زندگانی حضرت محمد (ص)

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۳ -


فصل سوم : ازدواج با حضرت خدیجه و ماجراهای بعد از آن تا بعثت

شرح حال کوتاهى از زندگى خدیجه(س)

خدیجه(س)دختر خویلد بود و از طرف پدر با رسول خدا(ص)عموزاده و نسب هر دو به قصى بن کلاب مى‏رسید.

خدیجه از نظر نسب از خانواده‏هاى اصیل و اشراف مکه بود و از این رو وقتى بزرگ شد خواستگاران زیادى داشت و بنا به نقل اهل تاریخ سرانجام او را به عقد عتیق بن عائد مخزومى در آوردند ولى چند سالى از این ازدواج نگذشته بود که عتیق از دنیا رفت و سپس شوهر دیگرى کرد که او را ابو هالة بن منذر اسدى مى‏گفتند.

خدیجه از شوهر دوم دخترى پیدا کرد که نامش را هند گذارد و بدین جهت خدیجه را ام هند مى‏نامیدند.

شوهر دوم خدیجه نیز پس از چند سال از دنیا رفت و دیگر تا سن چهل سالگى شوهر نکرد تا وقتى که به ازدواج رسول خدا(ص)درآمد.

پیش از این گفتیم که مردم مکه از راه تجارت روزگار مى‏گذرانیدند و از این راهـبه اندازه ثروت و مال التجاره‏اى که داشتندـسود مى‏بردند.

خدیجه که خود از اشراف مکه و ثروتمند بود از دو شوهرى نیز که کرده بود ثروت زیادى به او رسید و از این رو در ردیف ثروتمندترین افراد مکه درآمد و بخصوص از راه تجارتى که مى‏کرد روز به روز به ثروتش افزوده مى‏گشت تا جایى که‏برخى از مورخین رقم شتران او را که مال التجاره حمل مى‏کردند تا هشتاد هزار شتر نوشته‏اند که ظاهرا اغراق آمیز باشد .

برنامه تجارتى او این گونه بود که مردان را براى حمل و نقل مال التجاره اجیر مى‏کرد و آنها را در سود معاملات نیز شریک مى‏ساخت و بدین جهت افرادى که اجیر او مى‏شدند سعى مى‏کردند سود بیشترى در معاملات ببرند تا سهم بیشترى عایدشان گردد.

اصالت خانوادگى و نجابت ذاتى و محاسن اخلاقى و ثروت روز افزون خدیجه سبب شد که بزرگان مکه به فکر خواستگارى و ازدواج با خدیجه بیفتند و مردان سرشناس و بزرگى چون عقبة بن ابى معیط و صلت بن ابى شهاب کسانى را براى خواستگارى به خانه خدیجه بفرستند ولى او به همگى پاسخ منفى مى‏داد و حاضر به ازدواج با آنها نشد.

شاید آنچه بیشتر از همه،صنادید و رؤساى قریش را شیفته ازدواج با خدیجه کرده بود و آرزوى همسرى او را داشتند جود و بخشش و بزرگوارى خدیجه بود که از نزدیک مى‏دیدند و براى آنها مسلم شده بود که این بانوى بزرگوار مانند بسیارى از ثروتمندان دیگر مکه چنان نیست که در فکر اندوختن ثروت و افزودن سیم و زر باشد،بلکه در کنار این همه ثروت روز افزون تا جایى که مى‏تواند از بى نوایان و ایتام دستگیرى کرده و خانواده‏هاى بى سرپرست را سرپرستى مى‏کند تا آنجا که او را«ام الصعالیک»و«ام الایتام»یعنى مادر بى نوایان و یتیمان مى‏خواندند .

دومین سفر رسول خدا

ابو طالب که مردى فقیر و عیالوار بود و مى‏دید که فرزند برادرش سنین جوانى راپشت سر مى‏گذارد به فکر تشکیل خانه و خانواده‏اى براى آن حضرت افتاد و چون وضع مالى وى اجازه نمى‏داد که از مال خودش این کار را انجام دهد در صدد برآمد تا از راهى به این آرزوى خود جامه عمل بپوشاند از این رو پیشنهاد کرد که خوب است مانند مردان دیگرى که براى خدیجه تجارت مى‏کنند و سود مى‏برند تو نیز آماده‏شوى تا در این باره با خدیجه مذاکره کنیم و با او قرارى بگذاریم شاید سودى به دست آورى و وسیله ازدواج تو از این راه فراهم گردد و من مى‏دانم اگر در این باره با خدیجه مذاکره کنم روى سابقه امانت و صداقتى که دارى خدیجه مشتاقانه پیشنهاد مرا مى‏پذیرد.

محمد(ص)قبول کرد و ابو طالب براى مذاکره به خانه خدیجه رفت.

خدیجه که گویا خود منتظر چنین پیشنهادى بود با کمال رغبت و میل پیشنهاد ابو طالب را پذیرفت و در برابر مزدى که براى این کار قرار دادندـکه بنابر اختلاف دو شتر جوان و یا چهار شتر بودـقرار شد محمد(ص)به همراه کاروانیان دیگر براى تجارت به شام برود.

در مناقب ابن شهر آشوب است که در یکى از اعیاد زنان قریش در مسجد الحرام اجتماع کرده بودند که ناگهان مردى یهودى به نزد آنان آمده گفت:به این زودى در میان شما پیغمبرى مبعوث خواهد شد پس هر یک از شما زنان که مى‏تواند همچون زمینى در زیر پاى او باشد که گام بر آن نهد حتما این کار را بکند!

زنان قریش که این جسارت و گستاخى را از او دیدند سنگبارانش کردند و او نیز فرار کرد ولى این سخن در دل خدیجه که در آن محفل حضور داشت اثرى به جاى گذارد و مترصد بود تا آن پیغمبر را بشناسد و در صورت امکان به ازدواج او درآید.به دنبال آن داستان اجیر کردن رسول خدا(ص)را براى تجارت که منجر به این ازدواج شد نقل مى‏کند.

و در تاریخ ابن هشام است که گوید:راستگویى و امانت و خوش خلقى رسول خدا(ص)که زبانزد همگان شده بود به گوش خدیجه نیز رسید و همین موجب شد که خدیجه خود به نزد آن حضرت فرستاد و پیشنهاد کرد که همراه کاروان به شام رود و براى خدیجه تجارت کند و در برابر بیش از مزدى که به دیگران پرداخت مى‏کرد به آن حضرت بدهد.

و از داستان پیشنهاد ابو طالب و رفتن او به نزد خدیجه چیزى نقل نمى‏کند.نگارنده گوید :در تاریخ یعقوبى و البدایة و النهایة (1) از عمار بن یاسر(ره)نقل شده که گفته است:رسول خدا(ص)هیچ گاه در زندگى اجیر کسى نشد،و روى این نقل رسول خدا(ص)به صورت مضاربه و یا شرکت با خدیجه به این سفر تجارتى اقدام فرموده.

و به هر ترتیب که بود رسول خدا عازم سفر شام و تجارت براى خدیجه گردید،و هنگامى که مى‏خواستند حرکت کنند خدیجه غلام خود میسره را نیز همراه آن حضرت روانه کرد و بدو دستور داد همه جا از محمد(ص)فرمانبردارى کند و خلاف دستور او رفتارى نکند.

عموهاى رسول خدا(ص)و بخصوص ابو طالب نیز در وقت حرکت به نزد کاروانیان آمده و سفارش آن حضرت را به اهل کاروان کردند و بدین ترتیب کاروان به قصد شام حرکت کرد و مردمى که براى بدرقه رفته بودند به خانه‏هاى خود بازگشتند.

وجود میمون و پربرکت رسول خدا(ص)که به هر کجا قدم مى‏گذارد برکت و فراخى نعمت را با خود بدانجا ارمغان مى‏برد موجب شد که این بار نیز کاروان مکه مانند چند سال قبل،از آسایش و سود بیشترى برخوردار گردد و آن تعب،رنج و مشقتهاى سفرهاى پیشین را نبینند و از این رو زودتر از معمول به حدود شام رسیدند.

مورخین عموما نوشته‏اند:هنگامى که رسول خدا(ص)به نزدیکى شامـیا همان شهر بصرىـرسید از کنار صومعه‏اى عبور کرد و در زیر درختى که در آن نزدیکى بود فرود آمده و نشست.

راهب این صومعه نسطورا نام داشت،و با میسره که در سفرهاى قبل از آنجا عبور مى‏کرد آشنایى پیدا کرده بود.

نسطورا از بالاى صومعه خود قطعه ابرى را مشاهده کرده بود که بالاى سر کاروانیان سایه افکنده و همچنان پیش رفت تا بالاى سر آن درختى که محمد(ص)پاى آن منزل کرد،ایستاد.میسره که به دستور بانوى خود همه جا همراه رسول خدا(ص)بود و از آن حضرت جدا نمى‏شد ناگهان صداى نسطورا را شنید که او را به نام صدا مى‏زند!

میسره برگشت و پاسخ داده گفت:«بله»!

نسطوراـاین مردى که پاى درخت فرود آمده کیست؟

میسرهـمردى از قریش و از اهل مکه است!

نسطورا به میسره گفت:به خدا سوگند زیر این درخت جز پیغمبر فرود نیاید،و سپس سفارش آن حضرت را به میسره و کاروانیان کرد و از نبوت آن حضرت در آینده خبرهایى داد.

کار خرید و فروش و مبادله اجناس کاروانیان به پایان رسید و آماده مراجعت به مکه شدند،میسره در راه که به سوى مکه مى‏آمدند حساب کرد و دید سود بسیارى در این سفر عاید خدیجه شده از این رو به نزد رسول خدا(ص)آمده گفت:ما سالها است براى خدیجه تجارت مى‏کنیم و در هیچ سفرى این اندازه سود نبرده‏ایم،و از این رو بسیار خوشحال بود و انتظار مى‏کشید هر چه زودتر به مکه برسند و خود را به خدیجه رسانده و این مژده را به او بدهد.

چون به پشت مکه و وادى«مر الظهران»رسیدند به نزد رسول خدا آمده گفت:خوب است شما جلوتر از کاروان به مکه بروید و جریان مسافرت و سود بسیار این تجارت را به اطلاع خدیجه برسانید !

نزدیک ظهر بود و خدیجه در آن ساعت در غرفه‏اى که مشرف بر کوچه‏هاى مکه بود نشسته بود ناگاه سوارى را دید که از دور به سمت خانه او مى‏آمد و لکه ابرى بالاى سر اوست و چنان است که پیوسته به دنبال او حرکت مى‏کند و او را سایبانى مى‏کند.

