مهرتابان

علامه ‌سيّد محمّدحسين‌ حسيني‌ طهراني

- ۷ -


تفسير آيۀ: فَضُرِبَ بَيْنَهُم‌ بِسُورٍ لَّهُ و بَابٌ

تلميذ: در تفسير آيۀ شريفۀ: فَضُرِبَ بَيْنَهُم‌ بِسُورٍ لَّهُ و بَابُ بَاطِنُهُ و فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظَـٰهِرُهُ و مِن‌ قِبَلِهِ الْعَذَابُ. [101]

در رسالۀ «معاد» مي‌فرمائيد: اين‌ حجاب‌ و ديوار چيز واحدي‌ است‌ كه‌ داراي‌ ظاهر و باطني‌ است‌، غاية‌ الامر رحمت‌ خدا براي‌ كسانيست‌ كه‌ بفوز و رستگاري‌ در باطن‌ آن‌ قرار گرفته‌اند؛ و عذاب‌ خدا براي‌ كسانيست‌ كه‌ در ظاهر آن‌ به‌ هلاكت‌ رسيده‌اند. و مثل‌ آنكه‌ اگر انظار آنان‌ از ظاهر عبور كند و بباطن‌ برسند، به‌ نعمت‌ و نعيم‌ خدا مي‌رسند؛ و رحمت‌ الهيّه‌ آنان‌ را در زير پوشش‌ خود خواهد گرفت‌.

و مثل‌ اينكه‌ در مقابل‌ مؤمنان‌ و كافران‌ يك‌ چيز بيشتر نيست‌ و فقط‌ اختلاف‌، در ناحيۀ ادراك‌ آنهاست‌؛ همچنانكه‌ در دنيا نيز اينچنين‌ بوده‌اند.

و آن‌ چيز واحد، همان‌ راهي‌ است‌ كه‌ بسوي‌ خدا مي‌پيمايند؛ ليكن‌ مؤمنان‌ اين‌ راه‌ را در دنيا به‌ راه‌ راست‌ كه‌ همان‌ صراط‌ مستقيم‌ است‌ مي‌پيمايند، و غير مؤمنان‌ از راه‌ بيراه‌ مي‌گردند و طريق‌ انحراف‌ مي‌پيمايند. و از همين‌ جهت‌ است‌ كه‌ خداوند سبحانه‌، قبل‌ از آيۀ أعراف‌ مي‌فرمايد:

وَ نَادَي‌'ٓ أَصْحَـٰبُ الْجَنَّةِ أَصْحَـٰبَ النَّارِ أَن‌ قَدْ وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقًّا فَهَلْ وَجَدتُّم‌ مَّا وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا قَالُوا نَعَمْ فَأَذَّنَ مُؤَذِّنُ بَيْنَهُمْ أَن‌ لَّعْنَةُ اللَهِ عَلَي‌ الظَّـٰلِمِينَ * الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَن‌ سَبِيلِ اللَهِ وَ يَبْغُونَهَا عِوَجًا وَ هُم‌ بِا لاخِرَةِ كَـٰفِرُونَ. [102]

پس‌ سبيل‌ إلي‌ الله‌ (يعني‌ راه‌ بسوي‌ خدا) واحد است‌ و يكي‌ بيش‌ نيست‌؛ و آن‌ براي‌ خداست‌ و بسوي‌ خداست‌. سالك‌ بسوي‌ خدا آن‌ راه‌ را به‌استقامت‌ و راستي‌ مي‌پيمايد؛ و غير سالك‌ إلي‌ الله‌ آنرا كج‌ مي‌كند و بطور انحراف‌ و اعوجاج‌ طيّ مي‌نمايد. و اين‌ معني‌ بطور تصريح‌ و اشاره‌ در قرآن‌ كريم‌ مكرّراً وارد شده‌ است‌:

خداوند سبحانه‌ مي‌فرمايد: يَعْلَمُونَ ظَـٰهِرًا مِّنَ الْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ عَنِا لاخِرَةِ هُمْ غَـٰفِلُونَ. [103]

و نيز مي‌فرمايد: أَوَلَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي‌ٓ أَنفُسِهِم‌ مَّا خَلَقَ اللَهُ السَّمَـٰوَ'تِ وَالارْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَآ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُّسَمًّي [104]

و تا اينجا كه‌ مي‌فرمائيد: و از بليغ‌ترين‌ آياتي‌ كه‌ در اين‌ باب‌ وارد شده‌ است‌، گفتار خداوند سبحانه‌ و تعالي‌ است‌ كه‌ ميفرمايد:

أَلَمْ‌تر إِلَي‌ الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَهِ كُفْرًا وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ * جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَ بِئْسَ الْقَرَارُ. [105]

چون‌ سابقاً گذشت‌ كه‌ مراد از نعمت‌، ولايت‌ است‌؛ و ولايت‌ همان‌ راه‌ بسوي‌ خداست‌، و مقابل‌ اين‌ راه‌، كفر است‌ كه‌ همان‌ دار بَوار و خانۀ هلاكت‌ و آتش‌ گرفتن‌ بجهنّم‌ و استقرار در آن‌ مكان‌ ناشايسته‌ است‌.

پس‌ غايت‌ سير كافران‌، بَوار و هلاك‌ است‌ كه‌ همان‌ جمودشان‌ بر ظاهر و اعراضشان‌ از باطن‌ بوده‌ باشد. و معلومست‌ كه‌ ظاهر، از بين‌ رونده‌ و نابود شونده‌ است‌؛ و باطن‌ ثابت‌ و استوار است‌.

چرا اين‌ آيه‌ را از ابلغ‌ آياتِ واردۀ در اين‌ باب‌ دانسته‌ايد؟

مراد از نعمت‌ در هر جاي‌ قرآن‌ كه‌ آمده‌ است‌ ولايت‌ است‌

علاّمه‌: چند آيه‌ در قرآن‌ كريم‌ در اطراف‌ كلمۀ نعمت‌ وارد شده‌ است‌؛ و از آيات‌ چنين‌ استفاده‌ مي‌شود كه‌ مراد از نعمت‌، ولايت‌ است‌: ولايت‌ اهل‌ بيت‌ است‌؛ يعني‌ راهي‌ را كه‌ اهل‌ بيت‌ بسوي‌ حضرت‌ پروردگار پيموده‌اند، و سَبيل‌ آنان‌ إلَي‌ اللَهِ تَعالَي‌ است‌، كه‌ همان‌ مقام‌ عبوديّت‌ مَحضه‌ مي‌باشد.

يكي‌ از آن‌ آيات‌ همين‌ آيه‌ است‌ كه‌ در آن‌، تبديل‌ نعمت‌ به‌ كفر و ورود در جهنّم‌ و استقرار در دوزخ‌ نشان‌ داده‌ شده‌ است‌. پس‌ حقيقت‌ نعمت‌ همان‌ صراط‌ مستقيم‌ و اقصر فاصله‌ايست‌ كه‌ بنده‌ بسوي‌ خدايش‌ مي‌پيمايد، و بمقام‌ عبوديّت‌ مُطلقه‌ و مَحضه‌ نائل‌ مي‌گردد؛ و تبديل‌ اين‌ نعمت‌ بكفر، تبديل‌ اين‌ صراط‌ مستقيم‌، به‌ پيمودن‌ راههاي‌ مُعْوَج‌ و منحرف‌ و كج‌ است‌ كه‌ آنرا از مقصد دور مي‌كند و بالنّتيجه‌ به‌ دوزخ‌ مي‌افكند.

و از اين‌ آيه‌ شايد صريح‌تر و بليغ‌تر آيۀ واردۀ در سورۀ تكاثر است‌ كه‌: ثُمَّ لَتُسْـئَلُنَّ يَوْمَئِِذٍ عَنِ النَّعِيمِ كه‌ بنحو عجيب‌ و غريب‌ در عين‌ حال‌ روشن‌ و واضح‌، دستگاه‌ كثرت‌ را برمي‌چيند و بعالم‌ وحدت‌ دعوت‌ مي‌كند؛ و از نعيم‌ كه‌ همان‌ ولايت‌ است‌ انسان‌ را مورد مؤاخذه‌ و پرسش‌ قرار مي‌دهد:

بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ * أَلْهَیـٰكُمُ التَّكَاثُرُ * حَتَّي‌' زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ* كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ * ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ * كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ * لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمِ * ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ * ثُمَّ لَتُسْـَلُنَّ يَوْمَئذٍ عَنِ النَّعِيمِ. [106]

در ذيل‌ اين‌ سوره‌، در تفسير از حضرت‌ صادق‌ عَليه‌ السّلامُ نقل‌ شده‌ است‌ كه‌ فرمودند: مراد از نعيم‌، بقول‌ ما نان‌ و پنير و امثال‌ اينها نيست‌؛ مراد از نعيم‌، مراحل‌ عبوديّت‌ و اخلاص‌ در توحيد و راه‌ ولايت‌ است‌.

