جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۵

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۷ -


و از آياتى كه دلالت بر آن دارد كه كسى كه نام مسلمانى بر اوست اگر مرتكب گناه كبيره شود لعنت او جايز و گاهى واجب است گفتار خداوند متعال در داستان لعان است كه مى فرمايد گواهى يكى از ايشان چهار مرتبه سوگند خداوند است كه او از راستگويان است و مرتبه پنجم بگويد لعنت خداوند بر او باد اگر از دروغگويان باشد.(145) خداوند متعال درباره كسى كه به ناحق به ديگران تهمت زند مى فرمايد كسانى كه بر زنان باايمان و غافل و پاكدامن تهمت زنند در دنيا و آخرت لعنت شده اند و براى آنان عذابى بزرگ است (146) دو آيه فوق درباره مسلمانان مكلف است و آيات پيش از آن دو در مورد كافران و منافقان است . به همين سبب بود كه اميرالمومنين عليه السلام ، معاويه و گروهى از ياران او را در قنوت نماز و پس از نماز لعن و نفرين مى كرد.
حال اگر بگويى : بنابراين ، آن سبى كه على عليه السلام از آن نهى فرموده چيست ؟ مى گويم : آنان نسبت به پدر و مادر ناسزا مى گفتند و گاه در نسب آنان طعنه مى زدند و گاه آنان را به پستى نسبت مى دادند يا به ترس و بخل متهم ساختند و انواع هجوم هاى ديگر كه شاعران آنها را بكار مى برند و اسلوب آن معلوم است .
اميرالمومنين عليه السلام آنان را از آن كار نهى فرموده است دوست نمى دارم كه شما اين گونه دشنام دهيد، بلكه بهتر آن است كه اعمال واقعى و احوال حقيقى ايشان را بگوييد و سپس فرموده است به جاى اينكه آنان را دشنام دهيد بگوييد: بارخدايا خونهاى ما و خونهاى ايشان را حفظ فرماى . (147)
(200) : از سخنان آن حضرت (ع ) در يكى از روزهاى جنگ صفين كه ديد پسرش امام حسن عليه السلام شتابان براى جنگ در حركت است .(148)
اين خطبه چنين آغاز مى شود: املكوا عنى هذا الغلام لا يهدنى ، فاننى انفس بهذين يعنى الحسن و الحسين عليهماالسلام على الموت لئلا ينقطع بهما نسل رسول الله صلى اللّه عليه و آله و سلم (از سوى من اين جوان را باز داريد تا مرا نشكند. به درستى كه من نسبت به اين دو يعنى حسن و حسين عليهماالسلام در مورد مرگ بخل مى ورزم تا نسل رسول خدا (ص ) منقطع و بريده نشود).
(ابن ابى الحديد گويد:) اگر بپرسى و بگويى : آيا جايز است كه به حسن و حسين و فرزندان ايشان پسران رسول خدا گفته شود!
مى گويم : آرى ، خداوند متعال در قرآن ايشان را پسران پيامبر نام نهاده و در آيه مباهله فرموده است فرا خوانيم پسرانمان و پسرانتان را (149) و جز اين نيست كه در اين آيه معنى پسرانمان حسن و حسين است . وانگهى اگر در مورد فرزندان كسى وصيت به پرداخت مالى بشود فرزندان دختر نيز مشمول اين حكم هستند.
خداوند متعال عيسى (ع ) را ذريه ابراهيم دانسته و در قرآن چنين فرموده است و از ذريه ابراهيم داود و سليمان و يحيى و عيسى . (150) اهل لغت در اين اختلاف ندارند كه فرزندان دختر هم از نسل مرد به شمار مى آيند. و اگر بگويى نسبت به اين آيه كه خداوند مى فرمايد محمد پدر هيچيك از مردان شما نيست (151) چه مى گويى ؟ مى گويم : من از تو مى پرسم كه آيا پدر ابراهيم فرزند خود و ماريه بوده است يا نه ! هر پاسخى كه در اين مورد دهى همان پاسخ من در مورد حسن و حسين عليهماالسلام است . و پاسخ شامل در اين مورد آن است كه مراد زيد بن حارثه است زيرا اعراب بنابر عادت خود كه بردگان را پسرخوانده خويش ‍ مى خواندند به زيد بن حارثه زيد بن محمد مى گفتند و خداوند با اين حكم دوره جاهلى را باطل و از آن نهى فرموده است و گفته است محمد (ص ) پدر هيچيك از مردان بالغ معروف ميان شما نيست كه كسى را پسرخوانده آن حضرت ندانند نه اينكه آن حضرت پدر كودكان خودش همچون ابراهيم و حسن و حسين عليهم السلام نيست .
اگر بپرسى كه آيا پسر و دختر آدمى بر طبق اصل حقيقى پسر شمرده مى شود يا طبق مجاز. مى گويم : هر دو ممكن است ؛ كسى مى تواند بگويد آرى ، اصل و حقيقت همين است و گاهى لفظ مشترك ميان دو مفهوم است ولى در يكى از آن دو مشهورتر است و اين مانعى نيست كه در مفهوم ديگرى هم منطبق بر حقيقت باشد كسى هم مى تواند بگويد كه حقيقت عرفى است و در اين مورد استعمال آن بيشتر است و مجازى است كه در عرف حقيقت شده است مانند استعمال كلمه آسمان براى باران و كلمه راويه براى مشك و انبان . برخى هم مى توانند بگويند مجازى است كه شارع آن را بكار برده است و اطلاق آن در هر صورت جايز و استعمال آن همچون مجازهايى است كه بكار مى رود.
ديگر از چيزهايى كه دلالت بر آن دارد كه فرزندان فاطمه از ميان همه بنى هاشم به پيامبر اختصاص دارند اين است كه بدون ترديد براى پيامبر (ص ) جايز و حلال نيست كه با دختران حسن و حسين عليهماالسلام و دختران ذريه ايشان ، هر چند فاصله ميان آنان دور باشد، ازدواج كند و حال آنكه براى آن حضرت ازدواج با دختران افراد ديگر بنى هاشم و فرزندان ابوطالب حلال است و اين هم دلالت بر افزونى قرابت آنان دارد و ايشان فرزندان او شمرده مى شوند و اين خود دليل قرب آنان است . وانگهى آنان فرزندان برادر يا خواهر آن حضرت نيستند و آنچه مقتضى حرام بودن ازدواج رسول خدا با دختران ايشان است همان است كه آن حضرت پدر ايشان است و ايشان فرزندان اويند. اگر بگويى : اين سخن شاعر چه مى شود كه گفته است :
پسران ما، نوه هاى پسرى هستند و حال آنكه پسران و دختران ما پسران مردان ديگرند.
