جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۲

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۶ -


تو از اينكه من ، قاعدين را كافر مى شمرم و اطفال را مى كشم و تصرف در امانتهاى مخالفان را روا مى دارم مرا مورد سرزنش قرار داده اى . و اينك به خواست خداوند متعال اين كارها را براى تو شرح مى دهم و روشن مى سازم ...
اما اين قاعدين ، نظير آن كسان كه در روزگار رسول خدا(ص ) بودند نيستند زيرا آنان در مكه مقهور و در حال محاصره بودند و راهى براى گريز از مكه و پيوستن به مسلمانان نداشتند، در حالى كه اين گروه قرآن خوانده اند و در دين دانش ژرف اندوخته اند و راه براى آنان روشن و آشكار است و خودت مى دانى كه خداوند متعال براى كسان ديگرى كه چون ايشان بوده اند و مى گفته اند: ما در روى زمين مردمى ضعيف شده بوده ايم . (337) فرمود: مگر زمين خدا چندان گسترده و فراخ نبود كه در آن هجرت كنيد؟ همچنين خداوند سبحانت فرموده است : تخلف كنندگان از اينكه از همراهى در ركاب پيامبر خوددارى كردند شاد شدند و خوش ‍ نداشتند كه با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كنند (338) و فرموده است : برخى از اعراب باديه نشين آمده اند و عذر مى آورند كه به آنان اجازه داده شود در جنگ شركت نكنند (339) و خداوند در اين آيه خبر داده است كه آنان عذر و بهانه مى آورند و خدا و رسول او را تكذيب مى كنند و سپس فرموده است : بزودى به كسانى از ايشان كه كافر شده اند عذابى دردناك خواهد رسيد بنگر به نشانه ها و نامهاى ايشا
اما در مورد كودكان ، نوح كه پيامبر خداوند است از من و تو به خداوند داناتر بوده است و چنين عرضه داشته است كه : پروردگارا بر روى زمين از كافران هيچ كس باقى مگذار كه اگر از ايشان كسى باقى بگذارى بندگانت را گمراه مى كنند و كسى جز كافر و بدكار از آنان متولد نمى شود. (340) و آنان را پيش از آنكه متولد شوند و در حال كودكى كافر نام نهاده است ، در صورتى كه در مورد قوم نوح اين مسئله صادق باشد چگونه آن را در مورد قوم خودمان معتقد نيستى ؟ و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: مگر كافران شما از كافران امتهاى گذشته بهترند يا براى شما امان و برائتى در كتابهاى آسمانى است ؟ (341) بنابراين ايشان همچون مشركان اعرابند كه از آنان جزيه پذيرفته نمى شود و ميان ما و آنان حكمى نيست مگر شمشير يا مسلمان شدن ايشان .
اما در مورد اينكه چرا تصرف در امانات كسانى را كه با ما مخالفت مى كنند روا مى داريم ؛ همانا كه خداوند متعال اموال آنان را براى ما حلال كرده ، همان گونه كه ريختن خون آنان را براى ما حلال شمرده است . ريختن خون آنان كاملا حلال و جايز است و اموال آنان در زمره غنايم مسلمانان مى باشد. اينك از خداوند بترس و به نفس خود بازگرد و بدان كه هيچ عذرى از تو جز توبه پذيرفته نيست و بر فرض كه ما را رها كنى و از يارى دادن ما فرونشينى و اين سخنان را كه براى تو گفتم ناديده بگيرى ولى كارى براى تو ساخته نخواهد بود. و سلام بر هر كس كه اقرار و عمل بر حق كند. (342)
نافع بن ازرق براى خوارجى كه مقيم بصره بودند چنين نوشت :
اما بعد همانا خداوند آيين پاك را براى شما برگزيد و نبايد بميرد مگر اينكه شما تسليم آن باشيد.(343) شما مى دانيد كه شريعت يكى و دين يكى است . چرا و به چه اميد ميان كافران اقامت مى كنيد و شب و روز ستم مى بينيد و حال آنكه خداوند عزوجل شما را به جهاد فراخوانده و فرموده است : همگان با هم با مشركان جهاد كنيد. (344) و براى شما در هيچ حال ، عذرى براى شركت در جهاد قرار نداده و فرموده است : براى جهاد، سبكبار و مجهز بيرون شويد. (345) و خداوند در عين حال كه ناتوانان و بيماران و كسانى را كه چيزى براى انفاق ندارند و آنان را كه به علت و سببى مقيم مانده اند معذور داشته است ، با وجود اين مجاهدان را بر آنان فضيلت داده و فرموده است : هرگز مومنانى كه بدون هيچ عذرى از كار جهاد فرونشينند با مجاهدان در راه خدا يكسان و برابر نيستند. (346) بنابراين فريفته نشويد و به دنيا اطمينان مكنيد كه سخت فريبنده و حيله گر است . لذت و نعمت آن فانى و نابود شونده است . براى فريب آكنده و احاطه شده از شهوتهاست . گر چه نعمتى را آشكار مى سازد ولى در نهان مايه عبرت است . هيچ كس از آن لقمه يى كه او را شاد كند نمى خورد و هيچ كس از آن جرعه يى گوارا نمى نوشد مگر اينكه يك گام به مرگ خويش ‍ نزديك مى شود و مسافتى از آرزوى خود دور مى گردد و خداوند متعال دنيا را خانه يى قرار داده كه از آن براى نعمت جاودانه و زندگى سالم آن جهانى بايد توشه برداشت . هيچ دورانديشى آن را خانه خويش و هيچ خردمندى آن را مقر خود نمى داند. اينك از خدا بترسيد و توشه برداريد و بهترين توشه ها پرهيزگارى و ترس از خداوند است . (347) و درود بر هر كس ‍ كه از هدايت پيروى كند.
