جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۲

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۹ -


پيروزى معاويه بر آب [شريعه فرات ] در صفين و پيروزى على عليه السلام بر آن پس از او
اما موضوع آب و چيره شدن ياران معاويه بر شريعه فرات در صفين را ما از كتاب صفين نصر بن مزاحم نقل مى كنيم :
نصر مى گويد: ابوالاعور سلمى فرمانده مقدمه لشكر معاويه بود .او با مقدمه لشكر على عليه السلام كه اشتر فرماندهش بود درگيرى نه چندان مهمى پيدا كرد و ما اين موضوع را در مباحث گذشته اين كتاب آورده ايم . ابوالاعور از ادامه جنگ منصرف شد و برگشت و خود را كنار آبشخور فرات رساند و در جايى معروف به قناصرين (179) موضع گرفت كه كنار صفين بود. اشتر به تعقيب او پرداخت و او را در حالى يافت كه بر آب غالب شده بود. اشتر همواره چهار هزار مرد از دلاوران عراق بود و نخست موفق شدند ابوالاعور را كنار برانند ولى در همين هنگام معاويه با همه فرماندهان لشكر خود به يارى ابوالاعور آمد و چون اشتر آنان را ديد پيش على عليه السلام برگشت و معاويه و مردم شام بر آب چيره و ميان مردم عراق و آب مانع شدند. على عليه السلام هم با لشكرهاى خود فرا رسيد و در جستجوى جايى براى لشكر خود بر آمد. و به مردم فرمان داد بارهاى خويش را فرونهند و آنان بيش از يكصد هزار سوار بودند. همين كه فرود آمدند و موضع گرفتند گروهى از سواران على (ع ) شتابان بر اسبهاى خود سوار شدند و آهنگ لشكر معاويه كردند و شروع به نيزه زدن و تيراندازى كردند و معاويه هنوز پياده نشده و موضع نگرفته بود. شاميان هم به مقابله آمدند و مدت كمى با يكديگر جنگ كردند.
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از سعد بن طريف ، از اصبغ بن نباتة نقل مى كرد كه معاويه براى على (ع ) نوشت : خداوند ما و ترا سلامت بدارد. عدل و انصاف چه نيكو و پسنديده كارى است و سبكى و پرحرفى و ادعا كردن از هر مردى چه ناپسند و نكوهيده است ! پس از اين هم ابيات زير را نوشت :
خر خود را استوار ببند و پالان آن را بر مدار كه برگردانده مى شود و پايبند خر بايد استوار باشد [ يعنى شتاب مكن ]...
على (ع ) فرمان داد مردم از جنگ دست بردارند تا مردم شام موضع بگيرند، سپس فرمود: اى مردم اين جايگاهى است كه هر كس در آن سستى كند و متهم شود روز قيامت متهم خواهد شد و هر كس در آن پيروز و رستگار شود در رستاخيز رستگار است . و چون استقرار معاويه را در صفين ديد چنين فرمود:
او در حالى كه دندان نشان مى دهد پيش ما آمد و با وجود آنكه از اميرى و حكومت به دور است و شايسته آن نيست ، مردم را به قهر فرو مى گيرد. روزگار آنچه مى خواهد انجام دهد.
نصر مى گويد: على عليه السلام سپس براى معاويه نامه يى در پاسخ نامه اش ‍ نوشت كه اما بعد:
همانا جنگ را شراره هاى سخت است و بر آن فرماندهى استوار قرار داد كه از هر كس ستم و تكبر كند انصاف خواهد گرفت و بر نواحى و اطراف آن مرد بلند مرتبه كه از حومه خود حمايت مى كند گماشته شده است كه چون ساعت درماندگى فرا رسد حمله مى كند.
و پس از آن اين ابيات را نوشت :
مگر نمى بينى كه قوم مرا چون برادرشان فرا خواند پاسخ مى دهند و اگر او بر قومى غضب كند آنان هم غضب مى كنند...
گويد: مردم هر دو گروه به جايگاه خويش برگشتند و گروهى از جوانان عراقى بر آشاميدن آب [ به شريعه ] رفتند. مردم شام از آنان جلوگيرى كردند.
[ ابن ابى الحديد سپس توضيحاتى لغوى درباره اين ابيات داده كه در ترجمه ابياتى كه گذشت مورد استفاده قرار گرفت . ]
نصر، از عمر بن سعد، از يوسف بن يزيد، از عبدالله بن عوف بن احمر نقل مى كند كه مى گفته است در جنگ صفين همين كه به معاويه و مردم شام رسيديم ديديم آنان در موضعى فراخ و گسترده و هموار فرود آمده و شريعه فرات را هم تصرف كرده اند ابوالاعور كنار شريعه پيادگان و سواران را به صف كرده و تيراندازان را همراه نيزه داران و سپرداران جلو قرار داده است و آنان كلاهخود بر سر نهاده بودند و تصميم قطعى داشتند كه آب را از ما بازدارند. ترسان به حضور اميرالمومنين بازگشتيم و از موضوع آگاهش ‍ ساختيم . صعصعة بن صوحان را فرا خواند و گفت : پيش معاويه برو و بگو ما اين مسير را كه براى رسيدن به تو پيموده ايم و پيش از اتمام حجت ، جنگ كردن با شما را خوش نمى داريم ؛ و تو سواران خود را گسيل داشته اى و پيش از آنكه ما جنگ را شروع كنيم تو با ما جنگ كردى و آغازگر آن بودى و ما را انديشه بر اين است كه از جنگ خوددارى كنيم تا نخست ترا بر حق دعوت و اتمام حجت كنيم . اين هم كار ديگرى است كه آن را انجام داده ايد و ميان مردم و آب حائل شده ايد ميان ايشان و آب را رها كن و آزاد بگذار تا در آنچه ميان ما و شماست بنگريم و ببينيم ما براى چه آمده ايم و شما براى چه ، و اگر هم دوست مى دارى فعلا آنچه را كه براى آن آمده ايم رها كنيم و اجازه دهيم مردم [ بر سر آب ] با يكديگر جنگ كنند تا هر كس پيروز شود همو آب بياشامد، چنان كنيم .
