فرياد سرخ
داستان زندگي ابوذر غفاري

محمد رضا پيوندي

- ۵ -


فرياد سرخ‏

چه آفتاب سوزانى و چه بيابان خشك و راه دور و درازى! نيمى از راه را به لطف خدا طى كرده‏ام، بدون كوچك‏ترين درنگى ويا استراحتى.
خدايا! طاقت ابوذر در تحمل دردِ اين پاهاى مجروح و ران‏هايى كه گوشت‏هايش كنده شده است را زياد كن!
خدا كند تا مدينه تاب بياورم، اگر به مدينه برسم باز هم آنچه حق است خواهم گفت، اين مأموران سنگدل و خشن كه بر من‏گمارده‏اند گويا چيزى جز رساندن من به مدينه در نظرشان نيست. زنده يا مرده‏اش‏برايشان فرق نمى‏كند.
خليفه نيز در مدينه منتظر است تا ابوذر را به گمان خود شكست خورده و ناتوان ملاقات كند. اما خدا را شكر كه به ابوذر آنقدرطاقت داده است تا همان گونه كه او مى‏خواهد در مقابل باطل ستيز كند. باطل براى ابوذر، باطل است گر چه نامش خليفه‏مسلمين باشد!
- مدينه را به شورشى عظيم مژده مى‏دهم.
اين هم شهر مدينه، مدينه را با نخل‏هايش، مسجدش و كوچه‏هايش، اين مدينه چه يادهايى را در ذهن ابوذر زنده مى‏كند، چه‏خاطراتى از رسول خدا را در پيش چشم مجسّم مى‏كند،خدايا اين مدينه همان مدينه است؟ مدينه‏اى كه تقوا پيشه‏گان،عزيزترين افراد بودند و منافقان و جيره‏خواران در آن جايى نداشتند، اكنون پس از چند سال از رحلت پيامبر گرامى‏اسلام به‏چه روزى افتاده است! از دين پوسته‏اى بيشتر نمانده است. تا به حال كه چنين است از اين به بعدش را خدا به خير كند، اگرعلى و آلش - چنانچه رسول خدا(ص) وصيت كرد - روى كار مى‏آمدند سرنوشت مؤمنين بدين جا نمى‏رسيد. اكنون كه مرا بااين حال و اين زخم‏ها مستقيماً به حضور خليفه مى‏برند به خدا توكل مى‏كنم. مهم اين است كه حق گفته شود و ابوذر بر پيمان‏استوار خود با پيامبر باقى باشد.
- اين هم جناب خليفه! نشسته است تا ابوذر خسته را تحقير كند.
- اى جُنَيدب ! چشم ما به ديدارت روشن مباد!
- نام من جُندب است و رسول‏خدا مرا عبدالله ناميده و اسمى كه پيامبر براى من برگزيده بيشتر دوست دارم.
- تو درباره من چيزهايى گفته‏اى، شنيده‏ام گفته‏اى من معتقدم دست خدا بسته است و خدا فقير و ما ثروتمنديم.
- اگر اين عقيده‏ات نيست پس چرا مال خدا را به افراد اندكى مى‏دهى و عده‏اى را ثروتمند و عده‏اى ديگر را ضعيف مى‏كنى؟مگر يادت نيست كه روزى به حضور پيامبر رسيديم و تنها چهار درهم از بيت‏المال نزد او مانده بود كه فرصت تقسيم آن را نيافته‏بود و سخت ناراحت بود. اما اكنون صدها هزار درهم از بيت‏المال نزد تو باقى مانده است و حق مردم را نمى‏دهى.
من خودم از پيامبر اسلام شنيدم كه فرمود: هر گاه تعداد فرزندان عاص به سى نفر برسد بيت المال را به خود اختصاص داده ودست به دست مى‏گردانند و بندگان خدا را برده و مطيع خود مى‏سازند، دين و كتاب خدا را تحريف كرده و وارونه جلوه‏مى‏دهند!
- تو ابوذر، تو هميشه دشمن بنى‏اميه بوده‏اى و به گمانم اين حرف را هم از پيش خود مى‏گويى اگر پيامبر(ص) اين سخن رافرموده‏اند پس چرا شخص ديگرى نشنيده است. حالا من از همه حاضرين مى‏پرسم آيا شما اين سخن را از پيامبر شنيده‏ايد؟
- نه نه، ما نشنيده‏ايم.
- پس واى بر تو اى ابوذر، به پيامبر حديث دروغ نسبت مى‏دهى؟! بايد على بيايد تا ببينم او اين سخن را از پيامبر شنيده است‏يا نه؟!
