زندگانی حضرت محمد (ص)

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۲ -


فصل یازدهم : سال هفتم هجرت

جنگ خیبر

ماه ذى حجه بود که رسول خدا(ص)از حدیبیه بازگشت و تا مقدارى از ماه محرم در مدینه بود سپس به آن حضرت خبر رسید که یهود خیبر در صدد حمله به مدینه هستند و همین سبب شد تا دستور حرکت به خیبر از طرف پیغمبر صادر شود و از طرفى به گفته برخى از مورخین رسول خدا (ص)پس از اینکه نامه به سران جهان نوشت به فکر افتاد ممکن است برخى از آنها مانند کسرىـپادشاه ایرانـو یا هرقل امپراتور روم در صدد برآیند تا از وجود خطرناکترین دشمنان اسلامـیعنى یهودیانى که در حجاز سکونت دارندـبر ضد مسلمانان استفاده کرده و آنها را به جنگ با مسلمانان تحریک کنند و دیار یهودیان ساکن حجاز پایگاهى براى دشمنان اسلام گردد،و از این رو پیغمبر اسلام باید هر چه زودتر تصمیم قاطعى براى پاک کردن حجاز از این دشمنان خطرناک که با شکست خوردن همکیشانشان یعنى یهود بنى النضیر،بنى قینقاع و بنى قریظه در مدینه همچون مار زخم خورده‏اى شده بودند بگیرد،و پیش از اینکه آنها به فکر تهیه لشکر و جنگ و حمله به مدینه بیفتند آنها را سرکوب کند،بخصوص که آنها با قبیله غطفان نیز همپیمان بودند و در وقت بروز جنگ از کمک آنها نیز برخوردار مى‏گشتند.

به هر صورت لشکر اسلام از مدینه خارج شد و پرچم جنگ را نیز رسول خدا به دست على بن ابیطالب (ع)داد و بسرعت راه خیبر را در پیش گرفتند به طورى که‏نزدیک به دویست کیلومتر راه،مسافت میان مدینه و خیبر را سه روزه طى کرد و براى اینکه میان یهود مزبور و همپیمانانشان از قبیله غطفان جدایى اندازد که قبیله مزبور نتوانند به کمک آنها بیایند در سر آب«رجیع»ـکه در نزدیکى خیبر بود منزل کرد و آنجا را لشکرگاه خود قرار داد.

و به گفته ابن هشام قبیله غطفان وقتى از ماجرا با خبر شدند به قصد یارى یهود خیبر حرکت کردند ولى به فکر زن و فرزند و اموال خود که به جاى گذاشته بودند افتاده و گفتند:ممکن است در غیاب ما محمد و لشکریانش به سرزمین ما حمله کرده و آنها را اسیر نموده و اموال ما را به غنیمت ببرند از این رو بازگشتند و به کمک آنها نیامدند و برخى از مورخین نیز عقیده دارند که قبیله غطفان به آنها کمک کردند ولى آنها نیز مانند یهودیان خیبر شکست خورده به دیار خود بازگشتند و ظاهرا قول اول صحیحتر باشد.

و به هر صورت رسول خدا(ص)با لشکریان خود از آنجا حرکت کرد و شبانه تا پشت قلعه‏هاى خیبر پیش رفت و در آنجا توقف نمود،صبح که شد و یهودیان به عادت همه روزه با بیل و کلنگ از قلعه‏ها براى زراعت بیرون آمدند لشکریان اسلام را مشاهده کردند که قلعه‏ها را محاصره کرده و پیاده شده‏اند،از این رو بسرعت وارد قلعه شده و فریاد زدند:

محمد با سپاهیانش!

پیغمبر خدا این جریان را به فال نیک گرفت و فرمود:«خیبر خراب شد،ما وقتى بر قومى فرود آییم بدا به حالشان!»!

قلعه‏هاى خیبر

قبلا باید دانست که خیبر مرکب از هفت قلعه محکم بود که اطراف آن را مزارع سر سبز و نخلستانها احاطه کرده بود و محل سکونت چند تیره از یهود بوده.

نام این قلعه‏ها به گفته یاقوت حموى به شرح زیر بود:

ناعم،قموص،شق،نطاة،سلالم،و طیح و کتیبه.و در برخى از تواریخ دو قلعه دیگر به نام قلعه صعب بن معاذ و قلعه زبیر نیز ذکر شده که معلوم نیست نام دیگرى از همین قلعه‏هاى هفت گانه است و یا اضافه بر قلعه‏هاى مذکور بوده است.

یهودیان خیبر که پیش بینى چنین حمله‏اى را از طرف مسلمانان کرده بودند قبلا تهیه جنگ را دیده و آذوقه و اسلحه کافى براى چنین روزى در قلعه‏ها ذخیره کرده بودند،و چون از ورود لشکر اسلام با خبر شدند براى مقابله با آنها به مشورت پرداختند و به دستور سلام بن مشکمـکه بزرگترین آنها بودـاموال و زنان را در قلعه وطیح و سلالم جاى دادند و اندوخته‏هاى خود را به قلعه ناعم بردند،و مردان جنگجو به قلعه نطاه رفتند و براى جنگى سخت خود را آماده کردند.

