سيرى در نهج البلاغه

استاد شهيد علامه مطهرى

- ۱۴ -


زهد و معنويت

زهد و عشق و پرستش

سرچشمه ديگر زهد و ترك لذت گرايى , برخوردارى از مواهب روحى و معنوىاست . ما فعلا در صدد اثبات جنبه معنوى جهان و جنبه معنوى انسان نيستيم, اين خود داستانى ديگر است , بديهى است كه بنابر جهان بينى مادى ترك لذت گرائى و ماده پرستى و پول پرستى براى يك سلسله كمالات معنوى , بى معنىاست , ما فعلا با اين مكتب و اينگونه طرز تفكر كارى نداريم روى سخن باكسانى است كه بوئى از معنويت به مشامشان رسيده است . اگر كسى بوئى از معنويت برده باشد مى داند كه تا انسان از قيد هوا پرستى آزاد نگردد , و تا طفل جان از پستان طبيعت گرفته نشود , و تا مسائل مادى از صورت هدف خارج نشود و به صورت وسيله در نيايد , سرزمين دل براى رشد و نمو احساسات پاك و انديشه هاى تابناك و عواطف ملكوتى آماده نمى گردد . اينست كه مى گويند : زهد شرط اصلى معرفت افاضى است و پيوندى محكم و ناگسستنى با آن دارد .
حق پرستى به معنى واقعى كلمه يعنى شور محبت و خدمت حق را داشتن , وبا ياد او مانوس بودن , و از پرستش او لذت بردن , و در حال توجه وحضور و ذكر دائم بودن , با خودپرستى و لذتگرائى و در اسارت زرق و برقماديات بودن , به هيچ وجه سازگار نيست . نه تنها خدا پرستى مستلزم نوعىزهد است , هر عشق و پرستشى خواه در مورد وطن يا مسلك و مرام , مستلزم نوعى زهد و بى اعتنائى نسبت به شؤون مادى است .
عشقها و پرستشها برخلاف علمها و فلسفه ها , چون سرو كارشان با دل و احساسات است رقيب نمى پذيرند . هيچ مانعى ندارد كه يك نفر عالم و يا فيلسوف بنده درم و دينار باشد و به موقع خود فكر و انديشه را در مسائل فلسفى و منطقى و طبيعى و رياضى به كار اندازد . ولى امكان ندارد قلب چنين فردى كانون يك عشق , آنهم عشق به يك معنى , از قبيل نوع انسان ويا مرام و مسلك بوده باشد , تا چه رسد به اينكه بخواهد كانون عشق الهى باشد و از عشق الهى برافروخته گردد و محل سطوع اشراقات و الهامات خدائى گردد . پس خانه دل را از تعلقات مادى خالى و فارغ نگه داشتن و بتهاى سيمو زر را از كعبه دل فرود آوردن و شكستن , شرط حصول كمالات معنوى و رشد شخصيت واقعى انسانى است .
همانطور كه بارها گفته ايم هرگز نبايد آزادى از بندگى سيم و زر و بى اعتنائى به آنچه قابل تبديل به اين فلز است , با رهبانيت و ترك مسؤوليتها و شانه خالى كردن از زير تعهدات اشتباه بشود , بلكه مسؤوليت و تعهد تنها در پرتو چنين زهدهائى است كه حقيقت خويش را باز مى يابند وديگر لفظ تو خالى و ادعاى بى پشتوانه نمى باشند . همچنان كه در شخص على عليه السلام اين دو , يعنى زهد و احساس مسؤوليت يك جا جمع بود , على اول زاهد جهان بود و در عين حال حساسترين قلبها را نسبت به مسؤوليتهاى اجتماعى در سينه داشت . او از طرفى مى گفت :

( ما لعلى و لنعيم يفنى و لذه لا تبقى ) ( 1 ) .
على را با نعمت و لذت ناپايدار چه كار ؟

از طرف ديگر , براى يك بى عدالتى كوچك و احيانا به خاطر يك محروم , شب خوابش نمى برد . اوحاضر نبود شكم سير بخوابد مبادا در اقصى بلاد كشور فردى گرسنه پيدا شود .

