مهرتابان

علامه ‌سيّد محمّدحسين‌ حسيني‌ طهراني

- ۵ -


علاّمه‌ ملجأ و پناه‌ شاگردان ‌؛ و همچون‌ چراغ‌، روشنگر راه‌ بود

علاّمۀ طباطبائي‌ كه‌ رضوان‌ خدا بر او باد، براي‌ مخلِصين‌ از شاگردان‌ و اراداتمندان‌ خود ملجأ و پناهي‌ بود كه‌ در حوادث‌ روزگار بدو روي‌ مي‌آوردند؛ و او چون‌ چراغ‌ تابان‌ روشنگر راه‌ و مبيّن‌ خطرات‌ و مفرّق‌ حقّ از باطل‌ بود، و در كشف‌ مسائل‌ علميّه‌ و رفع‌ مجهولات‌، دستگير و راهنما بود.

اين‌ حقير نه‌ تنها در همان‌ ايّامي‌ كه‌ در قم‌ مشغول‌ تحصيل‌ بودم‌ از كانون‌ فيض‌ و علمش‌ بهرمند مي‌شدم‌، و تا سرحدّيكه‌ خود را بنده‌ و خانه‌زاد مي‌دانستم‌؛ بلكه‌ پس‌ از تشرّف‌ بنجف‌ اشرف‌ نيز پيوسته‌ باب‌ مراسلات‌ مفتوح‌ بود و نامه‌هاي‌ جذّاب‌، روشنگر راه‌ بود.

و پس‌ از مراجعت‌ از نجف‌ تا بحال‌ وقتي‌ نشد كه‌ خود را بي‌نياز از تعليم‌ و محضر پر فيضش‌ ببينم‌.

در هر مجلسي‌ كه‌ خدمتشان‌ مي‌رسيدم‌ آنقدر افاضۀ رحمت‌ و علم‌ و دانش‌ بود، و آنقدر سرشار از حال‌ و وجد و سرور و توحيد بود كه‌ از شدّت‌ حقارت‌ در خود احساس‌ شرمندگي‌ مينمودم‌ و معمولاً هر دو هفته‌ يكبار بقم‌ شرفياب‌ مي‌شدم‌؛ و ساعات‌ زيارت‌ و ملاقات‌ با ايشان‌ براي‌ من‌ بسيار ارزنده‌ بود.

درست‌ بخاطر دارم‌ شبي‌ در طهران‌ كه‌ به‌ كتاب‌ « سير و سلوك‌ » منتسب‌ بمرحوم‌ آية‌ الله‌ بحرالعلوم‌ نجفي‌ أعلي‌ اللهُ تعالي‌ درجتَه‌ شرح‌ مي‌نوشتم‌، دچار اشكالي‌ شدم‌؛ هر چه‌ فكر كردم‌ مسأله‌ حلّ نشد. و تلفن‌ خودكار در شهرهاي‌ ايران‌ هنوز دائر نشده‌ بود، لذا شبانه‌ براي‌ اين‌ مهمّ عازم‌ قم‌ شدم‌. قريب‌ نيمه‌شب‌ بود كه‌ وارد بقم‌ شدم‌ و در مهمانخانۀ بُلوار شب‌ را بصبح‌ آوردم‌. صبحگاه‌ پس‌ از تشرّف‌ بحرم‌ مطهّر و زيارت‌ قبر حضرت‌ معصومه‌ سلام‌ الله‌ عليها، بخدمت‌ استاد رسيدم‌ و تا قريب‌ ظهر از محضر پربركتشان‌ بهرمند شدم‌؛ و نه‌ تنها آن‌ مسأله‌ بلكه‌ بسياري‌ از مسائل‌ ديگر را حلّ كردند و جواب‌ دادند.

من‌ هر وقت‌ بخدمتشان‌ مي‌رسيدم‌، بدون‌ استثناء براي‌ بوسيدن‌ دست‌ ايشان‌ خم‌ مي‌شدم‌، و ايشان‌ دست‌ خود را لاي‌ عبا پنهان‌ مي‌كردند؛ و چنان‌ حال‌ حياء و خجلت‌ در ايشان‌ پيدا مي‌شد كه‌ مرا منفعل‌ مي‌نمود.

يك‌ روز عرض‌ كردم‌: ما براي‌ فيض‌ و بركت‌ و نياز، دست‌ شما را مي‌بوسيم‌ چرا مضايقه‌ مي‌فرمائيد!؟ سپس‌ عرض‌ كردم‌: آقا شما اين‌ روايت‌ را كه‌ از حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ وارد است‌: مَنْ عَلَّمَنِي‌ حَرْفًا فَقَدْصَيَّرَنِي‌ عَبْدًا [49] آيا قبول‌ داريد!؟

فرمودند: بلي‌ روايت‌ مشهوري‌ است‌، و متنش‌ نيز با موازين‌ مطابقت‌ دارد.

عرض‌ كردم‌: شما اين‌ همه‌ كلمات‌ بما آموخته‌ايد؛ و به‌ كرّات‌ و مَرّات‌ ما را بندۀ خود ساخته‌ايد! از ادب‌ بنده‌ اين‌ نيست‌ كه‌ دست‌ مولاي‌ خود را ببوسد!؟ و بدان‌ تبرّك‌ جويد؟

با تبسّم‌ مليحي‌ فرمودند: ما همه‌ بندگان‌ خدائيم‌! [50]

باري‌، چيزي‌ را كه‌ تصوّر نمي‌كرديم‌، ارتحال‌ اين‌ مرد بود. مرگ‌ اين‌ رجل‌ الهي‌ مرگ‌ عالَم‌ است‌؛ چون‌ علاّمه‌ عالَم‌ بود. گر چه‌ او زنده‌ است‌؛ همۀ مردمِ زنده‌، مرده‌؛ و او زنده‌ است‌. [51]

«النّاسُ مَوتي‌ وَ أهْلُ الْعِلْمِ أحْياءٌ»

النَّاسُ مَوْتَي‌ وَ أَهْلُ الْعِلْمِ أَحْيَآءٌ. [52]

أحِبّايَ أنتُمْ أحْسَنَ الدَّهْرُ أمْ أس فَكونوا كَما شِئْتُمْ أنَا ذَلِكَ الْخِلُّ (1)

إذا كانَ حَظّي‌ الْهَجْرَ مِنْكُمْ وَ لَمْ يَكُنْ *** بِعادٌ فَذاكَ الْهَجْرُ عِنْدي‌ هُوَ الْوَصْلُ (2)

وَ ما الصَّدُّ إلاّ الْوُدُّ ما لَمْ يَكُنْ قِلًي ‌*** وَ أَصْعَبُ شَيْءٍ غَيْرَ إعْراضِكُمْ سَهْلُ (3)

وَ صَبْريَ صَبْرٌ عَنْكُمُ وَ عَلَيْكُمُ *** أرَي‌ أبَدًا عِنْدي‌ مَرارَتَهُ تَحْلو (4)

أخَذْتُمْ فُؤَادي‌ وَ هْوَ بَعْضي‌ فَما الَّذي *** يَضُرُّكُمُ لَوْ كانَ عِنْدَكُمُ الْكُلُّ (5)

نَأَيْتُمْ فَغَيْرَ الدَّمْعِ لَمْ أرَ وافيً سِوَي‌ زَفْرَةٍ مِنْ حَرِّ نارِ الْجَوَي‌ تَغْلو(6)