همچنين حكيم عرب ، اكثم بن صيفى (152)، ضمن نكوهش دختران گفته است : آنان دشمنان را مى زايند و از افراد دور ارث مى برند، چيست ؟
مى گويم : آنچه را كه شاعر گفته است طبق مفهوم مشهورتر گفته است . در گفتار اكثم بن صيفى هم چيزى نيست كه دلالت بر نفى فرزندى ايشان كند بلكه مى گويد آنان دشمنان را مى زايند، و گاه فرزند صلبى و پسر آدمى دشمن اوست كه خداوند متعال در اين مورد فرموده است همانا از همسران و فرزندان شما برخى دشمن شمايند (153) و خداوند متعال با وجود دشمنى فرزندبودن آنان را نفى نفرموده است .
به محمد بن حنفيه (ع ) گفته شد چرا پدرت ترا بر جنگ ترغيب و تشويق مى كند و در مورد حسن و حسين (ع ) چنين نمى كند؟ فرمود: آن دو چشمهاى اويند و من دست راست اويم و او را چشمهايش را با دستش حفظ مى كند.
(201) : از سخنان آن حضرت به هنگامى كه يارانش در موضوع حكميت نگران و بر او معترض شدند(154)
اين خطبه چنين آغاز مى شود: ايهاالناس انه لم يزل امرى معكم على ما احب حتى نهكتكم الحرب (اى مردم همواره كار من با شما چنان بود كه دوست مى داشتم تا آنكه جنگ شما را سست كرد.
ابن ابى الحديد در شرح عبارت و هى لعدوكم انهك مى گويد:
قتل و كشتان ميان مردم شام بسيار بيشتر و سستى ميان آنان آشكارتر بود و اگر نه اين بود كه عراقيان در قبال برافراشتن قرآنها سست و از لحاظ عقيده تباه شدند، شاميان ريشه كن مى شدند چرا كه مالك اشتر به معاويه رسيده و گردنش را گرفته بود و از نيروى شام چيزى جز حركتى شبيه حركت دم مارمولك پس از قطع آن باقى نمانده بود كه به چپ و راست مى جهيد. ولى بر مقدرات آسمانى نمى توان پيروز شد.
اما اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد ديروز امير بودم و امروز ماءمور ما شرح حال ايشان ياران على (ع ) را پيش از اين به تفصيل آورده و گفته ايم كه چون عمرو عاص و همراهانش همين احساس نابودى و پيروزى اهل حق را بر خود نمودند از راه فريب قرآنها را برافراشتند و عراقيان اميرالمومنين عليه السلام را مجبور به ترك جنگ و دست بازداشتن از ادامه آن كردند و در اين باره چندگونه بودند.
برخى از ايشان چنان بودند كه با برافراشتن قرآنها گرفتار شبهه شدند و گمان كردند شاميان آن كار را براى فريب و حيله سازى نكردند بلكه آن را بر حق و براى فرا خواندن به احكام دين ، طبق كتاب خدا، انجام داده اند و چنين پنداشتند كه تسليم شدن در قبال برهان و حجت شايسته و سزاوارتر از پافشارى در جنگ است .
برخى ديگر از جنگ خسته شده بودند و صلح را ترجيح مى دادند و همين كه آن شبهه به وجود آمد آن را براى توقف جنگ مناسب ديدند و با توجه به سلامت طلبى همان را دستاويز قرار دادند.
برخى از ايشان هم در باطن على عليه السلام را دوست نمى داشتند ولى به ظاهر او اطاعت مى كردند. همانگونه كه بسيارى از مردم به ظاهر از سلطان اطاعت مى كنند و در باطن او را دشمن مى دارند. آنان چون راهى براى خوارساختن و جلوگيرى از پيروزى پيدا كردند بر آن كار پيشى گرفتند. به همين سبب جمهور لشكريانش بر او جمع شدند و از او خواستند كه جنگ را رها و از ادامه آن خوددارى كند. على عليه السلام از پذيرفتن اين پيشنهاد مانند هر كسى كه فريب و مكر را بداند خوددارى فرمود و به آنان گفت اين مكر و فريب است و من بر آن قوم آشناتر از شمايم ، اينان اصحاب قرآن و دين نيستند. من در كودكى و بزرگى با ايشان مصاحبت داشته ام و ايشان را شناخته ام و ديده ام كه رويگرداندن از دين و توجه به دنيا خوى ايشان است . اينك به برافراشتن قرآنها توجه مكنيد و بر ادامه جنگ استوار باشيد كه شما آنان را فرو گرفته ايد و از ايشان جز توانى اندك و رمقى سست باقى نمانده است . ولى ايشان نپذيرفتند و بر خوددارى از جنگ پافشارى كردند، و به او فرمان دادند به ياران جنگجوى خود كه اشتر بر آنان فرماندهى داشت پيام فرستد تا بازآيند و او را تهديد كردند كه اگر چنان نكند او را به معاويه تسليم نخواهند كرد. على عليه السلام كسى پيش اشتر فرستاد و به او فرمان بازگشت و خوددارى از جنگ داد. اشتر از پذيرفتن اين پيام سر باز زد و گفت : چگونه برگردم و حال آنكه نشانه هاى پذيرفتن اين پيام سرباز زد و گفت : چگونه برگردم و حال آنكه نشانه هاى پيروزى آشكار شده است ؛ به على (ع ) بگوييد فقط يك ساعت ديگر به من مهلت دهد و از آنچه پيش آمده بود خبر نداشت ، چون فرستاده با اين پيام نزد على (ع ) برگشت آنان خشمگين شدند و به جنبش درآمدند و ستيز كردند و گفتند: پوشيده و نهانى به اشتر پيام فرستاده اى كه پايدارى كند و او را از خوددارى از جنگ نهى كرده اى و اگر او را هم اكنون برنگردانى تو را مى كشيم همان گونه كه عثمان را كشتيم . فرستادگان پيش اشتر آمدند و به او گفتند: آيا خوش مى دارى كه اينجا پيروز شوى و حال آنكه پنجاه هزار شمشير بر اميرالمومنين كشيده شده است . اشتر پرسيد. چه خبر است ؟ فرستاده گفت : على عليه السلام را همه لشكريان محاصره كرده اند و او ميان ايشان روى زمين بر قطعه چرمى نشسته و خاموش است و درخشش شمشيرها بر سرش مى درخشد و آنان مى گويند اگر اشتر را برنگردانى تو را مى كشيم . گفت : اى واى بر شما! سبب اين كار چيست ؟ گفتند: برافراشتن قرآنها. اشتر گفت : به خدا سوگند، هنگامى كه ديدم قرآنها برافراشته شد دانستم كه موجب پريشانى و فتنه خواهد شد.
