عبقرى الحسان

مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره )

- ۱۵ -


بخش دوم : مشاهدات و مكاشفات

در ايـن بـخـش قـضـايـاى كـسـانـى نـقـل شـده اسـت كه ,امام زمان (ع ) را در حالت مكاشفه يا مشاهده زيارت كرده اند.
ضـمـنـا مـعـلـوم بـاشـد كـه مـكـاشفه , حالتى است بين خواب و بيدارى - نه آن كه فقط قبل از خـوابـيـدن بـاشـد - و شخصى كه مكاشفه برايش اتفاق مى افتد,چيزهايى را مى بيند كه مربوط به حـواس ظـاهرى نيستند, بلكه به ادراكات روحى و معنوى اوبرمى گردند, همان گونه كه انسان وقـتـى خـوابـى مى بيند, اين ديدن وشنيدن در خواب , با چشم وگوش ظاهرى نيست .
فرقى كه مـكاشفه با خواب دارد اين است كه , شخص خواب , حواس ظاهرى اش چيزى را درك نمى كنند, اما در مكاشفه ,ضمن اين كه روح مشغول درك حقايق است , درهمان زمان گوش ظاهرى , صداهاى اطـراف را هـم مـى شـنـود.
حـال اگر روح باقدرت و تمركز بيشترى عمل كند و در هنگام ادراك مطالب , چشم انسان نيزباز باشد, اين حالت را مشاهده مى نامند.
ايـن حـالات غـالـبـا نـشان دهنده آن است كه , شخص نسبت به چيزى كه در مكاشفه يا مشاهده ديـده اسـت , عـلاقـه زيـادى دارد وبـه خـاطر انقطاع ازديگران و اطراف خود, چنين حالتى را به طورموقت يا دائم بدست آورده است .

1- مشاهده شيخ محمد كوفى شوشترى

حاج شيخ محمد كوفى شوشترى فرمود: حـدود سـال 1335, در شب هجدهم ماه مبارك رمضان قصد كردم به مسجد كوفه مشرف شوم و شب نوزدهم , يعنى شب ضربت خوردن حضرت اميرالمؤمنين (ع ),و شب بيست و يكم كه شهادت ايشان است , را در آن جا بيتوته كنم و در اين مساله وحادثه بزرگ تفكر نمايم و عزادارى كنم .
نـمـاز مـغـرب و عـشـاء را در مقام مشهور به مقام اميرالمؤمنين (ع ) به جا آوردم وبرخاستم تا به گـوشـه اى از اطـراف مسجد رفته و افطار كنم .
افطارم در آن شب نان وخيار بود.
به طرف شرق مـسجد به راه افتادم وقتى از طاق اول گذشتم و به طاق دوم رسيدم , ديدم بساطى فرش شده و شـخـصى عبا به خود پيچيده , بر آن فرش خوابيده است و شخص معممى در لباس اهل علم نزد او نشسته است .
به او سلام كردم .
جواب سلامم را داد و گفت : بنشين نشستم .
سپس از حال تك تك علماء و فضلاء سؤال نمودو من در جواب مى گفتم : به خير و عافيت است .
شخصى كه خوابيده بود كلمه اى به اوگفت كه من نفهميدم و او هم ديگر سؤالى نكرد.
پرسيدم : اين شخص كيست كه خوابيده است ؟ گفت :ايشان سيد عالم است .
(سرورتمام مخلوقات است ) جمله او را سنگين دانستم و گمان كردم كه مى خواهد اين شخص را بدون جهت بزرگ شمارد.
با خود گفتم سيد عالم , آن حجت منتظر (ع ) است , لذا گفتم : اين سيد,عالم است .
(اين آقا شخص دانشمندى است ) گفت : نه , ايشان سيد عالم است .
ساكت شدم و از كلام او متحير گشتم و از اين كه مى ديدم در آن شـب تاريك , نور بر ديوارها ساطع است , مثل اين كه چراغهايى روشن باشد, با اين كه اول شب بود, در حـيـرت بودم ولى با وجود اين موضوع و همچنين باوجود كلام آن شخص كه مى گويد ايشان سيد عالم است , باز ملتفت نشدم .
در اين هنگام شخصى كه خوابيده بود, آب خواست , ديدم مردى در حالى كه دردستش كاسه آبى بـود, ظـاهـر شـد و بـه طـرف ما آمد ظرف آب را به او داد و ايشان آشاميدو بقيه اش را به من داد گـفـتـم : تشنه نيستم .
آن شخص كاسه را گرفت و همين كه چندقدمى رفت , غايب شد.
من هم بـراى نـمـازخـواندن در مقام , و تفكر در مصيبت عظماى اميرالمؤمنين (ع ) برخاستم كه بروم آن شخص از قصد من سؤال كرد من هم جوابش را دادم .
او مرا تشويق و اكرام نمود و برايم دعا كرد.
بـه مـقام آمدم و چند ركعت نماز خواندم , اما كسالت و خواب بر من غالب شد, لذاخوابيدم و وقتى بيدار شدم كه ديدم هوا روشن است .
خود را به خاطر فوت شدن عبادت و كسالتم سرزنش نمودم و مى گفتم امشب كه بايد در مصيبت اميرالمؤمنين (ع ) محزون باشم , چرا خوابيدم آن هم در چنين جايى و درحالى كه تمام بهره من , دربيدارى و در اين مقام بود.
ولى در آن جا ديدم جمعى دو صف ترتيب داده و نمازمى خواندند و يك نفر هم امام جماعت ايشان بود.
يكى از آن جمع گفت : اين جوان را با خود ببريد.
امام جماعت فرمود: او دو امتحان در پيش دارد: يكى در سال چهل و ديگرى در سال هفتاد.
در ايـن جـا من براى گرفتن وضو به خارج مسجد رفتم و وقتى برگشتم , ديدم هواتاريك است و اثـرى از آن جـمـاعت نيست .
تازه متوجه شدم كه آن سيدى كه خوابيده بود, همان حجت منتظر, امام عصر روحى فداه , بوده است و نورى كه بر ديوارها ساطع مى شد, نور امامت بود و حضرت , امام جماعت آن عده بوده اند و هوا هم به خاطر آن نور, روشن شده بود.
و باز معلوم شد كه آن جمعيت , خواص حضرت بوده اند و آب آوردن و برگشتن آن شخص , از معجزات حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بوده است ((152)).

