عبقرى الحسان

مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره )

- ۱۰ -


27- تشرف حاج على بغدادى

حاج على بغدادى ايده اللّه تعالى مى گويد: هـشتاد تومان سهم امام (ع ) به ذمه ام آمد.
به نجف اشرف رفتم و بيست تومان آن را به جناب شيخ مـرتـضى انصارى اعلى اللّه مقامه و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسن شروقى دادم و بيست تومان هم به ذمه ام باقى ماند و قصد داشتم در مراجعت , آنها را به جناب شيخ محمدحسن كاظمينى آل ياسين , پرداخت كنم .
وقتى به بـغـداد بـرگـشـتم , دوست داشتم دراداى آنچه به ذمه ام باقى بود, عجله كنم .
روز پنج شنبه به زيارت كاظمين (ع ) مشرف شدم .
پس از زيارت , خدمت جناب شيخ سلمه اللّه رسيدم و مقدارى از آن بـيـسـت تومان را دادم و وعده كردم كه باقى را بعد از فروش بعضى از اجناس به تدريج , طبق حواله ايشان پرداخت كنم و عصر آن روز تصميم به مراجعت گرفتم .
جناب شيخ از من خواست كه بمانم .

عـرض كـردم : بـايد مزد كارگرهاى كارگاه شعربافى ام را بدهم (كارگاه بافندگى مو كه سابقا مـرسـوم بود و مصارفى داشت ) چون برنامه من اين بود كه مزد هفته را شب جمعه مى دادم , لذا از كـاظـمين به طرف بغداد برگشتم .
وقتى تقريبا ثلث راه را طى كردم , سيد جليلى را ديدم كه از طـرف بغداد رو به من مى آيد همين كه نزديك شدم ,سلام كرد و دستهاى خود را براى مصافحه و مـعـانـقـه بـاز نـمـود و فرمود: اهلا و سهلا ومرا در بغل گرفت .
معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بـوسـيـديـم .
ايـشان عمامه سبزروشنى به سر داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگى بود.
ايستاد و فرمود:حاجى على , خير است به كجا مى روى ؟ گفتم : كاظمين (ع ) را زيارت كردم و به بغداد بر مى گردم .
فرمود: امشب شب جمعه است برگرد.
گفتم : سيدى نمى توانم .
فـرمـود: چـرا مـى توانى , برگرد تا براى تو شهادت دهم كه از مواليان جدم اميرالمؤمنين (ع ) و از دوسـتـان مـايـى و شـيخ نيز شهادت دهد, زيرا خداى تعالى امر فرموده كه دوشاهد بگيريد.
[اين مـطـلـب اشـاره بـه چـيزى بود كه در ذهن داشتم , يعنى مى خواستم ازجناب شيخ خواهش كنم نوشته اى به من دهد مبنى بر اين كه من از مواليان اهل بيتم وآن را در كفن خود بگذارم ] گفتم : تو از كجا اين موضوع را مى دانى و چطور شهادت مى دهى ؟ فرمود: كسى كه حقش را به او مى رسانند, چطور آن رساننده را نشناسد؟ گفتم : چه حقى ؟ فرمود: آن چيزى كه به وكيل من رساندى .
گفتم : وكيل شما كيست ؟ فرمود: شيخ محمد حسن .
گفتم : ايشان وكيل شما است ؟ فرمود: بله , وكيل من است .
حاج على بغدادى مى گويد: به ذهنم خطور كرد از كجا اين سيد جليل مرا به اسم خواند, با آن كه من او را نمى شناسم بعد با خود گفتم شايد او مرا مى شناسد و من ايشان را فراموش كرده ام .
باز با خود گفتم لابد اين سيد سهم سادات مى خواهد, امامن دوست دارم از سهم امام (ع ) مبلغى به او بـدهـم لـذا گـفـتم : مولاى من , نزد من از حق شما (سهم سادات ) چيزى مانده بود درباره آن به جناب شيخ محمد حسن رجوع كردم , به خاطر آن كه حقتان را به اذن او ادا كرده باشم .
ايـشـان در چـهـره من تبسمى كرد و فرمود: آرى , بخشى از حق ما را به وكلايمان درنجف اشرف رساندى .
گفتم : آيا آنچه ادا كردم , قبول شده است ؟ فرمود: آرى .
در خـاطـرم گـذشـت كه اين سيد منظورش آن است كه علماى اعلام در گرفتن حقوق سادات وكيلند و مرا غفلت گرفته بود.
آنـگـاه فرمود: برگرد و جدم را زيارت كن .
من هم برگشتم در حالى كه دست راست اودر دست چپ من بود.
همين كه براه افتاديم , ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد و صافى جارى است ودرختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غيره , با آن كه فصل آنها نبود, بالاى سر ما سايه انداخته اند.
عـرض كردم : اين نهر و درختها چيست ؟ فرمود: هر كس از مواليان , كه ما و جدمان رازيارت كند, اينها با او است .
گفتم : مى خواهم سؤالى كنم .
فرمودند: بپرس .
گـفتم : مرحوم شيخ عبدالرزاق , مردى مدرس بود.
روزى نزد او رفتم شنيدم كه مى گفت : كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را به عبادت به سر برد وچهل حج و چهل عمره بجا آورد و مـيان صفا و مروه بميرد, اما از مواليان و دوستان اميرالمؤمنين (ع ) نباشد, براى او فايده اى ندارد.
نظرتان چيست ؟ فرمود: آرى واللّه ,دست او خالى است .
سپس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه آيا او از مواليان اميرالمؤمنين (ع )است .
فرمود: آرى او و هر كه متعلق به تو است , موالى اميرالمؤمنين (ع ) است .
عرض كردم : سيدنا, مساله اى دارم .
فرمود: بپرس .
گفتم : روضه خوانهاى امام حسين (ع ) مى خوانند كه سليمان اع مش نزد شخصى آمد و از زيارت حـضـرت سـيـدالـشـهداء (ع ) پرسيد.
آن شخص گفت : بدعت است .
شب , آن شخص در عالم رؤيا هودجى را ميان زمين و آسمان ديد سؤال كرد در آن هودج كيست ؟ گفتند: فاطمه زهرا و خديجه كبرى (ع ).
گـفـت : بـه كـجـا مى روند؟ گفتند: براى زيارت امام حسين (ع ) در امشب كه شب جمعه است , مـى رونـد.
هـمـچـنـين ديد رقعه هايى از هودج مى ريزد و در آنها نوشته است امان من النار لزوار الـحسين فى ليلة الجمعه امان من النار يوم القيامة (اين برگ امانى است در روز قيامت , براى زوار امام حسين (ع ) در شبهاى جمعه ) حال آيا اين حديث صحيح است ؟ فرمودند: آرى , راست و درست است .
گـفـتم : سيدنا صحيح است كه مى گويند هر كس امام حسين (ع ) را در شب جمعه زيارت كند, ايـن زيـارت بـرگ امـان از آتـش اسـت ؟ فرمود: آرى واللّه و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست .
گفتم : سيدنا, مسالة .
فرمود: بپرس .
عـرض كردم : سال 1269, حضرت رضا (ع ) را زيارت كرديم .
در درود (از بخشهاى خراسان ) يكى از عربهاى شروقيه را كه از باديه نشينان طرف شرق نجف اشرف هستند, ملاقات كرده و او را ضيافت نموديم .
از او پرسيديم شهر حضرت رضا(ع )چطور است ؟ گفت : بهشت است .
امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود,حضرت على بن موسى الرضا (ع ) خـورده ام , بـنـابـرايـن مگر منكر و نكير مى توانند درقبر نزد من بيايند.
گوشت و خون من از غـذاى آن حضرت , در ميهمانخانه روييده است .
آيا اين صحيح است ؟ يعنى حضرت على بن موسى الرضا (ع ) مى آيند و او را ازآن گردنه خلاص مى كنند؟ فرمود: آرى واللّه , جدم ضامن است .
گفتم : سيدنا, مساله كوچكى است مى خواهم بپرسم .
فرمودند: بپرس .