حَديثي‌ قَديمٌ في‌ هَواها وَ ما لَهُ *** كَما عَلِمَتْ بَعْدٌ وَ لَيْسَ لَها قَبْلُ (7)

وَ حُرْمَةِ عَهْدٍ بَيْنَنا عَنْهُ لَمْ أحُلْ *** وَ عَقْدٍ بَأيْدٍ بَيْنَنا ما لَهُ حَلُّ (8)

لَانْتِ عَلَي‌ غَيْظِ النَّوَي‌ وَ رِضَي‌ الْهَوَي *** ‌ لَدَيَّ وَ قَلْبي‌ ساعَةً مِنْكِ ما يَخْلو (9)

تُرَي‌ مُقْلَتي‌ يَوْمًا تَرَي‌ مَنْ اُحِبُّهُمْ وَ يَعْتِبُني‌ دَهْري‌ وَ يَجْتَمِعُ الشَّمْلُ (10)

وَ ما بَرِحوا مَعْنًي‌ أراهُمْ مَعي‌ فَإنْ *** نَأوْا صورَةً في‌ الذِّهْنِ قامَ لَهُمْ شَكْلُ (11)

فَهُمْ نُصْبُ عَيْني‌ ظاهِرًا حَيْثُما سَرَوْ *** وَ هُمْ في‌ فُؤادي‌ باطِنًا أيْنَما حَلّوا (12)

لَهُمْ أبَدًا مِنّي‌ حُنُوٌّ وَ إنْ جَفَوْ *** وَ لي‌ أبَدًا مَيْلٌ إلَيْهِمْ وَ إنْ مَلّوا (13) [53]

علاّمۀ طباطبائي‌ إلي‌ الابد زنده‌ است‌

باري‌، هيچ‌ روزي‌ را بخود نميديدم‌ كه‌ تو از دنيا بروي‌ و من‌ زنده‌ باشم‌؛ و در سوگ‌ تو بنشينم‌! و بياد تو نامه‌ بنويسم‌.

آري‌، از آن‌ عالم‌ قدس‌ نگران‌ حال‌ مهجوران‌ هستي‌! و با آن‌ مهر و لطف‌ و صفا و وفا كه‌ در دنياي‌ طبع‌ و كثرت‌، دستگيري‌ از آنان‌ مي‌نمودي‌، كجا در آن‌ عالم‌ تجرّد و وحدت‌ غافل‌ از آنها خواهي‌ بود!؟

پيش‌ ازينت‌ بيش‌ ازين‌ غمخواري‌ عُشّاق‌ بود *** مِـهــر ورزيّ تـو با ما شُـهــرۀ آفــاق‌ بود

ياد باد آن‌ صحبت‌ شبها كه‌ در زلف‌ توام‌ *** بحث‌ سِرِّ عشق‌ و ذكر حلقۀ عشّاق‌ بود

حُسن‌مَهرويانِ مجلس‌ گرچه‌ دل‌ مي‌برد و دين *** عشق‌ ما در لطف‌ طبع‌ و خوبي‌ اخلاق‌ بود

از دم‌ صبح‌ ازل‌ تا آخر شام‌ ابد *** دوستيّ و مهر بر يك‌ عهد و يك‌ ميثاق‌ بود

سايۀ معشوق‌ اگر افتاد بر عاشق‌ چه‌ شد *** ما به‌ او محتاج‌ بوديم‌ او بما مشتاق‌ بود

پيش‌ ازين‌ كاين‌سقف‌ سبز وطاق‌ مينا بركشند *** منظر چشم‌ مرا ابروي‌ جانان‌ طاق‌ بود[54]

* * *

بحث‌ كلّي‌ پيرامون‌ عقل‌ و قلب‌ و شرع‌

هر فرد از افراد بشر در خود دو كانون‌ از ادراك‌ و فهم‌ را مي‌يابد؛ يكي‌ را عقل‌ و ديگري‌ را قلب‌ و وجدان‌ گويند.

با قوّۀ عاقله‌، انسان‌ پي‌ بمصالح‌ و مفاسد خويش‌ برده‌ و تميز بين‌ محبوب‌ و مكروه‌، و حقّ و باطل‌ مي‌دهد، و با قلب‌ و وجدان‌ كه‌ آنرا نيز مي‌توان‌ سرشت‌ و فطرت‌ و يا احساس‌ نهاني‌ و ادراك‌ سرّي‌ گفت‌، راهي‌ براي‌ ارتباط‌ خويش‌ با

جهان‌ هستي‌ و علّت‌ پيدايش‌ او و عالم‌، و تجاذبي‌ بين‌ او و مبدأ المبادي‌ و غاية‌الغايات‌ مي‌يابد.

و البتّه‌ اين‌ دو عامل‌ مهمّ ادراك‌ هر دو در انسان‌ موجود بوده‌ و هر يك‌ مأموريّت‌ خود را در افق‌ ادراك‌ و فهمي‌ خاصّ دنبال‌ مي‌كند؛ و هر يك‌ مستغني‌ از ديگري‌ نبوده‌، و با فقدان‌ هر يك‌، عالمي‌ از مدركات‌ بروي‌ انسان‌ بسته‌ مي‌گردد.

آيات‌ و روايات‌ وارده‌ دربارۀ لزوم‌ پيروي‌ از قوّۀ عاقله‌

دربارۀ لزوم‌ قوّۀ عاقله‌، و عدم‌ استغناء انسان‌ از آن‌، آيات‌ و رواياتي‌ وارد است‌؛ و ما در اينجا فقط‌ بذكر چند نمونه‌ از آيات‌ و روايات‌ اكتفا مي‌كنيم‌.

امّا از آيات‌:

أُفٍّ لَّكُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِن‌ دُونِ اللَهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ. [55]

چون‌ در اينجا مفروض‌ است‌ كه‌ مشركين‌ بواسطۀ عبادت‌ از غير خدا، از پيروي‌ قلب‌ و وجدان‌ استفاده‌ مي‌كرده‌ و خود را مرتبط‌ بخداوند مي‌ديده‌اند؛ غاية‌ الامر بعلّت‌ عدم‌ تعقّل‌، دچار انحراف‌ و دگرگوني‌ در طرز تشخيص‌ و تطبيق‌ شده‌ و به‌ محكوميّت‌ قوّۀ فكريّه‌، آن‌ خداوند را متجلّي‌ و مقيّد در خصوص‌ ارباب‌ انواع‌ و مظاهر آنها از اصنام‌ و بت‌ها مي‌شناختند.

صُمُّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَعقِلُون. [56]

چون‌ در اينجا از قوّۀ عاقله‌ بهره‌گيري‌ نمي‌كنند، مثل‌ آنست‌ كه‌ حسّ باصره‌ و سامعه‌ ندارند و نيز گنگ‌ و لال‌ مي‌باشند.

أَفَأَنتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ كَانُوا لَا يَعْقِلُونَ. [57]

فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ‌وٓ أُولَـٰئِِكَ الَّذِينَ هَدَیٰهُمُ اللَهُ وَ أُولَـٰئِِكَ هُمْ أُولُوا الالْبَـٰبِ. [58]

زيرا معلوم‌ است‌ استماع‌ سخن‌، و پس‌ از آن‌ تميز بين‌ حقّ و باطل‌ و بين‌ نيكو و نيكوتر از وظائف‌ قواي‌ فكريّه‌ است‌؛ و لذا در آخر آيه‌ آنان‌ را صاحبان‌ مغز و جوهره‌ كه‌ همان‌ عقل‌ است‌ خوانده‌ است‌.

وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي‌ يَنْعِقُ بِمَا لَا يَسْمَعُ إِلَّا دُعَآءً وَ نِدَآءً صُمُّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَعْقِلُون. [59]

‌ چون‌ كفّار طبق‌ غريزۀ خود، ديني‌ را پسنديده‌اند و پيروي‌ از آن‌ نموده‌اند؛ گرچه‌ پرستيدن‌ اصنام‌ باشد، وليكن‌ بعلّت‌ آنكه‌ از قوّۀ عاقلۀ خود مَدَدي‌ نمي‌گيرند، پيوسته‌ آن‌ غرائز و احساسات‌ دروني‌ را بتخيّلات‌ واهيه‌ و اوهام‌ بي‌پايه‌ منحرف‌ نموده‌؛ و طَرْفي‌ از آن‌ نيروي‌ وجدان‌ خود نمي‌بندند. و عيناً مانند كسيكه‌ از گفتار، چيزي‌ جز همان‌ صوت‌ و صدا ادراك‌ نمي‌كند، آنان‌ نيز از سخن‌ حقّ و گفتار توحيد چيزي‌ جز بعضي‌ از مفاهيم‌ بگوششان‌ نمي‌خورد، و حقيقتي‌ را ادراك‌ نمي‌نمايند، و بر جان‌ آنان‌ نمي‌نشيند؛ پس‌ در حقيقت‌ آنان‌ كَراني‌ هستند و لالاني‌ و كوراني‌ كه‌ ابداً تعقّل‌ ندارند.

و امّا از روايات‌:

در «كافي‌» از عدّه‌اي‌ از اصحاب‌، از أحمد بن‌ محمّد، از بعضي‌ از كسانيكه‌ مرفوعاً از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ نقل‌ كرده‌اند روايت‌ مي‌كند كه‌: قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ:

إذَا رَأَيْتُمُ الرَّجُلَ كَثِيرَ الصَّلَوةِ كَثِيرَ الصِّيَامِ فَلَا تُبَاهُوا بِهِ حَتَّي‌ تَنْظُرُوا كَيْفَ عَقْلُهُ.[60]

و نيز در «كافي‌» از عدّه‌اي‌ از اصحاب‌، از أحمد بن‌ محمّد، مرسلاً روايت‌ مي‌كند كه‌: قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ: دِعَامَةُ الإنْسَانِ الْعَقْلُ ـ الحديث‌.[61]

و نيز در «كافي‌» از عليّ بن‌ محمّد، از سهل‌ بن‌ زياد، از إسمعيل‌ بن‌ مِهران‌، از بعضي‌ از رجال‌ او، از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ مي‌كند كه‌ فرمود: الْعَقْلُ دَلِيلُ الْمُؤْمِنِ. [62]

آيات‌ و روايات‌ وارده‌ دربارۀ لزوم‌ پيروي‌ از قلب‌ و وجدان‌

و دربارۀ لزوم‌ قلب‌ و وجدان‌، و عدم‌ استغناء از آن‌ نيز آيات‌ و رواياتي‌ وارد است‌:

امّا از آيات‌:

أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي‌ الارْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَآ أَوْ ءَاذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَي‌ الابْصَـٰرُ وَلَـٰكِن‌ تَعْمَي‌ الْقُلُوبُ الَّتِي‌ فِي‌الصُّدُورِ. [63]

چون‌ روي‌ اين‌ خطاب‌ با كسانيست‌ كه‌ داراي‌ عقل‌ و شعور هستند، وليكن‌ بواسطۀ متابعت‌ از هواي‌ نفس‌ امّاره‌، دل‌هاي‌ خود را خفه‌ نموده‌؛ و وجدان‌ خود را در زير حجاب‌هاي‌ معصيت‌ و گناه‌ مختفي‌، و قلب‌هاي‌ خود را كور كرده‌اند.

إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَي‌' وَ لَا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَآءَ إِذَا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ. [64]

در اينجا خداوند كساني‌ را كه‌ نيروي‌ وجدان‌ و نور باطن‌ خود را خراب‌ كرده‌اند، به‌ مردگان‌ تشبيه‌ مي‌كند؛ بلكه‌ حقيقةً آنها را مرده‌ قلمداد مي‌نمايد، و ناشنواياني‌ مي‌داند كه‌ پيوسته‌ در گريزند و ابداً گفتار حقّ و سخن‌ استوار در گوش‌ آنان‌ اثري‌ نمي‌گذارد.

إِنَّ اللَهَ يُسْمِعُ مَن‌ يَشَآءُ وَ مَآ أَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن‌ فِي‌ الْقُبُورِ.[65]

قَدْ يَئِسُوا مِنَ الاخِرَةِ كَمَا يَئِسَ الْكُفَّارُ مِنْ أَصْحَـٰبِ الْقُبُور. [66]

أَفَمَن‌ يَعْلَمُ أَنـَّمَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن‌ رَّبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَي‌'.[67]

در اين‌ آيات‌ نيز خداوند، افرادي‌ را كه‌ نور باطن‌ خود را تاريك‌ و راه‌ آخرت‌ را بخود بسته‌اند، چون‌ كساني‌ مي‌داند كه‌ مرده‌ و در ميان‌ قبور زندگي‌ دارند؛ يا آنكه‌ نابينا هستند.

اين‌ آيات‌ راجع‌ باختفاء نور قلب‌ است‌ نه‌ عدم‌ متابعت‌ از قوّۀ تعقّليّه‌ و فكريّه‌.

و امّا روايات‌ در اين‌ باب‌ از حدّ إحصاء خارج‌ است‌، و ما براي‌ نمونه‌ چند روايت‌ مي‌آوريم‌:

در «كافي‌» از عليّ بن‌ ابراهيم‌، از پدرش‌، از ابن‌ فضّال‌، از پدرش‌، از ابن‌ أبي‌ جميله‌، از محمّد حلبيّ، از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ دربارۀ گفتار خداوند عزّوجلّ: «فِطْرَتَ اللَهِ الَّتِي‌ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا» روايت‌ شده‌ است‌ كه‌ آنحضرت‌ فرمود: مراد از فطرت‌، توحيد است‌؛فَطَرَهُمْ عَلَي‌ التَّوْحِيدِ. [68]

و نيز در «كافي‌» از عليّ بن‌ إبراهيم‌ از محمّد بن‌ عيسي‌ بن‌ عُبَيد از يونس‌ از جَميل‌ روايت‌ شده‌ است‌ كه‌ گفت‌:

سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ عَنْ قَوْلِهِ عَزَّوَجَلَّ: «هُوَ الَّذِي‌ٓ أَنزَلَ السَّكِينَةَ فِي‌ قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ» قَالَ: هُوَ الإيمَانُ. قَالَ: قُلْتُ:«وَ أَيَّدَهُم‌ بِرُوحٍ مِّنْهُ» قَالَ: هُوَ الإيمَانُ. وَ عَنْ قَوْلِهِ:«وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَي‌'» قَالَ: هُوَ الإيمَانُ. [69]

