جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۸

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۱ -


(442) 
و قال عليه السلام :
اذكروا انقطاع اللذات ، و بقاء التبعات .
(368)
و فرمود: پايان لذتها يافتن لذتها و باقى بزه ها را فرا ياد آوريد.
در اين باره پيش از اين مكرر سخن گفته شد و شاعر گفته است :
خوشيهايى كه از حرام فراهم مى شود از ميان مى رود و گناه و ننگ باقى مى ماند، با از ميان رفتن آن ، فرجامهاى نكوهيده باقى مى ماند و در لذتى كه پس از آن آتش باشد، خيرى نيست .
مردى از زنى كام خواست . آن زن گفت : كسى كه بهشتى را كه پهنه اش چون پهنه آسمانها و زمين است به دور انگشت جاى بفروشد، بدون ترديد نادان است . آن مرد شرمگين شد و بازگشت .
(443) 
و قال عليه السلام : اخبر تقله .
قال الرضى رحمه الله تعالى : و من الناس من يروى هذا لرسول الله صلى الله عليه و آله ، و مما يقوى انه من كلام اميرالمؤ منين عليه السلام ما حكاه ثعلب ، قال : حدثنا ابن الاعرابى قال : قال المامون : لو لا ان عليا عليه السلام قال : اخبر تقله لقلت انا، اقله تخبر.
(369)
و فرمود: بيازماى ، سپس او را دشمن دار.
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: برخى از مردم اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده اند، ولى از جمله چيزها كه تاييد مى كند اين سخن از سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام است ، چيزى است كه ثعلب از قول ابن اعرابى روايت مى كند كه مامون گفته است : اگر نه اين بود كه على عليه السلام فرموده است : بيازماى سپس او را دشمن بدار. من مى گفتم : او را دشمن بدار و سپس بيازماى .
معنى اين سخن اين است كه مردم را بيازماى و تجربه كن تا آنان را دشمن دارى كه تجربه براى تو بديها و بدخوييهاى ايشان را آشكار مى سازد و اين به صورت ضرب المثل به كار مى رود درباره كسى كه به او گمان خير برده مى شود و چنان نيست . سخن مامون هم كينه و بغض ‍ نيست بلكه مراد دورى كردن و بريدن است . مى گويد: براى تجربه از دوست و برادر خود ببر ببين آيا به دوستى و پيمان خود با تو باقى مى ماند يا آن را مى شكند و از تو باز مى گردد.
از جمله سخنان عتبه بن ابى سفيان است كه مى گفته است : نخست جوانان را خشمگين سازيد و خون به چهره شان بدوانيد، اگر بردبارى كردند و پاسخ پسنديده دادند آنان لايق و در خور خواهند بود و گرنه بر آنان طمع مبنديد.
(444) 
ما كان عزوجل ليفتح على عبد باب الشكر و يغلق عنه باب الزياده ، و لاليفتح على عبد باب الدعاء و يغلق عنه باب الاجابه ، و لا ليفتح عليه باب التوبه ، و بغلق عنه باب المغفره .
فرمود: خداوند چنان نيست كه در سپاس را بر بنده اى بگشايد و در نعمت و فزونى را بر او ببندد و نه اينكه بر بنده اى در دعا را بگشايد و در پذيرفتن را ببندد و نه اينكه در توبه را بر او بگشايد و در آمرزش را ببندد.
درباره شكر و اينكه لازمه فزونى نعمت است و دعا و پذيرفته شدن و توبه و آمرزش به تفصيل و از جميع جهات سخن گفته شد.
(445) 
و قال عليه السلام :
اولى الناس بالكرم من عرقت فيه الكرام .
(370)
و فرمود: سزاوارترين مردم به كرم كسى است كه كريمان در او ريشه داشته باشند.
باب افعال و تفعيل در مورد اين كلمه داراى يكى معنى است يعنى كسى كه گدشتگان و نياكانش كريم باشند. مبرد مى گويد: ابومحلم سعدى براى من اين دو بيت را خواند:
ما درباره قوم خود پرسيدم - از قوم خو حاجت خواستيم - برگزيدگان ايشان و افضل آنان كسى بود كه پدرش افضل بود، همان كسى بخشيد كه پدرش هم پيش از او بخشنده بود و حال آنكه پسران بخيلان بخل ورزيدند. و بحترى سروده است : مى بينيم كه نجابت در نجيب قومى كه نجيب زاده نيست و تمام و كامل نيست .
(446) 
و سئل عليه السلام :
ايما افضل ؟ العدل او الجود؟ فقال : العدل يضع الامورا مواضعها، و الجود يخرجها من جهتها، و العدل سائس عام ؛ و الجود عارض خاص ، فالعدل اشرفهما و افضلهما.

اين سخنى شريف و گرانقدر است و على عليه السلام عدل را به دو سبب برترى داده است ، نخست آنكه عدل كارها را به موضع خود قرار مى دهد، و در اصطلاح فلسفى هم عدالت همين و عبارت است از ميانگين و حد فاصل افراط و تفريط. و بخشش كار را از موضع خود بيرون مى برد و البته منظور از بخشش در اين سخن همان سخاوت عرفى است كه بخشيدن چيزهاى به دست آمده به ديگران است نه جود و سخاوت حقيقى زيرا جود حقيقى نظير جود حق تعالى كارها را از جهت خود بيرون نمى برد.
دوم آنكه عدل تدبير كننده اى همگانى در همه امور دينى و دنيايى است و نظام عالم و قوام وجود وابسته به آن است ولى جود كار خاصى است كه نفع همگانى او هرگز چون نفع همگانى عدل نيست .
(447)مردم دشمن آن اند كه نمى دانند 
الناس اعداء ماجهلوا. (371)
مردم دشمن آن اند كه نمى دانند .