2- مشاهده حاج سيد احمد رشتى

حاج سيد احمد رشتى مى فرمايد: در سـال 1280, بـه قـصد حج بيت اللّه الحرام از رشت به تبريز آمدم و در خانه حاج صفر على تاجر تـبـريـزى مـنـزل كـردم , امـا چون قافله اى نبود, متحير ماندم تا آن كه حاج جبار جلودار سدهى اصفهانى براى طرابوزن (از شهرهاى تركيه ) بار برداشت .
من هم به تنهايى از او حيوانى كرايه كرده و رفتم .
وقتى به منزل اول رسيديم , سه نفر ديگر به تشويق حاج صفر على به من ملحق شدند: يكى حـاج مـلا بـاقـر تـبريزى , ديگرى حاج سيد حسين تاجر تبريزى و سومى حاجى على نام داشت كه خـدمـت مى كرد كه به اتفاق روانه شديم .
به ارزنة الروم (شهرى تجارى و صنعتى در شرق تركيه ) رسيديم واز آن جا عازم طرابوزن شديم .
در يكى از منازل بين اين دو شهر, حاج جبار جلودارآمد و گـفـت : مـنزلى كه فردا در پيش داريم مخوف است امشب زودتر حركت كنيد كه به همراه قافله بـاشـيد.
اين مطلب را به خاطر آن مى گفت كه ما در ساير منازل , غالبا بافاصله اى پشت سر قافله راه مـى رفـتـيم .
لذا حدود سه ساعت پيش از اذان صبح , حركت كرديم .
حدود نيم فرسخ از منزل خـود دور شده بوديم كه ناگاه هوا دگرگون شد و برف باريدن گرفت به طورى كه هر كدام از رفقا, سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند,اما من هر قدر تلاش كردم نتوانستم به آنها برسم و در آن جـا تـنـهـا مـانـدم .
از اسب پياده شدم و در كنار راه نشستم .
خيلى مضطرب بودم , چون حدود ششصد تومان براى مخارج سفر همراه داشتم و ممكن بود راهزن يا دزدى پيدا شود و مرا به خاطر آنـهـا ازبـيـن بـبـرد.
بـعـد از تـامـل و تـفـكـر, با گفتم : تا صبح همين جا مى مانم بعد به منزل قـبـلـى برگشته , چند محافظ همراه خود مى آورم و به قافله ملحق مى شوم .
در همان حال ناگاه بـاغى مقابل خود ديدم و در آن باغ باغبانى كه در دست بيلى داشت ,مشاهده مى شد.
او بر درختها مـى زد كه برف آنها بريزد.
پيش آمد و نزديك من ايستادو فرمود: تو كيستى ؟ عرض كردم : رفقايم رفته و من مانده و راه را گم كرده ام .
فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پيدا كنى .
مـشـغول نافله شب شدم .
بعد از تهجد (نماز شب ), دوباره آمد و فرمود:نرفتى ؟ گفتم :واللّه , راه را بلد نيستم .
فرمود: جامعه بخوان تا راه را پيدا كنى .
مـن جـامـعـه را از حفظ نداشتم و الان هم از حفظ نيستم با آن كه مكرر به زيارت عتبات مشرف شـده ام .
از جـاى بـرخاستم و زيارت جامعه را از حفظ خواندم .
باز آن شخص آمد و فرمود: نرفتى ؟ بى اختيار گريه ام گرفت و گفتم : همين جا هستم چون راه را بلدنيستم .
فرمود: عاشورا بخوان .
مـن زيـارت عـاشـورا را از حـفظ نداشتم و الان هم حفظنيستم در عين حال برخاستم و مشغول زيارت عاشورا از حفظ شدم , و تمام لعن وسلام ها و دعاى علقمه را خواندم .
ديدم باز آمد و فرمود: نـرفـتى ؟ گفتم : نه , تا صبح همين جا هستم .
فرمود: الان تو را به قافله مى رسانم .
ايشان رفت و بر الاغى سوار شدو بيل خود را به دوش گرفت و آمد.
فرمود: پشت سر من بر الاغم سوار شو.
سوار شدم و اسب خود را كشيدم اما حيوان حركت نكرد.
فرمود: دهنه اسب را به من بده .
ايشان بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت وبراه افتاد.
اسب كاملا آرام مى آمد و ايشان را اطاعت مى نمود بعد آن بزرگوار دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نـافـلـه نـمـى خوانيد؟ نافله , نافله , نافله .
باز فرمود: شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا, عاشورا, عاشورا.
بعد فرمود: شماچرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه , جامعه , جامعه .
در زمـان طى مـسـافـت , مـسيرى دايره اى را پيموديم ناگاه برگشت و فرمود: اينها رفقاى شما هستند.
ديدم رفقا كنار نهر آبى پياده شده , مشغول وضو براى نماز صبح بودند.
از الاغ پـياده شدم تا سوار اسب خود شوم , نتوانستم .
آن جناب پياده شد و بيل را دربرف فرو كرد و مـرا سـوار نمود و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند.
من در آن حال به فكر افتادم اين شخص كه بود كه به زبان فارسى صحبت مى كرد در حالى كه اين طرفهازبانى جز تركى و مذهبى جز مذهب عيسوى وجود ندارد! تازه چطور به اين سرعت مرا به رفقاى خود رسانيد.
بـه خـاطر همين فكرها پشت سرم را نگاه كردم , اما كسى را نديدم و از ايشان اثرى نيافتم .
و بعد از اين جريان به رفقاى خود ملحق شدم ((153)).

