جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۱

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۶ -


على عليه السلام پيش مردم رفت و فرمود: جز اين نيست كه شما خواهان حق هستيد و حق به شما داده خواهد شد و او از خود در اين باره انصاف خواهد داد. مردم از على خواستند كه از عثمان براى ايشان عهد و وثيقه بگيرد و گفتند: ما به گفتار بدون عمل راضى نمى شويم . على (ع ) پيش ‍ عثمان رفت و او را آگاه كرد. گفت : ميان من و مردم مهلتى مقرر دار، زيرا من يك روزه نمى توانم آنچه را ايشان ناخوش مى دارند تغيير دهم . على عليه السلام گفت : امورى كه مربوط به مدينه است مهلتى نمى خواهد، براى جاهاى ديگر هم مدت همان اندازه است كه فرمان تو به آنان برسد. گفت : آرى ، ولى براى مدينه هم سه روز به من مهلت بده . على (ع ) اين را پذيرفت و نامه يى ميان عثمان و مردم نوشته شد كه هر چه به ستم داده و گرفته شده است بگردانده شود و هر حاكمى را كه آنان او را نمى خواهند عزل كند؛ و بدينگونه مردم دست از عثمان برداشتند، ولى عثمان پوشيده براى جنگ آماده مى شد و اسلحه فراهم مى ساخت و لشكرى براى خود روبراه مى كرد. و چون مهلت سه روز سپرى شد و عثمان هيچ چيز را تغيير نداد مردم باز بر او شورش كردند و گروهى خود را پيش كسانى از مصريان كه در ذوخشب بودند رساندند و به آنان خبر دادند و آنان هم به مدينه آمدند و مردم بر در خانه عثمان بسيار شدند و از او خواستند عاملان خود را عزل كند و مظالم آنان را باز گرداند. پاسخ عثمان به ايشان چنين بود كه اگر من هر كس را شما مى خواهيد - نه آن كس را كه من مى خواهم - به حكومت بگمارم ، بنابراين من عهده دار كارى در خلافت نخواهم بود و فرمان فرمان شما خواهم بود. آنان نيز گفتند: به خدا سوگند يا بايد چنين كنى يا از خلافت خلع يا كشته خواهى شد. او نپذيرفت و گفت : جامه يى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن خويش بيرون نمى آورم . آنان هم او را محاصره كردند و بر او سخت گرفتند.
همچنين ابو جعفر طبرى روايت مى كند كه چون محاصره بر عثمان شدت يافت بر بام آمد و مشرف بر مردم شد و گفت : اى مردم مدينه شما را به خدا مى سپارم و از خداوند مساءلت مى كنم كه پس از من خلافت را براى شما نيكو فرمايد. سپس گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم ، مگر نمى دانيد كه به هنگام كشته شدن عمر همگان از خداوند خواستيد كه براى شما بهترين را برگزيند و شما را برگرد بهترين كس جمع و با حكومت او موافق فرمايد! آيا معتقديد كه خداوند استدعاى شما را نپذيرفته و با آنكه اهل حق و انصار پيامبر خداييد شما را خوار و زبون فرموده است ؟ يا آنكه معتقديد كه دين خدا در نظرش خوار شده و هر كس به حكومت مى رسيد اهميتى نداشت ! هنوز اهل دين پراكنده نشده اند، و اگر بگوييد خلافت من با مشورت و تبادل نظر صورت نگرفته است اين نوعى ستيزه گرى و دروغ است ؛ و شايد مى خواهيد بگوييد هر گاه امت عصيان ورزد و در مورد امامت مشورت نكند خداوند آن را به خودش وا مى گذارد! آيا مى خواهيد بگوييد خداوند سرانجام كار مرا نمى دانسته است !آرام بگيريد آرام !و مرا مكشيد كه فقط كشتن سه گروه جايز است : آن كس كه با داشتن همسر زنا كند و آن كس كه پس از ايمان كافر شود و آن كس كه كسى را به ناحق كشته باشد؛ و اگر شما مرا بكشيد شمشير بر گردنهاى خويش نهاده ايد و سپس خداوند هرگز آن را از شما بر نخواهد داشت .
گفتند: اينكه گفتى مردم پس از كشته شدن عمر طلب خير كردند بديهى است هر چند خداوند انجام دهد خود گزينه و بهترين است ، ولى خداوند ترا بليه و آزمايشى قرار داد كه بندگان خود را با آن آزمايش كند و بديهى است كه ترا حق قدمت و پيشگامى است و شايسته حكومت بوده اى ، ولى كارها كردى كه خود مى دانى و نمى توانيم امروز از بيم آنكه ممكن است در سال آينده فتنه يى رخ دهد از اجراى حق بر تو خوددارى كنيم ؛ و اينكه مى گويى فقط ريختن خون سه گروه جايز است ، ما در كتاب خداوند ريختن خون كسان ديگرى را هم روا مى بينيم ، از جمله ريختن خون كسى كه در زمين تباهى و فساد بار آورد و ريختن خون كسى كه ستم كند و براى انجام ستم خويش جنگ كند و ريختن خون كسى كه از انجام حقى جلوگيرى كند و در آن مورد پايدارى و جنگ كند، و تو ستم كرده و از انجام حق جلوگيرى كرده اى و در آن مرد ستيز مى كنى و از خود هم دادخواهى نمى كنى و از كارگزارانت هم داد نمى خواهى و فقط مى خواهى به موضوع امارت و فرماندهى خود بر ما چنگ يازى . كسانى هم كه به نفع تو قيام كرده اند و از تو دفاع مى كنند، فقط بدين منظور از تو دفاع و با جنگ مى كنند كه تو خود را امير نام نهاده اى ، و اگر خود را خلع كنى آنان از جنگ كردن منصرف مى شوند و از مى گردند.