اين هم از سخنان شريفى است كه براى آن نظيرى نيست و پيش ‍ از اين گذشت و آن چه مناسب آن بود گفته شد، و از ديرباز گفته شده است هر كس چيزى را نداند با آن ستيز مى ورزد. شاعر چنين سروده است :
كارى را ندانستى و ستيز آشكار ساختى آرى كه نادانان دشمنان اهل علم اند.
به افلاطون گفته شد: چرا جاهل عالم را دشمن مى دارد و حال آنكه عالم جاهل را دشمن نمى دارد؟ گفت : بدين سبب كه جاهل در خود احساس كاستى مى كند و چنين گمان مى برد كه دانا او را تحقير مى كند و پست مى شمرد در نتيجه او را دشمن مى دارد و حال آنكه عالم كاستى نيست و گمان نمى برد كه نادان او را تحقير مى كند و بدين سبب انگيزه اى براى دشمنى با نادان ندارد.
(448) 
و قال عليه السلام :
الزهد كله بين كلمتين من القرآن ؛ قال الله سبحانه : ليكلا تاسوا على ما فاتكم و لاتفرحوا بما آتاكم . (372)، و من لم ياس على الماضى و لم يفرح بالاتى فقد اخذ الزهد بطرفيه .
(373)
و فرمود: همه زهد ميان دو كلمه از قرآن گنجانيده شده است ، خداوند سبحان فرموده است : تا بر آن چه از دست شما رفته است اندوه مخوريد و به آنچه به شما رسيده است شادمان نشويد. و هر كس بر گذشته اندوه نخورد و بر آينده شاد نشود، هر دو سوى زهد را گرفته است .
(449)حكمرانيها ميدان مسابقه مردان است 
الولايات مضاير الرجال . (374)
حكمرانيها ميدان مسابقه مردان است .
يعنى همان گونه كه اسبها در ميدان مسابقه شناخته مى شوند، مردان هم در حكمرانيها شناخته مى شوند، از برخى حكمرانان اخلاق پسنديده آشكار مى شود و از برخى اخلاق نكوهيده . شاعر گفته است :
پنج مستى است كه چون مرد به آنها گرفتار آيد هدف دگرگونى روزگار مى شود، مستى مال و جوانى و عشق و باده و قدرت .
(450)چه شكننده است خواب مر عزيمتهاى روز را 
ما انقض النوم لعزائم اليوم . (375)
چه شكننده است خواب مر عزيمتهاى روز را .
(451) 
و قال عليه السلام :
ليس بلد باحق بك من بلد، خير البلاد ما حملك .

و فرموده است : شهرى تو را سزاوارتر از شهر ديگر نيست ، بهترين شهرها آن است كه تو را بر دوش كشد - در آن آسايش داشته باشى .
در اين معنى فراوان سخن گفته شده است ، از جمله اين شعر شاعر است :
فراق اهل و دوستان و همسايگان تو را از كارى كه آهنگ آن دارى باز ندارد، در هر زمين كه فرود آيى اهلى در قبال اهلى و وطنهايى در قبال وطنها مى يابى .
شيخ من ابوجعفر يحيى بن ابى زيد نقيب بصرى چنين سروده است :
شهر خودم و سرزمين عشيره ام را در من به فراموشى دادى و از نعمتهاى تو در گرامى تر جايگاه فرود آمدم ، سرودن مدايح خود را در تو چنان شروع كردم كه گويى مدايح جرول درباره : خاندان شماس است .
ابوتمام هم چنين سروده است : اى خاندان وهب ، هر كجا و در هر دره كه شما باشيد همان جا جايگاه من و جايگاه هر اديبى است ، همانا دل من براى شما چون جگر سوزان است براى غير شما چون دلهاى معمولى است .
گروه بسيارى هم بر خلاف اين عقيده اند و برخى از شهرها را براى انسان از برخى ديگر سزاوارتر دانسته اند و آن را وطن نخستين و مسقط الراس ‍ پنداشته اند.
گفته شده است : گرايش تو به وطن و محل تولدت از نژادگى و پاك زادى توست . ابن عباس ‍ مى گفته است : اگر مردم به روزى خود همچون وطن خويش ‍ قناعت مى كردند هيچ كس از روزى شكوه نمى كرد.
و گفته شده است : همان گونه كه دايه تو را حق شير است ، سرزمين تو را هم حق و حرمت وطن است . اعراب هنگامى كه سفر مى كرده اند از خاك سرزمين خود مى برده اند كه بوى آن را استشمام كنند و چون آب مى خورده اند اندكى از آن را در آن مى ريخته اند. فلاسفه يونان هم همين گونه رفتار مى كرده اند و شاعران هم در اين باره در اشعار خود سخن گفته اند، هنديان هم گفته اند حرمت سرزمين تو چون حرمت پدر و مادر توست .
(452) 
و قال عليه السلام و قد جاءه نعى الاشتر رحمه الله :
مالك و ما مالك ؟ و الله لو كان جبلا لكان فندا. او كان حجرا لكان صلدا لاير تقيه الحافر، و لا يوفى عليه الطائر.
و قال الرضى رحمه الله تعالى : و الفند: المنفرد من الجبال .
(376)
و چون خبر مرگ اشتر كه خدايش ‍ رحمت كناد به آن حضرت رسيد، فرمود: مالك و مالك چه بود؟ به خدا سوگند اگر كوه بود، كوهى يگانه بود كه سم هيچ ستورى به ستيغ آن نمى رسيد و هيچ پرنده بر فراز آن نمى پريد، و اگر سنگ بود، سنگى سخت بود. سيد رضى كه خداوند متعال رحمتش ‍ كناد گفته است : فند پاره كوهى يگانه است .

گفته مى شود: سيد رضى كتاب نهج البلاغه را در آغاز به همين سخن ختم كرده است و از نسخه هاى متعدد نوشته شده است و سپس اضافات بعدى را كه مى آوريم بر آن افزوده است .