محاصره قلعه‏ها شروع شد و هر روز در پاى یکى از قلعه‏ها جنگ مى‏شد و یهودیان بسختى از قلعه‏ها دفاع مى‏کردند،زیرا بخوبى مى‏دانستند اگر شکست بخورند باید از سراسر جزیرة العرب چشم بپوشند و نفوذ یهود در کشور عربستان از میان خواهد رفت،و از این رو محاصره قلعه‏هاى مزبور تا روزى که یهودیان تسلیم شدند بیش از بیست روز طول کشید و سرانجام نیز فتح این جنگ مانند اکثر جنگهاى دیگر به دست على بن ابیطالب(ع)انجام شد و شجاعتى که از وى در میدان جنگ به ظهور رسید سبب یأس و نومیدى یهودیان از مقاومت و پایدارى گردید و حاضر به تسلیم و مصالحه شدند،بشرحى که ذیلا بیاید،مورخین مى‏نویسند روزهاى نخست مسلمانان در پاى قلعه نطاه با یهود به جنگ پرداختند و جنگ سختى در آنجا روى داد که در یک روز تنها از مسلمانان پنجاه نفر زخمى و کشته شدند،و در همان جنگ سلام بن مشکمـبزرگ یهودیانـبه قتل رسید،و به دنبال او حارث بن ابى زینب فرماندهى جنگ را به عهده گرفت و به قلعه ناعم رفت و محاصره این قلعه شروع شد و چند روز به طول انجامید و مسلمانان کارى از پیش نمى‏بردند .

مورخین عموما نوشته‏اند:روزى پیغمبر اسلام(ص)پرچم جنگ را به دست ابو بکر داد و او را براى فتح قلعه قموص و جنگ با یهودیان مأمور کرد (1) ولى اونتوانست کارى انجام دهد و سرافکنده بازگشت و به نقل بسیارى از اهل حدیث او و همراهان هر یک گناه شکست را به گردن دیگرى مى‏انداختند،ابو بکر همراهانش را سرزنش مى‏کرد و همراهان او را،روز دیگر پیغمبر خدا پرچم را به دست عمر داد و او را مأمور فتح قلعه و جنگ فرمود،ولى او نیز همانند رفیقش ابو بکر بدون فتح بازگشت و عذر خود را سرپیچى لشکریان از فرمان ذکر کرد و لشکریان نیز بى‏کفایتى او را در فرماندهى علت شکست مى‏دانستند.

شب که شد به اتفاق اهل تاریخ و حدیث پیغمبر خداـبا مختصر اختلافى که در نقل حدیث استـفرمود :

«لا عطین الرایة غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله لا یرجع حتى یفتح الله على یدیه کرارا غیر فرار».

[فردا پرچم را به دست مردى مى‏دهم که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست دارند و باز نگردد تا آن گاه که خداوند قلعه را به دست او بگشاید،آن حمله افکنى که فرار نکند!]

چون روز بعد شد بزرگان را اصحاب پیغمبر زودتر از هر روز در خیمه آن حضرت جمع شدند و همگى انتظار داشتند این افتخار نصیب آنها گردد و اوصافى که پیغمبر خدا فرموده بود بر آنها منطبق شود و به همین خاطر وقتى رسول خدا(ص)در جاى خود نشست و نگاهى به آنها انداخت هر یک گردن مى‏کشیدند که پیغمبر آنها را ببیند شاید پرچم را به او بسپارد.

و از عمر نقل شده که گوید:من هیچ روز فرماندهى جنگ را به اندازه آن روز دوست نداشتم .

و چون رسول خدا(ص)نظر افکند و على را در میان اصحاب ندید فرمود:على کجاست؟

گفتند:به چشم درد سختى مبتلا شده که پیش پاى خود را نمى‏بیند.

پیغمبر فرمود:او را نزد من آرید.

و چون على(ع)را به نزد آن حضرت آوردند پیغمبر خدا قدرى از آب دهان خودبه دیدگان او مالید و دست بر چشمان او کشید که چشمش باز شد و پرچم جنگ را به دست او داد و او را به سوى قلعه یهودیان فرستاد و این جمله از دعا را نیز بدرقه راه او کرده گفت:

«اللهم قه الحر و البرد».

[خدایا او را از گرما و سرما حفظ کن. (2) ]

على(ع)عرض کرد:یا رسول الله تا چه مقدار با آنها بجنگم؟فرمود:تا وقتى که مسلمان شوند و شهادتین را بگویند،که آن وقت دیگر جان و مالشان محترم است.

