جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۱

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۴ -


(29)(393): اين خطبه با عبارت ايها الناس المجتمعة ابدانهم الختلفة اهواء هم (اى مردمى كه هر چند بدنها يشان جمع و با يكديگر است انديشه ها يشان گوناگون است) شروع مى شود.
اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگام غارت آوردن ضحاك بن قيس ايراد فرموده است و ما اينك آن را بيان مى كنيم .
غارت آوردن ضحاك بن قيس و برخى از اخبار او 
ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال ثقفى در كتاب الغارات چنين آورده است : غارت آوردن و هجوم ضحاك بن قيس پس از داستان حكمين و پيش ‍ از جنگ خوارج نهروان اتفاق افتاده است . چون پس از موضوع حكميت به معاويه خبر رسيد كه على (ع ) آماده شده و به سوى او روى مى آورد؛ اين خبر او را به بيم انداخت و در حالى كه لشكر گاهى فراهم آورد از دمشق بيرون آمد و به همه نواحى شام كسانى را گسيل داشت و بر همگان جار زد كه بدون ترديد على براى جنگ به سوى شما حركت كرده است ؛ و براى مردم اعلاميه مشتركى نوشت كه آنرا بر مردم بخوانند و در آن چنين آمده بود:
اما بعد، ما ميان خود و على عهدنامه يى نوشتيم و در آن شروطى مقرر داشتيم و دو مرد را حكم قرار داديم كه آن دو نسبت به ما و نسبت به او بر طبق حكم قرآن حكم كنند و از آن تجاوز نكنند و عهد و پيمان خدا را قرار داديم بر هر كس كه آنرا بگسلد و حكمى را كه صادر شده است امضاء و اجرا نكند. حكمى كه من تعيين كردم مرا به حكومت گماشت و حكمى كه على تعيين كرد او را از حكومت عزل كرد و اينك او با ستم براى جنگ به سوى شما مى آيد و هر كس عهد بشكند به زيان خود شكسته است (394) . اينك به بهترين صورت براى جنگ آماده شويد و ابزار جنگ را فراهم آوريد و سبكبار روى به نبرد آوريد؛ خداوند ما و شما را براى انجام كارهاى شايسته آماده فرمايد!
مردم از همه نواحى پيش معاويه آمدند و جمع شدند و خواستند به صفين حركت كنند، معاويه با آنان مشورت كرد و گفت : على از كوفه بيرون آمده است و آخرين خبر اين است كه از نخيلة هم حركت كرده و رفته است .
حبيب بن مسلمه گفت : نظر من بر اين است كه برويم و در صفين كه پايگاه قبلى ماست فرود آييم كه منزلى فرخنده است ، خداوند ما را در آن بهره مند فرمود و داد ما را از دشمن گرفت . عمرو بن عاص گفت : نظر من اين است كه خود با لشكرها حركت كنى و آنها را در سرزمين جزيره كه در قلمرو حكومت ايشان است در آورى ، و اين كار لشكر تو را نيرومندتر مى سازد و دشمنان ترا خوارتر مى كند. معاويه گفت : به خدا سوگند مى دانم كه راءى درست همين است كه نمى مى گويى ، ولى مردم اين پيشنهاد را نمى پذيرند. عمرو گفت : آنجا همه دشت و هموار است . معاويه گفت : آرى ، ولى كوشش ‍ و خواسته مردم اين است كه به همان سرزمينى كه بوده اند يعنى صفين برسند.
