برگى از آسمان
شرحى بر توقيعات حضرت مهدى (ع)

حجت الاسلام ميرزا على بابائى

- ۹ -


ائمه اطهار عليهم السلام در تمام اعمال و افعال شيعيان اطلاع دارند
14 در اطلاع حضرت صادق عليه السلام بر غيب شيخ طوسى از داود بن كثير رقى روايت كرده كه گفت نشسته بودم خدمت حضرت صادق عليه السلام كه ناگاه ايشان از پيش ‍ خود به من فرمود اى داود به تحقيق كه عرضه شد بر من علماى شما روز پنجشنبه پس ديدم بين اعمال تو صله و احسان تو را به پسر عمت فلان پس اين مطلب مرا خشنود گردانيد. همانا صله تو او را سبب مى شود كه عمر او زود فانى و اجل او منقطع شود. داود گفت مرا پسر عمى بود معاند و دشمن اهلبيت و مردى خبيث خبر به من رسيد كه او و عيالش بد مى گذرانند. پس براى نفقه او براتى نوشتم و نزد او فرستادم .پيش از آنكه به سوى مكه توجه كنم چون به مدينه رسيدم خبر داد مرا بدين مطلب حضرت امام صادق عليه السلام .
صله ارحام و احسان به برادران نعمت و عمر انسان را زياد مى كند عبدالرحمن بن حجاج از امام موسى بن جعفر عليه السلام روايت كرده كه فرمود در بنى اسرائيل مردى صالح بود همسرى مانند خود صالحه داشت . مرد مذبور شبى در خواب ديد كه شخصى به نزد او آمده و بدو گفت خداى تعالى عمر تو را فلان مقدار مقدر فرمود و مقرر داشته كه نيمى از عمر تو در وسعت و فراخى بگذرد و نيم ديگر آن به سختى و فشار و فقر اكنون تو مخيرى هر كدام را مقدم دارى (اگر مى خواهى آن نيمى كه در فراخى و ثروتى است مقدم بدار و نيم دوم زندگى را در سختى بگذران و اگر خواهى سختى و فقرى را مقدم بدار و نيمه دوم زندگى را در فراخى و وسعت و ثروت بگذران ) مرد صالح گفت من زنى صالحه دارم كه با من در زندگى شريك است من با وى مشورت مى كنم و اطلاع مى دهم چون صبح شد به زن گفت من چنين خوابى ديده ام زن بدو گفت همان فراخى و ثروت و وسعت را در نيمه اول زندگى اختيار كن شايد خدا به ما رحم كند و نعمت را بر ما تمام گرداند چون شب دوم شد همان شخص به نزد وى آمد و بدو گفت كدام را اختيار كردى مرد صالح گفت من همان فراخى را در نيمه اول انتخاب كردم او هم پذيرفت و رفت و از روز ديگر دنيا از هر طرف بدو رو آور شد و نعمت او زياد گشت زن كه چنان ديديد و گفت بوسيله اين اموال به خويشان خود و نيازمندان ديگر رسيدگى كن و به همسايگان و برادرانت از اين اموال بده (و همچنان پيوسته او را به صله رحم و احسان و كارهاى نيك وادار مى كرد) تا چون نيمى از عمر او گذشت همان مرد را در خواب ديد كه به نزد وى آمده گفت خداى تعالى به خاطر قدردانى از رفتارى كه تو در اين مدت انجام دادى (و احسانى كه كردى ) همه عمر را در فراخى و نعمت مقرر فرمود تا پايان عمر مقرر داشت كه به همين وضع به سر برى (363).
قطع رحم عمر را كوتاه مى كند  
امير المؤ منين عليه السلام فرمود در حديثى ان اليمين الكاذبة و قطيعة الرحم تذران الديار بلاقع من اهلهاقسم دروغ و قطع رحم خانه ها را ويران (و بى صاحب ) و خالى از اهل و خانمان گرداند(364).