عثمان سكوت كرد و در خانه نشست و به مردم كه به طرفدارى از او جمع شده بودند دستور داد باز كردند و ايشان را سوگند داد؛ آنان از گشتند، جز حسن بن على و محمد بن طلحه و عبدالله بن زبير و تنى چند نظير ايشان و مدت محاصره عثمان چهل روز طول كشيد. (435)
طبرى مى گويد: سپس محاصره كنندگان عثمان از رسيدن لشكرهاى شام و بصره كه براى دفاع از عثمان ممكن بود بيايند ترسيدند و ميان عثمان و مردم حائل شدند و همه چيز حتى آب را از او باز داشتند؛ عثمان پوشيده كسى را پيش على عليه السلام و همسران پيامبر (ص ) فرستاد و پيام داد كه شورشيان آب را هم بر ما بسته اند، اگر مى توانيد آبى براى ما بفرستيد. اين كار را انجام دهيد. على (ع ) هنگام سپيده دم آمد، ام حبيبه دختر ابوسفيان هم آمد؛ على (ع ) كنار مردم ايستاد و آنان را پند داد و فرمود: اى مردم ، اين كارى كه شما مى كنيد نه شبيه كار مؤ منان است و نه شبيه كار كافران . فارسيان و روميان اسيرى را كه مى گيرند خوراك و آب مى دهند. خدا را خدا را، آب را از مرد باز مگيريد. آنان به على پاسخ درشت دادند و گفتند: هرگز و هيچگاه آسوده مباد و چون على (ع ) در اين مورد از آنان پافشارى ديد عمامه خويش را از سر برداشت و به خانه عثمان انداخت تا عثمان بداند كه على (ع ) اقدام كرده است و برگشت .
ام حبيبة هم در حالى كه سوار بر استرى بود و مشك كوچك آبى همراه داشت آمد و گفت : وصيت نامه هايى
كه مربوط به يتيمان بنى اميه است پيش اين مرد عثمان است ؛ و دوست دارم در آن مورد از او بپرسيم تا اموال يتيمان تباه نشود؛ دشنامش دادند و گفتند: دروغ مى گويى و با شمشير مهار استر را بريدند كه رم كرد و نزديك بود ام حبيبة از آن فرو افتاد، مردم او را گرفتند و به خانه اش ‍ رساندند.
طبرى همچنين مى گويد: روز ديگرى عثمان از فراز بام بر مردم مشرف شد و گفت : شما را به خدا آيا نمى دانيد كه من چاه رومة (436) را با مال خود خريدم كه از آب شيرين آن استفاده كنم و سهم خود را در آن همچون سهم يكى از مسلمانان قرار دادم ؟ گفتند: آرى مى دانيم . گفت : پس چرا مرا از آشاميدن آب آن باز مى داريد تا مجبور شوم با آب شور افطار كنم ! و سپس گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا نمى دانيد كه من فلان زمين را خريدم و ضميمه مسجد كردم ؟ گفتند: آرى مى دانيم . گفت : آيا كسى را مى شناسيد كه پيش از من از نماز گزاردن در آن منع كرده باشند!
طبرى همچنين از عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى نقل مى كند كه مى گفته است : در آن هنگام پيش عثمان رفتم ، دست مرا گرفت و گفت : سخنان اين كسانى را كه بر در خانه اند بشنو. برخى مى گفتند: منتظر چه هستيد!برخى مى گفتند: شتاب مكنيد، شايد دست بردارد و از كارهاى خود برگردد. در همين حال طلحه از آنجا گذشت ؛ ابن عديس بلوى پيش او رفت و آهسته با او سخنانى گفت و برگشت و به ياران خود گفت : اجازه ندهيد كسى به خانه عثمان وارد شود و مگذاريد كسى از خانه خارج شود. عبدالله بن عياش ‍ مى گويد: عثمان به من گفت : اين كارى است كه طلحه به آن دستور داده است ! پروردگارا شر طلحه را از من كفايت فرماى كه او اين قوم را بر اين كار واداشت و آنان را بر من شوراند، و به خدا سوگند اميدوارم از خلافت بى بهره بماند و خونش ريخته شود! عبدالله بن عياش مى گويد: خواستم از خانه عثمان بيرون آيم ، اجازه ندادند، تا محمد بن ابى بكر به آنان دستور داد كه مرا رها كردند تا بيرون آيم .
طبرى مى گويد: چون اين كار طول كشيد و مصريان متوجه شدند جرمى كه در مورد عثمان مرتكب شده اند همچون قتل است و ميان آن كار و كشتن عثمان فرقى نيست و از زنده گذاشتن عثمان هم بر جانهاى خويش ترسيدند تصميم گرفتند از در خانه وارد خانه شوند؛ در بسته شد و حسن بن على و عبدالله بن - زبير و محمد بن طلحه و مروان و سعيد بن عاص و گروهى از فرزندان انصار از ورود آنان جلوگيرى كردند. عثمان به آنان گفت : شما از يارى دادن من آزاديد، ولى نپذيرفتند و نرفتند.
در اين هنگام ، مردى از قبيله اسلم به نام ياربن عياض كه از اصحاب بود برخاست و عثمان را صدا زد و به او دستور داد خود را از خلافت خلع كند (437). در حالى كه او با عثمان گفتگو و خلع كردن خود را از خلافت به او پيشنهاد مى كرد كثير بن صلت كندى كه از ياران عثمان و درون خانه بود به نيار بن عياض تيرى زد و او را كشت . مصريان و ديگران فرياد بر آورند كه قاتل ابن عياض را به ما بسپاريد تا او را در قبال خون نيار بكشيم . عثمان گفت : هرگز مردى را كه مرا يارى داده است به شما كه مى خواهيد مرا بكشيد تسليم نمى كنم . مردم بر در خانه هجوم آوردند و در بر روى ايشان بسته شد؛ آتش آوردند و در و سايبانى را كه بر آن بود آتش زدند. عثمان به يارانش كه پيش او بودند گفت : پيامبر (ص ) با من عهدى فرموده اند كه من بر آن صابرم و آيا شايسته است مردى را كه از من دفاع و به خاطر من جنگ كرده است بيرون كنم ؟ عثمان به حسن بن على گفت : پدرت درباره تو سخت نگران است ، پيش او برو و ترا سوگند مى دهم كه پيش او برگردى ، ولى حسن بن على نپذيرفت و همچنان براى حمايت از عثمان بر جاى ماند.
