على رضا غضنفرى
در نماز خم ابروى تو در ياد
آمد
|
حالتى رفت كه محراب به
فرياد آمد
|
نماز، تجلى عبوديت مخلوق نسبت به خالق و رشته اتصال عبد با
معبود است . آن چه كه موجب تقرب انسان به خدا مى شود و انسان
خاكى را به اوج قله انسانيت مى رساند نماز است .
در طول تاريخ هدف تمام انبيا و اولياى خدا عروج انسان به عالم
الوهيت و چنگ زدن به دامن نماز اين حبل المتين الهى بوده است .
از جمله سرور و سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين عليه
السلام كه با به نمايش گذاردن زيباترين جلوه بندگى به وسيله
نماز در سخت ترين شرايط جنگ در ظهر عاشورا، كمال بندگى را به
اوج خود رسانيد، اما من مى خواهم نمونه هاى ديگرى از نماز را
ترسيم كنم ، نماز كسانى كه در راه عبوديت ، ره صد ساله را يك
شبه پيمودند و تمام پيچ و خم هاى زندگى مادى را درنورديدند و
از همه علايق و دلبستگى ها رسته و به دوست پيوستند؛ نماز
رزمندگان غيور هشت سال دفاع مقدس و شهيدان گران قدر ميهن
اسلامى مان را، آنانى كه در مسير عشق به معبود، يكه تاز ميدان
هاى نبرد بودند.
آن چيزى كه در جبهه هاى ما بيش از هر چيز ديگر باعث پيروزى
سپاه اسلام بر كفر مى شد، عبادت خالصانه رزمندگان و شهيدان ما
بود كه اين عبادت در مرتبه اعلى در نماز تجلى مى يافت . نمازى
كه از هر گونه شرك و ريا و خودنمايى به دور بود و جز رضايت
خالق و رضوان خداوند چيز ديگرى در آن ديده نمى شود.
بدون شك اين نماز و عبادت عاشقانه سربازان پاك باخته امام
خمينى بود كه آن پيروزى هاى بزرگ و دشمن برانداز را در پى داشت
؛ وگرنه دشمن در مقابل ما مجهز به تمام سلاح هاى پيشرفته بود:
قبل از عمليات پيروز مندانه محرم در
منطقه اى به نام آلفاآلفا مستقر بوديم . يكى دو ماه به آغاز
عمليات مانده بود. بچه ها در اين مدت خود را از هر جهت براى
مقابله با دشمن آماده مى كردند. آمادگى جسمى و رزمى از يك طرف
و از طرف ديگر آمادگى هاى روحى و معنوى كه مهم تر بود. هر روز
ساعتى قبل از مغرب همه به صورت دسته هاى سينه زنى به طرف نماز
خانه مى رفتند. نماز جماعت چه با شكوه انجام مى گرفت . شب ها
چه قدر زيبا بود.بعد از صرف شام ، دعاى توسل و در شب جمعه دعاى
كميل ، ارتباط با خدا را نزديك تر مى كرد و در آن هنگام كه
چراغ ها خاموش مى شد، صداى ناله و زمزمه مردان خدا بلند مى شد.
اين ها زمينه ساز و آماده كننده قلب ها و استوار كننده گام ها
براى شب عمليات بود.
و اما صبح ها، قبل از اذان صداى دلنواز صوت قرآن همچون صداى
مادرى مهربان فرزندان اسلام را از خواب بيدار مى كرد و بعد از
اذان صداى آرام بخش امام امت ، خمينى كبير، گوش هاى پيروان را
نوازش مى داد و آن ها را به سوى نماز جماعت فرا مى خواند و ندا
مى داد كه :
مسجد سنگر است ، سنگرها را پر كنيد. نماز بالاترين فريادهاست .
چه خوش است با صوت دلرباى قرآن از خواب برخاستن و زمزمه شب
زنده داران را شنيدن . هنگامى كه خواب بر همگان مستولى مى شود
و سكوت شب همه جا را فرا مى گيرد، عده اى از خود رسته و به
دوست پيوسته را مى بينى كه بيدارند و در نماز شب ، دل به خدا
بسته اند، آن ها خواب را بر خود حرام كرده و سر به درگاه
عبوديت مى سايند و با صداى العفو سكوت شب را مى شكنند.
يك شب براى رزم شبانه بيرون رفته بوديم ، مقدار زيادى راه
رفتيم ، به طورى كه بدن هايمان خسته بود و در پاهايمان درد
داشتيم . ساعت 5/3 شب به پايگاه رسيديم . با اين حال روح
معنويت به قدرى زياد بود كه عده اى پس از نيم ساعت استراحت
حدود ساعت 4 براى نماز شب برخاستند. آرى اين چنين معنويتى در
شب حمله پيروزى آور بود.
چه لحظات با شكوهى بود، آن گاه كه عاشقان در آغوش يكديگر گريه
شوق سر مى دادند و التماس دعا و شفاعت داشتند. اين از ويژكى
هاى خاص جبهه بود و جبهه را با جاى ديگر نمى شود مقايسه
كرد.جبهه ، تمام لحظاتش شكوهمند بود.
در ميان گردان چهره هايى مى درخشيدند. نورانيت اين عزيزان فضا
را نورانى كرده بود. اثر سجده در پيشانى هايشان پيدا بود. سيما
هم فى وجوهم من اثر السجود للّه .
بعد از نماز در سجده شكر اشك ها از ديده ها روان بود و صداى
زمزمه عاشقان لقاى دوست در پهندشت جبهه پيكار طنين انداز بود.
نماز تمام شده بود همه رفته بودند. سفره غذا پهن شده بود. اما
هنوز عده اى سر به سجده مى ساييدند. چشم ها از فرط گريه به
گودى نشسته و به سرخى گراييده بود. اما اين حالت را از ديگران
مخفى مى كردند تا مبادا در عبادت معبود خللى پيش آيد. مبادا از
اخلاص عمل كاسته شود. آرى اين بود عبادت خالصانه رزمندگان
اسلام .
و نتيجه چنين عبادت و نمازى در شب عمليات و صبح آن معلوم مى شد
و خداوند پاداش آن را شهادت در راه خودش قرار داده و پيروزى
مسلمين را به ارمغان مى آورد. و اين چنين بر سر سفره پر فيض
خداوند مهمان مى شوند.
شهيد ابراهيم حقيقت ، شهيد حسين رنجبر، شهيد احمد عامرى ، شهيد
عبدالرحيم عامرى ، شهيد مزجى ، مكبر و مؤ ذن گردان كربلا از
شاهرود، از جمله عزيزانى بودند كه در نمازشان خم ابروى يار مى
ديدند و وجه الله در نظرشان بود و عاقبت هم عند ربهم يزقون
شدند.
خدايا جرعه اى از ساغر عشقت به ما نيز بنوشان . |
كاظم مقدس
يكى از شهدا به نام شهيد محمد لطفى داراى يك ويژگى بسيار جالب
بود. او يكى دو ساعت مانده به اذان صبح برمى خاست . يك پارچه
مى انداخت روى دوشش و شبيه چوپانان مى شد. او شروع مى كرد به
خواندن چند بيت شعر و كم كم همه از خواب بيدار مى شدند و جهت
نماز شب آماده مى شدند:
شب خيز كه عاشقان به شب راز
كنند
|
گرد در باب دوست پرواز كنند
|
هر جا كه درى بود به شب در
بندند
|
الا كه در دوست رابه شب باز
كنند
|
آن كس كه تو را شناخت جان
را چه كند
|
فرزند و عيال و خانمان را
چه كند
|
ديوانه كنى هر دو جهانش
بخشى
|
ديوانه تو هر دو جهان را چه
كند
|
بعد از مدتى حسينيه پر از انسان هاى عاشق مى شد و مى ديدى كه
آنها مشغول نماز شب و عبادت مى شدند. البته اين اقدام شهيد
لطفى اعتراض هيچ كس را در بر نداشت بلكه همه خوشحال هم مى
شدند و خدا را شكر مى كردند كه در كنار چنين انسان هاى مخلصى
زندگى مى كنند. |
عبدالله رضايى فرد
ايام عمليات قدس 3 بود كه در اورژانس فاطمه زهرا (س ) برادرى
را آوردند كه هر دو دست او قطع شده بود.
وقتى او را براى اتاق عمل آماده مى كردند، ايشان را بر روى
برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند. مسؤ ول تعاون آمد تا
از اين رزمنده سؤ الاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب
نمى داد و راحت خوابيده بود. همگى فكر كرديم شايد شهيد شده
باشد. به دنبال آن بوديم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و
احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنيم . ناگهان ديديم كه
چشمانش را باز كرد و با يك متانت خاص گفت :
برادر! ببخشيد كه جواب شما را ندادم ،
چون فكر مى كردم اگر به اتاق عمل بروم شايد وقت زيادى طول بكشد
و نمازم قضا مى شود. آن موقع كه شما سؤ ال كرديد مشغول خواندن
نماز بودم . |
حجت الاسلام و المسلمين ابوالقاسم
اقباليان
در سال 1362 در عمليات خيبر در يك محاصره شديد و خطرناك قرار
گرفتيم . هر كدام از رفقا دلواپس بودند و نگران .خلاصه با
پيشنهاد يكى از برادران ما سه نفرى به نماز
حاجت ايستاديم و نماز خوانديم .