سوار نزدیک شد و چون بدر خانه خدیجه رسید و پیاده شد دید محمد(ص)است که از سفر تجارت باز مى‏گردد.

خدیجه مشتاقانه او را به خانه درآورد و حضرت با بیان شیرین و سخنان دلنشین خود جریان مسافرت و سود بسیارى را که عاید خدیجه شده بود شرح داد و خدیجه‏محو گفتار آن حضرت شده بود و پیوسته در فکر آن لکه ابر بود و چون سخنان رسول خدا(ص)تمام شد پرسید:میسره کجاست؟

فرمود:به دنبال ما او هم خواهد آمد.

خدیجهـکه مى‏خواست ببیند آیا آن ابر براى سایبانى او دوباره مى‏آید یا نه.گفت:خوب است به نزد او بروى و با هم بازگردید!

و چون حضرت از خانه بیرون رفت خدیجه به همان غرفه رفت و به تماشا ایستاد و با کمال تعجب مشاهده کرد که همان ابر آمد و بالاى سر آن حضرت سایه افکند تا از نظر پنهان گردید.

به دنبال این ماجرا میسره هم از راه رسید و جریان مسافرت و آنچه را دیده و از نسطوراى راهب شنیده بود براى خدیجه شرح داد و با مشاهدات قبلى خدیجه و چیزهایى که از مرد یهودى شنیده بود او را مشتاق ازدواج با رسول خدا(ص)کرد و شوق همسرى آن حضرت را به سر او انداخت .

و بر طبق این نقل:خدیجه به عنوان اجرت چهار شتر به رسول خدا داد و میسره را نیز به خاطر مژده‏اى که به او داده بود آزاد کرد و آن گاه به نزد ورقة بن نوفل که پسر عموى خدیجه بود و به دین مسیح زندگى مى‏کرد و مطالعات زیادى در کتابهاى دینى داشت رفت و داستان مسافرت محمد(ص)را به شام و آنچه را دیده و شنیده بود همه را براى او تعریف کرد.

سخنان خدیجه که تمام شد ورقة بن نوفل بدو گفت:اى خدیجه اگر آنچه را گفتى راست باشد بدانکه محمد پیامبر این امت خواهد بود،و من هم از روى اطلاعاتى که به دست آورده‏ام منتظر ظهور چنین پیغمبرى هستم و مى‏دانم که این امت را پیامبرى است که اکنون زمان ظهور و آمدن اوست . (2)

این جریانات که به فاصله کمى براى خدیجه پیش آمده بود او را بیش از پیش مشتاق همسرى با محمد(ص)کرد و با اینکه بزرگان قریش آرزوى همسرى او راداشتند و به خواستگارانى که فرستاده بودند پاسخ منفى داده و همه را رد کرده بود،در صدد برآمد تا به وسیله‏اى علاقه خود را به ازدواج با محمد(ص)به اطلاع آن حضرت برساند،و از این رو به دنبال نفیسهـکه یکى از زنان قریش و دوستان خدیجه بودـفرستاد و به طور خصوصى درد دل خود را به او گفت و از او خواست تا نزد محمد(ص)برود و هرگونه که خود صلاح مى‏داند موضوع را به آن حضرت بگوید.

نفیسه به نزد محمد(ص)آمد و به آن حضرت عرض کرد:اى محمد چرا زن نمى‏گیرى؟

حضرت پاسخ داد:

ـچیزى ندارم که به کمک آن زن بگیرم!

نفیسه گفت:

اگر من اشکال کار را برطرف کنم و زنى مال دار و زیبا از خانواده‏هاى شریف و اصیل براى تو پیدا کنم حاضر به ازدواج هستى؟

فرمود:از کجا چنین زنى مى‏توانم پیدا کنم؟

گفت:من این کار را خواهم کرد و خدیجه را براى این کار آماده مى‏کنم سپس به نزد خدیجه آمد و جریان را گفت و قرار شد ترتیب کار را بدهند.

موضوع از صورت خصوصى بیرون آمد و به اطلاع عموهاى رسول خدا(ص)و عموى خدیجه عمرو بن اسد و دیگر نزدیکان رسید و ترتیب مجلس خواستگارى و عقد داده شد.

مراسم ازدواج و عقد خدیجه

خانه خدیجه مرکز رفت و آمد بزرگان قریش و داد و ستد اموال تجارتى بود و بیشتر اوقات نیز مستمندان و یتیمان براى رفع نیازمندیهاى خود بدانجا رو مى‏آوردند و هیچ گاه از ارباب حاجت خالى نبود.

ولى آن روز محفل تازه‏اى در آنجا تشکیل شده بود و همگىـو شاید از همه بیشتر خود خدیجهـانتظار انجام مراسم عقد و ازدواجى را که محفل به خاطر آن‏تشکیل شده بود مى‏کشیدند.

محمد(ص)در آن روز بیست و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود و خدیجه چهل سال داشت.

چند تن از بزرگان قریش براى انجام مراسم عقد بدان مجلس دعوت شده و حضور داشتند و عموهاى پیغمبر نیز شرکت کرده بودند و از بستگان خدیجه نیز چند تن آمده بودند که از همه معروفتر پسر عمویش ورقة بن نوفل بود و مسرت و خوشحالى از چهره وى و دیگران بخوبى نمایان بود .

خطبه عقد به وسیله ابو طالب که بزرگ بنى هاشمـو کفیل رسول خدا(ص)بود اجرا گردید و متن آن خطبه که در تواریخ با مختصر اختلافى ثبت شده این گونه بود:

«الحمد لله الذى جعلنا من ذریة ابراهیم و زرع اسماعیل و ضئضى‏ء معد،و عنصر مضر،و جعلنا حضنة بیته،و سواس حرمه،و جعله لنا بیتا محجوجا و حرما آمنا،و جعلنا الحکام على الناس،ثم ان ابن أخى هذا محمد بن عبد الله لا یوازن برجل من قریش الا رجح به،و لا یقاس بأحد منهم الا عظم عنه،و ان کان فى المال مقلا،فان المال ظل زائل،و عاریة مسترجعة و له و الله خطب عظیم و نبأ شایع،و له رغبة فى خدیجة،و لها فیه رغبة،فزوجوه و الصداق ما سألتموه من مالى عاجلة و آجلة»

[ستایش خداى بزرگ را که ما را از نژاد ابراهیم و نسل اسماعیل و ریشه«معد»و اصل«مضر» (3) گردانید،و ما را سرپرستان خانه و خدمتگزاران حرمش قرارمان داد،و کعبه را براى ما خانه‏اى که مقصود حاجیان است و حرمى امن گردانید و ما را فرمانروایان مردم قرار داد.

ـاین محمدـبرادرزاده منـاست که با هر مردى از قریش از نظر فضیلت سنجیده شود از او برتر آید،و با هر کدام از آنان مقایسه گردد از او فزونتر باشد.و او اگر چه از نظر مالى تهى دست است اما از آنجا که پول و ثروت سایه‏اى است گذرا و عاریتى که هر روز در دست این و آن باشد از این رو تهى دستى از مقام و شخصیت او نکاهد،و به خدا سوگند محمد در آینده داستانى بزرگ و سرگذشتى مشهور دارد،وى متمایل به ازدواج خدیجه است و خدیجه نیز بدو مایل،اینک او را به ازدواج محمد درآورید و مهریه هم هر چه خواستید به عهده من است که نقد یا نسیه‏بپردازم .]

خطبه عقد پایان یافت و پسر عموى خدیجه ورقة بن نوفلـو بنا به قولى پدرش که در مجلس بودـپاسخ داد که ما هم به این ازدواج راضى هستیم و او را به عقد وى در آوردیم.

و در پاره‏اى از تواریخ است که ابو طالب مهریه خدیجه را بیست شتر قرار داد و در تاریخ دیگرى است که مهریه پانصد درهم پول بوده است.

این مراسم با سرور و شادمانى انجام شد و به دنبال آن محمد(ص)دستور داد دو شتر نحر کردند و غذایى به عنوان ولیمه عروسى تهیه شد و خدیجه نیز جامه عروسى به تن کرد و مراسم زفاف انجام شد و رسول خدا(ص)از آن پس در کنار خدیجه احساس آرامش بیشترى در زندگى مى‏کرد و خدیجه یار و کمک کار خوبى در پیشبرد هدفهاى عالیه رسول خدا گردید.

و از روزى که رسول خدا از سفر تجارتى شام به مکه بازگشت تا روزى که این مراسم پایان پذیرفت نزدیک به دو ماهـو به قولى پانزده روزـطول کشید.و از کسانى که اشعارى به عنوان تهنیت و تبریک سروده عبد الله بن غنم یکى از شعراى مشهور عرب است که خطاب به خدیجه گوید :

هنیئا مریئا یا خدیجة قد جرت‏
لک الطیر فیما کان منک بأسعد (4)
تزوجته خیر البریة کلها
و من ذا الذى فى الناس مثل محمد (5)
و بشر به البران عیسى بن مریم‏
و موسى بن عمران فیا قرب موعد (6)
اقرت به الکتاب قدما بأنه‏
رسول من البطحاء هاد و مهتد
(7)

فرزندان رسول خدا(ص)از خدیجه

خدیجه نخستین همسر رسول خدا(ص)بود و تا وى زنده بود زنى دیگرى اختیار نفرمود و خداوند از خدیجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنایت فرمود.

پسران آن حضرت عبارت بودند از قاسم و عبد الله و دختران:زینب،ام کلثوم،رقیه و فاطمه زهرا(س).

قاسم و عبد الله هر دو در کودکى قبل از بعثت از دنیا رفتند،و دختران آن حضرت همگى تا پس از بعثت آن حضرت زنده بودند و اسلام اختیار کرده با رسول خدا(ص)به مدینه هجرت کردند .به شرحى که پس از این خواهد آمد.

شمه‏اى از فضایل خدیجه

از احادیث مشهور میان شیعه و اهل سنت این حدیث است که پیغمبر(ص)فرمود:

از مردان گروه زیادى به کمال رسیدند ولى از میان زنان فقط چهار زن به کمال رسیدند:آسیه دختر مزاحم،ـزن فرعونـمریم دختر عمران،خدیجه دختر خویلد و فاطمه دختر محمد.