در حديث ديگرى از ابى حمزه ثمالى روايت كرده كه اميرمؤ منان عليه السلام در خطبه اى فرمود اعوذ بالله من الذنوب التى تعجل الفناء پناه مى برم به خدا از گناهانى كه در نابودى شتاب كند. ابن كوا كه در زمره دشمنان آن حضرت و از خوارج بود و هميشه مترصد و منتظر بود تا ايراد بر كردار و گفتار آن حضرت بگيرد برخاسته گفت يا على مگر گناهى هم هست كه در نابودى شتاب كند. فقال عليه السلام نعم ويلك قطيعة الرحم فرمود بلى قطع رحم است (365).
امام صادق عليه السلام با منصور دوانيقى  
روزى منصور دوانيقى كسى را به سراغ امام صادق عليه السلام فرستاد و چون آن حضرت نزد وى آمد دستور داد در پهلوى خودش توشكى گستردند امام عليه السلام را در كنار خود نشاند آنگاه چند بار صدا زد محمد (محمد نام پسر منصور و لقبش مهدى بود) را نزد من آريد. مهدى را پيش من آريد و هم چنين پشت سر هم تكرار مى كرد بدو گفتند هم اكنون مى آيد و چون آمد منصور رو به امام صادق عليه السلام كرده گفت آن حديثى كه درباره صله رحم نقل كردى تكرار كن تا مهدى هم بشنود. امام عليه السلام فرمود آرى پدرم از پدرش از جدش اميرالمؤ منين عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرد كه آن حضرت فرمودان الرجل ليصل رحمه و قد بقى من عمره ثلاث سنين فيصبرها الله عزوجل ثلاثين سنة و يقطعها و قد بقى من عمره ثلاثون سنة فيصبرها الله ثلاث سنين براستى كه مرد صله رحم مى كند و از عمرش سه سال بيش نمانده ولى خدا بواسطه همان صله رحم عمر سه سال را سى سال مى كند و از عمرش سى سال ماند ولى خدا(به همان واسطه ) عمر سى سال را سه سال مى كند منصور گفت اين حديث نيكو است ولى منظورم اين حديث نيست . امام عليه السلام فرمود آرى پدرم از پدرش از جدش از اميرالمؤ منين عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرد كه فرمودصلة الرحم تعمر الديار و تزيد فى الاعمار و ان كان اهلها غير اخيارصله رحم خانه ها را آباد گرداند و بر عمرها بيفزايد و گرچه انجام دهندگان آن مردمان خوبى نباشند. منصور گفت اين هم نيكو حديثى است ولى منظور من اين حديث هم نيست . امام عليه السلام فرمود آرى پدرم از پدرش از جدش از اميرالمؤ منين عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرد كه آن حضرت فرمودان الرجل صلة الرحم تهون الحساب و تقى ميتة السوءصله رحم حساب ها را در روز قيامت آسان و از مرگ بد حفظ كند. منصور گفت آرى منظور من همين حديث بود(366).
قطع رحم در رديف شرك  
مردى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد عرض كرد مبغوض ترين اعمال نزد خداى عزوجل كدام عمل مى باشد. فقال الشرك بالله فرمود شرك به خدا قال ثم ماذا قال الامر بالمنكر و النهى عن المعروف پرسيد پس از آن چه فرمود امر به كار زشت و نهى از كار نيك (367).
داستانى از كتاب كافى  
يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام گويد به امام صادق عليه السلام عرض كردم برادران و عموزادگان من خانه را بر من تنگ كرده اند و از همه خانه يك اطاق براى من گذارده اند و من اگر در اين باره اقدام كنم مى توانم خانه را از آنها بگيرم امام فرمود صبر كن خداوند براى تو گشايش فراهم خواهد كرد. راوى مى گويد من خوددارى كردم تا در سال صد و سى و يك وبائى آمد و به خدا سوگند همه آنها مردند و يك نفر از اهل آنها باقى نماند. فرمود اين به واسطه آن رفتارى است كه با تو كردند و آزارى كه بو تو رساندند و قطع رحم كردند آيا دلت مى خواست كه زنده باشند و بر تو ننگ گيرند؟ عرض كردم آرى به خدا سوگند(368).