على(ع)به پاى قلعه آمد و یهودیان به رسم هر روز با سابقه‏اى از فرار کردن مسلمانان در روزهاى پیش داشتند بیرون ریختند و به نقل بسیارى از اهل تاریخ در همینجا بود که مرحبـپهلوان نامى یهودـغرق در اسلحه به میدان آمد و رجز خوانده مبارز طلبید و گفت:

قد علمت خیبر انى مرحب‏
شاکى السلاح بطل مجرب‏
اذ الحروب اقبلت ملتهب
(3)

على(ع)به جنگ او رفته و با این رجز پاسخ او را داد و فرمود:

انا الذى سمتنى امى حیدرة
کلیث غابات شدید قسورة
اکیلکم بالسیف کیل السندرة
(4)

و سپس با دو ضربت مرحب را به خاک انداخت و یهودیان دیگر که چنان دیدند به قلعه گریختند و با سرعت در قلعه را بستند که مسلمانان نتوانند وارد شوند،در این وقت‏على(ع)به پاى قلعه آمد و پنجه مبارک خود را به حلقه در انداخت و حرکت سختى داده آن را از جاى خود کند و به صورت سپرى روى دست گرفت و سپس آن را به دور افکند و به دنبال آن مسلمانان وارد قلعه شده و آن را فتح کردند. (5)

و به نقل ابن هشام هنگامى که رسول خدا پرچم را به دست على(ع)داد فرمود:این پرچم را بگیر و پیش برو تا خداوند قلعه را براى تو بگشاید.

و سپس از سلمة بن عمرو بن اکوع نقل کرده که گفت:على(ع)پرچم را به دست گرفت و با سرعت به سوى قلعه روان شد،و من نیز به دنبال او بودم،پس همچنان هروله کنان تا پاى قلعه بیامد و پرچم را در وسط سنگهایى که پاى قلعه بود در زمین فرو برد.مردى از یهودیان از بالاى دیوار قلعه سر کشید و گفت:تو کیستى؟

على(ع)پاسخ داد:منم على بن ابیطالب.

آن مرد یهودى فریاد زد:سوگند بدانچه بر موسى نازل شد که مغلوب شدید.

و از ابو رافع نقل کرده که گفت:من در آن روز همراه على بودم و چون به در قلعه رسید یهودیان بیرون آمده و با او به جنگ پرداختند،پس مردى از یهود ضربتى به دست على(ع)زد که سپر از دستش افتاد،در آن هنگام على را دیدم که دست برد و در قلعه را از جاى کند و آن را به دست گرفت و سپر خویش قرار داد و تا پایان جنگ آن در دست او بود و پس از آنکه قلعه را فتح کرد آن در را به یکسو افکند،و در آن هنگام من و هفت نفر دیگر که روى هم هشت نفر شدیم پیش رفته و هر چه خواستیم آن در را از جا حرکت دهیم نتوانستیم.و به نقل ابن حجر عسقلانى در اصابه و قاضى دحلان در سیرة النبویه و دیگران از علمان اهل سنت پس از پایان جنگ چهل نفر کمک کردند تا توانستند آن در را به جاى خود بازگردانند،و قاضى عضد الدین ایجى در شرح مواقف و چند تن دیگر از محدثین آنها از على(ع)با مختصر اختلافى نقل کرده‏اند که فرمود:

«و الله ما قلعت باب خیبر بقوة جسمانیة بل بقوة رحمانیة».

[به خدا سوگند در قلعه خیبر را به نیروى جسمانى از جاى نکندم بلکه با نیروى رحمانى و الهى آن را کندم. (6) ]

تسلیم یهود خیبر

با فتح قلعه قموص و ناعم و کشته شدن چند تن از سران و پهلوانانشان و اسیران و غنایمى که از این قلعه‏ها به دست مسلمانان افتاد یهودیان از پیروزى خود نومید شده و حالت یأس برایشان مستولى شد و با این که هنوز قلعه‏هاى کتیبه و وطیح و سلالم فتح نشده بود به فکر مصالحه افتادند تا جانشان سالم بماند،و از این رو امیة بن أبى الحقیق که از سران ایشان بود براى قرارداد صلح نزد پیغمبر آمد و قرار شد مانند یهودان بنى قینقاع اموال خود را به جاى گذارند و هر که مى‏خواهد برود به مقدار بار یک مرکب از اثاثیه و لوازم بتواند همراه ببرد،رسول خدا(ص)موافقت فرمود.پس از تنظیم قرارداد به آن حضرت عرض کردند :اگر اجازه دهید ما در همین سرزمین بمانیم چون به کار زراعت در این سرزمین آشناتر هستیم و طبق قراردادى در آمد و محصول آن را با صاحبان آنـیعنى مسلمانانى که زمینها به ایشان منتقل شده بودـتقسیم کنیم.پیغمبر اسلام با این تقاضاى آنها نیز موافقت فرمود به شرط آنکه هر وقت بخواهد بتواند آنها را از آنجا بیرون کند،و قرار شد محصول آن را هر ساله نصف کنند نصف آن را به مسلمانان بدهند و نصف دیگر را خودشان بردارند،و به این قرارداد تا زمان عمر بن خطاب نیز عمل شد و عمر در زمان خلافت خود آنها را از آن سرزمین بیرون کرد.