در مجلسي‌ كه‌ آنحضرت‌ با أبوحنيفه‌ برخورد داشته‌اند از او مي‌پرسند كه‌ مراد از نعيم‌ چيست‌ كه‌ در اين‌ آيه‌ مورد سؤال‌ و مؤاخذه‌ واقع‌ مي‌گردد؟

أبوحنيفه‌ مي‌گويد: مراد همين‌ نعمت‌هائي‌ است‌ كه‌ از اغذيه‌ و فواكه‌ و أمثالهما، خداوند بمردم‌ داده‌ است‌.

حضرت‌ به‌ او مي‌فرمايند: آيا بعيد نيست‌ از كريمي‌، كه‌ اينهمه‌ نعمت‌ها را در مقابل‌ مردم‌ و در زير دست‌ و پاي‌ مردم‌ قرار دهد، كه‌ بخورند و بنوشند و سير شوند و سيراب‌ گردند؛ و بعداً كه‌ مي‌خواهند بيرون‌ بروند، مأموري‌ داشته‌ باشد كه‌ از مردم‌ بازپرسي‌ بعمل‌ آورد، كه‌ چه‌ خورديد و چه‌ آشاميديد؟ و آنانرا مورد مؤاخذه‌ و سؤال‌ قرار دهد؟ و آنان‌ در جواب‌ بگويند: مثلاً ما نان‌ و خرما و امثال‌ اينها را خورده‌ايم‌!

بلكه‌ مراد از نعيم‌ ولايت‌ ما اهل‌ بيت‌ است‌. يعني‌ از مردم‌ سؤال‌ مي‌شود كه‌ تا چه‌ اندازه‌ راه‌ سلوك‌ إلي‌ الله‌ خود را با راه‌ و روش‌ و سيره‌ و منهاج‌ ائمّۀ خودتان‌ تطبيق‌ نموديد؟ و تا چه‌ مقدار از مقام‌ عبوديّت‌ مَحضه‌ و مُطلقه‌ برخوردار شديد؟

و مراد از جَنَّةُ النَّعيم ‌ كه‌ در قرآن‌ وارد است‌ نيز همين‌ بهشت‌ است‌. يعني‌ بهشت‌ ولايت‌ كه‌ همان‌ بهشت‌ مُخلَصين‌ و مُقرَّبين‌ از اولياي‌ خدا و واصلين‌ بمقام‌ توحيد ذاتي‌ و مندكّ شدگان‌ در عوالم‌ ربوبيّ وصفات‌ جمال‌ و جلال‌ الهي‌ است‌؛ بهشت‌ آنانكه‌ شوائب‌ وجودي‌ خود را بطور كلّي‌ بباد نسيان‌ سپردند؛ و همه‌ را تسليم‌ حقّ كردند.

مراد از نعمت‌ و نَعيم‌، ولايت‌ است‌

با تمام‌ اين‌ شواهد و قرائن‌ حاقّيّۀ داخليّه‌ و عارضۀ خارجيّه‌، ما نعمت‌ را كنايه‌ از ولايت‌ دانستيم‌؛ گرچه‌ بحسب‌ ظاهر، مراد مطلق‌ نعمت‌ است‌؛ ليكن‌ در حقيقت‌ بايد مراد نعمت‌ ولايت‌ باشد.

البتّه‌ در اين‌ تفسير (تفسير نعمت‌ به‌ ولايت‌) نمي‌خواهيم‌ از ضميمه‌ نمودن‌ روايات‌ وارده‌ اين‌ معني‌ را بدست‌ آوريم‌؛ بلكه‌ مي‌خواهيم‌ از خود آيات‌ و شواهد موجودۀ در آنها اين‌ استفاده‌ را نموده‌ باشيم‌.

ملاحظه‌ كنيد: بعد از اينكه‌ بطور كلّي‌ تكاثر را مُلْهي‌ دانست‌، و در صورت‌ پيدايش‌ علم‌ اليقين‌ و عين‌ اليقين‌ آنرا جحيم‌ و آتش‌ سوزنده‌ شمرد؛ بقرينۀ مقابله‌ نعيم‌ را كه‌ همان‌ مقام‌ توحيد است‌ ـ كه‌ در عبد تجلّي‌ مي‌كند و از آن‌ به‌ عبوديّت‌ مَحضه‌ تعبير مي‌گردد ـ بزرگترين‌ سرمايۀ قابل‌ مؤاخذه‌ و مورد پرسش‌ قرار مي‌دهد، كه‌ بايد ديدگان‌ خود را از تكاثر يعني‌ زياده‌ و بسيار بيني‌ در هم‌ كشيد و به‌ نعيم‌ كه‌ يگانه‌بيني‌ ووحدت‌ گرائي‌ است‌ بازگشت‌ نمود.

كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ * لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمِ * ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ * ثُمَّ لَتُسْـئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.

از خود آيه‌ في‌ حدّ نفسها استفاده‌ مي‌شود كه‌ نعيم‌ مطلب‌ بسيار نفيس‌ و ارزنده‌ايست‌؛ بلكه‌ نفيس‌ترين‌ و با ارزش‌ترين‌ مهمّات‌ و اهداف‌ عالم‌ خلقت‌ بايد بوده‌ باشد. و همانطور كه‌ حضرت‌ فرمودند: از واقعيّت‌ وجود يك‌ شخص‌ از اوّل‌ عمر تا آخر عمر، اين‌ همه‌ نعمت‌هاي‌ خدائي‌ را كه‌ ديده‌ و مصرف‌ كرده‌، از آنها سؤال‌ شود؛ اين‌ بحسب‌ ظاهر از مفاد خود آيه‌ خيلي‌ بعيد است‌.

يعني‌ افراد بشر بايستي‌ در دنيا از تمام‌ مواهبي‌ كه‌ خداوند به‌ آنها عنايت‌ فرموده‌ است‌، آن‌ نعمت‌ حقيقي‌ و واقعي‌؛ آن‌ ولايت‌ كه‌ ربط‌ بين‌ عالم‌ خلقت‌ و ذات‌ پروردگار است‌؛ بين‌ مخلوق‌ و خالق‌ است‌، بين‌ حادث‌ و قديم‌ است‌، بين‌ ممكن‌ الوجود و واجب‌ الوجود است‌؛ آنرا با كدّ و سعي‌ جستجو نموده‌ و آن‌ را بدست‌ بياورند. اگر آن‌ بدست‌ آمد أهْدَي‌ سَبيلاً است‌، و گرنه‌ اضلال‌ است‌.

همۀ مردم‌ در دنيا زيست‌ مي‌كنند، معاشرت‌ مي‌نمايند، نكاح‌ مي‌كنند، غذا مي‌خورند، استراحت‌ مي‌كنند، مي‌خوابند؛ در مشاغل‌ مانندِ هم‌ باغباني‌ و زراعت‌ و تجارت‌ و صناعت‌ مي‌كنند؛ ولي‌ يك‌ عدّه‌ فقط‌ نظر بظاهر اين‌ امور دارند و از باطن‌ اعراض‌ دارند؛ اينها بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَهِ كُفْرًا هستند؛ يك‌ عدّه‌ در بين‌ اين‌ امور متكاثره‌ و كثيره‌ دنبال‌ آن‌ حقيقت‌ واحده‌ هستند؛ اين‌ مي‌شود نعيم‌.

* * *

تفسير آيۀ: مَتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ

تلميذ: در سورۀ عَبَسَ وارد است‌ كه‌: وَ فَـٰكِهَةً وَ أَبًّا * مَّتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ. [107]

«خداوند از زمين‌ براي‌ شما ميوه‌ و أبّ را رويانيد كه‌ آنها براي‌ بهرمند شدن‌ شما و بهرمند شدن‌ چهارپايانتان‌ مي‌باشد.»