گفتم : آيا زيارت حضرت رضا (ع ) از من قبول است ؟ فرمودند: ان شاءاللّه قبول است .
عرض كردم : سيدنا, مسالة .
فرمودند: بپرس .
عرض كردم : حاجى محمد حسين بزازباشى , پسر مرحوم حاج احمد, آيا زيارتش قبول است ؟ [ايشان با من در سفر مشهد رفيق و شريك در مخارج راه بود] فرمود: عبد صالح زيارتش قبول است .
گفتم : سيدنا, مسالة .
فرمود: بسم اللّه .
گفتم : فلانى كه از اهل بغداد و همسفر ما بود, آيا زيارتش قبول است ؟ ايشان ساكت شدند.
گـفـتـم : سـيدنا, مسالة .
فرمودند: بسم اللّه .
عرض كردم : اين سؤال مرا شنيديد يا نه ؟ آيازيارت او قبول است ؟ باز جوابى ندادند.
حاج على نقل كرد كه ايشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند كه در اين سفر پيوسته به لهو لعب مشغول بودند و آن شخص , يعنى حاج محمد حسين , مادر خود را كشته بود.
در ايـن جـا بـه مـوضـعى كه جاده وسيعى داشت , رسيديم .
دو طرف آن باغ و اين مسير,روبروى كاظمين (ع ) است .
قسمتى از اين جاده كه به باغها متصل است و در طرف راست قرار دارد, مربوط بـه بعضى از ايتام و سادات بود كه حكومت به زور آن راگرفته و در جاده داخل كرده بود, لذا اهل تـقـوى و ورع كـه سـاكـن بـغـداد و كاظمين بودندهميشه از راه رفتن در آن قطعه زمين كناره مى گرفتند, اما ديدم اين سيد بزرگوار در آن قطعه راه مى رود.
گفتم : مولاى من , اين محل مال بعضى از ايتام سادات است وتصرف در آن جايز نيست .
فرمود: اين موضع مال جدم اميرالمؤمنين (ع ) و ذريه او و اولاد ما است , لذا براى مواليان و دوستان ما تصرف در آن حلال است .
نـزديك آن قطعه در طرف راست باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند و از ثـروتـمندان معروف عجم و در بغداد ساكن بود گفتم : سيدنا راست است كه مى گويند: زمين بـاغ حـاج مـيرزا هادى , مال موسى بن جعفر (ع ) است ؟ فرمود: چه كار دارى و از جواب خوددارى نمود.
در اين هنگام به جوى آبى كه از رود دجله براى مزارع و باغهاى آن حدود كشيده اند,رسيديم .
اين نـهـر از جـاده مـى گـذرد و از آن جا جاده دو راه به سمت شهر مى شود, يكى راه سلطانى است و ديگرى راه سادات .
آن جناب به راه سادات ميل نمود.
گفتم : بيا از اين راه (راه سلطانى ) برويم .
فرمود: نه , از همين راه خودمان مى رويم .
آمديم و چند قدمى نرفته بوديم كه خود را در صحن مقدس نزد كفشدارى ديدم درحالى كه هيچ كوچه و بازارى مشاهده نشد.
از طرف باب المراد كه سمت مشرق وطرف پايين پا است داخل ايوان شـديم .
ايشان در رواق مطهر معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد شد و كنار در حرم ايستاد.
به من فرمود: زيارت بخوان .
عرض كردم :من سواد ندارم .
فرمود: من براى تو بخوانم ؟ عرض كردم : آرى .
فـرمـود: ءادخل يا اللّه السلام عليك يا رسول اللّه السلام عليك يا اميرالمؤمنين وهمچنين سلام بر هـمـه ائمـه نـمـود تـا بـه حـضرت عسكرى (ع ) رسيد و فرمود:السلام عليك يا ابا محمد الحسن العسكرى .
آنگاه به من رو كرد و فرمود: آيا امام زمان خود را مى شناسى ؟ عرض كردم : چرا نشناسم .
فـرمـود: بـر امـام زمـانت سلام كن .
عرضه داشتم : السلام عليك يا حجة اللّه يا صاحب الزمان يا بن الحسن .
تبسم نمود و فرمود: و عليك السلام ورحمة اللّه و بركاته .
داخل حرم مطهر شديم و ضريح مقدس را چسبيديم و بوسيديم بعد به من فرمود:زيارت بخوان .
دوباره گفتم : من سواد ندارم .
فرمود: برايت زيارت بخوانم ؟ عرض كردم : آرى .
فرمود: كدام زيارت را مى خوانى ؟ گفتم : هر زيارتى كه افضل است مرا به آن زيارت دهيد.
ايـشـان فرمود: زيارت امين اللّه افضل است و بعد به خواندن مشغول شد و فرمود:السلام عليكما يا امينى اللّه فى ارضه و حجتيه على عباده تا آخر.
در هـمـيـن وقت چراغهاى حرم را روشن كردند ديدم شمعها روشن است , ولى حرم مطهر به نور ديـگـرى مـانـنـد نور آفتاب روشن و منور است به طورى كه شمعها مثل چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هيچ متوجه نمى شدم .
وقتى زيارت تمام شد از سمت پايين پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقى ايستادندو فرمودند: آيا جـدم حـسـين (ع ) را زيارت مى كنى ؟ عرض كردم : آرى , زيارت مى كنم , شب جمعه است .
زيارت وارث را خواندند و در همين وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند.
ايـشان به من فرمودند: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان .
بعد هم به مسجد پشت سرحرم مطهر, كـه جـمـاعت در آن جا منعقد بود, تشريف آوردند و خود فرادى در طرف راست امام جماعت و به رديف او ايستادند من وارد صف اول شدم و مكانى پيداكردم .
بـعـد از نماز آن سيد بزرگوار را نديدم .
از مسجد بيرون آمدم و در حرم جستجو كردم ,اما باز او را نـديـدم .
قـصـد داشتم ايشان را ملاقات نموده , چند قرانى پول بدهم و شب نزد خود نگه دارم كه مـيـهـمان من باشد.
ناگاه به خاطرم آمد كه اين سيد كه بود؟ و آيات معجزات گذشته را متوجه شدم , از جمله اين كه من دستور او را در مراجعت به كاظمين (ع ) اطاعت كردم با آن كه در بغداد كار مهمى داشتم .
و ايـن كـه مرا به اسم صدا زد, با آن كه او را تا به حال نديده بودم .
و اين كه مى گفت :مواليان ما.
و ايـن كـه مـى فـرمود: من شهادت مى دهم .
و همچنين ديدن نهر جارى ودرختان ميوه دار در غير فـصل خود و غير اينها.
[كه تماما گذشت ] و اين مسائل باعث شد من يقين كنم كه ايشان حضرت بـقـية اللّه ارواحنافداه است .
مخصوصا در قسمت اذن دخول و پرسيدن اين كه آيا امام زمان خود را مى شناسى .
يعنى وقتى كه گفتم :مى شناسم , فرمودند: سلام كن , چون سلام كردم , تبسم كردند و جواب دادند.
لذا نزد كفشدارى آمدم و از حال آن حضرت سؤال كردم .
كفشدار گفت : ايشان بيرون رفت بعد پرسيد اين سيد رفيق تو بود.
گفتم : بلى .
بـعـد از ايـن اتـفاق به خانه ميهمان دار خود آمدم و شب را در آن جا به سر بردم .
صبح كه شد, نزد جناب شيخ محمد حسن كاظمينى آل ياسين رفتم و هر آنچه را ديده بودم ,نقل كردم .
ايـشان دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از اظهار اين قصه و افشاى اين سر نهى نمود و فرمود: خداوند تو را موفق كند.
بـه همين جهت من آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آن كه يك ماه ازاين قضيه گذشت .
روزى در حرم مطهر, سيد جليلى را ديدم كه نزد من آمد و پرسيد:چه ديده اى ؟ گفتم : چيزى نديده ام .
باز سؤالش را تكرار كرد.
اما من به شدت انكارنمودم .
او هم ناگهان از نظرم ناپديد شد ((89)).