درباره اشتر پيش از اين سخن گفته شد. اميرالمؤ منين او را به كلمه فند و صف فرموده است و فند كوه يگانه مرتفع است نه هر كوهى جدا از ديگر كوهها و به همين سبب افزوده است كه هيچ سم دارى نمى تواند بر آن بالا رود، يعنى كوه بلند و داراى شيب بسيار تند كه سم دارى نتواند از آن بالا رود و در غير اين صورت امكان صعود بر آن فراهم است .
اميرالمؤ منين سپس آن كوه را به بلندى و بزرگى توصيف كرده و فرموده است :
هيچ پرنده اى نمى تواند بر آن صعود كند و مشرف بر آن شود.
(453)اندكى كه هميشه بر آن مداومت باشد بهتر است از بسيارى كه از آن ملول شوند
قليل مدوم عليه ، خير من كثير مملول منه . (377)
اندكى كه هميشه بر آن مداومت باشد بهتر است از بسيارى كه از آن ملول شوند .
(454)چون در مردى خصلتى پسنديده - شگفت - ديديد، همانندهاى آن را انتظار بريد 
اذا كان فى رجل خله رائعه ، فانتظروا منه اخواتها.(378)
چون در مردى خصلتى پسنديده - شگفت - ديديد، همانندهاى آن را انتظار بريد .
نظير اين موضوع اين است كه هر گاه از كسى كه احوال او بر ما پوشيده باشد، كارى زشت يا پسنديده سرزند كه موجب شگفتى باشد نظير آنكه بخش ‍ عمده اى از اموال خود را صدقه دهد، يا كار بسيار ناپسندى را كه ديگران از انكار آن بر او عاجزند انجام دهد و دزدى و زنا كند شايسته است منتظر صدور كارهاى ديگرى نظير آن از او گرديد زيرا عقل و سرشتى كه انگيزه او براى انجام دادن آن كار است او را به انجام دادن نظاير آن وامى دارد. بدين سبب است كه اگر روزى بر احوال كسى مطلع شوى كه باده نوشى كرده است به زودى پس از آن هم آگاه خواهى شد كه همچنان باده نوشى مى كند، برعكس آن در امور پسنديده هم همينگونه است يعنى كسى را كه مى بينى از او مروت و كار خير سر مى زند به زودى خواهى ديد كه كارهاى ديگرى نظير و نزديك به آن انجام مى دهد. يكى از سفلگان بصره به احنف دشنامى داد. احنف بردبارى و گذشت كرد، در اين مورد، او، او را كشتم ، و به زودى با گستاخى خويش خود را به كشتن خواهد داد، پس از مدتى همان سفله به زياد كه در آن هنگام امير بصره بود، دشنام داد و پنداشت كه او هم همچون احنف است ، زياد فرمان داد دست و زبانش را بريدند.
(455) 
و قال عليه السلام :
لغالب بن صعصه ، ابى الفرزدق فى كلام دار بينهما: ما فعلت ابلك الكثيره ؟ قال : ذعذعتها الحقوق يا اميرالمؤ منين . فقال عليه السلام : ذلك احمد سبلها.

و آن حضرت ضمن گفتگويى كه ميان او و غالب صعصعه پدر فرزدق صورت گرفت فرمود: شتران بسيار تو چه شد؟ گفت : اى اميرالمؤ منين ! پرداخت حقوق آنها را پراكنده ساخت . فرمود: اين بهترين راه آن است .
غالب بن صعصعه بن ناحيه بن عقال مجاشعى به روزگار خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضور او آمد، غالب پيرى سالخورده بود. پسرش همام - فرزدق - در آن هنگام نوجوانى بود، همراهش بود. اميرالمؤ منين پرسيد اين پيرمرد محترم كيست ؟ گفت : من غالب بن صعصعه ام . فرمود: همان كه شتر بسيار دارد؟ گفت : آرى ، فرمود: شترانت چه شد؟ گفت : رعايت و پرداخت حقوق و پيشامدها و تحمل گرفتاريها آن را پراكنده ساخت . فرمود: اين پسنديده ترين راه آن است ، اين نوجوان كه همراه توست كيست ؟ گفت : پسر من است . فرمود: نامش چيست ؟ گفت : همام و افزود كه : اى اميرالمؤ منين به او شعر و كلام عرب را آموخته ام و اميد است كه شاعرى پسنديده گردد. فرمود: اگر قرآن به او مى آموختى برايش ‍ بهتر بود. فرزدق بعدها خود اين موضوع را نقل مى كرد و مى گفت : همواره سخن على عليه السلام در گوش جان من است سرانجام هم بندى بر خود بست و سوگند ياد كرد كه تا قرآن را حفظ نكند آن را از خود نگشايد و باز نكرد تا قرآن را حفظ كرد. (379)
(456)آن كس كه بدون دانستن فقه به بازرگانى پرداخت ، خود را در ربا انداخت 
من اتجر بغير فقه فقد ارتطم فى الربا. (380)
آن كس كه بدون دانستن فقه به بازرگانى پرداخت ، خود را در ربا انداخت .
ابن ابى الحديد پس از توضيح لغوى درباره اتجار و ارتطام كه به معنى بازرگانى و در گل و لاى ماندن است ، مى گويد: على عليه السلام از اين جهت اين سخن را گفته است كه مسائل ربا و خريد و فروش سخت مشتبه است و ميان آنها جز فقيه كسى فرق نمى تواند بگذارد. آن چنان كه فقيهان بزرگ در اين مساله گرفتار شبهه و اختلاف شديد با يكديگر شده اند، مثلا آيا جايز است مقدارى از گوشت گاو را با مقدار بيشترى از گوشت شتر فروخت يا نه همچنين در مورد شير و پوست گاو و گوسپند. ابوحنيفه مى گويد: چون اين گوشت و شير و پوست از اجناس ‍ مختلف هستند كه به هر حال گاو و شتر و گوسپند هم مختلف اند و فروختن برخى از آن مقدار بيشترى از ديگرى جايز است و حال آنكه شافعى اجازه نمى دهد و مى گويد رباست ، همچنين درباره اينكه دو مد خرماى عجوه و يك درهم را مى توان در قبال يك مد عجوه خريد و آيا مى توان دو وكيل مساوى رطب را با خرماى معمولى فروخت يا نه ، ميان ابوحنيفه و شافعى اختلاف است ، شافعى آنها را ربا مى داند و ابوحنيفه ربا نمى داند و مسائل اين باب بسيار است .