در روايت‌ از حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ است‌ كه‌: جملۀ مَتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ جملۀ تفسيريّه‌ براي‌ جملۀ سابقه‌: وَ فَـٰكِهَةً وَ أَبَّا مي‌باشد؛ و بنابراين‌، معني‌ أبّ روشن‌ خواهد بود كه‌ چون‌ غذا براي‌ چهارپايان‌ است‌ مراد از آن‌، همان‌ علوفه‌ايست‌ كه‌ مورد استفادۀ آنها قرار مي‌گيرد. [108]

نظير اين‌ جملۀ مَتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ در سورۀ نازعات‌ آمده‌ است‌:

أَخْرَجَ مِنْهَا مَآءَهَا وَ مَرْعَیـٰهَا * وَ الْجِبَالَ أَرْسَیـٰهَا * مَتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ. [109]

«خداوند از زمين‌، آب‌ و گياهش‌ را بيرون‌ آورد، و كوهها را ثابت‌ و استوار كرد، در حاليكه‌ براي‌ بهرمند شدن‌ شما و چهارپايانتان‌ مي‌باشد.»

با آنكه‌ معلومست‌ كه‌ در اين‌ آيه‌ صحيح‌ نيست‌ جملۀ مَتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ را تفسير براي‌ جملۀ وَ الْجِبَالَ أَرْسَیـٰهَا بگيريم‌؛ آيا عدم‌ امكان‌ جملۀ تفسيريّه‌ گرفتن‌ در اينجا، ضرري‌ بجمله‌ تفسيريّه‌ گرفتن‌ در جملۀ واقعه‌ در سورۀ عَبَسَ وارد نمي‌آورد؟

علاّمه‌: راجع‌ به‌ آيۀ واردۀ در سورۀ عَبَسَ در روايت‌ وارد است‌ كه‌ از أبوبكر پرسيدند: معناي‌ أبّ چيست‌؟ نتوانست‌ پاسخ‌ گويد. و اين‌ را ازجملۀ اعتراضات‌ به‌ أبوبكر بحساب‌ آورده‌اند، كه‌ با آنكه‌ عَرَبِ عَرْبَاء بود چگونه‌ معني‌ ابّ را نفهميد؟!

ابّ عبارت‌ است‌ از علوفه‌اي‌ كه‌ بحيوانات‌ ميدهند مثل‌ يونجه‌ و أمثاله‌ كه‌ غالباً حيوانات‌ با آن‌ دمسازند. و يا شايد مقداري‌ وسيعتر گرفته‌ شود، و به‌ معني‌ غذاي‌ انسان‌ و غذاي‌ حيوانات‌ كه‌ غالباً علوفه‌ است‌ استعمال‌ شود.

و در سورۀ عَبَسَ خيلي‌ روشن‌ است‌ كه‌ جملۀ مَتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ تفسير براي‌ جملۀ وَ فَـٰكِهَةً وَ أَبًّا است‌، بنا بر لفّ و نشر مرتّب‌؛ چون‌ معني‌ فاكهه‌ واضح‌ است‌، و از طرفي‌ مي‌دانيم‌ كه‌ فاكهه‌ متاع‌ براي‌ چهارپايان‌ نيست‌ بلكه‌ متاع‌ از براي‌ خصوص‌ انسان‌ است‌، بنابراين‌ مَتَـٰعًا لَّكُمْ تفسير براي‌ وَفَـٰكِهَةً واقع‌ مي‌شود، و طبعاً جملۀ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ تفسير براي‌ وَ أَبًّا خواهد شد؛ پس‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ ابّ علوفۀ حيوانات‌ است‌.

و امّا در سورۀ نازعات‌ جملۀ مَتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ تفسير براي‌ جملۀ أَخْرَجَ مِنْهَا مَآءَهَا وَ مَرْعَیٰهَا است‌ نه‌ بنحو لفّ و نشر مرتّب‌ و يا مشوّش‌، بلكه‌ اجمالاً تفسير آنستكه‌ از آب‌ و گياهي‌ كه‌ از زمين‌ مي‌رويد، خداوند متاع‌ شما و متاع‌ چهارپايان‌ را معيّن‌ و مقدّر فرموده‌ است‌.

چون‌ مَرعَي‌ در لغت‌ به‌ معني‌ رِعْي‌ بالكسر است‌ كه‌ به‌ معني‌ گياه‌ است‌؛ و اختصاص‌ به‌ گياه‌ حيوانات‌ ندارد. و يا مصدر ميمي‌ است‌، و آنهم‌ بهمين‌ معني‌ است‌. و امّا جملۀ وَ الْجِبَالَ أَرْسَیٰهَا جملۀ استطراديّه‌ است‌ كه‌ بين‌ جملۀ مفسِّر و مفسَّر واقع‌ شده‌ و براي‌ بيان‌ استحكام‌ زمين‌ كه‌ از تمايل‌ و مَيَدان‌ باز ايستد و بهم‌ نپاشد آمده‌ است‌؛ كه‌ با كوههاي‌ استوار و ثابت‌، اين‌ زمين‌ را حفظ‌ فرمود، تا بتواند گياه‌ دهد و آب‌ از خود خارج‌ كند؛ تا خوراك‌ شما و چهارپايان‌ فراهم‌ آيد. اينست‌ آنچه‌ بنظر مي‌رسد، و الله‌ أعلم‌.

* * *

در خطابات‌ قرآنيّه‌ كه‌ مصدَّر به‌ لفظ‌ قُلْ است‌

تلميذ: در بسيار از آيات‌ قرآن‌، اوامري‌ كه‌ به‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ مي‌شود، مصدَّر به‌ لفظ‌ قُلْ است‌؛ مانند: قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ، [110] قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ،[111] قُلْ أَعُوُذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ، [112] قُلْ يَـٰٓأَيـُّهَا الْكَـٰفِرُونَ،[113] قُلْ إِنَّ الاوَّلِينَ وَ الاخِرِينَ * لَمَجْمُوعُونَ إِلَي‌' مِيقَـٰتِ يَوْمٍ مَّعْلُومٍ،[114] قُلْ إِنَّمَآ أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ،[115] قُلْ أَطِيعُوا اللَهَ وَ الرَّسُولَ،[116] قُلْ صَدَقَ اللَهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرَ'هِيمَ حَنيِفًا،[117] قُلْ مَتَـٰـعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ وَ الاخِرَةُ خَيْرٌ لِّمَنِ اتَّقَي‌'. [118]

و بسياري‌ ديگر از آيات‌ قرآن‌ كه‌ خود يك‌ ستون‌ مُعظَمي‌ را تشكيل‌ مي‌دهند.

و معلومست‌ كه‌ در اين‌ خطاب‌ها آنچه‌ مورد امر خداوند قرار گرفته‌ است‌ و رسول‌ خدا بدان‌ مُؤتمر بوده‌اند خود قول‌ نيست‌، بلكه‌ مَقول‌ قول‌ است‌. يعني‌ چون‌ به‌ رسول‌ الله‌ خطاب‌ شد: قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ؛ پيغمبر مأمور است‌ كه‌ بگويد: هُوَ اللَهُ أحَدٌ، نه‌ قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ؛ و گرنه‌ به‌ امر خدا رفتار ننموده‌ است‌، و مأمورٌ به‌ را كه‌ همان‌ نفس‌ مَقول‌ قول‌ است‌، انجام‌ نداده‌ است‌.

و در اين‌ مطلب‌ ابداً جاي‌ شبهه‌ و ترديد نيست‌. مثلاً اگر كسي‌ بما امر كند كه‌ در ميان‌ مردم‌ برو! و بگو: خدا يگانه‌ است‌! ما بايد در ميان‌ مردم‌ برويم‌ و بگوئيم‌: «خدا يگانه‌ است‌.» نه‌ آنكه‌ بگوئيم‌: «بگو: خدا يگانه‌ است‌.»

زيرا قول‌ در اينجا بعنوان‌ واسطه‌ و حكايت‌ از نفس‌ مأمورٌ به‌ كه‌ متعلّق‌ آنست‌ مي‌باشد، نه‌ آنكه‌ خودش‌ بعنوان‌ استقلال‌ نگريسته‌ شده‌ و مورد خطاب‌ امر قرار گرفته‌ باشد. و بنابراين‌ در همين‌ مثال‌ اگر انسان‌ بگويد: خدا يگانه‌ است‌ متعلّق‌ امر را بجاي‌ آورده‌ است‌ و اگر بگويد: بگو: خدا يگانه‌ است‌ متعلّق‌ امر را بجاي‌ نياورده‌ است‌. و حقيقتِ مأمورٌ به‌، نفس‌ متعلّق‌ است‌؛ نه‌ بزبان‌ آوردن‌ متعلّق‌.