بعد از اين نماز بود كه كارها تا حد زيادى بر ما آسان شد و
موفق شديم از آن وضعيت نجات پيدا كنيم . |
حجت الاسلام و المسلمين ابوالقاسم
اقباليان
در عمليات بيت المقدس 6 در منطقه ماووت عراق سرماى بسيار سختى
حاكم بود. شبى در حال حركت به سمت خط مقدم هنگام نماز صبح فرا
رسيد. در آن شرايط سخت و در زير آتش دشمن به نماز مشغول شديم و
عجب نماز با صفا و بى ريايى بود سرما. طاقت فرسا بود و آب نبود
و حتى براى يافتن خاك جهت تيمم مشكل داشتيم . ولى باز هم نماز
فراموش نشد. |
حسين عرب
در يكى از مناطق عملياتى بوديم كه روزى دو پيرمرد به ما ملحق
شدند. اين دو پيرمرد از مناطق بسيار محروم آمده بودند و با
برخى از مسائل شرعى آشنا نبودند و عادت كرده بودند طبق عرف
روستاى خودشان عبادت را انجام بدهند. روزى ديديم كه خودشان دو
نفرى در حال خواندن نماز جماعت هستند؛ ولى علاوه بر غلط بودن
حمد و سوره ، حتى ترتيب ركوع و سجود را نيز رعايت نمى كردند و
گاهى ماءموم ، از امام پيش مى افتاد.حتى به ما مى گفتند كه
شما چرا به جماعت ما نمى پيونديد.ما در صدد آموزش احكام به آن
ها بر آمديم ، ولى نه به طور مستقيم ، بلكه به سبك آموزش امام
حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام به آن پير مردها. به
يكى از دوستان گفتيم شما هنگام نماز برو جلو و ما مثل كسانى كه
هيچ مساءله شرعى و فقهى نمى دانند، از شما سؤ ال مى كنيم و شما
جواب بدهيد.
وقتى اين كار را انجام داديم و دو پير مرد متوجه شدند اغلب
كارهاى عبادى آن ها اشتباه است ، دو دستى زدند توى سر خودشان
.آن دو پير مرد با كمال تواضع و فروتنى گفتند شما بايستيد جلو
تا ما اقتدا كنيم . واز آن روز به بعد در پى يادگيرى مسائل
برآمدند و كم كم بسيارى از احكام را فرا گرفتند.
بعدا فهميديم نه تنها خودشان در اين مسائل خبره شده اند. بلكه
در حال آموزش به اهالى روستاى خود نيز هستند. |
حسين عرب
رفتار او الهى شده بود. با زمينيان انسش را بريده بود. چهره
خدايى اش بر همگان آشكار بود.او پيش از همه به نماز اهميت مى
داد. وقتى صداى اذان بلند مى شد رنگش برافروخته مى شد و به
چيزى جز انس با محبوب نمى انديشيد. از دوستان شنيدم كه در يكى
از شب ها بر او غسل واجب مى شود و اين در حالى بود كه آب در
منطقه يخ بسته بود و امكان غسل كردن وجود نداشته است ، ولى او
يخ را مى شكند و خود را پس از غسل با آب يخ ، براى نماز
عارفانه آماده مى سازد. تنور عشق او با آب هاى يخ بسته نيز
خاموش شدنى نبود.
اين شهيد وارسته و عاشق برادر رزمنده حاج قربان كورشى از لشكر
انصارالحسين بود.
روح بزرگ اين شهيد عاشق در حصار تن امكان ماندن نداشت . |
عباس عرب
يك روحانى در گروهان ما بود. او هميشه تاءكيد داشت در يك نقطه
خاص عبادت كند و به همين دليل گوشه اى را انتخاب كرده بود و در
آن جا نماز مى خواند و قرآن تلاوت مى كرد.
يكى از دوستان مى گفت يك شب به او گفتم كه چرا شما هميشه همين
جا نماز مى خوانيد و در همين مكان مى مانيد. ناگهان ديدم او
قرآن را با احترام بست و با تبسمى مليح پاسخ مرا داد.من چند
قدمى از او دور شدم و بعد از چند لحظه خمپاره اى دقيقا در آن
محل خورده و او در محل نيايش و تلاوت قرآن خود به شهادت رسيد.
شايد او مى دانسته كه اين مكان محل عروج اوست كه آن قدر مقيد
به عبادت در همين محل بود. روحش شاد. |
عباس عرب
در عمليات خيبر در محور طاييه بوديم .
عمليات شروع شده بود. يك شب بعد از حمله در داخل سنگر كه سقف
خيلى كوتاهى داشت و رزمندگان بايستى نشسته نماز مى خواندند،
يكى از رزمندگان به نام شهيد حسين نانكلى گفت :
بچه ها من مى روم بيرون سنگر نماز
بخوانم ، اين جا در اين سنگر كوتاه نماز به من حال نمى دهد و
نمى چسبد.
رفت بيرون چفيه خود را باز كرد و مشغول نماز شد. در حين نمازش
چند گلوله خمپاره در نزديكى هاى سنگر اصابت كرد ولى او تكان
نخورد و نمازش را به پايان رساند. او هيچ آسيبى نديد و تازه
بعد از نماز فهميديم متوجه خمپاره هم نشده است . |
سال
1364 به همراه لشكر 43 امام على عليه السلام در منطقه جوانرود
و پاوه بودم .
فرمانده لشكر خطاب به نيروها فرمودند:
هر زمانى كه خواستيد به مناطق جنگى اعزام شويد حتما دو ركعت
نماز شكر به جا آوريد؛ چون خيابان ها و جاده هايى كه راه
اندازى شده و الان در حين عبور و استفاده از آن هستيم ، محصول
زحمت برادرانى است كه راننده بولدوزر و لودر بوده اند و در اين
راه به شهادت رسيده اند. بنابراين با وضو بودن و در هما حال
نماز شكر به جا آوردن از وظايف كوچك ماست و ما بايد قدرشناس
باشيم . |
عباس عرب
عمليات والفجر شش در منطقه دهلران صورت گرفت كه يك عمليات
ايذايى بود، ولى بسيار مهم بود؛ چون اين عمليات ، عمليات خيبر
را تكميل مى كرد.
يك شب فرمانده عمليات سپاه كه در آن زمان جناب آقاى شمخانى
بود، با يك فرمانده هلى كوپتر به يكى از مقرهاى تاكتيكى لشكر
25 كربلا آمد.
ما به استعداد يك لشكر در اين منطقه مستقر بوديم . آن شب قرار
بود آقاى شمخانى با فرماندهان تيپ ها جلسه بگذارند و عمليات را
تشريح كنند. پيك هاى فرماندهان در سنگر بودند، ولى خود
فرماندهان نبودند. آن ها هر يك براى خود جايى را انتخاب كرده
بودند و مشغول نماز شب بودند.
پيك ها فرستاده شدند و فرماندهان را يك به يك در حالى كه بر
روى سنگ ها و شن ها مشغول نماز و مناجات بودند، پيدا كردند و
آن ها را براى جلسه به سنگر فرماندهى دعوت كردند.
بعد از توجيه و تشكيل جلسات ما وارد عمليات والفجر شش شديم . |
محمد رضا رحيمى
در سال 1365 بود كه براى اولين بار توفيق يافتم در جبهه حاضر
شوم . اين اعزام مصادف شده بود با حمله مجدد دشمن به شهر مهران
و به تصرف در آوردن آن . به همراه يكى از يگان ها از جنوب به
غرب اعزام شديم كه اين جا به جايى جهت دفع دشمن و جلوگيرى از
تجاوز بيشتر آن ها بود.
اتفاقا ماه مبارك رمضان در خرداد ماه همان سال و همزمان با اين
حملات و جا به جايى ها واقع شده بود. رزمندگان روزها را روزه
بودند ولى با اين كه فرصت افطار تا اذان صبح زمان زيادى نبود،
ولى اصلا از برنامه هاى عبادى شبانگاهى خودشان غافل نمى شدند.
از جمله اين رزمندگان برادرى بود به نام شهيد رمضانعلى نورى .
اين شهيد عزيز به همراه ساير رزمنده ها بسيار مفيد به انجام
دعاها و آداب ماه مبارك بود. شب ها در كناره ديواره بيرونى
سنگرها آن چنان عارفانه و مخلصانه پروردگار خويش را مى خواند
كه مشخص بود كاملا از دنيا بريده است . راز و نيازهايش به ويژه
در نمازهاى شب هاى قدر ديدنى بود.عده زيادى دعاى جوشن كبير مى
خواندند؛ عده اى به راديو گوش مى كردند و خلاصه آن چنان در
مقابل قدرت لايزال الهى زار مى زدند كه گويى در دنيا نيستند.
مهم ترين عامل وصل آن ها هم همين نمازها و تكبيرة الاحرام هاى
واقعى آن ها بود.وقتى وارد نماز مى شدند ديگر هيچ چيز را نمى
ديدند.
به ويژه كه روزها را روزه داشتند و فضا هم بسيار مناسب بود.
هر فردى كه اين صحنه هاى زيبا را مى ديد شايد براى او روايت
فتح مكه تداعى مى شد.آن ها حتما مصر بودند كه دعاى هر روز،
نمازهاى شب قدر و دعاى سحر فراموش نشود.
آرى اين بود سر هجرت عاشقان الله كه با وجود هجوم يكپارچه دشمن
، و تغذيه بسيار اندك توانسته بودند دل از دنيا ببرند و در دل
نيمه شب اشك فراق بريزند.
رفتند تا به درگه معشوق
عاشقان
|
ما مانده ايم و يك دل
پرسوز، واى ما |
|
محمد رضا رحيمى
ارديبهشت سال 1365 مقر گردان كربلاى شاهرود در حميديه اهواز
بود. حدود ساعت 9 الى 10 صبح بود كه خبر دادند گردان آماده باش
اعلام كرده است و فهميديم كه به گردان ماءموريتى داده شده است
. تا حدودى اذان ظهر خود را آماده كرديم .
موقع اذان همه بچه ها در حسينه گردان تجمع كردند.
يكى از برادران بسيجى در كنارم در حال خواندن نماز بود كه از
زمان گفتن تكبيرة الاحرام صداى به گريه اش قطع نشد و تا شعاع
چند متر صداى گريه اش مى رسيد. در هنگام قنوت بود كه گريه اش
به فرياد تبديل شد و با صداى هق هق بلندى گريه مى كرد. در شب
عمليات به منطقه مهران اعزام شديم و اين برادر بسيجى كه رجبعلى
سلمانى نام داشت در اين عمليات به شهادت رسيد .