مصالحه یهود فدک

هنگامى که یهود خیبر تسلیم شدند پیغمبر اسلام على(ع)را به نزد یهودیان فدک فرستاد (7) که یا اسلام آورند و یا آماده جنگ باشند،و یهود مزبور که از سرنوشت یهودیان خیبر مطلع شده بودند تاب جنگ در خود ندیدند و از این رو پیغام دادند که‏با ما نیز همانند یهود خیبر رفتار کن و رسول خدا(ص)پذیرفت و فدک بدون جنگ تسلیم شد و از این رو سرزمین فدک متعلق به خود آن حضرت گردید و بر طبق روایات و مدارک بسیارى که در دست هست آن حضرت فدک را به فاطمه(س)بخشید و یکى دو سال نیز که پیغمبر(ص)زنده بود کارهاى آن به دست فاطمه (س)انجام مى‏شد و محصول آن را به خانه فاطمه(س)مى‏آوردند،ولى پس از رحلت رسول خدا(ص)ابو بکر مدعى شد که فدک ملک شخصى پیغمبر نبوده و او نیز پس از خود چیزى را به ارث نمى‏گذارد و هر چه متعلق به آن حضرت بود،مال همه مسلمانان است و چون فاطمه(ع)فرمود:پدرم او را در زمان حیات خود به من بخشیده از او شاهد طلب کرد و به دنبال آن ماجراهاى جانگدازى پیش آمد که منجر به شهادت فاطمه(س)گردید.تعجب اینجاست که خلیفه دوم که از ماجراى فدک با خبر بودـبا کمال احتیاطى که به گفته اهل سنت در امور مالى مسلمانان داشت و شدت عملى که براى ضبط آن به خرج مى‏دادـبر خلاف گفته ابو بکر آن را به بنى هاشم برگرداند به شرحى که در کتابهاى تاریخى موجود است،و پس از وى بنى امیه دوباره آن را از بنى هاشم پس گرفتند و چون عمر بن عبد العزیز به خلافت رسید براى بار دوم آن را به فرزندان على(ع)بازگرداند و همچنین در طول تاریخ اسلام چند بار به صاحبان اصلى آن داده شده و دوباره به زور از آنها گرفتند.

صفیه دختر حیى بن اخطب

در میان زنانى که اسیر شدند یکى هم صفیه دختر حیى بن اخطب بود که پدرش در جنگ بنى قریظه به قتل رسید و شوهرش کنانة بن ربیع هم در این جنگ کشته شد و چون او را به همراه چند اسیر دیگر به نزد پیغمبر آوردند آن حضرت او را آزاد کرد و سپس به ازدواج خویش در آورد و جزء همسران خویش قرار داد و با این کار شخصیت یک زن بزرگ زاده را که پدر و شوهرش هر دو کشته شده بودند حفظ کرد و از آینده ذلتبارى او را نجات داد،و ضمنا به وسیله این ازدواج با بنى اسرائیل و یهودیان وصلتى کرده و ارتباطى برقرار نمود که خود در پیشرفت اسلام و تحکیم‏مبانى آن بسیار مؤثر بود و ثالثا با این عمل درسى هم به مسلمانان داد که زنان اسیر را آزاد کرده و با احترام همچون زنان آزاده آنها را به عقد در آورند.

داستان گوشت مسموم گوسفند

مورخین نوشته‏اند:پس از آنکه رسول خدا(ص)از کار صلح و تقسیم غنایم خیبر فارغ شد زنى از یهودیان که زن سلام بن مشکم و دختر حارث بن ابى زینب بود گوسفندى را کشته و بریان کرد و آن را با زهر مسموم نموده به عنوان هدیه براى رسول خدا(ص)و مسلمانان آورد و چون شنیده بود که پیغمبر اسلام کتف گوسفند را بیش از جاهاى دیگر دوست مى‏دارد زهر بیشترى در کتف ریخته بود.