و نيز در «كافي‌» از عليّ بن‌ إبراهيم‌، از محمّد بن‌ عيسي‌، از يونس‌، از عبدالله‌ بن‌ مُسْكان‌، از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ دربارۀ گفتار خداوند تعالي‌: حَنِيفًا مُّسْلِمًا وارد شده‌ است‌ كه‌ حضرت‌ فرمودند: خَالِصًا مُخْلِصًا لَيْسَ فِيهِ شَيْءٌ مِنْ عِبَادَةِ الاوْثَانِ. [70]

در اين‌ روايات‌ ملاحظه‌ مي‌شود كه‌ پاكي‌ دل‌ از زنگار كدورت‌هاي‌ طبيعت‌ و هوي‌ و هوس‌، و ايمان‌ بخدا و فطرت‌ توحيدي‌، همان‌ روشني‌ و نور باطن‌ است‌ كه‌ منبع‌ ادراك‌ قلب‌ و گرايش‌ وجدان‌ بعوالم‌ ملكوت‌ و جبروت‌ و لاهوت‌ مي‌باشد.

عقل‌ و قلب‌ و شرع‌ از يك‌ حقيقت‌ حكايت‌ ميكنند

پس‌، از مجموعۀ آنچه‌ ذكر شد، استفاده‌ شد كه‌ هر دو كانون‌ از ادراك‌ در انسان‌ موجود، و هر دو لازم‌ است‌؛ هم‌ كانون‌ تفكّر عقلي‌ و هم‌ كانون‌ احساس‌ و عواطف‌ و شهود قلبي‌ و وجداني‌.

شهود قلبي‌ موجب‌ ايمان‌ و ربط‌ انسان‌ از حقيقت‌ و واقعيّت‌ خودش‌ بذات‌ باري‌ تعالي‌ شأنه‌ مي‌باشد و بدون‌ آن‌، هزار گونه‌ تفكّرات‌ عقليّه‌ و فلسفيّه‌ و ذهنيّه‌، او را خاضع‌ و خاشع‌ نمي‌نمايد؛ و پس‌ از يك‌ سلسله‌ استدلال‌هاي‌ صحيح‌ بر اساس‌ برهان‌ صحيح‌ و قياسات‌ صحيحه‌، باز تزلزل‌ روحي‌ و وجداني‌ موجود، و هرگز از سراي‌ انسان‌ رخت‌ بر نمي‌بندد، و او را بعالم‌ آرامش‌ و اطمينان‌ و سكينه‌ نمي‌رساند.

تفكّر عقلي‌ موجب‌ تعادل‌ و توازن‌ عواطف‌ و احساسات‌ باطني مي‌شود، و جلوي‌ گرايش‌هاي‌ متخيّلانه‌ و واهمه‌هاي‌ واهيه‌ را مي‌گيرد؛ و آن‌ شهود و وجدان‌ را در مسير صحيح‌ جاري‌ مي‌سازد.

اگر تفكّر عقلي‌ نباشد آن‌ شهود از مجراي‌ صحيح‌ منحرف‌ مي‌گردد؛ و ايمان‌ به‌ موهومات‌ و متخيّلات‌ مي‌آورد، و در اثر مواجهه‌ با مختصر چيزي‌ كه‌ قلب‌ را جذب‌ كند، مجذوب‌ مي‌شود؛ و پيوسته‌ بدان‌ مبتلا و دچار مي‌گردد.

و از آنچه‌ ذكر شد مي‌توان‌ نزاع‌ بين‌ عقل‌ و عشق‌ و تقدّم‌ هر يك‌ را بر ديگري‌ بخوبي‌ دريافت‌؛ كه‌ اصل‌ اين‌ نزاع‌ بي‌مورد است‌، وظيفۀ عشق‌ و وظيفۀ عقل‌ دو وظيفۀ جداگانه‌ و متمايز، و هر يك‌ در صفّ خاصّ و مجراي‌ بخصوصي‌ قرار دارند، و در دو موطن‌ و دو محلّ از ادراك‌ متمكّن‌ هستند؛ و هر دو لازم‌ است‌، و اعمال‌ هر يك‌ را در صورت‌ ضايع‌ گذاشتن‌ و مُهمل‌ نهادن‌ ديگري‌ غلط‌ است‌.

شرع‌ نيز هر دو موضوع‌ را تقويت‌ مي‌كند، و به‌ مَدَد هر كدام‌ كه‌ ضعيف‌ گردد مي‌رود؛ چون‌ عقل‌ و قلب‌ و شرع‌ هر سه‌ از يك‌ حقيقت‌ و واقعيّت‌ حكايت‌ مي‌كنند؛ و سه‌ ترجمان‌ براي‌ معني‌ واحدي‌ هستند.

بنابراين‌، محالست‌ كه‌ حكم‌ شرع‌ مخالف‌ با حكم‌ عقل‌ و فطرت‌ باشد، و يا حكم‌ عقل‌ مخالف‌ با حكم‌ فطرت‌ و يا شرع‌ باشد، و يا حكم‌ فطرت‌ مخالف‌ با حكم‌ عقل‌ و يا شرع‌ بوده‌ باشد.

اين‌ سه‌ امر مهمّ مانند زنجير، پيوسته‌ يكديگر را محافظت‌ نموده‌ و براي‌ برقراري‌ و ثبات‌ ديگري‌ مي‌كوشند.

شَرَعَ لَكُم‌ مِّن‌ الدِّينِ مَا وَصَّي‌' بِهِ نُوحًا وَ الَّذِي‌ٓ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَ'هِيمَ وَ مُوسَي‌' وَ عِيسَي‌'ٓ أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ. [71]

وَ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَـٰبَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَـٰبِ وَ مُهَيْمِنًا عَلَيْهِ فَاحْكُم‌ بَيْنَهُم‌ بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ وَ لَا تَتَّبِعْ أَهْوَآءَهُمْ عََّا جَآءَكَ مِنَالْحَقِّ ملِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهَاجًا الآية‌.[72]

ثُمَّ جَعَلْنَـٰكَ عَلَي‌' شَرِيعَةٍ مِّنَ الامْرِ فَاتَّبِعْهَا وَ لَا تَتَّبِعْ أَهْوَآءَ الَّذِينَ لَايَعْلَمُونَ. [73]

در «كافي‌» از أبوعبدالله‌ أشعري‌، از بعضي‌ از اصحاب‌ ما، مرفوعاً از هِشام‌ بن‌ حَكَم‌ روايت‌ است‌ كه‌: قَالَ: قَالَ لِي‌ أَبُوالْحَسَنِ مُوسَي‌ بْنُ جَعْفَرٍ عَلَيْهِمَا السَّلَامُ؛ إلَي‌ أنْ قالَ:

يَا هِشَامُ! إنَّ لِلَّهِ عَلَي‌ النَّاسِ حُجَّتَيْنِ: حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً؛ فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الانْبِيَآءُ وَ الائِمَّةُ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ، وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُولُ. [74]

و نيز در «كافي‌» از محمّد بن‌ يحيي‌، مرفوعاً، قَالَ: قَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ:

مَنِ اسْتُحْكِمَتْ لِي‌ فِيهِ خَصْلَةٌ مِنْ خِصَالِ الْخَيْرِ، احْتَمَلْتُهُ عَلَيْهَا وَاغْتَفَرْتُ فَقْدَ مَا سِوَاهَا؛ وَ لَا أَغْتَقِرُ فَقْدَ عَقْلٍ وَ لَا دِينٍ.