چون صعصعه با پيام خويش نزد معاويه رفت ، معاويه به ياران خود گفت : عقيده شما چيست ؟ وليد بن عقبه گفت : آنان را از آب بازدار همان گونه كه آن را از [ عثمان ] ابن عفان بازداشتند و چهل روز او را محاصره كردند و نگذاشتند آب سرد و خوراك نرم بخورد، آنان را از تشنگى بكش كه خدايشان بكشد!
عمر و بن عاص گفت : ميان ايشان و آب را آزاد بگذار كه آنان هرگز در حالى كه تو سيراب باشى تشنه باقى نخواهند ماند ولى در موارد ديگرى غير از آب در آنچه ميان تو و ايشان است نيك بنگر.
وليد سخن خود را تكرار كرد.
عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه برادر شيرى عثمان بود گفت : تا امشب آب را از ايشان بازدار كه اگر تا شب به آب دست نيابند بر مى گردند و برگشتن ايشان شكست آنان است . آنان را از آب بازدار كه خداوند روز قيامت بازشان بداراد . صعصعة بن صوحان گفت : همانا خداوند روز قيامت آب را از تبهكاران كافر باده گسار امثال تو و اين تبهكار (يعنى وليد بن عقبه ) باز مى دارد.
آنان برجستند و شروع به دشنام دادن و تهديد كردن صعصعه كردند. معاويه گفت : از اين مرد دست برداريد كه فرستاده و سفير است .
عبدالله بن عوف بن احمر مى گويد: هنگامى كه صعصعه پيش ما برگشت آنچه را كه معاويه گفته و سخنانى را كه رد و بدل شده بود براى ما نقل كرد. گفتيم سرانجام معاويه به تو چه پاسخى داد؟ گفت : همين كه مى خواستم از پيش او برگردم گفتم : چه پاسخى به من مى دهى ؟ گفت : بزودى تصميم من به اطلاع شما مى رسد. گويد: به خدا سوگند چيزى كه ما را در ترس انداخته بود اين بود كه پيادگان و سواران همچنان صف كشيده كنار شريعه بودند. معاويه به ابوالاعور سلمى پيام فرستاد همچنان ايشان را از برداشتن آب بازدار. سوگند به خدا به آنان نزديك شديم ، تير انداختيم و نيزه زديم و شمشير و اين زد و خورد ميان ما طول كشيد و سرانجام آب در دست ما قرار گرفت و گفتيم : به خدا سوگند كه به آنان آب نمى دهيم . على عليه السلام پيام فرستاد كه هر چه آب مى خواهيد برداريد و به لشكرگاه خود برگرديد و ميان ايشان و آب را آزاد بگذاريد كه خداوند شما را بر آنان پيروز گرداند كه آنان مردمى ستمگر و سركش هستند.
نصر، از محمد بن عبدالله نقل مى كند كه در آن روز مردى از شاميان از قبيله سكون كه نامش شليل بن عمر (180) بود برخاست و [ خطاب به معاويه ] چنين خواند:
امروز آنچه را شليل مى گويد بشنو كه سخن من سخنى است كه آن را تاءويل است . آب را از ياران على بازدار و مگذار از آن بچشند كه ذليل ، ذليل است . آنان را همان گونه بكش كه آن پيرمرد [ عثمان ] را تشنه كشتند، و قصاص كارى پسنديده است ...
معاويه گفت : آرى تو مى فهمى كه چه مى گويى راى درست هم همان است ولى عمر و عاص نمى فهمد.
عمرو گفت ميان ايشان و آب را آزاد بگذار كه على چنان نيست كه تشنه بماند و تو سيراب باشى و لگامهاى اسبان و سواركاران در اختيار اوست و او فرات را زير نظر دارد تا آب بياشامد يا كشته شود و تو مى دانى كه او شجاع و دلاور است و مردم عراق و حجاز هم با اويند و من بارها از او شنيده ام كه مى گفت : اى كاش فقط چهل مرد در هنگام حكومت اولى در اختيارم بود؛ و منظورش اين بود كه اى كاش در آن روز كه خانم فاطمه (ع ) را تفتيش كردند چهل مرد با من مى بودند. (181)
نصر همچنين روايت مى كند كه چون مردم شام بر شريعه فرات مسلط شدند از اين چيرگى شاد شدند و معاويه هم گفت : اى مردم شام به خدا سوگند اين پيروزى نخستين است . خدا به من و به ابوسفيان آب نياشاماند اگر آنان از آب فرات بياشامند تا آنكه همگى كشته شوند؛ و مردم شام به يكديگر مژده مى دادند. مردى از قبيله همدان شام كه خداپرست و زاهد و بسيار عابد بود و نامش معرى بن اقبل ودوست نزديك عمرو عاص بود برخاست و خطاب به معاويه گفت : اى معاويه ، سبحان الله ! اينك كه از آن قوم بر فرات پيشى گرفته و بر آن غلبه يافته ايد آنان را از آب باز مى داريد؟ به خدا سوگند اگر آنان از شما بر آن پيشى مى گرفتند به شما آب مى دادند و مگر چنين نيست كه بزرگترين كارى كه شما مى توانيد نسبت به آنان انجام دهيد اين است كه آب برداشتن از اين نقطه فرات را مانع شويد. آنان در نقطه ديگرى فرود مى آيند و موضع مى گيرند و شما را به اين كار كه انجام مى دهيد چنان كه شايد جزا مى دهند. مگر شما نمى دانيد كه ميان ايشان بردگان و كنيزان و مزدوران و اشخاص ضعيفى كه هيچ گناه ندارند و جود دارد . به خدا سوگند اين آغاز ستم است ! تو آدم ترسو را تشجيع مى كنى و شخص شك كننده را يارى مى دهى و آن كس را كه آهنگ جنگ با تو دارد بر دوش خود سوار مى كنى . معاويه به او پاسخ درشت داد و به عمرو عاص ‍ گفت : دوستت را از من بازدار. عمرو پيش معرى آمد و با او درشتى كرد و او در اين باره اين ابيات را سرود:
سوگند به جان پدرم كه براى درد معاوية بن حرب و عمرو بن عاص ‍ دارويى جز نيزه زدنى كه در آن عقل سرگردان شود و ضربه شمشيرى كه خونها را در هم آميزد وجود ندارد. من از دين پسر هند در طول روزگار و تا هنگامى كه كوه حرا استوار است پيروى نمى كنم ...
