فرياد سرخ
داستان زندگي ابوذر غفاري

محمد رضا پيوندي

- ۱ -


آغاز راه‏،

مى‏گوييد من هم مانند شما بت‏پرست باشم؟! آخر اين بت‏هاى چوبى و سنگى به چه‏كار مى‏آيند؟! آنهاكه درك و شعورندارند تا اين تعظيم‏هاى بى پايان شما را بفهمند. نه نه! من هرگز بر آنان سجده نخواهم كرد نمى‏گويم از قبيله »غِفار« نيستم،هستم! اما اگر مجبور باشم بت‏هاى بى‏خاصيت شما را بپرستم ترجيح مى‏دهم اصلا غفارى نباشم. بنى غفار »جُندَب« رابه چه كار مى‏خواهند؟ اين همه بت پرستان شريف)!( دارد كه بى چون و چرا بر بُت‏هاى ساخته دست خود سجده مى‏برند، ولى‏جُندب اهل تفكر و انديشه است. من مى‏گويم »اين جهان هستى بايد به دست كسى اداره شود كه قدرت عظيمى دارد«. اين‏سنگها و چوب‏ها كه شما خدايشان مى‏خوانيد قدرت اداره خود را نيز ندارند پس چگونه مى‏توانند جهان هستى با اين عظمت‏را اداره كنند؟ هرگز! شما مگر اين آسمان و ستارگان زيبايش را نمى‏بينيد؟ اين خورشيد زيبا در وسط آسمان، اين كوههاى سربه فلك كشيده و صحراهاى پهناور اين مخلوقات عجيب و غريب، بعضى ساكت و برخى پر صدا، اين همه راز، اين همه شكوه.
فراموش نمى‏كنم، روزى بتم را به رسم شما دنبال خود به صحرا برده بودم. تا در ضمن گله‏دارى، از عبادت بتم نيز غافل نباشم.در اين ميان گوسفندى از گله جدا شد. بتم را در گوشه‏اى نهاده و به دنبال گوسفند روانه شدم. آن را يافتم و به گله ملحق كردم.آنگاه به سراغ بتم رفتم تا او را بر اين تنعّم! سپاس گويم. شما مى‏پنداريد چه ديدم؟ مى‏دانيد كه من دروغگو نيستم. آنچه ديدم‏اين بود: روباهى بت مرا در ميان دو پا گرفته و سرا پاى آن را - گل به روى شما - آلوده كرده بود.
شما قضاوت كنيد بتى كه نمى‏تواند از آلوده شدنش توسط روباهى جلوگيرى كند و يا آلودگى را از خودش بزدايد چگونه‏خواهدتوانست پليدى‏ها و بدى‏ها را از من و شما دور كند؟! اگر باور نمى‏كنيد بياييد بتم را ببينيد كه هنوز سراپا آلوده است! آن رانگه داشته‏ام. شايد كسى عبرتى بگيرد و من از آن روباه پست‏تر و رذل‏تر باشم اگر ديگر بت‏هايى اين چنين را بپرستم.!
فطرتم به من مى‏گويد رازى در اين جهان هست كه بر ما پوشيده مانده است. چيزى در اين ميان گم شده است. شما و پدران ماآن گمشده را نيافته‏ايد. اما شايد من اين گمشده را بيابم. اگر آن قدرتى كه من با همه وجودم آن را حس مى‏كنم وجود داشته‏باشد، بايد راهى براى رسيدن به حقيقت باز كند، بايد جستجو كنم. چشم بسته آب نمى‏آشامم پس چگونه چشم و گوش بسته‏پرستش كنم. چه‏كسى گفته است اهميت خوردن و آشاميدن از برگزيدن معبودى براى پرستش بيشتر است؟ شما غِفاريان‏گرچه بت پرست هستيد اما بى گمان منطقِ مرا كه از فطرتم نشأت گرفته است درك مى‏كنيد، پس بگذاريد »جندب« درجستجو باشد، در تلاش باشد و يا حداقل در انتظار باشد و مادام‏كه انتظارش سرنيامده از پذيرفتن و پرستش بُت‏هاى شمامعاف‏
اين انتظار هر قدر هم طول بكشد سرانجام روزى پايان خواهد گرفت، ندايى از درونم به من مى‏گويد زمان زيادى به پايان شب‏نمانده است، گويا از افق‏هاى دور نورى را مى‏بينم كه مرا به خود مى‏خواند.