مرحوم نهاوندى در كتاب عبقرى الحسان از عالم جليل سيد بزرگوار آقاى سيد عبدالله قزوينى نقل مى كند كه فرمود من در سال 1327 هجرى قمرى با زن و فرزندم براى زيارت به عتبات عاليات مشرف شديم روز سه شنبه اى بود كه از نجف اشرف به مسجد كوفه رفتيم رفقا خواستند همان روز به نجف برگردند. من گفتم خوب است امشب كه شب چهار شنبه است به مسجد سهله برويم و اعمال شب چهار شنبه مسجد سهله را بجا آوريم . اول رفقا قبول كردند ولى بعد پشيمان شدند و گفتند ما شبانه در اين بيابان حركت نمى كنيم ولى من با سه نفر زن كه همراهم بودند سوار مركب شديم و به طرف مسجد سهله رفتيم و نماز مغرب و عشاء را با جماعت خوانديم و بعد مشغول دعا و اعمال مسجد گرديديم ناگهان متوجه شديم كه از شب خيلى گذشته و ما بايد حتما به طرف كوفه برگرديم ترس عجيبى بر من غالب شده بود با خود مى گفتم من چگونه با سه نفر زن به تنهايى با يك عرب چهاروادار در بيابان تاريك به كوفه برگردم . علاوه بر آن سال عطيه تامى با دولت عراق ياقى شده بود و براى آذوقه به مسافرين شبيخون مى زد و اين موضوع بيشتر سبب ترس من شده بود. لذا با نهايت اضطراب در قلب به حضرت ولى عصر ارواحنا فداه متوسل شدم و از آن وجود مقدس كمك خواستم ناگهان چشمم به مقام حضرت ولى عصر عليه السلام كه در وسط مسجد است افتاد در آنجا روشنايى عجيبى كه چشم را خيره مى كرد و مثل آن بود كه خورشيد تمام نورش را در آن محوطه كوچك متمركز كرده است مشاهده مى شود. فورا به طرف مقام رفتيم ديدم سيد بزرگوار با كمال عظمت و جلال و بزرگوارى در ميان محراب نشسته و عبادت مى كند خدمت دو زانو نشستم و دست مباركش را بوسيدم خواستم پيشانى او را هم ببوسم خود را عقب كشيد و نگذاشت و من كنار او نشستم و مشغول دعا و زيارت شدم او هم مشغول دعا و اذكار خودش بود ولى وقتى من به وجود مقدس حضرت بقية الله ارواحنافداه سلام مى كردم او جواب مى فرمود و مى گفت عليكم السلام من در دل مقدارى ناراحت شدم با خود گفتم من به امام زمان سلام مى كنم او جواب مى دهد آن وجود مقدس رو به من كرد و فرمود با اطمينان دعا و عبادت كنيد من به اكبر كبابيان سفارش كرده ام كه شما را به مسجد كوفه برساند و شام بدهد من وقتى اين را از آن وجود مقدس شنيدم با او ماءنوس شدم و از آن حضرت سه حاجت خواستم اول وسعت رزق و رفع تنگدستى كه قبول فرمودند دوم اينكه قبر من وقتى مردم در كربلا باشد اين را هم قبول فرمودند سوم از آن حضرت فرزند صالحى خواستم كه فرمودند اين در دست ما نيست من ديگر ساكت شدم و احراز نكردم (زيرا در اول جوانى زن پدرى داشتم دختر خوبى داشت و او را به من نمى دادند و من در حرم حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام از خدا خواسته بودم كه آن دختر را به من بدهند ديگر از خدا اولاد نمى خواهم بعدها او را به من داده بودند لذا اصرار نداشتم كه داراى فرزند باشم بعد از من زنم خدمت حضرت ولى عصر سلام الله عليه و او هم از آن حضرت سه حاجت خواست يكى آنكه قبل از من بميرد و من او را كفن و دفن كنم دوم وسعت رزق خواست سوم آنكه يا در كربلا يا در مشهد دفن شود كه آن حضرت هر سه آن را قبول فرمودند (بعدها هر سه اين حوائج برآورده شد و زنم در مشهد از دنيا رفت و من خودم او را به خاك سپردم ) زن ديگرى كه همراه من بود او هم جلو آمد و او هم سه حاجت از آن حضرت خواست يكى شفاى زن پسرش بود كه آن حضرت فرمودند آن را جدم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام شفا خواهد داد دوم ثروت و