در اين هنگام مروان با شمشير خود براى ستيز با مردم بيرون آمد؛ مردى از بنى ليث ضربتى برگردنش زد كه مروان بر اثر آن در افتاد و بى حركت ماند و يكى از رگهاى گردنش بريده شد و او تا پايان عمر خميده گردن بود. عبيد بن رفاعه زرقى رفت تا سر مروان را ببرد، فاطمه مادر ابراهيم بن عدى (438) كه دايه مروان و فرزندانش بود و او را شير داده بود كنار پيكر مروان ايستاد و به عبيد گفت : اگر مى خواهى او را بكشى كشته شده است و اگر مى خواهى با گوشت او بازى كنى كه مايه زشتى و بدنامى است . عبيد او را رها كرد؛ فاطمه مروان را از معركه بيرون كشيد و به خانه خود برد. فرزندان مروان بعدها حق اين كار او را منظور داشتند و پسرش ابراهيم را به حكومت گماشتند و از ويژگان آنان بود.
مغيرة بن اخنس بن شريق هم كه در آن روز با شمشير از عثمان حمايت مى كرد كشته شد و مردم به خانه عثمان هجوم آوردند و گروه بسيارى از ايشان به خانه هاى مجاور در آمدند و از ديوار خانه عمرو بن حزم وارد خانه عثمان شدند، آنچنان كه آكنده از مردم شد؛ و بدينگونه بر او چيره شدند و مردى را براى كشتن او فرستادند. آن مرد وارد حجره عثمان شد و به او گفت : خلافت را از خود خلع كن تا دست از تو برداريم . گفت : اى واى بر تو كه من نه در دوره جاهلى و نه در اسلام هرگز جامه از زنى به ناروا نگشوده ام زنا نكرده ام و غنا نكرده و به آن گوش نداده ام چشم بر چيزى ندوخته ام (439) و آرزوى ناروا نداشته ام و از هنگامى كه با پيامبر (ص ) بيعت كرده ام دست بر عورت خود ننهاده ام ؛ اكنون هم پيراهنى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن بيرون نمى آروم تا خداوند نيكبختان را گرامى و بدبختان را زبون فرمايد. آن مرد از حجره بيرون آمد. گفتند: چه كردى ؟ گفت : كشتن او را روا نمى بينم . سپس مردى ديگر را كه از صحابه بود به حجره فرستادند. عثمان به او گفت : تو قاتل من نيستى كه پيامبر (ص ) فلان روز براى تو دعا فرمود و هرگز تباه و سيه بخت نمى شوى ؛ او هم برگشت . مردى ديگر از قريش را به حجره فرستادند عثمان به او گفت : پيامبر (ص ) فلان روز براى تو طلب آمرزش فرمودند و تو هرگز مرتكب ريختن حرامى نخواهى شد؛ او هم برگشت . در اين هنگام محمد بن ابى بكر به حجره درآمد. عثمان به او گفت : واى بر تو آيا بر خداى خشم آورده اى ؟ آيا نسبت به تو جز اينكه حق خدا را از تو گرفته ام گناهى انجام داده ام ؟ محمد ريش عثمان را به دست گرفت و گفت : اى نعثل (440) خدا خوار و زبونت كناد!عثمان گفت : من نعثل نيستم بلكه عثمان و امير مومنانم . محمد گفت : معاويه و فلان و بهمان براى تو كارى نساختند. عثمان گفت : اى برادرزاده ، ريش مرا رها كن كه پدرت هرگز آنرا چنين نمى گرفت . محمد گفت : اگر اين كارها كه كرده اى در زندگى پدرم انجام داده بودى همينگونه ريشت را مى گرفت و آنچه نسبت به تو در نظر است بسيار سخت تر است از گرفتن ريش تو. گفت : از خداى بر ضد تو يارى مى جويم و از او كمك مى طلبم . محمد بن ابوبكر او را رها كرد و بيرون آمد و گفته شده است با پيكان پهنى كه در دست داشت به پيشانى او ضربتى نواخت . در اين هنگام سودان بن حمران و ابو حرب غافقى و قتيرة بن وهب سكسكى وارد شدند؛ غافقى با عمودى كه در دست داشت ضربتى بر عثمان زد و بر قرآنى كه در دامن عثمان بود لگد زد و آن مقابل عثمان بر زمين افتاد و بر آن خون ريخت . سودان خواست بر عثمان شمشير بزند، نائله دختر فرافصة (441) همسر عثمان كه از قبيله بنى كلاب بود خود را روى عثمان انداخت و در حالى كه فرياد مى كشيد دست خود را سپر شمشير قرار داد و شمشير انگشتهاى او را بريد و قطع كرد و ناچار پشت كرد و رفت . يكى از آنان به سرين او نگريست و گفت : چه سرين بزرگى دارد؛ و سودان شمشير زد و عثمان را كشت .
و گفته شده است : عثمان را كنانة بن بشير تجيبى يا قتيرة بن وهب كشته اند؛ در اين هنگام غلامان و بردگان آزاد كرده عثمان به حجره درآمدند و يكى از ايشان گردن سودان را زد و او را كشت . قتيرة بن وهب آن غلام را كشت ، و غلامى ديگر برجست و قتيره را كشت و خانه عثمان تاراج شد، و هر زيور كه بر زنان بود و آنچه در بيت المال موجود بود همه را به غارت بردند و در بيت المال ، دو جوال بزرگ آكنده از درهم بود. آنگاه عمرو بن حمق برجست و بر سينه عثمان كه هنوز رمقى داشت نشست و نه ضربت بر او نواخت و گفت : سه ضربت را براى خداوند متعال زدم و امام جواد ضربت را به سبب كينه يى كه در دل بر او داشتم . و خواستند سر عثمان را ببرند، دو همسرش يعنى نائله دختر فرافصه و ام البنين دختر عيينة بن حصن فزارى خود را بر او افكندند و فرياد مى كشيدند و بر چهره خود مى زدند. ابن عديس بلوى گفت : رهايش كنيد!عمير بن ضابى برجمى هم آمد و دو دنده از دنده هاى عثمان را بالگد شكست و گفت : پدرم را چندان در زندان باز داشتى كه همانجا مرد.