اشتر سپس شتابان عقب نشينى كرد و برگشت و اميرالمومنين على عليه السلام را با خطر روياروى ديد كه يارانش او را به دو كار تهديد مى كنند كه يا به معاويه تسليمش كنند يا او را بكشند و از ميان همه لشكريان براى على عليه السلام ياورى جز دو پسرش و پسرعمويش ‍ و گروهى بسيار اندك شمارشان به دو تن نمى رسد، باقى نمانده است . اشتر همين كه سپاهيان را ديد به آنان ناسزا گفت و دشنامشان داد و گفت : اى واى بر شما، آيا پس از پيروزى و فتح اينك بايد زبونى و پراكندگى شما را فرو گيرد! اى سست انديشان ، اى كسانى كه شبيه زنان هستيد و اى سلفگان نابخرد! آنان هم به اشتر دشنام دادند و ناسزا گفتند و مجبورش كردند گفتند قرآنها را بنگر، قرآنها را! بايد تسليم حكم قرآن شد و هيچ چيز ديگر را مصلحت نمى دانيم . ناچار اميرالمومنين عليه السلام با ارتكاب و تسليم شدن به اين كار خطر بزرگ را دفع كرد و به همين سبب است كه مى فرمايد من امير بودم و اينك ماءمور شدم و نهى كننده بودم و اينك نهى شونده شدم پيش از اين در مورد حكميت و آنچه در آن گذشت به تفصيل سخن گفتيم و نيازى به تكرار آن نيست .
(202) : از سخنان آن حضرت (ع ) در بصره هنگامى كه براى عيادت علاء بن زياد حارثى كه از يارانش بود رفت و چون بزرگى خانه او را ديد چنين فرمود: (155)
ما كنت تصنع بسعة هذه الدار فى الدنيا و انت اليها فى الاخرة كنت احوج (با فراخى اين خانه در دنيا چه مى كنى و حال آنكه تو در آخرت به آن نيازمندترى )!
بدان آنچه كه در مورد اين خطبه من از مشايخ روايت مى كنم و آن را به خط عبدالله بن احمد بن خشاب ، كه خدايش رحمت كناد! ديده ام اين است كه به پيشانى ربيع بن زياد حارثى تيرى اصابت كرد كه همه ساله درد آن بر مى گشت و او را سخت دردمند مى ساخت . على عليه السلام براى عيادت او آمد و فرمود: اى ابو عبدالرحمان خود را چگونه مى يابى ؟ گفت : اى اميرالمومنين ، خود را چنان مى يابم كه اگر اين درد جز با رفتن نور از چشم من تسكين پيدا نكند آرزو مى كنم نور چشمم از ميان برود. على عليه السلام پرسيد: بهاى نور چشم تو در نظرت چيست ؟ گفت : اگر همه دنيا از من باشد فداى آن مى كنم . على (ع ) فرمود: ناچار خداوند متعال به همان مقدار به تو عطا خواهد فرمود كه خداوند متعال به ميزان درد و سوك عنايت مى فرمايد و چندين برابر آن در پيشگاه الهى است . ربيع گفت : اى اميرالمومنين ، اجازه مى فرمايى از برادرم عاصم بن زياد شكايت كنم . فرمود چه شده است ؟ گفت : عباى پشمينه پوشيده و جامه نرم را رها كرده است و بدين گونه زن خويش را افسرده و فرزندان خود را اندوهگين ساخته است .
على فرمود: عاصم را پيش من فرا خوانيد. چون آمد چهره بر او ترش كرد و فرمود: اى عاصم واى بر تو! آيا چنين پنداشته اى كه خداوند متعال در عين حال كه بهره گيرى از خوشيهاى حلال را براى تو روا فرموده است آنچه را كه تو بهره مند شوى مكروه مى دارد؟ نه ، تو (نوع بشر) در پيشگاه خداوند زبونتر و كم ارزش تر از اين هستى (يعنى سخن بگويد در حالى كه از عمل كردن به آن كراهت داشته باشد) مگر نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد اوست كه او دريا را به هم برآميخت (156) و سپس مى فرمايد از آن دو دريا لؤ لؤ و مرجان بيرون آورد
(157) و در جاى ديگر فرموده است و از هر دو دريا گوشت تازه مى خوريد و زيورها استخراج مى كنيد كه مى پوشيد (158) همانا به خدا سوگند، بخشيدن نعمتهاى خداوند با عمل بهتر از بخشيدن آن با سخن است و همانا خود شنيده ايد كه خداوند مى فرمايد و اما نعمت پروردگارت را بازگو (159) و نيز فرموده است چه كسى زيور خداوند را كه براى بندگانش فراهم آورده و ارزاق پسنديده را حرام كرده است (160) وانگهى خداوند مؤ منان را همان گونه مخاطب قرار داده است كه پيامبران را و به مومنان فرموده است اى كسانى كه گرويده اند، از چيزهاى پاكيزه كه به شما روزى داده ايم بخوريد(161) و به پيامبران فرموده است اى پيامبران از چيزهاى پاكيزه بخوريد و كار پسنديده كنيد (162) و پيامبر (ص ) به يكى از همسران خود فرمود مرا چه مى شود كه تو را پريشان موى و سمه نكشيده و بدون خضاب مى بينم .
عاصم گفت : اى اميرالمومنين ، به چه سبب تو خود به پوشيدن جامه خشن و خوردن نان خشك بدون خورش بسنده فرموده اى ؟ فرمود: خداوند متعال بر پيشوايان دادگر واجب فرموده است كه فقط به همان اندازه قوام (قوت لايموت ) قناعت كنند تا فقر فقيران آنان را درمانده نسازد و به ستوه نياورد.
هنوز على (ع ) از جاى برنخاسته بود كه عاصم آن پشمينه را دور افكند و جامه نرم پوشيد.
ربيع بن زياد همان كسى است كه برخى از بخشهاى خراسان را گشوده است و درباره هموست كه عمر گفته است مرا به مردى راهنمايى كنيد كه چون ميان قومى باشد، نه به اميرى گمارده شود چنان باشد كه گويى او خود امير است . ربيع بسيار خير و متواضع بود و هموست كه چون عمر كارگزاران را احضار كرد، ربيع خود را پيش او گرسنه نشان داد و همراه عمر از خوراكهاى خشك خورد و عمر او را بر كارش باقى بداشت و ديگران را از كار بركنار كرد و ما اين حكايت را در مباحث گذشته آورده ايم .