مكنت براى پسرش خواست كه آن را هم قبول فرمودند. سوم طول عمر براى خودش خواست كه آن را هم قبول فرمودند و من خودم ديدم كه عروسش در كاظمين شفا يافت و پسرش از ثروتمندان گرديد و خودش نود و پنج سال عمر كرد. سيد عبدالله قزوينى مى گويد بعد از دعا و زيارت و اين گفتگوها من از مقام بيرون آمدم زنم به من گفت فهميدى آن آقا كه بود گفتم نه . گفت اين آقا حضرت ولى عصر عليه السلام بودند من وقتى برگشتم و به داخل مقام نگاه كردم نه نورى وجود داشت و نه آن آقا كه تا به حال اينجا بودند فقط يك فانوس در وسط مقام آويزان است و چيز ديگرى نيست ظلمت و تاريكى تمام مسجد و همه جا را فرا گرفته است اينجا متوجه شدم كه آن نور از وجود مقدس حضرت بقية الله ارواحنافداه بوده است وقتى به كنار مسجد آمدم جوانى نزد من آمد و گفت هر وقت مايل باشيد من شما را به مسجد كوفه مى رسانم گفتم تو كيستى گفت من اكبر بهارى هستم وقتى نام او را شنيدم ياد آمد كه حضرت ولى عصر ارواحنافداه فرموده اند كه من به اكبر كبابيان مى گويم شما را به مسجد كوفه برساند و از طرفى من فكر كردم او مى گويد اسم من اكبر بهايى است و لذا ناراحت شدم گفتم چه مى گويى گفت اسم من اكبر بهارى است و من در محله كبابيان همدان مى نشينم و چون اهل قريه بهار كه در اطراف همدان است مى باشم مرا اكبر بهارى مى گويند. آن آقا به من امر فرموده كه شما را به مسجد كوفه برسانم . بالاخره آن جوان يعنى اكبر بهارى با چهار نفر كه همراه او بودند ما را همراهى كردند و مثل خدمت گذار پروانه وار دور ما مى گشتند و ما را با كمال محبت به مسجد كوفه رساندند(369).
از ملاقات مذبور ملاحظه شد كه سيد بزرگوار سيد عبدالله قزوينى رحمه الله و آن دو نفر زن كه همراه ايشان بودند از حضرت ولى عصر عليه السلام حوائج دنيا و آخرت و وسعت رزق و ثروت خواستند آن حضرت قبول فرمودند و برآورده شد از اين مطلب معلوم شد كه مال دنيا از راه حلال كسب كردن واجب و لازم است در آيه 32 سوره اعراف با لحن تندترى با پاسخ آنها كه گمان مى برند تحريم زينتها و پرهيز از غذاها و روزيهاى پاك و حلال نشانه زهد و پارسايى و مايه قرب به پروردگار است مى پردازند و مى فرمايدقل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق يعنى اى پيامبر بگو چه كسى زينتهاى الهى را كه براى بندگانش آفريده و همچنين مواهب و روزى هاى پاكيزه را تحريم كرده است . در حديث است كه يكى از زاهدان ريائى به نام عبادبن كثير با امام صادق عليه السلام روبرو شد در حالى كه امام عليه السلام لباس نسبتا زيبايى بر تن داشت به امام صادق عليه السلام گفت از خاندان نبوتى و پدرت (على عليه السلام ) لباس بسيار ساده مى پوشيد چرا چنين لباس جالبى بر تن تو است آيا بهتر نبود كه لباسى كم اهميت تر از اين مى پوشيدى امام فرمود واى بر تو اى عبادمن حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق .چه كسى حرام كرده است زينتهايى را كه خداوند براى بندگانش آفريده و روزيهاى پاكيزه را(370).
و به عنوان نمونه در تاريخ زندگى امام حسن مجتبى عليه السلام مى خوانيم هنگامى كه به نماز مى خواست بهترين لباسهاى خود را مى پوشيد. سؤ ال كردند چرا بهترين لباس خود را مى پوشيد. فرمودان الله جميل يحب الجمال فاتحمل لربى و هو يقول خذوا زينتكم عند كل مسجدخداوند زيبا است و زيبايى را دوست دارد.به همين جهت من لباس زيبا براى راز و نياز با پروردگارم مى پوشم و هم او دستور داده است كه زينت خود را به هنگام رفتن به مسجد برگيريد(371).
