سيرى در نهج البلاغه

استاد شهيد علامه مطهرى

- ۱۱ -


بخش ششم : موعظه و حكمت

مواعظ بى نظير

بزرگترين بخش نهج البلاغه , بخش مواعظ است تقريبا نيمى از نهج البلاغه را اين بخش تشكيل مى دهد و بيشترين شهرت نهج البلاغه مديون موعظه ها وپندها و اندرزها و حكمتهاى عملى آن است .
بگذريم از مواعظ قرآن و يك سلسله مواعظى كه از رسول اكرم ولو مختصرباقى مانده است و به منزله ريشه و سر رشته نهج البلاغه به شمار مى رود .مواعظ نهج البلاغه در عربى و فارسى بى نظير است .
بيش از هزار سال است كه اين مواعظ نقش موثر و خارق العاده خود راايفا كرده و مى كند , هنوز در اين كلمات جاندار , آن نفوذ و تاثير هست كه دلها را به تپش اندازد و به احساسات رقت بخشد و اشكها را جارى سازدو تا بوئى از انسانيت باقى باشد اين كلمات اثر خود را خواهد بخشيد .

مقايسه با ساير مواعظ

ما در فارسى و عربى مواعظ زيادى داريم , مواعظى در اوج تعالى و لطافت ولى در قالب نظم و شعر .
در عربى قصيده معروف ( ابوالفتح بستى) كه با اين بيت آغاز مى شود :

زياده المرء فى دنياه نقصان
و ربحه غير محض الخيز نقصان

و همچنين قصيده رثائيه ابوالحسن تهامى كه به مناسبت مرگ فرزند جوانش سروده است و اولش اينست :

حكم المنيه فى البريه جار
ما هذه الدنيا بدار قرار

و همچنين قسمتهاى اول قصيده معروف ( برده) اثر طبع بلند بوصيرىمصرى آنجا كه مى گويد :

فان امارتى بالسوء ما اتعظت
من جهلها بنذير الشيب و الهرم

تا آنجا كه وارد مدح حضرت رسول اكرم ( ص ) مى شود و اصل قصيده در مدحايشان است و باقى مقدمه است و مى گويد :

ظلمت سنه من احيى الظلام الى
ان اشتكت قدماه الضر من ورم

هر كدام از اينها يك اثر جاويدان است و مانند ستاره در ادبيات اسلامىعربى مى درخشد و هرگز كهنه و فرسوده نخواهد شد .

در فارسى , اشعار موعظه اى سعدى در گلستان و بوستان و قصائد , فوقالعاده جالب و موثر است و در نوع خود شاهكار است . مانند اشعار معروفى كه در مقدمه گلستان آورده و بااين بيت آغاز مى شود :

هر دم از عمر مى رود نفسى
چون نگه مى كنم نمانده بسى

و يا در قصائد آنجا كه مى گويد :

ايها الناس جهان جاى تن آسانى نيست
مرد دانا به جهان داشتن ارزانىنيست

يا آنجا كه مى گويد :

جهان بر آب نهاده است , و زندگى بر باد
غلام همت آنم كه دل بر اوننهاد

يا آنجا كه مى گويد :