- خليفه گمان مى‏كند شايد مولايم على مطلبى بر خلاف حق خواهد گفت و شايد بيهوده طرف ابوذر را خواهد گرفت، نمى‏داندكه مولايم پيامبر اكرم درباره او فرموده است: اَلْحَقُّ مَعَ عَلىٍ وَ عَلىٌ مَعَ الحق لن يفترقا حتىَّ يَرِدا عَلَىَّ الْحَوْضَ . حتى او فراموش‏كرده است كه اين حديث را عايشه دختر خليفه سابق هم نقل كرده است. حال اين هم مولايم على(ع) كه نزد خليفه آمده است‏تا مثل هميشه حق را باز گويد.
- يا على! ابوذر اين سخن عجيب را كه شنيدى از پيامبر نقل مى‏كند آيا شما آن را شنيده‏ايد؟
- نه من اين سخن را از رسول خدا نشنيده‏ام، اما ابوذر در گفتار خود كاملاً راستگوست.
- راستگويى ابوذر چگونه براى شما ثابت شده است؟
- از رسول خدا شنيدم كه فرمود: »زير آسمان و روى زمين كسى راستگوتر از ابوذر نيست.«
- جانم به فداى مولايم على كه جان ابوذر را راحت كرد. تصور نمى‏كردم آنقدر زنده بمانم كه از سوى كسانى مثل عثمان به‏دروغ‏گويى متهم شوم.
ابوذر را به دروغ‏گويى متهم مى‏كنيد؟ خدا را شاهد مى‏گيرم كه همان سخنى را كه مولايم على از پيامبر شنيده بود شما نيزشنيده بوديد اما نخواستيد آن را باور كنيد،اينك ابوذر را واگذاريد تا پس از اين سفر طولانى با پاهاى مجروح به خانه‏اى برود وكمى استراحت كند.
باز هم احضار! از سوى خليفه؟! مى‏دانم كه اينها، بودن مرا در مدينه پيامبر(ص) تاب نمى‏آورند. دل ابوذر تنها به اين خوش‏نيست كه در مدينةالرسول باشد بلكه به رضايت روح رسول از او دلخوش است. حالا ديگر ابوذر فهميده است كه احضارهاى‏پياپى چه معنا دارد.
حتما سرّى داشته است كه رسول خدا اجازه نداده است كه شمشير ابوذر در كنار على بر عليه ظلم زور مندان از نيام بيرون آيد،اين تحمّلِ تلخ از شيرينىِ غلبه، بسيار گواراتر است. همراهِ على بودن تحمل مى‏خواهد، دلى مى‏خواهد به وسعت دريا وسينه‏اى فراخ‏تر از آسمان آبى، و اين دل و سينه را ابوذر از روح بزرگ رسول خدا يادگار دارد. حال مى‏روم تا ببينم جناب خليفه‏چه جامه تازه‏اى برايم دوخته است.
عجب مجلسى ترتيب داده‏اند. آه! قلب ابوذر پيش از او آمده است. على... على(ع) نيز در جمع حاضر است، پس دل ابوذر در گفتن‏حق قرص‏تر خواهد بود. خليفه نيز آماده مى‏شود تا مثل هميشه با ظاهرسازى مرا محكوم كند.
- تو را احضار كرده‏ام بگويم تو مردم را عليه من تحريك كرده و كارشكنى مى‏كنى.
- من، تو و دوستت معاويه را اندرز دادم ولى شما توجهى نكرده و حيله‏گرى كرديد.
- تو دروغ مى‏گويى! قصد تو آشوب كردن است! تو مردم شام را عليه من شورانده‏اى.
- حال به تو مى‏گويم اگر نمى‏خواهى از سنت رسول‏الله پيروى كنى لااقل به سنّت خلفاى پيشين عمل كن تا كسى به تو اعتراض‏نكند.
- اين مسائل به تو مربوط نيست، تو را چه به اين كارها!
- وظيفه ابوذر، امر به معروف و نهى از منكر است.
- شما بگوييد! يا على! شما بگوييد. با اين پيرمرد چگونه رفتار كنم؟ او را تازيانه بزنم، زندان بيفكنم، بكشم يا تبعيد كنم؟
- نظر من نظر مؤمن آل‏فرعون است كه درباره موسى(ع) به اطرافيان گفت:
»او را واگذاريد، اگر دروغ گو باشد دروغش به خودش برمى‏گردد و اگر راست بگويد به حرفش عمل كنيد و گر نه دچار بلايى خواهيدشد كه اكنون از آن خبر مى‏دهد...!«
جانم به فدايت يا على كه حق را به بهترين شكل و با كوتاه‏ترين و قاطع‏ترين جملات مى‏گويى، در مقابل اين منطقِ قوى،چونان عثمانى چيزى ندارد كه بگويد. كسى كه سالها شاگرد مكتب وحى و رسول امين بوده است و گفتار و رفتارش رنگ‏خدايى گرفته است چگونه مى‏شود سخنى بگويد كه از محور حق منحرف باشد. به همين دليل است كه آنها در مقابل كلام‏نورانى تو سكوت كردند تا پروردگار جليل و غفور چه خواهد.
