جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۸

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۴ -


در مورد افاضل مهاجران و انصار! كه پيش از او عهده دار امامت شده اند، اگر اميرالمؤ منين امامت آنان را انكار فرموده و بر ايشان خشم گرفته بود و كارشان را ناپسند مى شمرد و بر آنان شمشير مى كشيد و به امامت خويش مردم را فرا مى خواند بدون ترديد معتقد بوديم كه آنان از هلاك شدگان هستند، همان گونه كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان خشم مى گرفت هلاك شده بودند زيرا اين مساله ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به اميرالمؤ منين فرموده است : جنگ با تو جنگ با من است و آشتى با تو آشتى با من است . و همان حضرت فرموده است : پروردگار دوست بدار هر كس كه على را دوست مى دارد و دشمن بدار و هر كه را با او دشمنى مى ورزد. و هم به على عليه السلام فرموده است : تو را جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق با تو دشمنى نمى ورزد.
ولى ما مى بينيم كه على عليه السلام به امانت آن گروه رضايت داده و با ايشان بيعت فرموده است (424) و پشت سر ايشان نماز گزارده است و از غنايم و اموال عمومى آنان كه تقسيم مى كرده اند سهم خويش را گرفته و خورده است و بنابراين ما را نشايد كه از رفتار آن حضرت تعدى كنيم و از آنچه كه از او مشهور شده است درگذريم . مگر نمى بينى كه چون اميرالمؤ منين عليه السلام از معاويه تبرى جسته است ، ما هم از او تبرى مى جوييم و چون او را لعنت فرموده است ، ما هم او را لعنت مى كنيم و چون به گمراهى اهل شام و بقاياى برخى از صحابه كه همراه آنان بوده اند نظير عمروعاص و پسرش عبدالله فرموده است ما هم به گمراهى آنان حكم مى كنيم . و خلاصه آنكه ما ميان اميرالمؤ منين و رسول خدا صلى الله عليه و آله چيزى جز مرتبه نبوت را كم نمى دانيم وگرنه همه فضايل ديگر را ميان آن دو بزرگوار مشترك مى دانيم و البته در مورد بزرگان صحابه كه بر ما ثابت نشده است كه على عليه السلام بر آنان طعنه اى زده باشد، طعنه نمى زنيم و همان گونه عمل مى كنيم كه على عليه السلام با آنان عمل كرده است .
آنچه درباره تفضيل ميان صحابه شده است  
اعتقاد به تفضيل اعتقادى كهن است كه بسيارى از اصحاب و تابعان بر آن بوده اند، از ميان اصحاب عمار و مقداد و ابوذر و سلمان و جابر بن عبدالله و ابى بن كعب و حذيفه و بريده و ابوايوب و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابوالهيثم بن التهيان ، و خزيمه بن ثابت و ابوالفضل عامر بن وائله و عباس ‍ بن عبدالمطلب و پسرانش و تمام بنى هاشم و بنى مطلب بر اين اعتقاد بوده اند.
زبير بن عوام هم در آغاز كار از معتقدان به اين عقيده بوده و سپس برگشت است . تنى چند از بنى اميه هم همين عقيده را داشته اند كه از جمله ايشان خالد بن سعيد بن عاص و عمر بن عبدالعزيز بوده اند.
من - ابن ابى الحديد - در اين جا خبر مشهورى را كه از عمر بن عبدالعزيز روايت شده است و آن را ابن كلبى (425) نقل كرده است مى آورم .
ابن كلبى مى گويد: روزى عمر بن عبدالعزيز كه در جلسه عموى خود نشسته بود پرده دارش وارد شد و زنى بلند قامت و گندم گون و زيبا و خوش اندام را كه دو مرد همراهش بودند وارد مجلس كرد كه همراه ايشان نامه اى از ميمون بن مهران (426) براى عمر بن عبدالعزيز بود. نامه را به عمر بن عبدالعزيز دادند كه آن را گشود و در آن چنين نوشته بود:
بسم الله الرحمن الرحيم ، به اميرالمؤ منين عمر بن عبدالعزيز از ميمون بن مهران ، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد، و سپس كارى براى ما پيش ‍ آمده است كه سينه ها از تنگى گرفته و بيرون از تاب و توان است و ما چنان مصلحت ديديم كه آن را به عالمى كه آن نيكو بداند موكول كنيم كه خداى عزوجل فرموده است : اگر آن را به رسول و اولياى امر بر مى گرداندند كسانى از ايشان كه آن را استنباط مى كنند آن را بدون ترديد مى دانستند. (427)، اين زن و دو مردى كه همراه اويند يكى شوهر او و ديگرى پدر اوست . اى اميرالمؤ منين پدر اين زن چنين مى پندارد كه چون شوهرش سوگند خورده است كه اگر على بن ابى طالب عليه السلام برترين اين امت و سزاوارترين افراد به رسول خدا صلى الله عليه و آله نباشد همسرش مطلقه است ، بنابراين دختر او مطلقه است و در آيين و دين او سزاوار و جايز نيست كه آن مرد را داماد خويش بداند و مدعى است كه علم به حرمت دخترش بر آن مرد دارد و اين زن براى آن مرد همچون مادر اوست . همسر اين زن هم به پدر همسرش مى گويد دروغ مى گويى و گناه مى ورزى كه سوگند من درست و عقيده ام صادق و راست است و بر خلاف تو و به كورى چشم و كينه توزى تو، اين زن همسر من است . آنان براى داورى پيش من آمدند، از مرد درباره سوگندش پرسيدم گفت : آرى چنين سوگندى خورده ام و گفته ام اگر على بهترين اين امت و سزاوارترين ايشان به رسول خدا صلى الله عليه و آله نباشد، همسرم مطلقه خواهد بود، با توجه به اينكه هر كه بايد على را بشناسد، شناخته است و هر كس خواهد انكار كند، هر كس ‍ مى خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كس مى خواهد به آن خوشزد گردد. مردم هم كه اين اين سخن او را شنيدند گرد آمدند و هر چند زبانها هماهنگ است ولى دلها پراكنده است . وانگهى تو خود اى اميرالمومنان اختلاف هوسهاى مردم و شتاب آنان را در آنچه مايه فتنه است مى دانى ، بدين سبب ما از حكم كردن در اين مورد خوددارى كرديم تا تو بدان چه خدايت ارائه مى فرمايد حكم كنى ، اينك اين دو مرد از اين زن دست بر نمى دارند، پدرش سوگند خورده است كه او را همراه شوهرش وانگذارد، و شوهرش هم سوگند خورده است كه اگر گردنش را هم بزنند از همسراش جدا نخواهد شد مگر آنكه در اين باره حاكمى حكم كند كه امكان مخالفت و سرپيچى از حكم او نباشد. اينك اين گروه را پيش تو روانه كردم خداى توفيق تو را پسنديده و تو را هدايت فرمايد.