على عليه السلام در حديثى مى فرمايداعلموا عباد الله ان المتقين ذهبوا بعاجل الخير و اجله شاركوا اهل الدنيا فى دنياهم و لم يشاركهم اهل الدنيا فى اخرتهم قال الله عزوجل قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق (372) الايه سكنوا باحسن ما سكنت و اكلوها باحسن ما اكلت بندگان خدا بدانيد كه پرهيزكاران دنياپرستان با آنها شريك نيستند خداى عزوجل فرمايد بگو زيورى كه خدا به بندگانش فراهم كرده روزيهاى پاك را چه كسى حرام كرده اهل تقوى در دنيا به نيكوترين وجه سكونت كردند به بهترين وجه خوردند (شرف و حيثيت خود را نگه داشتند تن به ذلت و خيانت و پستى ندادند و در عين حال گوشه اى مسكن گرفتند رزقى پاك خوردند و عمرى به آبرومندى گذراندند (373).
مقصود امام عليه السلام با توجه به آيه شريفه آن است كه مردمان با تقوى و پرهيزكار آنهايى هستند كه اگر دنياى مشروعى به دستشان رسيد چنان نيست كه از آن استفاده نكنند بلكه به بهترين وجه از آن بهره مند مى گردند و از نعمتهاى آخرت آنان نيز چيزى كاسته نگردد و در نتيجه از نعمتهاى دنيا و آخرت از هر دو بهره مند گردند...
علاءبن زياد و عاصم برادرش  
در حديث است كه دو برادر علاقه مندان على بن ابيطالب عليه السلام به نامهاى علاء يا ربيع و عاصم بن زياد در بصره زندگى مى كردند اين دو برادر در توجه به دنيا و بى اعتنايى بدان راه افراط و تفريط راه پيموده بود علاء زندگى عريض و طويلى تهيه ديده بود و بيش از اندازه به دنيا توجه پيدا كرده بود عاصم به عكس وى به دنيا و مور مادى پشت پا زده بيشتر وقت خود را در عبادت صرف مى كرد علاء در اثر تيرى كه در جنگ به پيشانيش خورده بود سالى يك بار چند روزى در خانه بسترى مى شد در يكى از اين سالها على عليه السلام به عيادتش آمد و چون زندگى عريض و طويل او را مشاهده كرد بدو فرمودما كنت تصنع بسعة هذه الدار فى الدنيااما انت اليها فى الاخرة كنت احوج به اين زندگى و خانه وسيع چه احتياجى دارى در صورتى كه تو در آخرت بدان محتاج ترى سپس به دنبال اين جمله فرمود آرى اگر منظور تو از اين زندگى رسيدن به سعادت معنوى و آخرت باشد و بخواهى بوسيله اينها مهمان نوازى و پذيرائى از مهمان كنى و صله رحم به جا آورى و حقوق خدا را به محلهاى تعيين شده اش برسانى حرفى نيست و با همين وسيله به سعادت آخرت نائل شده اى علاء در پاسخ آن حضرت بدون آنكه از وضع و هدف خودش چيزى بگويد عرض كرديا اميرالمؤ منين اشكو اليك اخى عاصم ابن زياد قال و ماله قال لبس ‍ العباء و تخلى من الدنيااى اميرالمؤ منين من شكوه برادرم عاصم بن زياد را به شما مى كنم فرمود چه كرده عرض كرد عباء (جامه پشمينى ) پوشيده و يك سره از دنيا دست كشيده حضرت فرمود او را به نزد من آوريد و چون عاصم را به نزد آن حضرت آوردند بدو فرموديا عدى نفسه لقد استهام بك الخبيث اما رحمت اهلك و ولدك الله احل لك الطيبات و هو يكره ان تاءخذهااى دشمنك جان خود به افكار شيطانى دچار گشته اى چرا به زن و بچه خود ترحم نمى كنى تو گمان مى كنى خداوند نعمتهاى پاكيزه خود را بر تو حلال كرده و با اين حال خوش ندارد تو از آنها استفاده كنى تو كوته فكرتر و كوچكتر از اين هستى . عاصم كه از سخن على عليه السلام دچار شگفت شده بود عرض كرديا اميرالمؤ منين هذا انت فى خشونة ملبسك و خشونة ما يملك ...پس چرا خودت اى اميرالمؤ منين با لباس خشن و نان جوين زندگى مى كنى حضرت على عليه السلام در جوابش فرمودويحك انى لست كانت ان الله فرض على ائمة الحق ان يقدروا على انفسهم بضعفة الناس كى لا يتبيع بالفقير فقره واى بر تو من مثل تو نيستم خداوند بر زمامداران الهى و پيشوايان بحق واجب كرده كه زندگى خود را با زندگى ضعفا و فقرا مردم اندازه گيرى كنند (زندگى خود را با زندگى آنها تطبيق دهند) تا فقر و تهيدستى موجب ناراحتى و سركشى آنها نگردد (374).