- يا اباذر! سلام عليكم. اى صحابى رسول خدا به مدينه خوش آمدى!
- سلام بر تو اى مرد عرب، چگونه‏اى؟!
- الحمد لله، سؤالى داشتم. نزد شما آمده‏ام تا بپرسم، مى‏خواهم بدانم چرا ما از مرگ گريزان هستيم.
- شما از مرگ مى‏ترسيد زيرا دنياى خود را آباد كرده‏ايد و آخرت را ويران ساخته‏ايد و معلوم است كسى دوست ندارد از مكانى‏آباد به محلى ويران پا نهد. !
- خوشا به حالت ابوذر! گوسفندانت زياد شده است.
- اين كه خوشى ندارد، آنچه كم باشد در نزد من بهتر از آن چيزى است كه مرا از ياد خدا غافل كند.
- يا اباذر! اندكى ما را نصيحت كن و از سخنانى كه رسول خدا برايت گفته است براى ما بازگو!
- حبيب من پيامبر مرا به هفت چيز سفارش كرد. اين سخنان براى من چونان گنجى ارزشمند بوده است، پيامبر خدا به من‏فرمود:
با مساكين نشست و برخاست كنم و آنان را دوست داشته باشم.
ديگر اين كه هميشه در امور مادى به زير دستان نگاه كنم نه به بالا دست‏ها.
سوم اين كه هيچ گاه دست نياز به سوى كسى دراز نكنم.
چهارم، صله رحم انجام دهم، هر چند دشوار باشد.
پنجم، ذكر »لا حَولَ وَ لا قُوّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ« را زياد بگويم، كه گنجى است زير عرش الهى؛
ششم، حق را بگويم، هر چند تلخ باشد.
و ديگر اينكه در راه خدا از ملامت سرزنش‏كنندگان نهراسم.
- مى‏بينى مرد عرب؟! تا چند نفر جمع شده‏اند سخن حقى را بشنوند، مأموران خليفه خشمناك و بى‏پروا آمده‏اند تا باز هم ابوذررا از حقگويى باز دارند. اى مرد عرب! گفتن كلام رسول خدا براى مردم اين قدر براى خليفه خطرناك است؟!
- لابد خطرناك است كه مأموران خليفه خون جلو چشمانشان را گرفته است!
- خليفه، عثمان شما را احضار كرده است!
- باز هم احضار! مگر گفتن كلام خدا و رسول خدا(ص) جرم است؟ با اين حال شما برويد، خودم نزد خليفه خواهم آمد.
بايد قبل از اينكه خليفه سخنى بگويد حرفهايم را بزنم، ديگر طاقتم طاق شده است.
- تو برخلاف خلفاى پيشين با من با خشونت و آزار و تندى رفتار كردى.
- بايد از مدينه بروى! بدون چون و چرا!
- من از تو بيزارم و نمى‏خواهم با تو در يك شهر زندگى كنم، كدام شهر بايد بروم؟!
- هر كجا مى‏خواهى برو.
- به شام برمى‏گردم، زيرا شام سرزمين جهاد عليه دشمنان خداست.
- من تو را از شام فراخواندم تا آنجا را تباه نكنى، چگونه تو را به شام برگردانم؟
- پس به عراق مى‏روم.
- نه! زيرا مردم عراق بر زمامداران و رهبران خود مى‏شورند.
- به مصر مى‏روم.
- نه!
- پس به كجا بروم! مگر نگفتى هر كجا بخواهم مى‏توانم بروم؟
- نه! بايد در بيابانى سكونت كنى كه از مردم دور باشى.
- آيا پس از اينكه از باديه نشينى به شهر نشينى روى آورده‏ام دوباره به باديه برگردم؟
- آرى؟
- پس به بيابان خدا مى‏روم. جايى دور دست كه از اعمال تو خبرى برايم نياورند.
- نه! بايد به ربذه بروى.
- الله اكبر! پيامبر خدا درست فرمود و به همين گونه از سرنوشت من خبر داد.
- مگر پيامبر(ص) چه خبرى به تو داده است؟!
- پيامبر(ص) به من فرمود: »نمى‏گذارند تو در مدينه بمانى و تو در ربذه از دنيا خواهى رفت.«
درست يادم هست: روزى حبيبم رسول‏خدا(ص) در مسجد قبا نشسته بودند و هنگامى كه من از در وارد شدم به من فرمود: »تواهل بهشتى و چرا نباشى، در حاليكه تو را از حرم من، به سبب دوستى و محبت اهل بيت، بيرون خواهند كرد و تنها در غربت‏زندگى خواهى كرد و تنها از دنيا خواهى رفت و جماعتى از صالحين كه در بهشت دوستان من هستند تو را غسل داده و به خاك‏خواهند سپرد.«
- اين سخنان را رها كن ابوذر! هر چه زودتر اثاثيه‏ات را جمع كن كه بايد همين امروز از مدينه خارج شوى، ضمناً هيچ‏كس حق‏ندارد تو را مشايعت يا بدرقه كند، هر كس اين كار را بكند منتظر گوشمالى محكمى از سوى من باشد.