(457)آن كه مصيبتهاى كوچك را بزرگ شمرد خداوندش گرفتار مصايب بزرگ فرمايد
من عظم صغار المصائب ؛ ابتلاه الله بكبارها.(381)
آن كه مصيبتهاى كوچك را بزرگ شمرد خداوندش گرفتار مصايب بزرگ فرمايد .
بدون ترديد همين گونه است كه چنان شخصى از خداوند شكايت مى كند و قضاى خدا را خوش نمى دارد و نعمتى را كه در تخفيف مصيبت او داده شده است ، منكر است و چيزهايى از حوادث روزگار را كه بسيار سخت نيست ، بسيار سخت مى داند و ميان مردم بيش از حد لازم اظهار اندوه مى كند. و هر كس كه چنين كند سزاوار خشم خداوند است و به نكبت بيشترى گرفتار مى شود. وظيفه هر كس است كه چون در كارى سخت افتاد و از آن متالم شد يا چيزى از تن و مال خود را از دست داد، خداوند متعال را ستايش كند و بگويد: شايد با اين كار گرفتارى و بلاى بزرگترى را از من دفع داده است و بر فرض كه بخشى از مال من از ميان رفته است ، بخشهاى بيشترى باقى مانده است .
آن چنان كه چون خوره بر پاى عروه بن زبير افتاد و آن را قطع كردند و پسرش هم مرد، گفت : بار خدايا اگر عضوى از مرا گرفتى ، اعضاى ديگر را رها فرمودى و اگر پسرى را گرفتى ، پسرانى را باقى گذاردى . آنچه فرمودى گوارا باد، اگر چيزى گرفتى ، چيزها باقى نهادن و اگر مبتلا فرمودى ، عافيت بخشيدى .
(458)هر كه نفس خود را گرامى بيند، شهوتش در ديده اش خوار آيد 
من كرمت عليه نفسه ، هانت عليه شهوته . (382)
هر كه نفس خود را گرامى بيند، شهوتش در ديده اش خوار آيد .
نظير اين معنى چند بار گذشت و از سخنان مشهور ميان عوام مردم اين است كه خداوند زشت بدارد مردى را كه شهوت او بر غرورش ‍ چيره گردد.
و از سخنان به راستى پسنديده و كمياب در اين مورد اين شعر است :
همانا كه تو اگر خواسته ، شكم و فرج خود را برآورى ، هر دو به نهايت نكوهيدگى مى رسند. (383)
(459)مزاح نكند كسى مزاح كردنى مگر آنكه چيزى از خرد خود بيرون افكند بيرون افكندى
ما مزح امرو مزحه ، الا مج من عقله مجه . (384)
مزاح نكند كسى مزاح كردنى مگر آنكه چيزى از خرد خود بيرون افكند بيرون افكندى .
(460)بى رغبتى تو در مورد كسى كه به تو راغب است ، كاستى بهره است و رغبت تو دركسى كه به تو بى رغبت است ، خوار ساختن نفس است
زهدك فى راغب فيك نقصان حظ، و رغبتك فى زاهد فيك ذل نفس . (385)
بى رغبتى تو در مورد كسى كه به تو راغب است ، كاستى بهره است و رغبت تو در كسى كه به تو بى رغبت است ، خوار ساختن نفس است .
يعنى موجب كاستى بهره توست و اين بدان سبب است كه شايسته نيست نسبت به كسى كه به تو رغبت دارد بى رغبتى نشان دهى و احسان را نبايد با بدى مكافات كرد و براى قصد حرمتى است و براى كسى كه آرزومندى است ، احترام و تعهدى است و هر كس ‍ كه خواهان دوستى با تو باشد و به تو اميد بسته و آهنگ تو كرده است ، جايز نيست كه او را برانند و كنار زنند و بى رغبتى نشان دهند، اگر بى رغبتى نشان دهى مايه كاستى بهره توست نه كاستى بهره او. اما رغبت نشان دادن تو نسبت به كسى كه به تو بى رعبت است ، خوارى و زبونى است زيرا خود را به كسى عرضه مى دارى كه به تو اعتنايى ندارد و اين مايه خوارى و كوچك شدن است . عباس بن احنف كه غزل نيكو مى سروده است ، در اين غزل خود چنين سروده است :
همواره در قبال دوستى كسانى كه راغب دوستى با من بودن بى رغبتى نشان مى دادم تا آنكه گرفتار رغبت كردن به كسى شدم كه بى رغبت است - معشوق -، آرى اين همان دردى است كه چاره سازيهاى طبيب از درمانش ‍ ناتوان است و نااميدى عيادت كننده طولانى است .
مقصودش اين است كه همواره عزيز بودم تا آنكه عشق خوار و زبونم ساخت .
(461)زبير همواره مردى از ما اهل بيت بود تا آنكه پسر نافرخنده اش عبدالله به جوانىرسيد
مازال الزبير رجلا منا اهل البيت حتى نشا ابنه المشئوم عبدالله .(386)
زبير همواره مردى از ما اهل بيت بود تا آنكه پسر نافرخنده اش ‍ عبدالله به جوانى رسيد .
اين سخن را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب (387) از قول اميرالمؤ منين عليه السلام درباره عبدالله بن زبير آورده است با اين تفاوت كه كلمه مشئوم - نافرخنده - را نقل نكرده است .
عبدالله بن زبير و بيان بخشى از اخبار تازه او 
ما - ابن ابى الحديد - اينك آنچه را كه ابن عبدالبر در شرح حال عبدالله بن زبير آورده است مى آوريم كه اين مصنف معمولا تلخيص بخشهاى مهم شرح حال هر كس را نقل مى كند. سپس ‍ تفصيل احوال او را از آثار ديگر نقل خواهيم كرد.