گويد: معرى همدانى در تاريكى شب حركت كرد و به على عليه السلام پيوست .
گويد: ياران على (ع ) بدون آب ماندند و او از اين گرفتارى كه مردم عراق داشتند اندوهگين شد.
نصر همچنين مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى نقل مى كرد كه چون على عليه السلام از تشنگى مردم عراق اندوهگين شد شبانه به طرف درفشهاى قبيله مذحج رفت و ناگاه شنيد مردى اين ابيات را مى خواند.
آيا اين قوم ما را از آب باز مى دارند در حالى كه ميان ما نيزه هاى استوار و سپرهاى محكم و اسبان پرورش يافته باريك ميان كه همچون نيزه اند و شمشيرهاى تيز و زره هاى بلند و فراخ موجود است ...
اين ابيات على (ع ) را تحريك كرد و از آنجا به سوى رايات و قرارگاه قبيله كنده رفت ناگاه شنيد كه مردى كنار خيمه اشعث اين ابيات را مى خواند:
اگر امروز اشعث نتواند اين گرفتارى را كه فقط از چنگال مرگ اندكى از مردم باقى خواهند ماند برطرف كند و اگر ما نتوانيم به يارى شمشير او آب فرات بياشاميم ما را افرادى تصور كن كه پيش از اين بوده و در گذشته اند... گويد: چون اشعث سخنان آن مرد را شنيد برخاست و به حضور على آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! آيا اين قوم بايد ما را از آب فرات باز دارند آن هم در حالى كه تو ميان مايى و شمشيرها در دست ماست ؟ ما را با اين قوم آزاد بگذار. به خدا سوگند بر نمى گرديم تا بر شريعه فرات وارد شويم و يا جملگى بميريم . به اشتر هم فرمان بده با سواران خود حركت كند و هر جا مصلحت مى دانى موضع بگيرد. على عليه السلام فرمود: اين كار را انجام دهيد.
اشعث برگشت و ميان مردم ندا داد، هر كس تا پاى جان خواهان آب است در فلان جا جمع مى شود كه من بر اين كار قيام كننده ام . دوازده هزار مرد از قبيله كنده و قحطان پيش او آمدند و همگى شمشيرهاى خود را بر دوش ‍ گرفته بودند .اشعث سلاح پوشيد (182) و با آنان حركت كرد و نزديك بود با مردم شام در آميزد. او نيزه خود را پرتاب مى كرد و به همراهانش مى گفت : پدر و مادرم فدايتان باد، به اندازه همين نيزه من پيشروى كنيد و همين گونه آنان را پيش مى برد تا آنكه كنار شاميان رسيد. آنجا سر خود را برهنه كرد و فرياد بر آورد: من اشعث بن قيسم ، از آب كنار برويد. ابوالاعور هم فرياد برآورد، نه به خدا سوگند تا آنكه شمشيرها ما و شما را فرو گيرد. اشعث گفت : آرى به خدا سوگند مى پندارم كه هنگام آن براى ما و شما فرا رسيده است . اشتر هم با سواران خود به همانجا كه على فرمان داده بود آمد. اشعث به او پيام داد: سواران را به حمله وادار كن و او چنان كرد و چندان پيشروى كرد كه اسبها سمهاى دستهاى خود را كنار فرات نهادند و چون شمشيرها مردم شام را فرو گرفت گريختند.
نصر مى گويد: عمرو بن شمر، از جابر، از امام باقر (ع ) و زيد بن حسن نقل مى كرد كه مى گفته اند، اشعث بن قيس عمر و بن عاص را ندا داد و گفت اى عاص ! واى بر تو ميان ما و آب را رها كن كه به خدا سوگند آن را رها نمى كنيم تا شمشيرها ما و شما را فرو گيرد و خداى ما بداند كه كداميك از ما امروز پايدارتريم . در اين هنگام اشعث و اشتر و خردمندان اصحاب على عليه السلام پياده شدند و دوازده هزار مرد با آنان پياده شدند و بر عمر و عاص و ابوالاعور حمله كردند و آن دو و همراهان ايشان را از كنار آب بيرون راندند و چنان شد كه اسبهاى سپاه على (ع ) سمهاى دستهاى خود را در آب فرات نهادند.
نصر، از عمر بن سعد روايت مى كند كه على عليه السلام در آن روز خطاب به سپاه خويش فرمود امروز شما به يارى حميت و غيرت نصرت يافتيد.
نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر نقل مى كند كه مى گفته است از تميم ناجى شنيدم مى گفت : از اشعث بن قيس شنيدم كه مى گفت : عمر و بن عاص ميان ما و فرات حائل شد. من به او گفتم : اى عمرو! واى بر تو كه من ترا خردمند مى پنداشتم و اكنون مى بينم عقلى ندارى . خيال مى كنى ما ترا با آب آسوده مى گذاريم و رها مى كنيم ، دستهايت خالى از خير و بركت باد! مگر نمى دانى كه ما گروه عرب هستيم ، مادرت بر سوگت بگريد و ترا از دست بدهد! كارى بس بزرگ را اراده كرده اى . عمر و عاص به من گفت : همانا به خدا سوگند امروز خواهى دانست كه ما به عهد خويش وفا مى كنيم و گره را استوار خواهيم كرد و با شكيبايى و كوشش با شما روياروى مى شويم . اشتر بر او بانگ زد كه اى پسر عمر و عاص ! به خدا سوگند ما بر اين كناره فرود آمده ايم و مى خواهيم جنگ بر پايه بينشها و دين باشد كه جنگ ما در بقيه روزها فقط جنگ حميت و غيرت است .