چون نافع بن ازرق اين معتقدات خود را آشكار ساخت و در اين مورد از ديگر خوارج جدا و متمايز شد با ياران خود در اهواز مقيم گشت و به مردم دست اندازى مى كرد و كودكان را مى كشت و اموال مردم را تصرف مى كرد و خراج را براى خود مى گرفت و كارگزاران خود را به نقاط مختلف عراق گسيل داشت . بصريان از اين سبب در بيم افتادند. ده هزار تن از ايشان نزد احنف [ بن قيس ] جمع شدند و از او خواستند تا اميرى برايشان بگمارد تا همراه آنان با خوارج جنگ كند و از مردم بصره در مقابل خوارج حمايت نمايد. احنف نزد عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب آمد. عبدالله بن حارث معروف به ببة (348) و در آن هنگام از سوى عبدالله بن زبير اميربصره بود. احنف از او خواست اميرى براى آنان تعيين كند و او مسلم بن عبيس بن كريز را كه مردى ديندار و شجاع بود بر آنان گماشت . مسلم بن عبيس همين كه ايشان را از پل بصره عبور داد روى به آنان كرد و گفت : اى مردم ! من براى به دست آوردن سيم و زر بيرون نيامده ام و من با گروهى جنگ مى كنم كه اگر بر آنان پيروز هم شوم چيزى جز نيزه و شمشير نخواهد بود. هر كس مى خواهد جهاد كند بيايد و هر كس زندگى را دوست مى دارد برگردد.
تنى چند از آنان برگشتند و ديگران حركت كردند و همراه او به راه خود ادامه دادند و چون به ناحيه دولاب (349) رسيدند نافع بن ازرق و يارانش به مقابله او آمدند و جنگى بسيار سخت كردند آن چنان كه نيزه ها شكست و اسبها پى شد و شمار كشتگان و زخميها بسيار بود و سپس با شمشير و گرز به جنگ تن به تن پرداختند. ابن عبيس ، امير مردم بصره و نافع بن ازرق ، اميرخوارج هر دو كشته شدند. سلامه باهلى مدعى شد كه نافع را او كشته است . نافع ، عبيدالله بن بشير بن ما حوز سليطى يربوعى را به جانشينى خود گماشته بود و مسلم بن عبيس نيز ربيع بن عمرو اجذم را كه از خاندان عدان و از قبيله يربوع بود به جانشينى خود گماشته بود، و بدينگونه سالار هر دو گروه يربوعى بودند. آنان پس از كشته شدن نافع و مسلم بن عبيس ، بيست و چند روز با يكديگر جنگهاى سخت كردند، تا آنكه روزى ربيع به ياران خود گفت : ديشب چنان خواب ديدم كه گويى آن دست من كه در جنگ كابل از بدنم جدا شده بود از آسمان فرود آمد و مرا با خود كشيد و برد. فرداى آن روز ربيع تا شب با خوارج جنگ كرد و همچنان به جنگ ادامه داد تا كشته شد.مردم بصره ، رايت خود را به يكديگر مى سپردند [ و از گرفتن آن خوددارى مى كردند ] تا آنجا كه چون سالارى نداشتند و از نابودى خود ترسيدند و بر حجاج بن رباب حميرى (350) جمع شدند و او از پذيرفتن رايت و سالارى ، خوددارى كرد. به او گفتند: مگر نمى بينى كه سران قوم ، تو را از ميان خود برگزيده اند؟ گفت : اين رايت ، نافرخنده است هيچ كس آن را نمى گيرد مگر اينكه كشته مى شود. و سرانجام آن را گرفت و همچنان با خوارج در دولاب جنگ مى كرد تا آنكه با عمران بن حارث راسبى جنگ تن به تن كرد، و اين پس از يك ماه جنگ بود. آن دو با شمشير بر يكديگر ضربه مى زدند تا آنكه هر دو كشته شدند.
آن گاه حارثة بن بدر غدانى سرپرستى مردم بصره را بر عهده گرفت و در قبال خوارج پايدارى كرد ولى با آنان كارزارى سبك مى كرد و وقت مى گذراند تا از سوى ببة ، اميرى براى جنگ خوارج بيايد و سرپرستى جنگ را عهده دار شود. اين جنگ مردم بصره با خوارج به جنگ دولاب معروف است و از جنگهاى مشهور ميان خوارج است كه آنان در قبال مسلمانان و مسلمانان در قبال آنان ايستادگى كردند و در آن جنگ غالب و مغلوب معلوم نشد. (351)
عبيدالله بن بشير بن ماحوز يربوعى
ديگر از سران خوارج عبيدالله بن بشير بن ماحوز يربوعى است . او در جنگ دولاب پس از كشته شدن نافع بن ازرق سرپرستى خوارج را بر عهده گرفت . براى سرپرستى مردم بصره عمربن عبيدالله معمر تيمى قيام كرد و اين به فرمان عبدالله بن زبير بود، و در حالى كه براى شركت در حج از بصره بيرون آمده بود حكم اميرى خود بر بصره را دريافت كرد و برگشت و در بصره ماند و برادر خود عثمان بن عبيدالله بن معمر را به سالارى جنگ با خوارج گماشت و او همراه دوازده هزار تن به جنگ ايشان رفت . آن گروه از مردم بصره هم كه در مقابل خوارج ايستادگى كرده بودند و حارثة بن بدر غدانى بدون آنكه فرمانى در دست داشته باشد آنان را سرپرستى مى كرد به عثمان بن عبيدالله پيوستند. در اين هنگام عبيداله بن بشير بن ماحوز در بازار اهواز مستقر بود و چون عثمان از رود كارون گذشت خوارج به سوى او حركت كردند. عثمان به حارثة گفت : آيا خوارج فقط همين گروهند؟ حارثه گفت : براى تو جنگ با همين گروه كافى است . عثمان گفت : بنابراين ناچار چاشت هم نخواهم خورد تا با آنان جنگ را شروع كنم . حارثه گفت : با اين قوم نمى توان با زور و تعصب جنگ كرد، جان خود و لشكرت را حفظ كن . عثمان گفت : اى عراقيان ! شما فقط ترس داريد و بس ، و اى حارثه ! تو از فنون جنگ اطلاعى ندارى ، به خدا سوگند كه تو، به كارهاى ديگر داناترى و بر او تعريض به باده گسارى زد، و حارثه ميگسارى مى كرد. حارثه خشمگين شد و از عثمان كناره گرفت . عثمان آن روز تا غروب با خوارج جنگ كرد تا آنكه كشته شد و مردم شكست خوردند و گريختند ولى حارثة بن بدر رايت را بدست گرفت و بر مردم بانگ زد: من حارثة بن بدرم ، گروهى گرد او جمع شدند و او با آنان از كارون عبور كرد، و چون خبر كشته شدن عثمان به بصره رسيد شاعرى از قبيله بنى تميم اين ابيات را سرود:
مسلم بن عبيس در حالى كه صابر بود و ناتوان نبود درگذشت و اين عثمان را كه حجازى است براى ما باقى نهاد. عثمان بن عبيدالله بن معمر پيش از رويارويى برقى زد و چون رعد بانگ برآورد ولى برق يمانى بى حقيقت است ...