مروان! تو مروان! تو مأمور هستى ابوذر را به بيابان ربذه ببرى، بدون اينكه كسى در مسير با او ملاقات و گفتگو كند.
عثمان بدرقه و مشايعت مرا نيز ممنوع كرده است؟ باشد! ابوذر مى‏داند كسانى‏كه بايد بدرقه كنند به حرف عثمان وَقْعى نمى‏نهند.خدايا چه مى‏بينم؟ مولايم على همراه با دو فرزند دلبندش حسن و حسين(ع) آمده‏اند. جانم به فدايشان، آه، آنجا عقيل و عمّاررا نيز مى‏بينم، خداى آنان را جزاى خير بدهد. آنهايى كه آمده‏اند دل به خدا داده‏اند! پس از امثال مروان چه باك كه مزدورخليفه است. مثل اينكه امام به سوى مروان مى‏رود.
- برو كنار مروان! خدا وارد آتشت كند.
غيرت علوى هم كه به جوش آمده است.مى‏بينم كه تازيانه امام بر اسب مروان فرود آمد. چه زود خواهد بود كه نفرين امام درحق او گيرا شود.
- سلام بر اهل بيت رسول خدا! سلام بر مولا و سرورم اميرالمؤمنين و بر دو نور چشمش حسن و حسين! بر پير غلامتان منّت‏گذاشتيد آقا! ابوذر را قرين افتخار فرموديد. خداوند در دنيا و عقبى ما را از شما و از راه شما جدا نفرمايد!
چه افتخار بزرگى امروز نصيب ابوذر شده است.
چه نورهاى آسمانى و عزيزى به بدرقه‏اش آمده‏اند! اگر ابوذر مى‏دانست كه شما مى‏آييد خود به پابوسى شما مى‏آمد. حال كه‏آمده‏ايد خود را از بوسيدن روى ماهتان محروم نخواهم كرد. اين ديده بوسى توشه را هم خواهد بود. خداوندا! چه روز باشكوهى دارد ابوذر امروز ؛ مولايم على و دو فرزند دلبندش - همانها كه چند لحظه قبل همانند يك رؤياى دست نايافتنى درآغوششان آرام گرفته بودم - ابوذر را بدرقه كردند و حالا مولايم على آماده مى‏شود تا سخنانى بگويد. لبهاى مباركش را كه بازمى‏كند دلم مى‏خواهد پرواز كنم. بايد گوش جان بسپارم:
- سلام بر ابوذر صحابى رسول خدا! »تو به خاطر خدا غضب كردى و با خليفه مخالفت نمودى. پس به همان خدا اميدوار باش.
فرداى قيامت روشن مى‏شود كه چه كسى سود برده و چه كسى زيان كرده است. اگر درهاى آسمان و زمين بر روى بنده‏اى‏بسته شود و بنده، خدا ترسى و تقوا را پيشه خود سازد، خداوند راه چاره‏اى برايش قرار داده و درهاى بسته را به رويش‏مى‏گشايد.
ابوذر! جز با حق انس مگير و جز از باطل مترس. اگر تو دنياى آنان را مى‏پذيرفتى تو را دوست مى‏داشتند و اگر دنبال مال دنيابودى با تو كارى نداشتند.«
- سخن مولايم تمام شد و او به فرزندان عزيزش و عقيل و عمار نگاه مى‏كند. آنها هم به ابوذر منّت گذاشته و سخن خواهندگفت:
- سلام بر ابوذر از سوى عقيل »اى ابوذر تو خوب مى‏دانى كه ما تو را دوست مى‏داريم و مى‏دانيم تو هم ما را دوست دارى. تو را به‏جرم محبت اهل بيت رسالت، آواره شهر و بيابان كردند. پاداش تو بر خدا باد. مأيوس و نا اميد مشو و بر خداوند تكيه كن. حسبى‏الله و نعم الوكيل.«
- سلام ابوذر بر نور ديده على و فاطمه، حسن بن على.
- سلام بر تو اى ابوذر »اى عمو! مى‏دانى كه اينان با تو چه كردند و خداوند بر تمام امور شاهد است. تو سختى‏هاى دنيا را به خاطرآسايش آخرت تحمل كن. صبور باش تا به ديدار پيامبر برسى و او از تو خشنود خواهد بود.«
- سلام بر حسين، عزيز دل زهراى اطهر(س)!