28- تشرف ملا محمد جعفر تهرانى و قضيه ببر وحشى

عالم عامل , حاج ملا محمد جعفر تهرانى (ره ) نقل نمودند: در زمان طفوليت كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بودم , به همراه پدر بزرگوارم درمدرسه دار الشفاء كـه از مدارس معروف تهران است مشغول تحصيل بودم .
اتفاقاروزى مرحوم ابوى , مرا براى آوردن آتـش از خـارج مـدرسه به بازار فرستاد.
وقتى ازدر مدرسه خارج شدم , جمعيت زيادى را مشاهده كـردم كـه دايـره وار در آن جا ايستاده و نشسته بودند.
معلوم شد شخصى ببرى را در غل و زنجير كـرده و مـيـان آن جمعيت آورده است و آن شلوغى براى تماشاى ببر است , اما از شدت مهابت آن حـيـوان , گـوياكسى جرات نگاه كردن به او را ندارد و اگر كسى قصد نزديك شدن به آن حيوان رامـى كـرد, طورى به طرف او مى آمد كه اگر زنجير به دست زنجيردارها نبود, فورا او رابه عالم بـرزخ هدايت مى كرد, لذا او را در طرفى نگه داشته و جمعيت اطراف اوايستاده بودند.
با همه اين احـتياطها حيوان چنان غرش داشت كه گاهى مردم ازوحشت روى يكديگر مى ريختند.
ناگهان در ايـن بـيـن , سـوارى پـيدا شد كه مردم ازمشاهده جلالت او حيوان را فراموش كردند.
حتى آن حيوان هم از مشاهده سوار,ساكن و ساكت شد تا اين كه در ميان جمعيت آمد و به طرف ببر رفت .
وقـتـى نزديك ببررسيد, دست ملاطفت بر سر و رو و پشت حيوان كشيد.
آن زبان بسته در كمال خشوع سر به پاى آن شخص گذاشت و مانند بچه گربه خود را به آن شخص مى ماليد.
مـرد بـه آرامى و آهسته گويا با حيوان مكالمه و سؤال و جوابى مى كرد.
بعد هم خيلى آرام فرمود: خدا شما را هدايت كند اين حيوان چه كرده كه او را گرفته و حبس وزنجير كرده ايد؟ حـاضـريـن گـويـا هـمگى مبهوت شده باشند به طورى كه نه كسى قدرت بر حركت داشت و نه مى توانست حرفى بزند.
خود ببرداران هم كه سر زنجير را در دست داشتند, مبهوت ايستاده بودند و حتى در اين مدت هيچ كس با ديگرى صحبت نمى كرد, تا اين كه آن شخص به طرف مركب خود برگشت و سوار شد و رفت .
مـردم كـه گـويا تا اين لحظه از خود بى خود شده بودند با رفتن او به خود آمدند همهمه ميان آن جمع بلند شد كه اين سوار چه كسى بود؟ از كجا آمد و به كجا رفت ؟ اززنجيرداران پرسيدند كه آيا او را مى شناسيد؟ گـفـتند: ما هم مثل شما او را نشناختيم و حيران مانديم , به طورى كه گويا در وجود ماتصرفى نمود و حواس ما كار نمى كرد, ولى همين قدر مى دانيم كه از نوع بشر نبود,والا مثل ديگران جرات نزديك شدن به اين حيوان را نداشت و حيوان هم با او اين طور رفتار نمى كرد.
حاج ملا محمد جعفر تهرانى مى فرمايد: در اين جا, مردم را به همين حال گذاشتم وآتشى از بازار به دست آورده و به مدرسه آمدم .
پدرم علت تاخير را از من پرسيد.
مـن هم واقعه را خدمت ايشان عرض كردم و مقدارى از شمايل آن سوار را بيان نمودم .
فرمود: اين شـخـص بـا ايـن وصـف و حالت و رفتار كه مى گوييد بقيه آل اطهار وحجت پروردگار, حضرت صاحب الزمان (ع ),مى باشد.
هـمـان وقت برخاستند و به خارج مدرسه آمدند و از باقى مانده جمعيت , قضيه راپرسيدند.
وقتى يـقـين به وقوع آن حادثه پيدا كردند, آرزو مى كردند: اى كاش من هم حاضر بودم , زيرا آن شخص قطعا همان بزرگوار بوده و نبايد در آن شك پيدانمود ((90)).