ميمون بن مهران پايين نامه اين اشعار را نوشته بود:
اى اباحفض ! هرگاه مشكلاتى فرا رسد كه چشمها در تامل آن سرگردان شوند و سينه مردم از روشن كردن حكم آن عاجز ماند تو در آن باره امين خواهى بود كه همه علم را فراگرفته اى و تجربه ها و كارها تو را استوار ساخته است ، خداوند تو را بر رعايا خليفه ساخته است و بهره تو در ايشان بهره گرانبهاست .
گويد: عمر بن عبدالعزيز، بنى هاشم و بنى اميه و ديگر افراد شاخه هاى قبيله قريش را جمع كرد و به پدرش آن زن گفت : اى پير چه مى گويى ؟ او اى اميرالمؤ منين ! من دختر خويش را به همسرى اين مرد در آوردم و او را با بهترين جهاز پيش او گسيل داشتم و آرزومند خير و اميدوار به صلاح او بودم تا آنكه سوگند به چيز دروغى در مورد طلاق او خورد و اينك هم مى خواهد با او زندگى كند. عمر بن عبدالعزيز گفت : اى پير مرد، شايد همسرش ‍ مطلقه نباشد بگو چه سوگندى خورده است ؟ پيرمرد گفت : سبحان الله ! سوگندى كه او را خورده است ، دروغ و گناهش ‍ چنان روشن است كه با اين سن و سال و دانشى كه دارم هيچ گونه شكى در سينه ام خلجان نمى كند زيرا او چنين پنداشته است كه اگر على بهترين اين امت نباشد همسرش سه طلاقه باشد. عمر بن عبدالعزيز به همسر آن زن گفت : چه مى گويى ؟ آيا تو چنين سوگندى خورده اى ؟ گفت : آرى . گويند: همين كه گفت آرى ، نزديك بود مجلس به لرزه در آيد و بنى اميه خشمگين به او مى نگريستند ولى سخن نمى گفتند و همگان به چهره عمر بن عبدالعزيز مى نگريستند.
عمر بن عبدالعزيز مدتى خاموش ‍ ماند و با دست خود آهسته بر زمين مى زد و آن قوم همچنان خاموش و منتظر بودند كه او چه خواهد گفت . عمر سر برداشت و اين دو بيت را خواند چون عهده دار حكومت ميان قومى شود به جستجوى حق و در طلب اتوارى است و امامى كه از حق تعدى كند و از راه راست اجتناب ورزد امام نيكويى نيست .
سپس به بنى اميه گفت : در مورد سوگند اين مرد چه مى گوييد؟ خاموش ماندند. گفت : سبحان الله بگوييد. مردى از بنى اميه گفت : اين حكم در مورد ناموس ‍ است و ما در باره آن گستاخى نمى كنيم و تو دانا به گفتارى و امين ايشان ، عقيده خود را بگو، و هر سخن و عقيده اى ، تا باطلى را حق و حقى را باطل نكرده است ، در اين مجلس بر من جايز است .
عمر بن عبدالعزيز گفت : من سخنى نمى گويم و به مردى از بنى هاشم كه از فرزندزادگان عقيل بن ابى طالب بود روى كرد و به او گفت : اى عقيلى ، در سوگندى كه اين مرد خورده است چه مى گويى ؟ او اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت : اى اميرالمؤ منين اگر سخن مرا حكم و حكم مرا جايز قرار مى دهى سخن مى گويم وگرنه خاموشى براى من بهتر و براى بقاى دوستى هم ارزنده تر است . عمر بن عبدالعزيز گفت : سخن بگو كه گفته تو حكم و حكم تو نافذ خواهد بود.