( و لعل بالحجاز او اليمامه من لا طمع له فى القرص و لا عهد لهبالشبع ) ( 2 ) .

ميان آن زهد و اين حساسيت رابطه مستقيم بود , على چون زاهد و بى اعتناو بى طمع بود و از طرف ديگر قلبش از عشق الهى مالامال بود و جهان را از كوچكترين ذره گرفته تابزرگترين ستاره يك واحد ماموريت و مسؤوليت مى ديد , اين چنين نسبت به حقوق و حدود اجتماعى حساس بود . او اگر فردى لذت گرا و منفعت پرست مى بود محال بود اين چنين شخصيت مسؤول و متعهدى پيدا كند .
در روايات اسلامى به اين فلسفه زهد تصريح شده است و در نهج البلاغه بالخصوص بر آن تكيه شده است . در حديث از امام صادق عليه السلام رسيده است كه . . .

( و كل قلب فيه شك او شرك فهو ساقط و انما اراد وا الزهد لتفرغقلوبهم للاخره ) .
يعنى هر دلى كه در آن شك يا ( شرك) وجود داشته باشد از درجه اعتبار ساقط است از اين جهت زهد را برگزيدند كه دلهايشان براى آخرت ازهر آرزوى ديگر خالى و فارغ باشد .

چنانكه مى بينيم در اين حديث هر نوع هوا پرستى و لذت پرستى , ( شرك ) و بر ضد خدا پرستى خوانده شده است . مولوى زهد عارفانه را اين چنين توصيف مى كند :

زهد اندر كاشتن كوشيدن است
معرفت آن كشت را روئيدن است
جان شرع و جان تقوا عارف است
معرفت محصول زهد سالف است

( بو على) در نمط نهم اشارات كه به ( مقامات العارفين) اختصاص يافته است زهد را به زهد عارف و زهد غير عارف تقسيم مى كند . مى گويد :

زاهدانى كه از فلسفه زهد آگاهى ندارند , به خيال خود ( معامله) اىانجام مى دهند , كالاى آخرت را با كالاى دنيا معاوضه مى كنند . از تمتعات دنيا دست مى شويند كه در عوض از تمتعات اخروى بهره مند گردند به عبارت ديگر در اين جهان برداشت نمى كنند تا در جهان ديگر برداشت نمايند ولىزاهد آگاه و آشنا به فلسفه زهد از آن جهت زهد مى ورزد كه نمى خواهد ضميرخويش را به غير ذات حق مشغول بدارد چنين شخصى شخصيت خويش را گرامىمى دارد و جز خدا چيز ديگر را كوچكتر از آن مى داند كه خود را بدان مشغولسازد و در بند اسارتش درآيد .

عبارت بوعلى اينست :

( الزهد عند غير العارف معامله ما كان يشترى بمتاع الدنيا الاخره والزهد عند العارف تنزه ما عما يشغل سره عن الحق و تكبر على كل شىء غيرالحق).

و هم او در فصلى ديگر از كتاب اشارات آنجا كه درباره (تمرين عارف) بحث مى كند مى گويد :

اين تمرين به خاطر سه هدف است : يكى رفع مانع يعنى برداشتن غير خدااز سر راه , دوم رام و مطيع ساختن نفس اماره نسبت به نفس مطمئنه , سومتلطيف باطن .

آنگاه براى هر يك از آن سه هدف عامل يا عواملى ذكر مى كند . مى گويدزهد حقيقى و واقعى كمك مى كند به هدف اول , يعنى برداشتن غير حق از سرراه .