كشته شدن عثمان به روز هجدهم ذى حجه سال سى و پنجم هجرت بوده و گفته شده است در روزهاى تشريق (442) بوده است . عمر عثمان هشتاد و امام جواد سال بوده است .
ابو جعفر طبر يمى گويد: جسد عثمان سه روز بر زمين ماند و دفن نشد؛ سپس حكيم بن حزام بن مطعم با على عليه السلام در آن باره سخن گفتند كه اجازه دهد او را دفن كنند و موافقت كرد، ولى مردم همينكه اين موضوع را شنيدند گروهى به قصد سنگ باران كردن جنازه عثمان بر سر راه نشستند؛ گروهى اندك از خويشاوندان عثمان كه حسن بن على و عبدالله بن زبير و ابو جهم بن حذيفة هم همراهشان بودند ميان نماز مغرب و عشاء جنازه را كنار ديوارى از باروى مدينه كه به حش كوكب (443) معروف بود و بيرون از بقيع قرار داشت آوردند و چون خواستند بر آن نماز گزارند گروهى از انصار آمدند تا از نمازگزاردن بر او جلوگيرى كنند؛ على عليه السلام كسى فرستاد تا از سنگ پراندن بر تابوت عثمان جلوگيرى كند و آنانى را كه قصد دارند از نماز گزاردن جلوگيرى كنند پراكنده سازد و او را در همان حش ‍ كوكب دفن كردند. پس از اينكه معاويه به حكومت رسيد دستور داد آن ديوار را ويران كنند و محل دفن عثمان ضميمه بقيع شد و به مردم هم دستور داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك سپارند و بدينگونه گور عثمان به ديگر گورهاى مسلمانان در بقيع پيوسته شد.
و گفته شده است : جنازه عثمان غسل داده نشد و او را با همان جامه كه در آن كشته شده بود كفن كردند.
ابو جعفر طبرى مى گويد: از عامر شعبى نقل شده است كه مى گفته است : پيش از آنكه عمر بن خطاب كشته شود، قريش از طول خلافت او دلتنگ شده بودند. عمر هم از فتنه آنان آگاه بود و آنان را در مدينه باز داشته بود و به ايشان مى گفت : آن چيزى كه بر اين امت از همه بيشتر مى ترسم خطر پراكنده شدن شما در ولايات است ؛ و اگر كسى از آنان براى شركت در جهاد و جنگ از او اجازه مى خواست ، مى گفت : همان جنگها كه همراه پيامبر (ص ) داشته اى براى تو كافى و بهتر از جهاد كردن امروز تو است ، و از جنگ بهتر براى تو اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا ترا ببيند. و اين كار را نسبت به مهاجران قريش انجام مى داد و نسبت به ديگر مردمان مكه چنين نبود، و چون عثمان عهده دار خلافت شد آنان را آزاد گذاشت و در ولايات منتشر شدند و مردم با آنان معاشرت كردند و كار به آنجا كشيد كه كشيد؛ با آنكه عثمان در نظر رعيت محبوب تر از عمر بود.
ابو جعفر طبرى مى گويد: در خلافت عثمان پس از اينكه دنيا بر عرب و مسلمانان نعمت خود را فرو ريخت ، نخست كار ناشايسته يى كه پديد آمد كبوتر بازى و مسابقه با آن و تيله بازى و با كمان گروهه تيله انداختن بود و عثمان مردى از بنى ليث را در سال هشتم خلافت خويش بر آن گماشت و او بال كبوتران را بريد و كمان گروهه ها را شكست .
و روايت مى كند كه مردى از سعيد بن مسيب (444) درباره محمد بن ابى حذيفة پرسيد و گفت : چه چيزى موجب آمد تا بر عثمان خروج كند؟ گفت : محمد يتيمى بود كه عثمان او را تحت تكفل داشت ، و عثمان تمام يتيمان خاندان خويش را كفالت مى كرد و متحمل هزينه ايشان بود. محمد از عثمان تقاضا كرد او را به كار و حكومتى بگمارد، گفت : پسركم اگر خوب و شايسته بودى ترا بر كار مى گماشتم . محمد گفت : اجازه بده براى جستجوى معاش خويش از مدينه بروم . گفت : هر كجا مى خواهى برو و لوازم و مركب و مال به او داد و چون به مصر رسيد بر ضد عثمان قيام كرد، كه چرا او را حكومت نداده است . از سعيد پرسيده شد: موضوع عمار چه بود؟ گفت : ميان او و عباس بن عتبة بن ابى لهب بگو و مگويى صورت گرفت كه عثمان هر دو را زد و همين موجب بروز دشمنى ميان عمار و عثمان شد و آن دو پيش از آن هم به يكديگر دشنام مى دادند.
طبرى مى گويد: از سالم پسر عبدالله بن عمر در مورد محمد بن ابى بكر پرسيدند كه چه چيزى موجب ستيز او با عثمان شد!گفت : حقى بر او مسلم و واجب شد و عثمان آن را از او گرفت كه محمد خشمگين شد؛ گروهى هم و را فريب دادند و چون در اسلام مكانتى داشت و مورد اعتماد بود طمع بست و پس از آنكه محمد ستوده بود مذمم نكوهيده شد.