3- مكاشفه ملا محمد تقى مجلسى (ره )

مرحوم ملا محمد تقى مجلسى (ره ) مى فرمايد: در اوايـل بـلـوغ در پى كسب رضايت الهى بودم و هميشه به خاطر ياد او ناآرام بودم , تاآن كه بين خـواب و بـيـدارى حـضـرت صاحب الزمان (ع ) را ديدم كه در مسجد جامع قديم اصفهان تشريف دارنـد.
بـه آن حضرت سلام كردم و خواستم پاى مباركشان راببوسم , ولى نگذاشتند و رفتند.
پس دست مبارك حضرت را بوسيدم و مشكلاتى كه داشتم ,از ايشان پرسيدم .
يكى از آنها اين بود كه من در نـماز وسوسه داشتم و هميشه باخود مى گفتم اينها آن نمازى كه از من خواسته اند, نيست لذا دائمـا مـشغول قضا كردن آنها بودم و به همين دليل نماز شب خواندن برايم ميسر نمى شد.
در اين بـاره حكم رااز استاد خود, شيخ بهايى (ره ) پرسيدم .
ايشان فرمود: يك نماز ظهر و عصر و مغرب را بـه قـصـد نـمـاز شـب بجا آور.
من هم همين كار را مى كردم .
در اين جا از حضرت حجت (ع ) اين موضوع را پرسيدم فرمودند: نماز شب بخوان و كار قبلى را ترك كن .
مسائل ديگرى هم پرسيدم كه يـادم نيست .
آنگاه عرض كردم : مولاى جان , براى من امكان ندارد كه هميشه به حضورتان مشرف شوم , لذا تقاضا دارم كتابى كه هميشه به آن عمل كنم , عطا بفرماييد.
فـرمـودنـد: كـتـابى به تو عطا كردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام , برو و آن را از او بگير.
من در همان عالم مكاشفه آن شخص را مى شناختم .
از در مـسـجـد, خارج شدم و به سمت دار بطيخ (محله اى است در اصفهان ) رفتم وقتى به آن جا رسيدم مولا محمد تاج مرا ديد و گفت : حضرت صاحب الامر (ع ) تورافرستاده اند؟ گفتم : آرى .
او از بـغـل خـود كـتـاب كـهـنه اى بيرون آورد, آن را باز كردم وبوسيدم و بر چشم خود گذاشتم و بـرگشتم و متوجه حضرت ولى عصر (ع ) شدم .
ودر همين وقت به حال طبيعى برگشتم و ديدم كتاب در دست من نيست .
به خاطر ازدست دادن كتاب , تا طلوع فجر مشغول تضرع و گريه و ناله بـودم .
بـعد از نماز وتعقيب , به دلم افتاده بود كه مولا محمد تاج , همان شيخ بهايى است و اين كه حضرت او را تاج ناميدند به خاطر معروفيت او در ميان علما است , لذا به سراغ ايشان رفتم .
وقتى به محل تدريس او رسيدم , ديدم مشغول مقابله صحيفه كامله [سجاديه ]هستند.
سـاعـتـى نـشـستم تا از كار مقابله فارغ شد.
ظاهرا مشغول بحث و صحبت راجع به سندصحيفه سجاديه بودند, اما من متوجه اين مطلب نبوده و گريه مى كردم .
نزد شيخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن كتاب گريه مى كردم .
شيخ فرمود: به تو بشارت مى دهم زيرا به علوم الهى و معارف يقينى خواهى رسيد.
گرچه شيخ اين مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد.
با حالت گريه و تفكر خارج شدم تا آن كه به دلم افتاد به آن سمتى كه در خواب ديده بودم , بروم .
به آن جا رفتم وقتى به محله دار بطيخ كه آن را در خـواب ديـده بودم , رسيدم , مرد صالحى را كه اسمش آقا حسن تاج بود, ديدم همين كه او را ديدم سلام كردم .
گـفت : فلانى , كتابهايى وقفى نزد من هست هر كس از طلاب كه آنها را مى گيرد به شروط وقف عـمـل نمى كند, ولى تو عمل مى كنى .
بيا و به اين كتابها نگاهى بينداز و هركدام را احتياج دارى , بردار.
بـا او بـه كتابخانه اش رفتم و اولين كتابى كه ايشان به من داد, كتابى بود كه در خواب ديده بودم , يـعـنـى كتاب صحيفه سجاديه .
شروع به گريه و ناله كردم و گفتم : همين براى من كافى است و نـمى دانم خواب را براى او گفتم يا نه .
بعد از آن به نزد شيخ بهايى آمده و نسخه خودم را با نسخه ايـشان تطبيق و مقابله كردم .
نسخه جناب شيخ مربوط به جدپدر او بود كه ايشان از نسخه شهيد اول و او هـم از نـسـخـه عميد الرؤسا و ابن سكون برداشته بود.
اين دو بزرگوار صحيفه خود را با نـسـخـه ابـن ادريس بدون واسطه يا با يك واسطه اخذ كرده بودند و نسخه اى كه حضرت صاحب الامر به من عطا فرمودند, ازخط شهيد اول نوشته شده بود و حتى در مطالب حاشيه , كاملا با هم موافقت داشتند.
بـعـد از مـقـابـلـه و تطبيق نسخه خودم , مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به بركت حـضرت حجت (ع ), صحيفه كامله [سجاديه ] در شهرها مخصوصا اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هـر خـانه اى از آن استفاده مى شود, و خيلى از مردم صالح , واهل دعا و حتى بسيارى از ايشان , مـسـتجاب الدعوه شدند.
و اينها همه آثار معجزاتى از حضرت صاحب الامر (ع ) است و آنچه خداى متعال از بركات صحيفه سجاديه به من عنايت فرمود, نمى توانم به شمار آورم ((154)).