تضاد دنيا و آخرت

مساله تضاد دنيا و آخرت و دشمنى آنها با يكديگر و اينكه اين دو ماننددو قطب مخالفند از قبيل مشرق و مغربند كه نزديكى با هر يك مساوى است با دورى از ديگرى , همه مربوط به اين مطلب است يعنى مربوط است به جهاندل و ضمير انسان و دلبستگيها و عشقها و پرستشهاى انسان , خداوند به انسان دو دل نداده است :
( ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه ) با يك دلنمى توان بيش از يك معشوق برگزيد .
اينست كه وقتى از على عليه السلام درباره جامه اش كه كهنه و مندرس بود سؤال كردند فرمود :

( يخشع له القلب و تذل به النفس و يقتدى به المؤمنون ) .
دل به اين سبب نرم مى گردد , و نفس به اين وسيله رام مى شود و مؤمنانبه آن اقتدا مى كنند.

يعنى كساني كه جامه نو ندارند از پوشيدن جامه كهنه ناراحت نمى شوند واحساس حقارت نمى كنند زيرا مى بينند پيشواى شان جامه اى بهتر از جامه آنها نپوشيده است .
آنگاه اضافه فرمود كه همانا دنيا و آخرت دو دشمن مشخص و دو راهم ختلفند هر كس دنيا را دوست بدارد و رشته تسلط دنيا را به گردن خود بيندازد طبعا آخرت را و آنچه مربوط بهآخرت است دشمن مى دارد . دنيا و آخرت به منزله مشرق و مغربند كه نزديكى به هر يك از اينها عين دورى از ديگرى است اين دو در حكم دو هو ومى باشند (3) .
على عليه السلام در يكى از نامه هايش مى نويسد : (4)

( و ايم الله يمينا استثنى فيها بمشيه الله لاروضن نفسى رياضه تهشمعها الى القرص اذا قدرت عليه مطعوما و تقنع بالملح مادوما و لادعنمقلتى كعين ماء نضب معينها مستفرغه دموعها ا تمتلى السائمه من رعيهافتبرك . . . و ياكل على من زاده فيهجع ؟ ! قرت اذا عينه , اذا اقتدىبعد السنين المتطاوله بالبهيمه الهامله و السائمه المرعيه ) .
( سوگند ياد مى كنم به ذات خدا كه به خواست خدا نفس خويش را چنانورزيده سازم و گرسنگى بدهم كه به قرص نانى و اندكى نمك قناعت بورزد وآنرا مغتنم بشمارد همانا آنقدر ( در خلوتهاى شب ) بگريم كه آب چشمه چشمم خشك شود , شگفتا آيا اين درست است كه شتران در چراگاهها شكم خويش را انباشته كنند و در خوابگاه خويش را انباشته كنند و در خوابگاهخويش بخسبند , و گوسفندان در صحراها خود را سير كنند و در جايگاه خويش آرام گيرند , على نيز شكم خويش را سير كند و در بستر خود استراحت كند ؟چشم على روشن ! پس از ساليان دراز به چهار پايان اقتدا كرده است)

آنگاه مى فرمايد :

( طوبى لنفس ادت الى ربها فرضها و عركت بجنبها بؤسها و هجرت فىالليل غمضها حتى اذا غلب الكرى عليها افترشت ارضها و توسدت كفها فىمعشر اسهر عيونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمت بذكرربهم شفاههم و تقشعت بطول استغفارهم ذنوبهم اولئك حزب الله الا انحزب الله هم المفلحون ) .
خوشبخت و سعادتمند آنكه فرائض پروردگار خويش را انجام دهد , رنجهارا مانند سنگ آسيا دانه را , خورد كند , شب هنگام از خواب دورى گزيند, آنگاه كه سپاه خواب حمله مىآورد , زمين را فرش و دست خود را بالشقرار مى دهد , در زمره گروهى كه بيم روز بازگشت , خواب از چشمشان ربودهو پهلوهاشان از خوابگاههاشان جاخالى كرده است و لبهاشان به ذكر پروردگارشان در زمزمه است , ابرهاى گناهان بر اثر استغفار مداوم شانبرطرف شده است . آنانند حزب خدا , همانا تنها آنان رستگارانند .