كعب بن ذوالحبكه نهدى در كوفه با ابزار سخر و جادو و نيرنگ ، بازى مى كرد. عثمان براى وليد نوشت او را تازيانه بزند؛ وليد او را تازيانه زد و به دماوند تبعيد كرد و او هم از كسانى بود كه بر عثمان خروج كرد و به مدينه آمد.
ضابى بن حارث برجمى (445) هم چون قومى را هجو گفته و به آنان تهمت زده بود كه سگ آنان با مادرشان گرد مى آمده است و خطاب به ايشان چنين سروده بود:
آرى مادرتان و سگتان را رها مكنيد كه گناه عاق پدر و مادر گناهى بزرگ است . (446)
و آن قوم از او به عثمان شكايت بردند و عثمان او را زندانى كرد و او در زندان مرد و پسرش عمير از اين جهت كينه در دل داشت و پس از كشته شدن عثمان دنده هايش را شكست .
ابو جعفر طبرى همچنين مى گويد: كه عثمان پنجاه هزار (447) از طلحة بن عبيدالله طلب داشت . روزى طلحه به او گفت : طلب تو آماده است آن را بگير. عثمان گفت : به پاس جوانمردى تو و به عنوان كمك هزينه از آن خودت باشد. و چون عثمان محاصره شد على عليه السلام به طلحه گفت : ترا به خدا سوگند مردم را از عثمان باز دار و خود از او دست بردار، گفت : به خدا سوگند اين كار را نمى كنم تا آنكه بنى اميه به سوى حق باز آيند و از خود انصاف دهند. على (ع ) پس از آن مكرر مى گفت : خداوند ابن صعبة يعنى طلحه را زشت روى فرمايد كه عثمان به او آن عطا را داد و او چنان كرد كه كرد.
(31): از جمله سخنان امير المومنين على عليه السلام به ابن عباس هنگامى كه او را پيش ازشروع جنگ جمل نزد زبير فرستاده بود تا او را به اطاعت از خود فرا خواند.
در اين خطبه كه با عبارت لا تلقين طلحة ... با طلحه ديدار مكن شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و ادبى و بحثى فقهى در مورد ميراث بردگان آزاد - شده و حق تعصيب كه از مسائل مورد اختلاف شيعه و سنى است اين مطالب تاريخى طرح و بررسى شده است :
بخشى از اخبار زبير و پسرش عبدالله 
در ايام جنگ جمل عبدالله بن زبير با مردم نماز مى گزارد و عهده دار پيشنمازى بود زيرا طلحه و زبير در آن مورد با يكديگر ستيز داشتند و عايشه براى تمام شدن ستيز آن دو به عبدالله فرمان داد تا امامت در نماز را بر عهده بگيرد (448)؛ و نيز شرط كرد كه اگر پيروز شدند اختيار تعيين با عايشه باشد كه هر كه را خلافت بگمارد.
عبدالله بن زبير مدعى بود كه براى خلافت از پدرش و طلحه سزوارتر است و چنين مى پنداشت كه عثمان روز كشته شدنش در آن مورد براى او وصيت كرده است .
درباره اينكه در آن روزهاى به زبير و طلحه چگونه سلام داده مى شده اختلاف است ؛ روايت شده است كه تنها به زبير سلام امارت داده مى شده و به او مى گفته اند: السلام عليك ايها الامير، زيرا عايشه او را به فرماندهى جنگ گماشته بوده است ؛ و نيز روايت شده است كه به هر يك از ايشان بدان عنوان سلام داده مى شده است .

چون على عليه السلام در بصره فرود آمد و لشكر او برابر لشكر عايشه قرار گرفت زبير گفت : به خدا سوگند هيچ كارى پيش نيامده است مگر اينكه مى دانستم كجا پاى مى نهم جز اين كار كه نمى دانم آيا در آن خوشبختم يا بدبخت ؛ پسرش عبدالله گفت : چنين نيست ، بلكه از شمشيرهاى پسر ابى طالب بيم كرده اى و مى دانى كه زير رايتهاى او مرگى دردناك نهفته است . زبير به او گفت : ترا چه مى شود؟ خدايت خوار فرمايد كه چه نافر خنده اى !
و اميرالمومنين على عليه السلام مى فرمود: زبير همواره از ما اهل بيت بود تا آنكه پسرش عبدالله به جوانى رسيد.
در آن هنگام على (ع ) سر برهنه و بدون زره ميان دو صف آمد و گفت : زبير نزد من آيد. و زبير در حالى كه كاملا مسلح بود برابر على (ع ) آمد - به عايشه گفته شد: زبير به مصاف على رفته است ، فرياد كشيد: اى واى بر زبير! به او گفتند: اينك از على بر او بيمى نمى رود كه على بدون زره و سپر و سر برهنه است و زبير مسلح و زره پوشيده است - على (ع ) به زبير فرمود: اى ابو عبدالله !چه چيز ترا بر اين كار وا داشته است ؟ گفت : من خون عثمان را مى طلبم ؛ فرمود: تو و طلحه كشتن او را رهبرى كرديد و انصاف تو در اين باره چنين است كه در قبال خون او از خود قصاص گيرى و خويش را در اختيار وارثان عثمان قرار دهى . سپس به زبير فرمود: ترا به خدا سوگند مى دهم آيا به ياد دارى كه روزى تو همراه رسول خدا (ص ) بودى و در حالى كه آن حضرت بر دست تو تكيه داده بود و از محله بنى عمرو بن عوف مى آمديد از كنار من گذشتيد و پيامبر (ص ) به من سلام دادند و بر چهره من لبخند زدند و من هم بر چهره ايشان لبخند زدم و چيزى افزون بر آن به جاى نياوردم و تو گفتى : اى رسول خدا، اين پسر ابو طالب ناز و گردنكشى خود را رها نمى كند! پيامبر به تو فرمودند: ((آرام باش كه او را ناز و سركشى نيست و همانا كه تو بزودى با او جنگ خواهى كرد و تو نسبت به او ستمگر خواهى بود
! زبير استرجاع كرد و گفت : آرى چنين بود، ولى روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده است (449) و بدون ترديد از جنگ با تو باز خواهم گشت . زبير از پيش على (ع ) برگشت و چون براى جنگ سوگند خورده بود برده خود سرجس را به منظور كفاره سوگند خود آزاد كرد و سپس پيش عايشه آمد و گفت : تا كنون در هيچ نبردى شركت نكرده و در هيچ جنگى حضور نداشته ام مگر اينكه در آن راءى و بصيرت داشته ام ، جز اين جنگ كه در آن گرفتار شك هستم و نمى توانم جاى پاى خويش را ببينم . عايشه به او گفت : اى ابو عبدالله !چنين مى پندارمت كه از شمشيرهاى پسر ابوطالب ترسيده اى : آرى به خدا سوگند شمشيرهاى تيزى است كه براى ضربه زدن آماده شده است و جوانان نژاده آنها را بر دوش مى كشند و اگر تو از آن بترسى حق دارى ، كه پيش از تو مردان از آن ترسيده اند. زبير گفت : هرگز چنين نيست ، بلكه همان است كه به تو گفتم : و سپس ‍ برگشت .