لاِنَّ مُفَارَقَةَ الدِّينِ مُفَارَقَةُ الامْنِ، فَلَا يَتَهَنَّأُ بِحَيَوةٍ مَعَ مَخَافَةٍ. وَ فَقْدَ الْعَقْلِ فَقْدُ الْحَيَوةِ وَ لَا يُقَاسُ إلَّا بِالامْوَاتِ. [75]

لزوم‌ متابعت‌ از عقل‌ و قلب‌ و شرع‌ در آيات‌ و روايات‌ و ادعيه‌

باري‌، در آيات‌ قرآن‌ كريم‌ واخبار معصومين‌ سلامُ اللهِ عَليهم‌ أجمعين‌ به‌ هر سه‌ موضوع‌ از تقويت‌ عقل‌ و تقويت‌ قلب‌ و لزوم‌ متابعت‌ شرع‌ تأكيد شده‌ است‌. و در دعاها و مناجات‌‌ها تقويت‌ هر سه‌ را از ذات‌ اقدس‌ حضرت‌ احديّت‌ خواستار شده‌اند.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در ضمن‌ ادعيۀ خود در «نهج‌ البلاغة‌» بدرگاه‌ خداوندي‌ عرضه‌ مي‌دارد:

لْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي‌ لَمْ يُصْبِحْ بِي‌ مَيِّتًا وَ لَا سَقِيمًا، وَ لَا مَضْرُوبًا عَلَي‌ عُرُوقِي‌ بِسُوٓءٍ، وَ لَا مَأْخُوذًا بِأَسْوَإِ عَمَلِي‌، وَ لَا مَقْطُوعًا دَابِرِي‌، وَ لَا مُرْتَدًّا عَنْدِينِي‌، وَ لَا مُنْكِرًا لِرَبِّي‌، وَ لَا مُسْتَوْحِشًا مِنْ إيمَانِي‌، وَ لَا مُلْتَبِسًا عَقْلِي‌، وَ لَا مُعَذَّبًا بِعَذَابِ الامَمِ مِنْ قَبْلِي‌. ـ [76] و[77]

علاّمۀ طباطبائي‌ هم‌ استاد در عقل‌ بود و هم‌ در قلب‌ و هم‌ در شرع‌

استاد ما علاّمۀ طباطبائي‌ قدَّس‌ اللهُ سرَّه‌ در هر سه‌ موضوع‌ در درجۀ كمال‌، بلكه‌ در ميان‌ اقران‌ حائز درجۀ اوّل‌ بودند:

امّا از جهت‌ كمال‌ قوّۀ عقليّه‌ و حكمت‌ نظريّه‌، متّفقٌ عليه‌ بين‌ دوست‌ و دشمن‌؛ و همانطور كه‌ گفته‌ شد در جهان‌ اسلام‌ بي‌نظير بودند.

و امّا از جهت‌ كمال‌ قوّۀ عمليّه‌ و حكمت‌ عمليّه‌، و سير باطني‌ در مدارج‌ و معارج‌ عوالم‌ غيب‌ و ملكوت‌ و وصول‌ به‌ درجات‌ مقرّبين‌ و صدّيقين‌؛ دو لب‌بسته‌ و خاموش‌ ايشان‌ كه‌ كتمان‌ سرّ را از أعظم‌ فرائض‌ مي‌دانستند بما اجازه‌ نمي‌دهد كه‌ حتّي‌ بعد از زمان‌ حيات‌ ايشان‌ بيش‌ از اين‌ در اين‌ مرحله‌ كشف‌ پرده‌ كنيم‌.

الاّ آنكه‌ ـ همانطور كه‌ ذكر شد ـ اجمالاً مي‌گوئيم‌: علاّمه‌ در دنيا غائب‌ بود؛ غائب‌ آمد و غائب‌ رفت‌.

وَ سَلَـٰمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا. [78]

و امّا از جهت‌ شرع‌، خود يك‌ فقيه‌ متشرّع‌ بودند كه‌ در رعايت‌ سنن‌ و آداب‌ بتمام‌ معني‌ الكلمه‌ بذل‌ توجّه‌ داشتند؛ و حتّي‌ از بجا آوردن‌ كوچكترين‌ مستحبّات‌ دريغ‌ نمي‌نمودند. و به‌ آورندگان‌ شرع‌ مبين‌ بديدۀ تعظيم‌ و تجليل‌ و تبجيل‌ مي‌نگريستند.

و نسبت‌ به‌ بعضي‌ از صوفيّه‌ كه‌ بشرع‌ مقدّس‌ آنطور كه‌ بايد و شايد اهمّيّت‌ نمي‌دهند معترض‌، و از آنان‌ انتقاد مي‌نمودند؛ و روش‌ آنان‌ را مقرون‌ به‌ خطا، و غير مُصيب‌ به‌ سر منزل‌ مقصود مي‌دانستند.

و اين‌ جملۀ «رسالۀ منسوب‌ به‌ بحر العلوم‌» آنجا كه‌ مي‌فرمايد:

و امّا استاد عامّ شناخته‌ نمي‌شود مگر به‌ مصاحبت‌ او در خلاء و ملاء و معاشرت‌ باطنيّه‌ و تماميّت‌ ايمان‌ جَوارح‌ و نفس‌ او. و زينهار به‌ ظهور خوارق‌ عادات‌، و بيان‌ دقايق‌ نكات‌، و اظهار خَفاياي‌ آفاقيّه‌ و خَباياي‌ انفسيّه‌، و تبدّل‌ بعضي‌ از حالات‌ خود، بمتابعت‌ او فريفته‌ نبايد شد؛ چه‌ اشراف‌ بر خَواطر و اطّلاع‌ بر دقايق‌ و عبور بر نار و ماء و طيّ زمين‌ و هَواء و استحضار از آينده‌ و امثال‌ اينها، در مرتبۀ مكاشفۀ روحيّه‌ حاصل‌ مي‌شود؛ و از اين‌ مرحله‌ تا سرمنزل‌ مقصود راه‌ بي‌نهايت‌ است‌، و بسي‌ منازل‌ و مراحل‌ است‌؛ و بسي‌ راهروان‌، اين‌ مرحله‌ را طيّ كرده‌، و از آن‌ پس‌ از راه افتاده‌، به‌ وادي‌ دزدان‌ و ابالسه‌ داخل‌ گشته‌؛ و از اين‌ راه‌ بسي‌ كفّار را اقتدار بر بسياري‌ از امور حاصل‌.

بسيار مورد پسند و تحسين‌ ايشان‌ بود، و كراراً بر روي‌ آن‌ تكيه‌ مي‌نمودند. و براي‌ شاگردان‌ خود توضيح‌ و شرح‌ مي‌داده‌ و علّت‌ عدم‌ وصول‌ بواقع‌ را بدون‌ رعايت‌ شرع‌ مطهّر بيان‌ مي‌فرمودند.

