شخصيت و قيام زيد بن على (ع )

سيد ابوفاضل رضوى اردكانى

- ۱۶ -


ملاقات با خليفه 
صباح گويد: موقعى ربيع اين سخن را از من شنيد سر را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا تو گواه باش كه ذمه خود را از ريختن خون اين مرد تبرئه مى كنم . اين كلام را گفت : آنگاه چند ماءمور بر من گماشت و خود به نزد خليفه رفت ، و من همين قدر فهميدم كه پايش درون اطاق خليفه رسيده يا نرسيده بود كه مهدى صدا زد: صباح زعفرانى را بياوريد، و به دنبال اين فرياد مرا به نزد مهدى بردند.
تا چشم خليفه به من افتاد گفت : تو صباح زعفرانى هستى ؟؟
گفتم : آرى .
گفت : خدايت روز خوش نياورد و كارت را سامان نبخشد اى دشمن خدا تو همانى كه بر من قيام كرده و مردم را به سوى دشمنان من دعوت مى كنى !
گفتم : بلى به خدا من همانم كه مى گويى و همه آنچه كه گفتى درست است مهدى عصبانى شد و فرياد زد: پس تو همان خائنى كه به پاى خود به سوى مرگ آمده اى آيا به كار خويش اعتراف دارى و با اين وصف با خيال راحت به نزد من آمده اى ؟!
گفتم : من آمده ام تا تو را مژده دهم و هم تسليت گويم .
مهدى قدرى آرام شد و با تعجب گفت : به چه مژده دهى ؟ و به چه تسليت گويى ؟!
گفتم : مژده به مرگ عيسى بن زيد و تسليت نيز به همين خاطر زيرا او پسر عم و از گوشت و خون تو بود!
مهدى كه اين سخنان را شنيد روى خود را به طرف قبله كرد و سجده شكر بجاى آورد و خدا را حمد كرد و آنگاه رو به من كرد.
و گفت : چند وقت است كه عيسى مرده است ؟؟
گفتم : حدود دو ماه است .
گفت : چرا زودتر خبر ندادى ؟
گفتم : حسن بن صالح نگذاشت و سخنان او را برايش باز گفتم ، مهدى پرسيد: او چه شد؟ گفتم : او هم از دنيا رفت و اگر او زنده بود نمى گذاشت من اين خبر را برايت بياورم . مهدى ، سجده ديگر به جا آورد و گفت : سپاس ‍ خدايى را كه مرا از دست او هم آسوده كرد. براستى او دشمن سرسختى براى من بود و شايد اگر زنده مى ماند شخص ديگرى را به جاى عيسى به قيام بر ضد من واميداشت .
اكنون هر حاجتى دارى بگو كه به خدا سوگند ترا بى نياز خواهم كرد. و هر چه بخواهى به تو مى دهم .
صباح گويد: گفتم : به خدا من هيچ حاجتى ندارم و چيزى از تو نمى خواهم ، جز يك چيز، مهدى گفت : آن حاجت چيست ؟
گفتم : رسيدگى به وضع فرزندان عيسى و سرپرستى آنان ، به خدا سوگند اگر وضع مالى و زندگى من طورى بود كه مى توانستم آنها را اداره و سرپرستى كنم از تو براى آنها چيزى نمى خواستم و آنها را نزد تو نمى آوردم ولى آنها كودكند و اگر به آنها رسيدگى نشود از گرسنگى و بى سرپرستى خواهند مرد زيرا آنها مالى و اندوخته اى ندارند. پدرشان در تمام اين مدت كه مخفى بود آب مى كشيد و به سختى آنان را اداره مى كرد. و اكنون جز من كسى كه عهده دار مخارج آنها باشد يافت نمى شود. و اين كار هم از من ساخته نيست . و تو شايسته ترين مردم به حفظ و حراست آنها هستى و نيز سزاوارترين كسى باشى كه متعهد مخارج زندگى آنها گردى . چون آنها خويشاوندان تو و گوشت و خون تو و يتيمان خاندان تو هستند.
صباح گويد: سخنان من كه پايان يافت ، مهدى گريست تا آنجا كه اشك از گونه اش سرازير شد و آنگاه گفت :
به خدا سوگند اگر نزد من باشند مانند بچه هاى خودم از آنها مراقبت مى كنم اى مرد، خدا از ناحيه من و آنها به تو جزاى خير دهد. تو حق آنان و پدرشان را بر گردن خويش خوب ادا كردى و بار سنگينى از دوش من برداشتى و براى من سرور و خوشحالى هديه آوردى !
من گفتم : حال براى آن بچه ها امان خدا و رسول و امان تو هست ؟
و ذمه خود و پدرانت را در حفظ جان آنان و بستگانشان و ياران پدرشان به گردن مى گيرى كه آنان را تعقيب نكنى و كسى از ايشان را پى گيرى ننمايى !
مهدى گفت : امان براى خودت و براى آنان باشد و در ذمه من و پدرانم هستند.
هر گونه شرط و پيمانى در اين مطلب مى خواهى بگو، كه همه پذيرفته است .
صباح گويد: من به هر لغت و زبانى كه مى خواستم شرط و پيمان از او گرفتم .
در اين وقت مهدى رو به من كرد و گفت : اى حبيب و دوست من آخر اين كودكان خردسال چه گناهى كرده اند، به خدا سوگند اگر پدرشان جاى آنان بود و به پاى خود به نزد من مى آمد يا من به او دست مى يافتم هر چه مى خواست به او مى دادم ، تا چه رسد به اينها! خدا پاداش نكويت دهد اكنون برو و بچه ها را به نزد من بياور. و به حقى كه من بر تو دارم از تو مى خواهم كه پولى را نيز كه ما براى خودت مقرر مى كنيم بگيرى و آن را كمك زندگيت قرار دهى .
در جواب گفتم : من از پذيرفتن آن معذورم ، چون كه من يك نفر از مسلمانانم و همانند آنان زندگى خود را اداره مى كنم .