آنان دو سه روزى براى تبادل نظر و چاهره انديشى درنگ كردند و در همان حال ، جاسوسان براى ايشان خبر آوردند كه ياران على (ع ) با او اختلاف پيدا كرده اند؛ و گروهى از آنان كه موضوع حكميت را زشت و بر خلاف شرع مى دانسته اند از او كناره گرفته اند، و على از جنگ با شما فعلا منصرف شده و به آنان پرداخته است . مردم از شادى انصراف على از جنگ با آنان و اختلافى كه خداوند ميان آنان پديد آورده است تكبير گفتند. اما معاويه همچنان همانجا در پايگاه خويش آماده بود و منتظر ماند ببيند آيا على و يارانش با مردم به سوى او حمله مى آورند يا نه ؛ و همچنان از جاى خويش ‍ حركت نكرده بود كه خبر رسيد على آن گروه خوارج را كشته است و اينك مى خواهند با مردم به جنگ با او روى آورد، ولى مردم كوفه از او مهلت مى خواهند و پيشنهاد او را نمى پذيرند، و معاويه و مردمى كه با او بودند از اين خبر شاد شدند.
ابن ابى سيف (395) از يزيد بن يزيد بن جابر، از عبدالرحمان بن مسعده فزارى (396) نقل مى كند كه مى گفته است : در همان حال كه ما با معاويه در لشكرگاه بوديم و مى ترسيديم كه على از جنگ با خوارج آسوده شود و به ما روى آورد و با يكديگر مى گفتيم اگر چنين كند بهترين جايى كه بايد با او روياروى شويم همان جايى است كه سال پيش با او روياروى شديم ، نامه يى از عمارة بن عقبة بن ابى معيط كه مقيم كوفه بود رسيد و در آن چنين نوشته بود: اما بعد، قاريان و پارسيان اصحاب على بر او خروج كردند و او به مقابله با آنان پرداخت و ايشان را كشت و اينك عقيده سپاهيان و مردم شهر كوفه نسبت به او تباهى گرفته و ميان ايشان دشمنى آشكار شده است و به شدت از يكديگر پراكنده شده اند، و دوست داشتم اين خبر را به اطلاع تو برسانم تا خداوند را سپاس گويى . والسلام .
عبدالرحمان بن مسعده مى گويد: معاويه آن نامه را در حضور برادر خود عتبه و برادر عماره يعنى وليد بن عقبة و ابو اعور سلمى خواند و سپس به چهره عتبه و وليد نگريست و به وليد گفت : برادرت راضى شده است كه جاسوس ما باشد. وليد خنديد و گفت : در اين كار هم سودى است .
ابو جعفر طبرى روايت كرده است (397) كه عمارة بن وليد پس از كشته شدن عثمان مقيم كوفه بود و على عليه السلام با او كارى نداشت و او را به بيم و ترس نينداخت و عماره پوشيده اخبار را به معاويه مى نوشت . وليد برادر عماره شعرى خطاب به عماره و در تحريض او سرود كه مطلع آن چنين است :
اگر گمان من در مورد عماره راست باشد چنين است كه آسوده مى خوابد و هرگز در طلب خون و انتقام نخواهد بود...
و فضل پسر عباس بن عبدالمطلب اشعارى در پاسخ او سروده است كه مطلع آن چنين است :
آيا تو مى خواهى در طلب خونى باشى كه از او نيستى و براى او هم چنين حقى نيست و ابن ذكوان صفورى را با خونخواهى چه كار؟
مقصود از ابن ذكوان صفورى كه در شعر فضل آمده ، اين است كه وليد پسر عقبة بن ابى معيط بن ابى عمرو است كه نام اصلى ابى عمرو ذكوان بوده و او پسر امية بن عبد شمس است ؛ ولى گروهى از نسب شناسان گفته اند: ذكوان ، از بردگان اميه بوده كه او را به پسر خواندگى پذيرفته و به او كنيه ابو عمرو داده است كه در نتيجه فرزندان و اعقاب او در زمره موالى هستند و از فرزندان واقعى اميه نيستند. صفورى هم نسبت به صفوريه است كه يكى از دهكده هاى روم است .