4- مشاهده سيد بحرالعلوم (ره ) در مسجد سهله

مولى محمد سعيد صد تومانى , كه از شاگردان مرحوم سيد بحرالعلوم بود, نقل مى كند: روزى در مـجـلس سيد, صحبت از قضاياى كسانى كه حضرت مهدى (ع ) را ديده اندبه ميان آمد.
سيد فرمود: روزى ميل پيدا كردم كه نمازم را در مسجد سهله بخوانم .
آن وقت , ساعتى بود كه فكر مى كردم كسى در آن جانيست .
وقـتـى رسيدم , ديدم مسجد پر از جمعيت و صداى ذكر و قرائت بلند است و البته درچنين وقتى معمول نبود كه كسى آن جا باشد.
آن جمع صفهايى تشكيل داده و براى نماز جماعت آماده بودند.
كـنار ديوار در جايى كه شنى بود, ايستادم ولى باز رفتم كه شايد مكان ديگرى را پيدا كنم .
در يكى از صفها جاى يك نفر را پيدا كردم و رفتم وايستادم .
در ايـن جـا يـكى از حاضرين مجلس به سيد بحرالعلوم گفت : بگو [حضرت ] مهدى راديدم .
با اين كـلام , سيد ساكت شد و گويا خواب بود و الان بيدار شده است .
هر چه ازايشان درخواست شد كه صحبت را به پايان برساند, راضى نشد ((155)).