آن گاه اشتر تكبير گفت و ما هم با او تكبير گفتيم و حمله كرديم . هنوز چندان گرد و غبارى برنخاسته بود كه مردم شام گريختند و پشت به جنگ كردند.
گويند: پس از جنگ صفين ، عمر و عاص ، اشعث را ديد و گفت اى برادر كندى به خدا سوگند من به درستى گفتار و پيشنهاد تو روز محاصره آب معتقد بودم ولى ناچار از انجام آن كار بودم و با تهديد كردن تو، با تو مكابره و ستيز مى كردم و جنگ مكر و خدعه است .
نصر مى گويد: عقيده عمر و بن عاص اين بود كه مردم عراق را براى برداشتن آب آزاد بگذارند و معاويه پس از درگير شدن مردم در جنگ به همان نتيجه رسيد و قبلا گفتيم كه عمر و بن عاص به معاويه پيام فرستاد كه ميان اين قوم و آب را آزاد بگذار، آيا گمان مى كنى كه اين قوم به آب نگاه خواهند كرد و تشنه خواهند مرد. معاويه به يزيد بن اسد قسرى پيام فرستاد: اى ابوعبدالله اين قوم را با آب آزاد بگذار ولى او چون به شدت هواخاه عثمان بود گفت : به خدا سوگند هرگز، آنان را تشنه خواهيم كشت همان گونه كه اميرالمومنين را تشنه كشتند.
نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر نقل مى كند كه على عليه السلام در آن روز خطبه خواند و فرمود: اما بعد، همانا اين قوم با ظلم شروع به جنگ با شما كردند و با ستم كار خود را نسبت به شما آغاز كردند و با تجاوز از حد خود، با شما روياروى شدند و همان وقت كه آب را از شما بازداشتند شما را به جنگ فرا خواندند. اينك يا بر خوارى و دورى از منزلت شرف و شجاعت اقرار كنيد... (183) تا آخر فصل .
نصر مى گويد: به مردم شام خبر رسيده بود كه على عليه السلام براى مردم چنين مقرر فرموده است كه اگر شام را فتح كند ميان ايشان طلاى غير مسكوك و زر (184) را كه از آنها به دو چيز سرخ تعبير شده است تقسيم كند و به هر يك از ايشان پانصد درهم بدهد همان گونه كه در بصره [ پس از جنگ جمل ] به آنان داده بود. و در آن روز منادى اهل شام ندا داد اى مردم عراق چرا در اين سرزمين پليد فرود آمده ايد! ما افراد قبيله ازد شنوة هستيم نه ازد عمان ، اى مردم عراق امروز براى شما بهره يى جز سنگ و نااميدى نيست .
نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از اسماعيل سدى ، از بكر بن تغليب نقل مى كند كه مى گفته است كسى براى من نقل كرد و گفت خودم از اشعث بن قيس ، روز جنگ براى پس گرفتن فرات كه بسيار محتمل رنج شد و به دست خويش چند مرد شامى را كشت ، شنيدم مى گفت به خدا سوگند هر چند جنگ و كشتار مردمى را كه اهل نمازند خوش نمى دارم ولى من همراه كسى هستم كه در مسلمانى از من مقدمتر و به كتاب و سنت داناتر است و او آن كسى است كه جان خود را هم مى بخشد.
نصر مى گويد: ظبيان بن عماره تميمى بر مردم شام حمله كرد و اين ابيات را مى خواند:
اى ظبيان آيا مى پندارى كه ميان ساكنان زمين بدون آب براى تو زندگى خواهدبود! نه ، سوگند به خداى زمين و آسمان ؛ بنابراين شمشير بر چهره دشمنان مكار بزن ...
گويد: به خدا سوگند چندان به آنان شمشير زد كه ميان او و آب را آزاد گذاشتند.
نصر مى گويد: اشتر در آن روز حارث بن همام نخعى را كه از خاندان صهبان بود فرا خواند و رايت خويش را به او سپرد و گفت : اى حارث ! اگر نه اين است كه مى دانم تا پاى جان و مرگ صبر و ايستادگى مى كنى رايت خود را از تو پس مى گرفتم و تو را به كرامت خويش مخصوص نمى كردم . حارث گفت : اى مالك ! به خدا سوگند امروز ترا سخت شاد خواهم كرد تو از پى من بيا و سپس رايت را پيش برد و اين رجز را خواند:
اى مرد خوبيها! اى بهترين فرد نخع ! و اى كسى كه هرگاه بيم و ترس ‍ همگانى مى شود نصرت از توست و اى كسى كه چون جنگ واقع مى شود گرفتارى را برطرف مى كنى و تو در اثر جنگهاى سخت و پياپى جوان و كم تجربه نيستى ... اشتر گفت : اى حارث ! پيش من بيا و چون نزديك آمد اشتر سرش را بوسيد و گفت : امروز از اين سر جز نيكان و برگزيدگان پيروى نمى كنند. سپس اشتر ميان ياران خود فرياد بر آورد كه جانم فداى شما باد! پايدارى و مقاومت كنيد چون مقاومت شخص سختگيرى كه به فتح اميدوار است . وقتى نيزه ها به شما برخورد در آن فرو رويد، پيچ و تاب بخوريد و چون شمشيرها بر شما فرود آمد هر يك [ از شما ] دندان بفشارد كه اين براى حفظ سر بهتر است و سپس با جلو سر خود از آن قوم استقبال كنيد.
گويد: آن روز اشتر سوار بر اسبى سياه دم بريده بود كه از سياهى چون پر زاغ بود و به دست خويش هفت تن از بزرگان و سران سپاه شام را كشت و آنان عبارت بودند از صالح بن فيروز عكى ، مالك بن ادهم سلمانى ، رياح بن عتيك غسانى ، اجلح بن منصور كندى كه سواركار گزيده مردم شام بود ، ابراهيم بن وضاح جمحى ، زامل بن عبيد خرامى و محمد بن روضة
جمحى .