اين روزها بايد خبرى شده باشد. بنى غفار كه آوازه شرارت و غارت‏گرى شان همه جا را پر كرده‏است شب گذشته را نيز به غارت‏اموال كاروان‏هاى بين راه مكه و مدينه مشغول بوده‏اند و حالا پس از خواب روزانه باز هم بر اين بت‏هاى خموش سجده‏كرده‏اند. آنان بايد دانسته باشند كه جندب پسر جناده از خمودگى دل خوشى ندارد. بايد حركت كنم. از اين آبادى كه جنب وجوشى نمى‏خيزد. شايد مسافران آبادى‏ها و شهرهاى ديگر خبرى داشته باشند. آدم بين مكه و مدينه سكونت داشته باشد واز همه چيز و از همه جا بى خبر باشد.؟!
انگار قافله‏اى از دور مى‏آيد. بايد نزديك بشوم، شايد خبرى از مكه داشته باشد.
آن شترسوار كه جلوتر از همه است عاقله مردى مى‏نمايد. بايد از او بپرسم. عجيب است، مثل اينكه خودش به طرف من‏مى‏آيد!
اَنْعِمْ صباحاً مرد! مى‏دانم غفارى هستى! ما قافله كوچكى هستيم، چيزى در بساط نداريم، تو را به هُبل سوگندغارتمان نكن!
- چه مى‏گويى مرد؟ من جندب غفارى هستم، اما غارتى نيستم.
- هركه هستى راست نمى‏گويى، بگو چند نفر پشت آن تپه پنهان شده‏اند؟!
- محكم باش مرد! جندب دروغ نگفته و نمى‏گويد. من تنها هستم، تنهاى تنها! از شترت پياده شو و نترس! مرا بگو كه پنداشتم‏تو از همه عاقل‏تر هستى.
- نيستم؟!
- اگر هستى بگو ببينم از كجا مى‏آيى؟!
- از مكه مى‏آيم، ولى بازرگان نيستم .
- باز هم كه مى‏ترسى، بگو ببينم مكه چه خبر!
- مكّه؟! اين روزها مكه پر از خبر است، خبرهاى داغ و تازه!
- بگو! بيشتر بگو!
- چند روز بيشتر در مكه نبودم، فقط مى‏دانم مردى به پا خاسته و خود را پيامبر خدا معرفى مى‏كند. شعارش »لا اله الا الله«است ولى مردم حاضر نيستند سخن او را بپذيرند.
- »لا اله الا الله«؟! نبايد هم باور كنند، آنها جز به شكم و پول و بتهايشان به چيزى نمى‏انديشند. »لا اله الا الله«! چه شعاردلنوازى!
- اگر اجازه بدهيد من بروم.
- نه، معذرت مى‏خواهم، يك سؤال ديگر.
- تا به حال غفارى به اين خوبى نديده بودم، بپرس!
- آيا تو خود آن مرد را كه ادعا مى‏كرد پيامبر است، ديدى؟
- من؟ نه! به اين سادگى نمى‏توان او را ديد، قريشيان او را تحريم كرده‏اند. من تاجرم و دنبال دردسر نمى‏گردم. فقط مى‏دانم‏اسمش را كه مى‏آوردى همه چشم‏ها از حدقه بيرون مى‏زد! تو به جاى من بودى دنبال پيدا كردنش مى‏رفتى؟ نمى‏دانم، شايد! درعين حال از كمكى كه به من كردى بى نهايت ممنونم. حال مى‏توانى بروى، خير پيش!
برادرم انيس! تو همواره پس از مادر، محرم رازهاى من بوده‏اى، مى‏دانى كه مادر شايد نتواند اين راز را پيش خود نگه دارد، به اوچيزى نگو! همين امروز به مكه مى‏روى و از آن مرد! آن مردى‏كه ادعاى پيامبرى دارد خبرى براى من مى‏آورى! هر چه زودتربروى بهتر است. دلم در سينه آرام ندارد برادر!گوسفندانت را من به چرا مى‏برم و كارهايت را به نيكوترين وجه انجام مى‏دهم.نگران نباش، برو و از مكه و از او و اتفاقات تازه، خبرى براى من بياور.
- اگر عجله نكنى مى‏روم. اما دلم مى‏خواهد بدانم چرا خودت نمى‏روى؟!