داستان 
يكى از شيعيان خالص مولاى متقيان حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به نام حاج محمد حسن در زمان مرحوم آية الله سيد مهدى بحرالعلوم رحمه الله كنار دجله در شهر بغداد قهوه خانه اى داشت كه از آن امرار معاش مى كرد يك روز صبح كه باران مختصرى آمده و هواى لطيفى به وجود آورده بود و حاج محمد حسن تازه مغازه را باز كرده و هنوز كسى از مشتريان به مغازه او نيامده بود سرو كله يك افسر سنى ناصبى پيدا شد او هنوز براى چاى خوردن نشسته بود كه شروع به فحاشى و جسارت به خاندان عصمت عليهم السلام به خصوص على بن ابيطالب و فاطمه زهرا عليها السلام مثل آنكه نمى توانست خود را كنترل كند با خود حرف مى زد و به آن حضرت جسارت مى كرد حاج محمد حسن كه خونش به جوش آمده بود و از خود بى خود شده بود اطراف خود را خلوت مى ديد تصميم گرفت افسر ناصبى را بكشد ولى چطور، او مسلح است و حاج محمد حسن اسلحه اى ندارد. ناگهان فكرى به نظرش رسيد با خود گفت خوب است از راه دوستى نزد او بروم اسلحه اش را از دستش بگيرم و بعد او را با همان اسلحه بكشم لذا نزد او رفت و به او يكى دو تا چايى داغ و تازه دم داد و به او اظهار محبت كرد و گفت سركار اين خنجرى كه در كمر بسته اى خيلى زيبا به نظر مى رسد آن را چند خريده اى و كجا آن را درست كرده اند آن احمق نادان هم مغرورانه خنجر را از كمر باز كرد و به دست حاج محمد حسن داد و گفت بلى خنجر خوبى است من آن را گران خريده ام حتى نگاه كن در دسته خنجر نامم را حكاكى كرده اند حاج محمد حسن خنجر را از او مى گيرد و با خونسردى غير قابل وصفى آنرا نگاه مى كند و ضمنا منتظر است كه آن افسر ناصبى غفلت كند تا كار خود را انجام دهد در اين بين افسر ناصبى صورت را به طرف دجله برمى گرداند ناگهان حاج محمد حسن با يك حركت فورى خنجر را تا دسته در قلب او فرو مى برد و شكم او را مى شكافد تا هنوز كسى به قهوه خانه وارد نشده آن را ترك مى كند و به طرف بصره فرار مى نمايد.حاج محمد حسن مى گويد من با ترس و لرز راه بغداد تا بصره را پيمودم اول شب بود كه وارد بصره شدم نمى دانستم چه به سرم خواهد آمد مگر ممكن است كسى افسر عراقى را در ميان مغازه اش بكشد و او را همان جا بيندازد و خنجرش را بر دارد و فرار كند ولى در عين حال از او دست بكشند و او را تعقيب نكنند.به هر حال خود را به امام زمان عليه السلام سپردم و گفتم آقا من اين كار را براى شما انجام دادم و سپس به طرف مسجدى رفتم كه شب را در آن بيتوته نمايم آخر شب خادم مسجد كه مرد فقير نابينايى بود وارد مسجد شد و با صداى بلند فرياد زد كه هر كه در مسجد است بيرون برود چون مى خواهم در مسجد را ببندم . كسى جز من در مسجد نبود من هم كه نمى خواستم از مسجد بيرون بروم لذا چيزى نگفتم او مطمئن نشد كسى در مسجد نباشد شايد هم با خود فكر مى كرد كه ممكن است كسى در مسجد خوابش برده باشد به همين جهت با عصا دور مسجد به تجسس برخواست و با فريادى كه هر خوابى را بيدار مى كند دور مسجد مى گشت ولى من از مقابل او به طورى كه او صداى