استاد علاّمه‌ بالاخصّ بقرآن‌ كريم‌ بسيار تواضع‌ و فروتني‌ داشتند و آيات‌ قرآنيّه‌ را كم‌ و بيش‌ حفظ‌ بودند. و يكنوع‌ عشقبازي‌ با آيات‌ در اثر ممارست‌ و مزاولت‌ پيدا كرده‌؛ و في‌ ءَانَآءِ اللَيْلِ وَ أطْرافِ النَّهارِ خواندن‌ قرآن‌ را بهترين‌ و عاليترين‌ كار خود مي‌دانستند؛ و با مرور به‌ آيه‌اي‌، به‌ آيۀ ديگر منتقل‌ شده‌ و از آن‌ بديگري‌ و همينطور در يك‌ عالمي‌ از بهجت‌ و مسرّت‌، به‌ تماشاي‌ اين‌ جنّات‌ قرآني‌ فرو مي‌رفتند.

علاّمه‌، نيز نسبت‌ به‌ برخي‌ از متنسّكين‌ كه‌ بعنوان‌ مقدّس‌ مآبي‌، شرع‌ را دستاويز خود قرار داده‌؛ و بعنوان‌ حمايت‌ از دين‌ و ترويج‌ شرع‌ مبين‌، تمام‌ اصناف‌ از اولياء خدا را كه‌ با مراقبه‌ و محاسبه‌ سر و كار داشته‌ و احياناً سجدۀ طولاني‌ انجام‌ مي‌دادند بباد انتقاد گرفته‌، و اوّل‌ كارشان‌ مذمّت‌ و نقد بر بعضي‌ از بزرگان‌ عرفان‌، چون‌ خواجه‌ حافظ‌ شيرازي‌ و مولانا محمّد بلخي‌ رومي‌ صاحب‌ كتاب‌ «مثنوي‌» بوده‌ است‌؛ بشدّت‌ تعييب‌ و تعيير مي‌نمودند؛ و اين‌ طرز تفكّر را ناشي‌ از جهالت‌ و خشكي‌ و خشك‌ گرائي‌ مي‌دانستند كه‌ از آن‌، روح‌ شريعت‌ بيزار است‌.

«قَصَمَ ظَهْري‌ صِنْفانِ: عالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ»

و بدگوئي‌ از فلسفه‌ و عرفان‌ را كه‌ دو ستون‌ عظيم‌ از اركان‌ شرع‌ مبين‌ است‌ ناشي‌ از جمود فكري‌ و خمود ذهني‌ مي‌گفتند؛ و مي‌فرمودند: از شرّ اين‌ جُهّال‌ بايد بخداوند پناه‌ برد؛ اينان‌ بودند كه‌ كمر رسول‌ الله‌ را شكستند.

آنجا كه‌ فرموده‌ است‌:قصَمَ ظَهْرِي‌ صِنْفَانِ: عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ . [79]

و همچنين‌ نسبت‌ بكسانيكه‌ داراي‌ قوّۀ عقليّه‌ بوده‌ و حكمت‌ و فلسفه‌ را خوانده‌ بودند ولي‌ در امور شرعيّه‌ ضعيف‌ بودند، اعتنائي‌ نداشتند و مي‌فرمودند: حكمتي‌ كه‌ بر جان‌ ننشيند و لزوم‌ پيروي‌ از شريعت‌ را بدنبال‌ خود نياورد حكمت‌ نيست‌.

باري‌، در اينجا كه‌ مي‌خواهيم‌ ديگر اين‌ رسالۀ شريفه‌ را بپايان‌ ببريم‌، چقدر مناسب‌ است‌ يكي‌ از خطبات‌ «نهج‌ البلاغة‌» را كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در وقتي‌ كه‌ آيۀ شريفۀ: رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَـٰرَةٌ وَ لَا بَيْعٌ عَن‌ ذِكْرِ اللَه را قرائت‌ مي‌نمودند، دربارۀ رجال‌ الهي‌ و اولياء خدا و بيان‌ مشخّصات‌ و متمايزات‌ احوال‌ آنان‌ بيان‌ نموده‌اند بياوريم‌؛ تا هم‌ به‌ بركت‌ اين‌ خطبۀ عاليۀ عليّه‌ كه‌ فرمايش‌ مولي‌ الموحّدين‌ و قائد الغرّ المُحَجَّلين‌ است‌ اين‌ يادنامه‌ خاتمه‌ يابد؛ و هم‌ دانسته‌ شود كه‌ تمام‌ اين‌ آثار و صفات‌ در استاد علاّمه‌ طباطبائي‌ قدَّس‌ اللهُ تربتَه‌ الشّريفةَ و أفاضَ علَينا مِن‌ بركاتِه‌ المُنيفة‌ جمع‌ بود، و كأنّه‌ مولَي‌الموالي‌ حكايت‌ از ايشان‌ و نظائر ايشان‌ از شاگردان‌ مكتب‌ توحيد و مدرس‌ ولايت‌ و عارفان‌ بحقّ را بيان‌ مي‌فرمايد: [80]

خطبۀ أميرالمؤمنين‌ در تفسير: رِجَالٌ لَّاتُلْهِيهِمْ تِجَـٰرَةٌ وَ لَا بَيْعٌ عَن‌ ذِكْرِ اللَهِ

وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ ءَالآؤُهُ فِي‌ الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِي‌ أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي‌ فِكْرِهِمْ، وَ كَلَّمَهُمْ فِي‌ ذَاتِ عُقُولِهِمْ؛ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقْظَةٍ فِي‌ الاسْـمَاعِ وَ الابْصَارِ وَ الافْئِدَةِ. يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَهِ، وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ بِمَنْزِلَةِ الادِلَّةِ فِي‌ الْفَلَوَاتِ.

مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إلَيْهِ طَرِيقَهُ، وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ؛ وَ مَنْ أَخَذَ يَمِينًا وَ شِمَالاً ذَمُّوا إلَيْهِ الطَّرِيقَ، وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ؛ وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ الظُّلُمَاتِ وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ.

وَ إنَّ لِلذِّكْرِ لَاهْلاً أَخَذُوهُ مِنَ الدُّنْيَا بَدَلاً، فَلَمْ تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لَا بَيْعٌ عَنْهُ. يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ الْحَيَوةِ، وَ يَهْتِفُونَ بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اللَهِ فِي‌ أَسْمَاعِ الْغَافِلِينَ، وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ؛ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِوَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ.

فَكَأَنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إلَي‌ الاخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا، فَشَاهَدُوا مَا وَرَآءَ ذَلِكَ؛ فَكَأَنَّمَا اطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ الْبَرْزَخِ فِي‌ طُولِ الإقَامَةِ فِيهِ، وَ حَقَّقَتِ الْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا. فَكَشَفُوا غِطَآءَ ذَلِكَ لاِهْلِ الدُّنْيَا حَتَّي‌ كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لَا يَرَي‌ النَّاسُ، وَ يَسْمَعُونَ مَا لَا يَسْمَعُونَ.

فَلَوْمَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي‌ مَقَاوِمِهِمُ الْمَحْمُودَةِ، وَ مَجَالِسِهِمُ الْمَشْهُودَةِ؛ وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ أَعْمَالِهِمْ، وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَنْ كُلِّ صَغِيرَةٍ وَ كَبيرَةٍ أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا عَنْهَا، أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فِيهَا وَ حَمَّلُوا ثِقْلَ أَوْزَارِهِمْ ظُهُورَهُمْ فَضَعُفُوا عَنِ الاِسْتِقْلَالِ بِهَا، فَنَشجُوا نَشِيجًا وَ تَجَاوَبُوا نَحِيبًا، يَعِجُّونَ إلَي‌ رَبِّهِمْ مِنْ مَقَاوِمِ نَدَمٍ وَ اعْتِرَافٍ، لَرَأَيْتَ أَعْلَامَ هُدًي‌ وَ مَصَابِيحَ دُجًي‌، قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلَٓئِكَةُ، وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ السَّكِينَةُ، وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَآءِ، وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ الْكَرَامَاتِ فِي‌ مَقَامٍ اطَّلَعَ اللَهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ؛ فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ، وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ؛ يَتَنَسَّمُونَ بِدُعَآئِهِ رَوْحَ التَّجَاوُزِ؛ رَهَآئِنُ فَاقَةٍ إلَي‌ فَضْلِهِ، وَ أُسَارَي‌ ذِلَّةٍ لِعَظَمَتِهِ؛ جَرَحَ طُولُ الاسَي‌ قُلُوبَهُمْ، وَ طُولُ الْبُكَآءِ عُيُونَهُمْ.

لِكُلِّ بَابِ رَغْبَةٍ إلَي‌ اللَهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ. يَسْأَلُونَ مَنْ لَا تَضِيقُ لَدَيْهِ الْمَنَادِحُ؛ وَ لَا يَخِيبُ عَلَيْهِ الرَّاغِبُونَ. فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ فَإنَّ غَيْرَهَا مِنَ الانْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُكَ.

حالات‌ علاّمۀ طباطبائي‌ در اواخر عمر شريفشان‌

حالات‌ استاد در چندين‌ سال‌ آخر عمر بسيار عجيب‌ بوده‌ است‌، پيوسته‌ متفكّر و درهم‌ رفته‌ و جمع‌ شده‌ بنظر مي‌رسيدند؛ و مراقبۀ ايشان‌ شديد بود و كمتر تنازل‌ مي‌نمودند. و تقريباً در سال‌ آخر عمر غالباً حالت‌ خواب‌ و خَلسه‌

غلبه‌ داشت‌، و چون‌ از خواب‌ بر مي‌خاستند فوراً وضو مي‌گرفتند و رو بقبله‌ چشم‌ بهم‌ گذارده‌ مي‌نشستند.

در روز سوّم‌ ماه‌ شعبان‌ (ميلاد حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌) يكهزار و چهار صد و يك‌ هجريّۀ قمريّه‌ در اتّفاق‌ مخدّرۀ مكرّمه‌ زوجۀ خود و يكي‌ از طلاّب‌ محترم‌ كه‌ اهل‌ فلسفه‌ و سلوك‌ بود و براي‌ رعايت‌ حال‌ ايشان‌ بهمراه‌ آمده‌ بود، به‌ مشهد مقدّس‌ حضرت‌ ثامن‌ الحُجج‌ عليه‌ الصّلوة‌ و السّلام‌ مشرّف‌ شدند، و بيست‌ و دو روز اقامت‌ نمودند.

و بجهت‌ مناسب‌ بودن‌ آب‌ و هوا، تابستان‌ را در دَماوند طهران‌ اقامت‌ جستند. و در همين‌ مدّت‌ يكبار ايشان‌ را بطهران‌ آورده‌ و در بيمارستان‌ بستري‌ نمودند؛ ولي‌ ديگر شدّت‌ كسالت‌ طوري‌ بود كه‌ درمان‌ بيمارستاني‌ نيز نتيجه‌اي‌ نداد.

تا بالاخره‌ به‌ بلدۀ طيّبۀ قم‌ كه‌ محلّ سكونت‌ ايشان‌ بود برگشتند و در منزلشان‌ بستري‌ شدند؛ و غير از خواصّ از شاگردان‌ كسي‌ را بملاقات‌ نمي‌پذيرفتند.

يكي‌ از شاگردان‌[81] ميگويد: روزي‌ بعيادت‌ رفتم‌؛ در حاليكه‌ حالشان

‌ سنگين‌ بود، ديدم‌ تمام‌ چراغ‌هاي‌ اطاق‌‌ها را روشن‌ نموده‌، و لباس‌ خود را بر تن‌ كرده‌ با عمامه‌ و عبا و با حالت‌ ابتهاج‌ و سروري‌ زائد الوصف‌ در اطاق‌‌ها گردش‌ مي‌كنند؛ و گويا انتظار آمدن‌ كسي‌ را داشتند.

كيفيّت‌ رحلت‌ و تشييع‌ و دفن‌ علاّمۀ طباطبائي‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌

از يكي‌ از فضلاء قم‌ كه‌ از اساتيد بنده‌زاده‌ هستند نقل‌ شد كه‌ ميگفت‌: من‌ در روزهاي‌ آخر عمر علاّمه‌ عصرها بمنزل‌ ايشان‌ ميرفتم‌، تا اوّلاً اگر چيزي‌ در منزل‌ نياز داشته‌ باشند تهيّه‌ كنم‌، و ثانياً قدري‌ ايشان‌ را در صحن‌ منزل‌ راه‌ ببرم‌.

روزي‌ بمنزل‌ ايشان‌ رفتم‌ و پس‌ از سلام‌ عرض‌ كردم‌: آقا به‌ چيزي‌ احتياج‌ داريد؟

ايشان‌ چند مرتبه‌ فرمودند: احتياج‌ دارم‌! احتياج‌ دارم‌! احتياج‌ دارم‌!

من‌ متوجّه‌ شدم‌ كه‌ گويا منظور علاّمه‌ مطلب‌ ديگري‌ است‌؛ و ايشان‌ در افق‌ ديگري‌ سير مي‌كنند. سپس‌ بدرون‌ اطاقي‌ راهنمائي‌ شدم‌، علاّمه‌ هم‌ وارد همان‌ اطاق‌ شدند و در حالتيكه‌ دائماً چشمشان‌ بسته‌ بود و باز نمي‌كردند به‌ اذكاري‌ مشغول‌ بودند كه‌ من‌ نتوانستم‌ بفهمم‌ به‌ چه‌ ذكري‌ اشتغال‌ دارند؛ تا اينكه‌ موقع‌ نماز مغرب‌ رسيد؛ من‌ ديدم‌ علاّمه‌ در همان‌ حاليكه‌ چشمانشان‌ بسته‌ بود، بدون‌ اينكه‌ به‌ آسمان‌ نظر كنند مشغول‌ اذان‌ گفتن‌ شدند، و سپس‌ شروع‌ كردند بخواندن‌ نماز مغرب‌.

من‌ از كنار اطاق‌ دستمال‌ كاغذي‌ برداشته‌ و در مقابل‌ ايشان‌ روي‌ دست‌ قرار دادم‌ تا بر آن‌ سجده‌ كنند. ايشان‌ بر روي‌ آن‌ سجده‌ نكردند. با خود گفتم‌ شايد از اينجهت‌ كه‌ دستمال‌ كاغذي‌ در دست‌ من‌ است‌ و به‌ جائي‌ اتّكاء و اعتماد ندارد سجده‌ نمي‌كنند. به‌ اندرون‌ رفتم‌ و چيز مرتفعي‌ براي‌ سجده‌ آوردم‌ و مُهري‌ بر روي‌ آن‌ قرار دادم‌. ايشان‌ بر آن‌ سجده‌ كردند؛ تا اينكه‌ نمازشان‌ خاتمه‌ يافت‌.