و نیز فرمود:

بهترین زنان بهشت چهار زن هستند مریم دختر عمران،خدیجه دختر خویلد،فاطمه دختر محمد و آسیه دختر مزاحمـهمسر فرعونـ.

و در حدیث دیگرى فرمود:

خداى عز و جل از زنان عالم چهار زن را برگزید:مریم،آسیه،خدیجه و فاطمه.

و در تفسیر عیاشى از امام باقر(ع)از رسول خدا(ص)روایت شده که فرمود:

در شب معراج چون بازگشتم از جبرئیل پرسیدم:اى جبرئیل آیا حاجتى دارى؟

گفت:حاجت من آن است که خدیجه را از طرف خداى تعالى و از جانب من سلام برسانى.و در کشف الغمة از على(ع)روایت کرده که روزى رسول خدا(ص)در پیش زنان خود بود و در این هنگام نام خدیجه برده شد آن حضرت گریست،عایشه گفت:این چه گریه است که براى پیرزنى از بنى اسد مى‏کنى؟

حضرت با ناراحتى فرمود:او هنگامى مرا تصدیق کرد که شما تکذیبم کردید،و به من ایمان آورد وقتى که شما به من کافر بودید و براى من فرزند زایید که شما عقیم ماندید.عایشه گوید :از آن پس هرگاه مى‏خواستم به نزد رسول خدا(ص)تقرب جویم به وسیله نام خدیجه تقرب مى‏جستم .

و ابن هشام در کتاب سیره از عبد الله بن جعفر بن ابیطالب روایت کرده که رسول خدا(ص)فرمود :من مأمور شدم تا خدیجه را به خانه‏اى از در و لؤلؤ در بهشت بشارت دهم.

پس از ازدواج با خدیجه

چنانکه گفتیم خدیجه که به همسرى رسول خدا(ص)درآمد بزرگترین کمک کار و یاور آن حضرت در هدفهاى عالیه او چه قبل از بعثت و چه پس از آن گردید،زیرا علاقه خدیجه نسبت به رسول خدا(ص)ـصرف نظر از جنبه علاقه و محبتهاى معمولى که میان زن و شوهر استـعشقى معنوى و علاقه‏اى روحانى بود،او نسبت به رسول خدا(ص)عشق مى‏ورزید چون او را مردى کامل در صفات انسانى و دور از رذایل اخلاقى مى‏دید،افتخار مى‏کرد که به همسرى مردى شریف،بزرگوار،امین،راستگو،کریم و متواضع درآمده است،کسى که بیشتر اوقات خود را صرف اصلاح حال مردم و دستگیرى بینوایان و یتیمان مى‏کند و همیشه در فکر است تا بتواند از طریقى عادات زشت مردم نادان و اخلاق مردم جاهلیت را دگرگون سازد.

خدیجه عاشق فضیلت و شیفته اصلاح اجتماع بود و معشوق خود را در وجود رسول خدا(ص)یافته بود،و اساسا کمال و شخصیت خدیجه در همین بود و آنچه او را از زنان دیگر ممتاز کرده بود همین بود و به همین جهت رسول خدا(ص)نیز او را دوست مى‏داشت.این توافق روحى و ازدواج جسمانىـروحانى سبب شد تا خدیجه از طرفى با مال و ثروت خود و از سوى دیگر با تقویت روحى و دلدارى دادن آن حضرت بهترین کمک را به پیشرفت هدف رسول خدا بکند و به همین سبب محمد (ص)تا زنده بود از یاد خدیجه بیرون نمى‏رفت چنانکه در فصل پیش یادآور شدیم.

و همین علاقه و محبت نیز سبب شد تا خدیجه شوهر عزیز خود را به حال خود بگذارد تا بیشتر و بهتر فکر کند و با آرامش روحى بهترى به اصلاح اجتماعى بپردازد و از این رو از آن پس که به همسرى رسول خدا درآمد آن حضرت را از کارهاى تجارت معاف کرد و جز یکى دو مورد که برخى از مورخین نوشته‏اند به کارهاى تجارتى نپرداخت.

داستان تجدید بناى کعبه و حکمیت رسول خدا

از اتفاقاتى که در این دوره از زندگى رسول خدا(ص)یعنى پس از ازدواج با خدیجه تا بعثت پیش آمد داستان تجدید بناى کعبه و حکمیت رسول خدا(ص)است که مورخین با اختلاف اندکى آن را نقل کرده‏اند و اجمال داستان این بود که پس از آن که سى و پنج سال از عمر شریف رسول خدا(ص)گذشته بودـیعنى ده سال پس از ازدواج با خدیجهـسیلى بنیان کن از کوههاى مکه سرازیر شد و وارد مسجد گردید و قسمتى از دیوار کعبه را شکافت و ویران کرد،و از سوى دیگر کعبه سقف نداشت و دیوارهاى اطراف آن نیز کوتاه بود و ارتفاع آن کمى بیشتر از قامت یک انسان بود و همین موضوع سبب شد تا در آن روزگار سرقتى،در خانه کعبه واقع شد،و اموال و جواهرات کعبه را که در چاهى درون کعبه بود،بدزدند و با اینکه پس از چندى سارق را پیدا کردند و اموال را از او گرفتند و دستش را به جرم دزدى بریدند اما همین سرقت،قریش را به فکر انداخت تا سقفى براى خانه کعبه بزنند،ولى این تصمیم به بعد موکول شد.

ویرانى قسمتى از خانه کعبه سبب شد تا قریش به مرمت آن اقدام کنند و ضمنا به فکر قبلى خود نیز جامه عمل بپوشانند.و براى انجام این منظور ناچار بودند دیوارهاى‏اطراف را خراب کنند و از نو تجدید بنا کنند.

مشکلى که سر راهشان بود،یکى نبودن چوب و تخته‏اى که بتوانند با آن سقفى بر روى دیوارهاى کعبه بزنند و دیگر وحشت از اینکه اگر بخواهند دیوارها را خراب کنند مورد غضب خداى تعالى قرار گیرند و اتفاقى بیفتد که نتوانند این کار را به پایان برسانند.

مشکل اول با یک اتفاق غیر منتظره که پیش بینى نکرده بودند حل شد و چوب و تخته آن تهیه گردید و آن اتفاق این بود که یکى از کشتیهاى تجار رومى که از مصر مى‏آمد در نزدیکى جده به واسطه طوفان دریاـو یا در اثر تصادف با یکى از سنگهاى کف دریاـشکست و صاحب کشتىـکه به گفته برخى نامش«یا قوم»بودـاز مرمت و اصلاح کشتى مأیوس شد و از بردن آن صرفنظر کرد،قریش نیز که از ماجرا خبردار شدند به نزد او رفته و تخته‏هاى آن را براى سقف کعبه خریدارى کردند و به شهر مکه آوردند.

در شهر مکه نیز نجارى قبطى بود که او نیز مقدارى از مصالح کار را آماده کرد و بدین ترتیب مشکل کار از این جهت برطرف گردید.

و مشکل دوم وحشتى بود که آنها از اقدام به خرابى و ویرانى و زدن کلنگ به دیوار خانه و تجدید بناى آن داشتند و مى‏ترسیدند مورد خشم خداى کعبه قرار گیرند و به بلایى آسمانى یا زمینى دچار شوند و به همین جهت مقدمات کار که فراهم شد و چهار سمت خانه را براى خرابى و تجدید بنا میان خود قسمت کردند،جرئت اقدام به خرابى نداشتند تا اینکه ولید بن مغیره به خود جرئت داد و کلنگ را دست گرفته و پیش رفت و گفت:خدایا تو مى‏دانى که ما از دین تو خارج نشده و منظورى جز انجام کار خیر نداریم،این سخن را گفت و کلنگ خود را فرود آورد و قسمتى از دیوار را خراب کرد.

مردم دیگر تماشا مى‏کردند و جرئت جلو رفتن نداشتند و با هم گفتند:ما امشب را هم صبر مى‏کنیم اگر بلائى براى ولید نازل نشد،معلوم مى‏شود که خداوند به کار ما راضى است و اگر دیدیم ولید به بلایى گرفتار شد دست به خانه نخواهیم زد و آن‏قسمتى را هم که ولید خراب کرد تعمیر مى‏کنیم.

فردا که دیدند ولید صحیح و سالم از خانه بیرون آمد و دنباله کار گذشته خود را گرفت دیگران نیز پیش رفته روى تقسیم بندى که کرده بودند اقدام به خرابى دیوارهاى کعبه نمودند.

قریش دیوارهاى اطراف کعبه را تا اساس خانه که به دست حضرت ابراهیم(ع)پایه‏گذارى شده بود کندند،در آنجا به سنگ سبز رنگى برخوردند که همچون استخوانهاى مهره کمر در هم فرو رفته و محکم شده بود و چون خواستند آنجا را بکنند لرزه‏اى شهر مکه را گرفت که ناچار شدند از کندن آن قسمت صرف نظر کنند و همان سنگ را پایه قرار داده و شروع به تجدید بنا کردند.

و در پاره‏اى از تواریخ است که رسول خدا(ص)نیز در این عملیات بدانها کمک مى‏کرد تا وقتى که دیوارهاى اطراف کعبه به وسیله سنگهاى کبودى که از کوههاى مجاور مى‏آوردند به مقدار قامت یک انسان رسید و خواستند حجر الاسود را به جاى اولیه خود نصب کنند در اینجا بود که میان سران قبایل اختلاف پدید آمد و هر قبیله‏اى مى‏خواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد.

دسته بندى قبایل شروع شد و هر تیره از تیره‏هاى قریش جداگانه مسلح شده و مهیاى جنگ گردیدند،فرزندان عبد الدار طشتى را از خون پر کرده و دستهاى خود را در آن فرو بردند و با یکدیگر همپیمان شده گفتند:تا جان در بدن داریم نخواهیم گذارد غیر از ما کس دیگرى این سنگ را به جاى خود نصب کند،بنى عدى هم با ایشان همپیمان شدند.و همین اختلاف سبب شد که کار ساختن خانه تعطیل شود.

سه چهار روز به همین منوال گذشت و بزرگان و سالخوردگان قریش در صدد چاره‏جویى برآمده دنبال راه حلى مى‏گشتند تا موضوع را خردمندانه حل کنند که کار به جنگ و زد و خورد نکشد .