اين را گفتم : و از نزد مهدى بيرون آمدم به سراغ فرزندان عيسى رفتم و آن دو را پيش مهدى بردم ، مهدى تا آنها را ديد جلو آمد و آن دو كودك را به سينه چسبانيد و دستور داد جامه هاى زيبا براى آنان آوردند و جايى براى آنان آماده كرد و كنيزى را به خدمتگزارى آنان گماشت و چند غلام را نيز ماءمور رسيدگى و فرمانبرى آنان قرار داد و در كنار قصر خود اطاقى را به آنها اختصاص داد.
پس از اين جريان من گاه و بيگاه از وضع آنان جويا مى شدم ، اطلاع مى يافتم كه آن دو همچنان در قصر سلطنتى خليفه عباسى به سر مى برند تا اينكه محمّد امين فرزند هارون الرشيد كشته شد و اوضاع قصر بغداد به هم خورد و كسانى كه در قصر بودند پراكنده شدند، در آن وقت احمد بن عيسى از آنجا بيرون آمد و متوارى گشت ، امّا برادرش زيد بن عيسى پيش از اين جريان بيمار شد و پس از چندى درگذشت .
(صاحب (( مقاتل الطالبيين )) اين سرگذشت را به نحو ديگرى نيز نقل كرده است كه احتياجى به ذكر آن نيست .)
فرزندان عيسى 
در اين روايت اضافه دارد كه عيسى چهار فرزند داشت و حسن بن عيسى را اضافه مى كند كه وى در زمان حيات پدر درگذشت و ديگر حسين بن عيسى كه دختر حسن بن صالح را به عقد خود درآورد و در كوفه ماند و احمد و زيد هم پس از اين ملاقات با خليفه به نزد وى برده شدند.
و مى گويند: آن دو از مهدى اجازه گرفتند و به مدينه رفتند، و زيد در مدينه درگذشت و احمد در اثر گزارش و سعايت جاسوسان هارون الرشيد متوارى شد و بعد از چندى به خاطر اجتماع شيعيان و زيديه در نزد او دستگير شد و در زندان هارون افتاد و پس از چندى از زندان گريخت (888) او در زمان متوكل در حالى كه فرارى بود درگذشت .(889)
احمد بن عيسى بن زيد، 30 بار پياده به زيارت خانه خدا مشرف شد.
على فرزند احمد گويد: پدرم در شب 23 رمضان سال 247 ه‍ ق در بصره درگذشت .(890)
حسين بن زيد (ربيب امام صادق عليه السلام ) 
دومين فرزند حضرت زيد (عليه السلام ) حسين است ، او در شام متولد شد. مادرش : ام ولد (كنيز) بود. تاريخ تولد او سال 114 يا 115 ه‍ ق و مدت عمرش 76 سال مى باشد.(891)
كنيه او ابوعبداللّه (892) لقبش (( ذوالدمعه و ذاالعبره )) (صاحب اشك ) مى باشد هنوز هفت سال از عمرش نگذشته بود، كه غبار يتيمى بر سرش نشست ، و پدرش به شهادت رسيد.
امام صادق (عليه السلام ) او را پرورش داد و به خوبى تربيت كرد، و به او علم و دانش و حكمت آموخت ، او در سايه لطف امام زندگى كرد و حضرتش بعد از شهادت پدرش تعليم و تربيت او را به عهده داشت ، و از امام استفاده هاى علمى زيادى كرد.(893)
در رجال شيخ طوسى (894) او را از اصحاب امام صادق (عليه السلام ) مى شمرد.
حسين بن زيد از روات و صاحب كتاب است و نجاشى و شيخ طوسى او را عنوان كرده اند، و نيز ابن حجر، هم در (تقريب ) و هم در (تهذيب ) او را ياد كرده و ستوده است .(895)
علت آنكه حسين بن زيد را، به (( ذى الدمعه و ذى العبره )) (صاحب اشك ) لقب داده بودند، اين بود كه او بسيار مى گريست و اكثر اوقات اشك از ديدگان مباركش سرازير بود، فرزندش يحيى مى گويد: مادرم به پدرم حسين بن زيد عرض كرد: چقدر گريه هاى تو زياد است ؟
پدرم در جوابش گفت : آيا آتش ، و آن دو تير برايم خوشحالى و سرورى باقى گذاشته كه جلو گريه هايم را بگيرم .
مقصودش از آتش يادآورى خاطره جانگداز سوزاندن جسد مقدس پدرش ‍ زيد (عليه السلام ) و منظور از دو تير آن دو تيرى بود كه يكى به پدرش زيد و ديگرى به برادرش يحيى اصابت كرد.(896)
و صاحب (( (غاية الاختصار) )) درباره حسين مى گويد: (( كان سيدا جليلا شيخ اهله و كريم قومه )) (897) حسين بن زيد آقا و بزرگوار و محترم و بزرگ خاندانش بود او در ميان خويشانش بسيار گرامى بود.
او از نظر زبان ، و بيان ، و قلم و زهد و فضل و احاطه او بر انساب و شناسايى افراد و تاريخ از رجال بنى هاشم به حساب مى آمد.(898)
او، به كمك ابراهيم و محمّد و فرزندان عبداللّه محض شتافت و در جبهه جنگ همراه آنان مى جنگيد و پس از شهادت آن دو متوارى شد.
او را در آخر عمرش مكفوف (نابينا) لقب دادند چون و آخر عمرش نابينا شد و شايد علت آن همان زياد گريستن او بود. او در سال يك صد و چهل ه‍ ق زندگى را بدرود گفت .(899)
قيام حسين بن زيد 
حسين بن زيد از كسانى بود كه همراه محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه بن حسين قيام كرد و سپس براى مدتى طولانى متوارى گشت و چون او را تعقيب نكردند و اطمينان يافت كه دستگير نخواهد شد خود را ظاهر ساخت .
برادرش محمّد بن زيد مورد محبت منصور عباسى قرار گرفت و وى را نزد خودش برد محمّد به وسيله نامه برادرش حسين را از جانب منصور تاءمين مى داد و موقعى كه از طرف منصور آسوده خاطر شد. علنا در مدينه آشكار شد ولى با كسى تماس نمى گرفت و تا از كسى كاملا اطمينان پيدا نمى كرد او را به خانه خويش راه نمى داد.