حال‌ ايشان‌ روز به‌ روز سخت‌‌تر مي‌شد؛ تا ايشان‌ را در قم‌ به‌ بيمارستان‌ انتقال‌ دادند. و در وقت‌ خروج‌ از منزل‌ به‌ زوجۀ مكرّمۀ خود مي‌گويند: من‌ ديگر بر نمي‌گردم‌!

قريب‌ يك‌ هفته‌ در بيمارستان‌ بستري‌ مي‌شوند، و در دو روز آخر كاملاً بيهوش‌ بودند تا در صبح‌ يكشنبه‌ هجدهم‌ شهر محرّم‌ الحرام‌ يكهزار و چهارصد و دو هجريّۀ قمريّه‌، سه‌ ساعت‌ به‌ ظهر مانده‌ به‌ سراي‌ ابدي‌ انتقال‌، و لباس‌ كهنۀ تن‌ را خَلع‌ و بخلعت‌ حيات‌ جاوداني‌ مخلّع‌ مي‌گردند. [82]

داديم‌ به‌ يك‌ جلوۀ رويت‌ دل‌ و دين‌ را *** تسليم‌ تو كرديم‌ همان‌ را و همين‌ را

ما سير نخواهيم‌ شد از وصل‌ تو آري *** لب‌ تشنه‌ قناعت‌ نكند ماءِ معين‌ را

ميديد اگر لعل‌ ترا چشم‌ سليمان *** ميداد در اوّل‌ نظر از دست‌ نگين‌ را

در دائرۀ تاجوران‌ راه‌ ندارد هر سر *** كه‌ نسائيده‌ بپاي‌ تو جبين‌ را

وَ حَيَوةِ أشواقي‌ إلَيْ ـكَ وَ تُرْبَةِ الصَّبْرِ الْجَميلِ

ما اسْتَحْسَنَتْ عَيْني‌ سِو كَ وَ ما صَبَوْتَ إلي‌ خَليلِ [83]

«فَالْوَجْدُ باقٍ وَ الْوِصالُ مُماطِلي‌»

قَلْبي‌ يُحَدِّثُني‌ بِأنَّكَ مُتْلِفي ‌ روحي‌ فِداكَ عَرَفْتَ أمْ لَمْ تَعْرِفِ (1)

ما لي‌ سِوَي‌ روحي‌ وَ باذِلُ نَفْسِهِ في‌ حُبِّ مَنْ يَهْواهُ لَيْسَ بِمُسْرِفِ (2)

يَا مَانِعي‌ طيبَ الْمَنامِ وَ مانِحي ‌ ثَوْبَ السَّقامِ بِهِ وَ وَجْدي‌ الْمُتْلِفِ (3)

فَالْوَجْدُ باقٍ وَ الْوِصالُ مُماطِلي ‌   وَ الصَّبْرُ فانٍ وَ اللِقآءُ مُسَوِّفي(4)‌

وَ حَياتِكُمْ وَ حَياتِكُمْ قَسَمًا وَ في‌ عُمْري‌ بِغَيْرِ حَياتِكُمْ لَمْ أحْلِفِ (5)

لَوْ أنَّ روحي‌ في‌ يَدي‌ وَ وَهَبْتُه لِمُبَشِّري‌ بِقُدومِكُمْ لَمْ اُنْصِفِ (6) [84]

باري‌، چون‌ اين‌ حقير قريب‌ دو سال‌ است‌ كه‌ در مشهد مقدّس‌ رضوي‌ عليه‌ السّلام‌ اقامت‌ گزيده‌، و بار نياز را در آستان‌ ملائك‌ پاسبان‌ اين‌ امام‌ هُمام‌ فرود آورده‌ام‌؛ و طبعاً در هنگام‌ رحلت‌ اين‌ استاد بزرگوار در بلدۀ مقدّسۀ قم‌ نبوده‌ام‌؛ عشق‌ و شوق‌ بياد و ذكر و فكر اين‌ استادي‌ كه‌ حقّاً بر بندۀ ناچيز حقّ حيات‌ دارد، مرا بر آن‌ داشت‌ كه‌ در اين‌ ايّام‌ كه‌ پيوسته‌ بياد او بوديم‌؛ مطالب‌ محرّره‌ را كه‌ بخاطر مي‌آمد در اين‌ سطور نگاشته‌ و بعنوان‌ مهر تابان‌ كه‌ يادنامه‌اي‌ از آن‌ خورشيد فروزان‌ علم‌ و معرفت‌ است‌ تقديم‌ طالبان‌ بصيرت‌ و عاشقان‌ لقاء حضرت‌ احديّت‌ بنمايم‌. تا با مرور و مطالعه‌، دست‌ از طلب‌ نداشته‌ و با هر سعي‌ و كوشش‌ و با هر كَدّ و جَهدي‌ هست‌ اين‌ راه‌ را بپايان‌ برسانند؛ و معرفت‌ ذات‌ احدي‌ را، به‌ فناي‌ در آن‌ اسم‌، مقصود و هدف‌ خود قرار دهند. و ثواب‌ اين‌ رساله‌ را اگر مورد قبول‌ باشد، بروح‌ انور آن‌ كانون‌ علم‌ و تقوي‌ هديه‌ مي‌نمايم‌.

و للَّهِ الحمدُ و لَه‌ الشُّكر؛ بخش‌ اوّل‌ اين‌ رساله‌ كه‌ مدّت‌ تأليف‌ آن‌ بيست‌ روز انجاميد، در شب‌ اربعين‌ آن‌ فقيد سعيد كه‌ مصادف‌ با شب‌ رحلت‌ حضرت‌ رسول‌ أكرم‌ خاتم‌ النّبيّين‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌: بيست‌ و هشتم‌ شهر صفرالخير يكهزار و چهارصد و دو هجريّۀ قمريّه‌ پايان‌ پذيرفت‌. وَ لَهُ الْحَمْدُ في‌الاولَي‌ وَ الاخِرَةِ، وَ ءَاخِرُ دَعْوانا أنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ. وَ سَلامٌ عَلَي‌الْمُرْسَلينَ وَ خاتَمِ النَّبِيّينَ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ وَ عَلَي‌ أوْليآئِهِ الْمُقَرَّبينَ.

اللَهُمَّ أعْلِ دَرَجَةَ الاسْتاذِ الاكْرَمِ، وَ احْشُرْهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الْمَعْصومينَ، وَ أفِضْ عَلَيْنا مِنْ بَرَكاتِهِ، وَ لا تَكِلْنا إلَي‌ أنْفُسِنا طَرْفَةَ عَيْنٍ أبَدًا في‌ الدُّنْيا وَ الاخِرَةِ؛ بِرَحْمَتِكَ يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ.

كَتَبَهُ بِيُمْناهُ الدّاثِرَةِ، الْعَبْدُ الْمِسْكينُ السَّيِّدُ مُحَمَّدٌ الْحُسَيْنُ الْحُسَيْنيُّ الطِّهْرانيُّ، عَفا اللَهُ عَنْهُ وَ عَنْ والِدَيْهِ.