روز چهارم یا پنجم بود که پس از شور و گفتگو همگى پذیرفتند که هر چه ابا امیه بن مغیره که سالمندترین افراد قریش بود رأى دهد بدان عمل کنند و او نیز رأى داد:

نخستین کسى که از در مسجدـکه به طرف صفا باز مى‏شدـ(و برخى هم گفته‏اندمقصود باب بنى شیبه بوده)وارد شد در این کار حکمیت کند و هر چه او گفت همگى بپذیرند.قریش این رأى را پذیرفتند و چشمها به درب مسجد دوخته شد.

ناگاه محمد(ص)را دیدند که از در مسجد وارد شد،همگى فریاد زدند:این امین است که مى‏آید،این محمد است!و ما همگى به حکم او راضى هستیم و چون حضرت نزدیک آمد و جریان را به او گفتند فرمود:پارچه‏اى بیاورید پارچه را آوردند رسول خدا(ص)پارچه را پهن کرد و حجر الاسود را میان پارچه گذارد آن گاه فرمود:هر یک از شما گوشه آنرا بگیرید و بلند کنید،رؤساى قبایل پیش آمدند و هر کدام گوشه پارچه را گرفتندـو بدین ترتیب همگى در بلند کردن آن سنگ شرکت جستندـو چون سنگ را محاذى جایگاه اصلى آن آوردند خود آن حضرت پیش رفته و حجر الاسود را از میان پارچه برداشت و در جایگاه آن گذارد،سپس دیوار کعبه را تا هیجده ذراع بالا بردند.

و بدین ترتیب کار ساختمان کعبه به پایان رسید و نزاعى که ممکن بود به زد و خورد و کشت و کشتار و عداوتهاى عمیق قبیله‏اى منجر شود با تدبیر آن حضرت مرتفع گردید.

زمزمه مخالفت با بت پرستى

چنانکه گفتیم رسول خدا(ص)پس از ازدواج با خدیجه احساس آرامش بیشترى از نظر زندگى مى‏کرد و ثروت خدیجه که به رایگان و از روى رضا و رغبت همگى را در اختیار آن حضرت گذارده بود فکر او را از این راه تا حدودى آسوده ساخت و بیشتر در فکر اصلاح اجتماعى که در آن زندگى مى‏کرد و برانداختن عادات و رسوم زشتى که گریبانگیر مردم شده بود به سر مى‏برد،و هر چه سن او به چهل سالگى نزدیکتر مى‏شد آمادگى بیشترى در وجود آن حضرت براى مبارزه با آن انحرافات پدیدار مى‏گردید.

از طرفى متفکران جزیرة العرب و بخصوص مکه نیز تدریجا از رفتار و اعمال انحرافى و زشت مردم منزجر شده و زمزمه مخالفت با بت پرستى و سایر رفتار ناهنجارآنها بلند شده بود.

از کسانى که در همان روزگار بناى مخالفت با رفتار مردم و مبارزه با بت پرستى و بتها را گذاردند و داستان آنها در تواریخ ضبط شده یکى ورقة بن نوفل پسر عموى خدیجه بود و دیگرى عبید الله بن جحش و سومى عثمان بن حویرث و چهارمى زید بن عمرو بن نفیل است.

این چهار نفر در یکى از اعیاد رسمى قریش که هر ساله مى‏گرفتند و در آن روز کنار یکى از بتها جمع مى‏شدند و براى آن قربانیها مى‏کردند و به رقص و پایکوبى آن روز را بسر مى‏بردند،از مردم کناره گرفته و درباره رفتار و اعمال آن روز که از آنها دیده بودند به گفتگو پرداخته و پس از آنکه با یکدیگر قرار گذاردند تا سخنان آن جلسه پنهان بماند یکى از آنها چنین گفت:به خدا این اعمالى که اینها امروز انجام دادند اعمالى نادرست و مخالف آیین پدرشان ابراهیم خلیل بوده!و به دنبال این سخنان ادامه داد و گفت:آخر!این چه کارى است که ما به دور سنگى که نه مى‏شنود و نه مى‏بیند و نه سود و زیانى دارد گرد آییم و بچرخیم و این حرکات را انجام دهیم،بیایید هر کدام به سویى رویم و دین صحیحى براى خود انتخاب کنیم،زیرا این که اکنون بدان پایبند هستیم دین نیست،و به دنبال همین گفتار هر یک براى پیدا کردن دین حق به سویى رفت و از بت پرستى دست کشیدند.

ورقة بن نوفل به دین مسیحیت درآمد و اعتقاد محکمى بدان پیدا کرد و درباره دین مزبور اطلاعات و علوم بسیارى هم کسب کرد.

عبید الله بن جحش به همان حال تردید ماند تا پس از ظهور اسلام مسلمان شد و با همسرش ام حبیبه دختر ابو سفیان جزء مسلمانانى که به حبشه مهاجرت کردند بدانجا رفت ولى در آنجا به دین نصارى درآمد و همانجا بود تا از دنیا رفت،و رسول خدا(ص)هنگامى که از مرگ وى مطلع شد و دانست که ام حبیبه بى سرپرست در دیار غربت مانده و به خاطر اینکه مسلمان شده بود روى بازگشت به مکه و خانه پدر را هم ندارد،به وسیله نجاشىـپادشاه حبشهـاز وى خواستگارى کرد و او را به عقد خویش درآورد،به شرحى که ان شاء الله در جاى خود مذکور خواهد شد.عثمان بن حویرث نیز از آن مجلس که برخاست یکسره به نزد پادشاه روم رفت و به دین نصرانیت درآمد و در دربار پادشاه روم مقام و منزلتى هم تحصیل کرد و همانجا بود تا از دنیا رفت.

زید بن عمرو نیز به حال تردید باقى ماند و از بت پرستى دست کشید و از گوشت مردار و گوشت قربانیهایى که براى بتها مى‏کردند نمى‏خورد،و از اعمال زشت دیگر مردم مکه نیزـمانند کشتن دخترهاـجلوگیرى مى‏کرد ولى دین یهود و نصرانیت را نیز انتخاب نکرد و معتقد بود که بر دین ابراهیم و کیش اوست.

زید بن عمرو در راه مبارزه با بت پرستى و اعمال انحرافى قریش آزارهایى هم از مردم و بخصوص عمویش خطاب بن نفیلـپدر عمرـمتحمل شد و گاهى هم که مى‏خواست از مکه هجرت کند عمویش خطاب مانع خروج او مى‏شد ولى به هر ترتیبى بود مخفیانه از مکه فرار کرد و با مشکلات زیادى که مسافرت آن زمان معمولا داشت خود را به موصل رسانید و از آنجا به شام رفت و بیشتر رهبانان نصارى را دید و از آنها علوم بسیارى کسب کرد تا سرانجام به نزد راهبى که در سرزمین بلقاء(ناحیه جنوبى کشور اردن کنونى)سکونت داشت رفت و در آنجا شرح حال خود را به وى گفت و اظهار کرد من به دنبال دین حق و آیین حضرت ابراهیم(ع)بدینجا آمده‏ام .

راهب مزبور بدو گفت:تو به دنبال چیزى آمده‏اى که بدان دست نخواهى یافت ولى آنچه مى‏توانم به تو بگویم آن است که زمان ظهور آن پیغمبرى که از سرزمین شما بیرون مى‏آید نزدیک شده و اوست که به دین حنیف ابراهیم مبعوث خواهد گشت و تو خود را به او برسان.

زید که تا آن وقت تحقیق زیادى درباره دین یهود و مسیح کرده بود ولى هیچ کدام را نپذیرفته بود و نتوانسته بودند روح کنجکاو او را قانع سازند پس از شنیدن این سخن با سرعت به سوى مکه رهسپار شد ولى قبل از اینکه به مکه برسد به دست یکى از افراد قبیله لخم به قتل رسید و توفیق تشرف به دین اسلام را پیدا نکرد،ولى چون در راه تحقیق و رسیدن به دین حق کشته شده بود در حدیث است که رسول خدا(ص)به پسرش سعید بن زید دستور داد براى او طلب آمرزش کند و فرمود:او به صورت امتى‏جداگانه در قیامت محشور خواهد شد.

از سرگذشت این چهار نفر که به طور اجمال و اختصار بیان کردیم معلوم مى‏شود آیین بت پرستى رو به انقراض مى‏رفت و تدریجا افراد فهمیده و متفکر مکه خود را از زیر بار این آیین و مراسم غلط بیرون مى‏کشیدند و احیانا در صدد مبارزه با آن مراسم برمى‏آمدند.

در اینجا بد نیست اشاره‏اى اجمالى هم به آیین بت پرستى و اسامى بتهاى معروفى که مورد پرستش و احترام اعراب جاهلیت بود بکنیم تا خوانندگان محترم در بخشهاى آینده که گاهى نام بتها و بت پرستان برده مى‏شود به طور اجمال هم که شده اطلاعاتى در این باره داشته باشند.

تاریخچه مختصرى از بت پرستى و بتهاى معروف اعراب و عادات زشت دیگر

در اینکه بت پرستى از چه تاریخى در عالم شروع شد و بشر روى چه انگیزه و علتى اقدام به این کار کرد اختلاف است و سخنان بسیارى گفته‏اند که فعلا جاى بحث آن نیست و عموما تاریخ آغاز بت پرستى را به پس از طوفان حضرت نوح(ع)نسبت مى‏دهند.در مورد مردم عربستان و اهل مکه نیز اختلافى هست و در مورد پرستش سنگها ابن اسحاق گفته است:این عمل از میان فرزندان اسماعیل شروع شد بدین ترتیب که هرگاه یکى از آنها براى تهیه آذوقه از مکه بیرون مى‏رفت سنگى از سنگهاى حرم را همراه خود مى‏برد تا بدین وسیله حرمت حرم را نگاه داشته باشد و رسمشان این بود که چون در منزلى فرود مى‏آمدند به همان گونه که دور خانه کعبه طواف مى‏کردند به دور آن سنگ مى‏چرخیدند،و این عمل موجب شد که تدریجا پرستش سنگهاى حرم براى ایشان به صورت عادتى درآید و نسلهاى بعدى که آمدند بدون اطلاع از منشأ این کار و منظور اصلى پدران خود به پرستش سنگها اقدام کردند.