زياد بن ابيه ، به ربيع بن زياد كه فرماندار بخشى از خراسان بود نوشت كه اميرالمومنين معاويه براى من نامه نوشته و ضمن آن به تو دستور داده است كه در مورد غنايم همه سيم و زر جدا كنى و دامها و اثاثيه و چيزهايى نظير آن را ميان لشكريان تقسيم كنى ، ربيع براى زياد پيام داد كه من كتاب خداوند را پيش و مقدم بر كتاب اميرالمومنين (معاويه ) يافته ام . سپس ميان مردم ندا داد كه فردا پگاه براى گرفتن غنيمتهاى خود بياييد، و خمس آن را برداشت و باقيمانده را بين مسلمانان تقسيم كرد و سپس دعا كرد كه خداوند جانش ‍ بستاند و به جمعه ديگر نرسد و درگذشت . (163)
او ربيع بن زياد بن انس بن ديان بن قطر بن زياد بن حارث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن مالك بن كعب بن حارث بن عمرو بن و علة بن خالد بن مالك بن ادد است .
اما علاء بن زياد كه سيد رضى كه رحمت خدا بر او باد! گفته است . من او را نمى شناسم شايد كس ديگر غير از من او را بشناسد. (164)
(203) : و از سخنان آن حضرت عليه السلام در پاسخ كسى كه از او درباره احاديث نوآورده و از اختلاف اخبارى كه ميان مردم است پرسيده بود.(165)
اين خطبه چنين آغاز مى شود: ان فى ايدى الناس حقا و باطلا و صدقا و كذبا (همانا كه در دست مردم حق و باطل و راست و دروغ موجود است ).
خبر پاره يى از احوال منافقان پس از رحلت پيامبر (ص ) 
بدان كه اين موضوع و اين تقسيم صحيح است . به روزگار پيامبر (ص ) منافقانى بودند كه پس از او زنده ماندند و ممكن نيست گفته شود كه نفاق با مرگ پيامبر (ص ) مرده است و علت اصلى پوشيده ماندن حال و نام منافقان پس از رحلت رسول خدا اين است كه آن حضرت همواره آياتى را كه در قرآن مشحون از نام و ياد ايشان است و نازل مى شد تلاوت مى فرمود و متذكر مى شد. مگر نمى بينى بسيارى از آيات قرآنى كه در مدينه نازل شده است آكنده از نام و ياد منافقان است و سبب اصلى در انتشار نام و پراكنده شدن و احوال و حركات ايشان قرآن است .
چون با رحلت رسول خدا (ص ) وحى قطع شد ديگر كسى باقى نماند كه خطاهاى آنان را بازگو و آنان را در قبال كارهاش زشت شان سرزنش كند و ديگران را فرمان دهد تا از آنان پرهيز كنند و گاهى آشكارا و گاهى به صورت مجامله و مدارا با آنان رفتار كند. كسانى كه پس از پيامبر (ص ) عهده دار حكومت شدند نسبت به همه مردم با مدارا و بر حسب ظاهر رفتار مى كردند و در حكم شرع و از لحاظ سياست دنيوى هم مى بايست همين گونه رفتار مى شد، بر خلاف پيامبر (ص ) كه تكليف آن حضرت با ايشان غير از اين بود. مگر نمى بينى كه خطاب به پيامبر (ص ) گفته شده است ديگر هرگز بر هيچ يك از آنان مى ميرد نماز مگزار و كنار گورش براى دعاكردن نايست . (166) اين آيه دلالت بر آن دارد كه پيامبر (ص ) آنان را مى شناخته و بر ايشان آگاه بوده است و گرنه نهى كردن آن حضرت از نمازگزاردن بر آنان تكليف مالايطاق بوده است ، در حالى كه حاكمان پس از آن حضرت آنان را بدانگونه كه پيامبر مى شناخته است نمى شناخته اند، وانگهى به خلفا چنان خطابى كه به پيامبر شده است نشده است و به مناسبت سكوت آنان پس از پيامبر منافقان گمنام ماندند و حداكثر كار ايشان اين بود كه آنچه در دل داشتند نهان مى داشتند و به ظاهر با مسلمانان بودند و مسلمانان هم بر اين طبق ظاهر با آنان معاشرت داشتند و رفتار مى كردند، سپس براى مسلمانان شهرها و سرزمينها گشوده شد و غنايم چندان فراوان شد كه بر آن سرگرم شدند و به كارهايى كه به روزگار رسول خدا مى پرداختند نپرداختند. خلفا همان منافقان را هم همراه اميران به سرزمينهاى ايران و روم گسيل داشتند و دنيا آنان را از انجام كارهايى كه به روزگار پيامبر انجام مى دادند و بر آنان اعتراض مى شد بازداشت . برخى از منافقان هم درست اعتقاد و پاك نيت شدند و اين به سبب آن بود كه فتوحات را ديدند و دنيا، نعمتها و اموال گران و گنجينه هاى گرانقيمت بر ايشان ارزانى داشت و گفتند اگر اين دين حق نمى بود ما به آنچه كه رسيديم نمى رسيديم و خلاصه آنكه چون آنان كارهاى خود را رها كردند مردم هم آنان را به حال خويش گذاردند و چون در مورد آنان سكوت شد ايشان هم سكوت كردند و ديگر درباره مسلمانان و اسلام سخنى نگفتند مگر در مورد دسيسه هاى پوشيده مانند جعل حديث و دروغ بستن كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه به آن اشاره فرموده است و از سوى مردمى كه داراى عقيده صحيح نبودند و مى خواستند گمراهى پديد آورند و عقايد و دلها را بر هم بريزند دروغهاى بسيارى با احاديث آميخته شد. پاره يى از ايشان قصدشان از جعل و ساختن احاديث دروغ بلندآوازه كردن افرادى بود كه براى ايشان غرض و سود دنيايى داشت .
گفته شده است كه بويژه در روزگار معاويه احاديث بسيارى از اين دست جعل شده است .
البته كه محدثان بزرگ و كسانى كه در علم حديث راسخ بودند در اين مورد سكوت نكرده اند بلكه بسيارى از اين احاديث جعلى را روشن كرده اند و مشخص ساخته اند كه مجعول است و راويان آنها مورد اعتماد نيستند. اما محدثان فقط در مورد راويانى كه از اصحاب نبوده اند گفته اند و اين گستاخى را نداشته اند هر چند گاهى بر كسانى هم كه اندكى افتخار مصاحبت پيامبر را داشته اند خرده گرفته اند نظير يسر بن ارطاة و نظاير او.