ابوعمر كه خدايش رحمت كناد مى گويد: كنيه عبدالله بن زبير، ابوبكر بوده است . برخى هم گفته اند ابوبكر، و اين موضوع را ابواحمد حاكم حافظ در كتاب خود كه درباره كنيه هاست گفته است ولى جمهور سيره نويسان و اهل آثار بر اين عقيده اند كه كنيه او ابوبكر است . كنيه ديگرى هم داشته است كه ابوخبيب است به نام پسر بزرگش خبيب ، و اين همان كسى است كه عمر بن عبدالعزيز به هنگام فرمانروايى خود بر مدينه از سوى وليد به فرمان وليد او را تازيانه زد و خبيب تز ضربه هاى تازيانه كشته شد و عمر بن عبدالعزيز بعدها خونبهاى او را پرداخت ! ابوعمر مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله او را به نام و كنيه جد مادريش ‍ نهاد. مادر عبدالله يعنى اسماء دختر ابوبكر در حالى كه از او حامله بود، از مكه به مدينه هجرت كرد و او را به سال دوم هجرت و بيستمين ماه هجرت زاييد. و گفته شده است : عبدالله به سال نخست هجرت زاييده شده است و نخستين پسرى است كه پس از هجرت مهاجران به مدينه براى مهاجان متولد شده است .
هشام بن عروه از قول اسماء روايت مى كند كه گفته است من در مكه به عبدالله باردار شدم و هنگامى كه مدت باردارى من نزديك به پايان بود به مدينه آمدم و در منطقه قباء منزل كردم و همان جا او را زاييدم و سپس به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و عبدالله را در دامن آن حضرت نهادم . رسول خدا صلى الله عليه و آله خرمايى خواست و آن را جويد و آب آن را از دهان خويش به دهان او ريخت و نخستين چيزى كه به شكم عبدالله وارد شد آب دهان پيامبر صلى الله عليه و آله بود، آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله با خرمايى كام او را برداشت و براى او دعا فرمود و فرخندگى خواست ، و او نخستين فرزندى بود كه در مدينه براى مهاجران زاييده شد و سخت شاد شدند كه به آنان گفته شده بود يهوديان شما را جادو كرده اند و براى شما فرزندى متولد نخواهد شد.
ابوعمر مى گويد: عبدالله بن زبير همراه پدر و خاله خود - عايشه - در جنگ جمل شركت كرد، او مردى چالاك ، تيزهوش و با نام و ننگ و زبان آور و سخنور بود. عبدالله كوسه بود، نه ريش ‍ داشت و نه يك تار موى در چهره اش . بسيار نماز مى خواند و بسيار روزه مى گرفت و سخت دلير و نيرومند بود و نژاده و مادران و نياكان مادرى و خاله هايش همگان گرامى بودند، ولى خويهايى داشت كه با آنها شايستگى خلافت نداشت . او مردى بخيل و تنگ سينه و بدخوى و حسود و ستيزه گر بود و محمد بن حنفيه را از مكه و مدينه تبعيد كرد و عبدالله بن عباس را هم به طائف تبعيد كرد. على عليه السلام درباره او فرموده است : همواره زبير در شمار خانواده ما شمرده مى شد تا آن گاه كه پسرش عبدالله رشد و نمو كرد.
گويد: به گفته ابومعشر به سال شصت و چهار و به گفته مداثنى به سال شصت و پنج با او به خلافت بيعت شد، و پيش از آن او را خليفه نمى خواند ند. بيعت با عبدالله بن زبير پس از مرگ معاويه بن يزيد بن معاويه بود. مردم حجاز و يمن و عراق و خراسان با او بيعت كردند و او با مردم هشت حج گزارد و به روزگار عبدالملك بن مروان روز سه شنبه سيزده روز باقى مانده از جمادى الاولى و گفته شده است جمادى الاخر سال هفتاد و سه ، در سن هفتاد و دو سالگى كشته شد.
پيكرش پس از گشته شدن در مكه به دار آويخته شد. حجاج از شب اول ذيحجه سال هفتاد و دوم او را محاصره كرد و در آن سال حجاج به امارت حج بر مردم حج گزارد، و در عرفات در حالى كه مغفر و زره بر تن داشت وقوف كرد و آنان در آن حج طواف انجام ندادند. حجاج ، عبدالله بن زبير را شش ماه و هفده روز در محاصره داشت تا او را كشت . (388)
ابوعمر مى گويد: هشام بن عروه از پدرش روايت مى كند كه مى گفته است : ده روز پيش از كشته شدن عبدالله بن زبير، عبدالله پيش مادرش اسماء كه بيمار بود رفت و گفت : مادر جان چگونه اى ؟ گفت : خود را بيمار مى بينم . عبدالله گفت : همانا در مرگ راحت است . مادر گفت : شايد تو آرزوى آن را براى من دارى ولى من دوست نمى دارم بميرم مگر اينكه شاهد يكى از دو حال براى تو باشم ، يا كشته شوى و تو را در راه خدا حساب كنم يا بر دشمنت پيروز شوى و چشم من روشن شود.