- مى‏روم، خودم هم مى‏روم، اما وقتى كه فايده داشته باشد، غفاريان را كه مى‏شناسى، از آن روز كه من بُتى كه روباه سر و رويش‏را آلوده كرده بود به آنها نشان داده‏ام با من دشمن شده‏اند. نه اينكه فكر كنى برادرت مى‏ترسد، نه! فعلاً مصلحت در اين است‏كه اين ماجرا مخفى بماند، به همين دليل اگر تو بروى بهتر است - برو ديگر خير پيش!
اين جندب هم مثل اينكه بيكار است. مرا دنبال چه كارهايى مى‏فرستد. هميشه سرش درد مى‏كند براى دردِسر! يكى نيست به اوبگويد تو به اين كارها چكار دارى؟! پيامبر براى مكّيان آمده، نه غفاريان. از صبح تا غروب در كوچه‏هاى مكه گشتم، آخرش‏چه؟! اين قريشيان مگر مى‏گذارند كسى عليه بت‏هاى آنان حرفى بزند. مكه محل آمد و شد كاروان‏هاى تجارتى از اقصى نقاطعالم است و مسجدالحرام تيول قريش! اين مكه‏اى كه من ديدم با 360 بتِ سنگى و چوبى، مشكل است بتواند پيامبرى را تحمل‏كند كه مى‏گويد خدا واحد است.
اگر خودم به جاى انيس به مكه رفته بودم حالا خبرى به دست آورده بودم. انيس گرچه سخن مرا مى‏شنود اما توجه نمى‏كندكه حوصله من به پاى او نمى‏رسد. دلم شور مى‏زند. از ديروز رفته اما هنوز نيامده است. شتر او از دور هم پيدا نيست. غفاريان‏اگر مرا اينجا ببينند فكر مى‏كنند من هم براى راهزنى به اينجا آمده‏ام، نمى‏دانند كه به انتظار خبرى نشسته‏ام كه اگر راست‏باشد بساط همه آنها را بر خواهد چيد... مثل اينكه از دور كسى مى‏آيد. بايد انيس باشد كه اين چنين با حوصله و آرام مى‏آيد.كمى جلوتر بروم، دلم آرام نمى‏گيرد.
- خسته نباشى برادر! به زحمت افتادى.
- بايد زودتر به خانه برويم، خبرهايى برايت دارم.
- هر چه دارى همين جا بگو! من تا خانه تاب نمى‏آورم.
- باشد مى‏گويم. آنچه من ديدم اين بود كه مردى در مكه ادعاى پيامبرى كرده است!
- اين را كه مى‏دانستم، تازه چه خبر؟
- او مردم را به كارهاى نيك و ارزش‏هاى عالى اخلاقى دعوت مى‏كند و از كارهاى زشت و ناپسند باز مى‏دارد.
- چيزى از سخنان او را به خاطر دارى؟
- سخنانش را؟! نه! قريشيان شنيدن حرف‏هاى او را تحريم كرده‏اند.
- تو كه قريشى نبودى برادر، تو غفارى بودى! تو را فرستاده بودم خبرهاى بيشترى برايم بياورى. نه نه، اين مقدار، آتشِ قلب مراخاموش نمى‏كند، فردا بايد خودم بروم.. زحمت گوسفندان من، فردا مى‏افتد گردنِ تو.
- مى‏خواهى بروى برو. اما چيزى بيش از اين دستگيرت نمى‏شود. قريش او را محاصره كرده‏اند. كسى جرأت نزديك شدن به اورا ندارد.
- من مى‏روم و حتما او را مى‏يابم. تو نگران نباش. جندب جوياى يقين است و هر مشكلى را در اين راه به جان مى‏خرد.

در تكاپوى حقيقت‏

چه صبح زيبايى است امروز، شتر سرخ موى من بتاز! اگر حيوان با وفايى باشى امروز زحمات مرا جبران مى‏كنى. چه خوب‏بود مى‏توانستى پرواز كنى. به تو تازيانه نخواهم زد ولى بدان امروز مثل روزهاى ديگر نيست. مى‏توانم برايت هُدى‏ بخوانم، اماهدى به شيوه جندب، به شرط اينكه اين راه را تا مكه يك ضرب بتازى! به دلم برات شده است كه امروز روز خوبى خواهد بود.