5- مشاهده شيخ محمد طاهر نجفى

صـالح متقى , شيخ محمد طاهر نجفى سالها است كه خادم مسجد كوفه مى باشد و باخانواده خود در هـمـان جـا مـنـزل دارد و اكثر اهل علم نجف كه به آن جا مشرف مى شوند, او را مى شناسند و تاكنون چيزى جز حسن و صلاح از او نقل نكرده اند وايشان الان از هر دو چشم نابينا است .
او مـى گفت : هفت يا هشت سال قبل , به علت نيامدن زوار و جنگ بين دو طايفه درنجف اشرف , كـه بـاعـث قـطـع تـردد اهل علم به آن جا شد, زندگانى بر من تلخ گشت ,چون راه درآمد من مـنـحـصـر بـه ايـن دو دسته (زوار و اهل علم ) بود, به طورى كه اگرآنها نمى آمدند, زندگى ام نـمـى چـرخيد.
با اين حال و با كثرت عيال خود و بعضى ازايتام , كه سرپرستى آنها با من بود, شب جمعه اى هيچ غذايى نداشتيم و بچه ها ازگرسنگى ناله مى كردند.
بسيار دلتنگ شدم .
من غالبا به بعضى از اوراد و ختوم مشغول بودم .
در آن شب كه بدى حال به نهايت خود رسيده بود, رو بـه قـبـله , ميان محل سفينه (معروف به جاى تنور) و دكة القضاء(جايى كه اميرالمؤمنين (ع ) براى قضاوت مى نشسته اند) نشسته بودم و شكايت حال خود را به خداى متعال مى نمودم و اظهار مى كردم كه خدايا به همين حالت فقر وپريشانى راضى هستم .
و باز عرض كردم : چيزى بهتر از آن نيست كه چهره مبارك سيد و مولاى عزيزم را به من نشان دهى و ديگر هيچ نمى خواهم .
نـاگهان خود را سر پا ديدم كه در يك دستم سجاده اى سفيد و دست ديگرم در دست جوان جليل الـقدرى كه آثار هيبت و جلال از او ظاهر است , قرار داشت .
ايشان لباس نفيسى مايل به سياه در بر داشـت .
مـن ظـاهـربـيـن , خيال كردم كه يكى از سلاطين است ,اما عمامه به سر مبارك داشت و نـزديـك او شـخص ديگرى بود كه لباس سفيدى به تن كرده بود.
با اين حالت به سمت دكه اى كه نزديك محراب است براه افتاديم وقتى به آن جا رسيديم , آن شخص جليل كه دست من در دست او بود فرمود: يا طاهر افرش السجادة (اى طاهر سجاده را فرش كن .
) آن را پهن نمودم ديدم سفيد است و مى درخشد و با خط درخشان چيزى بر آن نوشته شده بود ولى جـنـس آن را تشخيص ندادم .
من با ملاحظه انحرافى كه در قبله مسجدبود, سجاده را رو به قبله فرش كردم .
فرمود: چطور سجاده را پهن كردى ؟ من از هيبت آن جناب از خود بى خود شدم و ازشدت حواس پرتى گفتم : فرشتها بالطول و العرض (سجاده را به طول و عرض پهن نمودم .
) فرمود: اين عبارت را از كجا گرفته اى ؟ گـفـتـم : ايـن كـلام از زيـارتـى اسـت كه با آن , حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را زيارت مى كنند.
در روى مـن تبسم كرد و فرمود: اندكى فهم دارى .
بعد هم بر آن سجاده ايستاد و براى نماز تكبير گفت و پيوسته نور عظمت او زياد مى شد به طورى كه نظر بر روى مبارك ايشان ممكن نبود.
آن شـخص ديگر به فاصله چهار وجب پشت سر ايشان ايستاد.
هردو نماز خواندند و من روبروى ايشان ايستاده بودم .
ناگهان در دلم راجع به او چيزى افتاد و فهميدم ايشان از آن اشخاصى كه من خيال كرده ام , نيست .
وقتى از نماز فارغ شدند, حضرتش را ديگر در آن جا نديدم اما مشاهده كردم كه آن بزرگوار روى يك كرسى حدود دومترى كه سقف هم داشت , نشسته اند و آن قدر نورانى بودند كه چـشـم را خـيـره مـى كـرد.
از هـمان جا فرمودند: اى طاهر احتمال مى دهى من كدام سلطان از اين سلاطين باشم ؟ عرض كردم : مولاى من , شما سلطان سلاطينيد و سيد عالميد و از اين سلاطين معمولى نيستيد.
فرمود: اى طاهر به مقصد خود رسيدى ديگر چه مى خواهى ؟ آيا ما شما را هر روزرعايت نمى كنيم ؟ آيا اعمال شما بر ما عرضه نمى شود؟ بعد هم وعده گشايش ازتنگدستى را به من دادند.
در هـمـيـن لـحظه شخصى كه او را مى شناختم و كردار زشتى داشت از طرف صحن مسلم وارد مـسـجـد شـد.
آثـار غـضـب بر آن جناب ظاهر و روى مبارك را به طرف او كردو رگ هاشمى در پـيـشانيش پديدار شد و فرمود: اى فلان , كجا فرار مى كنى ؟ آيا زمين و آسمان از آن ما نيست و در آنها احكام و دستورات ما جارى نمى شود؟ تو چاره اى جز آن كه زيردست ما باشى ,ندارى ؟ آنگاه به من توجه كرد و تبسم نمود و فرمود: اى طاهر به مراد خود رسيدى , ديگر چه مى خواهى ؟ بـه خـاطـر هـيـبت آن جناب و حيرتى كه از جلال و عظمت او به من دست داد, نتوانستم سخنى بـگـويـم .
باز ايشان سخن خود را تكرار فرمودند, اما شدت حال من به وصف نمى آمد.
لذا نتوانستم جـوابـى بـدهـم و سـؤالـى از حـضرتش بنمايم .
ودر اين جا به فاصله چشم برهم زدنى نگذشت كه ناگهان خود را در ميان مسجد, تنها ديدم .
به طرف مشرق نگاه كردم , ديدم فجر طلوع كرده است .
شيخ طاهر گفت : با آن كه چند سال است كه كور شده ام و بسيارى از راه هاى كسب درآمد بر من بـسته شده , كه يكى از آنها خدمت علماء و طلابى بود كه به كوفه مشرف مى شدند, اما طبق وعده حـضـرت , از آن تاريخ تا به حال الحمدللّه در امر زندگى گشايش شده و هرگز به سختى و تنگى نيفتاده ام ((156)).