ذكر اين دو قسمت پشت سر يكديگر رابطه زهد و معنويت را كاملا روشن مى كند . خلاصه دو قسمت اينست كه از دو راه يكى را بايد انتخاب كرد . يا خورد و خواب و خشم و شهوت , نه رازى و نه نيازى , نه توجهى و نه نماشكى و نه انسى و نه روشنائى و گامى از حد حيوانيت فراتر نرفت , و يا قدمى در وادى انسانيت و استفاده از مواهب خاص الهى كه مخصوص دلهاى پاك و روحهاى تابناك است.
زهد : برداشت كم براى بازدهى زيا
چندى پيش سفرى كوتاه به اصفهان اتفاق داد , در آن اوقات روزى درمحفلى از اهل فضل بحث ( زهد) مطرح شد و جوانب مختلف مطلب با توجهبه تعليمات همه جانبه اسلام مورد توجه واقع شد , همگان مى خواستند تعبيرى جامع و رسا براى زهد به مفهوم خاص اسلامى پيدا كنند . در آن ميان دبيرى فاضل (5) كه بعد معلوم شد دست در كار رساله اى در اين موضوع است و يادداشتهاى خود را در اختيار من گذاشت , تعبيرى نغز و رسا كرد , گفت :
( زهد اسلامى عبارت است از برداشت كم و بازدهى زياد) .
اين تعبير براى من جالب بود , آنرا با تصورات و استنباط قبلى خودم كه در طى چند مقاله از اين سلسله مقالات شرح دادم منطبق يافتم , فقط با اجازه آن مرد فاضل تصرف مختصرى كرده مى گويم : ( زهد عبارت است ازبرداشت كم براى بازدهى زياد) يعنى رابطه اى ميان ( كم برداشت كردن) از يك طرف و ( زياد بازدهى دادن) ازطرف ديگر موجود است , بازدهى هاى انسانى انسان و تجليات شخصيت انسانىانسان چه در قسمت عاطفه و اخلاق , و چه در قسمت تعاونها و همكاريهاى اجتماعى , و چه از نظر شرافت و حيثيت انسانى , و چه از نظر عروج و صعودبه عالم بالا همه و همه رابطه معكوس دارند با برداشتها و برخورداريهاى مادى .
انسان اين ويژگى را دارد كه برداشت و برخوردارى زياد از ماده و طبيعت و تنعم و اسراف در لذات , او را در آنچه هنر و كمال انسانى ناميده مى شود ضعيف تر و زبونتر و بى بارتر و عقيم تر مى سازد , و برعكس پرهيز ازبرداشت و برخوردارى البته در حدود معينى گوهر او را صفا و جلا مى بخشد ,فكر و اراده دو نيروى عالى انسانى را نيرومندتر مى كند .
اين حيوان است كه برداشت و برخوردارى بيشتر او را در كمال حيوانى به جلو مى برد , در حيوان نيز آنچه به منزله ( هنر) ناميده مى شود اين طور نيست , يعنى يك حيوان براى اينكه چاقتر بشود و گوشتش بهتر مورد استفاده قرار بگيرد , و يا براى اينكه شير و پشم بيشترى بدهد بايد هر چه بيشتر تيمار شود , اما يك اسب مسابقه چنين نيست , اسب سر طويله محالاست كه از عهده مسابقه بيرون آيد , اسبى مى بايد كه روزها بلكه ماه ها تمرين كم خوراكى ديده باشد و لاغر ميانشده باشد , گوشتها و پيه هاى اضافى را ريخته باشد تا چابك و چالاك شده وبه تيزروى كه از نوع ( هنر) و فعاليت براى آن حيوان است قادر گردد .
زهد , براى آدمى تمرين است , اما تمرين روح . روح با زهد ورزش مى يابدو تعلقات اضافى را مى ريزد , سبكبال و سبكبار مى گردد و در ميدان فضائل سبك به پرواز در مىآيد .
از قضا على عليه السلام از تقوا و زهد به ( ورزش) تعبير مى كند ,كلمه رياضت در مفهوم اصلى خودش عبارت است از ورزش و تمرين مقدماتى اسب مسابقه . ورزش هم ( رياضت) ناميده مى شود , مى فرمايد :

و انما هى نفسى اروضها بالتقوى
همانا نفس خويش را با تقوا ورزش مى دهم .