پاى مرا نشنود فرار مى كردم بالاخره مطمئن شد كه كسى در مسجد نيست لذا در مسجد را از داخل بست از پنجره مسجد نور مهتاب به داخل مسجد تابيده بود تا حدودى تشخيص داده مى شد او چه مى كند. او پس از آنكه در مسجد را از داخل بست و لباسش را كند تشك كوچكى كنار محراب انداخت خودش دو زانو مقابل آن تشك نشست و با عصا به ديوار محراب زد و خودش جواب داد كيه (مثل اينكه ميهمانى برايش آمده و او در مى زند و اين جواب مى دهد) بعد خودش گفت به به رسول اكرم صلى الله عليه و آله تشريف آوردند و از جا بر خواست و در عالم خيال آن حضرت را وارد مسجد كرد و روى آن تشك نشاند و به آن حضرت عرض ارادت كرد و پس از چند لحظه باز به همان ترتيب با عصا به ديوار مسجد كوبيد و گفت كيه با خودش با صداى متين و سنگين جواب داد ابوبكر صديق گفت به به حضرت ابوبكر صديق بفرماييد و او را در عالم خيال خود وارد مسجد كرد و نزد رسول اكرم صلى الله عليه و آله نشاند و به او عرض ارادت نمود پس از آن عمر و عثمان را به همان ترتيب جداگانه وارد كرد ولى براى عمر احترام بيشترى قائل بود و به آنها هم اظهار ارادت مى نمود.پس از آنها عصاى خود را آهسته به ديوار محراب زد مثل كسى كه با ترس در مى زند سپس گفت كيه خودش با صداى ضعيفى جواب داد من على بن ابيطالب عليه السلام هستم او با بى اعتنايى عجيبى گفت شما را من به عنوان خليفه قبول ندارم و شروع كرد به جسارت و بى ادبى به اميرالمؤ منين عليه السلام . بالاخره آن حضرت را راه نداد و از آن حضرت تبرى كرد منكه خنجر افسر ناصبى را همراه آورده بودم با خود گفتم كه بد نيست اين سگ خبيث ناصبى را هم بكشم و بالاخره من كه از نظر دشمنان حضرت اميرالمؤ منين و فاطمه زهرا عليها السلام مجرم شناخته شده ام و آب از سرم گذشته است چه يك متر باشد يا صد متر فرقى نمى كند لذا از جا برخاستم و او را هم كشتم و در همان نيمه شب در مسجد را كه از داخل بسته بود باز كردم و به طرف كوفه فرار كردم و يك سره به مسجد كوفه رفتم و در يكى از حجرات مسجد اعتكاف كردم .دائما متوسل به حضرت بقية الله ارواحنافداه بودم و عرض مى كردم آقا من اين اعمال را به خاطر محبت به على بن ابيطالب عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام انجام داده ام و الان چندين روز است كه زن و بچه ام را نديده ام بالاخره سه روز از ماندن من در مسجد كوفه نگذشته بود كه ديدم در اطاق مرا مى زنند در را باز كردم شخصى مرا به خدمت سيد بحرالعلوم ، دعوت مى كرد و مى گفت آقا شما را مى خواهند ببينند من به خدمت سيد بحرالعلوم كه در مسجد كوفه در محراب حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام نشسته بودند رسيدم ايشان به من فرمودند حضرت ولى عصر عليه السلام فرموده اند كه ما آن خون را از دكان تو برداشتيم تو با كمال اطمينان به مغازه ات برو و به زندگيت ادامه بده كس مزاحمت نخواهد شد.