نصر مى گويد: نخستين كسى را كه اشتر در آن روز به دست خويش كشت صالح بن فيروز بود كه او اشتر را به جنگ با خود دعوت كرد و چنين خواند:
اى دارنده اسب گزينه سياه ! اگر مى خواهى جلو بيا، بيا كه من فرزند كسى هستم كه داراى عزت و گرامى و سرور قبيله عك و تمام عك بوده است ، اين را بدان .
نصر مى گويد: صالح به شجاعت و دليرى مشهور بود. اشتر به مقابله او رفت و چنين گفت :
من بهترين فرزند قبيله مذحج هستم . خودم و پدر و مادرم گزيده ترين ايشانيم . سوگند خورده ام كه بر نگردم تا با اين شمشيرم كه صيقل يافته است ضربتى شگفت انگيز زنم .
و سپس بر صالح حمله برد و او را كشت . در اين هنگام مالك بن ادهم سلمانى كه او هم از ناموران ايشان بود با نيزه به اشتر حمله آورد كه چون نزديك شد اشتر بر روى اسب خود چرخيد و جا خالى كرد و نيزه او به خطا رفت . اشتر سپس بر اسب خود استوار نشست و بر مرد شامى حمله كرد و او را با نيزه كشت و پس از او رياح بن عتيك و ابراهيم بن وضاح را كشت و آنگاه زامل بن عقيل كه سواركارى نام آور بود با نيزه به اشتر حمله آورد. نيزه اش به زره اشتر بند شد و او را از اسب فرو افكند ولى زخم كارى نبود. اشتر در حالى كه پياده بود با شمشير به او يورش آورد و اسب او را پى كرد و چنين مى خواند.
چاره از كشته شدن من يا كشته شدن تو نيست كه چهار تن از شما را پيش از تو كشتم و هر چهار تن چون تو پهلوان بودند.
و در حالى كه هر دو پياده بودند با شمشير بر او ضربه زد و او را كشت . سپس ‍ محمد بن روضة به جنگ او آمد و او در حالى كه به عراقيان ضربات سختى زده بود چنين مى خواند:
اى مردم كوفه ! اى اهل فتنه ها، اى كشندگان عثمان . آن مرد امين و برگزيده كه كشته شدن او دلم را براى هميشه اندوهگين ساخته است ، شما را ضربه مى زنم ولى ابوحسن را نمى بينم .
اشتر بر او حمله كرد و او را كشت و چنين مى خواند:
خداوند از رحمت خود جز عثمان را دور نكند و خداوند بر شما خوارى و زبونى فرو آورد و اندوههاى شما را تسليت نبخشد.
سپس اجلح بن منصور كندى كه از سواركاران و دليران بنام عرب بود و بر اسبى به نام لاحق سوار بود به مبارزه اشتر آمد ولى همينكه اشتر با او روياروى شد از اين كار كراهت پيدا كرد، در عين حال از برگشتن آزرم داشت آن دو با شمشير به يكديگر ضربه زدند كه اشتر بر او پيشى گرفت و او را كشت . خواهر اجلح در مرثيه او چنين سروده است :
هان ! بر مرد مورد اعتماد گريه كن ، كه همانا به خدا سوگند بر كشته شدن آن پهلوان بلند مرتبه كه نظيرى چون او ميان ما نيست به گريستن گرفتاريم ...
چون شعر او به اطلاع على عليه السلام رسيد فرمود: آرى اين جزع و بيتابى زنان در اختيار خودشان نيست ولى آن مردان به زنان خود زيان رساندند و آنان را بيوه و اندوهگين و بينوا ساختند؛ خدا معاويه را بكشد. خدايا! گناهان و خطاهاى ايشان و سنگينى آن را همراه گناهان خود معاويه بر او بار كن . پروردگارا او را عفو مكن !
نصر همچنين مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر، از شعبى ، از حارث بن ادهم و از صعصعه نقل مى كرد كه مى گفته اند در يوم الماء (185) اشتر آمد و با شمشير خود بر عموم مردم شام حمله كرد و ضربه مى زد تا آنان را از كنار شريعه بيرون راند و چنين رجز مى خواند:
از آنچه گذشته و فوت شده است ياد مكنيد. سوگند به پروردگارم ، كه مردگان را پس از آنكه خاك و پوسيده شده اند بر مى انگيزاند، كه من سواران و اسبان خود را در حالى كه ژوليده موى و غبار آلود باشند وارد شريعه فرات مى كنم مگر اينكه گفته شود اشتر درگذشت .
گويد: رايت اشعث بن قيس همراه معاوية بن حارث بود. اشعث به او گفت : به جان پدرت سوگند كه قبيله نخع بهتر از قبيله كنده نيست ، درفش خود را پيش ببر كه بهره از آن كسى است كه پيش برود. درفش اشعث پيش رفت و مردان به يكديگر حمله كردند. در آن روز ابوالاعور سلمى حمله آورد و اشتر نيز بر او يورش آورد، ولى هيچيك از عهده ديگرى بر نيامدند. شرحبيل بن سمط هم بر اشعث حمله كرد كه آن دو هم از پس يكديگر بر نيامدند. حو شب ذوظليم هم به اشعث حمله كرد و بدون اينكه از عهده يكديگر برآيند از هم جدا شدند. و همين گونه بودند تا سرانجام شاميان از كنار آب رانده شدند و عراقيان شريعه را تصرف كردند.