اگر بگويى : منظور از پيشوايان گمراه كه منافقان خود را به آنان نزديك مى ساختند و منافقانى كه پيامبر (ص ) را ديده اند و با زور و بهتان در خدمت پيامبر روزگار گذراندند كيستند؟ آيا اين موضوع تصريح به آنچه اماميه معتقدند و مى گويند نيست !
مى گويم : اين مسئله آن چنان كه تو گمان كرده اى و ايشان پنداشته اند نيست ، بلكه منظور معاويه و عمروبن العاص هستند و كسانى كه در گمراهى از آن دو پيروى كردند. همچون خبرى كه گروهى در مورد معاويه روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) درباره او فرموده است بارخدايا، او را از عذاب و حساب مصون دار و كتاب (قرآن ) را به او بياموز يا رواياتى كه عمروبن عاص براى جادادن خود در دل معاويه نقل كرده است كه خاندان ابوطالب اولياى من نيستند دوست و ولى من خداوند و مومنان صالح هستند. همچون اخبار فراوانى كه به روزگار معاويه به قصد تقرب به او در فضائل عثمان جعل كردند. ما منكر فضل و سابقه عثمان نيستيم ولى مى دانيم پاره يى از اخبار كه درباره او نقل شد جعلى و دروغ است ؛ مثل خبر عمروبن مره (167) درباره او كه خبرى مجعول و مشهور است . عمروبن مره از كسانى است كه اندكى افتخار مصاحبت داشته و اهل شام بوده است .
ذكر برخى از آزار و شكنجه كه بر اهل بيت رسيده است .
اينكه ما گفتيم ، پاره يى از اخبارى كه در مورد شخص فاضلى نقل شده ممكن است جعلى و ساخته و پرداخته باشد، هيچ گونه صدمه اى به فضيلت آن شخص نمى زند زيرا ما با آنكه معتقديم على افضل مردمان است معتقديم برخى از اخبارى كه در فضائل او وارد شده ساخته و پرداخته شده است .
روايت شده است كه ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام به يكى از ياران خود فرموده است : اى فلان ، چه ستمى از قريش و اتحاد ايشان بر ضد ما، بر ما رفته است و شيعيان و دوستداران ما از مردم چه كشيده اند! همانا رسول خدا (ص ) رحلت فرمود در حالى كه خبر داده بود كه ما سزاوارترين مردم براى حكومت بر آنان هستيم ، ولى قريش چنان بر ضد ما دسته بندى كردند تا آنكه حكومت را از معدن آن بيرون كشيدند و با آنكه به بهانه حفظ حق ما و حجت ما با انصار دليل و برهان آوردند ولى قريشيان يكى پس از ديگرى حكومت را بدست گرفتند تا سرانجام حكومت به ما برگشت . بيعت ما گسسته و جنگ براى ما برپا شد و صاحب اصلى حكومت همواره راههاى دشوارى پيمود و بر گردنه هاى سخت برآمد تا كشته شد.
آن گاه با پسرش حسن (ع ) بيعت شد و با او پيمان استوار بستند و سپس نسبت به او مكر و خدعه شد و ناچار تسليم گرديد. عراقيان بر او شورش كردند تا آنجا كه به تهيگاهش خنجر زدند و لشكرگاهش تاراج شد و خلخال كنيزكانش را درربودند. او با معاويه صلح كرد و بدان گونه خون خويش و اهل بيت خود را كه به راستى شمارشان نيز اندك بود نگاه داشت ، سپس بيست هزار تن از عراقيان با حسين عليه السلام بيعت كردند و سپ نسبت به او مكر ورزيدند و بر او خروج كردند در حالى كه بيعت با او بر گردن آنان بود او را كشتند. سپس همواره ما اهل بيت زبون و درمانده و خوار و كاسته و نوميد و كشته شديم و اينك هم در حال بيم هستيم و بر خون خود و خون دوستان خويش در امان نيستيم . دروغگويان و منكران فضيلت ما براى دروغ و انكار خود دستاويزى هم يافتند و آن تقرب جستن به آن وسيله به دوستان خود و حاكمان و قاضيان بدسرشت و كارگزاران ناستوده در هر شهر و ديار بود، براى آنان احاديث ساختگى و دروغ روايت كردند و از ما چيزهايى را نقل كردند كه نه گفته بوديم و نه انجام داده بوديم . اين بدان سبب بود كه كينه مردم را بر ما برانگيزند و بيشتر و بزرگتر مقطع اين كار به روزگار معاويه و پس از مرگ امام حسن عليه السلام بود. شيعيان ما را همه جا كشتند و با اندك گمان دستها و پاها بريده شد، و هر كس متذكر دوستى و گرايش به ما مى شد زندانى و اموالش تاراج مى شد و خانه اش ويران . اين بلا همچنان سخت تر و افزون تر مى شد تا روزگار عبيدالله بن زياد قاتل امام حسين عليه السلام . سپس حجاج آمد و شيعيان را در قبال هر تهمت و بدگمانى فرو گرفت و آنان را قتل عام كرد و كار به آنجا رسيد كه اگر به مردى كافر و زنديق مى گفتند برايش ‍ خوشتر از آن بود كه به او شيعه على بگويند. سرانجام چنان شد كه مردانى خوشنام ، شايد هم راستگو و پارسا، احاديث عجيب بسيارى در مورد برترى داشتن برخى از خليفگان گذشته نقل مى كردند كه خداوند متعال چيزى از آن را نيافريده بود و صورت نگرفته و چنان نبوده است . در عين حال مى پنداشته كه آنها صحيح است و اين به سبب بسيارى ناقلان اين روايتها بوده كه به دروغ و كم پارسايى معروف نبوده اند.
ابوالحسن على بن محمد بن ابى يوسف مدائنى در كتاب الاحداث نقل مى كند كه معاويه سال پس از سال جماعت بخشنامه يى براى همه كارگزاران خود صادر كرد كه در آن آمده بود ذمه من از هر كس كه چيزى از فضائل ابوتراب و اهل بيت او را نقل كند برداشته است . و سخنوران در هر منطقه بر منابر على (ع ) را لعنت مى كردند و از او تبرى مى جستند و به او و افراد خاندانش ‍ دشنام مى دادند.