فروة بن حارث تميمى مى گويد: من از آن گروه بودم كه از شركت در جنگ خوددارى كرده بودم و همراه احنف بن قيس در وادى السباع (450)بودم . پسر عمويم كه نامش جون بود با لشكر بصره همراه بود. من او را از اين كار نهى كردم ، گفت : من در مورد يارى دادن ام المومنين عايشه و دو حوارى رسول خدا از جان خود دريغ ندارم ؛ و همراه آنان رفت . در آن حال من با احنف بن قيس نشسته بودم و او درصد بدست آوردن اخبار بود كه ناگاه ديدم پسر عمويم ، جون بن قتاده ، برگشت . برخاستم و او را در آغوش كشيدم و از او پرسيدم : چه خبر است ؟ گفت : خبرى شگفت انگيز به تو مى گويم . من كه با ايشان به جنگ رفتم نمى خواستم آنرا ترك كنم تا خداوند ميان دو گروه حكم فرمايد. در آن حال من با زبير ايستاده بودم ؛ ناگاه مردى پيش زبير آمد و گفت : اى امير مژده باد كه على چون ديد خداوند از اين لشكر چه بر سر او خواهد آوردگام واپس نهاد و يارانش نيز از گرد او پراكنده شدند. در همين هنگام مرد ديگرى آمد و همينگونه به زبير خبر داد، زبير گفت : اى واى بر شما مگر ممكن است ابوالحسن از جنگ برگردد! به خدا سوگند كه اگر جز خار بنى نيابد در پناه آن ، سوى ما حمله خواهد آورد. آنگاه مرد ديگرى آمد و خطاب به زبير گفت : اى امير گروهى از ياران على از جمله عمار بن ياسر از او جدا شده اند و قصد پيوستن به ما دارند، زبير گفت : سوگند به خداى كعبه امكان ندارد و عمار هرگز از على جدا نخواهد شد. آن مرد چند بار گفت : به خدا سوگند كه عمار چنين كرده است ، و چون زبير ديد آن مرد از سخن خود بر نمى گردد همراه او مرد ديگرى فرستاد و گفت : برويد و ببينيد چگونه است . آن دو رفتند و برگشتند و گفتند: عمار از سوى سالار خود به رسالت پيش تو مى آيد. جون گفت : به خدا سوگند شنيدم كه زبير مى گويد: واى كه پشتم شكست ، واى كه بينى من بريده شد، واى كه سيه روى شدم . و اين سخنان را مكرر كرد، و سپس سخت لرزيد. من با خود گفتم : به خدا سوگند زبير ترسو نيست و او از شجاعان نام آور قريش است و اين سخنان او را ريشه ديگرى است و من نمى خواهم در جنگى كه فرمانده و سالار آن چنين مى گويد شركت كنم و پيش شما برگشتم . اندك زمانى گذشت كه زبير در حالى كه از قوم كناره گرفته بود از كنار ما گذشت و عمير بن جرموز او را تعقيب كرد و كشت .
بيشتر روايات حكايت از اين دارد كه عمير بن جرموز همراه خوارج در جنگ نهروان كشته شده است ، ولى در برخى از روايات آمده است كه تا روزگار حاكم شدن مصعب پسر زبير بر عراق زنده بوده است و چون مصعب به بصره رسيد ابن جرموز از او ترسيد و گريخت . مصعب گفت : بيايد سلامت خواهد ماند و مقررى خودش را هم كامل بگيرد، آيا چنين پنداشته است كه من او را قابل اين مى دانم كه در قبال خون زبير او را بكشم و او را فداى او قرار دهم !و اين از تكبرهاى پسنديده است . ابن جرموز همواره براى او دنيوى خود دعا مى كرد. به او گفتند: كاش براى آخرت خويش دعا كنى و چرا چنين نمى كنى ؟ گفت : من از بهشت نوميد شده ام !
زبير نخستين كس است كه شمشير در راه خدا كشيد؛ در آغاز دعوت پيامبر (ص ) گفته شد رسول خدا كشته شده است و او در حالى كه نوجوانى بود با شمشير كشيده از خانه بيرون آمد.
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات (451) خود آورده است كه چون على عليه السلام به بصره آمد ابن عباس را پيش زبير فرستاد و فرمود: به زبير سلام برسان و به او بگو: اى ابو عبدالله ، چگونه در مدينه ما را مى شناختى و در نظرت پسنديده بوديم و در بصره ما را نمى شناسى !ابن عباس گفت : آيا پيش ‍ طلحه نروم ؟ فرمود نه درين صورت او را چنان مى بينى كه شاخ خود را كژ كرده پاى در يك كفش كرده و زمين سخت و بلند را مى گويد زمين هموار.