و اين خبر در مكه به عبدالله بن زبير رسيد و فرمان عزل عمر بن عبيدالله بن معمر را نوشت و براى او فرستاد و حارث بن عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى را كه به قباع (352) معروف بود به اميرى بصره گماشت و او به بصره آمد. حارثة بن بدر نامه اى به او نوشت و از او تقاضاى فرمان امارت لشكر و گسيل داشتن نيروى امدادى كرد. حارث بن عبدالله مى خواست او را بر آن كار بگمارد، مردى از بكر بن وائل به او گفت : حارثه مرد اين كار نيست او مردى ميگسار است . و حارثه بى پروا باده نوشى مى كرد و مردى از قوم او درباره اش چنين سروده است :
آيا نمى بينى كه حارثة بن بدر در حالى كه نماز مى گزارد از خر كافرتر است ! آيا نمى بينى كه همه جوانمردان حظ و بهره يى دارند ولى بهره و حظ تو فقط در روسپيان و باده است .
قباع براى حارثه نوشت ؛ به خواست خداوند از جنگ با آنان كفايت خواهى شد. حارثه همچنين آنجا ماند و خوارج را دور مى كرد تا آنكه يارانش ‍ پراكنده شدند و با گروهى اندك از ايشان كنار رود تيرى باقى ماند. خوارج از آن رود عبور كردند و به جنگ او آمدند بقيه ياران او كه همراهش ‍ بودند گريختند و او در حالى كه مى دويد خود را كنار كارون رساند و در قايقى نشست و تنى چند از يارانش هم خود را به او رساندند و در آن قايق با او نشستند. در حالى كه حارثه با آنان كه همراه او بودند وسط رودخانه كارون رسيده بود مردى از بنى تميم ، در حالى كه سلاح بر تن داشت و خوارج او را تعقيب مى كردند، فرياد كشيد كه اى حارثه ! كسى مثل من نبايد تباه شود. حارثه به قايقران گفت : خود را كنار ساحل برسان . آنجا جاى مناسبى براى نگهداشتن قايق نبود و قايقران آن را كنار رود نشاند و آن مرد از بالاى ساحل ميان قايق پريد و قايق با همه سرنشينان به قعر رودخانه فرو شد و حارثه غرق شد.
ابوالفرج اصفهانى دركتاب الاغانى الكبير مى نويسد: كه چون حارثه را به سرپرستى لشكر منصوب كردند و رايت را به او سپردند به ايشان دستور پايدارى داد و گفت : چون خداوند فتح و پيروزى را بهره شما قرار دهد من به هر يك از اعراب دو برابر مقررى و به غير اعراب معادل مقررى او پرداخت هم خواهم كرد. مردم را فراخواند و آنان گرد آمدند ولى هيچيك از آنان نيرو و توانى نداشت ، و بيشتر آنان زخمى بودند و كشتگان چندان بودند كه اسبها از روى اجساد حركت مى كردند. در همان حال ناگهان گروهى از خوارج از ناحيه يمامه رسيدند. كسانى كه شمار ايشان را بسيار نقل كرده اند چهل تن ذكر كرده اند. آنان با يكديگر اجتماع كردند و به صورت جمعى يگانه درآمدند و همين كه حارثه بن بدر آنان را ديد در حالى كه رايت را در دست داشت دوان دوان روى به گريز نهاد و به ياران خود گفت :
به كر نبى برويد و يا به دولاب ، يا هر جاى ديگر كه مى خواهيد بگريزيد و سپس اين بيت را خواند:
... خر بهره و مقررى بندگان شما و دو بيضه اش بهره اعراب است .
گويد: كرنبى نام دهكده يى نزديك اهواز است و دولاب نام دهكده يى است كه ميان آن و اهواز چهار فرسخ است . همين كه حارثة بن بدر فرار كرد و مردم هم از پى او گريختند. خوارج به تعقيب ايشان پرداختند و مردم ، ناچار خود را در رود كارون افكندند و گروهى بسيار از ايشان در رودخانه اهواز غرق شدند.
زبير بن على سليطى و ظهور كار مهلب
ديگر از خوارج ، زبير بن على سليطى تميمى است . او فرمانده مقدمه لشكر ابن ماحوز بود. به ابن ماحوز عنوان خليفه مى دادند و به زبير لقب امير. زبيربن على پس از اينكه حارثة بن بدر درگذشت و يارانش به بصره گريختند كنار بصره رسيد. مردم از او سخت بيمناك شدند ونزد احنف فرياد برآوردند. احنف نزد قباع آمد و به او گفت : خداوند كارهاى امير را به صلاح بدارد، اين دشمن بر مزارع و نخلستانها و منابع درآمد ما چيره است و چيزى نمانده است جز اينكه ما را در شهر خودمان محاصره كند تا از لاغرى و گرسنگى بميريم . قباع گفت : كسى را نام ببريد كه بتواند عهده دار كار جنگ باشد و احنف گفت : من براى آن كار مردى جز مهلب بن ابى صفره را نمى بينم . (353) قباع پرسيد: آيا اين راءى مورد قبول همه مردم بصره است ؟ فردا همگان پيش من آييد تا در اين كار بنگرم . زبير هم رسيد و كنار بصره فرود آمد و براى عبور از آب شروع به بستن پل كرد. بيشتر مردم بصره براى رويارويى با او حركت كردند. تمام مردم توابع اهواز يا از روى بيم و يا رضا به زبير پيوسته بودند، و چون مردم بصره در قايقها و بر پشت چهارپايان و پياده برابر او رسيدند زمين از انبوهى ايشان سياه شد، و زبير كه اين چنين ديد گفت : قوم ما چيزى جز كفر نمى پذيرند و پل را برچيد و خوارج هم مقابل مردم بصره ايستادند. سران مردم بصره نيز پيش قباع جمع شدند و در حالى كه از خوارج به شدت بيم داشتند از جهت تعيين فرمانده جنگ سه گروه شدند: گروهى از مهلب نام بردند و گروهى از مالك بن مسمع و گروهى زيادبن عمرو بن اشرف عتكى را براى آن كار پيشنهاد كردند. قباع نخست راى مالك و عمرو را جويا شد و ديد هر دو از پذيرش فرماندهى جنگ خوددارند، در اين هنگام كسانى هم كه آن دو را پيشنهاد كرده بودند از عقيده خود برگشتند و گفتند: ما هم براى سرپرستى جنگ ، كسى جز مهلب را شايسته نمى بينيم . قباع كسى نزد مهلب فرستاد و او را احضار كرد و چون آمد به او گفت : اى ابوسعيد! مى بينى كه از اين دشمن چه غم و اندوهى بر ما رسيده است و تمام مردم شهر تو در مورد فرماندهى تو هماهنگ شده اند. احنف هم به مهلب گفت : اى ابوسعيد! به خدا سوگند ما از اين جهت ترا برگزيده ايم كه هيچ كس را نمى يابيم كه بتواند كار ترا برعهده بگيرد. قباع در حالى كه با دست خود به احنف اشاره مى كرد به مهلب گفت : اين پيرمرد ترا به خاطر حفظ دين و تقوى (354) برگزيده است و همه كسانى كه در شهر تو هستند چشم به تو دوخته اند و اميدوارند كه خداوند اين گرفتارى را به دست تو برطرف نمايد. مهلب نخست ، لاحول و لاقوة الا بالله بر زبان آورد و سپس گفت : من در نظر خودم كوچكتر از آنم كه شما توصيف مى كنيد، در عين حال از پذيرفتن تقاضاى شما خوددارى نمى كنم ولى من شرايطى دارم كه قبلا آنها را مى گويم و شرط مى كنم . گفتند: بگو. گفت : نخست اينكه در انتخاب افراد آزاد باشم و هر كه را دوست بدارم انتخاب كنم . احنف گفت : اين موضوع براى تو پذيرفته است . مهلب گفت : ديگر آنكه هر شهرى را كه بگشايم خودم امير آن شهر باشم . گفتند: اين هم پذيرفته است . مهلب گفت : ديگر آنكه غنايم هر شهرى را كه بگشايم از خود من باشد. احنف گفت : اين موضوع ، نه در اختيار توست و نه در اختيار ما و آن غنايم درآمد عمومى مسلمانان است و اگر تو بخواهى آن را از ايشان سلب كنى خودت براى ايشان همچون دشمن خواهى بود ولى تو اين اختيار را خواهى داشت كه از غنايم هر شهر كه بر آن پيروز مى شوى هر چه بخواهى به يارانت بدهى و از آن براى جنگ با دشمن هم خرج و هم هزينه كنى و هر چه باقى بماند از مسلمانان خواهد بود. مهلب ضمن آنكه لاحول و لا قوة الا بالله مى گفت : پرسيد: چه كسى براى من در اين مورد ضمانت مى كند؟ احنف گفت : ما و اين امير تو و عموم مردم شهر تو. مهلب گفت : پذيرفتم . و در اين باره ميان خود نامه يى نوشتند و آن را به صلت بن حريث بن جابر جعفى سپردند. مهلب شروع به انتخاب افراد از ميان لشكرها كرد و مجموع كسانى را كه برگزيد دوازده هزار تن شدند و چون به بيت المال نگريستند فقط دويست هزار درهم در آن موجود بود كه تكافوى هزينه را نمى كرد. مهلب به بازرگانان پيام داد كه بازرگانى شما از يك سال پيش تاكنون به سبب قطع موادى كه از اهواز و فارس مى رسيده است به تعطيل كشيده شده است . اينك بياييد با من بيعت كنيد و همراه من بياييد تا بتوانم حقوق شما را به صورت كامل بپردازم . بازرگانان با او بيعت و معامله كردند و او از آنان به اندازه يى كه كارهاى لشكر خويش را اصلاح و مرتب سازد پول گرفت و براى ياران خود كه بيشترشان پياده نظام بودند خفتان و جامه هايى كه آكنده از پشم بود فراهم آورد و حركت كرد.
هنگامى كه در اين سوى رودخانه و برابر خوارج رسيد دستور داد قايقهايى فراهم سازند كه چون روز برآمد قايقها ساخته و آماده شد و از آن كار آسوده شد و به مردم فرمان عبور از آب را داد و پسر خويش مغيره را به فرماندهى آنان گماشت و حركت كردند. همين كه آنان نزديك رود رسيدند خوارج به سوى ايشان حمله آوردند و جنگ را شروع كردند. مغيره هم آنان را تيرباران كرد، و خوارج عقب نشينى كردند و مغيره و همراهانش از رود گذشتند و با خوارج به جنگ پرداختند و آنان را كنار زدند و سرگرم داشتند تا آنكه مهلب توانست بر رودخانه پل ببندد و عبور كند و در آن حال خوارج روى به گريز نهادند و مهلب مردم را از تعقيب آنان نهى كرد و در اين مورد شاعرى از قبيله ازد چنين سروده است :
همانا كه عراق و مردم آن در جنگها كسى همچون مهلب نداشته و نيازموده اند و همگان به سلامت ماندند و تسليم نظر او شدند...
عطية بن عمرو عنبرى هم كه از سواركاران شجاع قبيله تميم بود همراه مغيره ايستادگى كرد و متحمل زحمت بسيار شد و خود عطيه چنين سروده است :
مردان را براى عطا دادن فرا مى خوانند و حال آنكه عطيه براى نيزه زدن فرا خوانده مى شود.
شاعرى هم از بنى تميم در مورد عطيه چنين سروده است :
هيچ شجاع و سواركارى نيست مگر اينكه عطيه از او برتر است و به ويژه هنگامى كه جنگ دهان مى گشايدو دندان نشان مى دهد. خداوند به وسيله او خوارج را منهزم ساخت پس از آنكه در دو شهر كوفه و بصره انجام هر كار حلال و حرامى را روا دانستند.