عروه مى گويد: عبدالله برگشت به من نگريست و خنديد. روز كشته شدن عبدالله بن زبير، مادرش در مسجد پيش او آمد و گفت : پسركم ! مبادا از بيم كشته شدن امانى از ايشان بپذيرى كه در آن بيم زبونى باشد كه به خدا سوگند ضربت شمشير خوردن در عزت بهتر است از تازيانه خوردن در خوارى . گويد: عبدالله برون آمد و براى او تخته درى كنار كعبه نصب كرده بودند كه زير آن توقف مى كرد، مردى از قريش پيش او آمد و گفت : آيا در خانه كعبه را براى تو بگشاييم كه داخل كعبه شوى ؟ گفت : به خدا سوگند كه اگر شما را زير پرده هاى كعبه پيدا كنند، همه تان را خواهند كشت مگر حرمت خانه كعبه غير از حرمت حرم است ، و سپس اين بيت را خواند:
من خريدار زندگانى به ننگ و دشنام نيستم و از بيم مرگ بر نردبان بالا نمى روم . در همين حال گروهى از سپاهيان حجاج بر او سخت حمله آوردند، پرسيد: آنان كيستند؟ گفتند: مصريان اند. عبدالله بن زبير به ياران خود گفت : نيام شمشيرهاى خود را بشكنيد و همراه من حمله كنيد كه من در صف اول هستم ، آنان چنان كردند، ابن زبير بر مصريان حمله كرد و آنان بر او حمله كردند. ابن اثير با دو شمشير - كه در دو دست داشت - ضربه مى زد، به مردى رسيد و چنان ضربتى به او زد كه دستش را قطع كرد و به هزيمت رفتند و شروع به ضربه زدن به ايشان كرد تا آنها را از در مسجد بيرون راند، مرد سياهى از آن ميان او را دشنام مى داد، ابن زبير به او گفت : اى پسر حام ! بايست و بر او حمله كرد و او را كشت .
در اين هنگام مردم حمص از در بنى شيبه هجوم آوردند، پرسيد: اينان كيستند؟ گفتند: مردم حمص اند، بر آنان حمله برد و چندان با شمشير خود بر آنان ضربت زد كه از مسجد بيرونشان كرد و برگشت و اين شعر را مى خواند: اگر هماوردم يكى بود، او را نابود مى كنم و در حالى كه سرش را مى برم به وادى مرگ در مى آورمش . آن گاه مردم اردن از در ديگرى بر او حمله آوردند، پرسيد: اينان كيستند؟ گفتند: مردم اردن هستند، شروع به ضربه زدن به آنان كرد و آنان را از مسجد بيرون راند و اين بيت را مى خواند:
مرا چنين هجومى كه چون سيل است و گرد و خاك آن تا شام فرو نمى نشيند در خاطر نيست .
در اين هنگام سنگى از ناحيه صفا رسيد و ميان چشمان او خورد و سرش را زخم كرد و اين بيت را مى خواند: زخمهاى ما بر پاشنه هاى ما خون نمى ريزد بلكه بر پشت پايمان خون فرو مى چكد. (389) و به اين بيت تمثل جسته بود، دو تن از بردگانش به حمايت از او پرداختند و يكى از ايشان چنين رجز مى خواند: برده از خدايگان خود حمايت مى كند و پرهيز مى دارد. دشمنان بر او گرد آمدند و پيوسته بر او ضربت مى زدند و او هم مى زد و سرانجام او و آن دو برده را با هم كشتند، و چون كشته شد شاميان تكبير گفتند، و عبدالله بن عمر گفته است : تكبير گويندگان روز تولد عبدالله بن زبير بهتر از تكبير گويندگان روز كشته شدن او هستند.
ابوعمر مى گويد: يعلى بن حرمله گفته است ، سه روز پس از گشته شدن عبدالله بن زبير وارد مكه شدم . پيكر عبدالله بردار كشيده بود. مادرش اسماء كه پيرزنى فرتوت و بلند قامت و كور بود، و عصاكش داشت ، آمد و به حجاج گفت : وقت آن نرسيده است كه اين سوار فرود آيد؟ حجاج بدو گفت : همين منافق را مى گويى ؟ اسماء گفت : به خدا سوگند منافق نبود، بلكه بسيار روزه گيرنده و نمازگزارنده و نيكوكار بود. حجاج گفت : برگرد كه تو پيرزنى و كودن شده اى . اسماء گفت : نه به خدا سوگند خرف نشده ام و خود رسول خدا شنيدم مى فرمود: از ميان ثقيف يك دروغگو و يك هلاك كننده بيرون خواهد آمد. دروغگو را ديديم - و منظور اسماء مختار بود - و هلاك كننده تويى .
ابوعمر مى گويد: سعيد بن عامر خراز، از اين ابى مليكه نقل مى كند كه مى گفته است : من به كسى كه براى اسماء مژده آورده بود كه جسد پسرش عبدالله را از دار پايين آورده اند اجازه ورود دادم . اسماء ديگى آب و پارچه سپيد يمنى خواست و به من دستور داد پيكر عبدالله را غسل دهم ، هر عضو از اعضاى او را كه مى گرفتيم ، جدا مى شد و به دست ما مى آمد، ناچار هر عضوى را مى شستيم و در كفن مى نهاديم و سپس عضو ديگر را مى شسيتم و در كفن مى نهاديم تا از غسل فارغ شديم . اسماء برخاست و خود بر آن نمازگزارد، پيش از آن همواره مى گفت : خدايا مرا مميران تا چشم مرا به جثه عبدالله روشن فرمايى ، و چون عبدالله را به خاك سپردند ، هنوز جمعه بعد نرسيده بود كه اسماء درگذشت .
ابوعمر مى گويد: عروه بن زبير پيش عبدالملك رفته و از او تقاضا كرده بود اجازه فرود آوردن جسد عبدالله را بدهد، عبدالملك پذيرفت و جسد از دار پايين آورده شد.
ابوعمر مى گويد: على بن مجاهد گفته است همراه ابن زبير دويست و چهل مرد كشته شدند و خون برخى از آنان درون كعبه ريخته بود.
ابوعمر مى گويد: عيسى ، از ابوالقاسم ، از مالك بن انس ‍ روايت مى كند كه مى گفته است ابن زبير از مروان بهتر و براى حكومت از او و پدرش شايسته تر بود. و مى گويد: على بن مداثنى ، از سفيان بن عيينه نقل مى كند كه عامر پسر عبدالله بن زبير تا يكسال پس از مرگ پدرش فقط براى پدرش دعا مى كرد و از خداوند براى خود چيزى مسالت نمى فرمود.