گياهها چطور ؟ گياه هم مانند حيوان است , لااقل قسمتى از آنچه مى توان آنرا ولو با تشبيه و مسامحه ( هنر) گياه ناميد مشروط به برداشت كمتراست از طبيعت .
على عليه السلام به اين نكته نيز اشاره مى كند و از گياهان مثلى مىآورد ,در يكى از نامه هايش پس از آنكه زندگى زاهدانه و قانعانه و كم برداشت خويشرا براى يكى از فرماندارانش تشريح مى كند و او را ترغيب مى نمايد كه در زندگى اين راه را پيشه سازد , مى فرمايد :

( مثل اينست كه اعتراض معترض را مى شنوم كه : اگر برداشت على اين اندازه كم باشد , بايد به علت ضعف قادربه هماوردى با دلاوران نباشد , پس چگونه است كه هيچ دلاورى تاب هماوردى او را ندارد , ولى اشتباه مى كنند . آنكه با سختيهاى زندگى دست به گريبان است نيرومندتر و آبديده تر از كوره بيرون مىآيد , همانا چوب درخت صحرائى كه به دست باغبان نوازشش نمى دهد و هر لحظه به سراغش نمى رود وبا محروميتها همواره در نبرد است محكمتر , با صلابت تر , و آتشش فروزانتر و ديرپاتر است) .

اين قانون كه بر جانداران حاكم است , بر انسان بما هو انسان , يعنى ازنظر خصلتهاى خاص انسانى , از نظر همان چيزها كه به نام ( شخصيت انسانى) ناميده مى شود به درجاتى بيشتر حكومت مى كند .
كلمه زهد با همه مفهوم عالى و انسانى كه دارد سر نوشت شومى پيدا كرده است , و مخصوصا در عصر ما ظالمانه محكوم مى شود , در مفهوم اين كلمه غالبا تحريف و اشتباه كارى به عمد يا غير عمد رخ مى دهد , گاهى مساوى با تظاهر و ريا معرفى مى شود و گاهى مرادف با ( رهبانيت و عزلت و گوشهگيرى) .
هر كسى درباره اصطلاحات شخصى خود مختار است كه اين الفاظ را به هرمعنى كه مى خواهد استعمال كند , اما هرگز نمى توان مفهوم واصطلاح ديگرى رابه بهانهيك مفهوم غلط و يك اصطلاح ديگر محكوم كرد .
اسلام در سيستم اخلاقى و تربيتى خود كلمه و اصطلاحى به كار برده است بهنام زهد , نهج البلاغه و روايات اسلامى پر است از اين كلمه , ما اگربخواهيم درباره زهد اسلامى بحث كنيم بايد قبل از هر چيز مفهوم اسلامى آنرا درك كنيم , سپس درباره آن قضاوت كنيم . مفهوم زهد اسلامى همين است كه گفته شد و فلسفه اش نيز همان است كه با استناد به مدارك اسلامى توضيح داده شد . حالا كجاى آن مورد ايراد است , هر كجا كه ايرادى دارد بگوئيد تا استفاده كنيم .
از آنچه گفته شد معلوم شد كه اسلام در زمينه زهد دو چيز را سخت محكومكرده است , يكى رهبانيت و ديگرى ماده پرستى و پولپرستى و به عبارت جامعتر ( دنيازدگى) را .
كدام مكتب و منطق است كه رهبانيت را توصيه كند و كدام مكتب است كه به پول پرستى و كالا پرستى و يا مقام پرستى و به عبارت جامعتر ( دنيازدگى) توصيه كند و آيا ممكن است انسان اسير و گرفتار و بنده و بردهماديات باشد و به تعبير اميرالمؤمنين عليه السلام بنده دنيا و بنده كسىباشد كه دنيا در اختيار او است و آنگاه از شخصيت دم بزند ؟ !
در اينجا مناسب مى بينم قسمتى از عبارات يك نويسنده ماركسيست را دررابطه پولپرستى و شخصيت انسانى نقل كنم . اين نويسنده در كتابى جامع و مفيد كه در زمينه اقتصاد سرمايه دارى و اقتصاد كمونيستى نوشته است به جنبه اخلاقى حكومت پول بر اجتماعتوجه مى كند و مى گويد :