على مقانعى به سند خود از حسين بن زيد روايت كرده گفت : در نهضت محمّد بن عبداللّه ، چهار تن از فرزندان امام حسين بن على (عليهماالسلام ) خروج كردند. من و برادرم عيسى و موسى و عبداللّه فرزندان امام جعفر بن محمّد (عليهماالسلام ) بودند.(900)
نصيحت عبداللّه بن حسن 
حسين بن زيد گويد: روزى گذار من به عبداللّه بن حسن كه در مسجد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نماز مى خواند افتاد و چون مرا ديد با دستش ‍ اشاره به من كرد، من به نزدش رفتم همينكه نمازش تمام شد رو به من كرد و گفت :
اى برادرزاده چون تو خود الا ن صاحب اختيار و آزادى دلم خواست تا پندى به تو دهم شايد خداوند تو را بدان سود بخشد، فرزندم : براستى كه خداوند تو را در جايى و مقامى قرار داده كه كسى جز تو در آن مقام و جايگاه نيست و تو اينك در سنين جوانى هستى و مردم ديده هاى خود را به تو دوخته اند، خوبى و بدى هم به سويت شتابانند، پس اگر كارى كنى شباهت به رفتار گذشتگان داشته باشد معلوم است كه خير و خوبى به تو روى آورده و اگر كارى مخالف آنها انجام دهى به خدا سوگند بدى و شرى است كه به سويت شتافته است ، و همانا تو پدرانى پشت سر گذارده اى كه نظيرى در مقام و مرتبه نداشتند و نزديكترين پدرانت زيد بن على است كه من نه در ميان خودمان و نه در ميان ديگران همانندش را نديدم . و هر چه بالا روى به فضيلت و برترى برخورد كنى ، چون : على ، و بعد حسن و بعد على بن ابيطالب (عليهم السلام ).(901)
در كتاب ارزنده (( اعيان الشيعه ، )) چاپ بيروت جلد 6 ص 23 تا ص 26 شرح حال نسبتا مفصل اين شخصيت عاليقدر اسلام آمده مراجعه شود.
محمّد بن زيد 
آخرين فرزند برومند زيد محمّد است ، كنيه او ابوجعفر و ابوعبداللّه نيز گفته اند مادرش كنيزى از اهل سند بود.
درباره اش گفته اند: (( و كان فى غاية الفضل و نهاية النبل )). )) او به عاليترين درجه فضيلت و كمال رسيده بود.
حسين بن محمّد بن يحيى علوى از جدش نقل مى كند كه درباره محمّد مى گفت :
(( و كان محمّد بن زيد من رجالات بنى هاشم لسانا و بيانا)). )) محمّد بن زيد از نظر بيان و گرمى سخن از مردان برجسته بنى هاشم به شمار مى رفت ، خطيب بغدادى ، در شرح حال او مى نويسد:
او در زمان خلافت مهدى عباسى به بغداد آمد و در آنجا درگذشت و گفته است : كه در قيام محمّد بن عبداللّه بن حسن (نفس زكيه ) از جمله رزمندگان و فرماندهان لايق و از مبارزين بود و محمّد بن عبداللّه وصيت كرده بود كه اگر من كشته شدم رهبرى نهضت به عهده برادرم ابراهيم است و اگر ابراهيم كشته شد، عيسى بن زيد و محمّد بن زيد فرماندهى قيام را به عهده گيرند.(902)
تذكر: طبق روايات ديگرى كه صاحب (( مقاتل الطالبيين )) نقل كرده ، محمّد در نبرد فرزندان عبداللّه حسن نبود و عيسى و حسين از فرزندان زيد (عليه السلام ) در قيام محمّد و ابراهيم شركت داشتند نه محمّد بلكه او نزد خليفه عباسى منصور رفت و مقام قربى پيدا كرد.(903)
او در سنين جوانيش با منصور خليفه عباسى كنار آمد و مثل عباسيان لباس ‍ سياه به تن كرد (مسوده ) و با منصور ارتباط داشت امّا او بعدا در مدينه قيام كرد و خود را ظاهر نمود او كمتر با مردم در تماس بود و به هر كس كه اعتماد نمى كرد اجازه ورود به خانه اش را نمى داد.(904)
اعتقاد راسخ محمّد بن زيد در مساءله امامت  
محمّد هيچ گاه مدعى امامت نبود و او به امامت ائمه معصومين ايمان و اعتراف داشت و نسبت به امام موسى بن جعفر و فرزندش امام هشتم ، كمال خضوع و احترام را داشت او ائمه راستين حق را مستحق امامت مى دانست و ادله و شواهدى زياد بر اين موضوع دلالت دارد و از جمله روايتى است كه ذيلا نقل مى شود:
مردى به نام حيدر بن ايوب گويد: ما چند نفر در دهكده قبا بوديم و بنا بود محمّد بن زيد هم به جمع ما ملحق شود، محمّد مقدارى از موعد مقرر ديرتر به نزد ما آمد.
به او گفتيم چرا دير كردى ؟ او عذر موجهى براى خود ذكر كرد.
گفت : ابوابراهيم (كنيه امام هفتم ) ما را كه هفده نفر از فرزندان على و فاطمه بوديم به عنوان شهود وصيتش جمع كرد و از ما درباره امامت و جانشينى فرزندش (رضا) شاهد گرفت . سپس اضافه كرد:
ابوابراهيم فرزندش (رضا) را وصى و وكيل خود معين نمود كه در زمان حيات و مماتش جانشينش باشد.
آنگاه محمّد با ايمانى راسخ و استوار گفت : اى حيدر به خدا سوگند او امروز فرزندش رضا را به عنوان امامت انتخاب كرد. و همه شيعيان بعد از او بايد معتقد به امامت وى باشند. از اين روايت كاملا روشن است كه محمّد در مساءله امامت ائمه معصومين ايمان و اعتراف داشته است و آنان را دوست مى داشت .