در پاره‏اى از تواریخ است که نخستین کسى که بت پرستى را در عربستان رواج داد و بت«هبل»را به آن سرزمین آورد عمرو بن لحى بوده که نسبش به الیاس بن مضرمى‏رسید و در زمان خود رئیس شهر مکه شدـو ما قبلا شرح حال الیاس بن مضر را در احوالات اجداد رسول خدا(ص)ذکر کرده‏ایمـگویند :عمرو بن لحى در سفرى که به شام و سرزمین بلقاء کرد جمعى از عمالقه را دید که به پرستش بتها مشغول‏اند و چون خاصیت آنها و انگیزه عمل آنها را جویا شد گفتند:

اینها ما را یارى کرده و باران براى ما مى‏فرستند،و ما به وسیله اینها بر دشمنان پیروز مى‏شویم،سخن ایشان در دل عمرو بن لحى مؤثر واقع شد و یک یا چند بت از ایشان بگرفت(و یا به گفته برخى:عمالقه بت هبل را به او دادند و او آن بت را گرفته)و براى مردم مکه سوغات آورد و مردم را وادار به پرستش آن کرد و این بت به شکل انسان بود و تدریجا دامنه بت پرستى گسترش یافت تا آنجا که بتهایى به شکل حیوانات،گیاه،جن،فرشته،ستارگان و غیره ساختند و مورد پرستش قرار دادند.

اعراب براى حفظ بتهاى خویش بتکده‏ها ساختند و در هر نقطه از سرزمین حجاز که قبیله و یا جمعیتى سکونت داشتند بتکده‏اى ساخته بودند که بت خود را در آن جاى داده و به زیارت آن مى‏رفتند،و براى آن قربانى مى‏کردند.

کم‏کم از قبایل به محله‏ها و خانه‏ها سرایت کرد و در بسیارى از خانه‏ها هر کس براى خود از سنگ،چوب،طلا،نقره و احیانا از مواد خوراکى مانند خرما نیز بتى ساخته و مى‏پرستیدند .

تعداد بتهاى معروف عرب از سیصد و شصت بت متجاوز است و معروف است که این سیصد و شصت بت متعلق به قبیله قریش و مردم مکه بوده است،و بتهاى معروف عرب عبارت بودند از:هبل،لات،عزى،مناة،اساف،نائلة،ذو الخلصة،ذات انواط،ذو الشرى،عمیانس و بتهاى دیگرى که در گوشه و کنار جزیرة العرب قرار داشت و براى هر کدام بتکده‏اى ساخته بودند و مستحفظین و نگهبانانى داشت و برخى از آنها مانند لات و عزى و هبل در نظر اعراب بسیار مقدس و بزرگ بود تا بدانجا که نام فرزندان خود را عبد اللات و عبد العزى مى‏گذاردند.

گذشته از مسئله بت پرستى و انحرافى که از این ناحیه داشتند عادتهاى زشت‏دیگرى نیز داشتند که هر کدام از آنها براى انحطاط و سقوط یک ملت کافى بود مانند قمار بازى،میخوارگى،ظلم و تعدى،چپاول اموال یکدیگر،زنده بگور کردن دختران،زنا،انحرافات جنسى و سایر رفتارهاى زشت و ناهنجارى که در صفحات تاریخ ثبت شده و از اشعار اعراب زمان جاهلیت و افتخاراتى را که در آن اشعار به رخ همدیگر مى‏کشیدند بخوبى معلوم مى‏شود.

غارتگرى بهترین وسیله امرار معاش آنها بود و هر چند وقت یک بار که آذوقه و خوراکى آنها رو به اتمام مى‏رفت به قبایل اطراف خودـچه دوست و چه دشمنـحمله مى‏بردند و آنها را غارت مى‏کردند،و بسیار اتفاق مى‏افتاد که زن و بچه آنها را نیز به غارت مى‏بردند و به صورت اسیر آنها را مى‏فروختند و عجیب آنکه به این رفتار و اعمال وحشیانه افتخار و مباهات هم مى‏کردند و آن را به صورت یکى از افتخارات تاریخى به نظم درآورده در بازارها مى‏خواندند .

و شاید همین موضوع اسارت زنان و دختران که در اثر غارتگرى به دست قبیله قوى مى‏افتاد،سبب آن عادت هولناک و وحشیانه دیگر آنها یعنى زنده به گور کردن دختران شده بودـچنانکه برخى از محققین نوشته‏اندـتا آنجا که قیس بن عاصمـیکى از اشراف عربـبه اقرار خودش سیزده دختر خود را از ترس آنکه اسیر قبایل دیگر شوند به دست خود زنده به گور کرد و شرح حال او در تواریخ مضبوط است.

کار به جایى رسید که به گفته ابن اثیر و دیگران:وقتى زن حامله و باردارى احساس مى‏کرد که وقت زاییدن و وضع حمل او شده به نقطه‏اى دور از خیمه و محل سکونت خود مى‏رفت و زنان دیگر نزدیک او نیز با او مى‏رفتند و قبل از اینکه وضع حمل کند گودالى را حفر مى‏کردند تا اگر بچه‏اى که به دنیا مى‏آید دختر باشد زحمت پدر را کم کنند و همانجا فورا آن طفل بى گناه را در گودال دفن کنند و عجیب آن است که این عمل وحشیانه خود را به غیرتمندى و غیرتدارى تفسیر مى‏کردند و مثل این بود که مفاهیم عالیه اخلاقى در نظر آنها تغییر ماهیت داده بود و طبق سلیقه خود آنها را معنى مى‏کردند،چنانکه شجاعت را در سفاکى،غارتگرى،شبیخون زدن،چپاول و سنگدلى مى‏دانستند و غیرت و تعصب را در دختر کشى و اهانت به زن مى‏دیدند .

و در مورد زن...

آنها در گرفتن زنهاى متعدد تابع هیچ شرط و قیدى نبودند،چنانکه در طلاق دادن آنان نیز مقید به هیچ قانون و شرطى نبودند،هر وقت مى‏خواستند یا مى‏توانستند زنى را مى‏گرفتند و هر زمان که مى‏خواستند یا مى‏توانستند زنى را طلاق بدهند طلاق مى‏دادند.

و اساسا زن در نظر آنها هیچ گونه ارزش انسانى نداشت و به هر نحو مى‏توانستند از آنها بهره‏بردارى کرده و یا وسیله کسب و ارتزاق خود قرار مى‏دادند،و عجیبتر آنکه آنها را با آن همه اهانتها وارث مالى به حساب نمى‏آوردند و به آنها ارث نمى‏دادند و مى‏گفتند :«لا یرثنا الا من یحمل السیف و یحمى البیضة»[کسى از ما ارث مى‏برد که به تواند شمشیر بردارد و از قوم و قبیله دفاع کند]و طبق این قانون و دلیل،زنان و دختران را از ارث محروم مى‏کردند.

موهومات دیگر...

موهومات و خرافات تمام شئون زندگى آنها را احاطه کرده بود و بسیارى از چیزها و یا وقایع را بى جهت میشوم و یا بى سبب مسعود و میمون مى‏دانستند.

در مناسک حج و آداب طواف و مراسم مذهبى دیگر بدعتهایى گذارده و احکامى وضع کرده بودند که بیشتر از امتیازات موهوم طبقاتى و قبیله‏اى سرچشمه مى‏گرفت و اهل حرم خود را بالاتر از دیگران مى‏دانستند و خود را اهل«حمس»مى‏دانستند.

از قوانین مضحکى که اهل حمس براى خود وضع کرده بودند این بود که مى‏گفتند:اهل حمس نباید در حال احرام از دوغ کشک بسازند و یا از کره روغن بگیرند و یا زیر چادر و خیمه مویى بروند.

و درباره آنها که از خارج وارد حرم مى‏شدند و قصد حج و عمره داشتند گفتند:از غذایى که با خود آورده بودند نباید بخورند و نخستین طوافى را که انجام مى‏دهند باید در لباس اهل«حمس»انجام دهند و از لباسهایى که با خود آورده‏اند نبایداستفاده کنند و اگر لباسى از مردم«حمس»به دست نیاوردند باید برهنه طواف کنند و طبق همین بدعت بود که گاهى کار به رسوایى مى‏کشید و مرد یا زنى که اهل«حمس»نبود و از خارج حرم آمده بود به لباس اهل«حمس»دسترسى پیدا نمى‏کرد و بناچار برهنه مشغول طواف مى‏شد و مردم نیز به تماشاى بدن او مشغول مى‏شدند و پس از آن رسوایى‏ها به بار مى‏آمد.

چنانکه درباره زنى به نام ضباعه دختر عامر بن صعصعه نقل کرده‏اند که چون جامه‏اى پیدا نکرد برهنه یا با یک جامه زیرین که قسمتى از آن شکاف داشت طواف کرد و سپس شعر هم گفت :

الیوم یبدو بعضه او کله‏
و ما بدا منه فلا احله

و چشم چرانها نیز به تماشاى او ایستاده پس از آن خواستگارانى پیدا کرد و رسوائیها به بار آمد (8) .

این بود فهرستى اجمالى از عادات و عقاید انحرافى اعراب جاهلیت که اسلام آنها را از بین برد،و هر کسى طالب تفصیل بیشترى در این باره باشد به کتابهاى تاریخى مفصلى که در این باره نوشته شده و یا به تاریخ تحلیلى اسلام نوشته نگارنده مراجعه کند.

نزدیک زمان بعثت

رسول خدا(ص)به سن سى و هفت سالگى رسیده بود و هر روزى که مى‏گذشت آن بزرگوار به خلوت کردن با خود و تفکر در اوضاع و احوال عالم خلقت بیشتر علاقه نشان مى‏داد.در هر سال مدتى را در کوه حرا و در غار معروف آن به تنهایى و عبادت بسر مى‏برد و اوقات فراغت و بخصوص ساعاتى از شب را نیز به تماشاى آسمان و ستارگان و خلقت کوه و صحرا و بیابانها و تفکر در آنها مى‏گذرانید.

گویا حالت انتظارى داشت و منتظر بود تا به وسیله‏اى از این همه حکمت و رموزى که در عالم خلقت وجود دارد و این همه علل و معلولى که زنجیروار به هم پیوسته و این جهان پهناور و آسمان زیبا را به وجود آورده اطلاعاتى کسب کند و خداى تعالى‏را هر چه بهتر بشناسد و به مردم جاهل و نادان بهتر معرفى کند.

روزها به کندى مى‏گذشت و هنوز عمر آن حضرت به سى و هشت سال نرسیده بود که تغییر و تحولى ناگهانى در زندگى وى پدید آمد.