بس بگرديد و بگردد روزگار
دل به دنيا در نبندد هوشيار

بوستان سعدى پر است از موعظه هاى آبدار جاندار و شايد باب نهم كه درتوبه و راه صواب است از همه عاليتر باشد .
همچنين است پاره اى از مواعظ مولوى در مثنوى و ساير شعراى فارسى زبان كه فعلا مجال ذكر نمونه از آنها نيست .
در ادبيات اسلامى , اعم از عربى يا فارسى مواعظ و حكم بسيار عالى وجوددارد , منحصر به اين دو زبان نيست در زبان تركى و اردو و بعضى اززبانهاى ديگر نيز اين بخش از ادبيات اسلامى جلوه خويش را نمودهاست و يك روح خاص بر همه آنها حكمفرما است .
اگر كسى با قرآن كريم و كلمات رسول اكرم و اميرالمؤمنين و ساير ائمهدين و اكابر اوليه مسلمين آشنا باشد مى بيند يك روح كه همان روح اسلامىاست در همه مواعظ فارسى آشكار است , همان روح است ولى در جامه و پيكرهزبان شيرين فارسى .
اگر كسى يا كسانى در دو زبان عربى و فارسى تبحر داشته باشند و با سايرزبانهايى كه ادبيات اسلامى را منعكس كرده اند نيز آشنايى داشته باشند وشاهكارهايى كه در زمينه مواعظ اسلامى بوجود آمده جمع آورى كنند معلومخواهد شد كه فرهنگ اسلامى از اين نظر فوق العاده غنى و پيشرفته است .
ولى تعجب در اينست كه همه نبوغ فارسى زبانان از نظر مواعظ در شعرظهور كرده است اما در نثر هيچ اثر برجسته اى وجود ندارد . در نثر آنچه وجود دارد به صورت جمله هاى كوتاه و كلمات قصار است , مانند نثر گلستان كه قسمتى از آنها موعظه است و در نوع خود شاهكار است و يا جمله هايى كهاز خواجه عبدالله انصارى نقل شده است .
البته اطلاعات من ضعيف است ولى تا آنجا كه اطلاع دارم در متون فارسىيك نثر موعظه اى قابل توجه كه از حدود كلمات قصار تجاوز كرده باشد و بهاصطلاح در حد يك مجلس ولو كوتاه بوده باشد وجود ندارد , خصوصا اينكه شفاها و از ظهر القلب القا شده باشد و سپس جمع آورى و در متن كتب ثبت شده باشد .
مجالسى كه از مولانا يا از سعدى نقل شده كه در مجالس ارشاد براى پيروانخود به صورت وعظ القا مى كرده اند در دست است ولى به هيچ وجه آب و رنگ اشعار موعظه اى آن مردان بزرگ را ندارد تا چه رسد به اينكه با مواعظ نهج البلاغه قابل مقايسه باشد .
همچنين است متونى كه به صورت رساله يا نامه نوشته شده است و اكنوندر دست است , نظير : نصيحه الملوك ابوحامد محمد غزالى و تازيانه سلوك احمد غزالى كه نامه اى است مفصل خطاب به مريد و شاگردش عين القضاه همدانى .

موعظه و حكمت

وعظ , همچنانكه در قرآن كريم آمده است يكى از طرق سه گانه دعوت (حكمت , موعظه , مجادله به نحو احسن ) است .
تفاوت موعظه و حكمت در اينست كه حكمت تعليم است و موعظه تذكار ,حكمت براى آگاهى است و موعظه براى بيدارى , حكمت مبارزه با جهل است وموعظه مبارزه با غفلت , سر و كار حكمت با عقل و فكر است و سر و كارموعظه با دل و عاطفه , حكمت ياد مى دهد و موعظه يادآورى مى كند , حكمت برموجودى ذهنى مى افزايد و موعظه ذهن را براى بهره بردارى از موجودى خودآماده مى سازد , حكمت چراغ است و موعظه باز كردن چشم است براى ديدن , حكمت براى انديشيدن است و موعظه براى بهخود آمدن , حكمت زبان عقل است و موعظه پيام روح . از اينرو شخصيت گوينده در موعظه نقش اساسى دارد , بر خلاف حكمت . در حكمت روحها بيگانه وار با هم سخن مى گويند و در موعظه حالتى شبيه جريان برق كه يك طرف آن گوينده است , و طرف ديگر شنونده به وجود مىآيد و از اين رو دراينگونه از سخن است كه ( اگر از جان برون آيد نشيند لاجرم بر دل), و گرنه از گوش شنونده تجاوز نمى كند . درباره سخنان موعظه اى گفته شدهاست : ( الكلام اذا خرج من القلب دخل فى القلب و اذا خرج من اللسان لميتجاوز الاذان) سخن اگر از دل برون آيد و پيام روح باشد در دل نفوذ مى كنداما اگر پيام روح نباشد و صرفا صنعت لفظى باشد از گوشها آنطرفتر نمى رود.