ابراهيم بن هلال ثقفى نمى گويد: در اين هنگام معاويه ضحاك بن قيس ‍ فهرى را خواست و به او گفت : به ناحيه كوفه و بالاتر از آن تا جايى كه مى توانى بروى برو، و بر هر گروه از اعراب كه در اطاعت على (ع ) هستند گذشتى حمله بر؛ همچنين اگر به پايگاهى رسيدى كه در آن پيادگان يا سواران مسلح على بودند بر آنان هم غارت ببر و چون صبح در شهرى بودى شام در شهر ديگرش باش و اگر به تو خبر رسيد كه سوارانى را براى مقابله با تو گسيل داشته اند، براى مقابله و جنگ با آنان توقف مكن و از آن بر حذر باش . معاويه ضحاك را با شمارى كه ميان سه تا چهار هزار تن بودند روانه كرد.
ضحاك ، شروع به پيشروى و غارت اموال كرد و با هر كس از اعراب كه برخورد مى كرد آنان را مى كشت تا به منزل ثلعبيه (398) رسيد و بر حاجيان حمله برد كالاهاى ايشان را گرفت و همچنان پيش مى رفت ؛ و به عمرو بن عميس بن مسعود ذهلى كه برادرزاده عبدالله بن مسعود صحابى پيامبر(ص ) بود برخورد و او را كنار راه حاجيان در قطقطانه (399) با گروهى از يارانش كشت .
ابراهيم بن مبارك بجلى ، از قول پدرش ، از بكر بن عيسى ، از ابو روق ، از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام پيش مردم آمد و به منبر رفت و به آنان چنين گفت :
اى مردم كوفه ، به سوى جايى كه بنده صالح خدا عمرو بن عميس و لشكرهاى خودتان كه برخى از ايشان كشته شده اند بيرون رويد؛ برويد و با دشمن خود جنگ و از حريم خويش دفاع كنيد، اگر مى خواهيد كارى انجام دهيد.
آنان به سستى پاسخ دادند و على (ع ) از آنان سستى و ناتوانى ديد و فرمود: به خدا سوگند دوست مى داشتم عوض هر هشت تن از شما(400) يك تن از ايشان براى من بودند؛ واى بر شما!نخست با من بيرون آييد و بر فرض كه مى خواهيد بگريزيد و پشيمان شديد بعد بگريزيد؛ به خدا سوگند من با همين نيت و بصيرت خود از ديدار خداى خود كشته شدن كراهت ندارم و در آن براى من گشايشى بزرگ است و از اين راز گويى و دو رويى شما آسوده خواهم شد. و سپس از منبر فرود آمد و پياده حركت فرمود تا به غريين نجف رسيد و حجر بن عدى كندى را فرا خواند و براى او رايتى به فرماندهى چهار هزار تن بست .
محمد بن يعقوب كلينى (401) روايت مى كند كه اميرالمومنين عليه السلام بلافاصله پس از غارت ضحاك بن قيس فهرى بر سرزمينهاى قلمرو حكومت خود از مردم يارى خواست و آنان خوددارى كردند و على عليه السلام خطبه خواند و فرمود: دعوت كسى كه شما را فرا خواند عزت نمى يابد و پذيرفته نمى شود و دل كسى كه براى شما رنج و زحمت مى كشد آسايش نمى يابد...تا آخر خطبه .
ابراهيم ثقفى مى گويد: حجر بن عدى بيرون آمد و چون از سماوه - كه از سرزمين بنى كلب است - گذر كرد با امرو القيس بن عدى بن اوس بن جابر بن كعب بن عليم كلبى برخورد - كه او و افراد خاندانش وابستگان همسر حسين بن على (ع ) بودند(402)- و ايشان حجر بن عدى را بر راه و آبهاى ميان راه راهنمايى كردند. حجر همواره شتابان در تعقيب ضحاك بود تا آنكه در نواحى تدمر (403) به او رسيد و در برابرش ايستاد و ساعتى جنگ كردند. از ياران ضحاك نوزده مرد كشته شدند و حال آنكه از ياران حجر بن عدى فقط دو مرد كشته شدند. (404) آنگاه شب فرا رسيد و ميان آنان جدايى افكند و ضحاك شبانه گريخت و چون سپاهيان حجر بن عدى شب را به صبح آوردند اثرى از ضحاك و يارانش نديدند. ضحاك پس از آن مى گفت : من پسر قيس و پدر انيس و قاتل عمرو بن عميسم .