گذشت و فداكارى محمّد بن زيد 
سرگذشت جالبى كه بر فضيلت و جوانمردى و كرامت محمّد دلالت دارد. آن اينكه ابى جعفر منصور خليفه عباسى در مكه شنيده بود كه در نزد محمّد بن هشام بن عبدالملك گوهر قيمتى است . وى مى خواست به هر وسيله اى كه ممكن است از چنگ او بيرون آورد. يك روز صبح دستور داد تمام درهاى مسجد الحرام را ببندند و ماءمورينى چند گماشت تا محمّد فرار نكند و فقط يك در را باز گذارد و دستور داد، تا ماءمورين محمّد را دستگير كنند. محمّد بن هشام فهميد كه اين نقشه ها براى گرفتن خود اوست وحشت زده اين طرف و آن طرف مى رفت تا پناه و پناهگاهى پيدا كند و بلكه خود را از مهلكه نجات دهد. در بين مردم ديد جوانى كه آثار كرامت و بزرگوارى از چهره او خوانده مى شود در گوشه اى از مسجد نشسته وى اين جوان را نمى شناخت . در عين حال بهتر اين ديد كه خود را در پناه او قرار دهد و اتفاقا اين جوان شكوهمند محمّد فرزند زيد بود و محمّد بن زيد هم فرزند هشام را نمى شناخت .
محمّد بن زيد گفت : چرا وحشت زده و سرگردانى ؟ فرزند هشام گفت : آقا اگر خودم را معرفى كنم مرا در پناه خودتان مى گيريد و امان مى دهيد؟ فرزند زيد گفت : تو در پناه من و من ترا نجات مى دهم .
محمّد بن هشام گفت : شما خودتان را معرفى كنيد. فرزند زيد گفت من محمّد بن زيد بن على مى باشم . تا فرزند هشام نام زيد را شنيد و دانست اين جوان فرزند آن شهيد قهرمانى است كه پدرش هشام قاتل اوست رنگ از چهره اش پريد و با خود گفت : ديگر مرگ من قطعى است . او لرزان و گريان از محمّد بن زيد تقاضاى عفو و گذشت و كمك مى كرد.
محمّد با آرامش و بزرگوارى كه خاص خاندان او بود گفت جوان نترس من به او كارى ندارم پدرت قاتل پدر من است من تو را به قصاص خون پدرم نمى كشم . من تو را ناچارم با يك نقشه اى از چنگال ماءموران منصور نجات دهم و اگر براى نجاتت به تو رفتار تندى كنم پوزش مى خواهم .
فرزند هشام موقعى چنين شنيد، گفت : آقا هر جور مى توانى و صلاح مى بينى براى نجات من انجام ده .
محمّد بن زيد عباى خود را روى سر فرزند هشام افكند و او را به طرف تنها در خروجى مسجد كشاند نزديك ماءموران تفتيش كه رسيد چند سيلى آب دارى به فرزند هشام زد و به رئيس شرطه رو كرد گفت : اى ابوالفضل اين مرد بدجنس شتربان است و شترهايى از او كرايه كردم براى اينكه به كوفه بروم امّا او به من خيانت كرد شترها را به افسران لشكر خراسان داده و الا ن او را گير آورده ام تا نزد قاضى ببرم و در مورد ادعاى خود حقم را بگيرم . لطفا دو پاسبان را همراه من كن تا او فرار نكند بلكه او را به محكمه قاضى ببرم .
رئيس شرطه كه محمّد بن زيد و شخصيت او را مى شناخت تعظيم كرد و گفت : چشم قربان و فورا دو ماءمور را در اختيار محمّد بن زيد گذاشت و از مسجد خارج شدند بين راه كه رسيدند و كاملا مطمئن شد از مهلكه خارج شده اند، با صداى بلند به فرزند هشام گفت : خوب حالا حق مرا مى دهى يا نه فرزند هشام هم گفت : بله بله من قبول دارم حق تو را ادا مى كنم .
آنگاه محمّد بن زيد رو به دو پاسبان كرد و گفت : بسيار خوب اين مرد حق مرا مى دهد ديگر احتياجى نيست به قاضى برويم شما هم برويد.
موقعى كه ماءموران رفتند و محمّد از اين نقشه جالب نتيجه گرفت رو به فرزند هشام كرد و گفت : حالا ديگر خبرى نيست زود برو جاى امنى و خودت را پنهان كن و الا دستگير مى شوى .
فرزند هشام موقعى اين فداكارى و گذشت بى نظير را از محمّد بن زيد ديد از باب سپاسگزارى و تشكر از اين خدمت فرزند زيد دست برد و در جامه خود آن گوهر گرانبها و قيمتى كه منصور دنبال آن مى گشت به محمّد بن زيد داد و اين گوهر تنها باقى مانده از خزانه هشام خليفه اموى بود كه به دست پسرش افتاده بود.
محمّد بن زيد با لحن محبت آميز به فرزند هشام گفت : نه ما خاندان پيامبر در برابر خدمت و كار نيك مزد نمى خواهيم . من خون مقدس پدرم كه مهم تر از همه چيز بود از تو نخواستم . اين دانه قيمتى براى خودت باشد. و هر چه زودتر برو و خودت را پنهان كن (905) آرى اين سرگذشت عظمت و شخصيت فرزند زيد را مى رساند.
چرا چنين نباشد، او تربيت يافته مكتب امام پاك و مردان راستين و بزرگ شده خانه گذشت و فداكارى و فضيلت ، او از خاندان پاك رسول خدا است از خاندان كرامت و از شاخه هاى درخت نبوت . درود خدا به روان پاك او باد.
فرزندان محمّد 
محمّد بن زيد شش پسر و سه دختر داشت به نامهاى : جعفر، قاسم ، حسن ، حسين ، على و محمّد. و اعقاب و اولاد محمّد بن زيد از جعفراند.(906)
و دختران : به نامهاى فاطمه ، ام الحسن ، و كلثوم مى باشند.
جعفر سه پسر داشت به نامهاى محمّد و احمد و قاسم . احمد از اصحاب امام هشتم بود و در نزد حضرتش مقام شامخى داشت و كتاب (( (فقه الرضوى ) )) كه كتابى معروف است به قلم اوست و صاحب (( رياض ‍ العلماء )) از آن نقل مى كند:
جعفر مردى اديب و شاعر بود.
برادرش محمّد او را به رياست لشكر ابوالسرايا گماشت بدان جهت او را (( (رئيس الشاعر) )) مى گفتند. جعفر در خراسان قيام كرد و در مرو كشته شد. و قبر او در محلى به نام تكيه ساسانى مى باشد.(907)
فصل هفدهم : زيد و زيديه 
زيد بن على و زيديه 
پيروان زيد بن على كه تعداد آنان به چندين ميليون نفر مى رسد، اكثر آنان در بلاد يمن ، و بقيه در ساير اقطار عربى چون حجاز، سوريه ، لبنان ، عراق ، و در مصر و ساير كشورهاى آفريقايى متمركزند.