موعظه و خطابه

موعظه با خطابه نيز متفاوت است , سر و كار خطابه نيز با احساسات است اما خطابه براى تهييج و بيتات كردن احساسات است و موعظه براى رامساختن و تحت تسلط در آوردن , خطابه آنجا به كار آيد كه احساسات خمود وراكد است و موعظه آنجا ضرورت پيدا مى كند كه شهوات و احساسات خودسرانه عمل مى كنند . خطابه احساسات غيرت , حميت , حمايت , سلحشورى ,عصبيت , برترى طلبى , عزت طلبى , مردانگى , شرافت , كرامت , نيكوكارىو خدمت را به جوش مىآورد و پشت سر خود حركت و جنبش ايجاد مى كند , اما موعظه جوششها و هيجانهاى بيجا را خاموشمى نمايد , خطابه زمام كار را از دست حسابگريهاى عقل خارج مى كند و بهدست طوفان احساسات مى سپارد اما موعظه طوفانها را فرو مى نشاند و زمينهرا براى حسابگرى و دور انديشى فراهم مى كند . خطابه به بيرون مى كشد وموعظه به درون مى برد .
خطابه و موعظه هر دو ضرورى و لازم است , در نهج البلاغه از هر دواستفاده شده است , مساله عمده موقع شناسى است كه هر كدام در جاى خود وبه موقع مورد استفاده واقع مى شود . خطابه هاى مهيج اميرالمؤمنين در موقعىايراد شده كه احساسات بايد برافروخته شود و طوفانى به وجود آيد و بنيادى ظالمانه بركنده شود آنچنانكه در صفين در آغاز برخورد معاويه , خطابه اىمهيج و آتشين ايراد كرد .
معاويه و سپاهيانش پيشدستى كرده بودند و ( شريعه) را گرفته بودند وكار آب را بر اميرالمؤمنين و يارانش دشوار ساخته بودند . اميرالمؤمنين كوشش داشت كه حتى الامكان از برخورد نظامى پرهيز كند و مى خواست از طريق مذاكره به حل مشكلى كه معاويه براى مسلمين ايجاد كرده بود بپردازد امامعاويه كه سودايى ديگر در سر داشت فرصت را غنيمت شمرد و تصاحب (شريعه) را موفقيتى براى خود تلقى كرد و از هر گونه مذاكره اى خوددارىنمود . كار بر ياران على سخت شد , اينجا بود كه مى بايست با يك خطابه حماسى آتشين , طوفانى ايجاد كرد و با يك يورش دشمن را عقب راند . على براى اصحاب خود چنين خطابه سرود :

( قد استطعموكم القتال , فاقروا على مذله و تاخير محله , او روواالسيوف من الدماء ترووا من الماء فالموت فى حياتكم مقهورين , و الحياهفى موتكم قاهرين . الا و ان معاويه قاد لمه من الغواه و عمس عليهم الخبرحتى جعلوا نحورهم اغراض المنيه ) :
همانا دشمن گرسنه جنگ است و از شما نبرد مى طلبد , اكنون دو راه درپيش داريد يا تن به ذلت و پستى و عقب ماندگى دادن يا تيغ ها را با خونسيراب كردن و سپس سيراب شدن . مرگ اينست كه زنده باشيد اما مقهور ومغلوب , زندگى آن است كه بميريد , اما غالب و پيروز . همانا معاويهگروهى ناچيز از گمراهان را به دنبال خود كشانده و حقيقت را بر آنهاپنهان داشته است تا آنجا كه گلوى خويش را هدف تيرهاى شما كه مرگ راهمراه دارد قرار داده اند .

اين جمله ها كار خود را كرد , خونها را به جوش و غيرتها را در خروشآورد . شام نشده ( شريعه) در اختيار ياران على قرار گرفت و يارانمعاويه به عقب رانده شدند .
اما مواعظ على در شرائط ديگر انجام يافته است . در دوره خلفا و مخصوصادر زمان عثمان بر اثر فتوحات پى در پى و غنائم بى حساب و نبودن برنامهخوب براى بهره بردارى از آن ثروتهاى هنگفت و مخصوصا برقرارى( اريستوكراسى و حكومت اشرافى) و بلكه قبيله اى در زمان عثمان , فساداخلاق و دنيا پرستى و تنعم و تجمل در ميان مسلمين راه يافت , عصبيتهاىقبيله اى از نو جان گرفت , تعصب عرب و عجم بر آن مزيد گشت , در ميانآن غوغاى دنيا پرستى و غنيمت و آز و كامجوئى و تعصب تنها فرياد ملكوتىموعظه اى كه بلند بود فرياد على بود .

در فصول بعد انشاء الله درباره عناصرى كه در مواعظ على عليه السلام وجوددارد از قبيل تقوا , دنيا , طول امل , هواى نفس , زهد , عبرت از احوال گذشتگان , اهوال مرگ , اهوال قيامت و غيره بحث مى كنيم .