چون به عقيل بن ابى طالب خبر رسيد كه مردم كوفه از يارى اميرالمومنين خوددارى كرده و واپس نشسته اند، در پى اين واقعه براى آن حضرت چنين نوشت : براى بنده خدا على اميرالمومنين عليه السلام از عقيل بن ابى طالب . سلام بر تو باد، من نخست با تو خدايى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست ؛ و سپس ، همانا كه خداوند نگهدار تو از هر بدى و پناه دهنده تو از هر ناخوشايندى است . در هر حال من براى عمره گزاردن به مكه رفته بودم . ميان راه عبدالله بن سعد بن ابى سرح را همراه حدود چهل مرد جوان از فرزندان بردگان آزاد شده كسانى كه در فتح مكه اسير شدند و پيامبر بر آنان منت گزارد و آزادشان فرمود، ديدم و از چهره آنان ناسازگارى ايشان را دانستم و گفتم : اى پسران كسانى كه پيامبر را سرزنش مى كردند كجا مى رويد؟ آيا مى خواهيد به معاويه ملحق شويد؟! به خدا سوگند اين دشمنى و ستيز ديرينه است كه در شماست و چيزى غير قابل انكار نيست و مى خواهيد با آنان پرتو خدا را خاموش و كار او را دگرگون سازيد. آنان ناسزاهايى به من دادند و من هم پاسخشان دادم و چون به مكه رسيدم شنيدم مردم مكه مى گويند كه ضحاك بن قيس بر حيرة غارت برده و هر چه از اموال خواسته با خود برده است و به سلامت باز گشته است ؛ اف بر اين زندگى در اين روزگار كه ضحاك بتواند بر تو گستاخى كند. ضحاك چيست ! كمايى (405) خود رو در دشتى هموار كه زير دست و پاى شتران لگدكوب مى شود!و چون اين خبر به من رسيد چنين پنداشتم كه گويا ياران و شيعيان تو از يارى تو خوددارى كرده اند. اكنون اى پسر مادرم تصميم خود را براى من بنويس ، اگر آهنگ مرگ و كشته شدن دارى ، برادرزادگان و فرزندان پدرت را پيش تو آورم و تا هنگامى كه تو زنده هستى ما هم با تو زنده باشيم و چون بميرى ما هم با تو بميريم . به خدا سوگند، دوست ندارم كه پس از تو به اندازه فاصله ميان دوبار دوشيدن شير ماده شترى زنده بمانم ؛ سوگند به خداى عزوجل كه زندگى پس از تو، زندگى گوارا و خوش و سازگارى نيست و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.