بنى اميه همين كه اين سخن را شنيدند گفتند: اى اميرالمؤ منين نسبت به ما انصاف ندادى و حكم كردن در اين باره را به غير ما واگذشتى و حال آن كه ما همچون خون و گوشت تو و سزاوارترين خويشاوندان توايم . عمر بن عبدالعزيز گفت : اى فرومايگان ناتوان خاموش باشيد كه هم اكنون آن را به شما عرضه داشتم و آماده پذيرش آن نشديد، گفتند: بدين سبب بود كه اين امتيازى را كه به اين مرد عقيلى دادى به ما ندادى و بدان گونه كه او را داور ساختى ما را داور نكردى . همر گفت : اگر شما خطا كرديد و او درست انديشيد و اگر شما ناتوانى كرديد و او دورانديشى كرد و اگر شما كور شديد و او بينا بود، گناه عمر بن عبدالعزيز چيست ؟ اى بى پدران مى دانيد مثل شما چيست ؟ گفتند: نمى دانيم . گفت : ولى اين مرد عقيلى مى داند و از او پرسيد اى مرد در اين مورد چه مى گويى ؟ آن مرد گفت : آرى اى اميرالمؤ منين چنان است كه آن شاعر پيشين سروده است :شما را به كارى فراخواندند و چون از آن ناتوان ما نديد كسى به آن رسيد كه ناتوانى نداشت و چون چنين ديديد پيشمان شديد و آيا مهره براى بر حذر بودن بسنده است ؟ عمر بن عبدالعزيز گفت : آفرين بر تو باد كه درست گفتى ، اينك پاسخ حكمى را كه از تو پرسيدم بگو. گفت : اى اميرالمؤ منين ، سوگند او درست است و از عهده آن برون آمده است و همسرش هم مطلقه نيست . عمر بن عبدالعزيز گفت : اين موضوع را از كجا دانستى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين تو را به خدا سوگند مى دهم آيا اين موضوع را نمى دانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى عيادت فاطمه سلام عليها به خانه او رفت و فرمود: دخترم بيمارى تو چيست ؟ گفت : پدر جان تب دارم ، در آن هنگام على عليه السلام براى انجام دادن يكى از كارهاى پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه بيرون رفته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه فرمود: آيا اشتهاى به چيزى دارى ؟ گفت : آرى ، انگور مى خواهم و مى دانم چون هنگام آن نيست كمياب و گران است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند قادر است كه براى ما انگور بياورد و سپس عرضه داشت بار خدايا همراه برترين امت من در پيشگاه خودت براى ما انگور بياور. در اين هنگام على در زد و درون خانه آمد و سبدى كوچك همراه داشت كه جانب رداى خويش را بر آن كشيده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى على اين چيست ؟ گفت : انگور است كه براى فاطمه عليها السلام فراهم آورده ام . پيامبر صلى الله عليه و آله دوبار تكبير گفت و سپس عرضه داشت : پروردگارا همان گونه كه با اختصاص دادن على به دعاى من مرا شاد فرمودى ، اينك بهبودى دختر مرا در اين انگور قرار بده ، آن گاه به فاطمه : دختركم به نام خدا بخور و فاطمه از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون نرفته بود كه شفا يافت .
عمر بن عبدالعزيز گفت : راست گفتى و نيكى كردى ، گواهى مى دهم كه اين موضوع را شنيده و درست به گوش گرفته بودم ، و به آن مرد گفت : اى مرد دست همسرت را بگير و برو و اگر پدرش متعرض تو شد بينى او را درهم شكن . آن گاه به بنى عبد مناف گفت : به خدا سوگند چنان نيست كه ما چيزهايى را كه ديگران مى دانند ندانيم و ما را در دين خود كورى نيست اما چنانيم كه آن شاعر پيشين گفته است :
دوستى ثروت و توانگرى چنان كور و كرشان ساخته است كه جز زيان گناه به چيزى ديگرى نمى رسند.
گويد: چنان شد كه گويى سنگ بر دهان بنى اميه زده شد و آن مرد همسرش را با خود برد و عمر بن عبدالعزيز براى ميمون بن مهران چنين نوشت :
سلام بر تو، همراه تو پروردگارى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم و سپس من مضمون نامه ات را فهميدم ، آن دو مرد همراه آن زن پيش من آمدند. خداوند سوگند همسر آن زن را راست قرار داده است و سوگندش برآورده است و نكاح او پا برجاى است . اين موضوع را يقين بدان و به آن عمل كن و سلام و رحمت و بركتهاى خداوند بر تو باد.
و اما كسانى از تابعان كه معتقد به فضيلت على عليه السلام بر همه مردم بودند بسيارند همچون اويس قرنى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعه و جندب الخير عبيده سلمانى و گروه بسيار ديگر كه برون از شمارند.
در آن روزگاران لفظ شيعه فقط در مورد كسانى به كار رفته است كه معتقد به تفضيل على عليه السلام بوده اند، و اين گفتگوهاى اماميه و كسانى كه بر آن عقيده اند كه بر امامت خليفگان پيش از على عليه السلام طعنه مى زنند، در آن روزگار بدين گونه مشهور نبوده است ، و همان كسانى كه معتقد به تفضيل بوده اند شيعه نام داشته اند و هر آن چه در اخبار و آثار در فضيلت شيعه آمده است و آنان را به بهشت وعده داده اند درباره همانهاست نه كس ديگرى جز ايشان ! و به همين سبب است كه ياران معتزلى ما در كتابها و نصنيفهاى خويش گفته اند كه شيعيان حقيقى ما هستيم ، و اين اعتقاد ما به سلامت و حق نزديكتر از دو عقيده ديگرى است كه همراه افراط و تفريط باشد ان شاء الله تعالى !
(479)درباره توحيد عدل از او پرسيده شد، فرمود: توحيد آن است كه او را در وهم نياورى و عدل آن است كه او را - به آن چه در او نيست متهم ندارى
و سئل عن التوحيد و العدل ، فقال : التوحيد الا تتوهمه ، و العدل الا تتهمه . (428)
درباره توحيد عدل از او پرسيده شد، فرمود: توحيد آن است كه او را در وهم نياورى و عدل آن است كه او را - به آن چه در او نيست متهم ندارى .
اين دو ركن همان دو ركن اصلى علم كلام است و شعار ياران معتزلى ما هم همين است كه ايشان معانى قديمى را كه اشعرى و يارانش ثابت مى كنند از ذات بارى تعالى نفى مى كنند و ديگر آنكه خداوند متعال را از فعل قبيح منزه مى دانند.
معنى سخن اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرموده است : او را در وهم و گمان نياورى .