بعد از چهل روز پيكر مطهرش كشف شد و در شاهرود تشييع شد.روحش
شاد. |
محمد رضا رحيمى
پس از عمليات والفجر مقدماتى در يكى از مقرها مستقر بوديم .
يك روز باران تندى باريد و آب زيادى وارد سنگرها شد. در اثر
ورود آب بخش زيادى از پتوها خيس شد و شب براى خواب با كمبود
پتو مواجه شديم .
نيمه هاى شب بود كه از سردى هوا از خواب بيدار شدم و متوجه شدم
يكى از برادران نيز بيدار است . او آرام از رختخواب خود برخاست
و هر سه پتوى خود را به روى ديگر رزمندگانى كه از سرما مچاله
شده بودند انداخت . من هم بى نصيب نماندم و يكى از پتوها را به
روى من انداخت .
فكر كردم صبح شده كه او از خواب بيدار شده است و پتوهاى خود را
به روى ديگران مى اندازد. ولى ديدم رفت بيرون ، وضو ساخت و
مشغول نماز شب شد.
او شهيد غلامرضا ابراهيمى بود كه آن شب هم بعد از اين ايثار تا
اذان صبح به عبادت و تهجد و راز و نياز مشغول بود. روحش شاد. |
محمد رضا رحيمى
من در دوران نوجوانى يعنى 17 يا 18 سالگى توفيق حضور در جبهه
را پيدا كردم .حقيقتش در بحث نمازهاى نافله و مستحبى مثل نماز
شب زياد اطلاعاتى نداشتم .
يك شب در يك كانال بسيار نزديك به دشمن نگهبان بودم كه خوابم
برد. در حالت خواب و بيدارى بودم كه از ترس خشكم زد. فكر كردم
اين فردى كه در حال نزديك شدن به من است از نيروهاى دشمن است و
از غفلت من استفاده كرده و قصد اسير كردن مرا دارد. همين فكر
باعث ترس من شديد من شد. ولى وقتى نزديك نزديك شد، ديدم از بچه
هاى خودى است و وقتى متوجه شد خوابم برده از من خواست كه به
عقب برگردم .
در آن اوضاع و احوال اصلا از نظر روانى در وضعيت خوبى نبودم .
به همين دليل به محلى كه براى برگزارى نماز بر پا شده بود (در
محل استقرار نيروهاى خودى و عقب تر از آن كانال ) رفتم و تا
بخوابم . تازه خوابم برده بود كه با صداى شيون و زارى از خواب
پريدم . ديدم يكى از دوستان نزديكم در حال گريه با صداى بسيار
بلند است . من كه كنترل اعصابم را از دست داده بودم با پرخاش و
سر صدا به او معترض شدم .
علت ناراحتى من هم به خاطر فكر اشتباهم بود. من گمان كرده بودم
او دلش براى خانواده اش تنگ شده و به همين دليل به او گفتم تو
كه طاقت تحمل دورى از خانواده و شهرت را ندارى چرا به منطقه
آمده اى ؟ فردا برگرد عقب .
فردا كه حالم بهتر شده و به اعصاب خودم مسلط شدم ، فهميدم چه
اشتباهى كرده ام .بله او در حال مناجات با خداوند و نماز
خواندن بود و اصلا متوجه حضور من هم نشده بود. هنوز هم هر وقت
او را مى بينم به ياد آن شب مى افتم و كلى شرمنده مى شوم . |
محمد رضا رحيمى
در منقطه گيلان غرب ، منطقه اى بود به نام تنكاب . نوجوان
بسيار مؤ من و با صفايى آن جا بود كه خيلى اهل تهجد و نماز شب
بود و همچنين نسبت به نيروها و حقوق برادران دينى و مراعات آن
و گذشت و ايثار و فداكارى نسبت به آن ها تلاش فراوان داشت .
يكى از خصوصيات اين نوجوان اين بود كه وقتى براى نماز شب بيدار
مى شد دلش مى خواست ديگر رزمندگان را هم بيدار كند. او شيوه
خوبى را براى اين كار انتخاب كرده بود. در نيمه شب نزديك اذان
صبح گوشه اى از سنگر مى نشست و شروع مى كرد به تلاوت آيات
شريفه قرآن كريم با صداى زيبا و آهسته . از آن جا كه نزديك
اذان و وقت نماز بود و علاوه بر آن صداى دلنشينى هم داشت
برادران ديگر هيچ اعتراضى نمى كردند و با كمال ميل از خواب
برمى خاستند و نماز شب مى خواندند. |
عليرضا داج
در زمان
اسارت ، بعثى ها از خواندن نماز و قرآن و حتى صلوات فرستادن ما
وحشت داشتند و مانع اين كارها مى شدند.
در آسايشگاه هاى 50 نفرى ما، خواندن نماز جماعت ممنوع بود، آن
ها طورى براى ما برنامه ريزى كرده بودند كه در هر گوشه فقط يك
نفر بايد نماز مى خواند. يعنى چهار گوشه فقط چهار نفر.با اين
برنامه مثلا نماز و مغرب و عشاى ما تا ساعت 12 شب طول مى كشيد.
يك شب يكى از اسرا كه از ناحيه چشم جانباز و مجروح بود در گوشه
اى مشغول نماز شد و نفر قبل از او را كه در آن جا بود نديد.
سرباز آسايشگاه اين را ديد و ارشد آسايشگاه را صدا زد و او را
به باد ناسزا گرفت كه چرا در كنار هم نماز مى خوانيد و اين در
حالى بود كه همان دو نفر هم با فاصله نسبتا زيادى از هم مشغول
نماز بودند. فردا آن برادر را با كابل و وسايل ديگر كتك زدند.
در مورد تلاوت قرآن اگر از ساعت 9 شب بعد كسى را مى ديدند
تنبيه سفت و سختى مى شد و در مورد روزه گرفتن هم ما اجازه
برخاستن قبل از اذان صبح را نداشتيم ، ولى اگر كسى مى توانست
مقدار كمى نان از روز نگه دارد شب در زير پتو مخفيانه آن را مى
خورد تا بتواند روزه بگيرد. |
محمد رضا رحيمى
در سال 1359 ما از گروه ابوذران 22 بهمن از شاهرود به منطقه
گيلان غرب اعزام شديم . ما كه خود را براى عمليات آماده مى
كرديم در كف دره اى مستقر بوديم . تعداد ديگرى نيرو نيز از شهر
ديگرى به ما پيوستند. محل استقرار ما مخفى بود، ولى بعد از چند
روز دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد.
ما چادرهايى داشتيم ، ولى سنگرهاى حفره روباهى نيز درست كرده
بوديم كه در هنگام خطر به آن جا پناه ببريم . كمى دورتر از
چادرها هم مكان مسطحى را براى اقامه نماز در نظر گرفته بوديم .
يك روز مشغول نماز بوديم كه خمپاره هاى عراق در اطراف چادرها و
سنگرهاى ما فرود آمد. بلافاصله بعد از نماز و با توجه به اين
كه اواخر نماز هم بود به سنگرها پناه برديم .بعد از گذشت چند
ثانيه يك خمپاره 120 ميلى مترى به محل اقامه نماز اصابت
كرد.اگر اين خمپاره چند ثانيه زودتر به آن جا مى خورد اعضاى
گروه ما بسيار كم مى شد و احتمالا مجروح و شهداى زيادى مى
داشتيم .
بعد از چند روز، عمليات ما انجام شد و تاءثير شگرفى در منطقه
به جا گذاشت اگر چه شهدايى مثل عباس ملكى ، شهيد رسولى ، و
شهيد محمدزاده را تقديم كرديم . |
محمد رضا رحيمى
مدتى بود كه در منطقه دشت عباس بوديم و از عمليات خبرى نبود.
فرصت خوبى بود كه نمازخانه اى درست كنيم . قبلا لودر جايى را
براى نمازخانه كنده بود و ما هم مشغول صاف كردن آن شديم . ظهر
بود كه يكى از بچه ها رفت بالاى سنگر فرماندهى و مشغول اذان
گفتن شد. من چكش واره را برداشته بودم كه داخل سنگر ببرم .
از همه طرف بچه ها در حال حركت به سمت نمازخانه اى بودند كه
چند روزى بود مشغول تكميل آن بوديم .
در همين اثنا بود كه صداى خمپاره اى بلند شد. با توجه به تجربه
اى كه داشتيم و حدود و محل فرود خمپاره را مى دانستيم همگى خيز
رفتيم . من خيلى سريع در عرض چند ثانيه خود را به قسمتى از
نمازخانه كه ساخته شده بود و چند مترى بيشتر با من فاصله نداشت
رفتم و به داخل آن جا خيز برداشتم .
گلوله دقيق خورد نزديك آن جا و دست من مورد اصابت تركش قرار
گرفت ، ولى آسيب ، خيلى جدى نبود، بچه ها آمدند و گفتند ما فكر
كرديم كه ديگر تو هم رفتى و از اين كه مرا زنده مى ديدند
خوشحال بودند.
نماز آن روز را با حال و اشتياق بيشترى برگزار كردند و بنده را
نيز با آمبولانس به بيمارستان انتقال دادند.
آرى ! نمازخانه باعث شد كه آن روز از اصابت تركش در امان بمانم |
سيد محمد مير محمد على
عمليات كربلاى پنج بود. در يك كانال پناه گرفته بوديم و فاصله
ما با عراقى ها كم تر از 200 متر بود. شهيد حميد باقرى بالاى
كانال ايستاده بود. صدايش زديم حميد بيا داخل كانال . اين جا
امن تر است .ممكن است هدف قرار بگيرى . او در جواب گفت :
هر چه خدا بخواهد همان مى شود
بعد از چند دقيقه او آمد پايين و در پشت كانال مشغول نماز شد.
در همين حين خمپاره يا كنارش خورد و به شهادت رسيد. ما خواستيم
خود را به بالاى سر او برسانيم كه خمپاره ديگرى درست روى پيكر
مطهرش خورد و همچون گلى او را پرپر كرد. بعد از مدتى به صحبت
او فكر كردم كه مى گفت هر چه خدا بخواهد همان مى شود.