مهلب چهل شب همانجا مقيم شد و از آباديهاى اطراف دجله خراج را جمع مى كرد و خوارج هم كنار رود تيرى بودند و زبير بن على هم با لشكر خود و جدا از لشكر ابن ماحوز بود. مهلب وام خود را به بازرگانان پرداخت و به ياران خويش هم اموالى بخشيد و مردم با ميل و رغبت براى جهاد با دشمن و طمع در غنايم و كالاهاى بازرگانى به او پيوستند و از جمله كسانى كه نزد او آمدند محمد بن واسع ازدى ، عبدالله رباح و معاوية بن قرة مزنى بودند. مهلب مى گفت : اگر ديلم (355) از اين سو و خوارج از سوى ديگر حمله آوردند باز هم با خوارج جنگ خواهم كرد. از كسان ديگرى كه به مهلب پيوست ابوعمران جونى بود و او از كعب نقل مى كرد كه مى گفته است : كسى كه به دست خوارج كشته [ و شهيد ] شود بر كسى كه به دست ديگران كشته شود، ده درجه [ پرتو ] فزونى دارد.
آن گاه مهلب خود را كنار رودخانه تيرى رساند و خوارج عقب نشينى كردند و به اهواز رفتند و مهلب آنجا ماند و خراج آباديهاى اطراف را جمع مى كرد و جاسوس هايى ميان خوارج روانه كرد كه اخبار آنان را به او برسانند و گزارش دهند كه از چه طبقه يى هستند و معلوم شد خوارج گروهى قصاب و آهنگر و از مردم سفله و فرومايه اند. مهلب براى مردم سخنرانى كرد و اين موضوع را به اطلاع آنان رساند و گفت : آيا شايسته است امثال اين مردم بر شما و درآمد شما غلبه پيدا كنند؟ مهلب همچنان آنجا ماند تا اندك اندك توانست كار خود را استوار و ياران خود را نيرومند سازد. شمار سواران در سپاه او بسيار و شمار لشكريانش بالغ بر بيست هزار تن شد.
مهلب سپس آهنگ نواحى اهواز كرد و برادرش معارك بن ابى صفرة را كنار رود تيرى باقى گذارد و پسرش مغيره را به فرماندهى مقدمه سپاه خويش ‍ گماشت . مغيره حركت كرد و چون نزديك خوارج رسيد هر دو گروه به يكديگر حمله كردند. برخى از ياران مغيره گريختند و مغيره آن روز و شب را پايدارى كرد و آن شب آتشها برافروخت . پگاه فردا مغيره براى حمله به خوارج حركت كرد و ناگاه متوجه شد كه خوارج كالاهاى باقى مانده خود را آتش زده و از بازار اهواز كوچ كرده اند. مغيرة وارد اهواز شد و در همان حال پيشتازان سواران مهلب هم رسيدند و مهلب آنجا مقيم شد و در اين مورد نامه اى براى قباع فرستاد و ضمن آن چنين نوشت : اما بعد،ما از هنگامى كه بيرون آمديم و آهنگ دشمن كرديم همواره از فضل خداوند و از نعمتهايى كه به ما مى رسيد برخوردار بوديم و نقمتها نيز پياپى به آنان مى رسيد. ما همواره پيشروى كرديم و آنان عقب نشينى كردند و هر كجا كه ما وارد مى شديم آنان از آنجا كوچ مى كردند تا آنكه به بازار اهواز رسيديم ، و سپاس ‍ خداوندى را كه پيروزى از جانب اوست و او تواناى نيرومند و چاره ساز است .
حارث قباع در پاسخ او نوشت : اى مرد ازدى ! شرف اين جهانى و پاداش آن جهانى به خواست خداوند متعال بر تو فرخنده و گوارا باد.
مهلب به ياران خود گفت : اين مردم حجاز بدخويند! آيا نمى بينيد با آنكه نام و كينه من و نام پدرم را مى داند چگونه مى نويسد!
گويند: مهلب به هنگام امنيت و آرامش هم گشتيها و نگهبانان را همان گونه كه به هنگام جنگ گسيل مى دارند گسيل مى داشت و جاسوسان خود را نيز به شهرها روانه مى كرد همان گونه كه آنان را به صحراها گسيل مى داشت و به ياران خود دستور مى داد سخت مواظب خود باشند و آنان را هر چند فاصله دشمن از ايشان زياد مى بود از شبيخون آوردن دشمن برحذر مى داشت . و به آنان مى گفت : برحذر باشيد كه نسبت به شما حيله و مكرى صورت نگيرد همان گونه كه خودتان حيله و مكر مى كنيد، و هرگز مگوييد آنان را شكست داده ايم و برايشان پيروز شده ايم و آنان از ما ترسانند و خائف ، زيرا ضرورت ، درهاى حيله و مكر را مى گشايد.
مهلب سپس برپا خاست و براى ايشان سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : اى مردم ! شما مذهب اين خوارج را مى شناسيد و مى دانيد كه اگر بر شما پيروز شوند شما را در دين خودتان به فتنه مى اندازند و فريب مى دهند و خونهايتان را مى ريزند. شما با آنان همانگونه جنگ كنيد كه پيشواى شما على بن ابى طالب با آنان جنگ كرد. پيش از شما مرد صابر و محتسب مسلم بن عبيس با آنان روياروى شد و مرد شتابزده كه اهل افراط بود عثمان بن عبيدالله و پس از او مرد گنهكار و مخالف حارثة بن بدر با آنان جنگ كردند و همگى كشتند و كشته شدند. اينك شما با تمام نيرو و كوشش با آنان روياروى شويد كه آنان نسبت به شما افرادى زبون و بردگان شمايند و براى شما مايه ننگ و سرشكستگى در حسب و نسب است و مايه كاستى در دين شماست اگر اين گروه بر غنايم شما دست يابند و حريم شما را پايكوب كنند.