29- تشرف مرد روستايى و فتواى شيخ مفيد

در زمان شيخ مفيد (ره ), شخصى از روستايى به خدمت ايشان رسيد و سؤال كرد:زنى حامله فوت كـرده و حـمـلـش زنده است , آيا بايد شكم زن را شكافت و طفل رابيرون آورد يا اين كه به همان حالت او را دفن كنيم ؟ شيخ فرمود: با همان حمل زن را دفن كنيد.
آن مـرد بـرگـشـت , ولـى متوجه شد سوارى از پشت سر مى تازد و مى آيد.
وقتى نزديك او رسيد, گـفـت : اى مـرد, شيخ مفيد فرمود: شكم آن زن را شكافته و طفل را بيرون آوريد, بعد او را دفن كنيد.
مرد روستايى همين كار را كرد.
پـس از مدتى ماجراى آن سوار را براى شيخ نقل كردند.
ايشان فرمود: من كسى رانفرستاده بودم .
مـعلوم است كه آن شخص حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده اند.
حال كه ما در احكام شرعى اشتباه مى كنيم , همان بهتر كه ديگر فتوا ندهيم , لذادر خانه خود را بست و بيرون نـيـامد.
اما از ناحيه مقدسه حضرت صاحب الامر (ع ),توقيعى براى شيخ صادر شد كه بر شما است فتوا دادن و بر ما است كه نگذاريم شمادر خطا واقع شويد.
با صدور اين توقيع , شيخ مفيد بار ديگر به مسند فتوا نشست ((91)).

30- تشرف ميرزا محمد استرآبادى

سيد فاضل , ميرزا محمد استرآبادى (ره ) فرمود: شـبى مشغول طواف بيت اللّه الحرام بودم .
ناگاه جوان خوشرويى را ديدم كه مشغول طواف است وقتى نزديك من رسيد, يك شاخه گل سرخ به من داد در حالى كه آن موقع , موسم گل نبود.
من گل را گرفته و بوييدم و بعد عرض كردم : مولاى من , اين گل از كجا است ؟ فرمود: از خرابات براى من آورده اند و از نظرم غايب شد و ديگر او را نديدم ((92)).