6- مكاشفه شيخ حر عاملى

شيخ حر عاملى (ره ) فرمود: ده سـالـه بـودم و به مرض سختى مبتلا شدم , به طورى كه دوستان و آشنايان جمع شده وگريه مى كردند و آماده عزادارى براى من شدند.
آنها يقين داشتند كه همان شب خواهم مرد.
هـمـان شـب در عـالـم بين خواب و بيدارى (مكاشفه ) پيامبر و دوازده امام (ع ) را زيارت كردم بر ايـشـان سلام كردم و با يك يك آنها مصافحه نمودم .
بين من و امام صادق (ع )سخنى گذشت , كه در ذهـنم نماند, جز آن كه حضرت در حق من دعا كردند.
بعد برحضرت صاحب الزمان (ع ) سلام كردم و با ايشان مصافحه نمودم و گريستم و عرضه داشتم : مولاى من , مى ترسم كه در اين مرض بميرم و اهداف علمى و عملى خود رابدست نياورده باشم .
فـرمودند: نترس , زيرا تو در اين مرض نخواهى مرد, بلكه خداوند متعال تو را شفامى دهد و عمرى طـولانـى خـواهـى داشـت .
آنـگـاه قدحى را كه در دست مباركشان بود به دست من دادند.
از آن آشاميدم و در همان لحظه شفا يافتم و مرض , كاملا از من رفع شد و در بستر خود نشستم .
خانواده و بـسـتـگـان از ايـن حـالـت مـن تـعـجب كردند! اما آنهارا تا چند روز به آنچه ديده بودم , اطلاع ندادم ((157)).

7- مشاهده راشد همدانى

احـمـد بـن فارس اديب مى گويد: اهل همدان همه شيعه اند.
از علت آن پرسيدم .
گفتند:جد ما, سالى به مكه مشرف شد و جريانى از سفر خود براى ما نقل كرد.
او مى گفت : پس از اعمال حج , در بازگشت , چند منزلى كه راه پيمودم در يكى از منازل از سوارى خسته شدم , لذا مقدارى پياده حركت كردم , ولى باز خسته شدم با خود گفتم : كمى مى خوابم و خستگى راه را از تن بيرون مى كنم , بعد خود را به قافله مى رسانم .
پس خوابيدم , اما خواب مرا ربود, به طورى كه هـمـه كـاروانـيان از كنارم رد شدند و من بيدارنشدم , مگر از حرارت آفتاب .
برخاستم اما كسى را نـديـدم .
وحـشت زيادى به من روآورد.
آخرالامر چاره اى نديدم , جز آن كه بر خداى مهربان توكل كـرده و حـركـت كـنـم .
چند قدمى راه رفتم ناگاه به زمينى رسيدم كه بسيار سبز و خرم بود به طـورى كه گوياتازه باران در آن باريده باشد.
خاك بسيار خوبى داشت .
در وسط آن زمين قصرى ازدور نمايان بود.
رو به آن قصر رفته و چون به در آن رسيدم دو خادم سفيد روى ديدم سلام كردم و آنها جواب خوبى به من دادند و گفتند: بنشين كه خداى تعالى براى توخيرى خواسته است .
يـكـى از آن دو نفر بلند شد و داخل قصر گرديد.
بعد از لحظاتى برگشت و گفت : برخيزو داخل شـو, چـون داخـل شـدم , ديدم قصرى است كه هرگز مثل آن به چشمم نخورده است .
در يكى از اتاقهاى قصر, خادم , پرده اى از جلوى در بلند كرد, مشاهده كردم كه جوانى در وسط اتاق نشسته و شـمـشير بسيار درازى بالاى سر او از سقف آويخته وگويا نوك آن به سر ايشان چسبيده باشد.
آن جوان بزرگوار مثل ماه شب چهارده بود.
سلام كردم در نهايت لطف و ملايمت جوابم دادند بعد از آن فرمودند: آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : به خدا قسم , نه .
فـرمـود: مـنم قائم آل محمد(ص ) كه در آخرالزمان با همين شمشير خروج و زمين راپر از عدالت مى كنم .
من خود را بر زمين انداخته و صورتم را به خاك ماليدم .
حضرت فرمودند: نكن سرخود را بالا بياور.
تو از مردم همدانى ؟ عرض كردم : بلى .
فرمودند: مى خواهى به شهر خود برسى ؟ گفتم : بلى و مى خواهم اهل ديار خود را به آنچه خداوند متعال به من كرامت كرده ,بشارت دهم .
حـضرت به خادمى اشاره كرده و كيسه اى به من دادند.
خادم دست مرا گرفت و چندقدمى با هم رفـتـيم ديدم درختان و سايه ديوار و ساختمان مناره مسجدى نمايان شد.
ازمن پرسيد: اين جا را مى شناسى ؟ گـفـتم : ظاهرا اسدآباد كه نزديك شهر همدان است , مى باشد.
گفت : بلى , همان جااست , برو به سلامت .
آمدم و وارد اسدآباد شدم .
اهل و عيال خود را جمع كرده آنها را به اين كرامت بشارت دادم .
آن كـيـسـه اى كه به من داده بودند چهل يا پنجاه اشرفى داشت و مادامى كه در آن , اشرفى وجود داشت چيزهايى به چشم خود ديديم .
به همين دليل اهل شهر همدان همگى شيعه شدند ((158)).