در آن هنگام گرفتارترين مردم كوفيان بودند كه در آن شهر شيعيان از همه جا بيشتر ساكن بودند. معاويه زياد بن سميه را به حكومت گماشت و بصره را هم ضميمه آن كرد و او كه به شيعيان آشنا بود و به روزگار حكومت على عليه السلام خود از آنان شمرده مى شد ايشان را به سختى تعقيب كرد و آنان را زير هر سنگ و كلوخ كه يافت كشت و شيعيان را به بيم انداخت ؛ دستها و پاها را مى بريد و بر ديده ها ميل مى كشيد و آنان را بر تنه هاى درختان خرما بردار مى كشيد تا جايى كه ايشان را از عراق بيرون راند و پراكنده ساخت و در عراق هيچ شيعه نام آور باقى نماند.
آن گاه معاويه به همه كارگزاران خويش در سراسر منطقه حكومت خود نوشت : گواهى هيچ يك از شيعيان على و اهل بيت او را مپذيريد و نوشت : بنگريد كه شيعيان و دوستان و هواداران عثمان را در منطقه حكومت خود و كسانى را كه فضايل و مناقب او را نقل مى كنند گرامى داريد و به خود نزديك سازيد و جايگاه نشستن آنان را به خود نزيك تر قرار دهيد و آنچه را كه هر يك از ايشان روايت مى كند همراه نام خود و پدر و عشيره اش براى من بنويسيد. آنان چنان كردند. چون معاويه براى آنان نقدينه و جامه و پاداش و زمين مى داد در بيان فضايل و مناقب عثمان زياده روى كردند و از ايشان ميان عرب و موالى شايع شد و به سبب چشم و هم چشمى براى رسيدن به دنيا و منزلت در هر شهر و ديار اين موضوع رايج شد، آن چنان كه هيچ گمنام و فرومايه يى كه در فضيلت و منقبت عثمان روايتى نقل مى كرد و پيش يكى از كارگزاران عثمان مى آمد نبود مگر اينكه نامش را در ديوان مى نوشت و او را به خود نزديك مى ساخت و شفاعتش را مى پذيرفت و مدتها چنين بودند. معاويه سپس به كارگزاران خود نوشت كه حديث درباره عثمان فراوان و در هر شهر و هر سو پراكنده شده است ؛ اينك چون اين نامه من به شما رسيد مردم را به جعل روايت در مورد فضايل صحابه و خلفاى اولى فرا خوانيد و هيچ خبرى را كه هر كس از مسلمانان درباره على نقل مى كند رها مكنيد مگر اينكه نظير آن را براى صحابه بسازيد و پيش من آوريد كه اين كار براى من خوشتر و مايه چشم روشنى بيشتر است و حجت و برهان ابوتراب و شيعيان او را بيشتر درهم مى شكند تا آنكه مناقب و فضيلت عثمان را روايت كنيد.
چون اين نامه او براى مردم خوانده شد، اخبار بسيارى كه ساخته و پرداخته و خالى از حقيقت بود در مناقب صحابه منتشر شد و مردم در اين مورد چندان كوشش كردند كه اندك اندك روى منابر گفته شد و به مكتب داران القاء مى شد كه بسيارى از رواياتى كه از اين دست را به كودكان و پسربچه ها آموزش دهند. آنان نيز چنان كردند و همان گونه كه قرآن را به آنان مى آموختند آن روايات را هم آموزش دادند. سپس كار به آنجا كشيد كه به دختركان و زنان و خدمتگزاران و وابستگان خود نيز آموزش دادند و سالها بدين گونه گذشت .
معاويه سپس بخشنامه يى به همه كارگزاران خويش در همه شهرها نوشت : بنگريد، در مورد هر كس كه با دليل ثابت شد على و اهل بيت او را دوست مى دارد نامش را از ديوان حذف كنيد و مقررى ساليانه و عطاى او را ببريد.
همراه اين بخشنامه نامه ديگرى هم بود كه هر كه را به دوستى اين قوم متهم مى دانيد شكنجه دهيد و خانه اش را ويران سازيد.
بلا و گرفتارى در هيچ جا بيشتر و دشوارتر از عراق نبود، بويژه كوفه و چنان شد كه مردى از شيعيان على (ع ) اگر كسى پيش مى آمد كه به او اعتماد داشت او را به خانه و حجره خود مى برد و در خانه پس از آنكه او را سوگندهاى استوار مى داد در حالى كه از خدمتگزار و برده خود مى ترسيد راز و حديث خود را به او مى گفت . بدين گونه بسيارى از احاديث مجعول و بهتان رايج و منتشر شد و فقيهان و قاضيان و واليان بر اين روش بودند و از مردم گرفتارتر به اين بدبختى قاريان رياكار و سست بنيادهاى فريبكارى بودند كه خود را زاهد و خاشع نشان مى دادند و براى بهره گيرى از واليان احاديثى جعل مى كردند.
واليان هم جايگاه نشستن آنان را به محل خود نزديك مى ساختند و به منزلت و اموال و املاك مى رسيدند، تا آنكه اين احاديث و اخبار به دست دين دارانى رسيد كه هرگز دروغ و بهتان را حلال نمى شمردند ولى چون گمان مى كردند كه آنها بر حق و صحيح هستند و پذيرفتند و روايت كردند و اگر مى دانستند آن احاديث باطل است هرگز روايت نمى كردند و به آن معتقد نمى شدند. كار همين گونه بود و چون حسن بن على عليه السلام رحلت فرمود گرفتارى و فتنه افزون شد و از شيعه و آن گروه از مردم هيچ كس باقى نماند جز آنكه در زمين سرگشته و بر جان خود بيمناك بود.
پس از شهادت حسين بن على عليهماالسلام كار پيچيده و دشوارتر شد.