و بنا بر آنچه‌ گفته‌ شد؛ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ بايد بمردم‌ بگويد: خدا يگانه‌ است‌: هُوَ اللهُ أحَدٌ. و همچنين‌ در سائر آيات‌ بايد متعلّق‌ قول‌ را به‌ مردم‌ بگويد؛ در حاليكه‌ مي‌بينيم‌ در تمام‌ قرآن‌ كريم‌ لفظِ قُلْ هم‌ آمده‌؛ و عين‌ آنچه‌ كه‌ به‌ پيغمبر خطاب‌ شده‌ است‌، در قرآن‌ منعكس‌ گرديده‌ است‌.

علاّمه‌: بحث‌ در دو مورد است‌:

اوّل‌: در قضيّۀ امر خدا به‌ آنحضرت‌، و مأمور بودن‌ او، و بجا آوردن‌ مأمورٌ به‌ در خارج‌.

و البتّه‌ معلومست‌ كه‌ در اين‌ قضيّه‌، رسول‌ الله‌ به‌ امر خداوند مؤتمر بوده‌ و متعلّق‌ امر را كماكان‌ بجاي‌ مي‌آورده‌اند. و مثلاً در همين‌ خطاب‌هائي‌ كه‌ در اوّل‌ آن‌ با قُلْ شروع‌ شده‌ است‌، رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ متعلّق‌ قول‌ را اتيان‌ مي‌نموده‌اند.

مانند سائر اوامري‌ كه‌ به‌ آنحضرت‌ مي‌شده‌ است‌، گرچه‌ با لفظ‌ قُلْ نبوده‌ است‌؛ مثل‌ اين‌ خطاب‌:

فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ * إِنَّا كَفَيْنَـٰكَ الْمُسْتَهْزِءِينَ.[119]

در اينصورت‌ آنحضرت‌ طبق‌ اين‌ امريّۀ الهيّه‌، اعلان‌ توحيد را جهاراً مي‌نمودند، و از مشركان‌ اعراض‌ مي‌نموده‌اند. و يا مثلاً در قضيّۀ قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ به‌ مردم‌ مي‌فرموده‌اند: اوست‌ خداوند، اوست‌ يگانه‌.

دوّم‌: در حكايت‌ قرآن‌ از اوامر الهيّه‌؛ و اين‌ قضيّه‌، داستان‌ ديگري‌ است‌. زيرا همانطور كه‌ مي‌دانيم‌ قرآن‌ وحيِ آسماني‌ است‌؛ و بدون‌ كم‌ و بيش‌ ـ حتّي‌ يك‌ كلمه‌ و يك‌ حرف‌ ـ بايد آن‌ وحي‌ را بازگو كند.

و بنابراين‌، قرآن‌ عين‌ آنچه‌ را كه‌ برسول‌ الله‌ خطاب‌ شده‌ است‌ بيان‌ مي‌كند؛ و اينست‌ معناي‌ قرآنيّت‌.

و اگر در قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ يا قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ، لفظ‌ قُلْ از آن‌ انداخته‌ شود و گفته‌ شود: هُوَ اللَهُ أحَدٌ و أعوذُ بِرَبِّ النّاسِ، ديگر آن‌ قرآن‌ نيست‌، و كلام‌ خدا نيست‌؛ بلكه‌ كلام‌ پيغمبر است‌ كه‌ مي‌گويد: خدا يگانه‌ است‌.

و چون‌ قرآن‌ مجيد نفس‌ وحي‌ است‌، نمي‌تواند بدون‌ لفظ‌ قُلْ بوده‌ باشد. همچنانكه‌ در سائر اوامر الهيّه‌ كه‌ مُصَدَّر به‌ لفظ‌ قُلْ نباشد مانند همين‌ آيۀ قريب‌الذّكر: فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ مي‌بينيم‌ كه‌ عين‌ لفظِ امر آمده‌ و قرآن‌ كريم‌ آنرا حكايت‌ نموده‌ است‌.

و از اين‌ گذشته‌، در خطاب‌هاي‌ الهيّه‌ و مطالب‌ قرآنيّه‌، رسول‌ اكرم‌ صلّي‌الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ عنوان‌ آئينه‌ و مِرآت‌ براي‌ خطاب‌ بجميع‌ امّت‌، و بلكه‌ بجميع‌ مردم‌ جهانند؛ و در حقيقت‌ خطاب‌ بمردم‌ مي‌شود و مخاطب‌ بخطاب‌هاي‌ قرآن‌، خود مردم‌ هستند، منتهي‌ از دريچه‌ و آئينۀ نفس‌ رسول‌ الله‌ كه‌ بجهت‌ سعه‌ و گشايش‌، تمام‌ افراد امّت‌ بلكه‌ تمام‌ افراد بشر را در زير پوشش‌ علم‌ و احاطۀ وجوديّه‌ و ادراكيّۀ خود گرفته‌ است‌.

و آيۀ مباركۀ: وَ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ.[120]

خوب‌ حقيقت‌ امر را روشن‌ مي‌كند، كه‌ نفس‌ رسول‌ الله‌ فقط‌ روشنگر مطالبِ وحي‌ آسماني‌ هستند كه‌ بمردم‌ نازل‌ شده‌ است‌.

* * *

مراد از آية‌ الكرسيّ همان‌ يك‌ آيۀ اوّل‌ است‌

تلميذ: آية‌ الكرسيّ كه‌ عنوان‌ عَلَم‌ بالغلبه‌ پيدا كرده‌ است‌، آيا مراد فقط‌ همان‌ يك‌ آيه‌ است‌ كه‌ به‌ وَ لَا يَـُودُهُ و حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ[121] ختم‌ مي‌شود؛ يا آنكه‌ شامل‌ دو آيۀ دنبال‌ اين‌ آيه‌ هم‌ بوده‌ و به‌ أُولَـٰئِكَ أَصْحَـٰبُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَـٰلِدُونَ ختم‌ مي‌گردد؟!

علاّمه‌: به‌ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ختم‌ مي‌شود؛ و بهمين‌ جهت‌ اين‌ آيه‌ را كه‌ شامل‌ لفظ‌ كرسيّ است‌ آية‌ الكرسيّ نامند. و آن‌ فقرات‌ ديگر جزء آية‌ الكرسيّ نيست‌؛ و در ادعيه‌ و نمازهاي‌ مستحبّه‌ كه‌ آية‌ الكرسيّ يك‌ بار يا بيشتر وارد شده‌ است‌ بهمين‌ مقدار اكتفا مي‌شود.

* * *

در تفسير آيۀ: قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَي‌' شَاكِلَتِهِ

تلميذ: وَ إِذَآ أَنْعَمْنَا عَلَي‌ الْإِنسَـٰنِ أَعْرَضَ وَ نَـَا بِجَانِبهِ وَ إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ كَانَ يَـُوسًا * قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَي‌' شَاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَي‌' سَبِيلاً. [122]

اين‌ آيه‌ دو حال‌ مختلف‌ انسان‌ را بيان‌ مي‌كند؛ اوّل‌: شاكله‌ و ريخت‌ و قالب‌ اوّليّۀ او را كه‌ اينچنين‌ است‌ كه‌ چون‌ ما او را در فراخي‌ و گشايش‌ قرار دهيم‌ و نعمت‌ بر او ارزاني‌ داريم‌، غرور و غفلت‌ او را فرا مي‌گيرد و استكبار و خودپسندي‌ و خودبيني‌ او موجب‌ مي‌شود كه‌ از ما اعراض‌ كرده‌، روي‌ گرداند، و پهلو تهي‌ كند. و چون‌ شَرّي‌ چون‌ ضيق‌ و تنگي‌ و گرفتاري‌ و شدّت‌ و فقر او را مسّ كند، يكباره‌ مأيوس‌ مي‌گردد و خود را مي‌بازد، و سرافكنده‌ و فرومايه‌ و بي‌مقدار مي‌شود.

دوّم‌: هدايتي‌ است‌ كه‌ بعضي‌ بسوي‌ خدا پيدا مي‌كنند، و راه‌ را مي‌يابند، و از اين‌ شاكله‌ خارج‌ مي‌شوند؛ و برخي‌ در آنها اين‌ خاصّه‌ بيشتر مي‌گردد و هدايتشان‌ افزون‌ مي‌شود، و راهشان‌ روشن‌تر و مستقيم‌تر مي‌گردد.