وقتى در معرض ديد و تير بود هيچ اتفاقى نيفتاد، ولى هنگامى كه
از ديد و تير خارج شد، در هنگام نماز به شهادت رسيد و باز هم
ثابت شد، هر چه خدا بخواهد همان مى شود. |
مطلبى
در پايگاه قدس در گردان شهيد اشرفى جهت استراحت و آمادگى جهت
عمليات بوديم .معمولا نيروها در چادر استراحت مى كردند.
تداركات نيروها در آن منطقه بسيار كم بود و به اندازه كافى
امكانات موجود نبود. از جمله اين كه به هر چادر طنابى بود و به
آن طناب آفتابه اى را كه جهت وضو و دستشويى بود مى بستند.
فقط افراد همان چادر مى توانستند از آن آفتابه استفاده كنند.
روزى يكى از افراد چادر ما در صبحگاه مشغول اذان گفتن بود كه
ديد يك رزمنده كه عضو چادر ما نيست در حال بردن آفتابه است .
او كه به اشهدا ان لااله الله رسيده بود با بانگ رسايى فرياد
زد: آهاى آفتابه را كجا مى برى ؟
چون وقت اذان بود و مى ترسيد بچه هاى چادر خودمان به نماز
نرسند. |
حجت الاسلام و المسلمين ابوالقاسم
اقباليان
يك روز شهيد شيخ اكبر آمبرين در مسجد جامع خرمشهر مشغول نماز
بود خمپاره اى به نزديك ما اصابت كرد، ولى او به نمازش ادامه
داد.
بعد از نماز وقتى به او اعتراض كرديم كه چرا نمازت را قطع
نكردى و نشكستى : للّه للّه گفت اصلا من متوجه نشدم كه خمپاره
اى در اين نزديكى ها فرود آمده است .
للّه |
يدالله احمدى
سال 1361 قبل از عمليات محرم بود كه رزمندگان خود را براى
عمليات اماده مى كردند. من نيز در تيپ 17 على بين ابيطالب
(لشكر 17 فعلى مستقر در قم ) بودم كه در آن روزها در كارخانه
سپنتا مستقر شده بوديم . رزمنده ها در محوطه كارخانه چادر زده
بودند، اما سالن بزرگى وجود داشت كه معمولا نماز جماعت در داخل
آن برگزار مى شد.
گاهى وقت ها بعد از نيمه هاى شب كه از خواب بيدار مى شديم وقتى
نگاهت به داخل سالن مى افتاد، ابتدا فكر مى كردى نماز جماعت
داخل سالن برگزار مى شود، اما بعدا به خود مى آمدى كه اكنون
وقت هيچ كدام از نمازهاى يوميه نيست .بلكه همه در حال نماز شب
هستند.
به هر قسمت سالن چشمت مى افتاد شاهد راز و نياز بسيجيان و
رزمندگانى بودى كه غرق در معشوق خويش بودند. آيا آن ها از خداى
خود مقام و موقعيت مى خواستند؟ آيا دنبال مال دنيا بودند؟
آيا...
آن ها به قول شهيد بهشتى مرغان آغشته به عشقى بودند كه جايشان
در اين دنيا نبود.
آن ها طورى راز و نياز مى كردند و در اين راز و نيازها اشك مى
ريختند كه گويى عزيزترين شخص خود را از دست داده اند.اما همين
عاشقان در صحنه هاى نبرد وقتى زمان موعود فرا مى رسيد شبانگاه
بر قلب دشمن مى زدند و با تمام قدرت و ايمان دشمن را به زانو
در مى آوردند.
اين قدرت و انگيزه ايمان چيزى نبود مگر اثرات همان مناجات
شبانه و همان روابط عبد و معبود. |
تاءثير فرمانده در معنويات
|
نعمت الله عباسى
چند روزى بود كه براى ماءموريت به لشكر 17 رفته بودم . شب اول
را بنده در حسينيه خوابيده بودم . در حالت خواب و بيدارى بودم
كه ديدم عظيم رزمندگان مشغول نماز هستند. آن قدر جمعيت زياد
بود كه فكر مى كردى نماز جماعت است .
اين نمازها و التماس ها تاءثير عمده خود را از فرمانده شهيدان
آن لشكر گرفته بود.شهيد بزرگوار زين الدين آن چنان مخلص بود كه
بر روى نيروهاى زير دست اين گونه تاءثير گذار بود. به طورى كه
نمازهاى شبانه اين لشكر در آن موقع زبانزد شده بود. |
على اكبر قاسمى
يك سنگر با سقف كوتاه داشتيم . لطيفه ما در اين سنگر اين بود
كه مواظب باش موقعى كه از ركوع بر مى خيزى آخ نگويى كه نمازت
باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف كوتاه بود به زحمت و با
مشقت نماز مى خوانديم و ممكن بود در اثر درد گرفتن كمر هنگام
برخاستن بگوييم آخ كمرم . |
محمد ايوبى راد
در آذر ماه سال 1361 در جبهه نفت شور مقابل پاسگاه سلمان در
واحد ادوات تيپ 18 ثامن الائمه مشغول خدمت بوديم .در بين ما
برادرى به نام حميد شهير طوسى بود كه بعدها به فيض شهادت نائل
آمد.
روزى در يك سنگر رو باز حدود چهار پنج نفر مشغول نماز بوديم كه
به ناگاه صداى فرود يك خمپاره در نزديكى هاى سنگر به گوش رسيد
تا جايى كه گرد و غبار حاصل از اين افتخار اجازه ديدن هيچ چيزى
را به ما نداد. به همراه عده اى از بچه ها بلافاصله متفرق شديم
و بعضى ها هم سريعا دراز كشيدند.
بعد از فرونشستن گرد و غبار و سر صدا متوجه شديم كه حميد به
نمازش ادامه مى دهد. خوب كه دقت كرديم ديديم از پاى چپش خون
جارى شده .هر چه او را صدا زديم متوجه نشد، تا اين كه نمازش را
تمام كرد.بعد از صحبت ها و عكس العمل ها او متوجه شديم اصلا
صداى انفجار و حوادث بعد از آن را احساس نكرده از حضور قلبش
چيزى كم نشده ، حتى متوجه نشده بود كه مجروح شده و پاى او در
حال خونريزى بوده و هست . بعد از چند دقيقه كه اوضاع آرام شده
بود او و تعدادى ديگرى از مجروحان در حال حمل شدن جهت مداوا
بودند كه اين شهيد بزرگوار بر روى برانكارد از حال رفت و بى
هوش شد. |
حسين عرب
يك روز جهت سركشى به منطقه كوشك رفته بودم . در اين منطقه با
عراقى ها درگيرى دائم داشتيم . اما چند ماهى بود كه بچه هاى ما
منطقه را گرفته بودند و آن جا آرام بود. اما هيچ كدام از دو
طرف آن جا مستقر نبود.
در محلى به نام پيچ ابرويى (به علت جدا شدن از خاكريز به اين
نام خوانده مى شد) من جايى را ديدم كه شبيه سنگر بود. وقتى
نزديك تر رفتم متوجه حضور يك برادر رزمنده شدم كه در حال سجده
بود؛ ولى وقتى نزديك تر شدم ديدم او در همان حال به شهادت
رسيده است .
من به طور دقيق مطلع بودم كه حدود 70 روز است كه حتى يك نيروى
خودى اين طرفه ها نيامده و آخرين نيروهايى هم كه اين جا بوده
اند از تيپ 33 الهمدى وارد اين جا شده بودند، ولى بعد به عقب
رفته و عقب تر مستقر شده بودند.
مهم ترين ويژگى هاى اين شهيد سه چيز بود: يكى اين كه حتى او از
حالت سجده خود خارج نشده بود.دست ها و پيشانى هنوز در موضع خود
بود.دوم اين كه بدن او طراوت و شادابى خود را حفظ كرده بود و
سوم اين كه از بدن او هيچ بوى بدى به مشام نمى رسيد.
من كه فرصت نداشتم او را به عقب ببرم ، به بچه ها اطلاع دادم
كه در اين منطقه يك شهيد داريم و آن هم تاءييد كردند كه از 70
روز پيش هيچ كس به آن جا نرفته و با ذكر ويژگى ها متوجه شديم
كه او از شهداى همان تيپ بوده است . |
قاسم زيد كاشانى
در مرحله چهارم عمليات نصر.بنده مجروح شدم و قدرت هيچ گونه
حركتى را نداشتم .از طرفى به علت كوهستانى بودن منطقه و زير
آتش گسترده دشمن بودن و فاصله نزديك ما با عراقى ها از ساعت
حدود 30/10 دقيقه صبح تا نزديكى هاى غروب در منطقه بودم و نمى
توانستم به عقب برگردم .
با بدن خسته و مجروح تيمم كردم و نماز ظهر و عصر را خواندم .آن
نماز با آن وضعيت برايم بسيار معنوى و خاطره انگيز بود و هرگز
آن را فراموش نمى كنم . |
اسماعيل غفورى
روزى تركش خمپاره 60 به سر جوانى برخورد كرد.من سريعا بالاى سر
او حاضر شدم و سر او را به روى دستم گرفتم .او در حال جان دادن
گفت : يا صاحب الزمان و نيز در
ادامه گفت : من نمازم را خوانده ام . به
جوانان بگوييد نماز يادشان نرود و نماز را سبك نشمارند.للّه
|
اسلام نجارى
در مرحله دم عمليات والفجر چهار يكى از رزمندگان كه در گروهان
خط شكن بود، موقع نماز صبح وقتى كه اوج درگيرى بود شروع به
خاندان نماز به صورت نشسته كرد.
هنگامى كه جهت ركوع خم شد تيرى به سر او اصابت كرد و به شهادت
رسيد. |
داود اصغرى آزاد
انجام عمليات محرم قطعى شده بود.