اين است كه او را جسم و صورتى در جهتى مخصوص گمان نبرى يا چنانچه قومى ديگر بر اين عقيده اند او را چنان نپندارى كه همه جهات را شامل است يا آنكه نورى از انوار يا نيرويى روان در همه جهان است كه گروهى ديگر بر اين عقيده اند يا از جنس ‍ اعراضى است كه در محلها يا يك محل حلول مى كند و بديهى است كه چنان كه مسيحيان و غلوكنندگان شيعيان گفته اند عرض نيست ، يا آنكه گمان برى كه معانى و اعراض در او جايگزين است كه هر گاه با يكى از اين پندارها پندار شود، مخالف توحيد است و اين بدان سبب است كه هر جسم يا عرض يا چيزى كه در محلى حلول كند يا محل حلول حال باشد يا اختصاص به جهتى داشته باشد، ناچار بايد در ذات خود قسمت پذير باشد.
خاصه بنابر عقيده افرادى كه مطلقا جزء شدن را نفى كرده اند. و هر چيز كه قسمت شود واحد نيست و حال آنكه ثابت شده است كه خداوند واحد است . ياران ما بر توحيد نفى معانى قديمى را هم افزوده اند همچون وجود ثانى در الاهيت ، و نيز رويت را نفى كرده اند و اين موضوع را كه خداوند به چيزى مشتهى و از چيزى متنفر و از چيزى لذت برنده يا از چيزى متالم باشد با آنكه علم محدث را و قدرت محدث را و زندگى محدث را داشته باشد يا عالم به همه مستقبل تا ابد و عالم بر هر معلوم و قادر به هر قدرتى نباشد نفى كرده اند و ديگر از مسائل كلامى كه ياران ما در اين ركن نخست در آورده اند، همگى مباحث توحيد است .
اما ركن دوم كه مى فرمايد: او را متهم ندارى . يعنى بر او تهمت نزنى كه تو را به انجام دادن كار قبيح كرده است و در عين حال براى انجام دادن آن عقاب مى فرمايد، كه خداوند متعال هرگز چنين نيست و نبايد او را متهم سازى كه دروغگويان را ياراى آوردن سحر و جادوهايى داده است و بدان گونه مردم را به گمراهى افكنده است و نبايد او را متهم دارى كه چيزى را برون از تاب و توان بر تو تكليف فرموده است و مسائل ديگر مربوط به عدل كه اصحاب آن را در كتابهاى خود به تفضيل آورده اند، همچون پاداش در قبال رنج كه چاره اى از آن نيست و صدق و درستى وعد و وعيد كه از آن هم چاره نيست . و خلاصه آنكه عقيده و مذهب ياران ما در عدل و توحيد گرفته شده از اميرالمؤ منين است و اين موضع يكى از موضعى است كه به مذهب اصحاب ما تصريح فرموده است ضمن سخنان آن حضرت از اين گونه سخنان بيرون از شمار است .
(480) 
و قال عليه السلام فى دعاء استسقى به : اللهم اسقنا ذلل السحائب دون صعابها. (429)
قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذا من الكلام العجيب الفصاحه ، و ذلك انه عليه السلام شبه السحب ذوات الرعود و البوارق و الرياح و الصواعق ، بالابل الصعاب التى تقمص بر حالها، و تتوقص بركبانها، و شبه السحائب الخاليه من تلك الزوابع بالابل الذلل التى تحتلب طيعه و تقتعد مسمحه .

و آن حضرت در دعاى هنگام باران خواستن فرمود: پروردگارا ما را با ابرهاى رام نه ابرهاى سركش سيراب فرماى .
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گفته است : و اين سخن را فصاحتى شگفت است كه آن حضرت ابرهاى همراه با برقها و تندرها بادها و آذرخشها را به شتران سركش تشبيه فرموده است كه بار خود را از پشت مى اندازد و نسبت به سواران خود سركشى مى كنند، و ابرهاى خالى از رعد و برق ترسناك را به شتران رامى كه به آسانى دوشيده مى شوند و به راحتى بر پشت آنان مى نشينند، تشبيه فرموده است .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن نوشته است : سيد رضى كه خدايش رحمت كناد با شرحى كه درباره اين سخن داده است ، زحمت شرح آن را از دوش ما برداشته است .
(481) 
و قيل له عليه السلام : لو غيرت شيبك يا اميرالمؤ منين ! فقال : الخضاب زينه ، و نحن قوم فى مصيبه برسول الله صلى الله عليه و آله .(430)
آن حضرت را گفتند اى اميرالمؤ منين چه مى شد اگر موهاى سپيد خود را رنگ مى كردى ! فرمود: رنگ كردن مو آرايش است و ما در سوگ رسول خدا صلى الله عليه و آله به سر مى بريم .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: در مورد خضاب پيش از اين به حد كافى سخن گفته شد و سپس سى و شش بيت از شاعران و اديبان بزرگى چون صابى و ابوتمام و ابن رومى و بحترى را كه در موضوع خضاب سروده شده است يا از سپيد شدن موها در آن شكوه شده است آورده كه به ترجمه سه بيت از صابى قناعت مى شود:
خضابى را ميان خود و محبوبه ام قسمت كردم ولى كار من در آن بر خلاف كار او بود خضابى كه در زلف و فرق سر من به كار رفت ه زشت بود و آنچه سرانگشتان او را آراست چه زيبا بود. خضابى كه گيسوى مرا از حال خود بيرون برد و سبب زشتى آن گرديد دور باد، و آفرين بر آن خضاب كه كف دست محبوبه را آراست .