31- تشرف امين الواعظين

حاج ميرزا حسن امين الواعظين فرمود: حـدود سـال 1343, به زيارت عتبات مشرف شدم و هميشه بين حرمهاى مقدس ومسجد كوفه و سـهله در تردد بودم و مقصد نهايى و مهمترين حاجات من در اين مكانها تشرف به خدمت حضرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بود.
ضمن اين كه عادت من , چه در گذشته و چه حال , ايـن بـود كـه روزهـاى جمعه بعد از غسل و اداءنماز ظهر و عصر تا بعد از نماز مغرب و عشاء براى انجام مستحبات , در حرم مطهرمى ماندم و بعد از نماز مغرب و عشاء از حرم خارج مى شدم .
روز جـمـعـه اى به حرم مطهر جوادين (ع ) در كاظمين مشرف شدم و بالاى سرحضرت جواد (ع ) نـشـسـتـه و مشغول قرائت قرآن شدم تا وقت دعاى سمات , كه ساعت آخر روز جمعه است , بشود.
ازدحـام جـمـعـيت زياد و جا تنگ شد و ربع ساعت بيشتر به مغرب نمانده بود با عجله مشغول به خواندن دعاى سمات شدم .
نـاگـاه در كـنار خود مرد زيبايى را, كه عمامه سفيد و محاسن سياهى داشت , ديدم .
لباس ايشان مـتوسط و قامت و محاسن ميانه اى داشتند و بر گونه راستشان خالى بود نزد من نشسته و به دعا خواندنم گوش مى دادند گاهى غلطهاى مرا نيز تذكر مى دادند از جمله اين كه من خواندم : و اذا دعـيت بها على العسر لليسر تيسرت .
فرمود: چرا فعل رامؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل مؤنث نيست , يعنى روى قاعده بايستى اين طورخوانده مى شد:و اذا دعيت به على العسر لليسر تيسر.
گفتم : به خاطر رعايت مجانست با ماقبل و مابعد كه مؤنث اند, چون افعال در آنهامؤنث هستند.
فـرمود: اين مطلب غلط است .
بعد فرمود: مقصود من ايراد گرفتن به تو نبود, خواستم اين مطلب را بـدانى , چون تو از اهل علمى و بايد دقت بيشترى داشته باشى .
از ايشان تشكر نمودم و آن جناب از جاى خود برخاستند و رفتند.
هـمان وقت به قلبم خطور كرد كه ببينم اين شخص با اين اوصاف كيست و چگونه درجاى به اين تـنگى نزد من نشست , چون جا به طورى كم بود كه حتى در موقع نشستن جاى خود من هم تنگ شـده بـود چـه رسـد به اين كه يك نفر ديگر كنارم بيايد, لذا دعا رارها كردم و به دنبال او رفتم تا تفحص كنم كه ايشان كيست .
با تلاش زيادى جستجو نمودم , ولى ايشان را نيافتم بعد هم بقيه دعا را با تاسف واشكهاى جارى و ناله خواندم و هر وقت آن قضيه به يادم مى آمد آه مى كشيدم تا آن كه به وطن برگشتم و جريان را فراموش نمودم .
بـعـد از حدود سه سال , شبى در عالم رؤيا ديدم كه در حرم مطهر كاظمين (ع ) مشرفم و حضرت جواد (ع ) نشسته اند.
آن حضرت گندمگون بودند و من از ايشان مسائل مشكل را سؤال مى نمودم , كـه آنـها را الان فراموش كرده ام .
از جمله عرايضم اين بود كه من دائما در مشاهد مشرفه از خداى تـعـالـى و شـما و اجدادتان خواسته ام كه مرا به زيارت حضرت ولى عصر (ع ) مشرف گردانيد, اما دعاى من تا كنون مستجاب نشده است .
فرمودند: اين طور نيست تو آن حضرت را در سفر اولت به مشاهد مشرفه , دو مرتبه ديده اى يك بار در راه سـامـرا و مـرتـبـه ديـگر در حرم كاظمين وقتى كه بالاى سر نشسته بودى و دعاى سمات مـى خواندى , آن شخصى كه نزد تو نشسته بود و اشكالى بر تووارد كرد, يعنى در فقره : و اذا دعيت بها على العسر لليسر تيسرت به تو فرمود: چرافعل را مؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل آن مؤنث نيست , آن شخص امام زمانت بود.
در اين هنگام من از خواب بيدار شدم ((93)).

32- تشرف مرد كاشانى مفلوج

در كتاب بحارالانوار آمده است كه عده اى از اهل نجف براى من نقل كرده اند: مـردى از اهل كاشان به نجف اشرف آمد و عازم حج بيت اللّه الحرام بود.
در نجف به مرض شديدى مـبـتلا و پاهاى او خشك شد و قدرت بر راه رفتن نداشت .
رفقايش اورا در نجف نزد يكى از صلحاء گـذاشـتـند.
آن مرد صالح حجره اى در صحن مقدس داشت و هر روز در را به روى او مى بست و بـراى تـمـاشا و جمع آورى در به صحرامى رفت .
روزى مرد كاشانى به آن شخص گفت : دلم تنگ شده و از اين مكان خسته شده ام امروز مرا با خود ببر و در جايى بينداز و بعد هر جا كه خواستى برو.
آن مردراضى شد و او را با خود به خارج شهر نجف برد.
آن جا مكانى بود كه به آن مقام حضرت قائم (ع ) مى گفتند.
مريض كاشانى مى گويد: مرا در آن جا نشاند و لباس خود را در حوضى شست و برروى درختى كه همان جا بود, انداخت و به طرف صحرا رفت .
من در آن مكان تنهاماندم و فكر مى كردم كه بالاخره كار من به كجا منتهى مى شود.
نـاگـاه جـوان خـوشـروى گـنـدمگونى را ديدم كه داخل صحن مقام شد.
به من سلام كرد وبه حجره اى كه در آن مقام بود, رفت و نزد محراب آن چند ركعت نماز با خضوع وخشوع بجا آورد كه من هرگز نماز به آن خوبى نديده بودم .
وقتى از نماز فارغ شد,پيش من آمد و احوال مرا پرسيد.
به او گفتم : به بلايى مبتلا شده ام كه سينه من از آن تنگ شده است نه خدا مرا از آن عافيت مى دهد, كه سالم گردم نه مرا از دنيا مى برد, تارها شوم .
آن مـرد بـه مـن فرمود: ناراحت نباش به زودى حق تعالى هر دو را به تو عطا مى كند و ازآن مكان رفت .
وقتى خارج شد, ديدم لباس دوستم كه آن را شسته بود, از روى درخت افتاد.
از جا برخاستم و آن را دوباره شسته و بر درخت انداختم بعد از آن باخود فكر كردم و گفتم : من كه نمى توانستم از جا برخيزم چطور شد كه بلند شدم و راه رفتم ؟ و باز وقتى بيشتر دقت كردم , هيچ گونه درد و مريضى در خود نديدم .
فهميدم كه آن بزرگوار حضرت قائم (ع ) بود و حق تعالى به بركت و اعجاز ايشان , مرا عافيت بخشيده است .
از صـحن آن مقام خارج شدم و به صحرا نظر كردم , اما كسى را نديدم .
خيلى ناراحت شدم كه چرا من آن حضرت را نشناختم .
بعد از مدتى صاحب حجره آمد و وقتى سلامت مرا ديد, متحير گشت و جـريـان را از مـن پـرسـيد.
من هم تمام قضيه را به او خبردادم .
او بسيار حسرت خورد كه فيض ملاقات آن حضرت از دستش رفته است .
با اوبه حجره رفتيم .
اهـل نـجـف مى گويند: مرد كاشانى سالم بود تا اين كه دوستان و رفقايش از حج برگشتند.
چند روز بـا ايـشـان بود.
دوباره مريض شد و فوت كرد و در صحن مقدس اميرالمؤمنين (ع ) دفن شد و درسـتـى آن دو مـطلبى كه حضرت ولى عصر (ع ) به اوخبر داده بودند, ظاهر شد, يكى عافيت از مرض و ديگرى از دنيا رفتن بود ((94)).