آيا اين‌ آيه‌ مي‌خواهد بفهماند كه‌ سرشت‌ و شاكلۀ همۀ مردم‌ بر همان‌ حالت‌ اوّليّه‌ يعني‌ اعراض‌ و پهلو تهي‌ كردن‌ از حقّ در صورت‌ نعمت‌، و مأيوس‌ شدن‌ از رحمت‌ در صورت‌ پيدايش‌ بدي‌ و شرّ است‌؛ و افراديكه‌ هدايت‌ مي‌يابند و سر در راه‌ مي‌نهند و طريق‌ سعادت‌ مي‌پيمايند، از اين‌ فطرت‌ اوّليّه‌ خارج‌ مي‌شوند؟ و آيا آنها از راه‌ و روش‌ اوّليّۀ خود كه‌ همان‌ سرشت‌ و فطرت‌ است‌، ميان‌بُر مي‌روند؟ يا اينكه‌ اين‌ افراد نيز از فطرت‌ و ريخت‌ و قالب‌ اوّليّۀ خود خارج‌ نيستند؛ و اين‌ هدايت‌ هم‌ بر اساس‌ فطرت‌ و سرشتي‌ است‌ كه‌ در كمون‌ آنها نهاده‌ شده‌ است‌؟

اگر بگوئيم‌: از فطرت‌ اوّليّۀ خود خارج‌ مي‌شوند، همانطور كه‌ ظاهر آيه‌ اينچنين‌ است‌، و استثناء منقطع‌ است‌؛ خروج‌ از فطرت‌ چه‌ معني‌ دارد؟ مگر مي‌شود كسي‌ يا موجودي‌ بطور كلّي‌ از سازمان‌ اوّليّه‌ و از قالب‌ هستي‌ خود خارج‌ شود و به‌ فطرت‌ و سازمان‌ ديگري‌ درآيد؟ و علاوه‌ مي‌دانيم‌ كه‌ فطرت‌ انسان‌ بر توحيد و سعادت‌ است‌، نه‌ بر شقاوت‌.

و اگر بگوئيم‌: آن‌ راه‌ يافتگي‌ نيز طبق‌ موازين‌ و اساس‌ فطرت‌ است‌، و دو حالت‌ مختلف‌ انسان‌ را فرا مي‌گيرد: حالت‌ اوّليّه‌ كه‌ اعراض‌ و سرپيچي‌ و فرومايگي‌ و يأس‌ و سرافكندگي‌ است‌، و حالت‌ ثانويّه‌ كه‌ خروج‌ از اين‌ مرحله‌، و پيدايش‌ بصيرت‌ و راه‌ يافتگي‌ در صراط‌ مستقيم‌ باشد، و استثناء متصّل‌ باشد؛ اين‌ خلاف‌ ظاهر آيه‌ است‌ كه‌ مي‌فرمايد: همه‌ بر شاكلۀ خود رفتار مي‌كنند و آن‌ اعراض‌ و يأس‌ طبق‌ شاكله‌ است‌؛ بنابراين‌ بايد آن‌ راه‌ يافتگي‌، خارج‌ از شاكله‌ يعني‌ از سازمان‌ وجودي‌ انسان‌ باشد؟

علاّمه‌: ظاهراً مراد از شاكله‌ همان‌ شاكلۀ اوّليّه‌ است‌ قبل‌ از آنكه‌ دست‌ تربيت‌ بر سر انسان‌ قرار گيرد و استعدادهاي‌ نهفته‌ و خفتۀ او را بمرحلۀ فعليّت‌ و ظهور و بروز برساند. زيرا كه‌ انسان‌ موجودي‌ است‌ متحرّك‌ و قابل‌ ترقّي‌ و كمال‌؛ بنابراين‌ سرشت‌ اوّليّۀ او همان‌ استعدادِ محض‌ و قابليّت‌ صِرفه‌ است‌ كه‌ چون‌ آنرا در عالم‌ طبيعت‌ و كثرت‌ بحال‌ خود گذارند: أَعْرَضَ وَ نَـَا بِجَانِبِه، و يَؤوس‌ و كفور مي‌گردد؛ و چنانچه‌ او را تربيت‌ كنند و راه‌ را به‌ او نشان‌ دهند، از اين‌ مراحل‌ ضعف‌ و فتور و سستي‌ عبور نموده‌ و بمقام‌ عزّ انسانيّت‌ مي‌رسد.

پس‌ در سرشت‌ انسان‌ اين‌ استعداد و قابليّت‌ نهفته‌ است‌، و اين‌ قدرت‌ و قوّت‌ خفته‌ است‌؛ و انسان‌ گرچه‌ بحسب‌ ظاهر همان‌ انسان‌ مأيوس‌ و كفور است‌ ليكن‌ در نهاد او درياهائي‌ از نور تابان‌ حقيقت‌ موج‌ مي‌زند كه‌ آنها نيز از سرشت‌ او خارج‌ نبوده‌اند، منتهي‌ آن‌ نورها و درخشش‌ها بوسيلۀ رياضت‌ و تربيت‌ بايد بمنصّۀ ظهور برسد.

انسان‌ موجودي‌ است‌ تو در تو، و داراي‌ مراحل‌ مختلفه‌، و همۀ اين‌ مراحل‌ در وجود او منطوي‌ و جزء سرشت‌ اوست‌؛ و نمي‌تواند انسان‌ مقامي‌ را كه‌ خارج‌ از سرشت‌ اوست‌ بدست‌ بياورد.

و مراد از انسان‌ در اين‌ آيۀ شريفه‌، آن‌ نفس‌ قدسيّه‌ و روح‌ ناطقۀ او نيست‌ كه‌ از مراحل‌ نهفته‌ در وجود او باشد، و ادراك‌ آن‌ مراحل‌ نياز به‌ طيِّ طريق‌ و هدايت‌ الهيّه‌ داشته‌ باشد.

بلكه‌ مراد از انسان‌ همين‌ انسان‌هاي‌ معمولي‌، با افكار عامي‌ و حالات‌ عادي‌ هستند؛ و البتّه‌ از اين‌ شاكله‌ها همان‌ اعراض‌ و جانب‌ خالي‌ كردن‌ و يأس‌ و كفران‌ سر مي‌زند. و آنكه‌ هدايت‌ ربّانيّه‌ دست‌ او را بگيرد و از اين‌ شاكله‌ خارج‌ كند، از اين‌ خلقت‌ و از اين‌ درجۀ از فطرت‌ خارج‌ شده‌ است‌؛ نه‌ از مطلق‌ فطرت‌ و خلقت‌.

تفسير: إِنَّ الإنسَـٰنَ خُلِقَ هَلُوعًا * إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا و استثناء مصلّين‌

و چقدر مفاد اين‌ آيه‌ شباهت‌ دارد با آيات‌ وارده‌ در سورۀ معارج‌، آنجا كه‌ فرمايد:

إِنَّ الْإِنسَـٰنَ خُلِقَ هَلُوعًا * إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَ إِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعًا * إِلَّا الْمُصَلِّينَ * الَّذِينَ هُمْ عَلَي‌' صَلَاتِهِمْ دَآئِمُونَ * وَ الَّذِينَ فِي‌ٓ أَمْوَ'لِهِمْ حَقٌّ مَّعْلُومٌ * لِّلسَّآئِلِ وَ الْمَحْرُومِ * وَ الَّذِينَ يُصَدِّقُونَ بِيَوْمِ الدِّينِ* وَ الَّذِينَ هُم‌ مِّنْ عَذَابِ رَبِّهِم‌ مُّشْفِقُونَ * إِنَّ عَذَابَ رَبِّهِمْ غَيْرُ مَأْمُونٍ* وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَـٰفِظُونَ * إِلَّا عَلَي‌'ٓ أَزْوَ'جِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَـٰنُهُمْ فَإِنـَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ * فَمَنِ ابْتَغَي‌' وَرَآءَ ذَ'لِكَ فَفَأُولَـٰئِكَ هُمُ الْعَادُونَ* وَ الَّذِينَ هُمْ لاِمَـٰنَـٰتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ رَ'عُونَ * وَ الَّذِينَ هُم‌ بِشَهَـٰدَ'تِهِمْ قَآئمُونَ * وَ الَّذِينَ هُمْ عَلَي‌' صَلَاتِهِمْ يُحَافِظُونَ * أُولَـٰئِكَ فِي‌ جَنَّـٰتٍ مُّكْرَمُونَ * فَمَالِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ * عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمَالِ عِزِينَ * أَ يَطْمَعُ كُلُّ امْرِي‌ءٍ مِّنْهُمْ أَن‌ يُدْخَلَ جَنَّةَ نَعِيمٍ * كَلَّا. [123]

اين‌ آيات‌ مباركات‌ نيز بحسب‌ ظاهر مي‌خواهند همان‌ مطلب‌ را برسانند كه‌ خلقت‌ و آفرينش‌ اوّليّۀ انسان‌ هَلوعيَّت‌ است‌ كه‌ همان‌ بي‌صبري‌ و بي‌ثباتي‌ و شتاب‌زدگي‌ و بي‌قراري‌ باشد، كه‌ لازمه‌اش‌ در موارديكه‌ به‌ او عنايتي‌ بشود و مالي‌ بدست‌ آورد و يا صاحب‌ قدرت‌ و اعتباري‌ گردد مَنوعيَّت‌ است‌ كه‌ همه‌ را براي‌ خود برداشته‌ و از اعطاء به‌ ديگران‌ امساك‌ مي‌ورزد، و در موارديكه‌ به‌ او شرّي‌ برسد و مصيبتي‌ وارد گردد و يا مالي‌ از دست‌ بدهد جَزوعيَّت‌ است‌ كه‌ ناله‌ و غوغا سر مي‌دهد و فريادش‌ بلند مي‌گردد.