8- مشاهده شيخ ابراهيم قطيفى

مـحدث جليل , شيخ يوسف بحرانى (ره ) در حالات شيخ ابراهيم قطيفى (معاصرمحقق ثانى ) نقل فرموده است : حـضـرت بـقـية اللّه ارواحنافداه به منزل شيخ ابراهيم , در صورت مردى كه او را مى شناخت ,وارد شدند و از او سؤال كردند: كدام آيه از آيات قرآنى درباره موعظه از همه مهمتراست ؟ شـيخ عرض كرد: آيه ان الذين يلحدون فى آياتنا لا يخفون علينا افمن يلقى فى النارخير امن ياءتى آمنا يوم القيامة اعملوا ما شئتم انه بما تعملون بصير ((159))
فرمودند: راست گفتى اى شيخ .
آنگاه از نزد او خارج شدند.
شيخ از اهل بيت خود پرسيد: فلانى رفت يا هنوز نرفته است ؟ گفتند: ما كسى را نديديم كه داخل شده باشد و كسى را هم نديده ايم كه خارج شود ((160)).

9- مشاهده شيخ محمد حسن مازندرانى حائرى

شيخ محمد حسن مازندرانى حائرى فرمود: شبى , ساعت يازده ميهمانى بر ما وارد شد و حال آن كه در خانه هيچ چيز براى پذيرايى نداشتيم .
با توكل بر خداى تعالى از خانه بيرون آمدم , ولى ديدم تمام دكانهابسته است .
در بازار مى گشتم كه شـايـد مـغـازه اى بـاز بـاشـد بالاخره به دكانى برخوردم كه باز بود.
سؤال كردم : برنج و روغن - و چيزهاى ديگرى كه مى خواستم - دارى يانه ؟ گفت : هر چه مى خواهى دارم .
مـن هـم آنـچـه مى خواستم خريدم و از كيفم پولى درآوردم كه خرد كند و قيمت اجناس خود را بردارد بعد هم بقيه اش را بدهد.
گفت : بقيه را ندارم .
فردا صبح بيا و ظرف روغن و كيسه اى را كه در آن برنج است ,بياور تا پولت را خرد كنم .
به منزل آمدم و براى ميهمان تهيه شام ديدم .
او شام خورد و بعد هم خوابيديم .
صبح كه شد, ظرف روغن و كيسه برنج را با مبلغى كه طلب داشت , برداشتم و به بازاررفتم .
ديدم همان شخص در دكانش نشسته است .
ظرف روغن و كيسه برنج را به اودادم گفت : اينها چيست ؟ گفتم : اينها همان است كه ديشب از تو گرفتم .
انـكـار كـرد و گـفـت : مـن ديـشب ساعت نه در دكانم را بستم و اينها از من نيست حتمااشتباه كرده اى .
كيسه و ظرف را از من نگرفته اى .
كم كم اصرار كردم و قسمش دادم .
قسم خورد كه اينها از من نيست .
دكان ديگرى هم جنب دكان او نبود كه برنج و روغن و امثال اينها در آن فروخته شود.
كـم كـم يـقـيـن كـردم كـه او يا امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف يا يكى از ملازمين دربار آن بزرگوار بوده است ((161)).

10- مشاهده حاج ميرزا مقيم قزوينى

عالم ربانى و عارف صمدانى , حاج ميرزا مقيم قزوينى فرمود: قصد كردم چله اى در سرداب غيبت باشم و در اوقات خلوت خود, به آن جا مشرف مى شدم .
نزديك تـمام شدن چله , روزى به سبب بعضى عوارض , كدورتى پيدا كردم .
با دلى گرفته و قلبى شكسته به آن جا مشرف و مشغول نماز و اوراد مخصوص شدم .
نـاگـهـان بـين خواب و بيدارى , ديدم سرداب مطهر مملو از بوى عطر و عنبر گرديد.
چشم باز نمودم ديدم , سيد جليلى با عمامه سبز از سرداب شش ضلعى كه قبل از خودسرداب مقدس است وارد شد و آرام آرام قدم بر مى دارد, تا داخل صفه گرديد.
من چنان بى خود شدم كه قادر بر حركت دادن هيچ عضوى از اعضاى خود نبودم جزآن كه چشمم باز بود و جمال آن منبع انوار را مشاهده مى نمودم .
پـس از مـدتى با همان وقار و سكينه اى كه وارد محل مذكور شد, نماز خواند و بعد ازنماز با همان حالت اطمينان روانه گرديد و من به همان شكل از خود بى خبر بودم .
وقـتـى از سرداب اصلى داخل سرداب اولى شدند, به خود آمدم برخاستم و گفتم : يقيناهنوز بالا نرفته اند.
با كمال سرعت دويدم , ولى كسى را نديدم .
از پله ها بالا رفتم , ابدااثرى نبود.
گفتم : حتما اشتباه كرده ام و هنوز در سرداب تشريف دارند دويدم و همه جا حتى مسجد زنها را جستجو كردم , ولـى چـيـزى نديدم .
ضمن اين كه به مجرد غايب شدن ايشان , آن بوى مشك و عنبر هم از مشامم محو گرديد.
با كمال گرفتگى و زارى نشستم و به نفس بى قابليت خود عتاب و خطاب زيادى كردم ولكن چه سود با اين بى لياقتى ((162)).