نصر مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى نقل مى كرد كه چون مردم عراق بر آب چيره شدند عمروعاص به معاويه گفت : اى معاويه اكنون اگر آن قوم همان گونه كه ديروز تو آنان را از آب بازداشتى ترا از آب بازدارند چه مى كنى و خيال تو چيست ؟ آيا بر عهده خود مى بينى كه بتوانى تو هم بر آنان ضربه بزنى همان گونه كه آنان بر تو ضربه زدند! از اينكه بدى سيرت خود را براى آنان كشف كردى چه سودى بردى ؟ معاويه گفت : گذشته را رها كن اينك به على چه گمان دارى ؟ گفت : گمان من اين است كه او در مورد تو آنچه را كه تو در مورد او روا داشتى روا نمى دارد و چيزى كه او براى آن آمده است چيزى غير از آب است . گويد: معاويه به او سخنى گفت كه عمرو را خشمگين ساخت و اين ابيات را سرود:
به تو فرمانى دادم و آن را نادرست دانستى و پسر ابى سرح هم با من مخالفت كرد و از راءى و خرد چشم پوشيدى و براى جنگ هيچ راه گشايشى نديدى . قوچهاى عراق را چگونه ديدى ؟ مگر نه اين بود كه به جمع ما شاخ زدند، چه شاخ زدنى . اگر آنان فردا چنين ضربتى بما بزنند تو بايد سرنوشتى چون زبير يا طلحه داشته باشى ...
نصر مى گويد: اصحاب على عليه السلام به او گفتند: اى اميرالمومنين آنان را از آب بازدار همانگونه كه آنان ترا از آن بازداشتند. فرمود: نه ، ميان آنان و شريعه را باز بگذاريد. من كارى را كه جاهلان انجام دادند انجام نمى دهم . بزودى كتاب خدا را برايشان عرضه مى دارم و آنان را به هدايت فرا مى خوانم اگر پذيرفتند چه بهتر و گرنه به خواست خدا در لبه تيز شمشير بى نيازى است . گويد: به خدا سوگند روز را به شب نرساندند تا آنكه سقاها و شتران آبكش عراقيان و شاميان بر كنار آب بودند و هيچكس به كس ديگر آزار نمى رساند.
(52) گزيده يى از اين خطبه به روايتى قبلا آورده شده (186) و آنچه كه اينك مىآوريم به روايت ديگرى است كه با يكديگر تفاوت دارد.
[ اين خطبه با عبارت الاوران الدنيا قد تصرمت و آذنت بانقضاء (همانا دنيا فانى است و اعلام به سپرى شدن كرده است ) شروع مى شود، كه پس از توضيح پاره يى از لغات و اصطلاحات ، نخست اشاره يى كلامى در مورد اعتقاد معتزليان بغداد و بصره درباره اينكه آيا ثواب دادن در قبال انجام اوامر خداوند و اطاعت بر خداوند متعال واجب است يا نه ، آورده است و سپس تحت عنوان : اشعارى كه در نكوهش دنيا سروده شده است مجموعه اشعارى كه يكصد و شصت و دو بيت است عرضه داشته كه از شاعران معروف است و برخى را هم بدون آنكه از شاعر نام ببرد آورده است و به اصطلاح از مجموعه زهديات بسيار پسنديده است و ترجمه آن خارج از مقوله تاريخ مى باشد و فقط به ترجمه يكى دو بيت آخر اين مجموعه كه با آن جلد سوم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام مى شود بسنده خواهد شد. ]
ابوالعتاهيه (187) مى گويد:
تو مى خوابى و چشم مرگها از تو نمى خوابد. اى خفته بسيار خواب براى مرگ بيدار شو و به خود آى . همگان به پيشگاه پروردگار روز دين خواهيم رفت و همه دشمنان در پيشگاهش جمع مى شوند.
خداى يگانه به تنهايى ما را بسنده است و درودهاى او برگزيدگان خلقش ‍ سرور ما محمد و خاندان پاك او باد.
جلد سوم تمام شد و جلد چهارم با بيان عيد قربان و صفت قربانى شروع مى شود.
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداوند يكتاى عادل حكيم را و درود خداوند بر رسول كريم او.
و از جمله موضوعات طرح شده در خطبه قبل (188)، موضوع روز عيد قربان و صفت قربانى است كه ضمن آن فرموده است :
و من تمام الاضحية استشراف اذنها و سلامة عينها (از جمله شرطهاى قربانى اين است كه گوش آن سالم و كامل و چشمش نيز سالم باشد.)
[ سپس ابن ابى الحديد اقوال فقها از جمله سخنان شيخ مفيد در كتاب المقنعة (189) او را بيان مى كند كه خارج از بحث ماست . ]
(53) از سخنان على (ع ) درباره بيعت 
[ در اين خطبه كه با عبارت فتداكوا على تداك الابل الهيم يوم وردها (چنان براى بيعت بر من هجوم آورديد كه شتران تشنه روزى كه نوبت آب دادن به آنهاست هجوم مى آوردند) شروع مى شود اين مطالب تاريخى آمده است . ]:
بيعت با على و آنان كه از آن خوددارى كردند  
مردم درباره چگونگى بيعت با اميرالمومنين عليه السلام اختلاف كرده اند. آنچه كه بيشتر مردم و جمهور سيره نويسان به آن معتقدند اين است كه طلحه و زبير از روى اختيار و نه اجبار على (ع ) بيعت كردند، ولى بعدا تصميم آن دو دگرگون و نيت ايشان تباه شد و نسبت به على (ع ) غدر و مكر ورزيدند.