و فقط‌ نمازگزاران‌ هستند كه‌ از اين‌ قاعدۀ كلّيّه‌ و خلقت‌ اوّليّۀ انسان‌ استثناء شده‌اند.

كدام‌ نمازگزاران‌؟ آنانكه‌ چنين‌ و چنانند؛ در نماز و زكَوة‌ اهتمام‌ دارند، و از عذاب‌ خدا در هَراسَند، و به‌ روز قيامت‌ و بازپسين‌ تصديق‌ دارند، و خود را از زنا و اعمال‌ شنيعه‌ حفظ‌ مي‌كنند، و امانت‌دار بوده‌ و عهدِ خود را مراعات‌ مي‌نمايند، و بر گواهي‌ و شهادت‌ استوار و قائم‌ هستند.

و تمام‌ اعمال‌ حسنه‌ را يكايك‌ شمرده‌ است‌، و چيزي‌ را فروگذار نكرده‌ است‌.

بعد مي‌فرمايد: اين‌ كفّاريكه‌ اطراف‌ تو را گرفته‌اند، و از اين‌ فضائل‌ و اخلاق‌ انساني‌ و اعمال‌ روحي‌ و حقيقي‌ خبري‌ ندارند، چه‌ مي‌گويند؟ و چه‌ مي‌خواهند؟ آيا آنان‌ چنين‌ مي‌پندارند كه‌ بدون‌ نمازي‌ كه‌ داراي‌ چنين‌ آثار و خصائصي‌ بوده‌ باشد، مي‌توانند بمقام‌ انسانيّت‌ رسيده‌ و داخل‌ در بهشت‌ نعيم‌ گردند؟

نه‌! چنين‌ نيست‌؛ آنان‌ هرگز بچنين‌ مقامي‌ راه‌ نخواهند يافت‌.

در اين‌ آيات‌ نيز مُصلّين‌، از قاعدۀ خلقت‌ اوّليّۀ انسان‌ كه‌ هَلوعيّت‌ است‌ و لازمۀ آن‌ مَنوعيّت‌ و جَزوعيّت‌ است‌ استثناء شده‌اند. و بنابراين‌ در ذات‌ انسان‌ عنوان‌ صَلَوة‌ كه‌ داراي‌ چنين‌ آثاري‌ است‌ بنحو سرشت‌ و فطرت‌ نهاده‌ شده‌ و بايد بمقام‌ بروز و ظهور رسد، و حسّ خفتۀ الهيّه‌ بيدار گردد.

و بنابراين‌، مراد از خلقت‌ انسان‌ بحالت‌ هَلوعيّت‌، خلقت‌ يكي‌ از حالات‌ و مقامات‌ انسان‌ است‌ نه‌ حاقّ سرشت‌ اصلي‌ انسان‌؛ و آيه‌ بيان‌ آفرينش‌ حالات‌ عادي‌ و عمومي‌ انسان‌ را مي‌كند؛ نه‌ اصل‌ نفس‌ ناطقه‌ و روح‌ قدسيّ را.

* * *

شفاعت‌ اختصاص‌ به‌ مؤمنين‌ مبتلا به‌ معاصي‌ كبيره‌ دارد

تلميذ: آيۀ مباركۀ وَ لَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَي‌' وَ هُم‌ مِّنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُون،[124] دلالت‌ بر ارتضاء مطلق‌ دارد؛ يعني‌ بايد تمام‌ مراتب‌ وجودي‌ انسان‌ حتّي‌ ذات‌ و سرّ او مورد رضايت‌ قرار گيرد تا مورد شفاعت‌ واقع‌ شود؛ و اين‌ همان‌ درجۀ مقرَّبين‌ و مخلَصين‌ است‌.

علاّمه‌: در اينصورت‌ نيازي‌ به‌ شفاعت‌ نيست‌؛ بلكه‌ مراد از ارتضاء، ارتضاء در دين‌ است‌ و اطلاق‌ آيه‌ بايد در اين‌ حدّ محدود گردد.

يعني‌ كسيكه‌ دين‌ و اعتقاد و منهج‌ او پسنديده‌ باشد؛ در مقابل‌ تقييد به‌ ارتضاء در عمل‌ كه‌ البتّه‌ مراد نيست‌؛ زيرا كه‌ شفاعت‌ اختصاص‌ به‌ اهل‌ معاصي‌ دارد، آن‌ هم‌ معاصي‌ كبيره‌. چون‌ كسيكه‌ از كبائر اجتناب‌ كند، نفس‌ اين‌ اجتناب‌، خود بخود مكفِّر از معاصي‌ صغيرۀ اوست‌؛ و در اينصورت‌ ديگر گناهي‌ نيست‌ تا به‌ شفاعت‌ از بين‌ برود. و اين‌ دو آيۀ شريفۀ:

إِن‌ تَجْتَنِبُوا كَبَآئرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنكُمْ سَيِّـَاتِكُمْ. [125]

«اگر شما از چيزهاي‌ بزرگي‌ كه‌ از آن‌ نهي‌ شده‌ايد اجتناب‌ ورزيد! ما سيّئات‌ شما را ناديده‌ مي‌گيريم‌ و از آن‌ چشم‌ مي‌پوشيم‌!»

الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَـائرَ الْإِثْمِ وَ الْفَوَ'حِشَ إِلَّا اللَّمَمَ.[126]

«آن‌ كسانيكه‌ احسان‌ مي‌كنند كساني‌ هستند كه‌ از گناهان‌ كبيره‌ و افعال‌ شنيعه‌ اجتناب‌ مي‌ورزند؛ مگر از گناهان‌ و خطاهاي‌ كوچك‌.»

كه‌ وارد شده‌ است‌ دلالت‌ بر مغفرت‌ خطاياي‌ كوچك‌ و معاصي‌ صغيره‌ ـ خود بخود ـ در صورت‌ اجتناب‌ از كبائر دارد.

و رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ فرموده‌ است‌: ادَّخَرْتُ شَفَاعَتِي‌ لاِهْلِ الْكَبَآئِرِ مِنْ أُمَّتِي‌؛ فَأَمَّا الْمُحْسِنُونَ فَمَا عَلَيْهِمْ مِنْ سَبِيلٍ.[127]

«من‌ شفاعت‌ خودم‌ را در ميان‌ امّت‌ خودم‌ براي‌ اهل‌ معاصي‌ كبيره‌ ذخيره‌ نموده‌ام‌؛ و امّا مُحسِنان‌ بر آنها گرفتگي‌ و تنگي‌ نيست‌ تا نيازمند به‌ شفاعت‌ بوده‌ باشند.»

و حضرت‌ رضا عليه‌ السّلام‌ در روايات‌ متعدّدي‌ كه‌ وارد شده‌ است‌ فرموده‌اند:

وَ لَا يَشْفَعُونَ إلَّا لِمَنِ ارْتُضِيَ دِينُهُ.

«فرشتگان‌ شفاعت‌ نمي‌كنند مگر براي‌ آن‌ كسانيكه‌ دين‌ آنان‌ مورد پسند باشد.»

و مراد از دين‌، همان‌ اعتقاد به‌ توحيد و نفي‌ شرك‌ است‌.