آنان در اعتقادات اصول خاصى دارند كه آن را نسبت به خود حضرت زيد (عليه السلام ) مى دهند، و در فروع هم مستقل اند و كتب زيادى در عقايد و احكام خويش دارند، كه همه آنان را منسوب به زيد بن على مى دانند.
و ما در اينجا اول شرح كوتاهى از حالات زيد (عليه السلام ) كه به قلم يكى از علماى بزرگ زيديه در كتاب (( (مسند الامام زيد) )) (908) آمده است نقل مى كنيم و از اين مقاله شخصيت زيد بن على از ديدگاه زيديه و پيروانش ‍ روشن مى گردد.
و سپس عقايد زيديه و فرق آنان را خواهيم نگاشت :
نگارنده كتاب (مسند زيد) سعى كرده شخصيت بارز زيد بن على را به نحو خلاصه اى در چند صفحه جلوه دهد و ما به خاطر اختصار آن به ترجمه آن مى پردازيم تا مقام حضرت زيد بن على از ديدگاه پيروانش روشن گردد.
زيد از ديدگاه زيديه به قلم امام عبدالعزيز بن اسحاق 
زيد بن على امام ما است ، او در راه حق جهاد كرد و مردم را به سوى خدا خواند، او ناصح دين و سرور اهل زمانش بود، و عزيزترين وجود هم عصريانش بود.
او امام خاندان نبوت در زمان خويش بود، خداوند متعال باب علم را براى او گشود، او علوم خود را از پدر بزرگوارش زين العابدين فرا گرفت و از جابر بن عبداللّه انصارى استفاده هاى علمى نمود.
و زمانى از (امام ) جعفر صادق (عليه السلام ) حال عموى بزرگوارش را پرسيدند در جواب گفت : او (زيد) در ميان ما بهترين فردى در قرائت كتاب خدا و فقه در دين و صله رحم بود خداوند چون او كسى را براى دنيا و آخرت ما نگذاشت .(909)
شعبى از بزرگان علم و حديث درباره او گويد:
نزائيد زنى فرزندى را دانشمندتر و شجاع تر و پارسارتر از زيد.
و از برادر وى (امام ) باقر (عليه السلام ) حال او را پرسيدند، گفت :
احاطه علمى زيد از همه بيشتر بود، (سپس اين دانشمند زيدى اين جمله را دليل برترى زيد بر امام باقر مى گيرد و چنين استدلال مى كند:)
اين اعتراف درستى است كه (امام ) باقر زيد را اعلم و افضل از خويش ‍ مى داند، پس گمان تو نسبت به چنين مردى كه (امام ) باقر به آن فضل و دانشش او را برتر از خويش مى داند، چيست ؟
جابر گفت : از (امام ) محمّد باقر حال برادرش زيد را پرسيدم فرمود: از مردى سؤ ال كردى كه وجود او لبريز از ايمان و علم بود و تمام اجزاى بدنش از فرق سر تا انگشت پا دين و دانش بود، او بزرگ خاندانش بود.
ديلمى در (( مشكاة الابرار )) راجع به نبرد زيد بن على و برخورد او با هشام كلماتى را نقل كرده است .
(سپس نويسنده مقاله به نحو اختصار به قسمتى از روايات كه به نحو پيشگويى از پيامبر و اجداد و پدران طاهرين زيد (عليه السلام ) كه دانشمندان و محدثين بزرگ عامه نقل كرده اند مى پردازد و مى گويد:)
حافظ سيوطى در (( جامع الكبير... )) از حذيفة بن يمان نقل مى كند كه :
پيامبر روزى نظرش به زيد بن حارثه افتاد و سخت گريست و مى گفت : آن مظلوم از اهل بيت من ، و مقتول در (كناسه ) همنام اين جوان است و اشاره به زيد بن حارثه كرد و فرمود: اى زيد نزد من بيا، خداوند محبت تو را در دلم زياد كرده زيرا تو، همنام حبيبى از فرزندانم يعنى زيد مى باشى :
اين خبر را ابن عساكر نقل كرده است (و ما آن را از طريق شيعه يادآور شديم ).
و ديلمى در (( (مشكاة الانوار). )) (( و المهدى لدين اللّه محمّد بن مطهر در (المنهاج ). )) و حاكم در (( (جلاء الابصار). )) و امام ابوطالب يحيى بن حسين در (امالى ) اين حديث را آورده اند كه پيامبر فرمود:
شهيدى از امتم كه قيام او به حق است همان فرزندم مى باشد كه در كناسه كوفه او را به دار مى زنند چون او پيشواى مجاهدين و پيشرو صورتهاى درخشان در صحنه قيامت است ، در آن روزى كه فرشته هاى مقرب آنان را ملاقات مى كنند و ندا مى دهند كه : داخل بهشت شويد و هيچ خوفى و حزنى بر شما نيست .
و نيز دانشمند فوق الذكر در كتابش اين حديث را از پيامبر خدا نقل مى كند: كه او به فرزند شهيدش حسين فرمود: اى حسين ، از صلب تو مردى خارج مى شود كه او و يارانش در روز محشر بر تمام مردم مقام برترى دارند، آنان بدون حساب داخل بهشت مى شوند (و ما نيز اين حديث را از كتب معتبر شيعه با مدارك مفصل ذكر كرديم ).
و نيز از انس نقل مى كنند كه پيامبر خدا فرمود: مردى از فرزندانم در موضعى به نام كناسه كشته مى شود او مردم را به حق مى خواند و در منهاج اين جمله را اضافه دارد:
(چشمى كه به عورت او بنگرد بهشت نبيند) چون بعد از شهادت بدن او برهنه بالاى دار بود.
و ما اين حديث را نيز از طرق شيعه در همين كتاب يادآور شديم .
ذهبى - در شرح حال جابر جعفى يادى از زيد مى كند و مى گويد:
او (زيد) هفتاد هزار حديث را از برادرش آموخت ، امّا در عين حال او به فزونى علم و جلالت (زيد) اقرار داشت .