عمده ترين بخشهاى نهج البلاغه

از مجموع 239 قطعه اى كه سيد رضى تحت عنوان ( خطب) جمع كرده است (هر چند همه آنها خطبه نيست ) 86 خطبه موعظه است و يا لااقل مشتمل بر يك سلسله مواعظ است و البته بعضى از آنها مفصل و طولانى است نظير خطبه ,174 كه با جمله ( انتفعوا ببيان الله) آغاز مى شود و خطبه القاصعه كه طولانى ترين خطب نهج البلاغه است و خطبه 191 ( خطبه المتقين ) .
از مجموع 79 قطعه اى كه تحت عنوان ( كتب) ( نامه ها ) گرد آوردهاست ( هر چند همه آنها نامه نيست ) 25 نامه تماما موعظه است و يامتضمن جمله هائى در نصيحت و اندرز و موعظه و برخى از آنها مفصل و طولانىاست مانند نامه 31 كه اندرزنامه آنحضرت است به فرزند عزيزش امام مجتبى (ع) و پس از فرمان معروف آن حضرت به مالك اشتر طولانى تريننامه ها است و ديگر نامه 45 كه همان نامه معروف آن حضرت است به (عثمان بن حنيف) و الى بصره از طرف حكومت امام .

عناصر موعظه اى نهج البلاغه
عناصر موعظه اى نهج البلاغه مختلف و متنوع است . تقوا , توكل , صبر ,زهد , پرهيز از دنيا پرستى , از تنعم و تجمل , پرهيز از هواى نفس ,پرهيز از طول امل , پرهيز از عصبيت , پرهيز از ظلم و تبعيض , ترغيب بهاحسان و محبت و دستگيرى از مظلومان و حمايت ضعفا , ترغيب به استقامت و قوت و شجاعت , ترغيب به وحدت و اتفاق و ترك اختلاف , دعوت بهعبرت از تاريخ , دعوت به تفكر و تذكر و محاسبه و مراقبه , يادآورىگذشت سريع عمر , يادآورى مرگ و شدائد سكرات و عوالم بعد از مرگ ,يادآورى اهوال قيامت از جمله عناصرى است كه در مواعظ نهج البلاغه بدانهاتوجه شده است .

با منطق على آشنا شويم

براى اينكه نهج البلاغه را از اين نظر بشناسيم , به عبارت ديگر براىاينكه على ( ع ) را در كرسى وعظ و اندرز بشناسيم , و براى اينكه با مكتب موعظه اى آن حضرت آشنا گرديم و عملا از آن منبع سرشار بهره مند شويم , كافى نيست كه صرفا عناصر و موضوعاتى كه على (ع) در سخنان خود طرح كردهشماره كنيم , كافى نيست كه مثلا بگوئيم على درباره تقوا , توكل و زهد سخن گفته است , بلكه بايد ببينيم مفهوم خاص آن حضرت از اين معانى چه بوده؟ و فلسفه خاص تربيتى او در مورد تهذيب انسانها و شوق آنها به پاكى و طهارت و آزادى معنوى و نجات ازاسارت چه بوده است ؟
اين كلمات , كلمات رائجى است كه در زبان عموم خاصه آنان كه چهره اندرزگو به خود مى گيرند جارى است , اما منظور همه افراد از اين كلمات يكسان نيست , گاهى مفهومهاى افراد از اين كلمات در جهت هاى متضاد است وطبعا نتيجه گيريهاى متضاد از آنها مى شود .
از اينرو لازم است اندكى به تفصيل درباره اين عناصر از نظر مكتب خاص على (ع) گفتگو كنيم . سخن خود را از تقوا آغاز مى كنيم :

تقوا :