عبدالملك بن مروان حاكم شد و بر شيعه سخت گرفت و حجاج بن يوسف را بر شيعيان حاكم ساخت و شگفتا كه اهل صلاح و عبادت و دين هم با دشمنى به على و دوستى با دشمنان او و موالات با كسانى كه مدعى دشمنى على (ع ) بودند به حجاج تقرب مى جستند و در مورد جعل روايت در فضيلت و سابقه و مناقب آنان و خرده گيرى و سرزنش و عيب و اظهار ستيز نسبت به على عليه السلام زياده روى كردند و كار به آنجا كشيد كه مردى در برابر حجاج ايستاد و گفته مى شود پدربزرگ اصمعى يعنى عبدالملك بن قريب بوده است او فرياد برآورد و گفت هان اى امير! خانواده من مرا عاق كردند و على نام نهادند و من فقيرى درمانده ام و محتاج بخشش اميرم . حجاج به او لبخند زد و گفت به سبب لطافتى كه به آن متوسل شدى تو را حاكم فلان جا كردم . (168)
ابن عرفه كه معروف به نفطويه (169) و از افراد بزرگ و سرشناس محدثان است در تاريخ خود مطلبى نوشته كه با اين مسئله مناسبت دارد. او مى گويد: بيشتر احاديث مجعول در مورد فضايل صحابه به روزگار حكومت بنى اميه ، براى تقرب جستن به آنان هم با اين پندار كه بدان وسيله بينى بنى هاشم را به خاك مى مالند، صورت گرفت مى گويم : نبايد از اين سخن چنين تصور كرد كه على عليه السلام از اينكه اصحاب و كسانى كه در حكومت بر او مقدم شده اند به نيكى و فضيلت ياد شوند ناراحت مى شده است ولى معاويه و بنى اميه كه با سوءظن مى پنداشتند على عليه السلام دشمن كسانى است كه در حكومت بر او پيشى گرفته اند به خيال خود با اين كار با او مبارزه مى كرده اند، و حقيقت كار چنان نبوده است . البته على (ع ) معتقد بوده است كه از آنان برتر و افضل است و آنان در تصرف خلافت بر او پيشى گرفته و بر او ستم روا داشته اند بدون اينكه آنان را فاسق بداند و يا از آنان تبرى جويد.
اما درباره اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است و مردى كه چيزى از رسول خدا (ص ) شنيده ولى آن چنان كه بايد و شايد آن را حفظ نكرده است و در آن گرفتار پندار خود و اشتباه شده است مى گويم : در اين مورد اصحاب معتزلى ، درباره خبرى كه عبدالله بن عمر آن را نقل كرده و گفته است مرده با گريستن اهل او بر او عذاب مى شود توضيح داده و گفته اند چون اين خبر براى ابن عباس به اين صورت نقل شد، گفت ابن عمر گرفتار فراموشى شده است ؛ پيامبر (ص ) از كنار گور مردى يهودى عبور فرمود و گفت همانا اهلش بر او مى گريند و او شكنجه و عذاب مى شود.
مى گويم : گفته اند اشتباه ابن عمر در مورد خبر چاه بدر هم بدين گونه است كه روايت را اين چنين نقل مى كرده است پيامبر (ص ) كنار چاه بدر (170) ايستاد و فرمود آيا آنچه را كه پروردگارتان وعده داده بود حق يافتيد! سپس فرمود آنان مى دانند چيزى را كه به آنان گفتم همان حق است همچنين مى گويند عايشه اين گفتار خداوند متعال را شاهد مى آورده كه فرموده است تو نمى توانى به مردگان سخن بشنوانى .(171)
اما گروه سوم ، يعنى مردى كه حديثى را كه نسخ شده شنيده و ناسخ آن را نشنيده است ، فراوان اتفاق افتاده است و كتابهاى حديث و فقه آكنده از آن است همچون كسانى كه با استناد به خبرى كه روايت شده است خوردن گوشت خر را مباح دانسته اند و خبر ناسخ آن را نقل و روايت نكرده اند.
اما گروه چهارم ، دانشمندانى هستند كه در علم راسخ ‌اند، و اين سخن على (ع ) كه مى فرمايد و ممكن است سخنى از پيامبر (ص ) را نقل كنند كه داراى دو وجه است كه اين هم در زمره همان گروه دوم است البته جنس آن يكى ولى نوع آن متفاوت است و وهم غلط جنس است كه انواع مختلفى را شامل است .
بدان كه اميرالمومنين عليه السلام از ميان همه اصحاب ، كه رضوان خداوند بر ايشان باد! مخصوص به جلسات خصوصى و خلوتهايى با رسول خداوند است كه هيچ كس بر آنچه ميان آن دو گفتگو مى شده آگاه نبوده است ، على عليه السلام در مورد معانى قرآن و معانى گفتار رسول خدا (ص ) فراوان از ايشان سؤ ال مى كرده است و هر گاه هم كه او سؤ ال نمى كرده است پيامبر (ص ) خود آغاز به تعليم و آموزش دادن او مى فرموده و هيچ يك از اصحاب پيامبر (ص ) آن چنان نبوده است بلكه اقسام مختلف بودند! برخى از صحابه به واسطه هيبت ايشان از آن حضرت نمى پرسيدند و آنان همه كسانى هستند كه دوست مى داشتند عربى يا پرسنده يى بيايد و از پيامبر سؤ الى كند و آنان پرسش و پاسخ را بشنوند. برخى از اصحاب در مورد بحث و نظر كندذهن و كم همت بودند. برخى هم به تحصيل علم و فهم معانى قرآن و حديث سرگرم بودند يا به عبادت يا به كارهاى دنيايى . برخى نيز مقلد بودند و چنان اعتقاد داشتند كه آنچه بر ايشان واجب است سكوت و ترك سؤ ال است .
برخى هم چنان كينه جو و خرده گير بودند كه دين در نظرشان چنان ارزشى نداشت كه وقت خود را صرف پرسيدن از دقايق و مشكلات دينى كنند. وانگهى در مورد على عليه السلام علاوه بر اين موضوع خاص كه گفته شد بايد هوش سرشار و زيركى و پاك سرشتى و روشن ضميرى و درخشش ويژه او را نيز در نظر گرفت و چون زمينه آماده و پسنديده از يك سو و فاعل مؤ ثر از سوى ديگر دست به دست دهد و موانع هم مرتفع شود نتيجه به بهترين صورت ممكن حاصل مى گردد. به همين سبب است كه على عليه السلام همان گونه كه حسن بصرى گفته است ربانى و صاحب فضل اين امت است . به همين مناسبت فلاسفه او را امام همه امامان و حكيم عرب ناميده اند.
فصلى در مورد احاديثى كه شيعيان از يك سو و طرفداران ابوبكر از سوى ديگر جعل كرده اند.