زبيرى ها از جمله عبدالله بن مصعب و زبيربن بكار و پيروان ايشان و گروهى از افراد خاندان تيم بن مره كه نسبت به طلحه تعصب مى ورزند مى گويند: آن دو در حالت اجبار بيعت كرده اند و [ مى گويند ] زبير مى گفته است : در حالى بيعت كردم كه شمشير مالك اشتر بر پشت گردنم بود (190)
نويسنده كتاب الاوائل (191) مى نويسد: چون عثمان كشته شد مالك اشتر پيش ‍ على عليه السلام آمد و گفت : برخيز و با مردم بيعت كن كه براى تو جمع شده اند و به تو راغب هستند؛ به خدا سوگند اگر از آن خوددارى نمايى چشمت براى بار چهارم بر آن اشك خواهد ريخت . على (ع ) آمد و در بئرسكن نشست و مردم جمع شدند و طلحه و زبير هم آمدند و آن دو شك و ترديدى نداشتند كه حكومت توسط شورا تعيين خواهد شد. اشتر گفت : مگر منتظر كسى هستيد؟ اى طلحه برخيز و بيعت كن ! او تن زد. اشتر گفت : اى پسر زن سرسخت برخيز، اشتر در همين حال شمشير خود را بيرون كشيد. طلحه برخاست و پاى كشان جلو آمد و بيعت كرد. كسى گفت : نخستين كسى كه با او بيعت كرد شل بود، اين كار به انجام نمى رسد و تمام نمى شود. سپس اشتر گفت : اى زبير برخيز به خدا هيچكس در اين كار نزاع و ستيز نمى كند مگر اينكه با اين شمشير بناگوش او را مى زنم . زبير برخاست و بيعت كرد؛ و سپس مردم بر على (ع ) هجوم آوردند و بيعت كردند.
و گفته شده است : نخستين كس كه با على (ع )بيعت كرد اشتر بود. او گليم سياهى را كه بر دوش داشت افكند و شمشيرش را بيرون كشيد آن گاه دست على را گرفت و بيعت كرد و به زبير و طلحه گفت : برخيزيد و بيعت كنيد و گرنه امشب پيش عثمان خواهيد بود. آن دو در حالى كه پاهايشان به جامه هايشان گير مى كرد و اميدى به نجات خود نداشتند برخاستند و دست بر دست على نهادند و بيعت كردند. پس از آن دو، مردم بصره [ براى بيعت ] برخاستند. و نخستين كس از ايشان عبدالرحمان بن عديس بلوى بود كه بيعت كرد و سپس همگان بيعت كردند. عبدالرحمان چنين گفت : اى ابوحسن خلافت را براى خود بگير و بدان كه ما حكومت را همچون ريسمان مى كشيم .
ما [ ابن ابى الحديد ] در شرح آن بخش كه زبير اقرار به بيعت كرده و سپس ‍ مدعى شده است كه با زور و اكراه بوده است توضيح داديم كه بيعت با اميرالمومنين عليه السلام با رضايت همه مردم مدينه صورت گرفته است و نخستين كسان كه از ايشان بيعت كردند طلحه و زبير بوده اند و آنجا مطالبى گفتيم كه ادعاى زبير را باطل مى كند.
ابومخنف در كتاب الجمل خويش مى گويد: انصار و مهاجران در مسجد پيامبر (ص ) جمع شدند تا بنگرند كه چه كسى عهده دار خلافت آنان شود و چون مسجد آكنده از جمعيت شد انديشه عمار ياسر، ابوالهيثم بن تيهان ، رفاعة بن مالك ، مالك بن عجلان و ابوايوب خالد بن يزيد انصارى بر اين قرار گرفت كه اميرالمومنين عليه السلام را به خلافت بنشانند و عمار بيش از همگان كوشش مى كرد و خطاب به آنان گفت : اى انصار! ديروز ديديد كه عثمان ميان شما چگونه رفتار مى كرد و اينك هم اگر درست ننگريد و آنچه را كه خير شماست مورد توجه قرار ندهيد باز هم ممكن است به چنان گرفتارى در افتيد و بدون ترديد على به سبب سابقه و فضلش سزاوارترين مردم به حكومت است . آنان گفتند ما اينك به خلافت او راضى و خشنود هستيم و همگى به ديگر مردمى كه حضور داشتند و از انصار و مهاجران بودند گفتند: اى مردم ما به خواست خداوند متعال براى خودمان و شما از هيچ خيرى فرو گذار نيستيم و على چنان است كه خود به خوبى مى دانيد و ما مكانت و منزلت هيچ كس را مانند او نمى بينيم كه بتواند اين كار را بر دوش كشد و از او سزاوارتر باشد. مردم همگان گفتند: آرى راضى هستيم و على در نظر ما همچنان است كه گفتيد، بلكه بهتر از آن است . همگان برخاستند و به حضور على عليه السلام آمدند و او را از خانه اش بيرون آوردند و از او خواستند تا براى بيعت دست بگشايد؛ على (ع ) دست خود را كنار كشيد و آنان بر او هجوم آوردند همچون هجوم شتران تشنه به آبشخور، آن چنان كه نزديك بود برخى از ايشان برخى ديگر را زير دست و پاى بكشند و چون على (ع ) علاقه ايشان را اين چنين ديد از ايشان خواست كه بيعت با او آشكارا و در مسجد باشد و مردم همگان حضور داشته باشند و فرمود: اگر يك تن از مردم بيعت مرا ناخوش بدارد براى اين حكومت گام فرا نمى نهم .
مردم با او حركت كردند و وارد مسجد شدند و نخستين كس كه با على (ع ) بيعت كرد طلحه بود. قبيصة بن ذؤ يب اسدى گفت : بيم دارم كه بيعت و حكومت او تمام نشود زيرا نخستين دستى كه با او بيعت كرد شل بود؛ پس ‍ از طلحه زبير بيعت كرد و مسلمانان مدينه با او بيعت كردند جز محمد بن مسلمه و عبدالله بن عمر و اسامة بن زيد و سعد بن ابى وقاص و كعب بن مالك و حسان بن ثابت و عبدالله بن سلام . على (ع ) دستور داد عبدالله بن عمر را فرا خوانند و چون آمد به او فرمود: بيعت كن ، گفت : تا همه مردم بيعت نكنند بيعت نمى كنم ، على عليه السلام فرمود: ضامنى بياور كه از مدينه بيرون نخواهى رفت . گفت اين كار را نمى كنم ، اشتر گفت : اى اميرالمومنين اين شخص از تازيانه و شمشيرت احساس ايمنى مى كند، او را به من بسپار تا گردنش را بزنم ، فرمود: نمى خواهم به زور و اجبار بيعت كند آزادش بگذاريد و چون عبدالله بن عمر رفت ، اميرالمومنين عليه السلام فرمود: او در كودكى تندخو بود و اينك در بزرگى خود تندخوتر است .