شبها دیر به خواب مى‏رفت و خوارک چندانى نداشت،بیشتر اوقات را در دره‏هاى اطراف مکه و کوه حرا به سر مى‏برد و براى رفع تنهایى گاهى شترانى از شتران خدیجه و یا ابو طالب را به چرا مى‏برد،ولى چه در خواب و چه در بیدارى احساس مى‏کرد کسى او را همراهى مى‏کند و گاهى او را به نام صدا مى‏زند و مى‏گوید:یا محمد!ولى همین که حضرت به اطراف خود نگاه مى‏کرد کسى را مشاهده نمى‏نمود.

و در پاره‏اى از تواریخ نیز آمده که گاهى از شهر که خارج مى‏شد به هر سنگ و کلوخى عبور مى‏کرد بدو مى‏گفتند:السلام علیک یا رسول الله!و چون به اطراف مى‏نگریست چیزى نمى‏دید .

مورخین مى‏نویسند:شبها غالبا خوابهایى مى‏دید که در روز تعبیر مى‏شد و همان طور که در خواب دیده بود در خارج صورت مى‏گرفت،تا سرانجام شبى در خواب دید کسى نزد او آمد و بدو گفت:یا رسول الله!این نخستین بارى بود که چنین خوابى دید و اثرى شگفت انگیز در وى گذاشت .سرانجام آن صداهایى که مى‏شنید و شبحى که گاهى در بیابانهاى مکه در اطراف خود احساس مى‏کرد،سبب شدند که نزد خدیجه رود و آنچه را در خواب و بیدارى مى‏دید براى خدیجه تعریف کند تا بالاخره روزى نزد وى آمده و اظهار داشت:

جامه‏اى براى من بیاورید و مرا بدان بپوشانید که بر خود بیمناکم!

خدیجه با کمال ملاطفت بدو گفت:نه به خدا سوگند خدا تو را هیچ گاه زبون نمى‏کند براى آن که تو زندگى خود را وقف آسایش مردم کرده‏اى،صله رحم مى‏کنى،بار سنگین گرفتارى و قرض و بدهکارى را از دوش بدهکاران برمى‏دارى،به بینوایان کمک مى‏کنى!از میهمانان نوازش و پذیرایى مى‏نمایى،مردم را در رفع مشکلات و گرفتاریهایشان یارى مى‏دهى!

و در پاره‏اى از تواریخ به دنبال آن گفته‏اند:خدیجه با سخنان خود آرامشى به‏همسر عزیزش داد و از اضطراب و نگرانى وى تا آن حدى که مى‏توانست کاست اما خود برخاسته به نزد ورقة بن نوفلـپسر عمویشـآمد و جریان را به او گفت.

ورقه گفت:اى خدیجه!به خدا سوگند این همان ناموسى است که بر موسى و عیسى نازل شد،و من سه شب است که خواب مى‏بینم خداى تعالى در مکه پیغمبرى مبعوث فرموده که نامش محمد است و وقت ظهورش نزدیک شده و کسى را بر این منصب برتر از همسر تو نمى‏بینم!

و این اشعار نیز از ورقه نقل شده که به خدیجه گفته است:

فان یک حقا یا خدیجة فاعلمى‏
حدیثک ایانا فاحمد مرسل‏
و جبریل یأتیه و میکال معهما
من الله وحى یشرح الصدر منزل‏
یفوز به من فاز عزا لدینه‏
و یشقى به الغاوى الشقى المضلل‏
فریقان منهم فرقة فى جنانه‏
و اخرى باغلال الجحیم تغلل

خبرهاى دانشمندان یهود و نصارى درباره بعثت رسول خدا(ص)

در آغاز داستان ولادت رسول خدا(ص)قسمتى از پیشگویى‏هاى کاهنان و منجمان را درباره تولد و ظهور رسول خدا(ص)بیان داشتیم و اینک مقدارى از خبرهاى دانشمندان یهود و نصارى را درباره نبوت آن حضرت(ص)نقل کرده و سپس وارد داستان بعثت آن حضرت مى‏شویم،ان شاء الله تعالى .

ابن هشام از عمر بن قتاده،از مردان قبیله خود نقل کرده که گفتند:سبب مسلمان شدن ما صرفنظر از توفیق ربانى آن بود که در زمانى که ما به حال شرک و بت پرستى به سر مى‏بردیم هر وقت با یهودیان جنگ مى‏کردیم و بر آنها پیروز مى‏شدیم به ما مى‏گفتند:

بدانید!که زمان بعثت آن پیغمبرى که در این زمان مبعوث مى‏شود نزدیک شده و ما در رکاب او شماها را مانند قوم عاد و ارم مى‏کشیم!و این سخن را ما بسیار از آنها مى‏شنیدیم،و چون رسول خدا(ص)مبعوث به نبوت شد دانستیم آن پیغمبرى که یهود ما را به آمدن وى مى‏ترساندند همین پیغمبر است،از این جهت ما سبقت جسته و بدان‏حضرت ایمان آوردیم ولى یهود کفر ورزیدند و ایمان نیاوردند و در همین باره آیه زیر که در سوره بقره است،نازل گردید:

«و لما جائهم کتاب من عند الله مصدق لما معهم و کانوا من قبل یستفتحون على الذین کفروا فلما جاءهم ما عرفوا کفروا به فلعنة الله على الکافرین»[و چون کتابى از نزد خدا براى ایشان بیامد که تصدیق کننده بود آنچه را که با ایشان هست و پیش از آن نیز پیروزى مى‏جستند بر آنانکه کفر ورزیدند،تا گاهى که بیامد اینان را آنچه بشناختند بدان کافر شدند پس لعنت خدا بر کافران باد.]

داستان سلمه و یهودى

سلمة بن سلامه از کسانى است که در جنگ بدر بود وى گوید:ما همسایه‏اى یهودى داشتیم که در میان قبیله بنى عبد الاشهل زندگى مى‏کرد روزى او را دیدم از خانه خویش بیرون آمده و پیش روى قبیله بنى عبد الاشهل ایستادـو سن من در آن روز از تمام افراد آن قبیله کمتر بود و خود را در میان پارچه‏اى پیچیده بودم و در پشت دیوار خوابیده بودمـآن گاه بحثى را از قیامت و حساب کتاب و بهشت و دوزخ براى آن مردم بت پرست که هیچ گونه عقیده‏اى به قیامت نداشتند پیش کشید و سخنانى در این باره گفت.

آنها گفتند:آرام باش اى مرد!مگر چنین چیزى هست که مردم پس از مردم برانگیخته شوند و به بهشت یا دوزخ روند؟

مرد یهودى گفت:آرى!سوگند به آنکه به نامش سوگند خورند در دوزخ آتشى است که هر کس در اینجا داخل داغترین و بزرگترین تنورهاى داغ گردد دوست دارد که از آن آتش نجات یابد.

مردم گفتند:نشانه صدق گفتار تو چیست؟گفت:پیغمبرى که در این سرزمین مبعوث گرددـو با دست به سوى مکه اشاره کردـ

بدو گفتند:آن پیغمبر در چه زمانى خواهد آمد؟

یهودى نگاهى به من کرد و گفت:اگر این پسر زنده بماند او را خواهد دید.

سلمه گوید:به خدا سوگند چیزى نگذشت که رسول خدا(ص)به رسالت مبعوث‏شد و ما بدو ایمان آوردیم،ولى همان مرد یهودى از روى کینه و حسدى که داشت ایمان نیاورد،و چون ما بدو گفتیم :واى بر تو اى مرد!مگر تو همان کسى نبودى که درباره پیغمبر چنین مى‏گفتى؟گفت:چرا ولى این مرد آن پیغمبرى نیست که من گفتم.

گفتار ثعلبه و اسید پسران سعیه و اسلام آنها

مردى از بزرگان یهود بنى قریظه حدیث کند که ثعلبه بن سعیه و اسید بن سعیه دو برادر بودند که در جریان محاصره یهود بنى قریظه در مدینه اسلام آوردند و سبب اسلام خویش را این گونه نقل کردند که:

مردى از یهودیان شام به نام ابن هیبان چند سال پیش از ظهور اسلام از شام به مدینه آمد و در میان ما رحل اقامت افکنده بماند،و به خدا سوگند ما مردى را مانند او در مواظبت به عبادات و نماز خویش ندیده بودیم،هرگاه خشکسالى و قحطى به ما رو آورد مى‏شد به او مى‏گفتیم:اى پسر هیبان همراه ما بیا تا به صحرا رویم و از خدا براى ما باران طلب کن او مى‏گفت:تا صدقه‏اى ندهید نمى‏آیم،به او مى‏گفتیم:چه مقدار صدقه باید داد؟مى‏گفت:یا یک صاع خرما و یا دو«مد»جو. (9)

ما همان اندازه که گفته بود صدقه مى‏دادیم آن گاه به همراه ما به صحرا مى‏آمد و از خدا طلب باران مى‏کرد و به خدا سوگند هنوز از جاى خود برنخاسته بود که ابرها ظاهر مى‏شدند و باران مى‏آمد.و این جریان بارها اتفاق افتاد.

تا اینکه مرگ او فرا رسید و چون یقین به مرگ خود کرد به ما گفت:اى گروه یهود هیچ مى‏دانید براى چه من از سرزمین پر برکت شام دست کشیده و به این سرزمین خشک و سوزان آمدم؟گفتیم :تو خود داناترى!

گفت:من در این سرزمین چشم به راه آمدن پیغمبرى بودم که زمان ظهورش نزدیک شده و این شهر هجرتگاه او خواهد بود و انتظار آمدن او را مى‏کشیدم که بدو ایمان آورده و پیرویش کنم .

اى گروه یهود بدانید که زمان آمدن آن پیغمبر نزدیک شده مبادا کسى در ایمان‏آوردن به او بر شما سبقت جوید چون او دستور داد که هر کس با او مخالفت کند خونش را بریزد و زن و بچه‏اش را به اسارت گیرد.مبادا این کار او مانع ایمان شما گردد.

او از دنیا رفت و پیغمبر(ص)به رسالت مبعوث شد و جریان محاصره یهود بنى قریظه پیش آمد .در این وقت ثعلبه و اسید که در سنین جوانى بودند به نزد همکیشان خود رفته بدانها گفتند :اى بنى قریظه به خدا این همان پیغمبرى است که ابن هیبان آمدنش را به شما خبر مى‏داد !گفتند:او نیست،آن دو گفتند:چرا به خدا سوگند این همان پیغمبر است و به دنبال این گفتار از قلعه به زیر آمده و مسلمان شدند.