ابوحنيفه مى گويد: من احدى را چون زيد از نظر علم و فقه نيافتم (سپس ‍ نويسنده مقاله ، به كتابها و مقالاتى كه ائمه بزرگ و علماى طراز اول اهل سنت در شرح حال زيد (عليه السلام ) نگاشته اند، پرداخته و مى گويد:) از كسانى كه شرح حال او را نگاشته اند:
1 - ذهبى در قسمت شرح حال جابر جعفى ، و در (نبلاء).
2 - حافظ مزى در (( (تهذيب الكمال ). )) 3 - حافظ ابن عساكر و ديلمى در (اذكار) و در (مسندش ).
4 - حافظ سيوطى در (( (جامع الكبير). )) 5 - مقريزى در (مواعظ و اعتبار).
6 - ابن خلدون در (( (العبر). )) 7 - ابن اثير و حاكم در (( (جلاء ابصار). )) 8 - ابن عنبته در (( (بحرالانساب ). )) و جمع زيادى حالات زيد را نگاشته اند كه مجال گفتن آن نيست .
او در فصاحت و بلاغت بى نظير و در قرآن قرائت مخصوص به خود داشت كه آن را روايت كرده اند.
ابوحيان در كتابى كه آن را (( (النير الجلى فى قراءة زيد بن على )) نام نهاده ، رويه قرائت او را جمع كرده و صاحب كشاف مقدار زيادى از آن را نقل كرده است .
اصول اعتقادات زيديه 
1 - توحيد 
زيديه قائل به يگانگى خداوند عالميان است ، و ذات خدا را از تمام شوائب منزه مى داند، آنها مى گويند: خداى عالم ، مدير نظام هستى است و تمام اجسام حادث ، چون حدوث همان دگرگونى است كه در ماده موجود است ، و اگر عالم قديمى بود عدم و نيستى در آن راه نداشت و اعراض نيز به همين دليل حادثند چون متغيرند، و چون عرض با جسم همراه است ممكن نيست كه عرض قديم باشد و جسم حادث ، و موقعى ثابت شد عالم حادث است ناچار بايد گفت حادث و پديده احتياج به محدث و پديد آورنده دارد، و آن ذات مقدسش خدا است .(910)
مى گويند: خداوند عالم است و دليل ، همان كار محكم و منظم او در نظام آسمانى و زمين ها و موجودات عالم است .
خدا واحد و يكى است اگر دو تا يا بيشتر بود نظام هستى مختل مى شد و در اراده در صورت تعارض ، موجب به هم پاشيدن عالم مى گردد، مثلا اگر يكى اراده مى كرد جسم را ساكن ايجاد كند ديگرى متحرك در حال واحد اين محال بود پس توحيد و يكتايى خداوند واجب است .
صفات خدا 
زيديه همان صفاتى را كه قرآن براى خداوند ذكر كرده است قائلند و آن را عين ذات مى دانند و از آن جدايش نمى دانند (911) و اگر عين ذات نبود لازم بود كه فاعلى آن را به وجود آورد و ثابت شد كه خداوند قديم است و در ثبوت صفات احتياجى به فاعل ندارد، پس خداوند مستحق اين صفات است براى ذات خويش مانند قدرت و علم .(912)
پس قدرت خدا ذاتى است و ديگرى به او امر نمى كند و او هميشه قادر و دانا است براى قدرت او غايتى نيست همان طور كه براى علم وى انتهايى نيست .(913)
او سميع و بصير است و مى شنود و مى بيند، امّا نه مانند مخلوق چون او جسم نيست كه صفات او هم جسمانى باشد، او همانند ندارد و خود مى فرمايد: (( ليس كمثله شى ء))، )) (914) چيزى همانند او نيست .
او شبيه چيزى نيست و او نه در دنيا و نه در آخرت ديده نمى شود.
به خلاف آنچه كه گروه (مشبه ) (915) مى گويند.(916)
آنان آيات متشابه قرآن را در صفات خدا تاءويل مى كنند مثلا در قرآن دارد: (( الرحمن على العرش استوى )) (917) خداوند بر عرش نشسته است مى گويند به معناى عز و ملك و قدرت است يعنى خداوند بر همه چيز استيلا و سيطره دارد.
و اين آيه كه مى فرمايد: (( و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانية )) (918) نيز همين معنا و دلالت بر ارتفاع و علو و برترى خدا بر موجودات را دارد.(919)
و آيه (( وسع كرسيه السموات و الارض )) (920) كرسى را علم معنى مى كنند و در لغت هم آمده است (يعنى علم خداوند به تمام آسمانها و زمين ها گسترش دارد).(921)
چون خداوند جسم و جسد نيست و در وى صفتى از اجساد نباشد و او به آيات مخلوقش شناخته شود. او داراى كيفيت و ماهيت نمى باشد.(922)
او قرآن كه مى فرمايد: (( و السموات مطويات بيمينه )) (923) مقصود همان بيان قدرت خداوند بر آسمانها است .
زيديه قائل به وحدت قرآنند و آن را قديم مى دانند و اعتماد مى كنند به سخن خدا كه مى فرمايد: (( ما ياءتيهم من ذكر ربهم محدث )). )) (924)
پس خداوند كلام را احداث فرموده چون كلام فعل متكلم است .
2 - عدل  
حقيقت عدل نزد زيديه اين است كه خداوند فعل قبيحى مانند ظلم و كذب و امثال اين از او سر نمى زند، چون وى عالم به بديها و قبائح است و از انجام آن غنى است . (925) و اساس عدالت را روى همان حسن و قبح معتبر مى دانند، امام يحيى بن الحسين نظر خود را درباره (حسن و قبح ) چنين بيان مى كند:
حسن آن است كه راهى به ذم و نكوهش نداشته باشد، امّا قبح بر عكس آن است يعنى مدخل ذم و نكوهش است .(926)
مردم در كارهاى نيك و بد آزادند و روى اين مبنا زيديه قائلند كه : كارهاى نيك و بد بندگان از خود آنان است و از جانب خدا نيست ، و دليل بر اين مطلب امر خداوند به بندگان به خوبى و نهى از بدى است ، پس اين افعال به اختيار و انجام خود بندگان است .(927)
و خداوند، افعال بندگان را به خود آنان نسبت مى دهد و مى فرمايد: (( جزاء بما كانوا يعملون )) (928)
و آياتى نظير اين آيه به اين مطلب دال است .