رسول خدا(ص)و مسلمانان دست دراز کرده و پیغمبر و بشر بن براء بن معرور پیش از دیگران لقمه‏اى از آن در دهان گذاردند،بشر بن براء بن معرور لقمه خود را از گلو فرو داد ولى پیغمبر آن را از دهان بیرون انداخته فرمود:استخوان این گوشت به من خبر داد که زهر آلود است از این رو مسلمانان دیگر از آن نخوردند،ولى بشر که لقمه‏اى از آن خورده بود مسموم شد و در اثر همان زهر از دنیا رفت و چون آن زن را طلبیدند و جریان را از او پرسیدند صریحا اعتراف کرد که آن را مسموم ساخته است.رسول خدا از او پرسید:براى چه این کار را کردى؟گفت:تو خود مى‏دانى با قوم و قبیله من چه کردى،از این رو من این کار را کردم و با خود گفتم:اگر این مرد پادشاه است و قصد کشورگشایى دارد که بدین وسیله از دستش آسوده خواهیم شد و اگر پیغمبر است که از مسموم بودن آن با خبر خواهد شد!رسول خدا از آن زن درگذشت.و در روایات بسیارى است که در هنگام رحلت رسول خدا(ص)به خواهر بشر بن براء که به عیادت آن حضرت آمده بود فرمود:

هم اکنون اثر آن لقمه مسمومى را که با برادرت بشر در خیبر خوردیم در رگ حیات خود احساس کردم و دانستم که همان موجب قطع زندگى من گردید.

و از این رو بسیارى را عقیده بر آن است که پیغمبر اسلام شهید از دنیا رفت و گذشته از تمام فضایل و افتخاراتى که داشت به درجه شهادت نیز نایل آمد.

مراجعت از خیبر

چنانکه گفتیم:جنگ خیبر تا روزى که منجر به تسلیم یهودیان گردید متجاوز از بیست روز طول کشید و در این جنگ جمع زیادى از مسلمانان زخمى شدند و به نقل ابن هشام بیست نفر از آنها نیز به شهادت رسیدند که چهار تن آنها از مهاجرین و بقیه از انصار مدینه بودند.

از یهودیان نیز عده زیادى کشته شدند که از آن جمله سلام بن مشکم،حارث بن أبى زینب،مرحب و چند تن دیگر از بزرگان ایشان بود.

و در مراجعت سر راه خود به وادى القرى آمد و در آنجا نیز گروهى از یهودیان سکونت داشتند و در آغاز به جنگ مسلمانان آمدند ولى بزودى مغلوب شدند و پس از چند روز محاصره تسلیم شدند و پیغمبر خدا به مدینه بازگشت.

مراجعت جعفر بن ابیطالب از حبشه

پیغمبر اسلام هنوز در خیبر بود یا در راه بازگشت به مدینه بود که خبر بازگشت جعفر را از حبشه بدو دادند و رسول خدا(ص)به قدرى از بازگشت او خورسند شد که فرمود:

«ما أدرى بأیهما أسر بفتح خیبر أم بقدوم جعفر»!

[نمى‏دانم کدام یک از این دو خبر براى من خورسند کننده‏تر بود:خبر فتح خیبر یا خبر ورود جعفر!]

و چون به مدینه آمد جعفر بن ابیطالب به استقبال آن حضرت شتافت و رسول خدا پیش رفته او را در آغوش کشید و میان دیدگانش را بوسید و بر طبق روایت کلینى(ره)و شیخ طوسى به او فرمود:

آیا عطیه‏اى به تو ندهم؟و بخششى به تو نکنم؟

جعفر عرض کرد:چرا یا رسول الله!

مردم گمان کردند پیغمبر اسلام مى‏خواهد طلا و نقره‏اى به او بدهد از این رو همگى خیره شده گردن کشیدند و رسول خدا(ص)نماز جعفر را به او تعلیم فرمود ودر فضیلت و ثواب آن بدو گفت:

اگر بتوانى هر روز بخوان و گرنه دو روز یک مرتبه و گرنه هفته‏اى یکبار و گرنه ماه و سالى یک مرتبه این نماز را بخوان که خدا گناهانى که در ما بین آن دو کرده‏اى مى‏آمرزد؟

در حدیث دیگرى است که فرمود:من چیزى را به تو یاد دادم که اگر هر روز آن را انجام دهى از دنیا و آنچه در آن است براى تو بهتر است. (8)

داستان رد شمس

از حوادث سال هفتم یکى هم داستان رد شمس و بازگشتن خورشید است به دعاى رسول خدا(ص)که کازرونى و دیگران نقل کرده‏اند،و حافظ گنجى شافعى آن را در فتح خیبر و هنگام تقسیم غنایم ذکر کرده است.ما آن را از روى مشکل الآثار علامه طحاوى(به نقل احقاق الحق)براى شما نقل مى‏کنیم،که او به سند خود از اسماء بنت عمیس روایت کرده است که روزى هنگام عصر رسول خدا(ص)سرش را در دامان على(ع)نهاد و حالت وحى بر آن حضرت عارض شد و طول کشید تا غروب شد و على نماز عصر نخوانده بود اما به احترام پیغمبر نتوانست از جا برخیزد و چون پیغمبر برخاست به على(ع)فرمود:آیا نماز عصر خوانده‏اى؟عرض کرد:نه.