برادران سر از پا نمى شناختند و با روحيه بسيار بالا مشغول
آماده كردن خود بودند. رزمنده اى در بين ما بود كه با همه فرق
داشت . او واقعا عاشق بود.از آن جايى كه عمليات هم در ماه محرم
بود او دائم در حال نماز و نيز عزادارى و گريه بر اهل بيت بود.
يك شب دعاى توسل پنج نفرى خوانديم . اين دعا واقعا دلچسب بود و
باعث تقويت روحيه ما شد. بعد از اتمام دعا اين برادر به ما گفت
:
شما يك چرت بزنيد من بيدار هستم
ما خوابيديم ولى او مشغول نماز شب و عبادت شد. سرانجام اين
برادر عاشق در همان عمليات به فيض شهادت نائل آمد. |
على طالبى
قبل از مرحله سوم عمليات كربلاى پنج ، بنده به عنوان مسؤ ول
تسليحات گردان كميل بن زياد بودم .
روزى جلوى چادر تداركات نشسته بودم . يكى از رزمندگان گردان در
فاصله چند مترى مشغول نماز بود. چنان حال خوشى داشت كه طيفى از
نور در صورت او مشاهده كردم . |
شهيد على اصغر توليت
دو تن از رزمندگان شهيد به نام هاى عبدالحسين پيشگر و حسين على
اكبرى بودند كه اين دو با هم وارد آموزش شدند. دو نفر آن ها از
يك محل و به قول معروف بچه محل بودند.
شهيد اكبرى خيلى شوخ طبع بود. اين شهيد آن قدر شوخ طبع بود كه
فكر مى كردى به زور نماز مى خواند، اما خودم يك شب شاهد بودم
كه آن چنان زار مى زد و گريه مى كرد كه گويى عزيزترين دوستانش
را از دست داده است .
شهيد پيشگو هم كه داراى روحيات معنوى خوبى بود از شهيد اكبرى
مسن تر بود، ولى هر دو، عشق عجيبى به انقلاب و دفاع مقدس
داشتند.
ما به همراه آن دو رزمنده حدود 80 نفر بوديم كه در پادگانى در
تهران استقرار داشتيم و نوبتى ، هر از چند گاهى به جبهه مى
رفتيم . تازه از جبهه برگشته بودند كه مشخص شد عمليات آزادسازى
خرمشهر قرار است انجام شود. با اصرار فراوان از من خواستند كه
دوباره بروند جبهه . ولى من قبول نكردم و مجوز حضور در جبهه را
به آن ها ندادم و گفتم : حتما بايد همين
جا بمانيد كه به شما نياز داريم .
آن ها كه ديده بودند نمى توانند از من اجازه بگيرند بعد از ظهر
رفته بودند جمكران . آن جا از آقا امام زمان (عج الله تعالى
فرجه ) خواسته بودند كه آن ها را به منطقه راه دهد. نمازى
خوانده و اشكى ريخته بودند و همان شب مجوز را از آقا امام زمان
گرفته بودند. فردا من كمى كار داشتم و دير رفتم سر آموزش .آن
ها از غيبت من نهايت استفاده را كرده و از يكى ديگر از برادران
اجازه گرفته بودند. من كه ديرتر آمدم پادگان متوجه غيبت آن ها
شدم و وقتى از علت غيبت آن ها پرسيدم گفتند:
رفته اند جبهه للّه
آرى ! رفتند و ديگر برنگشتند. در عمليات آزادسازى خرمشهر به
شهادت رسيدند و ثابت كردند كه با عشق به خوبى ها و تضرع به
درگاه دوست مى توان وارد حريم يار شد و در كنار صالحان و شهداء
قرار گرفت . |
سيد مرتضى ميريان
در يك عمليات در موقعيتى كه خواستيم از خاكريز خود جدا شويم و
به سمت دشمن يورش ببريم .فرمانده ما كه بعدا شهيد شد گفت :
هر كس وضو ندارد همين جا با اين خاك
ها تيمم كند؛ چون كار ما مثل نماز است و با وضو بودن مهم است
اين مطلب كه در سال 1359 براى من اتفاق افتاد تا آخر جنگ درسى
بود فراموش ناشدنى و هميشه اطرافيانم را به دائم الوضو بودن
ترغيب مى كردم . |
جهاندار مالاميرى
آن چه من مى خواهم بگويم شايد خاطره نباشد و در واقع وصف حال و
شور علاقه رزمندگان جهت آماده شدن براى نمازهاى جماعت در صحنه
هاى نبرد است .
از پادگان دو كوهه در خاطر دارم كه نسبت بين دستشويى ها و
تعداد رزمندگان واقعا نامتناسب بود. در هر يك از اوقات نماز
ديده مى شد كه دلاوران عرصه هاى نبرد با چه حالى ، دقايقى و
حتى ساعتى قبل از اذان خود را براى نماز آماده مى كردند.
همان طور كه ذكر شد تعداد دستشويى ها كم بود و مى بايستى در صف
هاى طولانى انتظار مى كشيدى ، تا بتوانى وضو بگيرى و آماده
نماز شوى .
اگر نبود عشق به نماز و اگر رزمنده ها به اهميت و ثواب نماز
جماعت پى نبرده بودند، هيچ گاه اين صف هاى طويل تشكيل نمى شد.
همين انتظار زياد، خود مى توانست مانعى باشد جهت عدم حضور در
نماز اول وقت . اما از آن جايى كه حلاوت نماز و سخن گفتن با
خالق در جان تك تك رزمنده ها جاى گرفته بود. هر روز شاهد
نمازهاى بسيارى با شكوه و چهره هاى نورانى و لطف و صفاى
بسيجيان و علاقه آن ها به راز و نياز و در عين حال شكوه و هيبت
اين عاشقان بوديم . |
حجت الاسلام و المسلمين ابوالقاسم نيكخو
چند وقتى بود كه در منطقه مريوان بودم .
يكى از مقرهاى نيروهاى ما مدرسه اى بود كه در آن جا استقرار
داشتيم .
من در آن ايام امام جماعت آن مقر بودم .
يك روز تازه براى ما نيرو آمده بود.آن ها با تعاريفى كه شنيده
بودند فكر مى كردند به محض ورود آن ها وضعيت عادى بود و هيچ
مشكلى وجود نداشت .
آن ها خواستند از اين موقعيت استفاده مناسب كرده باشند.
بنابراين شروع كردند به تميز كردن اسلحه ها. موقع نماز مغرب و
عشا شد و يكى از برادران اذان گفت . اين نيروها كه مى خواستند
خود را براى نماز آماده كنند اسلحه هاى خود را به همان حالت
نيمه باز رها كردند و به صف جماعت پيوستند.
نماز در يك مكان بزرگ برگزار مى شد. مشغول نماز شديم كه از
حياط يكى از خانه هاى رو به رو يك آر پى جى شليك شد. با خواست
خدا گلوله آرپى جى به ما اصابت نكرد. نور اين انفجار همه جار
را روشن كرد و بچه ها هم بلافاصله خيز رفتند.
به علت اين كه اسلحه ها نيمه باز بود، ما اسلحه دم دست نداشتيم
.به همين دليل نماز دوم خوانده نشد و ابتدا بالاى پشت بام
تاءمين گذاشتيم و اسحله ها هم جمع شد.نماز دوم به حالت
نيمه آماده باشد برگزار شد و
اسلحه ها در كنارمان قرار داشت . |
محمد حياتى
ما در يك سنگر چهار نفرى بوديم . موقعيت سنگر ما طورى بود كه
زير يك تپه را كنده بوديم و آن جا را به عنوان سنگر انتخاب
كرده بوديم . جنس خاك تپه ها آهكى بود و هر وقت كه باران مى
آمد از سقف سنگر آب مى چكيد و داخل سنگر مى ريخت . ما به كمك
يك مقدار پلاستيك جوى آبى درست كرده بوديم و آب را به بيرون
هدايت مى كرديم .
يكى از همسنگرهاى ما فردى بود مخلص و بسيار مقيد به نماز. هر
روز صبح او زودتر از همه بيدار مى شد و ما را هم براى نماز
بيدار مى كرد و ما هيچ گاه نتوانستيم كه او را براى ناز بيدار
كنيم و او هميشه جلوتر از ما بود.
بعد از نماز به سجده مى رفت و با گريه هايش ما را منقلب مى
كرد.
يك روز در حالت خواب و بيدارى بودم و رفيق ما هم در حال نماز
بود. به ناگاه صدايى آمد و من فكر كردم گلوله دشمن است و به
همين دليل خيلى سريع از سنگر رفتم بيرون . ولى بعد از خروج
ديدم تپه در حال ريزش است و بعد از چند لحظه با صداى بلند كل
سنگر فرو ريخت . چند لحظه اى صبر كردم ولى دوستم بيرون
نيامد.رفتم در داخل سنگر خراب شده ولى با نهايت تعجب ديدم كه
او هم چنان در حال نماز خواندن است و مقدار زيادى خاك و آوار
به روى او ريخته است .
او آن چنان گرم صبحت با خدا بود كه كه حاضر نشده بود نمازش را
قطع كند. او را از زير آوار آوردم بيرون ؛ ولى از تعجب مات و
مبهوت شده بودم . |
حسين يوسفى
سال 61
قبل از عمليات والفجر مقدماتى سوار بركمپرسى هاى تداركات شديم
تا به منطقه عمليات برويم . چون تعدادمان زياد بود و كمپرسى كم
. در نتيجه فقط مى شد در كمپرسى ايستاد. ماشين ها حركت كردند؛
و در حالى كه افراد با تجهيزات كامل از قبيل كوله پشتى ، اسلحه
، كلاه آهنى ، گلوله هاى اضافى و قمقمه و ...ايستاده بودند.
هر كس ذكرى مى گفت و بعضى شوخى مى كردند كه تو فردا شهيد مى
شوى و از همديگر طلب شفاعت مى كردند. مدتى گذشت و اعلام شد وقت
صبح است و چون امكان توقف نبود گفتند همان طور نماز بخوانيد.
