنقل از مدرک فوق.
(15) هاشمي قوچاني، ضرورت بررسي مارکسيسم ج 2، ص 93.
(16) چشم انداز اومانيسم اسلامي، دکتر علي شريعتي ص 25.
(17) (ان هذا القرآن يهدي للتي هي اقوم). (سوره اسراء آيه 9).
(18) علامه طباطبائي، اسلام واحتياجات واقعي هر عصر، ص 37.
(19) در انگيزه پيدايش اومانيسم کفته اند که بر عليه رياضتهاي کشيشهاي قرون وسطي بوجود آمد.
(20) چنانکه در مورد ربا برخي، همچون بهائيان اين کار را کرده اند.
(21) اسلام واحتياجات واقعي هر عصر، ص 50.
(22) بنقل از: سيد جوادي، پژوهشي در زندگي مذهبي جوانان.
(23) لولانا ما عبد الله. (کافي، ج يک / 275).
(24) لو بقيت الارض بغير امام لساخت. از امام صادق (عليه السلام) (کافي، ج يک / 252).
(25) حديث ثقلين، براي مثال: رجوع کنيد به (ينابيع الموده / 446).
(26) احمد کسروي تبريزي، بهائي گيري / 12.
(27) از مصاحبه پروفسور کربن با علامه طباطبائي.
(28) ابن بطوطه در سفر نامه اش نقل مي کند که هر صبح جمعه حدود يک صد مرد مسلح سوار بر اسب در مقابل مسجد مي ايستادند وفرياد مي زدند: (اي حجت خدا خروج کن که فساد همه جا را گرفته) در حالتي که همگي آماده نبرد بودند.
(29) حکومت مهدي فاطمي در مصر، احتمالا مي تواند نمونه اين شاخه باشد.
(30) در اين مورد رجوع کنيد به ذهنيت مستشرقين واصالت مهدويت، حسين منتظر.
(31) تکفير سيد رشتي را در بيان فارسي ص 176 واز آن سيد باب را در ضمن سطور زير مي توان يافت: شهداء الفضيله، ذيل نام (شهيد ثالث).
(32) از سردمداران اين گروه، کسروي تبريزي را بايد نام برد، در کتابش بهائيگيري.
(33) براي نمونه به کتاب دانشمندان عامه ومهدي موعود رجوع کنيد از آقاي دواني.