33- تشرف حاج ملا على محمد كتابفروش در وادى السلام

حاج ملا على محمد كتابفروش , كه تقوى و تقدس او بر اهل نجف پوشيده نيست ,فرمود: در زمانهاى گذشته به مرض تب لازم ((95)) مبتلا شدم كه مدتى به طول انجاميد.
در آخر,كار به جايى رسيد كه قواى من ضعيف شد و طبيب من , كه سيدالفقهاء والمجتهدين آقاى حاج سيد على شوشترى بود, - گرچه شغل ايشان طبابت نبود و غير از مرحوم شيخ انصارى (ره ) كس ديگرى را مـعـالـجـه نـمى نمود - از من نااميد شد, ولى به خاطرتسلى خاطر من , بعضى از داروها را به من مى داد تا وقتى كه از دست من راحت شود.
اتـفـاقـا روزى يكى از رفقا نزد من آمد و گفت : برخيز به وادى السلام برويم .
گفتم :مى بينى من قدرت بر حركت ندارم , چطور مى توانم به وادى السلام بيايم ؟ اصـرار كـرد, تـا آن كـه مرا به همراه خود به وادى السلام برد.
ناگاه مردى در لباس عربهامقابلم ظـاهـر گـرديـد كه با مهابت و جلالت رو به من مى آمد وقتى به من رسيد, دستهاى خود را دراز نمود و فرمود: بگير.
مـن بـا ادب تـمـام دست او را گرفتم ديدم به قدر پشت ناخن نان بود.
آن را به من داد و ازنظرم غـايـب شد.
من قدرى راه رفتم , نان را بوسيدم و به دهان خود گذاشتم و آن راخوردم .
همين كه آن ذره نان به درون من رسيد, دل مرده ام زنده شد خفگى و دلتنگى از من رفت و زندگى تازه اى به من بخشيد.
همين طور هم حزن و اندوه از من زايل شد و نشاط زيادى به روحم وارد گرديد.
هـيـچ شـك نـكـردم و يـقـيـن نمودم كه آن شخص قبله مقصود و ولى معبود حضرت ولى عصر ارواحـنـافـداه بود.
مسرور و شادمان به منزل خود برگشتم .
آن روز و شبش ديگر درخود اثرى از مرض نديدم .
صبح به عادت سابق نزد سيد جليل , جناب حاج سيد على , رفتم و دست خود را به اودادم تا نبضم را بگيرد.
همين كه دستم را گرفت و نبضم را ديد, تبسمى كرد و بر رويم خنديد و فرمود: چه كار كرده اى ؟ عـرض كردم : كارى نكرده ام .
فرمود: راست بگو و از من پنهان نكن .
وقتى زياد اصراركرد, جريان را عرض كردم .
فـرمـود: فهميدم كه نفس عيسى آل محمد (ع ) به تو رسيده است .
جانم را راحت كردى برخيز كه ديگر نياز به طبيب ندارى , زيرا الحمدللّه مرض از تن تو رفته و خوب شده اى .
حاج ملا على محمد كتابفروش (صاحب قضيه ) مى گويد: ديـگر آن شخصى را كه در وادى السلام ديده بودم نديدم , مگر روزى در حرم مطهراميرالمؤمنين (ع ) كـه چـشـمـم بـه جـمال نورانى ايشان روشن شد, بى تابانه به نزدحضرتش رفتم كه شرفياب محضرش شوم , اما از نظرم غايب شد و او را نديدم ((96)).

34- تشرف حاج سيد احمد اصفهانى خوشنويس

حـاج سـيـد احـمـد اصفهانى , معروف به خوشنويس , كه از مهاجرين شهر سامرا در زمان ميرزاى شـيـرازى بـود و بـه هـمراه عالم عامل حاج ملا محمد على سلطان آبادى به حج مشرف شده بود, فرمود: در آن سفر چون وارد مكه معظمه شديم چند شتر را براى رفتن به منى از شخص شتردارى كه نامش صالح بود و به همين مناسبت به او صالح جمال مى گفتند, اجاره كرديم .
وقـتـى شـتـرها را از خارج شهر آوردند, يكى از آنها مفقود شده بود.
او حجاج را سواركرد و ايشان رفتند و گفت : بگذاريد حجاج بروند, من يك شتر مى فرستم كه شما رابدون تاخير و معطلى ببرد.
من تنها ماندم و در خانه اى كه منزل كرده بودم , جز يك پيرزن كه او را به خاطرحفاظت در آن جا گـذاشـتـه بودند كسى نماند, لذا من تنها و محزون و غمگين بدون اين كه چاره و علاجى داشته باشم , ماندم ضمنا من در خانه مطوف خود (راهنما) سيدجليل ميرزا ابوالفضل شيرازى , در طبقه چـهـارم مـنـزل سـكونت داشتم .
بر در خانه منتظر شتربان بودم كه الان شترى را مى فرستد و به حـجـاج ملحق مى شوم تا اين كه آفتاب غروب كرد و شب تاريك شد.
در آن وقت از پيرزن خواستم كـه بـه خـانـه صالح جمال رفته و خبرى بياورد و گفتم : يك ليره عثمانى به خاطر اين كار به تو مى دهم .
قبول نكرد و گفت : اگر هزار ليره هم بدهى خانه را رها نمى كنم .
بـا شـنـيدن اين جواب حال زار و رسوايى دنيا و آخرت مرا گرفت , زيرا حج من استيجارى بود.
به هـمـيـن دلـيـل به بالاى بام رفتم و گريه زيادى كردم و بر روى خاك به سجده افتادم و التجاء و استغاثه به حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف نمودم .
ناگاه مردى را ديدم كه شكل شـتـردارهـا بـود و در خـانـه ايـستاده و با او شترى است .
به آن پيرزن گفت : به سيد (سيد احمد اصفهانى و ناقل قضيه ) اطلاع بده و بگو كه صالح جمال مرا فرستاده است كه او را به حجاج برسانم .
پـيرزن به طبقه چهارم آمد و اثاثيه مرا برداشت و در خانه برد.
من هم پشت سر او رفتم .
آن شخص مرا به بهترين وجهى سوار كرد و زمام شتر را به دست من داد و فرمود: اصلا نترس اين شتر تو را به حـجـاج مـى رسـاند و از نظرم غايب شد.
براه افتادم , ولى يك ساعت نگذشته بود كه حجاج راديدم .
صالح جمال را حاضر كردم و موضوع را از او سؤال كردم .
گـفـت : مـن نـتـوانـسـتم براى تو شتر بفرستم و اين شتر هم از شترهاى من نيست و مثل آن در شترهاى حجاز يافت نمى شود, بلكه از شترهاى يمن است .
خلاصه مشاجره اى بين حجاج و مطوف و شـتردار افتاد و مطوف حكم كرد كه جمال بايد حبس و از اوجريمه گرفته شود.
اما جناب حاج مـلا مـحـمـد على سلطان آبادى دستور دادند كه اين مشاجرات را ترك كنيم تا نزاع خاتمه يابد و همين كار هم شد.
وقتى به مكه مراجعت نموديم و از اعمال حج فارغ شديم و حجاج خواستند به اوطان خود مراجعت نمايند, مطوف به دلالها دستور داد تمام شتربانان را جمع نمايند و آنهارا به حضور تمامى حجاجى كه باقى مانده بودند, بياورند, و از آنها سؤال شود كه كدام يك از جريان شتر اطلاع دارد و كدام يك از آنـهـا بـوده كـه به منزل من (صاحب قضيه )آمده است .
هيچ يك جوابى ندادند و اطلاعى از اين مطلب نداشتند.
بعد هم آن شتر رابه شصت ليره عثمانى خريدند و به من تقديم نمودند ((97)).