على عليه السلام در پاسخ او چنين نوشت :
از بنده خدا على اميرالمومنين ، به عقيل بن ابى طالب . سلام خدا بر تو باد، همانا نخست با تو خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست ؛ و سپس ، خداوند ما و ترا در كنف حمايت خود بدارد، همچون كسى كه در نهان از خداوند مى ترسد، كه خدا ستوده بزرگوار است . نامه ات كه همراه عبدالرحمان بن عبيد ازدى فرستاده بودى رسيد. نوشته بودى عبدالله بن سعد بن ابى سرح را كه از قديد (406) مى آمده است و همراه حدود چهل سوار از فرزندان آزاد شدگان آهنگ ناحيه غرب شام را داشته اند ديده اى ؛ همانا ابن ابى سرح از دير باز به خدا و رسول خدا و كتابش نيرنگ باخته و از راه خدا باز گشته و به كژى گراييده است ؛ پسر ابى سرح و همه قريش را رها كن و آزادشان بگذار كه در گمراهى تاخت و تاز كنند و در ستيزه و جدايى از حق جولان دهند؛ همانا كه امروز تمام عرب براى نبرد با برادرت جمع شده اند همچنان كه درگذشته براى نبرد با پيامبر (ص ) جمع شده بودند و حق او را نشناختند و فضل او را منكر شدند و به دشمنى مبادرت ورزيدند و براى او جنگ پيش آوردند و بر ضد او تمام كوشش خود را مبذول داشتند؛ و سرانجام لشكرهاى احزاب را به سوى او كشيدند. پروردگارا قريش را از سوى من سزا بده به انواع سزاها، كه آنان پيوند خويشاوندى مرا گسستند و همگان بر ضد من همكارى و از يكديگر پشتيبانى كردند و مرا از حق خودم باز داشتند و حكومت برادر و پسر مادرم را از من سلب كردند و آنرا به كسى سپردند كه در نزديكى به پيامبر (ص ) و سابقه در اسلام چون من نيست ، مگر آنكه كسى مدعى چيزى شود كه من آن را نشناسم و ندانم و خيال نمى كنم چيزى را كه من در اين مورد نمى دانم خدا هم بداند زيرا واقعيت ندارد. و سپاس خداى را در همه احوال .
اما آنچه در مورد غارت بردن ضحاك بر مردم حيره نوشته بودى ، او كوچك تر و زبون تر از آن است كه بتواند به حيره نزديك شود. او با گروهى اسب سوار پيش آمده بود و آهنگ راه سماوه كرده بود و از واقصه و شراف (407) و قطقطانه و آن نواحى گذشته بود. و من لشكرى گران از مسلمانان به سوى او گسيل داشتم كه چون اين خبر به او رسيد با عجله گريخت و آنان او را تعقيب كردند و در ميانه راه با آنكه بسيار دو شده بود به او رسيدند، ولى هنگام غروب آفتاب بوده و آنان اندكى با او جنگ كرده بودند كه گويى جنگى صورت نگرفته بود و ضحاك در برابر تيغ تيز پايدارى نكرده و گريخته است . در عين حال چند ده تن از يارانش كشته شدند و در حالى كه از اندوه گلو گير شده بود به سختى و با رنج گريخته است . و اما اينكه خواسته اى من راءى و نظر خود را درباره آنچه كه بدان گرفتار هستيم براى تو بنويسم ، نظر من جهاد با كسانى است كه حرام خدا را حلال پنداشته اند تا هنگامى كه خداى خويش را ديدار كنم . انبوهى مردمى كه همراه من باشند بر عزت من نخواهد افزود و پراكنده شدن ايشان نيز از من مايه افزونى وحشت من نخواهد بود؛ و همانا كه من بر حقم و خداوند همراه كسى است كه بر حق باشد. به خدا سوگند من مرگ بر حق را ناخوش ‍ نمى دارم و براى كسى كه بر حق باشد تمام خير پس از مرگ است .