مى‏بينى حيوان! طلوع اين خورشيد زيبا را ! به گمانم تو از اين غفاريان و قريشيان بت پرست و چپاولگر بيشتر مى‏فهمى. آنهابتهايى را سجده مى‏كنند كه با دست خود ساخته‏اند. اما من مى‏دانم كه تو با زبان بى‏زبانى به آنها نفرين مى‏كنى! چون براى‏خدايى كه تو را به اين قشنگى آفريده است، شريك مى‏گيرند.
مى‏دانم تو هم مثل من مى‏گويى:
بتى كه روى ورا، روبهى سياه كند
كسى كه سجده كند عمر خود تباه كند
اين را كه مى‏خوانم تو تيزتر مى‏روى. برو حيوان! جندب امروز بى‏اختيار شده است. راز عشقى در سينه دارد كه اگر روى شتر به ‏رقص در آيد نيز عجب نيست. بى‏گمان جندب امروز عشقش را خواهد يافت كه اين چنين سرمست و بى‏قرار شده است. اگر تووسيله رسيدن جندب به معشوقش شوى سر و رويت بوسيدنى خواهد شد.
دير زمانى است كه مكه را نديده‏ام، مكه چقدر تغيير كرده است، شهر به اين بزرگى چرا غروبش اينقدر سهمگين است. آدم‏دلش مى‏گيرد. تازه غروب شده است. اين شهر بزرگ بايد جايى براى تازه واردان و مسافران داشته باشد. چه سكوت و هم‏انگيزى! انگار هيچ‏كس با ديگرى حرف نمى‏زند. گويا همه از هم فرارمى‏كنند. اما چرا همه مرا نگاه مى‏كنند و زيرنظر دارند؟ حتمامى‏خواهند بدانند از كجا و به چه‏منظور آمده‏ام. برادرم انيس راست مى‏گفت اما من چيزى از كسى نمى‏پرسم تا خودشان‏سخنى بگويند يا خبرى به دست آورم. معلوم است پيامبرِ تازه، حسابى كار و بارشان را به هم ريخته است كه اين چنين آشفته‏مى‏نمايند.
اين مكه، مكه سال‏ها قبل نيست. انفجارى گويا در سينه‏اش نهفته دارد و آتشى زير خاكستر! خانه كعبه اما بايد رونقى مثل‏گذشته داشته باشد. گرچه گفته‏اند پيامبر تازه، بت‏ها را نفى مى‏كند اما مكه‏اى كه همه آبرو و حيثيت خود را به همين بت‏هامى‏داند بعيد است به اين زودى تسليم شده باشد.
آن قدر در كوچه‏هاى مكه مى‏گردم تا او را بيابم حتى اگر مجبور شوم چند روز و چند هفته در مكه بمانم. براى استراحت هم‏كجا از كنار خانه كعبه بهتر؟! آنجا جايى براى خفتن خواهم يافت. تا اوضاع از اين بدتر نشده بايد عجله كنم. اگر درك داشتند ازهر كس سراغ پيامبر جديد را مى‏گرفتم، بايد نشانى از او مى‏داد. امّا مكّيان بت پرست خطر را تا بيخ گوش خود احساس كرده‏اندو شايد مى‏ترسند كه آقايى و سرورى آنان بر خانه كعبه از بين برود. هر چه باشد جايى امن‏تر از اينجا پيدا نخواهم كرد. مى‏مانداين شتر كه همين دور و اطراف جايى برايش خواهم يافت.
بار قبل كه خانه كعبه را ديدم اينطور نبود. خانه خدا را بتخانه كرده‏اند! خدا خانه شان را خراب كند، آنقدر بت بر در و ديوار اين‏خانه روييده است كه گويا از همه جا بُت مى‏بارد. چه منظره‏اى است!همه در طوافند اما بت‏ها را طواف مى‏كنند. دلم‏مى‏خواست تك تك اين بتها را پيش آن روباه مى‏بردم كه همان بلايى كه بر سر بت من آورد بر سر اينها هم درآورد. ولى نه!اينها كه از غفار نيستند، اگر كوچك‏ترين اهانتى كنم حتماً مرا زنده نمى‏گذارند. ببين با چه ذلت و خوارى در مقابل بت‏هاپيشانى بر خاك مى‏سايند!