(482) 
و قال عليه السلام : ما المجاهد فى سبيل الله باعظم اجرا ممن قدر فعف ، لكاد العفيف ان يكون ملكا من الملائكه .(431)
و آن حضرت فرمود: پيكار كننده كشته شده در راه خدا از لحاظ پاداش بزرگتر از كسى نيست كه (به انجام دادن حرام ) توانا باشد و پارسايى ورزد، و چنان است كه گويى پارسا فرشته اى از فرشتگان است .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است : سخن درباره پارسايى و پاكدامنى پيش ‍ از اين گذشت كه بر چند نوع است ، پارسايى دست ، پارسايى زبان و پارسايى شهوت جنسى كه اين يكى از همه برتر است و در حديث مرفوع آمده است :
هر كس عاشق شود و عشق خود را نهان دارد و پاكدامنى ورزد و بر آن حال بميرد شهيد مرده است و به بهشت در مى آيد. و از جمله سخنان حكمت آميز سليمان بن داود عليه السلام اين است آن كس كه به هواى خود چيره شود دليرتر و استوارتر از كسى است كه به تنهايى شهرى را مى گشايد.
ابن ابى الحديد سپس داستانهايى درباره عفت و پاكدامنى آورده است و به اشعارى در اين مورد استشهاد كرده است كه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
يكى از خوارج پوشيده از حجاج به خانه يكى از همكيشان خود وارد شد، ميزبان براى انجام دادن كارهاى خود به سفرى رفت و به همسر خود گفت : اى گندم گون تو را در مورد اين ميهمان خود به انجام دادن خير و نيكى سفارش ‍ مى كنم ، و آن زن از زيباترين مردم بود. چون ميزبان پس از يك ماه سفر برگشت به زن گفت : ميهمان تو چگونه بود؟ گفت : كورى او را از هر كارى باز داشته بود، و ميهمان در آن مدت پلكهاى خود را بر هم نهاده بود و نه به چيزى از خانه و اسباب آن تا همسرش از سفر برگشته بود.
زنى از زنان پارساى قريش بر در خانه خويش رفت تا آن را ببندد و سر برهنه بود، مردى بيگانه او را ديد، آن زن به خانه برگشت و موهاى خود را كه از بهترين موها بود تراشيد و چون در آن باره از او پرسيدند، گفت : من مويى را كه نامحرم ديده است بر سر خود باقى نمى گذارم .
توبه بن حمير(432) يك بار از ليلى اخيليه (433) كام خواست ، ليلى را سخت از او كراهيت آمد و در پاسخ تقاضاى او چنين سرود:
چه بسيار نيازمند كه گفتيمش نياز خود را آشكار مساز كه تا هنگامى كه زنده باشى براى برآوردن آن راهى نيست ، ما را صاحبى است كه سزاوار نيست او را خيانت كنيم تو هم همسر و دوست زنى ديگرى .
محمد بن عبدالله بن طاهر به پسرانش مى گفت : عشق بورزيد تا ظريف شويد و در همان حال پاكدامنى كنيد تا شريف شويد.
سليمان بن داود عليه السلام فرموده است : اى بنى اسرائيل شما را به دو چيز سفارش مى كنم كه هر كس آن دو را انجام دهد رستگار مى شود، به درون خود چيزى جز حلال وارد مسازيد - چيزى جز حلال مخوريد - و از دهان خود جز سخن پسنديده بيرون مياوريد.
جابر گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم به كعب بن عجره مى فرمود: گوشتى كه از حرام روييده باشد به بهشت در نمى آيد كه آتش آن را سزاوارتر است .
حذيفه بن اليمان در حديثى مرفوع گويد: به روز قيامت گروهى مى آيند كه حسنات ايشان همچون كوههاست ولى خداوند آنها را چون گردى پراكنده مى سازد و سپس فرمان داده مى شود آنان را به دوزخ برند، گفته شد: اى رسول خدا آنان را براى ما توصيف فرماى . فرمود: آنان نماز و روزه را انجام مى دهند و بخشى از شب را به گرفتن ساز و برگ - عبادت - مى گذرانند ولى همين كه حرام بر ايشان عرضه مى شود بر آن هجوم مى برند.
(483) 
و قال عليه السلام : القناعه مال لاينفد.
قال : و قد روى بعضهم هذا الكلام عن رسول الله صلى الله عليه و آله .
(434)
و آن حضرت فرمود: قناعت مالى است كه پايان نمى پذيرد.
سيد رضى گويد: برخى از محدثان اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده اند.
ابن ابى الحديد نوشته است پيش ‍ از اين در اين مورد سخن گفته شد و اين سخن همين گونه در سخنان على عليه السلام مكرر آمده است .
(484) 
و قال عليه السلام لزياد بن ابيه و قد استخلفه لعبد الله بن العباس على فارس و اعمالها، فى كلام طويل كان بينهما نهاه فيه عن تقدم الخراج :
استعمل العدل ، و احذر العسف و الحيف ؛ فان العسف يعود بالجلاء، و الحيف يدعوا الى السيف .
(435)
هنگامى كه زياد بن ابيه را قائم مقام ابن عباس بر حكومت فارس ‍ و شهرهاى تابع آن قرار داد در گفتارى دراز كه ميان آن دو صورت گرفت او را از گرفتن خراج پيش از رسيدن وقت آن نهى كرد و به او چنين فرمود: دادگرى را به كار بند و از بيداد و ستم پرهيز كن كه بيداد سبب آوارگى گردد و ستم شمشير در ميانه آرد.
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: پيش از اين باره دادگرى و ستم سخن گفته شد و سپس مى افزايد كه به روزگار عثمان چنين مرسوم بود كه حاكم خراج مردم فارس را پيش از فروش ميوه ها و خواربار و به صورت پيش پرداخت دريافت مى كرد. يا سبب اين كار آن بود كه حاكم اول سال قمرى را آغاز وجوب گرفتن خراج مى دانستند و به سال شمسى توجه نداشتند و اين موضوع موجب ظلم و بيداد نسبت به مردم مى شد و گروهى بسيار از حاكمان در اين مساله به صورت نادرست عمل مى كردند و فرق ميان دو سال شمسى و قمرى را نمى دانستند تا آنكه گروهى از افراد زيرك متوجه شدند و موضوع كبيسه را پيش ‍ آوردند و هر سال را يكى قرار دادند. پس از آن باز اين موضوع را مهمل گذاشتند و فاصله ميان سال قمرى و سال پرداخت خراج كه سال شمسى بود، بسيار شد.