اما اينكه پيشنهاد كرده اى كه با پسران خود و پسران پدرت پيش من آيى ، مرا به اين كار نيازى نيست ؛ تو بر جاى خود باش پسنديده و راه يافته ، كه به خداسوگند دوست ندارم اگر من هلاك شوم شما هم با من هلاك شويد، و پسر مادرت را هرگز چنين مپندار كه اگر مردم هم او را رها كنند زارى كننده و پذيراى ستم باشد، و او همانگونه است كه آن شاعر بنى سليم گفته است :

فان تسالينى كيف انت فاننى
صبور على ريب الزمان صليب
يعز على ان ترى بى كابة
فيشمت عاد اويساء حبيب (408)
اگر از من مى پرسى كه چگونه اى ، همانا من بر پيشامد روزگار شكيبا و سخت پايدارم ؛ بر من بسيار گران است كه اندوهى ديده شود و دشمن سرزنش كند و دوست غمگين شود. (409)

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن مخنف مى گفته است كه پس از مدتى شنيدم ضحاك بن قيس بر منبر كوفه خطبه مى خواند؛ و چون به او خبر رسيده بود كه گروهى از مردم كوفه عثمان را دشنام مى دهند و از او بيزارى مى جويند چنين گفت : به من خبر رسيده است كه گروهى از مردان گمراه شما پيشوايان هدايت را دشنام مى دهند و بر گذشتگان و پيشينيان صالح ما عيب و خرده مى گيرند؛ همانا، سوگند به كسى كه او را همتا و شريكى نيست ، آگاه باشيد كه اگر از اين كار كه به من خبر رسيده است باز نايستيد من شمشيرى چون شمشير زياد بن ابيه بر شما خواهم نهاد و در آن صورت مرا سست اراده و كند شمشير نخواهيد يافت . من همان سردار شمايم كه بر سرزمين شما غارت آوردم و نخستين كس در اسلام بودم كه در سرزمين شما به جنگ آمدم ؛ و من كسى هستم كه هم از آب ثلعبيه نوشيدم و هم از آب ساحل فرات و هر كه را بخواهم عقوبت مى كنم و هر كه را بخواهم عفو مى كنم . من زنان پرده - نشين را به هراس انداختم كه در پس ‍ پرده هاى خود مى ترسيدند و هر زنى كه كودكش مى گريست تنها با بردن نام من او را مى ترساند و آرام مى كرد. اينك اى مردم عراق از خدا بترسيد و بدانيد كه من پسر قيس و پدر انيس و قاتل عمرو بن عميسم .
در اين هنگام عبدالرحمان بن عبيد برخاست و گفت : امير راست مى گويد و درست سخن گفت . به خدا سوگند آنچه گفتى خوب مى دانيم ! البته ترا در ناحيه غربى تدمر ديده بوديم و ترا مردى دلير، كار آزموده و پايدار يافتيم . عبدالرحمان نشست ، و گفت : اين مرد مى خواهد به آنچه هنگام آمدن به سرزمين ما انجام داده است بر ما فخر كند؛ به خدا سوگند من ناگوارترين جايگاهش را به يادش آوردم . گويد: ضحاك اندكى سكوت كرد، گويا احساس رسوايى و آزرم نمود، سپس با سنگينى گفت : آرى در آن جنگ چنان بود! و از منبر فرود آمد.
محمد بن مخنف مى گويد: من به عبدالرحمان عبيد گفتم - يا كسى به او گفت - كه گستاخى كردى و آن روز را به يادش آوردى و به او خبر دادى خودت هم در زمره آنان بوده اى كه با او روياروى شده اند. او اين آيه را خواند: بگو به ما نمى رسد جز آنچه خداوند براى ما نوشته است . (410) گويد: و چون ضحاك به كوفه آمد از عبدالرحمان بن مخنف پرسيد كه من در جنگ غرب تدمر مردى از شما را ديدم كه تا آن روز نظير او را ميان مردم نديده بودم . نخست بر ما حمله آورد و پايدارى و دليرى كرد و دسته يى را كه من در آن بودم ضربه زد و چون خواست برگردد من بر او حمله كردم و نيزه يى به او زدم ، او افتاد و هماندم برخاست و آن ضربه نيزه به او صدمه يى نزد؛ چيزى نگذشت كه باز به همان دسته يى كه من در آن بودم حمله آورد و مردى را بر زمين افكند و چون خواست برگردد من بر او حمله كردم و شمشيرى بر سرش زدم و چنين پنداشتم كه شمشير من در استخوان سرش نشست ، او هم ضربه شمشيرى بر من زد كه كارى از پيش نبرد و برگشت و گمان كردم كه ديگر بر نخواهد گشت . به خدا سوگند شگفت كردم كه ديدم سر خود را با عمامه يى بسته و باز به سوى ما پيش مى آيد. گفتم : مادرت بر سوگت بگريد، آن دو ضربه ترا از حمله بر ما باز نداشت ؟ گفت : هرگز آن دو مرا از حمله باز نمى دارد و من اين را در راه خدا به حساب مى آورم و تحمل مى كنم ، و بلافاصله بر من حمله آورد كه نيزه ام بزند، من نيزه اى به او زدم ، يارانش بر ما هجوم آوردند و ما را از يكديگر جدا كردند و آنگاه شب فرا رسيد و ميان ما پرده كشيد.