كسانى كه وضو نداشتند با خاك روى بدنه كاميون تيمم كردند و در
همان حالت ايستاده و در حال حركت بدون ركوع و سجود، نماز
خوانديم تا به عمليات خللى وارد نشود. |
برادر دو شهيد على باباديابى
روزى
تعدادى از شهدا را به شهر ما، سمنان آورده بودند.برادر شهيد من
على ديابى در تشييع جنازه اين شهدا شركت كرده بود. در بين راه
به من گفت : من دلم مى خواهد روزى شهيد
شوم و نماز جنازه مرا هم با همين شكوه بر پا كنند و مرا تشييع
كنند
همين طور هم شد و او با وجود فرزند سه روزه خود كه هرگز او را
نديد به جبهه رفت و به مقام شهادت نائل شد.
نماز او باشكوه برگزار شد و سپس او را تشييع كرديم ، روحش شاد. |
عزت الله شاكرى
قبل از
عمليات والفجر در اهواز مستقر بوديم . نماز جماعت تمام شده بود
ولى عده زيادى از برادران هنوز مشغول عبادت و تعقيبات بودند.
فرانده ما فردى بود به نام اخوى عرب . و در همان زمان مرحوم
آيت الله طاهرى امام جمعه فقيد شهر شاهرود هم بيش ما بودند.
وقتى كه به اخوى عرب خبر داده بودند كه عمليات خط شكنى به عهده
نيروهاى شماست ، او اين خبر را به آيت الله طاهرى داده بود و
ناگهان ديديم ايشان وارد نمازخانه شد و با گريه بسيار عجيبى
گفت : بچه خوشا به حالتان .بچه ها مژده
دهيد. للّه
و خلاصه نمى توانست خودش را كنترل كند، اخوى عرب هم حضور داشت
. بعد از مدتى كه همه كنجكاو و كنجكاوتر شده بودند خبر فوق را
به ما دادند. نمازخانه با كمك موتور برق روشن مى شد.
اخوى عرب برق ها را خاموش كرد و گفت هر كس مى خواهد مى تواند
برود، چون در اين رفتن برگشتن نيست .ولى بچه ها همه اخوى عرب
را بلند كردند و بسيار خوشحال شدند.
در آن شب ما حادثه اى شبيه كربلا را در نمازخانه خود داشتيم و
چون بلافاصله بعد از عبادت بچه ها هم بود، همگى شاد و مسرور
بودند از اين كه خداوند به آن ها توفيق داده است ؛ توفيق كارى
كه احتمال شهادت در آن بسيار است . |
محمد حسين پور
دوستى
داشتم به نام سيد مهدى ميركريمى .
طلبه باصفايى بود از داستان خراسان ، از حوزه علميه مشهد.
رزمنده اى بسيجى ، پرشور و بسيار فعال بود كه جز عشق جبهه و
جهاد و شهادت چيزى در سر نداشت ، او مسؤ ول تبليغات گردان
الحديد بود كه در عمليات خيبر مفقود الاثر شد. روزى به نزد او
رفتم .از آن جايى كه خيلى اهل عبادت به ويژه نماز بود اثر مهر
روى پيشانى او مانده بود. نمى دانم من سؤ ال كردم يا خودش .در
دنباله بحث و صحبت ، شروع به توضيح درباره لكه پيشانى اش
كرد.او توضيح داد كه پيشانى هم براى من مشكل درست كرده است (
به خاطر زخم و لكه شدن ). گفت : تصميم
گرفتم بروم نزد پزشك و مسئله را با او در ميان بگذارم .رفتم
پيش دكتر و گفتم آقاى دكتر مى شود دارويى به ما بدهى كه اين
زخم روى پيشانى ما و لكه آن خوب شود. دكتر به من و زخم نگاهى
كرد و گفت : برو، برو آقاجان ، لطف كن كم تر پيشانى ات را به
مهرها بكوب .سرت را مى كوبى به مهرها. مهرها را مى شكنى و بعد
پيش دكتر مى آيى كه پيشانى ام زخم شده . (اين مطلب را با خنده
برايم تعريف مى كرد.) |
حسين رحيمى
كربلاى
پنج بود.بنده به عنوان راننده در منطقه حضور داشتم . خبر دادند
همه نيروها آماده باش هستند، ولى در آن مقر به من گفتند كه
كلاه آهنى كم است و شما برويد از خرمشهر كلاه بياوريد. نيروها
تجهيز شدند و عده اى سوار ماشين من شدند. در راه به مقرى
تاكتيكى كه از استحكام خوبى برخوردار بود رسيديم .دوباره
نيروها را سوار كردم و چون نمى شد چراغ ها را روشن كرد با چراغ
خاموش حركت كرديم . در راه ، ماشين با يك تانك خودى برخورد كرد
و آسيب ديد. دوباره آمديم مقر تاكتيكى و يكى از نيروها را كه
راه را بلد بود همراه برديم ، چون از ستون عقب مانده بوديم و
من راه را بلد نبودم . رسيديم به محلى كه بچه ها آن جا توقف
كرده بودند و آن جا بود كه بلد چى گفت من ديگر راه را بلد
نيستم .
خلاصه با زحمت خود را رسانديم به جزيره بوارين . نيروها را
پياده كردم و راهنما هم رفت . به من گفتند تو برگرد عقب .
من ديدم نمازم را حال قضا شدن است . به همين دليل تيمم كردم و
در داخل ماشين در حال راندگى نماز مغرب را خواندم .خمپاره در
دو طرف ماشين به زمين مى خورد و گاهى سرم مى خورد به فرمان .
جاده ناهموار و پر دست انداز بود. در حال دنده عوض كردن مى
گفتم اهدناالصراط المستقيم ؛ در حال فرمان پيچاندن مى گفتم
صراط الذين انعمت عليهم و..
نزديك كربلا بودم و حال و هواى معنوى آن را حس مى كردم . از
طرفى جاده ، جاده شهدا و ياران با وفاى خمينى بود. اين ها دست
به دست هم داد تا نماز مغربم را كه عاشقانه ترين نماز عمرم بود
بخوانم ، بعد از چند لحظه رسيدم به منطقه اى امن تز و آن جا
نماز عشا را خواندم . |
نعمت الله عباسى
اين
خاطره مربوط مى شود به خرداد ماه سال 1360 در آن ايام به همراه
دو نفر ديگر از برادران به عنوان مسؤ ولان دسته هاى يك گروهان
در خدمت جنگ و انقلاب بوديم .
محل استقرار ما شهرك دارخوين بود. در واقع اين محل مقرى بود
جهت استراحت و تجهيز نيروها.
به طور كلى در بين نيروها هميشه افراد شوخ طبع وجود داشتند كه
اتفاقا يكى از اين فرمانده دسته هم داراى همين ويژگى و روحيه
بسيار خوب بود. اسم كوچكش را به خاطر ندارم ؛ اما قبل فاميل او
پرهازى بود كه بعدها شهيد شد. در بسيارى مواقع ديده مى شد كه
اين شهيد بزرگوار با ديگر رزمنده ها يك جا جمعند و مشغول صحبت
هستند.
اغلب صحبت هايشان با خنده نيز همراه بود.
يك روز صبح تازه صداى اذان به گوش مى رسيد كه من از خواب بيدار
شدم . ابتدا رفتم سراغ بچه هاى رزمنده دسته شهيد پرهازى تا آن
ها را براى نماز بيدار كنم . تعدادى را صدا كردم و عده اى هم
خودشان بيدار شدن بودند و يا اين كه با اين سر و صدا از خواب
بيدار شدند. از قيافه هايشان معلوم بود كه سؤ الى دارند و در
واقع همه متعجب بودند.
بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند كه ما يك بار
نماز صبح خوانده ايم ، كه البته خودشان فهميدند چه خبر است .
بله شهيد بزرگوار پرهازى حول و حوش ساعت 2 بامداد بچه ها را
براى نماز صبح بيدار كرده بود و چون همگى خسته بودند، متوجه
ساعت هم نشده بودند. دو ركعت نماز صبح خوانده و خوابيده بودند.
ولى چاره اى نبود. همگى بلافاصله بيدار شدند و وضو گرفتند و
مشغول نماز صبح واقعى شدند. |
على كوهسارى
در سال
1367 هنگام عقب نشينى نيروها و جمع آورى تسليحات از مناطق جنگى
، گاهى جنگنده هاى عراقى از خط مرزى عبور مى كردند و در بعضى
مناطق بمباران هايى انجام مى دادند.
يك روز در سنگرى بوديم كه داخل آن مقدار زيادى مهمات بود.
ناگهان اعلام شد جنگنده هاى عراقى هجوم آورده اند و ما از سنگر
خارج شديم .
صدايى به گوش مى رسيد كه فرياد مى زد حاجى را از سنگر بياوريد
بيرون . اما در همين لحظه بود كه جنگنده عراقى موشك هاى خود را
پرتاب كرد و سنگر مورد اصابت قرار گرفت . ما سريع موضع گرفتيم
كه مورد اصابت تركش ها قرار نگيريم . بعد از چند لحظه كه وضعيت
عادى شد به محل برگشتيم . يك از نيروها گفت برويد داخل سنگر
نيمه ويران و حاجى را بيرون بياوريد. من به همراه يكى از
دوستان سينه خيز رفتيم داخل سنگر و با منظره عجيبى رو به رو
شديم كه جز معجزه الهى نبود.
حاجى در سنگرى كه مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود مشغول
خواندن قرآن و مناجات بود. |
مصطفى صابريان
يك شب
از طرف پاسگاه شهيد چمران مسجد المهدى سمنان گشت زنى مى كرديم
. ماه آن شب در حال خسوف قرار گرفت . از وقتى كه ماه شروع به
گرفتن كرد شهيد بزرگوار على اصغر قاسم پور اسلحه اش را به من
داد و گفت من مى خواهم نماز آيات را همين حالا بخوانم ، شهيد
بزرگوار على اصغر مطلبى هم همراه ما بود.