پیغمبر دعا کرده گفت:

«اللهم ان علیا کان فى طاعتک و طاعة رسولک فاردد علیه الشمس»

[پروردگارا على(بنده تو)در راه اطاعت تو و فرمانبردارى رسول تو بوده پس خورشید را براى او بازگردان.]اسماء گوید:در این وقت خورشید را دیدم که بازگشت و دیوارها را دوباره آفتاب‏گرفت تا على(ع)وضو گرفت و نمازش را خواند،آن گاه غروب کرد. (9)

عمرة القضاء

پس از جنگ خیبر تا ماه ذى قعده که پیغمبر خدا به قصد انجام عمرهـطبق قرارداد حدیبیهـحرکت کرد اتفاق مهم دیگرى در مدینه نیفتاد جز چند مأموریت کوتاه مدت و سپاههاى کوچکى که پیغمبر خدا براى سرکوبى برخى از قبایل اطراف مدینه که قصد تجاوز یا خیانتى داشتند فرستاد و خود با آنها نبود و در مدینه براى سر و صورت دادن به وضع مسلمانان توقف فرمود و از جمله حوادث،اسلام سه تن ازنامداران قریشـیعنى خالد بن ولید عمرو بن عاص و عثمان بن طلحهـبود که در این چند ماه اتفاق افتاد و به صف مسلمانان در مدینه پیوستند و برخى اسلام آنها را پس از«عمرة القضاء»ذکر کرده‏اند.

و چون ماه ذى قعده شد آماده حرکت به سوى مکه و انجام عمره‏اى که در اثر مخالفت قریش سال گذشته از او قضا شده بود گردید،و با دو هزار نفر از مسلمانان بدان سو حرکت کرد و طبق قراردادى که با قریش داشت اسلحه‏اى جز شمشیر غلاف شده همراه برنداشتند،ولى رسول خدا(ص)احتیاط کار را کرده براى آنکه مبادا قریش پیمان شکنى کنند محمد بن مسلمه را با صد سوار از جلو فرستاد و دستور داد تا«مر الظهران»ـدره‏اى که مشرف به شهر مکه استـپیش برود و در آنجا توقف کند تا او و مسلمانان برسند.

پیغمبر به«ذى الحلیفه»ـو مسجد شجرهـرسید و لباس احرام پوشیده«لبیک»گفت،همه مسلمانانى که همراه آن حضرت بودند لباسهاى احرام پوشیده با شور و هیجان و شوق بسیار با آن حضرت لبیک گفتند.

قریش طبق قرارداد حدیبیه وقتى از حرکت پیغمبر اسلام آگاه شدند شهر مکه را خالى کرده به کوهها رفتند،فقط عباس بن عبد المطلب و چند تن دیگر در کنار دار الندوه ایستادند تا صفوف مسلمانان را از نزدیک مشاهده کنند.

قرشیان نیز روى تپه‏ها و کوههاى مجاور چادر زده بودند و بخوبى زایران خانه خدا و گروههاى منظم مسلمانان را مى‏دیدند.

پیغمبر اسلام با همراهان لبیک گویان با جامه‏هاى احرام در حالى که شصت شتر براى قربانى همراه آورده بودند به اولین نقطه شهر مکه رسیدند،مهاجرینى که سالها بود این شهر مقدس و وطن مألوف خود را از ترس آزار و شکنجه قریش ترک کرده و آرزوى زیارت آن را داشتند اکنون از نزدیک مى‏بینند و با کمال آسایش خاطر و شوکت و عظمت خاصى وارد این شهر مى‏گردند.مسلمانان مدینه و انصار نیز که مدتها بود آرزوى زیارت خانه کعبه و طواف و عمره را داشتند ولى به خاطر جنگ با قریش و سایر درگیریها نمى‏توانستند بدانجا بیایند،اکنون در رکاب رهبر بزرگوار و پیغمبرعالى قدر خویش توفیق چنین زیارت و طوافى با این همه قدرت و أبهت نصیبشان شده،خود رسول خدا(ص)نیز که نسبت به این شهر عشق مى‏ورزید و به گفته خود آن حضرت که به صورت خطاب به مکه فرموده بود:

اگر از ترس خویشاوندانم نبود هیچ جا را بر تو ترجیح نمى‏دادم!

بارى همه دلها مى‏تپید و اشک شوق در بیشتر چشمها حلقه مى‏زد،رسول خدا(ص)در حالى که بر ناقه«قصوى»سوار بود بسرعت از سمت شمال وارد شهر گردید،عبد الله بن رواحه مهار ناقه آن حضرت را به دست داشت و رجز مى‏خواند:

خلوا بنى الکفار عن سبیله‏
خلوا فکل الخیر فى رسوله‏
یا رب انى مومن بقیله‏
اعرف حق الله فى قبوله
(10)

مسلمانان به همراه رسول خدا به مسجد الحرام آمدند و طواف خانه کعبه را انجام دادند و سپس ما بین صفا و مروه سعى کرده آن گاه موى سر را کوتاه نموده و شتران را در نزدیکى مروه قربانى کردند.