بحث كامل در اين مساله درخور اين جا نيست كه خارج از موضوع ادب است كه مبناى اين كتاب ما بر آن است .
(485) 
و قال عليه السلام : اشد الذنوب ما استخف بها صاحبها. (436)
و آن حضرت فرمود: سخت ترين گناهان ، گناهى بود كه گنهكار آن را سبك شمارد. (437)
بزرگى مصيبت معصيت به ميزان برخوردارى گنهكار از نعمت كسى است كه نسبت به او گناه مى ورزد و به همين سبب سيلى زدن فرزند به چهره پدر در بزرگى گناه قابل مقايسه با سيلى زدن به چهره ديگرى نيست .
و چون بارى تعالى بزرگترين نعمت دهندگان است بلكه هيچ نعمتى نيست مگر اينكه در حقيقت از نعمتهاى خداوندى است و همه نعمتها منسوب به اوست ، بنابراين مخالفت با خداوند و انجام دادن معصيت به راستى بزرگ است و براى هيچ كس سزاوار نيست كه در كارى هر چند در گمان او كوچك باشد معصيت كند، وانگهى آن را اندك بى ارزش بداند و اين موضوع را آشكار كند و به آن گناه اعتنا نكند كه در اين صورت علاوه بر گناه مرتكب گناهى ديگر هم شده است كه همان بى اعتنايى به اهميت آن است ، و حال آنكه اگر امعان نظر كند مى داند كه آن كارى بزرگ است چندان كه اگر خردمند باشد بايد بر آن به جاى اشك خون گريه كند. به همين سبب است كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است : سخت ترين گناهان ، گناهى بود كه گنهكار آن را سبك شمارد.
(486) 
ما اخذ الله على اهل الجهل ان يتعلموا حتى اخذ على اهل العلم ان يعلموا. (438)
خداوند از نادانان پيمان نگرفت كه بياموزند تا نخست بر عهده دانايان نهاد كه آموزش دهند.
آموزش دادن علم واجب كفايى است و در خبر مرفوع آمده است : هر كس دانشى بياموزد و آن را پوشيده دارد، خداوند به روز رستاخيز او را لگامى از آتش ‍ مى زند.
معاذ بن جبل از قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرموده است : علم بياموزيد كه آموختن آن موجب بيم از خداوند و تدريس آن تسبيح و كاوش ‍ درباره آن جهاد طلب آن عبادت و آموزش دادن آن صدقه و بخشيدن آن به اهلش مايه قربت است كه راههاى دانستن حلال و حرام و بيان راه بهشت است و مونس هنگام وحشت و يار سخنگوى در خلوت و همنشين تنهايى و دوست هنگام غربت است ، راهنماى آسايش و ياور به گاه سختى و مايه زيور نزد دوستان و اسلحه در قبال دشمنان است .
و اصل بن عطاء (439) را ديدند كه حديثى را از كودكى مى پرسد و مى نويسد. او را گفتند: آيا كسى چون تو گفته چنين كودكى را مى نويسد؟ گفت : من خود اين حديث را از او بهتر در حفظ دارم ولى خواستم بدين گونه طعم جام رياست را به او بچشانم تا اين كار او را وادار به بيشتر فراگرفتن دانش سازد.
خليل (440) گفته است : دانشها قفلهايى است كه پرسشها كليدهاى آن است .
يكى از حكيمان گفته است : دانش خود را براى كسى كه در جستجوى آن است بذل كن و كسى را هم كه در جستجوى آن نيست به آن فراخوان ، وگرنه همچون كسى هستى كه ميوه اى به او داده شود كه نه خود خورد و نه به كس دهد تا تباه گردد.
(487)و آن حضرت فرمود: بدترين برادران كسى است كه براى او به رنج و تكلف افتند
و قال عليه السلام : شر الاخوان من تكلف له . (441)
و آن حضرت فرمود: بدترين برادران كسى است كه براى او به رنج و تكلف افتند .
بدون ترديد همين گونه است زيرا دوستى صادقانه موجب انبساط و ترك تكلف است و هر گاه براى دوستى نياز به تكلف و رو در بايستى باشد دليل بر آن است كه دوستى و برادرى صادقانه نيست و هر كس برادر راستين نباشد از بدترين برادران است .