دم كلفت‏ها و سر قبيله‏ها هم كه داستان ديگرى دارند. گله گله جمع شده‏اند و گپ مى‏زنند. آنجا را ببين. پيرمرد صحبتش چه گل‏انداخته است. او حتماً يكى از رؤساى قبيله است كه مردم اينطور به حرف‏هايش گوش مى‏دهند. بگذار نزديك‏تر بروم ببينم‏كيست و چه مى‏گويد؟
- محمد خدايان ما را به سُخره گرفته است، او از خداى جديدى سخن مى‏گويد كه قادر است همه كار انجام دهد اما ما او را نمى‏بينيم! اين چه‏خدايى است كه من نمى‏توانم ببينمش. محمد مى‏خواهد شما را از دين آباء و اجدادى‏تان منحرف كند. به كلامش گوش ندهيد، او شما رامنحرف مى‏كند... او مى‏گويد بنده و آقا، فقير و غنى، سياه و سفيد، در پيشگاه خدا برابرند و هيچ كس بر ديگرى برترى ندارد!
عجيب است اين مرد سخن از انحراف مى‏گويد و خودش مجسمّه انحراف است! معلوم است آنقدر شراب نوشيده كه نمى‏تواندخودش را كنترل كند. بگذار ببينم آن ديگرى چه سازى براى مستمعينِ كور و كر خود ساز كرده است.
- ... ما نمى‏گذاريم اين محمد دينمان را از ما بربايد. او ساحر است، مواظب باشيد او چيزهايى مى‏خواند و شما را سحر مى‏كند.
- ما حرف هايش را گوش مى‏كنيم اما....
- نه نه! هرگز به او نزديك نشويد. او با سخنانش شما را جذب و اعتقاد شما را نسبت به خدايان سست مى‏كند. محال است كسى‏نزد او برود و با افكار سالم برگردد! افكار او مثل تيرى سهمگين است كه افكار شما را سوراخ كرده و به درون دل هايتان نفوذمى‏كند، پس بهتر است اصلاً گرد او نچرخيد.
- عجيب است! در شهر مكه همه از محمد(ص) مى‏گويند و همه عَلَم مخالفت با او برداشته‏اند. گويا امشب را بايستى كنار خانه‏كعبه اطراق كنم. از اين همه جهل و تاريكى كه مكيان را در خود گرفته، پيامبر جديد بايد به غارى يا صحرايى رفته باشد. باشد!جندب آنقدرها هم بچّه نيست كه به اين زودى‏ها رها كند. امشب براى خواب، مهمان خانه كعبه خواهم بود تا فردا چه پيش‏آيد.
آن جوان رعنا كيست كه با شتاب به سوى من مى‏آيد. چه سيماى زيبايى دارد! انگار از آسمان آمده باشد. چه با وقار پيش مى‏آيد وچه چشمان نافذى دارد! طواف هم كه مى‏كرد جور ديگرى طواف مى‏كرد. آن وقت چهره‏اش را نديدم اما حالا چه‏نورى درچهره‏اش موج مى‏زند. نوجوان است اما به عاقله مردى سترگ مى‏ماند. اين جوان تنها در جمع قريش مثل خورشيدمى‏درخشد! راستى مثل اينكه به‏طرف من مى‏آيد. حتما نگاهش كه كرده‏ام فهميده است كه غريبم!
- برادر! گويا غريبى؟ از كدام قبيله‏اى؟
- آرى غريبم و از قبيله بنى غفار !
- مى‏توانى شب را نزد من مهمان باشى.
- عرب، دعوت برادرش را رد نمى‏كند.
- پس بى آنكه كسى بفهمد دنبال من بيا!
راستى مگر چه خبر شده است، حتى اين جوان باوقار هم احتياط مى‏كند. به دلم برات شده است كه اين جوان نيك سيرت راهى‏براى من باز خواهد كرد. امشب را به منزلش مى‏روم تا فردا خدا چه‏بخواهد.
همه چيز اين جوان با بقيه فرق مى‏كند. حيف كه نه نام مرا پرسيده است و نه نام خودش را به من گفته است! دلم مى‏خواهد آقا وسرور خطابش كنم. از بس نيكخو و بلند همّت است. همين يك شب دل مرا برده است. آنقدر كه دلم مى‏خواهد او را در آغوش‏بگيرم و غرق بوسه‏اش كنم. با همه جوانى‏اش ابهتى دارد كه درست نمى‏توانم توى چشمانش نگاه كنم،با اين حال، آنقدر بى‏تكلف است كه آدم فكر مى‏كند در منزل خودش غذا مى‏خورد. يقين دارم كه در سكوتش صدها راز نهفته است. قريشيان اگرچند نفر مثل او داشته باشند ديگر غمى ندارند.