و بدین ترتیب سه روز در مکه بودند و در هنگام نماز به مسجد الحرام مى‏آمدند و نماز مى‏خواندند و مهاجرین در این سه روز به خانه‏هاى خود رفته و در کوچه‏هاى شهر آزادانه رفت و آمد داشتند و قریش نیز از دور و نزدیک شاهد اعمال و کردار آنان بودند و جمع زیادى از آنان وقتى در همین فاصله کوتاه آن صمیمیت و صفا را از مسلمانان دیدند و بر خلاف تبلیغات سوء مشرکین و دشمنان اسلام که مى‏گفتند:مسلمانان براى خانه کعبه چندان احترامى قایل نیستند و افرادى جنگجو و کینه توز هستند،مشاهده کردند چگونه پیغمبر اسلام در تجلیل و احترام کعبه مى‏کوشد و تا چه اندازه مهر و محبت و صفا و صمیمیت در میان مسلمانان حکمفرماست در دل متمایل به اسلام گشته و پس از رفتن مسلمانان از شهر مکه به دین اسلام در آمدند و این سفر سه روزه اثر عمیق خود را در دلهاى مردم مکه به جاى گذارد و در فتح مکه وماجراهاى بعدى کمک بزرگى به پیشرفت اسلام و فتح شهر مکه و پیروزى در سایر جنگها و غزوات نمود .

ازدواج با میمونه

آخرین ازدواج پیغمبر ازدواج با میمونه دختر حارث بن حزنـو خواهر زن عباس بن عبد المطلبـبود که در همین سفر اتفاق افتاد،و به پیشنهاد عباس بن عبد المطلب عموى آن حضرت انجام شد و سبب این ازدواج آن بود که میمونه اختیار ازدواج خود را به عباس واگذار کرده بود و عباس نیز با ورود پیغمبر به مکه علاقه میمونه را به این ازدواج درک کرد و بلکه مطابق گفته بسیارى از مفسرین میمونه همان زنى است که خود را به پیغمبر بخشید و خدا در قرآن داستان او را نقل کرده و قبلا نیز دو شوهر کرده بود و چون زن با ایمانى بود و این علاقه او به پیغمبر فقط منشأ ایمانى داشت پیغمبر اسلام به پاسخ این محبت او را به ازدواج خویش در آورد و بخصوص که میمونه از نظر خانوادگى موقعیت خاصى داشت و این ازدواج مى‏توانست میان پیغمبر و قبایل بزرگ مکه و قریش را مرتبط سازد از این رو با این پیشنهاد موافقت فرمود.روز سوم توقف در مکه این کار انجام شد ولى مراسم زفاف در خارج مکه در جایى به نام«سرف»صورت گرفت.

رسول خدا(ص)در نظر داشت به عنوان عروسى با آن زن،مهمانى ترتیب دهد و بزرگان قریش و خویشان میمونه را دعوت نماید و از نزدیک با آنها گفتگو کند و به دشمنیها و اختلافات پایان دهد،ولى قریش حاضر به این کار نشده و چون روز سوم شد سهیل بن عمرو با چند تن از قریش به عنوان نمایندگى از طرف آنها پیش پیغمبر آمده و گفتند:مهلت تو پایان یافت و دیگر در مکه نمان !

و چون رسول خدا(ص)به آنها فرمود:چه ضرر دارد که من در شهر شما عروسى کنم و ولیمه و غذایى به شما بدهم؟گفتند:

«لا حاجة لنا فى طعامک فاخرج عنا»!

[ما را به غذا و میهمانى تو احتیاجى نیست هر چه زودتر از شهر ما خارج شو!]رسول خدا(ص)که چنان دیدـطبق قرارداد حدیبیهـاز مکه بیرون رفت و ابو رافعـغلام خویشـرا در مکه گذارد تا میمونه را با خود بیاورد.

پى ‏نوشتها:‌


1.و برخى نیز این داستان را در فتح قلعه ناعم ذکر کرده‏اند.و الله العالم.

2.در احادیث بسیارى است که از آن پس گاهى على(ع)را در هواى سرد با جامه‏هاى نازک مى‏دیدند و بالعکس در هواى گرم با جامه‏هاى پشمین،و چون تعجب کردند که چگونه سرما و گرما در وى اثر نمى‏کند و از او جهت را پرسیدند فرمود:از آن روز که پیغمبر خدا آن دعا را در حق من کرد سرما و گرما در بدن من اثر نمى‏کند.

3.یعنى خیبریان مى‏دانند که منم مرحب که اسلحه و افزار جنگم بران،و پهلوانى مجرب و آزموده هستم هنگامى که جنگها شعله‏ور شود.