پس اراده و مشيت به دست خود شخص است .(929)
و آيه هايى كه افعال بندگان را نسبت به خدا مى دهد تاءويل مى كنند:
3 - (وعد) و (وعيد) 
زيديه به وعد و وعيد قائل است ، و مى گويد: خداوند خلف وعده نمى كند و او بر همه چيز قادر است چه بخشش باشد چه عذاب و او كسانى را كه معصيت كبيره كرده اند و وعده عذاب به آنان داده به وعده خويش عمل مى كند و الا خلف وعده مى شود.(930)
و به آياتى مانند آيه 31 سوره رعد و 29 قاف و 17 غافر استدلال مى كنند كه خداوند خلف وعده نمى كند.
و روى همين اعتقاد قائلند كه : شفاعت براى مرتكبين گناهان كبيره نيست چون لازمه اش خلف وعده خدا است و شفاعت پيامبر و... براى مؤ من است (931) و به آيه :
(( ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع )) براى ظالمين شفيعى كه قولش پذيرفته شود نيست . (932) استدلال مى كنند.
(( منزلة بين المنزلتين )) جايگاه متوسط 
زيديه قائلند كه مرتكبين گناهان كبيره (گناهانى كه وعده عذاب در آن است ) از امت پيامبر اسلام ، مانند، شرابخوار و زناكار و امثال آن (فاسق ) خوانده مى شود. (933) و آنان در جايگاهى هستند كه بين دو منزل (كفر) و (ايمان ) است .
اين گونه افراد (فاسقين ) نه مى شود به آنان (كافر) گفت و به (مؤ من ) چون مدح و بزرگداشت مؤ من در شريع اسلام لازم و مدح و بزرگداشت فاسق غير جايز است ، پس درست نيست كه به فاسق مؤ من گفته شود.(934)
همانطور كه كافر هم خوانده نمى گردد چون آثار اسلام بر آن بار مى شود، مانند نكاح با آنان و دفنشان در قبرستان مسلمين ، پس آنان فاسقند.(935)
زيديه قائلند كه ، كسانى كه بر گناهان بزرگ تا آخر عمر اصرار و پافشارى داشتند، هميشه در آتش دوزخ خالدند.(936)
و دليل آنان قرآن است كه مى فرمايد: (( و من يعص اللّه و رسوله فان له نار جهنم خالدا فيها)) (937) آن كس كه عصيان خدا و رسولش كند پس ‍ همانا آتش دوزخ براى او است و هميشه در آن جا است .
اين مطالب مجمل و خلاصه اى از تصوير اعتقادات و آراى زيديه در كتب آنان بود كه ما نقل كرديم .
البته ما اين مطالب را از كتاب (( ثورة زيد بن على )) فصل ((اعتقادات زيديه )) نقل كرديم و بعضى مدارك كه در پاورقى اشاره شده است كتبى است خطى از مدارك معتبر زيديه كه مؤ لف آن را نقل كرده است ، و ما از آنجا آورده ايم .
زيديه در نبوت و معاد، قائل به نبوت و خاتميت ، و عصمت حضرت محمّد بن عبداللّه (صلى اللّه عليه و آله ) مى باشند و به معاد (زنده شدن تمام مردم ) روز قيامت براى سنجش اعمال و اعطاى ثواب و جزاء قائلند و معاد را جسمانى مى دانند.
و تفصيل اين كلام در اين زمينه خود احتياج به كتاب مستقل دارد و از حوصله بحث ما خارج است .
زيديه و مساءله خلافت  
زيديه در مساءله خلافت راءى برادران اهل سنت را دارند، و معتقدند كه ابى بكر و عمر بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خليفه مسلمين مى باشند، و درباره عثمان توقف دارند. امّا فرقى مختصر كه با اكثر اهل سنت در اين عقيده دارند اين است كه مى گويند علتى (عليه السلام ) افضل صحابه بود و از نظر مقام و رتبه معنوى از ديگران ممتاز بود. (938) امّا جايز است كه گاهى مفضول (آنكه فضيلتش كمتر است ) بر افضل مقدم شود، و معتزله كه دسته اى از اهل سنت مى باشند اين مطلب را نيز قائلند، روى همين اصل (برترى مفضول بر افضل ) اشكال ندارد كه ابوبكر و عمر بر على (عليه السلام ) در خلافت رسول خدا مقدم باشند، پس جايز است امامت مفضول با وجود افضل .(939)
علت خلافت ابى بكر و... 
با اين مقدمه اى كه ذكر شد، زيديه در علت جلو افتادن ابى بكر و عمر بر على (عليه السلام ) در خلافت و جانشينى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بر دو قول اند:
1 - مى گويند مصلحت امت اسلام اين طور اقتضا مى كرد كه خلافت به ابى بكر تفويض گردد و اين روى مصلحت انديشى مردم و انتخاب آنان بود و روى رعايت قوانين دينى بود، و براى خاموش شدن شعله هاى فتنه و نفاق در امت اسلام و خشنودى دلهاى عموم مسلمانان انجام گرفت .(940)
و انگيزه اين انتخاب و مصلحت انديشى اين بود كه ، قريش نسبت به امام على (عليه السلام ) يك نوع بغض و عداوت داشتند، به خاطر نبردهاى خونينى كه وى در صدر اسلام شركت مى كرد و سران زيادى از آنان را كشته بود مانند جنگ بدر و احد، و مساءله كينه نسبت به حضرتش سبب مى شد كه مردم از وى اطاعت نكنند و فتنه اى عظيم عالم اسلام را فرا گيرد، پس ‍ خلافت ابى بكر بر وفق مقتضيات مصلحت عمومى و جلوگيرى از فتنه بود (941) البته فخر رازى (( (امام المشككين ) )) نيز از جمله ادله اى كه براى تقدم خلافت ابى بكر بر على (عليه السلام ) مى آورد همين مطلب است .(942)
و بعضى ديگر مى گويند، گرچه على (عليه السلام ) افضل بود، امّا تقدم ديگران بر وى يك نوع امتحان بود براى حضرتش ، مانند سجده ملائكه بر انسان و حال آنكه ملائكه از انسان افضل است ، (البته تمام اين وجوه قابل خدشه است ) و هر كس خلافت به او رسيد اطاعتش واجب است و مخالفت با وى جايز نيست .(943)
تقدم مفضول بر افضل 
در مساءله خلافت ابى بكر و عمر و عثمان بر على (عليه السلام ) به عقيده زيديه ، مفضول (پايين تر) بر افضل (بالاتر) تقدم يافته است .