ابن ناقيا (442) در كتاب ملح الممالحه مى گويد: حسن بن سهل پيش مامون رفت ، مامون به او گفت : از مروت چه مى دانى ؟ گفت : نمى دانم ، اميرالمؤ منين چه اراده فرموده است كه پاسخش ‍ دهم . مامون گفت : ملازم عمرو بن مسعده (443) شو - از او بياموز. حسن بن سهل گويد: به خانه عمرو رفتم ، گروهى از صنعتگران در خانه اش به كار مشغول بودند و او روى آجرى نشسته بود و به ايشان مى نگريست . به او گفتم : اميرالمؤ منين به تو فرمان مى دهد كه مروت را بر من بياموزى . او آجرى خواست و مرا بر آن نشاند و مدتى گفتگو كرديم و من از كوتاهى كردن او نسبت به خود سخت خشمگين بودم ، عمرو آن گاه به غلام خود گفت : آيا چيزى كه خورده شود پيش تو يافت مى شود؟ گفت : آرى و سينى ظريف و كوچكى آورد كه در آن دو گرده نان و سه پياله بود يكى سركه و دومى سيرابى و سومى نمك و هر دو از آن خورديم و خدمتكار آمد و دستهاى خود را شستيم . عمرو به من گفت : هر گاه بخواهى مى توانى بروى و من در حالى كه از او پرهيز مى كردم برخاستم و با او خداحافظى نكردم . او به من گفت : اگر مصلحت بدانى فلان روز پيش ‍ من بيا. من از آنچه گذشت چيزى به مامون نگفتم و چون روزى كه مرا دعوت كرده بود فرا رسيد به خانه اش رفتم ، همين كه براى من از او اجازه ورود خواستند تا در خانه به استقبال من آمد و مرا در آغوش كشيد و ميان دو چشم مرا بوسيد و مرا جلو انداخت و خود پشت سرم حركت مى كرد تا مرا بر مسند نشاند و خود رو به روى من نشست . خانه را به انواع فرش ‍ و زينت آراسته بودند، او با من شروع به سخن گفتن و تبادل نظر كرد تا هنگام خوراك فرا رسيد، دستور داد انواع سينهاى ميوه حاضر آوردند كه خورديم سپس ‍ سفره ها گسترده شد و انواع خوراكيها سرد و گرم و ترش و شيرين بر آنها نهادند. از من پرسيد چه شرابى را خوشتر مى دارى ؟ گفتم . كنيزكان براى ساقى گرى و خدمت آمدند، و چون خواستم برگردم همه چيز را كه آن جا بود و فراهم آورده بود از سيمينه و زرينه و جامه و فرش همراه من ساخت و مركبى گرانبها را كنار بساط آوردند و من سوار شدم . او به همه غلامان رومى و كنيزكانى كه در حضورش بودند فرمان داد كه پيشاپيش مركب من بدوند و گفت همه اينها از آن توست و آنان را براى خود بگير.
عمرو بن مسعده آن گاه به من گفت : هر گاه دوست و برادر تو بدون دعوت قبلى به ديدن تو آمد، براى او تكلف مكن و به هر چه آماده است قناعت كن ولى هر گاه او را دعوت مى كنى آنچه مى توانى ميزبانى و تكلف كن و از هيچ كار ممكن فروگذار مشو همان گونه كه ما انجام داديم چه آن روزى كه به ديدن ما آمدى و چه روزى كه تو را دعوت كرديم .
(488)و آن حضرت ضمن گفتارى فرموده است : هرگاه مومن نسبت به برادر خود حشمت وجاه بفروشد - او را خشمگين سازد - همانا كه ميان خود و جدايى افكند
و قال عليه السلام فى الكلام له : اذا احتشم المومن اخاه فقد فارقه . (444)
و آن حضرت ضمن گفتارى فرموده است : هرگاه مومن نسبت به برادر خود حشمت و جاه بفروشد - او را خشمگين سازد - همانا كه ميان خود و جدايى افكند .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: مقصود و معنى اين نيست كه اين كار علت جدايى است بلكه مقصود اين است كه نشانه و دليلى براى جدايى است كه اگر آنچه مقتضى حشمت و جاه است از او سر نزند به همان شيوه نخست حالت صميميت خواهد بود و حال آنكه خود را گرفتن نشانه جدايى و دورى است .
ابن ابى الحديد سپس چنين آورده است : اين آخرين سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام است كه ابوالحسن رضى كه خدايش ‍ رحمت كناد تدوين فرموده است و ما به يارى خداوند متعال آن را شرح زديم .
و ما اينك ديگر سخنانى را كه گروهى به آن حضرت نسبت داده اند و سيد رضى آنها را نياورده است مى آوريم ، پاره اى از اين سخنان از قول او مشهور است و پاره اى ديگر بدان شهرت نيست ولى از قول آن حضرت روايت و به او نسبت داده شده است . پاره اى از آنها سخنان حكيمان ديگر است ولى شبيه سخن او و همانند حكمت اوست و چون اين سخنان متضمن انواعى از حكمتهاى سودمند است چنين مصلحت ديديم كه اين كتاب از آنها خالى نباشد كه به هر حال متمم و تكمله اى براى كتاب نهج البلاغه است .
و ممكن است گاه اندك تكرارى در آن واقع شده باشد كه به سبب بزرگى و گسترش كتاب ذهن ما متوجه آن نشده است ، ما اين سخنان را يك به يك شمرديم و شمار آن را هزار كلمه يافتيم . (445)
و اگر كسى بر ما اعتراض كند و بگويد اينك كه خود اقرار مى كنيد كه پاره اى از اين سخنان از على عليه السلام نيست و چه سبب آنها را آورده ايد و آيا اين نوعى از تطويل كلام نيست ؟ به او پاسخ مى دهيم كه اگر رعايت اين اعتراض لازم مى بود بر عهده ما بود كه هيچ يك از اشباه و نظاير سخن آن حضرت را هم نياوريم و همان عذر ما در آن مورد در اين جا هم صادق است كه مقصود اصلى از اين شرح ادب و حكمت است و ما هرگاه چيزى را كه مناسب گفتار آن حضرت و در همان قالب و راه و روش بوده است يافته ايم بر طبق قاعده خودمان كه آوردن آن در شرح كلمه نظير آن بوده است ، آورده ايم . و به سبب واضح و روشن بودن آن كلمات و اينكه براى بيشتر آنها پيش از اين شبيه و نظيرى بوده است از شرح آن خوددارى شد و ارزانى داشتن توفيق به عنايت خداوند است .
پس از آوردن سخنان منسوب چنين نوشته است : (446)
اين جا پايان گفتار ما در شرح نهج البلاغه است ، توفيقى كه بدان نايل شديم و به آنچه كه رسيديم به نيرو و ياراى خودمان نبود كه ما از انجام دادن كارهاى كوچكتر از آن هم ناتوانيم .