ابن عباس مى گويد: پيش زبير آمدم ، روز گرمى بود و او در حجره يى در حال استراحت بود و خود را خنك مى كرد. پسرش عبدالله هم پيش او بود. زبير به من گفت : اى پسر لبابة (452) خوش آمدى ، آيا براى ديدار آمده اى يا به سفارت ؟ گفتم : هرگز، كه پسر دايى تو سلامت مى رساند و مى گويد: اى اباعبدالله ، چگونه در مدينه ما را مى شناختى و پسنديده مى دانستى و در بصره ما را نمى شناسى !زبير در پاسخ من اين بيت را خواند:
به ايشان آويخته شده ام كه چون درخت پيچيك آفريده شده ام و همچون خار بنى كه به چيزهايى استوار شده است .
هرگز آنان را رها نمى كنم تا ميان ايشان الفت و دوستى پديد آورم . من از تو او انتظار پاسخ پاسخ ديگرى داشتم . پسرش عبدالله گفت : به او بگو ميان ما و تو خون خليفه يى و وصيت خليفه يى مطرح است و اينكه دو تن با يكديگرند و يكى تنهاست و نيز مادرى نيكوكار كنايه از عايشه و مشاورت قبيله هم مطرح است ، ابن عباس مى گويد: دانستم كه پس از اين سخن راهى جز جنگ باقى نيست و پيش على عليه السلام برگشتم و به او گزارش ‍ دادم .
زبير بن بكار مى گويد: نخست عمويم مصعب اين حديث را روايت مى كرد و بعد آن را رها كرد و گفت : نياى خود ابو عبدالله زبير بن عوام را در خواب ديدم كه از جنگ جمل معذرت خواهى مى كرد. گفتم : چگونه معذرت مى خواهى و حال آنكه خودت اين شعر را خوانده اى كه :
به ايشان آويخته شده ام كه چون پيچك آفريده شده ام ...
هرگز آنان را رها نمى كنم تا ميان ايشان الفت و دوستى پديد آورم ، گفت من هرگز چنين نگفته ام .
پس از اين بحثى لطيف درباره استدراج در چگونگى بيان طرح شده كه خارج از موضوع بحث تاريخ است .
(32): اين خطبه با عبارت ايها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود اى مردم ! ما درروزگارى سركش واقع شده ايم شروع مى شود.
در اين خطبه هر چند هيچگونه بحث تاريخى ايراد نشده است ، ولى تذكر اين نكته لازم است كه برخى بدون دقت آن را به معاويه نسبت داده اند، سيد رضى (رض ) در اين باره چنين گفته است :
گاه گاهى كسانى كه علم نداشته اند اين خطبه را به معاويه نسبت داده اند و حال آنكه اين خطبه از كلام اميرالمومنين على عليه السلام است و در آن شك و ترديدى نيست و زربا خاك ، و آب گواراى شيرين با آب شور كجا قابل مقايسه است !راهنماى خردمند در ادب و ناقد بصير عمرو بن بحر جاحظ اين خطبه را در كتاب البيان و التبيين به نقد آورده است (453) و نام كسى را كه آنرا به معاويه نسبت داده ذكر كرده است ، و سپس خود به شرح آن پرداخته و گفته است : اين خطبه به كلام على (ع ) شبيه تر و به روش او در چگونگى تقسيم مردم و اخبار از حالات آنان و مغلوب شدن و خوارى و بيم و تقيه مناسب تر است . جاحظ سپس افزوده است كه ما در كدام وقت و چه حالتى از حالات معاويه ديده ايم كه در سخنان خود مسلك پارسايان و روش پرستندگان را داشته باشد كه در اين مورد!
وانگهى ، كسى كه اين خطبه را به معاويه نسبت داده است شيب بن صفوان است كه راوى بسيار ضعيفى است و ابو حاتم رازى مى گويد: هيچ گفته او حجت نيست و ذهبى هم در ميزان الاعتدال (ج 2 ص 276) او را ضعيف شمرده است .
و جاى تعجب است كه چگونه احمد زكى صفوت در ص 175 ج 2 جمهرة - خطب العرب اين خطبه را از معاويه مى داند. (454)
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه دو مبحث اخلاقى بسيار پسنديده در نكوهش ريا و شهرت و پسنديدگى خمول و عزلت آورده كه بسيار خوب از عهده برآمده است .
(33): خطبه يى كه على عليه السلام هنگام حركت خود براى جنگ با مردم بصره ايرادفرموده است
در اين خطبه كه با عبارت قال عبدالله بن عباس : دخلت على اميرالمومنين عليه السلام بذى قار و هو يخصف نعله ابن عباس مى گويد: در ذوقار به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدم و كفش خود را مرمت مى فرمود، شروع مى شود پس از توضيحات لغوى و بلاغى چنين آمده است :
از اخبار ذوقار 
ابو مخنف از كلبى ، از ابو صالح ، از زيد بن على ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون با على عليه السلام در ذوقار فرود آمديم ، گفتم : اى اميرالمومنين ، به گمان من گروه بسيار اندكى از مردم كوفه به حضورت خواهند آمد. فرمود: به خدا سوگند شش هزار و پانصد و شصت مرد از ايشان بدون هيچ بيش و كمى پيش من خواهند آمد. (455)ابن عباس مى گويد: به خدا سوگند از اين سخن به شك و ترديد سختى افتادم و با خود گفتم : به خدا سوگند هنگامى كه بيايند آنان را خواهم شمرد.
ابو مخنف مى گويد: ابن اسحاق از قول عمويش ، عبدالرحمان بن يسار، نقل مى كند كه مى گفته است : شش هزار و پانصد و شصت مرد كوفى از راه زمين و آب رودخانه فرات به يارى على (ع ) آمدند. گويد: على (ع ) پانزده روز در ذوقار درنگ فرمود تا شيهه اسبان و آواى استران را در اطراف خود شنيد. گويد: و چون يك منزل با آنان پيمود، ابن عباس اظهار داشت : به خدا سوگند اينها را مى شمرم ؛ اگر چنان بودند كه على فرموده است چه بهتر و گرنه شمار ايشان را از ديگران تكميل مى كنم ، زيرا مردم سخن على (ع ) را در اين باره شنيده اند. ابن عباس مى گويد: آنان را سان ديدم و شمردم ؛ به خدا سوگند همان شمار بودند، نه يكى بيشتر و نه يكى كمتر؛ و گفتم : الله اكبر!خدا و رسولش راست فرمودند!و سپس حركت كرديم .