ولي‌ كسيكه‌ گناه‌ كبيره‌ انجام‌ دهد و توبه‌ نكند، حضرت‌ موسَي‌ بن‌ جَعفَر عليهما السّلام‌ فرموده‌اند كه‌: مَرْضِيُّ الدِّين‌ نيست‌: دينش‌ پسنديده‌ نيست‌.[128]

* * *

دربارۀ استغفار حضرت‌ إبراهيم‌ عليه‌ السّلام‌ نسبت‌ به‌ عمّش‌ آزر

تلميذ: در آيۀ 4، از سورۀ 6: الممتحنة‌ وارد است‌: قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي‌ٓ إِبْرَ'هِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُوٓ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَءَ'ؤُا مِنكُمْ وَ مِمَّا تَعْبُدُونَ مِن‌ دُونِ اللَهِ كَفَرْنَا بِكُمْ وَ بَدَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمُ الْعَدَ'وَةُ وَ الْبَغْضَآءُ أَبَدًا حَتَّي‌' تُؤْمِنُوا بِاللَهِ وَحْدَهُوٓ إِلَّا قَوْلَ إِبْرَ'هِيمَ لاِبِيهِ لَاسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَ مَآ أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اللَهِ مِن‌ شَيْءٍ رَّبَّنَا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنَا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنَا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ.

«چقدر براي‌ شما مادّۀ تأسّيِ خوبي‌ است‌ دربارۀ إبراهيم‌ و كساني‌ كه‌ با او بودند، چون‌ به‌ قوم‌ خود گفتند: ما از شما و از آنچه‌ را كه‌ غير از خدا مي‌پرستيد بيزاريم‌! ما بروش‌ شما كافريم‌! و بين‌ ما و شما عداوت‌ و دشمني‌ ابدي‌ تحقّق‌ يافته‌ است‌؛ تا زمانيكه‌ بخداوند يگانه‌ ايمان‌ آوريد. مگر گفتار إبراهيم‌ به‌ سرپرست‌ و عموي‌ خود، كه‌: من‌ براي‌ تو استغفار مي‌كنم‌؛ و من‌ دربارۀ تو در پيشگاه‌ خدا هيچگونه‌ دخالت‌ و نفوذي‌ ندارم‌! بار پروردگار ما! ما بر تو توكّل‌ نموديم‌! و بسوي‌ تو بازگشت‌ كرديم‌! و بازگشت‌ بسوي‌ توست‌!»

در جلد دوازدهم‌ از «بحار الانوار» (ص‌ 27) طبع‌ حروفي‌ از تفسير «مجمع‌البيان‌» حكايت‌ مي‌كند كه‌ فرموده‌ است‌: إلاّ قَوْلَ إبْراهيمَ، أيِ اقْتَدوا بِإبْراهيمَفي‌ كُلِّ اُمورِهِ إلاّ في‌ هَذَا الْقَوْلِ فَلا تَقْتَدوا بِهِ فيهِ فَإنـَّهُ عَلَيْهِ السَّلامُ إنَّما اسْتَغْفَرَ لاِبيهِ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إيّاهُ بِالإيمانِ فَلَمّا تَبَيَّنَ لَهُ أنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ.

«لاّ قول‌ إبراهيم‌ (جملۀ استثنائيّه‌ است‌ براي‌ جملۀ سابقه‌ كه‌: براي‌ شما نسبت‌ به‌ ابراهيم‌ مادّۀ تأسّي‌ خوبي‌ است‌) يعني‌ به‌ ابراهيم‌ اقتدا كنيد در تمام‌ امورش‌ مگر در اين‌ گفتارش‌، كه‌ به‌ او تأسّي‌ مجوئيد! چون‌ إبراهيم‌ عليه‌السّلام‌ براي‌ عمويش‌ بجهت‌ وعدۀ ايماني‌ كه‌ به‌ او نموده‌ بود استغفار كرد، وليكن‌ چون‌ براي‌ إبراهيم‌ روشن‌ شد كه‌ او دشمن‌ خداست‌ از او بيزاري‌ جست‌.»

از اين‌ كلام‌ استفاده‌ مي‌شود كه‌ در كلام‌ حضرت‌ إبراهيم‌ عليه‌ السّلام‌ دربارۀ وعدۀ استغفار به‌ عموي‌ خود آزر مَنْقَصَت‌ و حَزازتي‌ وجود داشته‌ است‌ كه‌ در قرآن‌ كريم‌ اين‌ عمل‌ را از اسوة‌ حَسنة‌ إبراهيم‌ استثناء نموده‌ است‌.

علاّمه‌: از آيۀ واردۀ در سورۀ مريم‌ استفاده‌ مي‌شود كه‌ حضرت‌ إبراهيم‌ عليه‌ السّلام‌ براي‌ عمويش‌ آزر در حاليكه‌ مشرك‌ بوده‌ و إبراهيم‌ را از اعراض‌ نسبت‌ به‌ آلهۀ خود بيم‌ مي‌داده‌ است‌ سلام‌ فرستاده‌؛ و وعدۀ استغفار داده‌ است‌ كه‌ از پروردگارش‌ بخواهد تا از او درگذرد؛ آنجا كه‌ فرمايد:

يَـٰٓأَبَتِ إِنِّي‌ٓ أَخَافُ أَن‌ يَمَسَّكَ عَذَابٌ مِّنَ الرَّحْمَـٰنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطَـٰنِ وَلِيًّا * قَالَ أَرَاغِبٌ أَنتَ عَنْ ءَالِهَتِي‌ يَـٰٓإِبْرَ'هِيمُ لَئِن‌ لَّمْ تَنتَهِ لَارْجُمَنَّكَ وَاهْجُرْنِي‌ مَلِيًّا * قَالَ سَلَـٰمٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي‌ٓ إِنـَّهُ و كَانَ بِي‌ حَفِيًّا.[129]

و در سورۀ شُعراء، در ضمن‌ دعائي‌ را كه‌ از حضرت‌ إبراهيم‌ عليه‌ السّلام‌ نقل‌ مي‌كند، از جمله‌ طلب‌ مغفرتي‌ است‌ كه‌ براي‌ پدر خود نموده‌ است‌؛ آنجا كه‌ گويد:

رَبِّ هَبْ لِي‌ حُكْمًا وَ أَلْحِقْنِي‌ بِالصَّـٰلِحِينَ * وَ اجْعَل‌ لِّي‌ لِسَانَ صِدْقٍ فِي‌ الا خِرِينَ * وَ اجْعَلْنِي‌ مِن‌ وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِيمِ * وَ اغْفِرْ لاِبِي‌ٓ إِنَّهُ و كَانَ مِنَ الضَّآلِّينَ.[130]

ولي‌ البتّه‌ اين‌ طلب‌ غفران‌ و استغفار از حضرت‌ إبراهيم‌ نسبت‌ به‌ آزر در وقتي‌ بوده‌ است‌ كه‌ براي‌ او روشن‌ نشده‌ بود كه‌ آزر مسلّماً از جهنّميانست‌، زيرا در اينحال‌ احتمال‌ رشد و هدايت‌ در او مي‌داد؛ و در اين‌ حال‌ بر اساس‌ وعده‌اي‌ كه‌ به‌ او نموده‌ بود كه‌ من‌ از خداي‌ خودم‌ براي‌ تو آمرزش‌ مي‌طلبم‌، براي‌ او طلب‌ غفران‌ و آمرزش‌ نمود.

ولي‌ بعد از آنكه‌ براي‌ إبراهيم‌ روشن‌ شد كه‌ ديگر در آزر اميد نجات‌ نيست‌، و او دشمن‌ خداست‌؛ براي‌ او در اين‌ حال‌ استغفاري‌ ننموده‌، بلكه‌ از او بيزاري‌ و تَبرّي‌ جست‌.

مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوٓا أَن‌ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كَانُوٓا أُولِي‌ قُرْبَي‌' مِن‌ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحَـٰبُ الْجَحِيمِ * وَ مَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَ'هِيمَ لاِبِيهِ إِلَّا عَن‌ مَّوْعِدَةٍ وَعَدَهَآ إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ و أَنـَّهُ و عَدُوٌّ لِّلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْرَ'هِيمَ لَاوَّ'هٌ حَلِيمٌ.[131]

بنابر اين‌ آيۀ مباركه‌، آنچه‌ بر رسول‌ الله‌ و مؤمنين‌ جائز نيست‌، استغفار است‌ براي‌ مشركين‌ در وقتيكه‌ براي‌ آنان‌ روشن‌ باشد كه‌ آنان‌ از دوزخيان‌ هستند. و همچنين‌ نسبت‌ به‌ حضرت‌ إبراهيم‌ نيز مطلب‌ اينچنين‌ است‌ كه‌ بعد از آنكه‌ بر او روشن‌ شد كه‌ آزر دشمن‌ خداست‌ از او تبرّي‌ جست‌، و استغفار او قبل از اين‌ مرحله‌ بوده‌ است‌.