دو شب است مهمان اين جوان هستم. اگر امشب هم مثل شب‏هاى گذشته او مرا به خانه‏اش دعوت كند،رازم را با او خواهم‏گفت. جوانى چنين تيز هوش بايد فهميده باشد كه من به دنبال چه چيز آمده‏ام، كسى چه مى‏داند، شايد به همين دليل مرادعوت مى‏كند كه راه را نشانم بدهد. به او نمى‏آيد خبرچين باشد. فردا باز هم جستجو خواهم كرد. بايد پيدايش‏كنم. خورشيدكه هميشه زير ابر پنهان نمى‏ماند. از بس كوچه‏هاى مكه را گشتم توانى در بدنم نمانده است. اگر آن مرد بيايد و مرا به خانه‏خودش ببرد بايستى به نحوى رازم را بگويم. جاسوسان قريش هر چقدر هم تيز هوش باشند از قبيله غفار وحشت دارند. جندب‏نيز به آن اندازه زرنگ است كه بتواند از دست آنها فرار كند.
باز هم آن مرد! آن جوان! امشب هم مثل شب‏هاى گذشته طواف مى‏كند، اما نه مثل ديگران! چه شجاعتى دارد، مى‏بينم‏كه بتها راپشيزى به حساب نمى‏آورد. مثل اينكه دارد به طرف من مى‏آيد. آرى... آمد...
- سلام عليكم!
- برخيز و به خانه‏ات بيا. وقت آن نرسيده كه راه منزلت را ياد بگيرى؟
- ديگر جاى تأمل نيست، او خانه خودش را خانه من دانسته است. مى‏داند كه ممكن است خجالت بكشم. سه شب است كه مرابه همين نحو دعوت مى‏كند. درست است كه عرب به مهمان نوازى شهره است اما همه مكيان و اعراب بايد معرفت را از اين‏جوان بياموزند.
از چشمهايش پيداست كه امشب ديگر سكوت را خواهد شكست. از تبسّم نمكين و معنى‏دارش معلوم است كه آماده مى‏شودبراى حرف زدن.
- نمى‏خواهى بگويى در مكه چكار مى‏كنى و به چه كار آمده‏اى؟
- چرا مى‏گويم، اما... اما مى‏ترسم رازم افشا شود و به مقصودم نرسم.
- رازت نزد من حفظ مى‏شود. خاطر جمع باش!
- از بزرگوارى مثل شما كه خاطرم جمع جمع است، از اين قريشيان زرمدار و زورگو و تزويرگر مى‏ترسم.
- به اين خانه كه آمده‏اى ترس را فروگذار و حرفت را بزن.
- شنيده‏ام مردى درمكه دعوى پيامبرى دارد و مردم را به كارهاى نيك دعوت مى‏كند و مهمتر از همه، آنان را از پرستش بت بازمى‏دارد.
- و اين همان چيزى بوده است كه تو سالها به دنبالش بوده‏اى و در راه يافتنش بى‏قرار!
- آرى، آرى! برادرم انيس را نيز فرستادم تا از او خبرى برايم بياورد اما او خبر مهمى برايم نياورد. اكنون خود آمده‏ام، اما نه از اواثرى پيدا كرده‏ام و نه جرأت دارم از كسى سراغش را بگيرم... امّا راستى بى‏قرارى من را شما از كجا دانسته‏ايد؟!
- به گمانم جاى خوبى آمده‏اى، به يارى خدا به زودى بى قرارى‏ات به آرامشى ژرف تبديل خواهد شد. بامداد فردا تو را پيش اوخواهم برد، او را كه ببينى دلت آرام خواهد گرفت. اما بايد احتياطكنيم، اگر دشمنان پيامبر به مقصد تو پى ببرند هرگز درامان‏نخواهى بود.
- هر چه شما بفرماييد سرورم!