مهلب سپس حركت كرد و به سوى آنان كه در مناذر صغرى (356)مستقر بودند پيشروى كرد. در اين هنگام عبدالله بن بشيربن ماحوز، سالار خوارج ، مردى به نام واقد را كه از بردگان و وابستگان خاندان مهلب [ ابوصفرة ] و از اسيرشدگان دوره جاهلى بود همراه پنجاه مرد كه صالح بن مخراق هم با آنان بود كنار رودخانه تيرى فرستاد و برادر مهلب ، معارك بن ابى صفره آنجا بود. آنان معارك را كشتند و جسدش را بدار كشيدند. چون اين خبر به مهلب رسيد پسرش مغيره را گسيل داشت او هنگامى كنار نهر تيرى رسيد كه واقد از آنجا رفته بود. مغيره جسد عمويش را از دار پايين كشيد و دفن كرد و مردم آرام گرفتند و او كسى را آنجا گماشت و خود نزد پدر برگشت . مهلب در سولاف (357)مستقر شده بود كه خوارج آنجا بودند و با آنان جنگ كرد و حريش بن هلال را به فرماندهى بنى تميم گماشت . مردى از ياران مهلب كه نامش عبدالرحمان اسكاف بود مردم را به جنگ تشويق مى كرد و كار خوارج را سبك مى شمرد با تكبر و بزرگ نمايى ميان صف به جولان پرداخت ، مردى از خوارج به ياران خود گفت : اى گروه مهاجران ! آيا حاضريد تن به كشته شدنى دهيد كه بهشت در آن خواهد بود؟ ناگاه گروهى از خوارج بر اسكاف حمله بردند و او نخست همچنان سواره و تنها با ايشان جنگ كرد ولى اسبش به رو درافتاد و او را بر زمين افكند و او پياده ، گاه ايستاده و گاه بر روى زانوان خود با آنان جنگ كرد تا آنكه سخت زخمى شد و با شمشير خود دفاع مى كرد و چون شمشيرش از كار ماند شروع به پاشيدن خاك بر چهره ايشان كرد. در آن هنگام ملهب حاضر نبود. اسكاف كشته شد و پس از آن مهلب آمد و از موضوع آگاه شد. به حريش و عطيه عنبرى گفت : شما سرور مردم عراق را رها كرديد، نه يارى اش داديد و نه او را از دست دشمن نجات داديد و اين به سبب حسدى بود كه بر او داشتيد از اين جهت كه مردى موالى بود و مهلب آن دو را سرزنش كرد.
مردى از خوارج بر يكى از ياران مهلب حمله كرد و او را كشت ، مهلب نيز بر او حمله برد و نيزه بر او زد او را كشت . ناگاه خوارج همگان بر لشكر مهلب حمله آوردند و مردم گريختند و هفتادتن از ايشان كشته شدند، و مهلب و پسرش مغيره در آن جنگ پايدارى كردند و ارزش مغيره در آن روز شناخته شد. و گفته شده است مهلب هم آهنگ گريز كرد و اندكى عقب نشست . ولى افراد قبيله ازد مى گويند چنين نبوده و مهلب مى خواسته است گريختگان را برگرداند و از آنان حمايت كند ولى بنى تميم چنين مى پندارند كه او گريخته است و شاعر ايشان چنين سروده است : در سولاف ، خونهاى قوم مرا تباه ساختى و شتابان از پى گريختگان به پرواز در آمدى .
و يكى ديگر از بنى تميم چنين سروده است :
با ميل و رغبت از شخص يك چشم بسيار دروغگو پيروى كرديم كه چهار خر را مى راند...
گويد: منظور از يك چشم بسيار دروغگومهلب بوده است و او يك چشمش را با تيرى كه به آن خورده بود از دست داده بود. و او را از اين جهت بسيار دروغگو ناميده اند كه چون فقيه بود اين خبر كه از پيامبر (ص ) نقل شده است كه هر دروغى دروغ نوشته مى شود مگر سه دروغ : دروغ گفتن براى اصلاح ميان دو تن و دروغ گفتن مرد به همسرش و اينكه او را وعده و نويد دهد و دروغ گفتن مرد در جنگ كه تهديد كند و وعيد دهد را تاويل مى كرد [ در اين مورد بسيار دروغ مى گفت ]. همچنين گفته اند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: تو مردى هستى هر چه مى توانى با زبان و سخن خود مردم را از شركت در جنگ با ما بازدار. و مى گويند پيامبر (ص ) فرموده است : همانا جنگ خدعه است و بسيار اتفاق مى افتاد كه مهلب براى اينكه كار مسلمانان را كه ضعفى پيدا كرده بود تقويت كند و كار خوارج را سست سازد احاديثى جعل مى كرد و مى ساخت . يكى از تيره هاى قبيله ازد موسوم به ندب هرگاه مهلب را مى ديدند كه پيش ايشان مى آيد، مى گفتند: باز براى دروغ گفتن مى آيد. و مردى از آنان در مورد مهلب چنين سروده است :
تو جوانمرد به تمام معنى جوانمردى ، اگر آنچه مى گويى راست بگويى . مهلب آن شب را ميان دو هزار تن به صبح آورد و هنگامى كه گروهى از گريختگان برگشتند و شمار ياران مهلب به چهارهزار تن رسيد، او براى يارانش خطبه خواند و گفت : به خدا سوگند شمار شما اندك نيست و فقط كسانى كه ترسو و ناتوان بودند و دلهاى ايشان را زنگار گرفته و اهل طمع بودند گريخته اند. و اگر بر شما جراحتى رسيده است همانا جراحتى مثل آن بر ايشان رسيده است (358) اينك در پناه بركت خدا به سوى دشمن خويش حركت كنيد.
حريش بن هلال برخاست و گفت : اى امير! ترا به خدا سوگند مى دهم كه با آنان فعلا جنگ را شروع نكنى مگر اينكه آنان شروع كنند كه ياران تو زخمى هستند و اين حمله آنان را سنگين كرده است . مهلب اين پيشنهاد را پذيرفت و همراه ده تن خود را مشرف بر لشكر خوارج ساخت و در هيچيك از ايشان تحركى نديد. حريش به او گفت : از اين منزل كوچ كن . و او از آنجا كوچ كرد و از كارون گذشت و به زمينى هموار در پيچ دره رفت كه فقط از يك سو امكان حمله فراهم بود و آنجا مقيم شد و مردم سه روز آنجا استراحت كردند.
ابن قيس الرقيات درباره جنگ سولاف اشعارى سروده است و چنين گفته است :
... معشوقه آشكار و روياروى شد، در حالى كه ميان من و او سرزمين شوش و روستاى سولاف قرار داشت روستايى كه خوارج از آن حمايت مى كردند...