ابوعمر گويد: اسماعيل بن عليه ، از ابوسفيان بن علاء، از ابن ابين عتيق روايت مى كند كه مى گفته است ، عايشه گفته بوده است : هر گاه عبدالله بن عمر از اين جا گذشت او را نشانم دهيد، و چون ابن عمر از آن جا گذشت ، گفتند كه اين عبدالله بن عمر است .
عايشه گفت : اى ابا عبدالرحمان چه چيزى تو را منع كرد كه مرا از اين مسير كه رفتم - جنگ جمل - نهى كنى ؟ گفت : من ديدم مردى بر تو چيره شده است و تو هم مخالفتى به او نمى كنى - مقصودش عبدالله بن زبير بود - عايشه گفت ولى اگر تو مرا از آن كار نهى كرده بودى ، بيرون نمى رفتم .
اما زبير بن بكار در كتاب انساب قريش فصلى مفصل درباره اخبار و احوال عبدالله آورده است كه ما آن را خلاصه مى كنيم و چكيده آن را مى آوريم . زبير بن بكار در بيان فضايل و ستايش عبدالله بن زبير بيش از اندازه سخن گفته است و البته در اين باره عذرش ‍ پذيرفته است و نبايد مرد را براى دوست داشتن خويشاوندش ‍ سرزنش كرد و چون زبير بن بكار يكى از فرزندزادگان عبدالله بن زبير است از ديگران سزاوارتر به مدح و ستايش اوست . (390)
زبير بن بكار گويد: مادر عبدالله بن زبير، اسماء ذات النطاقين دختر ابوبكر صديق است و از اين سبب به ذات النطاقين معروف شده است كه هنگام آماده شدن و حركت پيامبر صلى الله عليه و آله براى هجرت به مدينه كه ابوبكر هم همراه آن حضرت بود براى سفره آنان بند و ريسمانى نبود كه آن را ببندند، اسماء برگردان دامن خويش را دريد و سفره را با آن بست . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: خداوند متعال به عوض اين دامن ، در بهشت دو دامن به تو ارزانى مى فرمايد و از آن هنگام به ذات النطاقين موسوم شد.
محمد بن ضحاك از قول پدرش ‍ روايت مى كند كه مردم شام هنگامى كه در مكه با عبدالله بن زبير جنگ مى كردند، فرياد مى كشيدند كه اى پسر دات النطاقين و اين را به خيال خود عيبى مى پنداشتند. گويد: عمويم مصعب بن عبدالله نقل مى كرد كه عبدالله بن زبير مى گفته است : مادرم در حالى كه من در شكم او بودم هجرت كرد و هر خستگى و رنج و گرسنگى كه به او رسيد به من هم رسيد.
گويد: عايشه گفت ، اى رسول خدا آيا كنيه اى براى من تعيين نمى فرمايى ؟ فرمود: به نام خواهر زاده ات عبدالله كنيه براى خود انتخاب كن و كنيه عايشه ام عبدالله بود.
گويد: هند بن قاسم ، از عامر بن عبدالله بن زبير، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است ؛ پيامبر صلى الله عليه و آله خون گرفت و ظرف خون را به من داد و فرمود: برو آن را جايى زير خاك پنهان كن كه كسى آن را نبيند. من رفتم و آن را آشاميدم و چون برگشتم پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد چه كردى ؟ گفتم : آن را جايى قرار دادم كه گمان مى كنم پوشيده ترين جا از مردم باشد. فرمود: شايد آن را نوشيده اى ؟ گفتم آرى !!
زبير بن بكار مى گويد: گروه بسيار و برون از شمارى از ياران ما نقل كرده اند كه عبدالله بن زبير هفت روز پياپى روزه مستحبى مى گرفت و چنان بود كه از روز جمعه شروع به روزه گرفتن مى كرد و تا جمعه بعد روزه نمى گشاد و گاه در مدينه شروع به روزه گرفتن مى كرد و در مكه روزه مى گشود، و گاه در مكه شروع به روزه گرفتن مى كرد و در مدينه افطار مى كرد.
گويد: يقعوب بن محمد بن عيسى با اسنادى كه به عروه بن زبير مى رساند از قول او نقل مى كند كه مى گفته است در نظر عايشه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر هيچ كس ‍ محبوبتر از عبدالله بن زبير نبود.
گويد: مصعب بن عثمان براى من نقل كرد كه عايشه و حكيم بن حزام و عبدالله بن عامر بن كريز و اسود بن ابى البخترى و شيبه بن عثمان و اسود بن عوف ، عبدالله بن زبير را وصى خود قرار دادند. زبير بكار مى گويد: عبدالله نخستين كسى است كه پرده كعبه را ديبا قرار داد و هر چند گاه چنان آن را عطر آگين مى ساخت كه هر كس وارد حرم مى شد بوى آن را استشمام مى كرد و پيش از آن پرده كعبه گليمهاى مويين يا چرم بود. گويد: هنگامى كه مهدى پسر منصور عباسى پرده كعبه را برداشت از جمله قطعه هايى كه از آن كندند قطعه و پرده اى ديبا بود كه بر آن نوشته بود براى عبدالله ابوبكر اميرالمؤ منين - يعنى ابن زبير.
گويد: يحيى بن معين با اسنادى كه به هشام بن عروه مى رساند نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ جمل عبدالله بن زبير را كه ميان كشته شدگان افتاده بود بر گرفتند در حالى كه چهل و اند زخم نيزه و شمشير بر بدنش بود.
گويد: عبدالله بن زبير از جمله آن چند تنى بود كه عثمان بن عفان به آنان دستور داده بود قرآن را در مصاحف بنويسند. محمد بن حسن ، از نوافل بن عماره نقل مى كند كه مى گفته است : از سعيد بن مسيب درباره خطيبان قريش ‍ در دوره جاهلى پرسيدند، گفت : اسود بن مطلب بن اسد سهيل بن عمرو. درباره سخنواران مسلمانان پرسيدند، گفت معاويه و پسرش و سعيد بن عاص و پدرش و عبدالله بن زبير.