- سلام بر ابوذر! »عمو جان! خداوند بر دگرگون كردن اين اوضاع، تواناست. خداوند قادر هر روز حوادث و وقايع تازه‏اى مى‏آفريند.اينان به خاطر دنياشان تو را از اقامت در مدينه بازداشتند و تو به خاطر دين خدا آنان را از گناه، نهى كردى. آنان چقدر به دين‏تو محتاجند و تو چقدر از دنياشان بى‏نيازى... از خداوند صبر و پيروزى بخواه. از طمع و ناگوارى به خدا پناه ببر. زيرا صبر وشكيبايى جزيى از دين و نشانه‏اى از بزرگوارى است. نه حرص و طمع، روزى را توسعه مى‏دهد و نه اظهار ناتوانى، مرگ را به‏تأخير مى‏اندازد.«
- سلام بر عمار صحابى بزرگ رسول خدا!
- سلام بر ابوذر، يار و ياور رسول خدا! »خدا به وحشت اندازد آن كه تو را تهديد و بيمناك كرد! به خدا سوگند اگر با دنياى آنان‏موافق بودى با تو كارى نداشتند. اگر كارشان را مى‏ستودى دوستت مى‏داشتند، علت مخالفت آنان با تو، علاقه شان به دنيا وترس آنان از مرگ است. اينان دين خود را به كارگزاران خلافت بخشيدند، آنان‏هم در عوض از دنياى خود به اينان دادند. هر دوگروه در آخرت از زيان كارانند.«
اين سخنان زيبا آب سردى بر آتش درون ابوذر ريخت. بگذار محبّت اين بزرگوارترين خلق خدا را با چند كلمه پاسخ بگويم:
- »رحمت خدا بر شما اهل بيت پيامبر باد! ديدار شما مرا به ياد پيامبر خدا(ص) انداخت. در مدينه غير از شما مايه غم و شادى‏ندارم. وجود من در حجاز بر عثمان و در شام بر معاويه گران آمد. عثمان كه مى‏ترسيد مردم را آگاه كنم از اقامتم در مدينه و ازرفتنم به كوفه جلوگيرى كرد و مرا به جايى فرستاد كه انيسى نداشته باشم و صدايى نشنوم. من هم جز خدا، انيسى نمى‏خواهم‏و با داشتن خدا، مرا وحشت و هراسى نيست.«
حال ابوذر مى‏رود. به بيابانى خشك و بى آب! اميدوارم دعاى خيرِ شما اهل بيت بدرقه راهش باشد. بدرود! بدورد!

قطره خونى بر تارك كوير

اينك اين صحراى ربذه است! زمينش خشك و ترك خورده. هوايش سوزان وداغ. طبيعتش بى رحم و نفس گير و از آب وآبادانى به دور! اى اُمّ ذر! تو همراه صميمى من در همه سختى‏ها بوده‏اى. با فقر و ندارى من ساخته‏اى. امروز نيز بايد به من كمك‏كنى تا در اين صحراى لم يزرع براى خود و دو فرزندمان سرپناهى بسازيم و با شير اين چند بُز كه از نعمت‏هاى خدا هستندقناعت‏كنيم، خداوند آنان را كه به ما ظلم روا داشتند سرنگون كند. در عوض چه جاى خلوتى يافته‏ايم براى عبادت خدا! آنهاگمان مى‏كنند ابوذر را از تلاش باز مى‏دارند در حالى كه اينجا هم حرف خود را خواهم زد! بالاخره اينجا حاجيانى از مسير ربذه‏مى‏گذرند تا به زيارت كوى دوست، مكه مكرمه بروند. آن‏جا كه جايگاه وحى است و منزلگاه قرآن، پس اگر آيات قرآن از سينه‏ابوذر بر زبان جارى نشوند او به چه كار مى‏آيد. امروز ابورافع و جمعى ديگر به ديدارم آمده‏اند، بايد آنچه مى‏دانم براى آنان بازگوكنم.
»فتنه و انقلابى به پا خواهد شد كه من شاهد آن نيستم ولى شايد شما ببينيد. در آن هنگام وظيفه شما تقواى خدا و پيروى ازقرآن و آن بزرگوار، يعنى على بن ابى طالب(ع) است. من از رسول خدا شنيدم كه خطاب به على(ع) مى‏فرمود: تو اولين كسى‏هستى كه به من ايمان آورده و تصديقم كردى. تو صِدّيق اكبر و فاروق اعظم هستى كه بين حق و باطل جدايى مى‏افكنى. توامير مؤمنانى نه امير ستمگران پول پرست.«
خداوندا! در اين بيابان سوزناك كسى جز تو ندارم كه با او درد دل كنم. پروردگارا! تو شاهدى كه با من چه كردند. چيزى نمانده‏است كه همسر و فرزندانم از گرما و گرسنگى تلف شوند. بايد به مدينه نزد عثمان بروم و سهم خود را از بيت المال طلب كنم.