تقوا از رائجترين كلمات نهج البلاغه است . در كمتر كتابى مانند نهجالبلاغه بر عنصر تقوا تكيه شده است , و در نهج البلاغه به كمتر معنى ومفهومى به اندازه تقوا , عنايت شده است . تقوا چيست ؟
معمولا چنين فرض مى شود كه تقوا يعنى ( پرهيز كارى) و به عبارت ديگرتقوا يعنى يك روش عملى منفى , هر چه اجتنابكارى و پرهيزكارى و كنارهگيرى بيشتر باشد تقوا كاملتر است .
طبق اين تفسير اولا تقوا مفهومى است كه از مرحله عمل انتزاع مى شود ,ثانيا روشى است منفى , ثالثا هر اندازه جنبه منفى شديدتر باشد تقوا كاملتر است .
به همين جهت متظاهران به تقوا براى اينكه كوچك - ترين خدشه اى بر تقواى آنها وارد نيايد از سياه و سفيد , تر و خشك , گرمو سرد , اجتناب مى كنند و از هر نوع مداخله اى در هر نوع كارى پرهيزمى نمايند .
شك نيست كه اصل پرهيز و اجتناب يكى از اصول زندگى سالم بشر است ,در زندگى سالم نفى و اثبات , سلب و ايجاب , ترك و فعل , اعراض وتوجه توام است .
با نفى و سلب است كه مى توان به اثبات و ايجاب رسيد , و با ترك واعراض مى توان به فعل و توجه تحقق بخشيد .
كلمه توحيد يعنى كلمه لا اله الاالله مجموعا نفيى است و اثباتى , بدوننفى ماسوا , دم از توحيد زدن ناممكن است . اينست كه عصيان و تسليم ,كفر و ايمان قرين يكديگرند , يعنى هر تسليمى متضمن عصيانى و هر ايمانىمشتمل بر كفرى و هر ايجاب و اثبات مستلزم سلب و نفيى است (فمنيكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروه الوثقى) .
اما اولا : پرهيزها و نفيها و سلبها و عصيانها و كفرها در حدود ( تضاد) ها است , پرهيز از ضدى براى عبور به ضد ديگر است , بريدن از يكىمقدمه پيوند با ديگرى است .
از اينرو پرهيزهاى سالم و مفيد , هم جهت و هدف دارد و هم محدود است به حدود معين . پس يك روش عملى كوركورانه كه نه جهت و هدفى دارد و نه محدود به حدى است , قابل دفاع و تقديس نيست .
ثانيا : مفهوم تقوا در نهج البلاغه مرادف با مفهوم پرهيز حتى به مفهوم منطقى آن نيست , تقوا در نهج البلاغه نيروئى است روحانى كه بر اثرتمرينهاى زياد پديد مىآيد و پرهيزهاى معقول و منطقى از يك طرف سبب ومقدمه پديد آمدن اين حالت روحانى است . و از طرف ديگر , معلول و نتيجه آن است و از لوازم آن به شمار مى رود .
اين حالت , روح را نيرومند و شاداب مى كند و به آن مصونيت مى دهد ,انسانى كه از اين نيرو بى بهره باشد اگر بخواهد خود را از گناهان مصون ومحفوظ بدارد چاره اى ندارد جز اينكه خود را از موجبات گناه دور نگهدارد ,و چون همواره موجبات گناه در محيط اجتماعى وجود دارد , ناچار است ازمحيط كنار بكشد و انزوا و گوشه گيرى اختيار كند .
مطابق اين منطق يا بايد متقى و پرهيزكار بود و از محيط كناره گيرى كرد و يا بايد وارد محيط شد و تقوا را بوسيد و كنارى گذاشت . طبق اين منطق هر چه افراد اجتناب كارتر و منزوى تر شوند جلوه تقوائى بيشترى در نظر مردمعوام پيدا مى كنند .
اما اگر نيروى روحانى تقوا در روح فردى پيدا شد ضرورتى ندارد كه محيط را رها كند , بدون رها كردن محيط خود را پاك و منزه نگه مى دارد .
دسته اول مانند كسانى هستند كه براى پرهيز از آلودگى به يك بيمارى مسرى , به دامنه كوهى پناه مى - برند و دسته دوم مانند كسانى هستند كه با تزريق نوعى واكسن , در خود ,مصونيت به وجود مىآورند , و نه تنها ضرورتى نمى بينند كه از شهر خارج و از تماس با مردم پرهيز كنند , بلكه به كمك بيماران مى شتابند و آنان را نجات مى دهند . آنچه سعدى در گلستان آورده نمونه دسته اول است :

قناعت كرده از دنيا به غارى
كه بارى بند از دل برگشائى ؟
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند بديدم عابدى در كوهسارى
چرا گفتم به شهر اندر نيائى
بگفت آنجا پريرويان نغزند

نهج البلاغه تقوا را به عنوان يك نيروى معنوى و روحى كه بر اثر ممارست و تمرين پديد مىآيد و به نوبه خود آثار و لوازم و نتائجى دارد و ازآنجمله پرهيز از گناه را سهل و آسان مى نمايد , طرح و عنوان كرده است .