گويد: ابراهيم بن منذر، از عثمان بن طلحه نقل مى كرد كه در سه مورد با عبدالله بن زبير ستيز نمى شد، شجاعت و بلاغت و عبادت . و گويد: عبدالله بن زبير يك سوم مال خود را در حال زندگانى خويش تقسيم كرد و پدرش زبير هم نسبت به ثلث مال خويش وصيت كرد. ابن زبير يكى از پنج تنى است كه ابوموسى اشعرى و عمروعاص به اتفاق نظر آنان را براى مشورت به هنگام صدور راى فراخواندند، آن پنج تن ، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمرو، و ابوالجهم بن حذيفه و جبير بن مطعم و عبدالرحمان بن حارث بن هشام بودند.
زبير بن بكار مى گويد: در جنگ جمل هنگامى كه طلحه و زبير بر عثمان بن حنيف پيروز شدند به فرمان آن دو عبدالله بن زبير با مردم نماز مى گزارد. گويد عايشه به كسى كه در جنگ جمل براى او مژده آورده كه عبدالله بن زبير كشته نشده است ، ده هزار درهم مژدگانى داد.
مى گويم - ابن ابى الحديد - آنچه بر گمان من غلبه دارد اين است كه موضوع اين مژدگانى در جنگ افريقيه بوده است كه در جنگ جمل عايشه گرفتار خود و از عبدالله بن زبير غافل بوده است .
زبير بن بكار مى گويد: على بن صالح به طريق مرفوع براى من نقل كرد كه با پيامبر صلى الله عليه و آله درباره نوجوانانى كه به حد بلوغ رسيده بودند مذاكره شد، عبدالله بن جعفر و عبدالله بن زبير و عمر بن ابى سلمه مخزومى از آن نوجوانان بودند و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد اگر با آنان بيعت فرمايى بركتى از وجود شما به آنان مى رسد و مايه شهرت و شرف ايشان خواهد بود. چون آنان را براى بيعت كردن آوردند، گويى سست و كند شده بودند، ناگاه ابن زبير خود را جلو انداخت ، پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود: آرى كه او پسر پدرش ‍ است و با آنان بيعت فرمود:
گويد: از راس الجالوت پرسيده شد: دلايل شناخت زيركى و آينده كودكان در نظر شما چيست ؟ گفت : چيزى در اين مورد نداريم كه آنان از پى يكديگر آفريد مى شوند جز اينكه مواظب آنان هستيم اگر از يكى از آنان بشنويم كه ضمن بازى خود مى گويد: چه كسى با من خواهد بود، اين سخن را نشانه همت و راستى نهفته در او مى دانيم و اگر بشنويم كه مى گويد: من همراه چه كسى بايد باشم آن را خوش ‍ نمى داريم . و نخستين سخنى كه از عبدالله بن زبير شنيده شد اين بود كه روزى با كودكان بازى مى كرد، مردى عبور كرد و بر سرشان فرياد كشيد، كودكان گريختند، ابن زبير يكى دو گام به عقب رفت و بانگ برداشت كه بچه ها! مرا امير خود قرار دهيد و همگى بر او حمله بريم . و مى گويد: در حالتى كه عبدالله بن زبير همراه كودكان بود، عمر بن خطاب گذشت ، كودكان همه گريختند و او ايستاد. عمر گفت : چرا تو نگريختى ؟ گفت : گناهى نكرده ام كه از تو بترسم . راه هم تنگ نبود كه براى تو آن را گشاده سازم .
زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح به روزگار خلافت عثمان به جنگ افريقيه رفت ، در آن جنگ عبدالله بن زبير، جرجير فرمانده لشكر روم را كشت . ابن ابى سرح به او گفت : مى خواهم مژده رسانى پيش اميرالمومنين فرستم تا مژده اين فتح را دهد و تو شايسته ترين كسى ، پيش ‍ اميرمومنان - عثمان - برو و اين خبر را به او بده . عبدالله بن زبير گويد: چون پيش عثمان رفتم و خبر فتح و نصرت و لطف خدا را گفتم و براى او شرح دادم كه كار ما چگونه بود، همين كه سخنم تمام شد، گفت : آيا مى توانى اين سخن را به مردم ابلاغ كنى ؟ گفتم : آرى و چه چيز مرا از آن باز مى دارد. گفت : پس برو و به مردم خبر بده . عبدالله مى گويد: همين كه كنار منبر رفتم و رو به روى مردم ايستادم ، چهره پدرم رو به روى من قرار گرفت و هيبتى از او در دلم پديد آمد كه پدرم نشان آن را در چهره ام ديد. مشتى سنگ ريزه برداشت و چشم بر چهره ام دوخت و مى خواست سنگ ريزه به من بزند، من كمر خويش را استوار بستم و سخن گفتم . آورده اند كه پس از پايان سخنان عبدالله ، زبير گفت : به خدا سوگند گويى سخن ابوبكر را مى شنيدم ، هر كس مى خواهد با زنى ازدواج كند به پدر و برادر آن زن بنگرد كه آن زن فرزندى نظير آنان براى او خواهد آورد.
زبير بن بكار مى گويد: و چون عبدالله بن زبير به كعبه پناه برد به عائذالبيت ملقب شد. گويد: عمويم مصعب بن عبدالله براى من نقل كرد كه آن چه سبب پناهندگى عبدالله بن زبير به كعبه شد اين بود كه چون پدرش زبير از مكه آهنگ بصره داشت ، پس از آنكه بدرود كرد و مى خواست سوار شود، نخست به كعبه نگريست و سپس به پسرش ‍ عبدالله رو كرد و گفت : به خدا سوگند براى كسى كه خواهان رسيدن به آرزويى است يا زا چيزى بيمناك است ، چيزى نظير كعبه نديده ام .(391)