جریان اسلام آوردن سلمان فارسى و گفتار کشیش مسیحى

راوندى از ابن عباس روایت کرده گوید:سلمان براى من نقل کرد که من مردى پارسى زبان و از اهل اطراف اصفهان از دهى به نام«جى» (10) بودم و پدرم دهقان(یعنى بزرگ)آن قریه بود.و من نزد پدر بسیار عزیز بودم و او مرا بسیار دوست مى‏داشت (11) و این علاقه همچنان زیاد شد تا به حدى که تدریجا مرا مانند زنان در خانه زندانى کرده بود و نمى‏گذارد از وى جدا شوم.

کیش من کیش مجوس بود و در آن کیش کوشش و خدمت زیادى کرده بودم تا جایى که به خدمتکارى آتشکده مجوسیان درآمدم.

پدرم مزرعه بزرگى داشت(که هر روزه براى سرکشى کارها و زراعت بدانجا مى‏رفت)روزى به خاطر ساختمانى که مشغول ساختن آن بود نتوانست بدانجا برود و مرا به جاى خود براى سرکشى به مزرعه فرستاد و دستورهایى به من داد و از آن جمله‏سفارش کرد که مبادا در جایى بمانى که دورى تو بر من ناگوارتر از نابودى مزرعه است و خواب و خوراک را از من خواهد گرفت و فکرم را به خود مشغول خواهد ساخت.

من به سوى مزرعه راه افتادم و در ضمن راه عبورم به کلیسایى افتاد که متعلق به نصارى بود و صداى آنان را که مشغول به نماز بودند شنیدم و به واسطه آنکه پدرم مرا در خانه حبس و زندانى کرده بود از وضع مردم خارج خانه اطلاعى نداشتم،و چون آواز دسته جمعى آنان را شنیدم بر آنها درآمدم تا از نزدیک اعمال و رفتارشان را ببینم و هنگامى که اعمال آنها را دیدم متمایل به دین و آیین آنها شدم و پیش خود گفتم:به خدا دین ایشان بهتر از دین ماست و تا غروب نزد آنها ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم.

و در ضمن از آنها پرسیدم:اصل این دین در کجاست؟گفتند:در شام.

شب که شد به نزد پدر بازگشتم و متوجه شدم که از نیامدن من پریشان شده و از کارهاى خود دست کشیده و چند نفر را به دنبال من فرستاده است.

و چون مرا دید گفت:پسر کجا بودى؟مگر به تو سفارش نکرده بودم که به مزرعه بروى و زود بازگردى؟گفتم:پدرجان من در راه به کلیسایى برخورد کردم و از اعمال دینى آنها خوشم آمد و تا غروب نزد ایشان ماندم.

پدرم گفت:پسر در دین آنها چیزى نیست و دین تو و آیین پدرانت بهتر از دین و آیین آنهاست .

گفتم:به خدا سوگند دین آنها بهتر از دین ماست.

پدرم که این سخنان را از من شنید و تزلزل عقیده‏ام را در دین مجوس دید سخت بیمناک شده و قید و بندى به پایم بست و مرا در خانه زندانى کرد.

گریختن سلمان به شام

سلمان گوید:من براى نصارى پیغام دادم که هرگاه کاروانى از شام بدینجا آمد مرا مطلع سازید .تا روزى به من خبر دادند که کاروانى از تجار نصارى به اینجا آمده‏اند.پیغام دادم که هر زمان کار آنها تمام شد و خواستند به شام بازگردند به من اطلاع دهید.

روزى اطلاع دادند که اینها مى‏خواهند به شام بازگردند.من به هر نحوى بود قید و بند را از پاى خود باز کرده خود را به آنها رساندم و با ایشان بشام رفتم و در آنجا به جستجو پرداخته و پرسیدم:داناترین مردم در دین نصارى کیست؟گفتند:کشیش بزرگ کلیسا.

سلمان در خدمت کشیش بزرگ شام

سلمان گوید:من به نزد وى رفته گفتم:من به دین شما متمایل شده و رغبتى پیدا کرده‏ام و مایل هستم در این کلیسا نزد تو بمانم و تو را خدمت کنم و از تو درس دین بیاموزم و با تو نماز گزارم.کشیش پذیرفت و من به کلیسا درآمده نزد او ماندم.ولى پس از چندى متوجه شدم که او مرد ریاکار و پستى است،مردم را به دادن صدقه و خیرات وادار مى‏کرد ولى چون پولهاى صدقه را به نزد او مى‏آوردند آنها را براى خود برمى‏داشت و دینارى به فقرا نمى‏داد و چندان جمع‏آورى کرد که مجموع پول و طلاى او به هفت خم سر بسته رسید.

سلمان گوید:من از رفتار او بسیار بدم آمد،تا اینکه مرگش فرا رسید و پس از مرگ او نصارى جمع شدند تا او را دفن کنند،من بدانها گفتم:این مرد بدى بود به شما دستور مى‏داد صدقه بدهید و چون پولهاى صدقه را نزد او مى‏آوردید همه را براى خود نگه مى‏داشت و دینارى از آنها به مستمندان و فقرا نمى‏داد!گفتند:از کجا این مطلب را دانستى؟گفتم:من از پولهایى که او روى هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاى آن را به شما هم نشان دهم،گفتند:کجاست؟من جاى آنها را به آنان نشان دادم،و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از آنجا بیرون آورده و گفتند:با این وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهیم کرد،پس جسد او را بر دارى کشیده و سنگسارش کردند.سپس مرد روحانى دیگرى را آورده و به جایش در کلیسا گذاردند .

سلمان گوید:من به خدمت او اقدام کردم و او مردى پارسا و زاهد بود و کسى را از او پرهیزکارتر و زاهدتر ندیده بودم،نمازهاى پنجگانه را از همه کس بهتر مى‏خواند و شب و روزش به عبادت مى‏گذشت.

من به او بسیار علاقه‏مند شدم و به درجه‏اى او را دوست داشتم که تا به آن روز به کسى بدان اندازه محبت پیدا نکرده بودم،روزگار درازى با او به سر بردم تا اینکه مرگ او نیز فرا رسید،بدو گفتم:من سالیان درازى را در خدمت تو گذراندم و چندان به تو علاقه‏مند شدم که چیزى را تاکنون به این اندازه دوست نداشته‏ام اکنون که مرگ تو فرا رسیده مرا به که وامى‏گذارى که در خدمت او باشم؟و چه دستورى به من مى‏دهى،گفت:اى فرزند!مردم عوض شده‏اند و بسیارى از دستورهاى دینى را از دست داده‏اند،من کسى را سراغ ندارم که بر طبق وظایف مذهبى عمل کند جز مردى که در موصل است و نام او را گفت:پس تو به نزد او برو.

چون از دنیا رفت من به موصل به نزد همان کسى که گفته بود رفتم و بدو گفتم:فلان کشیش شامى از دنیا رفت و به من سفارش کرده به نزد تو بیایم و تو را به من معرفى کرده تا در خدمت تو باشم،پس به من اجازه داد نزدش بمانم و براستى او را نیز مرد خوبى دیدم و بدانچه رفیق شامیش عمل مى‏کرد او نیز بدانها مواظبت داشت.

چندان طول نکشید که مرگ او هم فرا رسید،بدو گفتم:فلان کشیش مرا به نزد تو فرستاد و به من دستور داد که به نزد تو بیایم و اکنون مرگ تو فرا رسیده به من بگو پس از تو به کجا و به نزد که بروم؟او گفت:اى فرزند به خدا من جز مردى که در نصیبین (12) است کسى را سراغ ندارم.

پس من به نصیبین آمدم و به نزد آنکس که معرفى کرده بود رفتم و جریان را بدو گفته نزد او ماندم و او را نیز مرد نیکى یافتم،چیزى نگذشت که مرگ او هم فرا رسید بدو گفتم:تو مى‏دانى که من به سفارش کشیش موصلى به نزد تو آمدم اکنون تو چه دستور مى‏دهى و مرا به که وامى‏گذارى؟

گفت:اى فرزند به خدا قسم من کسى را سراغ ندارم که تو را به او بسپارم جز مردى‏که در عموریه (13) است اگر مایل بودى به نزد او برو که تنها اوست که به راه و روش ما زندگى مى‏کند.

چون او از دنیا رفت من به عموریه رفتم و سرگذشت خود را براى او گفتم اجازه داد نزدش بمانم،و راستى او مرد نیکى بود و به روش کشیشان پیشین روزگار مى‏گذرانید و من در نتیجه کسب و کارى که داشتم چند رأس گاو و گوسفند پیدا کرده بودم،پس مرگ او نیز فرا رسید بدو گفتم:با این سرگذشتى که از من مى‏دانى اکنون تو به من چه دستور مى‏دهى و به که سفارشم مى‏کنى؟گفت:اى فرزند به خدا من احدى را سراغ ندارم که تو را به سوى او روانه کنم ولى همین اندازه به تو بگویم:زمان بعثت آن پیغمبرى که به دین ابراهیم(ع)مبعوث شود نزدیک شده آن پیغمبرى که میان عرب ظهور کند،و به سرزمینى مهاجرت کند که اطرافش را زمینهایى که پر از سنگهاى سیاه است فرا گرفته و آن سرزمین نخلهاى خرماى بسیارى دارد.آن پیغمبر داراى علایم و نشانه‏هایى است:هدیه را مى‏پذیرد،از صدقه نمى‏خورد،میان دو کتفش مهر نبوت است.اگر مى‏توانى بدان سرزمین بروى زود برو.

آمدن سلمان به مدینه

سلمان گوید:کشیش عموریه نیز از دنیا رفت،و من در عموریه ماندم تا پس از مدتى به کاروانى از تجار عرب از قبیله کلب برخوردم بدانها گفتم:مرا به سرزمین عرب ببرید و من در عوض این گاو و گوسفندها را به شما مى‏دهم.

آنها پذیرفتند و مرا با خود بردند،ولى چون به سرزمین وادى القرى رسیدیم به من ستم کرده و مرا به عنوان برده و غلام به مردى یهودى فروختند.در آنجا چشم من به درختهاى خرمایى افتاد،گمان بردم این همان سرزمین است که رفیقم به من نشان آن را داده ولى یقین نداشتم،تا اینکه پسر عموى آن مرد یهودى که از یهود بنى قریظه بود بدانجا آمد و مرا از او خریده به مدینه آورد و به خدا سوگند تا چشمم به آن شهرخورد نشانه‏ها را دریافتم،دانستم که اینجا همان سرزمین است که رفیق نصرانى من خبر داده بود.