خدايا! چه راه دشوارى را پيموده‏ام تا به مدينه برسم. اين سفر طولانى و خسته كننده اگر بى فايده هم باشد ابوذر وظيفه خود رابه انجام رسانده است. خدا شاهد است كه براى راحتى و آسايش زن و فرزندم سختىِ اين راه دراز را متحمل شده‏ام. خليفه هم‏كه هيچ گاه تنها نيست، باشد! ابوذر سخن خود را در حضور جمع خواهد گفت.
بايد به گونه‏اى سخن بگويم كه خليفه و اطرافيانش از سخنانم احساس ضعف نكنند.
»اى عثمان! تو مرا به سرزمينى خشك و بى آب و علف تبعيد كردى كه هيچ امكانات زندگى نيست، در آنجا نه خانه‏اى و نه‏مزرعه‏اى و نه وسايل ديگر برايم فراهم است. چند گوسفند لاغر و ضعيف دارم. حال كه چنين كرده‏اى چند گوسفند از سهم من‏از بيت المال بده تا بتوانم امرار معاش كنم.«.
گويا زبان در كام خليفه خشك شده است، عجيب است! اصلاً سخن نمى‏گويد! آيا جواب ابوذر كه حق مسلّم خود را از بيت المال‏طلب مى‏كند، اين است؟! كسى نيست كه به استغاثه من جوابى بدهد؟!
- من هزار درهم و پانصد گوسفند و يك خادم به تو مى‏دهم.
- اينها را به كسى بده كه از من محتاج‏تر است! من فقط حق خود را از بيت المال مى‏خواهم كه خداوند حق مرا در آن قرار داده‏است!
آه مولايم على! مولايم على آمد. اكنون او مانند هميشه از ابوذر دفاع خواهد كرد.
- يا على! آيا اين مردِ سفيه - ابوذر - را از ما دور نمى‏كنى؟!
- اين‏گونه درباره ابوذر سخن نگو اى عثمان! ابوذر سفيه نيست از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: آسمان سايه نيفكنده وزمين در خود جاى نداده است مردى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.
جانم به فدايت على كه اينجا نيز از ابوذر دفاع كردى! بگذار دردها و سختى‏هاى بيابان ربذه را تحمل كنم كه مولايم على نيز به‏نان خشكى بسنده مى‏كند. حمايت مولايم على مرا بس است كه بازهم صبر پيشه كنم. حال بايد به نزد فرزندم كه سخت‏مريض است برگردم شايد بتوانم براى او كارى بكنم.
- امّ ذر! تو را نالان و گريان مى‏بينم. بگو ببينم چه شده است؟
- آه ابوذر! فرزندمان ذر! فرزندمان ذر روى دامانم از تشنگى و گرسنگى جان داد!
- اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. لاحَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِّى الْعَظيمِ!
امّ ذر! خداوند اراده فرموده است كه تكيه گاه ابوذر و تو فقط خدا باشد و بس! مى‏دانم كه مادرى و جان دادن فرزند در پيش‏چشم مادر بسيار سخت است. اما خدا مى‏داند كه در اين وادىِ برهوت و تنهايى، غم من از تو كمتر نيست. اما همه اينها راگذاشته‏ام براى روز حساب! آنگاه كه خداوند به سختى از ظالمين و كافرين حساب مى‏كشد و تو اى فرزندم! ذر عزيزم!
»خدا رحمتت كند كه رفتارى نيك و اخلاقى پسنديده با پدر و مادرت داشتى. در حالى‏از دنيا رفتى كه پدرت از تو راضى بود.
پسرم! مردنت مرا نشكست چون كه به غير خدا محتاج نيستم. اگر ترس از عذاب ناگهانى قبر نبود دوست داشتم كه من به جاى‏تو مرده بودم. از مرگ تو متأسف و ناراحت نيستم اما سخت اندوهگينم كه بر سر تو چه آمد. من برخود نمى‏گريم. بلكه ناله‏ام به‏حال توست كه چه سختى‏ها كشيدى... كاش مى‏دانستم كه از توچه پرسيدند و تو چه جواب دادى...
پروردگارا ! آنچه از حقوق پدرى بر او واجب‏كرده‏اى بر او بخشيدم. تو هم از حقوق خود بگذر، كه تو، به عفو و گذشت،سزاوارترى«
خداوندا ! تو شاهدى كه چه روزهاى سختى را پشت سرگذاشتيم.اينك ديگر توان ايستادن ندارم.