( تسلط فوق العاده ( طلا) در اجتماع معاصر , غالبا باعث تاثر وانزجار قلبهاى حساس است . مردان طالب حقيقت هميشه تنفر خود را نسبت به اين ( فلز پليد) ! ابراز مى دارند و فساد اصلى اجتماع معاصر رابواسطه وجود طلا مى دانند , ولى در حقيقت تكه هاى دائره مانند يك فلز زردو درخشنده كه طلايش مى نامند تقصير و گناهى ندارد . . . قدرت و تسلط پول نماينده و مظهر عمومى قدرت و تسلط اشياء بر بشر است , اين قدرت تسلط اشياء بر بشر است , اين قدرت تسلط اشياء بر بشر از خصائص عمده اقتصاد بدون نظم و مبتنى بر مبادله مى باشد . همان طور كه بشر بى تمدن زمان قديمبتى را كه به دست خود مى ساخت معبود و مسجود خود قرار مى داد و آنرامى پرستيد , بشر دوران معاصر نيز مصنوع خود را مى پرستند و زندگيش تحت تسلط و اقتدار اشيائى است كه به دست خود ساخته و پرداخته است . . .براى آنكه كالا پرستى و پول پرستى كه ناپاكترين شكل تكامل يافته كالا پرستىاست به كلى ريشه كنشود , بايد علل اجتماعى كه آنها را به وجود آورده است از بين برد وسازمان اجتماع را طورى تنظيم كرد كه سلطه و اقتدار سكه هاى كوچك اين فلززرد و درخشان بر بشر محو و نابود گردد . در چنين سازمانى ديگر حكومت اشياء بر بشر وجود نخواهد داشت , بلكه بر عكس بشر منطقا و بر طبق نقشه معين بر اشياء حكومت خواهد كرد و احترام و گرامى داشتن ( شخصيت بشر) جايگزين پرستش پول خواهد بود) (6 ).

ما با نظر نويسنده مبنى بر اينكه حكومت اشياء بر بشر و مخصوصا حكومت پول بر بشر بر خلاف شؤون و حيثيت و شرافت بشرى است و در دنائت و پستى نظير بت پرستى است موافقيم , ولى با راه چاره انحصارى او موافق نيستيم.
اينكه از نظر اجتماعى و اقتصادى بايد اصل مالكيت اشتراكى جاى او رابگيرد يا نه ؟ مورد بحث ما نيست , ولى پيشنهاد اين راه از جنبه اخلاقى درست مثل اينست كه براى آنكه روح امانت را به اجتماع باز گردانيم موضوع امانت را معدوم سازيم .
بشر آنگاه شخصيت خود را باز مى يابد كه شخصا گريبان خويش را از تسلط پول خلاص كند و خود را از اختيار پول خارج سازد و پول را در اختيار خود قراردهد , شخصيت واقعى آنجا است كه امكان تسلط پول و كالا باشد , در عين حال بشر بر پول و كالا حكومت كند نه پول وكالا بر بشر , اين چنين شخصيت داشتن همان است كه اسلام آنرا ( زهد) مى نامد .
در مكتب تربيتى اسلام انسان شخصيت خويش را باز مى يابد بدون آنكه نيازى به از بين بردن حق تملك در كار باشد . تربيت يافتگان اسلام در پرتو تعليمات اسلامى به نيروى ( زهد) مجهزند و حكومت پول و كالا را ازخويشتن دور و حكومت خويشرا بر آنها مستقر مى سازند .


پى‏نوشتها:
1- نهج البلاغه , خطبه 222 .
2- نهج البلاغه , نامه 45 .
3- نهج البلاغه , حكمت 103 .
4- نهج البلاغه , نامه 45 .
5- آقاى اكبر پرورش .
6- اصول اقتصاد نوشين , فصل ( شكل ارزش پول) .