مهلب در آن زمين ، سه روز توقف كرد و سپس از آنجا كوچيد و نزديك خوارج كه در دهكده هاى سلى و سلبرى (359) بودند رهسپار شد و فرود آمد عبدالله بن بشير بن ماحوز به ياران خود گفت : چرا به دشمن خود فرصت مى دهيد و چه انتظارى مى كشيد و حال آنكه چند روز پيش آنان را شكست داديد و حدت و تندى ايشان را درهم شكستيد؟ واقد از موالى خاندان ابوصفرة به او گفت : اى امير اشخاص ضعيف و ترسوى ايشان گريخته اند و نيرومندان و شجاعان ايشان باقى مانده اند و بر فرض كه آنان را از پاى درآوريد فتح و پيروزى آسانى نخواهد بود، زيرا من آنان را چنان مى بينم كه از پاى در نمى آيند و كشته نمى شوند تا از پاى درآورند و بكشند و اگر آنان پيروز شود دين از ميان خواهد رفت . ياران ابن ماحوز بانگ برداشتند كه واقد، منافق شده است . ابن ماحوز گفت : درباره برادرتان چنين شتاب مكنيد كه او اين سخن را به رعايت و پاس خاطر شما گفت .
ابن ماحوز سپس زبير بن على را به لشكرگاه مهلب فرستاد كه ببيند آنان در چه حالند. او همراه دويست مرد كنار لشكر مهلب آمد و شمارشان را تخمين زد و برگشت . مهلب به ياران خود دستور داد كه از خود حراست كنند، و چون شب را به صبح آورد با آرايش جنگى آهنگ ايشان كرد و در سلى و سبرى روياروى شدند و مقابل يكديگر صف كشيدند. در اين هنگام صد سوار از خوارج بيرون آمدند و ميان دو صف ايستادند و نيزه هاى خود را به زمين فرو كوفتند و بر آنها تكيه دادند. مهلب هم صد سوار فرستاد كه همان كار را كردند و از جاى خود جز براى نماز نمى جنبيدند و چون شب شد هر دو گروه به لشكرگاه خود برگشتند و اين كار را سه روز تكرار كردند. روز سوم خوارج حمله آوردند و آن سواران بر ايشان حمله بردند و ساعتى درگير شدند. مردى از خوارج به مردى از ياران مهلب حمله برد و بر او نيزه زد و مهلب هم به او حمله كرد و بر او نيزه زد. در اين هنگام خوارج همگى با هم هماهنگونه كه در جنگ سولاف حمله كرده بودند حمله آوردند. مردم سخت ترسيدند. مهلب هم در آن هنگام درآوردگاه نبود. مغيره همراه گروهى كه بيشترشان از مردم عمان بودند پايدارى كرد. ناگاه مهلب همراه صد تن آشكار شد آستينهاى او به خون آغشته بود و كلاهكى چهار گوش كه آكنده از ابريشم بود بالاى مغفر بر سر نهاده بود ولى آستر آن كلاهك پاره بود و باد ابريشم آن را اين سو و آن سو مى برد. مهلب در آن هنگام كه ظهر بود از شدت تشنگى زبانش را بيرون آورده بود و او تا فرا رسيدن شب پيوسته با آنان جنگ مى كرد و شمار كشتگان از هر دو گروه بسيار شد. پگاه همان روز مهلب بر خوارج حمله برد، و او روز قبل ، مردى از خاندان طاحية بن سود بن مالك بن فهم را كه از قبيله ازد بود و از ياران مورد اعتمادش به شمار مى آمد براى برگرداندن گريختگان گسيل داشت . عامر بن مسمع از كنار او گذشت و آن مرد خواست او را برگرداند. عامر گفت : امير خود به من اجازه داده است كه از جنگ برگردم . آن مرد كسى پيش مهلب فرستاد و او را آگاه كرد. مهلب پيام داد او را رها كن برود كه مرا نيازى به امثال او كه مردمى ناتوان و ترسويند نيست .
مهلب صبح زود با سه هزار تن به سوى خوارج حركت كرد، بيشتر مردم از اطراف مهلب پراكنده شده بودند. مهلب به ياران خود گفت : شمار شما اندك نيست ، مگر هر يك از شما از انجام اين كار كه نيزه خود را به جلو پرتاب كند و بعد پيشروى كند و آنرا بگيرد عاجز است ؟ مردى از قبيله كنده اين كار را كرد و ديگران هم از او پيروى كردند. مهلب سپس به ياران خود گفت : هميانهايى آكنده از سنگ فراهم كنيد و در حالى كه دشمن غافل است بر آنان سنگ بزنيد و يا هميانهاى آكنده از سنگ را بر سر راه آنان بريزيد كه اين كار سوار را از پيشروى باز مى دارد و پياده را بر زمين مى افكند و آنان چنان كردند. سپس دستور داد يكى از جارچيان ميان يارانش ندا دهد كه پايدارى و كوشش كنند و آنان را به پيروزى بر دشمن اميد دهد. جارچى مهلب اين كار را كرد ولى چون ميان خاندان عدويه كه از قبيله بنى مالك بن حنظله بودند رسيد و شروع به جارزدن كرد آنان او را زدند. مهلب سالار ايشان را كه معاوية بن عمرو بود فرا خواند و زانوى او را با لگد بكوفت . معاويه گفت : خداوند كار امير را رو به راه و قرين صلاح بداراد! از لگد زدن به زانوى من مرا معاف بدار. سپس مهلب حمله كرد و يارانش حمله كردند و جنگى سخت نمودند و خوارج هم سخت به رنج افتادند و ناگاه جارچى آنان بانگ برداشت و جارزد كه مهلب كشته شد.