زانوانم يارى نمى‏كنند. ضعف و گرسنگى فشار آورده است. پروردگارا! باز هم به سوى تو رو مى‏آورم »الَّلهُمَّ اِنّى‏ اَسْئَلُكَ الاَ مْنَ وَالايمانَ، وَ التَّصديقَ بِنَبِيِّكَ وَالْعافِيَةَ عَنْ جَميعِ الْبَلاء وَ الشُّكْرَ عَلَى الْعافِيَةِ وَ الْغِنى عَنْ شِرارِ النَّاسِ«
در اين آخرين لحظات عمر به تو پناه مى‏آورم كه تو پناه بى پناهان و اميدِ اميدواران و دادرس فرياد خواهانى. خداوندا! مرا به‏حضور خود بپذير و از گناهانم در گذر و اهل و عيالم را مُحبّ اهل بيت قرار ده. خدايا اينك كه به ديار باقى مى‏شتابم نمى‏دانم كه‏تو از من راضى شده‏اى يا نه؟! اگر مى‏دانستم كه اعمال ناچيز من توانسته است رضايت تو را جلب كند با آرامش از اين دنياى فانى‏به سوى تو و به سوى حبيبم رسول خدا مى‏شتافتم. خدايا! پروردگارا! هر چه هستم مرا بپذير! مرا...
- همسرم ابوذر! تو را چه مى‏شود؟ نشانه‏هاى فراق و جدايى را مى‏بينم!. ابوذرم! در اين برهوتِ غربت مرا به كه مى‏سپارى ومى‏روى؟
- نگران نباش امّ ذر! اميدت به خداوند باشد كه او تكيه گاه همه بى‏پناهان است.
- خداوندا! اگر مصلحت تو بر اين قرار گرفته كه ابوذر را نزد خود ببرى، من... من يك زن،با دخترى كه از شدّت ضعف بر خودمى‏نالد در اين بيابان چكنم؟ چگونه ابوذر را غسل و كفن كنم. خداوندا كمكم كن!
- همسرم ام ذر! ندانستم چه گفتى، ولى مى‏دانم نگران غسل و كفن من هستى. نمى‏خواهم در اين لحظات آخر اشك‏هايت راببينم، خدا تو را رحمت كند، گريه نكن و گوش فرا دار! »از رسول خدا شنيدم به عده‏اى كه من هم جزء آنان بودم فرمود: »يكى‏ازشما در بيابانى مى‏ميرد و دسته‏اى از مؤمنان صالح بر مرگ و جنازه او حاضر مى‏شوند و به خاكش مى‏سپارند. اينك از آن عده‏فقط من زنده‏ام، آنان همگى در آبادى مرده‏اند و منم كه در بيابان مى‏ميرم. به خدا سوگند نه من دروغ مى‏گويم و نه پيامبردروغ گفته است، اينك برو و بر سر راه كاروان‏ها بايست.«
- گر چه دلم نمى‏خواهد تو را رها كنم اما چون امر مى‏كنى بايد اطاعت كنم. بايد بروم شايد كمكى بياورم. بدن مطهّر صحابى‏رسول خدا نبايد روى زمين بماند.
بدرود ام ذر، بدرود.
ديگر مرا زنده نخواهى يافت و هنگامى كه برگردى، ابوذر از اين دنيا و مرارت‏هاى آن راحت شده است. بدرود... بدرود.
در اين بيابان لم يزرع و برهوت گويا بذر مرگ پاشيده‏اند، اثرى از حيات پيدا نمى‏شود. اما انگار از دل اين كوير خشك و سوزان،نورى مى‏تابد؟! قافله‏اى كوچك! آرى! با شترانى چند! بايد جلوتر بروم و علامت بدهم!
- مسلمانان! رهگذران! لختى درنگ كنيد! بايستيد! ابوذر، صحابى رسول خدا در اين بيابان درگذشته است!
خدا را شكر! گويا متوجه شده‏اند و به سوى من مى‏آيند. آرى آرى! جانم به فدايت يا رسول الله! چه نيكان و چه بزرگوارانى هم‏هستند! مالك اشتر و حجر بن عدى و ديگرانى كه نمى‏شناسم. آنها همه شيعيان على هستند.
- سلام عليكم مادر! چه شده است؟!
- ابوذر صحابى رسول خدا از دنيا رفته است شما مرا در دفن و كفن او يارى كنيد.
- ابوذر؟! اِنَّا لِلَّه وَ اِنَّا اِلِيْهِ راجِعوُنَ خدايا چه مصيبت عظيمى! و خدا را شكر بر اين توفيق بزرگ كه نصيب ما شد كه بر جنازه بزرگ‏مردى زاهد حاضر شويم؛ ام ذر! تو نگران نباش.
- با حضور شما تقواپيشگان دلم آرام گرفت. حال اى مالك، اى غيور مرد عرب! بر پيكر بى‏جان ابوذر - برادرت - نماز بگذار!