آنگاه سعد بن ابى وقاص را آوردند، على (ع ) گفت : بيعت كن ، سعد گفت : اى ابوالحسن مرا آزاد بگذار و هرگاه كسى جز من باقى نماند بيعت خواهم كرد؛ به خدا سوگند هرگز از سوى من كارى را كه خوش نداشته باشى نخواهى يافت ، فرمود آرى راست مى گويد آزادش بگذاريد. سپس كسى نزد محمد بن مسلمه فرستاد كه چون آمد به او فرمود بيعت كن . گفت پيامبر (ص ) به من فرموده اند: هنگامى كه مردم اختلاف پيدا كردند و در هم افتادند و در اين حال انگشتهايش را داخل هم كرد با شمشير خود بيرون روم و آن را به سنگهاى كنار كوه احد بزنم و بشكنم و چون شكسته شد به خانه خويش برگردم و در آن بنشينم و از جاى خود تكان نخورم مگر آنكه دستى ستمكار و مرگى مقدر به سراغم آيد. على عليه السلام فرمود: در اين صورت برو و همان گونه باش كه به تو فرمان داده شده است .
سپس به اسامة بن زيد پيام داد كه چون آمد فرمود: بيعت كن ، گفت : من وابسته و برده آزاد كرده تو هستم و هيچگونه خلافى از من نسبت به تو صورت نمى گيرد و بزودى پس از اينكه مردم آرام شوند بيعت من براى تو صورت خواهد گرفت ، دستور داد: برگردد و به سوى هيچ كس ديگر نفرستاد.
به ايشان گفته شد آيا كسى را براى احضار حسان بن ثابت و كعب بن مالك و عبدالله بن سلام نمى فرستى ؟ فرمود: ما را به كسى كه به ما نيازى ندارد نيازى نيست .
ياران معتزلى ما در كتابهاى خود نوشته اند كه اين گروه اين عذر و بهانه را هنگامى طرح كردند كه على (ع ) از آنان دعوت كرد تا براى شركت در جنگ جمل ، همراهش باشند و گرنه ايشان از بيعت سرپيچى نكردند بلكه از شركت در جنگ خوددارى ورزيدند.
شيخ ما ابوالحسين كه خدايش رحمت كناد در كتاب الغرر مى نويسد چون اين گروه براى شركت نكردن در جنگ جمل آن بهانه را طرح كردند على عليه السلام به آنان گفت : چنين نيست كه هر مفتونى را بتوان سرزنش ‍ كرد، آيا شما را در مورد بيعت با من شكى است ؟ گفتند نه . فرمود: پس چون شما بيعت كرده ايد مثل اين است كه در جنگ هم شركت داشته ايد و آنان را از حضور و شركت در جنگ معاف نمود.
اگر گفته شود: شما [ از يك سو ] روايت كرديد كه على گفته است : اگر يك مرد بيعت مرا خوش نداشته باشد در اين حكومت گام نخواهم نهاد و [ از طرف ديگر ] روايت كرديد كه تنى چند از اعيان مسلمان خوش نداشتند در حالى كه او با وجود كراهت ايشان از اين كار بازنايستاد،
در پاسخ گفته مى شود، مراد آن حضرت اين بوده است كه اگر پيش از انجام بيعت اختلافى واقع شود من دست از حكومت بر مى دارم و در آن داخل نخواهم شد، اما هرگاه با او بيعت شود و تنى چند پس از بيعت ، با او مخالفت ورزند بر وى جايز نيست كه از حكومت كنار برود و آن را رها كند، كه امامت با بيعت ثابت مى شود (192) و چون ثابت شد براى امام رها كردن حكومت روا نيست .
ابو مخنف از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون على عليه السلام براى بيعت وارد مسجد شد و مردم هم براى بيعت با او آمدند، ترسيدم برخى از كينه توزان نسبت به على (ع ) كه به روزگار زندگى پيامبر (ص ) پدر يا برادر و خويشاوندانش به دست على (ع ) كشته شده اند سخنى بگويند كه موجب بى رغبتى على (ع ) به خلافت شود و آنرا رها كند. پس مواظب اين موضوع و از اين پيشامد ترسان بودم ، ولى هيچ كس هيچ سخنى نگفت تا آنكه همه در حالى كه راضى و تسليم بودند بدون اجبار بيعت كردند.
چون مردم با على (ع ) بيعت كردند و عبدالله بن عمر خوددارى كرد و على (ع ) با او سخن گفت و نپذيرفت ، روز بعد عبدالله بن عمر به حضور على آمد و گفت : من خيرخواه تو هستم . همانا كه همه مردم به بيعت تو راضى نيستند. اگر مصلحت دين خود را در نظر بگيرى و اين كار را به شورايى ميان مسلمانان برگردانى بهتر است . على عليه السلام فرمود: اى واى بر تو! مگر آنچه صورت گرفته است من در طلب آن بوده ام ؟ مگر به تو خبر نرسيده است كه آنان در آن باره چگونه رفتار كردند؟ اى نادان ، از پيش من برخيز، ترا با اين سخن چه كار؟
پس از رفتن ابن عمر روز سوم كسى آمد و گفت : ابن عمر به مكه رفت تا مردم را بر تو تباه كند. على (ع ) فرمود كسى را از پى او گسيل دارند. ام كلثوم دختر اميرالمومنين آمد و از پدر خواهش كرد و توضيح داد كه ابن عمر به مكه رفته است تا آنجا مقيم باشد و او قدرتى ندارد و از مردانى كه در فكر حكومت باشند نيست و استدعا كرد شفاعتش در مورد او پذيرفته شود كه به هر حال ناپسرى او بود. اميرالمومنين تقاضاى ام كلثوم را پذيرفت و از فرستادن كسى به تعقيب او خوددارى نمود و گفت : او را با هر چه اراده كرده است رها كنيد.