بدان كه اصل جعل احاديث دروغ در مورد فضائل از سوى شيعيان بوده است كه آنان در آغاز كار احاديث مختلفى در مورد سالار خود (على عليه السلام ) ساختند و چيزى كه آنان را بر اين كار واداشت ستيزه جويى دشمنان ايشان بود، نظير حديث سطل (172) و حديث رمانه (انار) و حديث جنگ على (ع ) كنار چاهى كه در آن شياطين سكونت داشتند و آن چنان كه پنداشته اند به جنگ ذات العلم معروف است و حديث غسل دادن جنازه سلمان فارسى و در نورديدن زمين و حديث جمجمه و نظاير آن را كه جعل كردند. چون بكريه (طرفداران ابوبكر) آنچه را كه شيعه انجام دادند ديدند آنان هم در مقابل اين احاديث براى سالار خود احاديثى جعل كردند. نظير حديث اگر براى خود دوستى برمى گزيدم ابوبكر را انتخاب مى كردم كه آن را در قبال حديث بستن درهاى مسجد وضع كردند كه بدون ترديد اصل آن براى على عليه السلام بوده است و همان را هم بوبكريان براى او نقل كردند و نظير اين حديث مجعول كه پيامبر فرمودند براى من دوات و كاغذ سپيدى بياوريد تا در آن براى ابوبكر عهدى بنويسم كه در مورد او دو نفر هم اختلاف نكنند كه آن را در قبال حديثى كه پيامبر (ص ) در بيمارى خود فرمودند براى من دوات و كاغذ سپيدى بياريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد جعل كرده اند و همان هنگام هم در محضر رسول خدا با يكديگر اختلاف كردند و گروهى از ايشان گفتند درد بر پيامبر چيره شده است ، كتاب خدا ما را بسنده است .
و نظير اين حديث مجعول كه من از تو راضى هستم آيا تو از من راضى هستى و امثال آن . چون شيعه آنچه را كه بوبكريان جعل كردند ديدند دامنه جعل احاديث را گسترده تر كردند و حديث حلقه آهنين را كه پنداشته اند على عليه السلام در گردن خالد بن وليد پيچانده است و حديث لوحى كه پنداشته اند در گيسوان مادر محمد بن حنفيه قرار داشته است و حديث خالد نبايد كارى را كه به او فرمان داده ام انجام دهد و حديث صحيفه اى كه در سال فتح مكه در كعبه آويختند و حديث پيرمردى كه روز بيعت با ابوبكر به منبر رفت و در نتيجه مردم به بيعت كردن با او پيشى گرفتند و احاديث دروغ ديگرى كه مقتضى نفاق و كفر و گروهى از بزرگان صحابه و تابعين است جعل كردند و على (ع ) در اين مورد فروترين طبقات است . بكريه هم مطاعن فراوان در مورد على و دو پسرش به دروغ ساختند و پرداختند. گاهى او را به سست عقلى و گاه به ضعف سياست و گاه به محبت دنيا و حرص بدان نسبت دادند، و حال آنكه هر دو گروه از اين موارد بى نياز بودند و حال آنكه در فضائل ثابت و صحيح على عليه السلام فضائل درست ابوبكر آن قدر حقيقت نهفته است كه از تعصب بى نياز مى سازد.
تعصب هر دو گروه را از ذكر فضائل به نشر رذائل و از برشمردن محاسن و شمردن زشتيها و معايب واداشته است . از خداوند متعال مسئلت مى كنيم كه ما را از گرايش به هواى دل و تعصب باز دارد و ما را همانگونه كه عادت كرده ايم بر محبت حق ، هر جا كه باشد و يافت شود. پايدار بدارد. هر كه خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كه خواهد به آن خشنود شود. بمنه و لطفه .
(207) (173) : از سخنان آن حضرت (ع ) 
اين خطبه با عبارت و اشهد انه عدل عدل و حكم فضل (گواهى مى دهم كه او خداوند عادل است كه دادگرى كند و داورى است كه حق را از باطل جدا كند شروع مى شود.
ابن ابى الحديد پس از بيان مقدمه يى نسبتا كوتاه در مورد اينكه پيامبر (ص ) سرور همه بندگان خداوند است و آوردن شواهدى از حديث و طرح ادعاى گروهى كه با اين فرض مخالفت ورزيده و از قول پيامبر نقل كرده اند كه فرموده است مرا بر برادرم يونس بن متى تفضيل و برترى مدهيد و پاسخ به آن صورت كه اسناد اين خبر نادرست است و اگر درست هم باشد سخنى است كه پيامبر (ص ) از قول عيسى عليه السلام نقل فرموده اند و توضيح درباره طهارت نسب پيامبر و اينكه هيچيك از نياكان مادرى و پدرى آن حضرت زنازاده نبوده اند مطالب تاريخى زير را بيان داشته است .
ذكر پاره يى از طعنه هاى نسب و سخنى از جاحظ در اين مورد 
در سخن على عليه السلام رمزى است در مورد گروهى از صحابه كه در نسب ايشان سخن است . چنانكه گفته مى شود كه خاندان سعد بن ابى وقاص از تيره بنى زهرة بن كلاب نيستند و از بنى عدزه و از قحطانى ها هستند، و يا اينكه گفته اند خاندان زبير بن عوام از سرزمين مصر و از قبطى هايند و از خاندان بنى اسد بن عبدالعزى نيستند.
هيثم بن عدى (174) در كتاب مثالب العرب مى گويد: خويلد بن اسد بن عبدالعزى به مصر آمد و از مصر با برده خود عوام برگشت و سپس او را به پسرخواندگى گرفت و حسان بن ثابت ضمن آنكه خاندان عوام را هجو مى كند چنين مى گويد:
اى بنى اسد، آل خويلد را چه مى شود كه همه روزه شوق آهنگ به قبط دارند؟... (175)
همان گونه كه درباره گروهى ديگر هم از صحابه چنين گفته اند و ما اين كتاب را فراتر از آن مى داريم كه طعنه هايى را كه در نسب آنان زده شده است بياوريم ، تا نسبت به ما اين گمان برده نشود كه گفتگو در مورد نسب مردم را دوست مى داريم .
شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب مفاخرات قريش مى گويد: در يادكردن و بر شمردن عيوب در انسان خيرى نيست ، مگر در حد ضرورت ، و هرگز كتابهاى مثالب را نمى يابيم كه كسى جز افراد پست و وابسته و شعوبى نوشته باشد، و افراد صحيح النسب و كم حسد را نديده ام كه چنان كتابهايى بنويسند، و گاه چنان است كه نقل فحش ناپسندتر و زشت تر از خود فحش است و نقل دروغ ناپسندتر از دروغ .
وانگهى پيامبر (ص ) فرموده اند از خفتگان در گور درگذريد و همچنين فرموده اند با دشنام دادن به مردگان زندگان را ميازاريد و در مثل آمده است از شر شنيدنش تو را كفايت كرد. نيز گفته اند آن كس كه پيامى را به تو مى رساند همو آن را به گوش تو خواهد رساند، و گفته اند هر كس در جستجوى عيبى باشد آن را مى يابد و نابغه در اين مورد چنين سروده است :