مهلب بر ماديانى كوتاه قامت سرخ رنگ سوار شد و شروع به تاخت و تاز ميان دو صف كرد و در حالى كه يكى از دستهايش در جيب قبايش بود و گويى از آن خبر نداشت بانگ برداشت كه من مهبلم . و مردم پس از اينكه ترسيده و پنداشته بودند كه سالارشان كشته شده آرام گرفتند. مردم با فرارسيدن عصر خسته و كند شدند مهلب به پسرش مغيرة بانگ زد كه پيش ‍ برو و او پيشروى كرد. همچنين به برده آزاد كرده خود، ذكوان ، فرمان داد كه رايت خود را جلو ببرد. او هم رايت را جلو برد. يكى از پسران مهلب به او گفت : گويا به خويشتن مغرورى و جان بر سر اين كار مى نهى ؟ مهلب او را سرزنش كرد و از خود راند و فرياد برآورد كه اى بنى سلمه ! به شما فرمان مى دهم از فرمان من سرپيچى مى كنيد. مهلب خود شروع به پيشروى كرد و مردم هم با او پيشروى كردند و بسيار چابكى و دليرى كردند و هنگام غروب ، ابن ماحوز كشته شد، و خوارج از ميدان جنگ برگشتند و مهلب كه از كشته شدن ابن ماحوز آگاه نبود به ياران خود گفت : براى من مردى چابك حاضر كنيد كه ميان كشتگان بگردد و بررسى كند. مردى از قبيله جرم را به او پيشنهاد كردند و گفتند: ما هرگز مردى استوارتر و دليرتر از او نديده ايم . او در حالى كه آتش همراه داشت به جستجوى كشتگان پرداخت و هرگاه از كنار مجروحى از خوارج مى گذشت مى گفت : به خداى كعبه سوگند كه كافر است و سرش را مى بريد و هرگاه از كنار مجروحى از مسلمانان مى گذشت دستور مى داد او را سيراب كنند و از ميدان بيرون ببرند. مهلب آن شب را همانجا ماند و به ياران خود فرمان داد پاسدارى و مواظبت كنند و چون نيمه شب فرا رسيد مردى از قبيله اليحمد (360) را همراه ده تن گسيل داشت . آنان خود را كنار قرارگاه خوارج رساندند و متوجه شدند كه آنان به ارجان (361) رفته اند. آن مرد نزد مهلب برگشت و او را آگاه ساخت . مهلب گفت اكنون من بيشتر ترس دارم ، از شبيخون زدن خوارج برحذر باشيد.
از شعبة بن حجاج روايت است كه مهلب روى به ياران خود گفته است : اين خوارج از پيروزى بر شما نااميدند مگر از طريق شبيخون زدن و اگر اين كار صورت گرفت شعار شما حم لا ينصرون خواهد بود كه پيامبر (ص ) به اين شعار فرمان مى داده است و هم روايت شده است كه اين شعار اصحاب على عليه السلام هم بوده است .
چون مهلب و يارانش شب را به صبح رساندند صبح زود به بررسى كشتگان پرداختند و ابن ماحوز را كه كشته شده بود پيدا كردند و در اين باره شاعرى از خوارج چنين سروده است :
در منطقه سلى و سلبرى جوانمردانى كشته شدند كه همه گرامى بودند و چه بسيار اسب سياه و سرخ كه پى شد.
و ديگرى گفته است :
در سلى و سلبرى چه بسيار جمجمه هاى جوانان گرامى بر خاك افتاد و گونه هايشان بر بالين نرسيد.
مردى از وابستگان مهلب مى گفته است من در آن روز با يك سنگ سه تن را از پاى درآوردم . نخست آن سنگ را به مردى زدم و او را بر زمين انداختم و كشتم . سپس همان سنگ را به مردى ديگر زدم كه به بناگوش او برخورد كرد و بدينگونه او را كشتم و باز همان سنگ را برداشتم و نفر سوم را كشتم ، و در همين مورد مردى از خوارج چنين سروده است :
او با سنگها به سوى ما آمد تا ما را با سنگ بكشد. اى واى بر تو! مگر پهلوانان با سنگ كشته مى شوند!
مردى از ياران مهلب درباره جنگ سلى و سلبرى وكشته شدن ابن ماحوز چنين سروده است :
در جنگ سلى و سلبرى صاعقه هايى از ناحيه ما آنان را احاطه كرد كه هيچ چيز باقى نگذارد و هيچ چيز را رها نكرد و چنان شد كه عبيدالله را بر خاك افتاده رها كرديم ، همچون نخلى كه بيخ آنرا بريده باشند.
و روايت شده است كه در جنگ سلى مردى از خوارج به يكى از ياران مهلب حمله كرد و بر او نيزه زد و چون پيكان نيزه بر بدن آن مرد فرو شد بانگ برداشت : واى بر مادرم [ اى امت من ]. و مهلب بر سر آن مرد فرياد كشيد و گفت : خداوند امثال ترا ميان مسلمانان بسيار كند. آن مرد خارجى خنديد و چنين خواند:
آرى كه مادر تو براى تو دوست بهتر از من است كه شير خالص و شير آميخته با كره به تو مى آشاماند.
مغيرة بن مهلب چون مى ديديد نيزه ها ممكن است به چهره اش برسد، سر خود را بر جلو زين مى نهاد و در همان حال حمله مى كرد و با شمشير خود چوبه نيزه ها را مى بريد و قطع مى كرد و نيزه دار را از پاى در مى آورد و ميمنه سپاه خوارج به سبب همين حملات او در هم شكسته شد؛ و هر اندازه كه آتش جنگ بر افروخته تر مى شد تبسم بر لبان مغيره آشكارتر مى گشت و مهلب مى گفت : مغيره در هيچ جنگى با من شركت نكرده است مگر اينكه شادى را در چهره اش ديده ام .
مردى از خوارج درباره جنگ سلى چنين سروده است :
اگر كشتگان ما در جنگ سلى بسيار شدند چه بسيار دلاوران بزرگ را شمشيرهاى ما در آن بامداد جنگ سخت و خونبار سولاف كه شمشيرهاى مشرفى را در آنان نهاديم از پاى در آورد.
مهلب به حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه قباع چنين نوشت :
اما بعد ما با ازرقيان بيرون رفته از دين با تيزى و كوشش روياروى شديم . گرچه نخست مردم در نگرانى بودند و گاه مى گريختند ولى سرانجام آنان كه اهل و شايسته براى نگهبانى و پايدارى بودند با نيتهاى صادق و بدنهاى استوار و شمشيرهاى تيز قيام كردند و خداوند بهترين عاقبت را بيش از ميزان آرزو و ارزانى داشت و آنان نشانه نيزه ها و هدف شمشيرهاى ما قرار گرفتند و خداوند امير ايشان ابن ماحوز را كشت و اميدوارم پايان اين نعمت هم چون آغاز آن پسنديده باشد. والسلام .
قباع براى مهلب اين چنين نوشت :
اى برادر ازدى ، نامه ات را خواندم و ترا چنين ديدم كه شرف و عزت دنيا به تو ارزانى شده است و به خواست خداوند پاداش و ثواب آخرت هم براى تو اندوخته خواهد بود و ترا استوارترين دژهاى مسلمانان و ويران كننده اركان مشركان و مردى سياستمدار و سالار مى بينم . همواره سپاس خداى را داشته باش تا نعمتهاى خود را بر تو تمام كند. والسلام .

 

next page

fehrest page

back page