- »خدايا...اين ابوذر، يار پيامبر است و بنده پرستنده و عابد تو كه عمرى در راه تو با مشركان جهاد كرد و هرگز در پيروى از راه‏حق به انحراف نرفت. بلكه با زبان و قلبش، با فساد و منكر مبارزه نمود تا اينكه به او ستم كردند و او را از حق خويش محروم وتبعيدش كردند و سرانجام يكّه و تنها در غربت از دنيا رفت. خداوندا ! آنان كه وى را محروم نمودند و او را از حرم رسول خداتبعيد كردند، درهم شكن.«
- آمين، آمين!
.. يادداشت نويسنده‏
در وصفِ »ابوذر« صحابى بزرگ رسول خدا(ص)، بسيار گفته‏اند و بسيار نوشته‏اند. اما شخصيت والاى او فراتر از آن است كه بتوان‏به سادگى، بلنداى افق فكرى و راز و رمزهاى شخصيت او را دريافت. بى‏گمان مظلوميت تاريخى ابوذر كمتر از مظلوميتى نيست كه‏او در زمان حياتش دچار آن بوده است. چرا كه تاريخ نيز پيرامون وقايع زندگى و فراز و نشيب‏هاى حيات او در بعضى مقاطع‏سكوت كرده است و به عمد يا به سهو، آنچه بر او گذشته است را از ما دريغ داشته و مطالب جامعى در مورد شخصيت او به ماارائه نمى‏دهد. البته همين مقدار نيز اگر با ديدگاه بى‏طرفانه مطالعه شود كافى است اما متأسفانه بعضى از تاريخ‏نگاران وجناح‏هاى فكرى به فراخور برداشت خويش از اين صحابى بزرگ ديدگاه‏هاى او را به نفع عقايد خويش پنداشته و در اين مسيرچه تهمتها و ظلمهايى به اين بزرگ مرد تاريخ روا داشته‏اند. در اين نوشتار سعى شد تا گوشه‏اى از افكار و زندگى آن فريادگرعدالت و جهاد را در قالب داستانى بلند به تصوير كشيم و خود را به نوشيدن جرعه‏اى از آن درياى معرفت و عبوديت كه‏پيامبر(ص) بدو آموخته بود ميهمان گردانيم.
داستان بلند »فرياد سرخ« گر چه از حال و هواى مُلكى ابوذر خالى نيست و آنچه از اين نشئه گفته شده، همه مستند است، امانويسنده با توجه به عنصر خيال، نگاهى به ملكوتِ گفته‏ها و زندگى ابوذر نيز داشته است. بنابراين به مقتضاى طبيعتِ متون‏داستانى هر دو جنبه مُلكى و ملكوتى زندگى ابوذر به گونه‏اى به هم آميخته شده كه نه نوشته در حد خيال صرف بماند و نه درحد يك زندگى نامه عادى و بى فراز و نشيب، كه اولى را دانشمندان و بزرگان برنمى‏تابند و دومى را نيز بسيار نوشته‏اند و جوانان -كه مخاطبان اصلى اين نوشته‏اند - نمى‏پسندند. در واقع آنچه از ملكوت ابوذر گفته شده است نشأت گرفته از زندگى ملكى ابوذر- به معناى تاريخى - است.
خوانندگان خوش‏ذوق و با فراستِ كتاب به خوبى دريافتند كه داستان بلند »فرياد سرخ« تنها به زندگى ابوذر نپرداخته بلكه‏بسيارى از وقايعِ همزمان با زندگى ابوذر را از زبان او تشريح كرده است. در اين مسير محور داستان براساس بيان مظلوميت‏هاى‏اهل بيت پيامبر به ويژه فرياد مظلوميت على(ع) و زهرا(س) بنياد گذاشته شده و در جاى جاى آن به فراخور حال، گوشه‏هايى ازاين ظلم تاريخى به تصوير كشيده شده است.
نكته در خور توجه ديگر اينكه اصول و پايه‏هاى داستان، كاملا مستند بوده و براساس مطالعات و مستندات تاريخى بنا شده است‏و مخصوصاً هر جا اشاره‏اى به قول و فعل معصوم رفته است از عنصر تخيل چشم‏پوشى شده و آنچه در تواريخ معتبر آمده است‏مورد استناد قرار گرفته است.
شيوه بيان داستان كه عمدتاً بر پايه نقل روايت از طريق حديث نفس -منولوگ - است با شيوه زندگى ابوذر همخوانى دارد، چراكه طبق روايات صحيح شيعه »بيشترين عبادت ابوذر« تفكّر بوده است.
اكنون كه مطالعه اين كتاب را به پايان برده‏ايم چه خوب است نكات مهم زندگى اين رادمرد بزرگ تاريخ اسلام را در خاطربسپاريم. باشد كه با تأسى به اين اسوه بزرگ انسانى، راه صحيح زندگى را بشناسيم و با كمك گرفتن از خداوند، در آن راه گام‏نهيم.