- من جلو مى‏افتم، تو با فاصله دنبال من راه بيا! اگر به دشمنان پيامبر برخوردم. خودم را به بهانه‏اى كنار ديوار مشغول مى‏سازم.تو امّا به راهت ادامه مى‏دهى، اگر مانعى در راه نبود هر خانه‏اى كه من داخل شدم تو هم وارد مى‏شوى، آنگاه ديگر تو را به‏سرورم خواهم سپرد.

ديدار حبيب‏

پرسيد از كدام قبيله‏اى؟
گر چه شرمم مى‏آمد بگويم از غفارم، اما گفتم!
ديگر آرزويى ندارم. اين ماه شب چارده كه ديده‏ام حالم دگرگون شده است؛ دلم مى‏خواهد شعر بگويم، با صداى بلند فريادبزنم. روحم به سختى در قالب تنم مانده است. دلم مى‏خواهد پرواز كنم. بى گمان امروز بهترين روز زندگى من است. در عجبم‏روح او چگونه در كالبدش مى‏گنجد.
- فرشته‏اى ديدم در قالب انسان!
- دنيايى ديدم خلاصه در يك فرد!
- اسطوره‏اى ديدم اما واقعى! به او و به خداى او ايمان آوردم، و اينك خداوندا!
من تو را يافته‏ام، پيامبر تو را ديده‏ام و بر دست و چهره مباركش بوسه زده‏ام، خدايا پيامبر تو براى من قرآن خوانده است. خداياتو مى‏دانى كه من سه سال پيش از اينكه او را ببينم از پرستش بت‏ها دست كشيده‏ام و به سوى تو نماز مى‏خوانم. تو را شكرمى‏كنم كه از ميان قبيله‏اى كه به دزدى و غارتگرى معروف هستند مرا به سوى خودت رهنمون ساختى.
خدايا! آن سخنان! آن مهر و محبت و صفا و صميميت! آن همه بزرگى و كمال را فقط تو، با قدرت بى‏پايانت مى‏توانى در يك‏نفر جمع كنى...
اولين بار است كه او را مى‏بينم اما اكنون دلم مى‏خواهد همواره او را تماشا كنم، اين خلق و خو، خلق و خوى فرشتگان است. اوبه من آموخت بگويم »اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللَّهَ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُه« اين فرشته رحمت، خود را بنده تو مى‏خواند، پس توچه هستى؟! بنده تو كه اين است پس تو چگونه‏اى!!
خدايا! بر من منّت گذاشتى و از شرك و بت پرستى‏ام رهانيدى. پروردگارا! براين همه نعمت كه امروز به من عطا كردى چگونه‏شكرگزارم. و مگر نه اين است كه پيامبر تو در ميان اين قوم، مظلومترين است. پس چه كسى بهتر از ابوذر كه بر سر اين قوم‏بشورد و فرياد بزند. بايد به خانه كعبه بروم، بايد ايمان خود را ظاهر كنم، مگر آنها كه بت‏هاى خموش و بى خرد را مى‏پرستندايمانشان را مخفى مى‏كنند كه ابوذر دينِ قشنگش رامخفى كند، نه!
امروز مسجد الحرام فريادهاى ابوذر را خواهد شنيد. اما بگذار قبل از رفتن، اين موجود الهى را ببوسم، پيكرش را لمس كنم.نكند موجودى آسمانى باشد. خلق و خوى آسمانى دارد اما زمينى است.
ديگر سراسر وجودم از نور پر شده است. حلاوت كلامش آدم را پرواز مى‏دهد. كجايند آنها كه مى‏گويند او ساحر و كاهن است.بُزدل‏هايى كه فقط حرف مى‏زنند. به خدا سوگند سخن او نه شعر است و نه سحر. سرچشمه حيات است و نور خالص.
گر چه پيامبر فرموده است اين موضوع را مخفى بدار، زيرا بر جان تو مى‏ترسم، اما ابوذر مى‏داند كه قلب او مملو از محبت وعطوفت است، اگر ابوذر امروز از او و مكتب او دفاع نكند پس چه كسى اين كار را خواهد كرد.