گفتم چشم قربان و دست سيد بحرالعلوم را بوسيدم و يكسره با اطمينانى كه از كلام سيد در قلبم پيدا شده بود به طرف بغداد رفتم وقتى به بغداد رسيدم ديدم قهوه خانه باز است و جمعيت هم به عنوان مشترى روى صندلى ها براى خوردن چاى نشسته اند و شخصى بسيار شبيه به من كه حتى براى چند لحظه فكر مى كردم كه در آينه نگاه مى كنم و خود را مى بينم مشغول پذيرايى از مشتريان است مردم متوجه من نبودند و من آرام آرام به طرف قهوه خانه رفتم تا آنكه به قهوه خانه رسيدم ديدم آن فردى كه شبيه به من بود به طرف من آمد و سينى چاى را به من داد و ناپديد شد من هم با آنكه لرزش عجيبى در بدنم پيدا شده بود به روى خودم نياورده و به كارها ادامه دادم و تا شب در قهوه خانه بودم ضمنا به يادم آمد روزى كه مى خواستم از منزل بيرون بيايم زنم به من گفته بود مقدارى شكر براى منزل بخر. لذا آن شب من چند كيلو شكر خريدم و به منزل رفتم وقتى در زدم زنم در را باز كرد و من كيسه شكر را به او دادم او گفت باز چرا شكر خريدى گفتم تو چند روز قبل گفته بودى كه شكر بخرم گفت تو كه همان شب خريدى چرا فراموش مى كنى و بدون آنكه زنم از نبودن چند روزه من اظهار اطلاع كند وارد منزل شدم و فهميدم آن كسى كه به شكى و قيافه من در دكان بود شبها هم به منزل مى آمده . تا آنكه موقع خوابيدن شد ديدم زنم رختخواب مرا در اطاق ديگر انداخت گفتم چرا جاى مرا آنجا مى اندازى گفت خودت چند شب است كه كمتر با من حرف مى زنى و گفته اى كه جاى مرا در آن اطاق بينداز من به او گفتم درست است ولى امشب ديگر با تو در يك اطاق مى خوابم (375).
به فرياد مى رسد  
اگر كسى به حضرت بقية الله روحى الفداء از روى اخلاص و يقين متوسل شود آن حضرت به فرياد مى رسد آقاى حاج عبدالرحيم سرافراز كه يكى از متدينين و دانشمند معاصرند و كتابهاى علمى و تاريخى نوشته اند كه من جمله كتاب مسجد جمكران است نقل مى كردند كه در روز عيد قربان 1400 هجرى قمرى آقاى حاج على اصغر سيف نقل كردند كه يكى از اطباى شيراز زنى از خارج گرفته بود و او را مسلمان كرده بود و براى اولين بار به سفر حج برده بود ضمنا به او گفته بود كه حضرت ولى عصر عليه السلام در برنامه اعمال حج شركت مى كنند و اگر ما يا كاروان را گم كردى متوسل به آن حضرت بشو تا تو را راهنمايى بفرمايند و به كاروان مراجعت كنند. اتفاقا آن خانم در صحراى عرفات گم مى شود. جمعيت كاروان و خود آقاى دكتر، شوهر آن خانم ساعتها به جستجوى او برخواستند ولى او را پيدا نكردند پس از دو ساعت كه همه خسته در ميان خيمه جمع شده بودند و نمى دانستند چه بايد بكنند ناگهان ديدند آن زن وارد خيمه شد. از او پرسيديم كجا بودى . گفت گم شده بودم و همان گونه كه دكتر گفته بود متوسل به حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه شدم اين آقا آمدند با آنكه من نه زبان فارسى بلد بودم و نه زبان عربى در عين حال با من به زبان خودم حرف زدند و مرا به خيمه رساندند و لذا از اين آقا تشكر كنيد اهل كاروان هر چه به آن طرفى كه آن زن اشاره مى كرد نگاه كردند كسى را نديدند بالاخره معلوم شد كه حضرت ولى عصر عليه السلام را فقط آن زن مى بيند ولى سايرين نمى بينند(376).

fehrest page

back page