ابو مخنف مى گويد: و چون به حذيفة بن اليمان خبر رسيد كه على (ع ) به ذوقار رسيده و از مردم خواسته است به يارى او بشتابند، ياران خويش را فرا خواند و آنان را موعظه كرد و خدا را فرا يادشان آورد و آنان را به زهد در دنيا و رغبت به آخرت تشويق كرد و گفت : به اميرالمومنين و وصى سيد المرسلين ملحق شويد كه لازمه حق اين است كه او را يارى دهيد؛ و اينك پسرش حسن و عمار ياسر به كوفه آمده اند و از مردم مى خواهند حركت كنند، شما هم حركت كنيد. گويد: ياران حذيفه به اميرالمومنين پيوستند و حذيفه پس از آن پانزده شب زنده بود و در گذشت ؛ خدايش رحمت كناد. (456)
ابو مخنف مى گويد: هاشم بن عتبة مرقال در ابيات زير حركت كردن و پيوستن خودشان را به على عليه السلام چنين گنجانيده است :
ما به سوى بهترين خلق خدا كه از همگان بهتر است حركت كرديم ، با علم به اينكه همگى به پيشگاه خداوند باز خواهيم گشت ؛ آرى او را تجليل و توقير مى كنيم و اين به سبب فضل اوست و آنچه توقع و اميد داريم در راه خداوند است ...
ابو مخنف مى گويد: و چون مردم كوفه پيش على (ع ) آمدند بر او سلام دادند و گفتند: اى اميرالمومنين ، سپاس خداوندى را سزد كه ما را به همكارى با تو اختصاص داد و ما را با يارى دادن تو گرامى داشت ما با كمال ميل و بدون اكراه دعوت ترا پذيرا شديم ؛ اينك فرمان خود را به ما ابلاغ فرماى .
گويد: در اين هنگام على (ع ) برخاست و خداى را سپاس و ستايش كرد و بر رسول خدا (ص ) درود فرستاد و سپس چنين فرمود: خوش آمد بر اهل كوفه باد، خاندانهاى اصيل و سرشناس و مردم با فضيلت و شجاع عرب كه از همه اعراب نسبت به رسول خدا و اهل بيت او دوستى بيشترى دارند؛ و به همين سبب است كه چون طلحه و زبير بدون هيچ ستم و بدعتى از سوى من بيعت و عهد مرا شكستند، از شما يارى خواستم و فرستادگان خويش را پيش شما گسيل داشتم . سوگند به جان خودم اى مردم كوفه اگر شما مرا يارى ندهيد همانا اميدوارم كه خداوند شر غوغاى مردم و سفلگان بصره را از من كفايت فرمايد؛ با توجه به اينكه عموم مردم بصره و سرشناسان و اهل فضل و دين از فتنه كناره گرفته اند و از آن رويگر دانند.
در اين هنگام سالارهاى قبيله برخاستند و سخن گفتند و يارى خويش را اعلام كردند و اميرالمومنين (ع ) فرمانشان داد كه به سوى بصره كوچ كنند.
(34): خطبه يى كه امير المومنين عليه السلام پس از جنگ نهروان ايراد فرموده و از مردم خواسته است براى جنگ با شاميان آماده شوند.
در اين خطبه كه با عبارت اف لكم لقد سئمت عتابكم اف بر شما، همانا از سرزنش كردن شما هم رنجيده و دلتنگ شدم شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و آوردن ابياتى ، كه سروده خود ابن ابى الحديد است ، اين مطالب تاريخى طرح شده است :
امير المومنين عليه السلام اين خطبه را پس از فراغ از جنگ خوارج ايراد فرموده است . على (ع ) در نهروان برخاست و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين گفت : همانا خداوند شما را نيكو نصرت داد و هم اكنون و برفور به سوى دشمنان خود از مردم شام كنيد. (457) آنان برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، تيرهاى ما تمام و شمشيرهاى ما كند و پيكانهاى نيزه هاى ما خميده و بيشتر آن كند و كژ شده است ، ما را به شهر خودمان برگردان تا با بهترين ساز و برگ آماده شويم ؛ و اى اميرالمومنين ، شايد هم به شمار كسانى كه از ما كشته شده اند بر ما افزوده شود و اين موجب نيروى بيشترى براى ما در مقابله با دشمن است .
على (ع ) در پاسخ ايشان اين آيه را تلاوت فرمود: اى قوم به سرزمين مقدسى كه خداوند براى شما رقم زده است در آييد و پشت به حكم خدا مكنيد كه زيانكار شويد. (458) نپذيرفتند و گفتند: سرماى سختى است . فرمود: آنان هم همچون شما با اين سرما مواجه خواهند بود. همچنان پاسخى ندادند و نپذيرفتند. فرمود: اف بر شما كه اين سنت و عادتى است كه بر شما چيره است ؛ و سپس اين آيه را تلاوت كرد: قوم گفتند، اى موسى در آن سرزمين قومى ستمگر ساكنند و ما هرگز وارد آن نمى شويم مگر اينكه آنان بيرون روند و اگر از آن سرزمين بيرون رفتند ما وارد شدگان خواهيم بود. (459)
در اين هنگام گروهى از ايشان برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، بسيارى از مردم زخمى هستند - خوارج بسيارى از سپاهيان على (ع ) را زخمى كرده بودند - اينك به كوفه باز گرد و چند روزى مقيم باش و سپس حركت كن ، خداوند براى تو خير مقدر فرمايد. و على (ع ) بدون اينكه راضى و موافق باشد به كوفه برگشت .