بايد تمام توانم را در حنجره‏ام جمع كنم و كلمه توحيد را فرياد كنم:
- اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّه وَ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ‏
- اين مرد غريب كيست كه چنين فرياد مى‏زند؟
- »اى گروه قريش! من گواهى مى‏دهم كه جز الله خدايى نيست و شهادت مى‏دهم محمد بنده و فرستاده اوست.«
- عجيب است من كه عباس هستم و عموى پيامبر چنين جرأتى به خود نمى‏دهم. بنازم! هر كه هست دل شير دارد، بى گمان ازكسانى است كه تازه مسلمان شده است. اگر طرفداران محمد به اين سرعت رشد كنند و اين همه دلاور باشند حساب آقايىِ‏قريش پاك است! نمى‏دانم اين برادر زاده من با قلب اينها چه مى‏كند و چه وردى در گوششان مى‏خواند كه در اندك زمانى اينطورفدايى اش مى‏شوند... مثل اينكه صداى آن مرد دلاور خاموش شد. بگذار ببينم!
گروه گروه به طرفش حمله كرده‏اند و او را مى‏زنند. عجب نامردمانى شده‏اند. حرمت كعبه را هم نگه نمى‏دارند. عباس اينجاباشد و مرد غريبى را در خانه خدا كتك بزنند؟! بايد جلو بروم و از كار زشت آنان جلوگيرى كنم، اگر اين كار رسم شود ديگر سنگ‏روى سنگ بند نمى‏شود.
- نزنيد! بى مروّتى نكنيد، او كه به شما كارى ندارد. مى‏بينم كه خشم دارد شما را مى‏خورد. مگر نمى‏دانيد كه او از قبيله غفاراست؟! نكند هوس راهزنان شمشير كش قبيله غفار را كرده‏ايد كه اين غريب را به قصد كشت مى‏زنيد. همه شما دير يا زودگذارتان به قبيله اين مرد خواهد افتاد، آنگاه چه كسى شمشيرهاى غفاريان را از شما دور خواهد كرد؟
- بلند شو مَرد! بلند شو زخم هايت را شست و شو بده و دنبال كارت برو! بگذار جمعيت متفرق شوند، برايت كارى مى‏كنم، تو اولين‏نداى اسلام بودى كه در خانه خدا طنين افكند. برخيز! برخيز و به خانه‏ات برو!
زخم‏هايم را با آب زمزم خواهم شست و دوباره براى ديدن محبوبم محمد(ص) خواهم شتافت. او را كه ببينم قوت قلبم صدچندان مى‏شود. خدا كند باز هم برايم از قرآنش بخواند. اگر ابوذر را بكشند و قطعه قطعه كنند حرف خودش را خواهد زد. اين‏پيمانى است كه پيامبر از من گرفته است و من تا آخر بر سر اين پيمان خواهم ماند.
امروز هم با تن زخمى به خانه پيامبر آمده‏ام، ديگر ماندن در اين‏شهر برايم مشكل است، هر چه باشد او مولاى من است و من‏بنده، و مگر بنده غير از خانه مولاى خود جاى ديگرى سراغ دارد. چه مهربان آقايى دارم. ببينيد چگونه با ملاطفت بر زخم‏هايم مرهم گذاشته است، افسوس و صد افسوس كه بايد اين مولاى مهربان را ترك گويم، او فرمان داده است به قبيله خودبرگردم و مبلّغ اسلام باشم و چه افتخارى بالاتر از اين.
او فرموده است به ميان قبيله غفار بروم و مى‏روم، چنانچه اگر فرموده بود به اعماق درياها يا به مرتفع‏ترين قلل كوه‏ها بروم،مى‏رفتم. او رهبر است و من رهرو. اما تحمّل دورى او برايم سخت است. سال‏ها جانْ خسته نداشتنش بوده‏ام و حالا دلبسته‏روى ماهش! اگر فرمان او نبود ديدارش را با پادشاهى جهان عوض نمى‏كردم. اما چاره‏اى نيست، بايد تلخى دورى‏اش را با شيرينى‏اطاعت از فرمانش جبران كنم و گر نه كيست كه يك بار، آرى فقط يك بار، روى ماهش را ديده باشد و لحظه‏اى با او هم نشين‏شده باشد و دلش رضايت بدهد كه محضرش را ترك كند.
خدايا تو مى‏دانى كه من به ميان غفاريان بر نمى‏گردم مگر براى تبليغ دين تو، پس تو بر من منت بگذار و اين امر را بر من آسان‏فرما! دل‏هاى غفاريان را براى شنيدن كلمه توحيد نرم كن و بت‏هاى سخيف را در نظر آنان خوار گردان! آمين يا رب العالمين.