4.منم که مادرم مرا حیدره نامیده و چون شیر بیشه‏اى هستم که خشم و قهرش سخت است و با این شمشیر شما را همچون سندره مى‏سنجم(سندره نام پیمانه بزرگى است که گنجایش زیادى دارد و کنایه از آن است که کشتار زیادى از شما خواهم کرد).

5.داستان کندن در قلعه خیبر را به وسیله على بن ابیطالب بخارى و مسلم و ابن هشام و طبرى و دیگر از محدثین و مورخین اهل سنت با مختصر اختلافى نقل کرده و شعراى عرب نیز مانند حسان بن ثابت و دیگران در اشعار خود به اجمال و تفصیل به نظم در آورده‏اند.

6.احقاق الحق،ج 8،ص .383

7.و بر طبق نقلى محیصة بن مسعود را مأمور این کار کرد.

8.نگارنده گوید پیش از این،داستان هجرت به حبشه را در بخش چهارم به تفصیل ذکر کردیم و در آنجا اشاره شد که آخرین دسته از مهاجرین که از حبشه بازگشتند جعفر بن ابیطالب و همراهان او بودند که جمعا شانزده تن بودند و از آن جمله ام حبیبه دختر ابو سفیان بود که چون شوهرش عبید الله بن جحش در حبشه به دین نصارى در آمد ام حبیبه از او جدا شد و رسول خدا(ص)چون از ماجرا مطلع شد او را به عقد خویش در آورد به شرحى که قبلا گذشت.

9.نگارنده گوید:داستان«رد شمس»را بیش از بیست نفر از بزرگان اهل سنت با اختلاف مختصرى از اسماء بنت عمیس،ابو رافع،ام سلمه،جابر،ابو سعید خدرى،ابو هریره و دیگر از صحابه نقل کرده‏اند که براى اطلاع از متون آنها مى‏توانید به جلد پنجم کتاب احقاق الحق،صص 540ـ521 مراجعه کنید و شاید براى برخى داستان مزبور مستبعد باشد اما باید دانست که داستان مزبور جنبه معجزه داشته و خدا بر هر چیز قادر و تواناست و با توجه و دقت در موضوع معجزه و قدرت الهى جاى هیچ گونه استبعادى باقى نخواهد ماند.

جالب اینجاست که سبط بن جوزى،یکى از بزرگان عامه،به دنبال داستان حدیث رد شمس داستان جالب دیگرى نقل کرد و مى‏گوید:

جمعى از مشایخ و بزرگان ما در عراق نقل کرده‏اند که هنگام عصرى بود که ابو منصور مظفر بن اردشیر عبادى واعظ در محله ناجیه بر فراز منبر نشسته بود و مشغول ذکر فضایل اهل بیت و نقل داستان رد شمس بود و با بیان شیوا و سحرآمیز خود دلها را به خود جذب کرده بود که ناگاه ابر سیاه و غلیظى قسمت مغرب را پوشاند و خورشید را از نظرها پنهان کرد و چندان طول کشید و هوا تاریک شد که مردم گمان کردند خورشید غروب کرده،در این وقت ابو منصور واعظ روى منبر ایستاد و با دست خود به سوى خورشید اشاره کرد و گفت:

لا تغربى یا شمس حتى ینتهى‏
مدحى لآل المصطفى و لنجله‏
و اثنى عنانک ان اردت ثنائهم‏
أنسیت ان کان الوقوف لاجله‏
ان کان للمولى وقوفک فلیکن‏
هذا الوقوف لخیله و لرجله

[اى خورشید غروب نکن تا مدح من درباره اهل بیت پیغمبر و فرزندان او پایان یابد،و عنان خود باز گردان اگر بیان ثناى آنها را خواهى؟آیا فراموش کرده‏اى توقف خود را براى پیغمبر؟اگر براى مولى توقف کردى و ایستادى براى پیروان و نزدیکان او نیز باید بایستى.]راویان مزبور گفته‏اند:در این وقت ناگهان دیدند ابرها به یکسو رفت و خورشید بیرون آمد.

و ابن حجر عسقلانىـبا شدت تعصبى که داردـداستان رد شمس را در کتاب الصواعق المحرقه، (چاپ قاهره)،ص 126،ذکر کرده و آن را از کرامات على(ع)دانسته و به دنبال آن داستان ابو منصور واعظ را نیز از تذکرة الخواص نقل نموده است.

و از روایات زیادى که در کتابهاى شیعه و سنى در این باره وارد شده معلوم مى‏شود که داستان مزبور چند بار اتفاق افتاده و براى تحقیق بیشتر لازم است به کتاب کفایة الموحدین،ج 2 صص 413ـ411 نیز رجوع کنید.

10.اى کافرزادگان راه خدا را(براى پیغمبر و فرستاده او)باز کنید،راه دهید که هر چه خیر است در نزد پیغمبر خداست.پروردگارا من به گفتارش ایمان دارم،و حق خدا را در پذیرفتن گفتار او مى‏دانم.