من و شهيد مطلبى نگهبانى مى داديم و شهيد قاسم پور با گفتن اين
جمله كه معلوم نيست كه من تا ده دقيقه ديگر زنده باشم يا نه ،
شروع به خواندن نماز آيات كرد. |
محمد رحيم جوانمرد
به
همراه ده نفر از رزمندگان ماءموريت داشتيم از رودخانه اى عبور
كنيم و به دشمن برسيم . خود را با طناب به هم بستيم و بر
پيشانى هايمان نيز پيشانى بند يا فاطمة الزهرا (س ) را محكم
كرديم . هر چه سعى مى كرديم پيشرفت كنيم نمى شد و موج هاى عظيم
ما را به جاى اولمان باز مى گرداند. به پيشنهاد يكى از دوستان
زيارت عاشورا را با صداى بلند خوانديم .
بعد از چند ساعت تلاش كه در ظاهر خيلى هم پيشرفتى نكرده بوديم
. نورى به چشمانمان خورد و نااميد از اين كه نتوانسته ايم به
آن طرف برويم ، ولى وقتى به ساحل رسيديم ساحل دشمن بود و ما به
بركت آن زيارت عاشورا و تو سلمان به ائمه توانستيم از رودخانه
عبور كنيم . |
حجت الاسلام و المسلمين عبدالله عربى
در منطقه سردشت هر از چند گاهى به عنوان امام جماعت ، نماز مى
خواندم . در چند مورد شهيد حسين صفا، با توجه به وضعيت جنگى
منطقه جنگى به من مى گفت نماز بسيجى بخوان ، من هم با اين جمله
او مى فهميدم كه وقت آن است كه نماز را به سريع ترين حالت ممكن
بخوانم ، |
سيد محمد حسينى
سال 1365 ما در منطقه حاج عمران ، حوالى پيرانشهر بوديم . روزى
به همراه چند نفر از رزمندگان رفتيم به شهر نقده و در اين
مرخصى كوتاه كمى با هم شوخى هاى زبانى نه چندان مناسب كرديم .
كمى كه گذشت برگشتيم پادگان .در بين رفقاى ما، برادرانى بودند
كه خيلى اهل دل بودند و با عبادات خالصانه خود بعضا در شرف
شهادت قرار گرفته بودند. آنان مقدمه شهادت را كه ترك گناه و
انجام واجبات است ، به خوبى مراعات مى كردند. خود را در حضور
يار مى ديدند و كوچك ترين كارى برخلاف خواسته خداوند انجام نمى
دادند. نمازهاى عارفانه را اقامت مى بستند و نماز آن ها باعث
مى شد از كوچك ترين گناه هم بيمه شوند.
خلاصه ، شب آن روز كه ما رفته بوديم مرخصى ، من در خواب ديدم
كه قطارى به طرف ما مى آيد.وقتى كه از دوستان سؤ ال كردم قطار
چيست ؟ گفتند آمده تا شهدا را ببرد. با توجه به وضعيت خاص
منطقه و اين كه اصلا منطقه ما طورى بود كه جايى براى حمله دشمن
نداشت من تعجب كردم كه چه طور اين رزمندگان شهيد شده اند. آن
قدر قطار، شهيد در خود جا داد كه حتى در سالن هاى آن هم ديگر
جايى نبود. من هم سوار شدم ولى ماءمور قطار آمد و با عصبانيت
مرا پياده كرد و قطار راه افتاد. دنبال قطار دويدم و سوار شدم
.
به اولين شهيدى كه در راهروى قطار بود رسيدم . خود را بر روى
او انداختم و گفتم چرا مرا نمى بريد؟
او جواب داد: مگر رفتار و گفتار
ديروزت در نقده يادت رفته كه چه گفتى و چه كردى ؟ و
دقيقا از حرف هاى شوخى روز قبل ما مطلع بود.
شهيد پيشانى مرا بوسيد و گفت : ببخشيد ولى پياده شو برو.
فردا شب همان صحنه خواب ديشب به وجود آمد. نيروهاى دشمن با
عمليات هلى برد به منطقه و مقر ما در مهران حمله كردند و تعداد
زيادى از دوستان شهيد شدند.
اگر نمازهاى ما هم طورى بود كه نمى گذاشت مرتكب گناهى بشويم ،
ما هم سوار قطار شهدا مى شديم و نزد پروردگار خود مى رفتيم . |
ناصر گرزين
بعد از عمليات بدر در هورالغظيم ، خط پدافندى داشتيم ، مسؤ ول
محور برادر شهيد قاسم على صادقى بود.
يك روز به همراه ايشان براى سركشى به آبراهله ها و كمين ها به
منطقه رفتيم تا خط را بررسى كنيم . تا ظهر كارمان طول كشيد و
در نزديكى پاسگاه ترابه در يكى از مقرهاى پشتيبانى روز آكاسيف
هاى (شناورهاى روى آب ) آن جا با هم نماز ظهر خوانديم .
پس از نماى يكى از برادران به شوخى گفته بود چون در خاك عراق
هستيم ، اين مكانى كه در آن نماز مى خوانيم غصبى است و نمى شود
نماز خواند و نمازهايمان اشكال دارد.
شهيد صادقى كه اين حرف را شنيد، به شدت ناراحت شد و موضوع را
خيلى جدى تلقى كرد. ايشان اظهار داشت يعنى اين همه نمازهايى كه
اين جا خوانده ايم اشكال دارد و باطل است . يعنى شما مى گوييد
كه اين نمازها را قضا كنيم و دوباره بخوانم ،
ايشان خواستند. بفرمايند كه اين وسوسه ها را به دل راه ندهيد.
وقتى در حال مبارزه با كفر و يك مهاجم به كشور اسلامى هستيد.
مى خواهيد او را بيرون كنيد، نماز در خاك او هيچ اشكالى ندارد. |
سيد اسماعيل موسوى
روز مشغول صحبت را يكى از دوستانم بودم . بحث كشيده شد به
نماز.به رفيقم گفتم . راستى تو چرا نمى
آيى تا شب ها برويم نماز شب بخوانيم للّه با كمى مكث و درنگ
پاسخ داد:
حقيقتش اين است كه من نماز شب بلد نيستم .
به او گفتم خوب اين كه نمى تواند عاملى شود تا نماز شب بخوانى
. از امشب مى رويم با هم براى نماز.آن شاء الله امشب ياد مى
گيرى .
ساعت دو - سه بود كه صدايش كردم : رفيق پاشو وقت نماز است
با كلى علاقه بلند شد. سريع وضو گرفتيم و يك جاى خلوت گير
آورديم . به او گفتم من هر كارى مى كنم تو هم با چند لحظه
تاءمل ، ديرتر از من انجام بده . ذكرهاى نماز را هم بلندتر مى
گويم ، تو هم تكرار كنى . گفت چشم آقا سيد و نماز را شروع
كرديم .
اين رفيق ما با دقت درس را فرا گرفت و نماز با حالى خوانديم .
بعد از نماز من رفتم سجده ، ولى اين بار به آرامى ذكر مى گفتم
. حالا اين كه چند دقيقه طول كشيد نمى دانم ؛ ولى خوابم برده
بود. اين رفيق ما هر چى صبر كرده بود ديده بود نه ! اين آقا
سيد خيلى عاشق سجده است و ول كن نيست . ولى بعد از چند لحظه او
متوجه شده بود كه اين عارف دلباخته در خواب فرو رفته است .
بعد از مدتى صدايم زد و گفت : پاشو، برو سر جايت بخواب . |
عليرضا مصطفوى
يك گروه تلفيقى از رزمندگان را در كيلومتر 25 جاده منتهى به
آبادان در يك منطقه ممنوع الورود آماده سازى و تجهيز مى كردند.
اين افراد در يك رقابت تنگاتنگ انتخاب شده بودند. چون وضعيت
منطقه و عمليات آتى كمى بحرانى بود، از هر كدام از بچه ها يك
قطعه عكس حجله هم گرفته بودند.
يكى از خصوصيات اين منطقه محروم پشه هاى بسيار درشت در تمام
طول شبانه روز بود. بدن بعضى از رزمندگان نسبت به اين پشه ها
حساسيت داشت . آن ها به شوخى مى گفتند پشه ها از روى پوتين هم
نيش مى زنند. تعداد كمى پشه بند مهيا شده بود؛ ولى جوابگوى همه
نبود و از طرفى نمى شد هميشه در پشه بند بود.
ما مجبور بوديم دائم يك چيزى دود كنيم تا پشه ها كمى دور شوند
اين كار را موقع نماز هم انجام مى داديم اما پشه ها باز هم
حمله ور مى شدند.
چون عشق و علاقه وافر و اخلاص بسيار وجود داشت ، برادرانى
بودند كه همه مستحبات نماز را هم انجام مى دادند. ولى پشه ها
نمى توانستند خيلى مانع كار آن ها شوند. گويى اين جانوران
ماءمور بودند كه رزمندگان را اين طور مواقع و در هنگام عبادت
امتحان كنند.
يكى از دوستان بود كه هميشه با پوتين و دستكش و ماسك
زنبورداران بود. اما موقع نماز نمى توانست از آن ها استفاده
كند و بنابراين نمازش را بدون تجهيزات اقامه مى كرد.