( ذمتى بما اقول رهينه و انا به زعيم . ان من صرحت له العبر عمابين يديه من المثلات حجزه التقوا عن التقحم فى الشهوات ) .
همانا درستى گفتار خويش را ضمانت مى كنم و عهده خود را در گرو گفتارخويش قرار مى دهم . اگر عبرتهاى گذشته براى يك شخص آينه قرار گيرد ,تقوا جلو او را از فرو رفتن در كارهاى شبهه ناك مى گيرد .

تا آنجا كه مى فرمايد :

( الا وان الخطايا خيل شمس , حمل عليها راكبها و خلعت لجمهافتقحمت بهم فى النار . الا و ان التقوا مطايا ذلل حمل عليها راكبها واعطوا ازمتها فاوردتهم الجنه ) ( 1 ) .
همانا خطاها و گناهان و زمامرا در اختيار هواى نفس دادن , ماننداسبهاى سركش و چموشى است كه لجام از سر آنها بيرون آورده شده و اختياراز كف سوار بيرون رفته باشد و عاقبت اسبها سوارهاى خود را در آتشافكنند . و مثل تقوا مثل مركبهاى رهوار و مطيع و رام است كه مهارشان دردست سوار است و آن مركبها با آرامش سوارهاى خود را به سوى بهشت مى برند .

در اين خطبه تقوا به عنوان يك حالت روحى و معنوى كه اثرش ضبط ومالكيت نفس است ذكر شده است . اين خطبه مى گويد : لازمه بى تقوائى ومطيع هواى نفس بودن ضعف و زبونى و بى شخصيت بودن در برابر محركات شهوانى و هواهاى نفسانى است .
انسان در آن حالت مانند سوار زبونى است كه از خود اراده و اختيارىندارد و اين مركب است كه به هر جا كه دلخواهش هست مى رود , لازمه تقواقدرت و اراده و شخصيت معنوى داشتن و مالك حوزه وجود خود بودن است ,مانند سوار ماهرى كه بر اسب تربيت شده اى سوار است و با قدرت و تسلطكامل آن اسب را در جهتى كه خود انتخاب كرده مى راند و اسب در كمالسهولت اطاعت مى كند .

( ان تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته حتىاسهرت لياليهم و اظمات هواجرهم ) (2) .
تقواى الهى اولياء خدا را در حمايت خود قرار داده آنان را از تجاوز بهحريم منهيات الهى بازداشته است و ترس از خدا را ملازم دلهاى آنان قرارداده است , تا آنجا كه شبهايشان را بيخواب ( به سبب عبادت ) وروزهايشان را بى آب ( به سبب روزه ) گردانيده است .

در اينجا على ( ع ) تصريح مى كند كه تقوا چيزى است كه پرهيز از محرمات الهى و هم چنين ترس از خدا , از لوازم و آثار آن است . پس در اين منطقتقوا نه عين پرهيز است و نه عين ترس از خدا بلكه نيروئى است روحى ومقدس كه اين امور را به دنبال خود دارد .

( فان التقوى : فى اليوم الحرز و الجنه و فى غد الطريق الى الجنه ) (3) .
همانا تقوا در امروز دنيا براى انسان به منزله يك حصار و به منزله يك سپر است , و در فرداى آخرت راه به سوى بهشت است .

در خطبه 155 تقوا را به پناهگاهى بلند و مستحكم تشبيه فرموده كه دشمنقادر نيست در آن نفوذ كند .
در همه اينها توجه امام معطوف است به جنبه روانى و معنوى تقوى وآثارى كه بر روح مى گذارد , بطورى كه احساس ميل به پاكى و نيكوكارى واحساس تنفر از گناه و پليدى در فرد بوجود مىآورد .
نمونه هاى ديگرى هم در اين زمينه هست و شايد همين قدر كافى باشد و ذكرآنها ضرورتى نداشته باشد . .


پى‏نوشتها:
1- نهج البلاغه , خطبه 16 .
2- نهج البلاغه , خطبه 112 .
3- نهج البلاغه , خطبه 189 .