35- تشرف ديگرى از حاج سيد احمد خوشنويس

حاج سيد احمد اصفهانى (ره ) براى ما نوشت : مـن بـه مسجدسهله مشرف مى شدم .
روز جمعه اى در حجره نشسته بودم كه ناگاه سيدمعمم و موقرى داخل شد.
ايشان قباى فاخر و عباى قرمزى پوشيده و به آنچه درگوشه حجره بود, نظرى انـداخت در آن جا تعدادى كتاب و ظرف و فرشى بود فرمود:اينها نياز دنيوى ات تامين مى كند.
تو هـر روز صـبـح بـه نـيابت از صاحب الزمان (ع )زيارت عاشورا بخوان و من ماهيانه براى تو خرجى مـى فرستم .
آن را بگير كه اصلامحتاج به احدى نباشى .
سپس مقدارى پول داد و گفت : اين مبلغ بـراى يـك ماه تو كافى است .
بعد از اين حرف به طرف در مسجد براه افتاد در حالى كه من قدرت نداشتم اززمين برخيزم .
زبانم هم بند آمده بود و هر چه خواستم صحبتى كنم , نتوانستم .
همين كه بيرون رفت , مثل اين كه زنجيرهايى آهنين به من بسته شده بود كه با رفتن ايشان باز شد و قدرتى پـيـدا كـردم .
بـرخـاسـتـم و از مـسـجـد خـارج شـدم , ولى هر قدر جستجوكردم , اثرى از آن آقا نديدم ((98)).

36- تشرف شيخ صالح قطيفى

عالم عامل , شيخ صالح قطيفى - صاحب كتاب اعمال السنة - فرمود: بـعد از كشتارى كه در روز يكشنبه 27 رجب سال 1325, در شهر قديح كه از بلادقطيف و مسكن مـن اسـت .
واقـع شـد, در حالى كه در محاصره دشمن بوديم , من مشغول تاليف اين كتاب بودم و اغتشاش حواس داشتم .
شـب جـمـعـه اى بـعـد از اداء نماز فريضه در مسجد قديح , مشغول نافله عشاء بودم .
ناگاه صداى شـخصى را شنيدم كه از حفظ مشغول خواندن دعاى افتتاح است و حال آن كه از اهل قديح احدى آن دعـا را نـمـى تـوانـسـت بـخواند و آنها هم كه مى خواندند, از حفظنبودند خصوصا در آن حال مـحـاصره و دگرگونى اوضاع .
اين شخص , دعا را به لهجه عربى و با كمال رقت و حال حزن , كه مناسب آن است , مى خواند كه همه اينها موجب تعجب من گرديد! در حين خواندن فقره : اللهم انا نشكوا اليك فقد نبينا متوجه اوشدم ببينم كه كيست كه دعا را به اين حال حزن و رقت مى خواند, ديـدم شـخـصـى فـقـيـرو مـريـض و بسيار صابر در فقر و مرض و به نظر مى رسيد كه در نهايت سـاده لـوحـى مـى باشد و از او چنين عبادتى بسيار بعيد بود.
تعجبم زيادتر شد و غبطه خوردم كه اين طور شخصى چنين حالى در عبادت دارد و من آن حال را ندارم .
مـدتى مشغول شنيدن دعا خواندن او بودم و خودم را سرزنش مى كردم .
به او خطاب كردم و از او الـتـمـاس دعـا نمودم .
او هم از من التماس دعا كرد.
از مسجد بيرون آمدم واين قضيه را فراموش كردم .
پـانـزده روز از اين جريان گذشت .
شب جمعه در همان مسجد, همان شخص را كه اسم او مهدى بـود, بـه هـمان حالت گذشته , ديدم .
از كثرت تعجب سؤال كردم : شما اين دعا را كه هر شب ماه رمضان خوانده مى شود, از حفظ داريد؟ گفت : نه .
بـا خـود گـفـتم : شايد اسم اين دعا را نمى داند, لذا بعضى از فقرات آن را كه از آن شخص شنيده بودم , خواندم كه شايد به خاطر بياورد.
گفت : نه .
دانـسـتـم كـه خـواننده دعا در آن شب يا حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف يا يكى ازاولياءاللّه بوده است ((99)).