اين پشه ها طورى خواب را از چشم بچه ها ربوده بودند كه آن قدرى
كه به خواب احساس نياز مى شد به خوراك نمى شد. ولى همين
رزمندگان نماز شب مى خواندند و در زير پتو با آن گرماى زياد
دعاى عهد و فرج مى خواندند.اين نوع عبادت ها نبود، جز با وجود
اخلاص بسيار. |
باور كنيد من نماز شب نمى خوانم
|
عليرضا بهرامى نسب
هر كس به نوعى نماز شب خواندن خود را كتمان مى كرد.شوخى ها و
مزاح هاى جالبى بر سر اين موضوع انجام مى گرفت . مثلا به پاى
بعضى از بچه ها هنگامى كه خواب بودند قوطى كنسرو و كمپوت مى
بستند كه به محض بلند شدن در نيمه هاى شب سر و صدا كند و همه
را از خواب بيدار كند تا نماز شب بخوانند. يا چند بار دو سه
نفر از بچه ها را با طناب به هم مى بستند تا وقتى كه يكى از
آنها بلند مى شد ديگران را هم بيدار كند و بقيه متوجه مى شدند
كه چه كسى براى نماز شب زودتر بيدار مى شود. ولى همان فرد از
همه بيشتر اين موضوع را كتمان مى كرد. با وجود اين همه پنهان
كارى ها، نيمه هاى شب هيچ كس در چادر نبود و هر كس جاى خلوتى
را گير مى آورده و مشغول عبادت شبانگاهى خودش بود. |
حجت الاسلام و المسلمين محمد مهدى
ابولقاسمى
يكى از بسيجيان براى بار اول بعد از آموزش به منطقه جبهه جنوب
آمده بود . در اولين صبح حضور خود براى اقامه نماز صبح بيدار
مى شود و وقتى به نماز خانه مى رود، مى بيند بسيارى از
رزمندگان در حال نماز خواندن هستند. او هم نمازش را مى
خواند.ولى بعد از نماز مى بيند كه عجب نماز صبح طولانى اى
خوانده مى شود. بعد از تعجب بسيار، از يكى از رزمندگان موضوع
را جويا مى شود كه متوجه مى شود هنوز اذان نگفته اند و او
زودتر از وقت نماز خوانده و ديگران هم مشغول خواندن نماز شب
هستند. |
ابوالفضل عباسى
يكى از رزمندگان شوخ طبع مى گفت رفتم جبهه ، از آن جا كه با
حال و هواى جبهه آشنا نبودم خيلى چيزها برايم عجيب بود. روز
اول دقايقى مانده به اذان مغرب رفتم داخل نمازخانه . ديدم از
همان قبل از اذان ، نمازخانه شلوغ است . نماز كه خواندم ديدم
اى بابا هنوز هم بعد از دقايقى كه گذشته و نماز تمام شده عده
زيادى مانده اند. بسيارى از افراد حاضر هم در سجده بودند. من
هم گفتم بروم سجده و به هر حال كارها و عباداتى را كه انجام مى
دهند، ياد بگيرم و كسى نمانده . پاشو پاشو. بله من در
سجده خوابم برده بود.
نماز ميت مهندس سيد عبدالله مرتضوى
روحانى گردان برايم تعريف كرده
كه : روزى داشتيم در جبهه در يكى از
جاده ها مى رفتيم . به دو جسد برخورد كرديم . رفتيم جلوتر و
بعد از بررسى و دقت فهميديم كه عراقى هستند؛ ولى خوب لباس
نظامى به تن نداشتند و احتمالا از آن دسته افرادى بودند كه به
زور به اجبار به جبهه فرستاده شده بودند.
ما، علت اصلى خوددارى كردن آن ها براى جنگ با نيروهاى ايرانى
را حدس زده بوديم و آن هم شيعه بودن آن ها بود.به همين دليل به
اطرافيانم گفتم آن ها را غسل دهيم و بعد به خاك بسپاريم .
همين كار را كرديم بعد از غسل و اقامه نماز بر جسدهاى آن ها،
در همان مكان به خاك سپرديمشان . |
التماس به آقا امام زمان (عج )
|
ابوالفضل عباسى
اين خاطره درباره شهيد محمد مهدى خرقانى پاسدار گمنامى است كه
مسؤ وليت گروه فرهنگى اردوى هجرت در شهرستان كامياران كردستان
را عهده داشت . او زحمات زيادى را متحمل مى شد تا دانش آموزان
زيادى را از سراسر كشور، به منظور ايجاد وحدت بين تشيع و تسنن
و خنثى كردن تبليغات دشمن در اين شهرستان جمع كند.
شب تولد امام زمان (عج الله )، در سال 1361، بعد از نماز مغرب
و عشا، در حالى كه تعدادى از دانش آموزان اردوى هجرت در شهرك
نظامى و محل خوابگاه خود جشن با شكوهى برگزار كرده بودند، يكى
از دانش آموزان متوجه غيبت اين شهيد گرامى مى شود. خيلى پرس و
جو مى كند و جهت بافتن وى به سمت تعدادى از خانه هاى بدون سكنه
مى رود. در تاريكى شب صداى گريه اى او را به خود جلب مى كند.
به طرف صدا مى رود، گويا از پشت بام يكى از همين خانه ها مى
آمده . مى گفت آهسته از راه پله خانه به پشت بام رفتم بدون آن
كه شهيد خرقانى متوجه من مى شود.
او در حالى كه در تاريكى شب بر روى زمين بام افتاده بود و سر
به سجده عبادت داشت به شدت گريه مى كرد و مى گفت .
يا امام زمان كمكم كن ، من آدم خوبى
نيستم . و با اين الفاظ خود را سرزنش مى كرد.
اين دانش آموز مى گفت من هم از صفاى شهيد گريه ام گرفت و
نتوانستم خودم را كنترل كنم . او ناگهان متوجه من شد. خود را
سريع جمع و جور كرد.ولى بعد به طرف من آمد و با حالت التماس
گفت : فلانى از اين صحنه اى كه ديدى
كوچك ترين حرفى به كسى نزن .
اين خاطره را دانش آموز فوق در اردوى هجرت در مراسم شهادت اين
شهيد و الامقام در شهرستان شاهرود تعريف كرد و مى گفت من به
شهيد قول داده بودم كه در زمان حيات او از اين ماجرا به كسى
چيزى نگويم ، ولى در مراسم شهادت او اين خاطره را گفتم .
اين شهيد گران قدر در سال 62 در منطقه كامياران ، در يك كمين ،
به فيض شهادت نائل آمد. |
حجت الاسلام و المسلمين محمد مهدى
ابوالقاسمى
جاده اى بود كه در آن هور كشيده بودند و به آن جاده هور الغظيم
يا جاده خندق مى گفتند.در اطراف آن جا سنگرهايى را بنا كرده
بودند و عده اى از رزمندگان در آن جا نگهبان بودند. همچنين
چادرى به چادر نماز نيز بر پا شده بود و در آن جا بنده براى
برگزارى نماز، امام جماعت بودم .
به علت شرجى بودن و گرماى بيش از حد هوا و نبودن وسايل خنك
كننده و مشكل مواجه بوديم ، همچنين مشكل ديگر وجود حشرات موذى
بود.
با يك طرح كه در آن ايثار رزمندگان نمود كامل داشت . در هنگام
نماز عده اى از رزمندگان مقواهاى بزرگى را بر مى داشتند و نماز
گزاران را باد مى زدند و حشرات را دور مى كردند. |
حجت الاسلام و المسلمين محمد مهدى
ابوالقاسمى
چند روزى بود كه زمزمه هايى مبنى بر انجام عمليات به گوش مى
رسيد.و همه خدا خدا مى كردند كه آن ها هم جزو افراد شركت كننده
در اين عمليات باشند.
يك روز بعد از مغرب و عشا بود كه خبر دادند عمليات آغاز شده و
نيروهاى انتخابى اعزام شده اند. ما چون نزديك منطقه عملياتى
بوديم ، متوجه شديم كه آن غروب هنوز هوا به قدر كافى تاريك
نيست كه براى عمليات مناسب باشد.
رزمندگان چون مادرى كه در حال جدا كردن فرزندش از او هستند
شروع به گريه و مناجات و نماز كردند و مى گفتند اگر بچه ها در
اين روشنايى وارد عمليات شود همگى به شهادت مى رسند.
چند لحظه اى نگذشت . همه متعجب آسمان را نگاه كرديم . آسمان
صاف در حال تبديل شدن به آسمان ابرى بود. دو قطعه ابر بسيار
انبوه و بزرگ در حال گسترش در منطقه بود. جهت حركت شان هم به
طرف منطقه عملياتى بود.
منطقه كاملا تاريك شد و بچه ها خوشحال كه طولى نمى كشد كه
منطقه جلوتر هم ابرى خواهد شد. آن عمليات كه عمليات والفجر
مقدماتى بود با اين امداد غيبى و ثمره آن - كه پيروزى بر لشكر
كفر بود - باعث تقويت نيروها و خوشحالى آن ها و ملت قهرمان
ايران شد. |
محمد حسين جلاليان
بنده در زمان جنگ در راه آهن تهران كار مى كردم . مدتى بود كه
قرار گذاشته بوديم برويم منطقه . روزى برادر سليمانى مسؤ ول
سپاه ابوذر به ما گفتند كه در جبهه وقتى كه رزمندگان احتياج به
غسل كردن و اداى نماز دارند، به علت كمبود آب و سرويس هاى حمام
عده اى خود را به طناب مى بندند و به رود خانه مى اندازند و
رفقاى آن ها از بيرون آب سر طناب را نگه مى دارند تا بتوانند
غسل كنند و حتما هم مقيدند كه با بدن پاك و حتى الامكان با غسل
نماز بخوانند.
همچنين گفتند كه تا حالا يكى دو نفر از رزمندگان هم غرق شده
اند.
چون اين گونه غسل كردن در رودخانه هايى مثل اروند رود كار
بسيار خطرناكى بود.
طرح ايشان اين بود كه شما با استفاده از كانتينرها، حمام سيار
بسازيد. ما هم از رفتن به جبهه منصرف شديم و از آن روز بعد از
ساعت ادارى مشغول ساختن حمام هاى سيار بوديم . يك پمپ ، يك
موتورخانه و يك موتور برق را در گوشه اى از كانتينر كار مى
گذاشتيم و بعد كانتينرها را به 6 قسمت تقسيم مى كرديم و در هر
قسمت هم يك دوشت بود.
در سه ماه متوالى كار، موفق شديم يكصد كانتينر، معادل ششصد دوش
را جهت استحمام و غسل نيروها آماده كنيم . البته در ادامه آن
طرح ، ما موفق شديم طرح حمام هاى ضد شيميايى را نيز راه اندازى
كنيم .
خدا رحمت كند شهدايى را كه به خاطر راز و نياز با خدا آن گونه
خود را به زحمت مى انداختند. |