هنگامى كه آغاز به اين كار كرديم خود را در قبال كوه برافراشته صاف و تيزى مى ديديم كه بزهاى كوهى خوش خط و خال هم در پرتگاههاى آن گرفتار لغزش ‍ مى شوند و نه اين چنين كه خود را برابر فلك اطلس مى ديديم كه انديشه و گمان را به شناخت مرز و پايان آن راهى نيست ، ولى همواره يارى خداوند سبحان و متعال ، دشواريهاى آن را براى ما آسان و ناهمواريهاى آن را هموار كرد و شتر چموش آن را رام و سركشيهاى آن را به فرمانبردارى مبدل ساخت و به سبب حسن نيت و اخلاص عقيدت در تصنيف اين كتاب دروازه هاى بركت بر ما گشوده و مطالب خيرات فراهم آمد تا آنجا كه سخن بر ما به صورت بديهى فرو مى باريد. و سپاس خداى را كه تصنيف آن در مدت چهار سال و هشت ماه پايان پذيرفت كه آغاز آن نخستين روز ماه رجب سال ششصد و چهل و چهار و پايان آن آخرين روز صفر سال ششصد و چهل و نه بود و اين مدت همان مقدار مدت خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلام است . و هرگز گمان و سنجش ‍ نمى رفت كه در كمتر از ده سال بتوان آن را به پايان رساند جز اينكه الطاف خداوند و عنايات آسمانى موانع و گرفتاريها را برطرف فرمود و بينش ما را در آن تيز و روشن و همت ما را در استوار ساختن مبانى آن و مرتب كردن الفاظ و معانى پايدار فرمود.
وزير كامياب و خردمند مويدالدين - ابن العلقمى - را كه خداوند قلمهاى او را به نگارش ‍ فرمانهاى خير روان دارد و شمشير برنده اش را در زدودن دشمنان به كار دارد، بهترين و افزونترين بهره ها در يارى دادن بر اين كار است كه اين كتاب براى گنجينه كتابهاى او ساخته و پرداخته شده است و به نام او زيور يافته است ، و همت بلند او كه خدايش فراتر دارد همواره براى به پايان رساندن آن تشويق و ترغيب فرمود و چه همتى بود كه كارى بس دشوار و بارى به اين گرانى را سبك كرد و دشوارى را آسان و زمان دراز را به روزگار كوتاه مبدل ساخت .
و من در بسيارى از فصلهاى اين كتاب كه به بيان سخن متكلمان و حكيمان اختصاص داشت الفاظ و اصطلاحات ويژه آن قوم را به كار بردم با آنكه مى دانستم زبان سليس عربى آن كلمات را روا نمى دارد نظير محسوسات ، كل و بعض ، صفات ذاتيه ، جسمانيات ، اما، اولا، فالحال كذا و امثال اين كلمات را كه بر هر كس كه اندك انسى به ادب دارد ناهمگونى اين كلمات پوشيده نيست ولى ما تغيير دادن اصطلاحات و الفاظ ايشان را سبك شمرديم و خوش نداشتيم كه هر كس با هر قومى سخن گويد با اصطلاحات خودشان بايد سخن بگويد و آن كس كه به شهر ظفار (447) رود بايد با زبان و لهجه حميرى سخن گويد. نسخه يى كه اين شرح بر مبناى آن صورت گرفت كامل ترين نسخه نهج البلاغه است كه من آن را يافته ام كه مشتمل بر افزونيهايى است كه بسيارى از نسخه ها از آن خالى است . و اينك از پروردگار بزرگ از هر گناهى كه آدمى را از رحمت او دور مى كند و از هر انديشه اى كه انگيزه خروج از فرمانبردارى او را بر مى انگيزد آمرزش مى خواهم ، و همان كسى را شفيع خود به درگاهش قرار مى دهم كه در شرح كلام او و بزرگداشت منزلت و مقام او به قصد تقرب به خداوند خويشتن را به رنج افكندم و چشم خود را بر سر آن كار نهادم ، تا خداوند به حرمت او گردن مرا از آتش آزاد فرمايد و مرا در اين جهان به بلا و آزمونى كه تاب و توانم از آن فرو ماند گرفتار نسازد و آبرويم را از مردمان مصون بدارد و ستم ستمگران را از من باز دارد كه خداوند متعال شنواى بر آورنده نياز است و همان خداى يگانه ما را بسنده است و سلام و درودهاى او بر سرور ما محمد نبى و آل او باد.
پايان جزء بيستم كه با آن كتاب پايان يافت .
سپاس و ستايش فراوان پروردگار بزرگ را كه به عنايت خويش ‍ توفيق ترجمه مباحث تاريخى و اجتماعى كتاب گران سنگ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد را به اين بنده ناتوان و گنهكار خود ارزانى فرمود و در مدت سه سال و دو ماه و يازده روز كه آغاز آن دوشنبه بيست و پنجم مهرماه 1367 و پايان آن جمعه ششم دى ماه 1370 خورشيدى است انجام يافت .
شك نيست كه اين ترجمه به هيچ روى خالى از سهو و اشتباه و لغزشهاى فراوان نيست و آرزومندم راهنماييهاى اهل فضل راه گشاى اصلاح آن در چاپهاى بعدى باشد.
همان سخنان پايانى ابن ابى الحديد كه خدايش قرين آرامش ‍ ابدى بدارد زبان حال اين بنده ناتوان هم هست ،
كمترين بنده درگاه علوى محمود مهدوى دامغانى
مشهد مقدس : جمعه ششم دى ماه 1370 خورشيدى ، بيستم جمادى الثانيه 1412 قمرى ميلاد فرخنده زهراى اطهر سلام الله عليها و بيست و هفتم دسامبر 1991 ميلادى .