مقياس فضيلت در نزد زيديه چهار چيز است :
اول - پيشقدم بودن در اسلام ، كه از روى ميل و رغبت و توجه به خدا و حق باشد.
دوم - زهد و پارسايى و بى اعتنايى به دنيا و محبت آن و رغبت به آخرت است .
سوم - فقيه و صاحب نظر بودن در دين .
چهارم - قيام با سلاح و جهاد مسلحانه در راه خدا.
هر كس اين چهار صفت در او پيدا شد، او بر ديگران مقدم است .(944)
و اعتقاد زيديه بر اين است كه : (( ان الامام على بن ابى طالب افضل الناس ‍ بعد رسول اللّه )) (945) امام على بن ابى طالب برترين مردم است بعد از پيامبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روى اين اصل خلافت حق مسلم اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) مى باشد و او از ديگران مقدم و اولى است .
آن وقت براى اينكه خلافت ابوبكر و عمر را توجيه كنند، با آن كه معترفند كه آنان با علتى (عليه السلام ) از نظر فضائل و كمالات قابل قياس نيستند مى گويند: جايز است مفضول (كسى كه فضلش كمتر است ) بر افضل (كسى كه فضل او بالاتر است ) مقدم باشد.
و از نظر عقل و عرف هم اين مطلب بى اشكال است . چه بسا كه امير و فرمانده قوم و گروهى از بعض رعيتش از نظر كمالات معنوى پائين تر است امّا روى مصالحى امارت او صحيح است ، ولو از بعضى زير دستانش از نظر معنوى مقام كمترى دارا باشد. (946) (( و بذلك يجوز تقديم ابى بكر و عمر على الامام على (عليه السلام ))) (947) روى اين اصل جايز است مقدم شدن ابوبكر و عمر بر على (عليه السلام ) در مساءله خلافت ، و روى عللى كه قبلا ذكر شد، مصلحت در خلافت آنان بود.
اعتقاد به امامت زيد بن على (عليه السلام ) 
زيديه معتقدند كه امامت و خلافت بعد از امام اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به فرزند وى امام حسن (عليه السلام ) و سپس به امام حسين (عليه السلام ) مى رسيد.
و بعد از امام حسين (عليه السلام ) امام على بن الحسين زين العابدين امام است و پس از زين العابدين (عليه السلام ) امامت در اولاد امام حسن و امام حسين مى باشد. و منحصر به فرزندان امام حسين (عليه السلام ) نيست (948) و امام حسين (عليه السلام ) و فرزندان آن دو را در ميان فرزندان اميرالمؤ منين ممتاز مى دانند، و امامت را به آنان اختصاص مى دهند به خاطر علم و ورع و تقوا و بصيرت و تدبير آنان .(949)
سپس امامت را در فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) دختر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) با شرايطى قائلند.(950)
شرايط امام 
زيديه كسى را امام و اطاعت او را واجب مى دانند كه داراى شرايط ذيل باشد:
از دين دفاع كند، از اهل بيت پيامبر و از فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) باشد با قدرت و سلاح جهاد كند، بالغ ، عاقل ، مرد، زنده ، مسلمان ، عادل ، مجتهد پرهيزكار، سخى ، سياستمدار، مردم دار، تيزبين ، شجاع ، پيشقدم بوده ، خوب بشنود و ببيند و حقوق را در جاى خودش قرار دهد.
روى اين اصل زيديه معتقد به امامت زيد است چون او با شمشير قيام كرد و مستكمل همه صفات امامت بود.
و زيديه روى مقام علمى امام تكيه فراوان دارد و مى گويد:
لازم است كه امام در تمام علوم عقلى و نقلى اسلام بهره فراوان داشته باشد.
علم و شمشير 
امام فرقه اى از زيديه به نام (مطرفيه ) علاوه بر اين ها (اعلميت ) را شرط مى دانند و مى گويند:
امام بايد اعلم و داناترين فرد در ميان مردم باشد، امّا اين شرط (اعلميت ) را همه زيديه قائل نيستند.
و مى گويند: چون زيد بن على (عليهماالسلام ) در علم و فقه و احكام دين يد طولايى داشته ، علم امام در فقه اسلامى بيشتر مورد اهميت است . و بايد مجتهد باشد، يعنى بتواند فروع و احكام را از اصول بيرون بياورد، و ادله قوانين شرع را بداند، و استنباط كند امّا شرط شجاعت و جنگ با اسلحه را در راه خدا از تمام شرايط فوق الذكر اهميت بيشترى دارد و اين اصل يكى از اسباب فاصله بين زيديه و اماميه گرديد، چون زيديه معتقدند كه تمام شرايط امامت و رهبرى در امام باقر (عليه السلام ) و امام صادق (عليه السلام ) به نحو احسن و شايسته جمع بود، امّا چون آن دو با شمشير قيام نكردند امّا زيد اين كه كار را كرد، پس زيد در امامت بر آنان مقدم است .
زيديه اين سخن را كه : (امامت به طور عام در قريش است ) رد مى كند، و اين حديث نبوى را كه مى فرمايد: (( ان الائمة من قريش )) (951) همانا پيشوايان از قريشند، به اين معنا قبول ندارند.
قاسم رسى (متوفاى سنه 246 ه‍ ق ) مى گويد: اين حديث اين را مى رساند كه تمام قريشيها لايق مقام امامتند، نه ، بلكه كلمه (من ) براى تبعيض است ، يعنى بعضى امامان از قريشند، و اين درست است زيرا اولاد اميرالمؤ منين از بطن فاطمه (عليهاالسلام ) از قريش مى باشند.(952)
و روى همين اصل جناب زيد بن على مى فرمود: ما خاندان پيامبر در وراثت و جانشينى رسول خدا بر ديگران مقدم هستيم .(953)

next page

fehrest page

back page