و لذا در سورۀ توبه‌ خداوند رسولش‌ را از دعاي‌ بر آنان‌ و قيام‌ بر قبر آنان‌ برحذر داشته‌ است‌:

وَ لَا تُصَلِّ عَلَي‌'ٓ أَحَدٍ مِّنْهُم‌ مَّاتَ أَبَدًا وَ لَا تَقُمْ عَلَي‌' قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَهِ وَ رَسُولِهِ وَ مَاتُوا وَ هُمْ فَـٰسِقُونَ.[132]

و در همين‌ سوره‌ فرمايد: اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لَا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِن‌ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَن‌ يَغْفِرَ اللَهُ لَهُمْ ذَ'لِكَ بِأَنـَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَهِ وَ رَسُولِهِ وَ اللَهُ لَايَهْدِي‌ الْقَوْمَ الْفَـٰسِقِينَ.[133]

وليكن‌ از آيه‌اي‌ كه‌ در سورۀ ممتحنه‌ ذكر شد: قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي‌ٓ إِبْرَ'هِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَه[134]و سپس‌ از استثنائي‌ كه‌ مي‌زند:إِلَّا قَوْلَإِبْرَ'هِيمَ لاِبِيهِ لَاسْتَغْفِرَنَّ لَكَ،[135] استفاده‌ مي‌شود كه‌ گرچه‌ اين‌ وعدۀ استغفار در وقتي‌ بوده‌ است‌ كه‌ براي‌ إبراهيم‌ دشمني‌ آزر نسبت‌ بخدا روشن‌ نبوده‌ است‌.

ولي‌ در عين‌ حال‌، در حال‌ كفر خوب‌ نيست‌ وعدۀ استغفار بكافر داده‌ شود مطلقاً. و لذا در اين‌ آيه‌ حتّي‌ از نظير اين‌ نوع‌ استغفار خاصّ كه‌ از روي‌ وعده‌ هم‌ بوده‌ است‌، و قبل‌ از روشن‌ شدن‌ دوزخي‌ بودن‌ كافر هم‌ بوده‌ است‌؛ مؤمنين‌ را بر حذر داشته‌ است‌.

و تمام‌ اقسام‌ تبعيّت‌ و پيروي‌ از إبراهيم‌ و يارانش‌ را كه‌ اظهار تبرّي‌ و بيزاري‌ از مشركانست‌، اسوۀ حسنه‌ دانسته‌ وليكن‌ حتّي‌ در اينگونه‌ استغفار، پيروي‌ از آنان‌ را اسوۀ حسنه‌ ندانسته‌ است‌.

آزر عموي‌ حضرت‌ إبراهيم‌ عليه‌ السّلام‌ بود نه‌ پدرش‌

تبصرةٌ: آزر مسلّماً پدر حضرت‌ إبراهيم‌ نبوده‌ است‌. چون‌ قرآن‌ صراحت‌ دارد بر آنكه‌ حضرت‌ إبراهيم‌ چون‌ براي‌ او روشن‌ شد كه‌ آزر دشمن‌ خداست‌ براي‌ او استغفار نكرد بلكه‌ تبرّي‌ جست‌.

و از طرفي‌ طبق‌ آيۀ 41، از سورۀ 14: إبراهيم‌، حضرت‌ إبراهيم‌ براي‌ والدين‌ خود طلب‌ مغفرت‌ نمود؛ آنجا كه‌ مي‌گويد:رَبَّنَا اغْفِرْلِي‌ وَ لِوَ'لِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ.[136]

پس‌ آزر، والد حضرت‌ إبراهيم‌ نبوده‌ است‌. و فرق‌ است‌ بين‌ والد و اب‌؛ زيرا والد فقط‌ بپدر گفته‌ مي‌شود، و اب‌ به‌ عمو نيز (خصوصاً در وقتيكه‌ متكفّل‌ امور انسان‌ بعد از پدرش‌ باشد) اطلاق‌ مي‌شود.

* * *

تعبير قرآن‌ دربارۀ قوم‌ عاد و ثمود بعد از هلاكت‌ آنان‌

تلميذ: شديدترين‌ تعبير از عذاب‌ وارده‌ بر ستمكاران‌ در دنيا از نقطۀ نظر قرآن‌ مجيد، در نزد شما در كدام‌ آيه‌ است‌؟

علاّمه‌: در دو جاي‌ قرآن‌ كريم‌، خداوند تعبير عجيبي‌ در نزول‌ عذاب‌ مي‌فرمايد؛ و مفاد آن‌ اينست‌ كه‌ ما طائفۀ ستمگران‌ را نابود مي‌كنيم‌ كه‌ ابداً اثري‌ از آنان‌ باقي‌ نمي‌ماند، و گوئي‌ اصلاً نبوده‌اند، و در دنيا نيامده‌اند، و اسم‌ و رسمي‌ از آنان‌ بوجود نيامده‌ است‌:

اوّل‌: در سورۀ هود، آن‌ هم‌ در دو مورد: يكي‌ دربارۀ قوم‌ ثمود كه‌ ناقۀ حضرت‌ صالح‌ را پي‌ كردند، و آن‌ اينست‌:

فَلَمَّا جَآءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا صَـٰلِحًا وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مَعَهُ و بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَ مِنْ خِزْيِ يَوْمِئِِذٍ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ * وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي‌ دِيَـٰرِهِمْ جَـٰثِمِينَ * كَأَن‌ لَّمْ يَغْنَوْا فِيهَآ أَلآ إِنَّ ثَمُودَا كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلَا بُعْدًا لِّثَمُودَ. [137]

غَنِيَ يَغْنَي‌ بِالْمَكانِ وَ في‌ الْمَكانِ، به‌ معني‌ أقامَ فيهِ مي‌باشد، و جاثمين‌ به‌ معني‌ متلبّدين‌ است‌؛ يعني‌ چنان‌ صيحه‌ آنها را گرفت‌ كه‌ با زمين‌ يكسان‌ شدند، و گوئي‌ كه‌ در آن‌ زمين‌ هيچگاه‌ سكني‌ نگزيده‌ بودند.

ديگر: دربارۀ اصحاب‌ مَدْيَن‌ كه‌ پيامبر خود حضرت‌ شُعيب‌ را آزار مي‌دادند، و آنحضرت‌ را توعيد به‌ رَجم‌ نمودند؛ و آن‌ اينست‌:

وَ لَمَّا جَآءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا شُعَيْبًا وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مَعَهُ و بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَ أَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي‌ دِيَـٰرِهِمْ جَـٰثِمِينَ * كَأَن‌ لَّمْ يَغْنَوْا فِيهَآ أَلَا بُعْدًا لِّمَدْيَنَ كَمَا بَعِدَتْ ثَمُودُ. [138]

دوّم‌: در سورۀ مؤمنون‌، و در آنجا تعبير عجيب‌تر است‌؛ چون‌ مي‌فرمايد: ما آنها را احاديث‌ قرار داديم‌، يعني‌ فقط‌ از آنها قصّه‌ و حكايتي‌ ماند؛ و ابداً اثري‌ و رسمي‌ نماند.

و اين‌ داستان‌ را پس‌ از بيان‌ قوم‌ نوح‌ كه‌ در آب‌ غرق‌ شدند، و جماعتي‌ ديگر را خداوند آفريد، و براي‌ آنان‌ پيغمبر فرستاد، و آن‌ پيامبر را تكذيب‌ كردند بيان‌ مي‌كند كه‌:

فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ بِالْحَقِّ فَجَعَلْنَـٰهُمْ غُثَآءً فَبُعْدًا لِّلْقَوْمِ الظَّـٰلِمِينَ * ثُمَّ أَنشَأْنَا مِن‌ بَعْدِهِمْ قُرُونًا ءَاخَرِينَ * مَا تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَ مَا يَسْتَـْخِرُونَ * ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَا كُلَّ مَا جَآءَ أُمَّةً رَّسُولُهَا كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنَا بَعْضَهُم‌ بَعْضًا وَ جَعَلْنَـٰهُمْ أَحَادِيثَ فَبُعْدًا لِّقَوْمٍ لَّا يُؤْمِنُونَ. [139]