11- مشاهده حاج مير سيد على سدهى

عالم جليل و عابد زاهد حاج مير سيد على سدهى اعلى اللّه مقامه فرمود: در مـسـافـرت بـودم و بـه مـشهد مقدس رضوى (ع ) مى رفتم و دعا مى كردم كه شرفياب محضر مقدس امام عصر ارواحنافداه شوم .
همان وقتها يك صداى غيبى به گوشم رسيد كه وعده تشرف به محضر حضرت را در ليلة التسمية دادند.
در مراجعت , در منزل خاتون آباد مريض شدم .
احساس كردم شخصى به عيادتم آمده و مدتى با من صحبت فرمود, كه از سخنش لذت بردم .
از حالم پرسيد و درنهايت به من وعده شفا داد.
پس از رفتنش سراغ او را از اطرافيان گرفتم گفتند: كسى به اين جا نيامده است .
بـاز صداى غيبى را شنيدم كه فرمود: مگر ليلة التسمية وعده ملاقات نبود؟ امشب هم همان شب است ((163)).

12- مكاشفه شيخ محمد صالح بارفروشى

شيخ محمد صالح بارفروشى مى فرمايد: در سال 1325, در بارفروش مازندران (بابل فعلى ) نزديك طلوع فجر رو به قبله و به هيئت محتضر خوابيده بودم .
وقتى از خواب بيدار شدم چشمم مى ديد و گوشم مى شنيد و ادراكات قلبى ام كاملا فـعال بودند, ولى هنوز بدنم خواب بود ونمى توانستم هيچ حركتى داشته باشم .
صحبت كردن هم برايم امكان نداشت .
در هـمـان وقـت ديـدم قـوسى از يك نور ضعيف بر تمام بدنم از سر تا پنجه پا به عرض دو وجب يا بـيشتر سايه انداخته است و گويا تمام ذرات آن چشم هستند و با تمامى آنها اطراف را مى توانستم بـبينم .
با خود فكر مى كردم كه اين قوس نورى چيست و ازكجا آمده است ؟ و مى خواهد چه كارى انـجـام دهـد و به كجا برود؟ خيلى دوست داشتم كه آن را بگيرم , اما هر چه خواستم حركت كنم , اصلا ممكن نبود.
تا چند لحظه به همين حالت بودم كه ناگاه ديدم از ديوار قبله حياط, كه رو به روى ايوانى بود كه مـن در آن خـوابيده بودم , حضرت بقية اللّه ارواحنافداه ظاهر شدند و در اين كه ايشان آن حضرت هستند هيج شكى نداشتم .
مثل آن كه حضرت را مى شناختم ومى شناسم .
ايـشـان عمامه سياهى , مانند عمامه هاى ايرانى كه ژوليده هستند, بر سر و قباى سفيدتابستانى به تن كرده بودند.
يقه قبا باز بود و سينه مبارك نمودار و هيچ مويى در آن ديده نمى شد.
عباى نازك سياهى از جنس شالهاى عبايى بر دوش انداخته بودند.
شباهت زيادى به سيدى هندى , به نام سيد صـاحـب , كـه سالها در كربلا با من رفيق ومانوس بود, داشتند.
حضرت مثل همان سيد سبزه فام , مايل به زردى بودند در عين حال اصلا شك نداشتم كه ايشان حضرت بقية اللّه (ع ) هستند.
در اين جـا متوجه نبودم كه چرا از در خانه وارد نشده اند و چطور از ديوار سمت قبله بدون آن كه بشكافد آمده اند؟ آن حـضـرت بـه آهـسـتگى به طرف من تشريف آوردند و نزديك بدنم ايستادند و دست خود را به طرف من دراز كردند و فرمودند: بيعت كن .
مـن بـا كـمال شوق تلاش كردم برخيزم و بيعت كنم , اما بدنم به همان حالت اوليه بوديعنى هيچ تـكـانـى نمى خورد, ولى بالاخره از شدت تقلايى كه داشتم , بدنم به حركت آمد و بيدار شدم و در هـمـين لحظه دستم دراز شد و به دست مبارك آن حضرت رسيد,به طورى كه هنوز لذت تماس دستم را با دست ايشان در خود احساس مى كنم .
در همان لحظه اى كه دستم به دست حضرت رسيد, قوس نور فورا به بدنم برگشت ,در حالى كه تمام اين حركات و تقلاها در يك لحظه انجام شده بود, اما ديگر كسى رانديدم و آن جناب از نظرم نـاپـديـد شـد و مـتـوجه شدم كه قوس نور, روح خودم بوده است كه هنوز كاملا به بدن برنگشته بود ((164)).