پس نزد او ماندم و در این خلال رسول خدا(ص)در مکه مبعوث شده بود و من که برده بودم هیچ گونه اطلاعى از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت به مدینه هجرت فرمود،روزى همچنان که در نخلستان اربابم بالاى درخت خرما اصلاح آن درخت را مى‏کردم و اربابم نیز پاى درخت نشسته بود ناگاه دیدم پسر عموى او با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت:خدا طایفه بنى قیله (14) را بکشد!اینها در قباء (15) دور مردى را که امروز از مکه آمده گرفته‏اند و مى‏گویند این مرد پیغمبر است.

سلمان گوید:همین که من این سخن را شنیدم لرزه بر اندامم افتاد به طورى که نزدیک بود از بالاى درخت به روى اربابم بیفتم،پس از درخت پایین آمده به آن مرد گفتم:چه گفتى؟از این سؤال من اربابم خشمگین شد و سیلى محکمى به گوشم زده گفت:این کارها به تو چه!به کار خودت مشغول باش!گفتم:چیزى نبود خواستم بدانم سخنش چه بود.

نخستین دیدار

سلمان گوید:من مقدارى آذوقه براى خود جمع کرده بودم چون شام آن روز شد آن را برداشته به نزد رسول خدا(ص)که در قباء بود آمدم و خدمتش شرفیاب شده و بدو عرضه داشتم:من شنیده‏ام شما مرد صالحى هستید و همراهانت نیز مردمانى غریب و نیازمند به کمک و همراهى هستند و اینک مقدارى صدقه نزد من بود که چون دیدم شما بدان سزاوارترید آن را به نزد شما آوردم این را گفتم و آنچه را همراه داشتم پیش آن حضرت نهادم،دیدم آن حضرت به اصحاب خود رو کرده فرمود:بخورید ولى خودش دست دراز نکرد.من پیش خود گفتم:این یک نشانه!پس برفتم و چند روزى گذشت تا رسول خدا(ص)وارد مدینه شد و من نیز دوباره چیزى تهیه کرده به نزد آن حضرت آمدم و به او گفتم:من چون دیدم که شما از صدقه چیزى نمى‏خورى اینک هدیه‏اى به نزدت آورده‏ام تا از آن میل فرمایى دیدم رسول خدا(ص)خودش خورد و به اصحاب نیز دستور داد بخورند .من پیش خود گفتم:این دو نشانه!

سپس روزى به نزد آن حضرت که در قبرستان بقیع به تشییع جنازه یکى از اصحاب خود رفته بود آمدم،من دو جامه خشن و زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در میان اصحاب نشسته بود،پس من پیش رفته سلام کردم و به پشت سرش پیچیدم تا شاید مهر نبوت را که میان دو شانه آن حضرت بود ببینم،رسول خدا(ص)که متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست و رداى خویش را پس کرد و چشم من به مهر نبوت افتاد.

من خود را به روى شانه‏هاى حضرت انداخته آن را مى‏بوسیدم و اشک مى‏ریختم،رسول خدا(ص)به من فرمود:بازگرد من پیش روى او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خویش را تا آخر براى او شرح دادم،رسول خدا به شگفت فرو رفت و از اینکه اصحابش این جریان را مى‏شنیدند خوشحال گشت.

سلمان پس از آن به صورت بردگى در خانه آن مرد یهودى مى‏زیست و همین گرفتارى مانع از این شد که بتواند در جنگ بدر و احد شرکت جوید.

کمکى که رسول خدا(ص)در آزادى سلمان فرمود

سلمان گوید:روزى رسول خدا(ص)به من فرمود اى سلمان براى آزادى خود با اربابت قرار داد ببند و چیزى بنویسید،پس من با اربابم براى آزادى خود قرار دادى بستم به این شرح که سیصد نخله خرما براى او بکارم و چهل وقیه (16) طلا به او بدهم)پس رسول خدا به اصحاب فرمود:به برادر دینى خود کمک کنید!و راستى اصحاب که این سخن را شنیدند کمک خوبى به من کردند یکى سى نخله جوان(نشا)خرما داد دیگرى بیست نخله داد و آن دیگر پانزده نخله آن دیگرى ده نخله داد،و خلاصه هر که هر چه مى‏توانست کمک کرد تا اینکه سیصد نخله نشا فراهم شد.پس رسول خدا(ص)فرمود:اى سلمان برو و جاى نشاها را گود کن و چون همه را کندى مرا خبر کن تا من بیایم و آنها را بنشانم.

سلمان گوید:من به دنبال کندن جاى درختهاى خرما رفتم و اصحاب آن حضرت نیز با من کمک کردند تا تمامى سیصد گودال را کندیم آن گاه به نزد رسول خدا آمده عرض کردم:گودها کنده شد،حضرت برخاسته با من بدان زمین آمد،پس ما یک یک نشاها را به دست آن حضرت مى‏دادیم و او مى‏نشاند تا اینکه تمام شد و سوگند بدانکه جان سلمان به دست اوست(با اینکه معمولا نشاى درخت که جابه‏جا مى‏شود بسختى مى‏گیرد و بسیار خشک مى‏شود)تمامى آنها گرفت،و حتى یکى از آنها هم خشک نشد. (17)

بدین ترتیب یک قسمت از قرارداد که موضوع غرس نخله‏ها بود تمام شد ولى پرداخت آن مال هنگفت باقى ماند تا اینکه روزى قطعه‏اى طلاى ناب که به اندازه تخم مرغى بود از یکى از معادن براى رسول خدا(ص)آوردند،حضرت فرمود:این مرد پارسى که براى آزادى خود قرار داد بسته بود چه شد؟به من اطلاع دادند و به نزد آن حضرت رفتم،رسول خدا آن قطعه طلا را به من داده فرمود:این را بگیر و بقیه تعهدى را که با یهودى کردى به وسیله آن انجام ده من عرض کردم:این رسول خدا این قطعه طلا کجا مى‏تواند پاسخ مرا بدهد؟فرمود:بگیر که خداوند به وسیله آن بدهى تو را خواهد پرداخت.سلمان گوید:به خدایى که جان من به دست اوست آن را گرفتم و وزن کردم چهل وقیه تمام در آمد و با پرداخت آن خود را از بردگى نجات دادم .

(این بود سرگذشت سلمان)و از آن پس در جنگ خندق و سایر جنگها به همراه رسول خدا بود.

و این بود شمه‏اى از گفتار دانشمندان یهود و علماى نصارى درباره بعثت رسول خدا(ص)که از میان روایات و داستانهاى بسیار به طور اختصار براى اطلاع خوانندگان محترم انتخاب کردیم و این بخش را به همین جا خاتمه مى‏دهیم.

پى ‏نوشتها:‌


1.تاریخ یعقوبى،ج 2،ص 21،و البدایة و النهایة،ص .295

2.همان گونه که در داستان بحیرا گفتیم در نقل این داستان نیز برخى تردید کرده و برخى از قسمتهاى آن را صحیح ندانسته‏اند که پاسخ همان است که آنجا ذکر شد.

3.«معد»و«مضر»نام دو تن از اجداد رسول خدا(ص)است که شرح حالشان پیش از این گذشت.

4.گوارایت باد اى خدیجه این عروسى که بهترین سعادت به سراغ تو آمد.

5.با بهترین مردمان جهان ازدواج کردى و در میان مردم کیست همانند محمد(ص)؟

6.کسى که آن دو پیامبر نیکو:عیسى بن مریم و موسى بن عمران به آمدنش مژده دادند و وعده نزدیک است.

7.نویسندگان گذشته در کتابها اقرار دارند که او رسول بطحاء و راهنما و راهبر است.

8.سیره ابن هشام،ج 1،ص 202،سیرة المصطفى،ص .100

9.«صاع»سه کیلو و«مد»ده سیر است.

10.«جى»چنانکه یاقوت حموى گفته:از قراء اطراف اصفهان بوده و اکنون به نام«شهرستان»معروف است و در اینکه وطن اصلى سلمان کجاست اختلافى در تواریخ دیده مى‏شود چنانکه برخى او را از اهل رامهرمز و برخى از اهل شیراز دانسته‏اند.

11.خواننده محترم قبل از خواندن داستان اسلام سلمان به خاطر داشته باشید که او از معمرین یعنى از کسانى است که عمرى طولانى کرده تا جایى که برخى گفته‏اند:حضرت عیسى(ع)را دیده و برخى گویند:سیصد و پنجاه یا زیاده از چهارصد سال عمر کرده و این سخنان گرچه شاید خالى از اغراق نباشد ولى قدر مسلم همان است که عمر معمولى نداشته و از افراد انگشت شمارى است که عمرى طولانى داشته است.

12.نصیبین نام شهرى است در عراق که سر راه موصل به شام قرار گرفته.

13.عموریه شهرى بوده در ترکیه و در زمان معتصم مسلمانان آنجا را فتح کردند و چنانکه حاجى نورى گوید:همان شهر بورساى کنونى است که یکى از شهرهاى آباد و خرم ترکیه است.

14.قیله نام زنى است که نسب اوس و خزرج بدان زن مى‏رسد.

15.قباء نام جایى است در دو میلى قسمت جنوبى مدینه که رسول خدا(ص)نخست بدانجا وارد شد و چند روز در آنجا توقف کرد تا على(ع)با زنان بدان حضرت ملحق شدند،آن گاه به مدینه آمد و در آنجا مسجدى بنا کردند که اکنون موجود است.

16.وقیه،چنانکه جوهرى و کازرونى گفته‏اند،در آن زمان معادل چهل درهم بوده که هر درهمى نیم مثقال و یک پنجم مثقال است و هر ده درهم هفت مثقال شرعى و سه چهارم مثقال صیرفى است و بنابراین هر وقیه 22 مثقال صیرفى است،و چهل وقیه که در قرارداد سلمان بوده جمعا 880 مثقال طلاى صیرفى که برابر با 1100 دینار بوده و اینکه برخى از نویسندگان وقیه را نقره فرض کرده و نیز آن را به کیلو معنى کرده‏اند اشتباه است و براى تحقیق بیشترى درباره شرح این حدیث به نفس الرحمن حاجى نورى مراجعه شود.

17.در برخى از روایات و تواریخ است که یکى را سلمان غرس کرد و ما بقى را رسول خدا و تنها همین یکى که سلمان غرس کرده بود خشک شد و ما بقى که رسول خدا کاشته بود همه آنها گرفت،و هیچ کدام خشک نشد.