37- تشرف شيخ على اكبر روضه خوان

شيخ جليل فاضل , شيخ على اكبر روضه خوان فرمود: من دو مرتبه خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مشرف شدم .
مـرتـبـه اول , شبى در مسجد كوفه در مقام حضرت صادق (ع ) خسته شده بودم و ازشدت گريه پـوسـتى بر صورت انداخته و به ديوار مسجد سمت حرم حضرت مسلم (ع ) تكيه داده بودم .
ناگاه نـظـرانـداخـتم در آن دل شب چند قدم دورتر از مقام حضرت صادق (ع ) در فضاى مسجد, شبح شخص بزرگوارى ظاهر شد كه نور بر زمين افكنده و گويا چراغى در زير عبا دارد.
هر چه نظر را بـالاتـر بردم به همين شكل نورمى ديدم و گويا سرپوشى بر روى او گذارده اند كه وى را پوشانده اسـت , لـكـن روشـنى آن نيز نمايان مى نمود و همين طور تمام قامت ايشان كامل و به اين صورت مشخص بود.
از مـشاهده آن شبح , محو تماشا شدم و ابدا خيالى در ذهنم خطور نمى كرد.
نفهميدم كه آيا ايشان مشغول عبادتند يا فقط ايستاده اند؟ مـدتـى بـديـن منوال گذشت تا آن كه حركت كردند و از روبروى من به طرف پشت سرم رفتند, چـون بـرگـشتم كسى را نديدم .
برخاستم و به سمت صحن حضرت مسلم (ع )دويدم , اما اثرى از ايشان نديدم .
بلافاصله به سمت حرم جناب هانى (ره ) دويدم ,ولى باز اثرى نديدم .
دوباره به سمت مسجد مراجعت نمودم و از شدت ناله وافسوس از درون فرياد كشيدم .
والده از حجره بيرون آمد و به من فرمود: تو را چه مى شود؟ حكايت را براى ايشان بيان نمودم .
مـرتـبـه دوم , در حـرم مطهر حضرت ثامن الحجج (ع ) در طرف پايين پا, متحيرانه ايستاده بودم و انتظار جايى خالى را مى كشيدم ناگاه ديدم بزرگوارى عمامه سياهى برسر دارد و رداى عزت بر تن نموده و در نهايت جلالت و بزرگى و رشادت , از محل خود حركت فرمود و به من خطاب كرد كه : بيااين جا.
مـن , از اشـتـيـاقى كه به جاى خالى داشتم و اين كه مبادا كس ديگرى سبقت بگيرد و آن مكان را اشغال كند, متوجه آن بزرگوار نشدم و با آن كه از پهلوى من گذشت و شايدلباس آن سرور هم با مـن تماس گرفته باشد, در نهايت به ايشان التفات نكردم و اين تشرف را غنيمت نشمردم يعنى با خـود گـفتم خودم را به جاى خالى برسانم بعدا به آن بزرگوار نظر كنم .
همين كه در جاى خود قرار گرفتم , نظر كردم , ولى او را نديدم .
آن وقت متوجه شدم و با سرعت به دنبال آن سرور از اين طـرف بـه آن طـرف مـى دويدم وواله و حيران به اين و آن تنه مى زدم , اما اصلا و ابدا كسى را كه شـبـاهـت بـه آن سـرورداشـتـه بـاشـد, نـيـافـتـم و آن شب را به تحير و سرگردانى و نااميدى گذراندم ((100)).

38- تشرف حاج سيد على بجستانى

آقاى ميرزا هادى بجستانى فرمود: بـعد از تشرف مرحوم ميرزاى شيرازى به مكه معظمه , در سال بعد, پدرم - مرحوم آقاى حاج سيد عـلـى بجستانى - مشرف شد و چون در تطهير و وضو بسيار محتاطبود, در سفرها خصوصا در راه مكه به ايشان سخت مى گذشت به طورى كه نمازهاى پنجگانه را با وضوى صبح بجا مى آورد.
در يـكى از منازل , بر سر بركه اى نشست و آفتابه بزرگى را پر از آب كرد, اما ديد كه سوراخ شده و آبـش هـدر مى رود.
اندوهى بر ايشان عارض شد.
به دقت نظر كرد وسوراخ آفتابه را ديد.
همان جا نـشـسـت و در اندوه و حيرت فرو رفت .
ناگهان از طرف ديگر بركه , جوانى در لباس اعراب رو به ايشان كرد و با نهايت مهربانى و شيرين زبانى فرمود: مير سيد على اشبيك ؟ (تو را چه مى شود) اين لـفـظ (لفظ مير), اسمى عجمى بود كه هيچ كس از اهل نجف ايشان را به اين نام نمى شناخت .
جز اشخاصى كه همشهرى هاى ايشان و يا از بستگان بودند.
بـالاخـره بـه مجرد تكلم آن جوان , پدرم با ايشان مانوس شد, كه معمولا اگر كس ديگرى صحبت مى كرد, به خاطر آن اندوهى كه براى سوراخ شدن آفتابه و نداشتن ظرفى براى تطهير و وضو با او تندى مى كرد.
ظـاهرا دو سه مرتبه آن جوان لطف فرموده از حال پدرم پرسش نمودند و ايشان هم جواب دادند و نيز در حق ايشان دعا فرمودند.
پدرم فرمود: من از نام و مسكن و احوال ايشان سؤال نمودم و همان طور كه ايشان مرحمت فرموده و از من سؤال كرده بودند, پرسيدم : نام شما چيست ؟ فرمودند:عبداللّه .
پرسيدم : اهل كجاييد؟ فرمودند: حرم اللّه .
پرسيدم : شغل شما چيست ؟ فرمودند: طاعة اللّه .
و همين طور چند مطلب را با قافيه فرمودند, تا آن كه سؤال كردند: چرا مهمومى ؟ بيان حال نمودم , يعنى احتياج زياد خودم و كمبود آب و سوراخى آفتابه را گفتم .
فرمودند: آفتابه سـوراخ نـيـسـت .
عـرض كـردم : خـودم به دقت نگاه كردم و سوراخ راديده ام و الان آب آن خالى مى شود.
فـرمـودنـد: نـه , دوباره ملاحظه كن .
چون مشغول نگاه كردن شدم آن سوراخ را در آفتابه نديدم .
مـتـعـجـب شدم و در آن حالت حيرت , به خود آمدم كه او كه بود و چه شد؟ وملتفت شدم كه آن بـزرگوار امام (ع ) بوده اند.
آفتابه را بر زمين زدم و سر و سينه زنان راه بيابان را پيش گرفتم .
چند نفر از رفقا و علماء كه همراه ما بودند مرا نصيحت كردندو حقير را برگرداندند ((101)).