عبدالرحمان به ضحاك گفت : در آن جنگ اين مرد- يعنى ربيعة بن ماجد(411) - كه سوار كار شجاع قبيله است شركت داشته است و گمان نمى كنم موضوع آن مرد پوشيده باشد. ضحاك به او گفت : آيا او را مى شناسى ؟ گفت : خود من بودم . ضحاك گفت : نشان آن را بر سرت خورد به من بنما. ربيعه نشان داد، ضربتى بود كه در استخوان نشسته بود. ضحاك به ربيعه گفت : امروزه عقيده تو چيست ؟ آيا مانند همان روز است ؟ گفت : امروزه عقيده من نظر عموم مردم است . ضحاك گفت : تا هنگامى كه مخالفت خود را آشكار نساخته ايد بر شما باكى نيست و در امان خواهيد بود، ولى در شگفتم كه چگونه از چنگ زياد رسته اى و او ترا با ديگر كسانى كه كشته ، نكشته است و چگونه ترا همراه ديگران تبعيد نكرده است !ربيعه گفت : زياد مرا از كوفه تبعيد كرد، ولى خداوند ما را از كشته شدن محفوظ بداشت !
ابراهيم ثقفى مى گويد: هنگامى كه ضحاك بن قيس از حجر بن عدى مى گريخت گرفتار تشنگى سختى شد و چنين بود كه شتر آبكش آنان - كه آب بر آن بار بود - گم شد. ضحاك سخت تشنه بود و يكى دو بار هم از شدت خستگى چرت زد و از راه جدا شد و چون بيدار شد فقط تنى چند از يارانش با او مانده بودند كه آنان هم هيچكدام همراه خود آب نداشتند. او آنان را براى جستجوى آب روانه كرد و هيچ همدمى نداشت . ضحاك خودش بعدها دنباله اين داستان را چنين نقل كرده است : كوره راهى ديدم و در آن به راه افتادم ، ناگاه شنيدم كسى اين ابيات را مى خواند:
عشق مرا فرا خواند، شوق من افزوده شد و چه بسا كه تقاضاى عشق را هماندم پاسخ مى گويم ...
اندكى بعد مردى پيش من رسيد، گفتم : اى بنده خدا آبى به من بده ، گفت : نه به خدا سوگند، مگر اينكه بهاى آنرا بپردازى . گفتم : بهاى آن چيست ؟ گفت : معادل خونبهاى خودت . گفتم : آيا تو براى خود اين وظيفه را احساس ‍ نمى كنى كه پذيراى ميهمان باشى و به او خوراك و آب دهى ؟ گفت : ما گاهى اين كار را مى كنيم ، گاهى هم بخل مى ورزيم . گفتم : به خدا سوگند چنين مى بينمت كه هرگز كار خيرى انجام نداده اى ، آبى به من بده !گفت : به رايگان نمى توانم ، گفتم : من نسبت به تو احسان خواهم كرد، وانگهى جامه بر تو مى پوشانم . گفت : نه به خدا سوگند، بهاى هر جرعه آب را از صد دينار كمتر نمى گيرم ، گفتم : اى واى بر تو! آب به من بنوشان ! گفت : واى بر خودت !بهاى آنرا به من پرداخت كن . گفتم : به خدا سوگند چيزى همراه من نيست ، به من آب بده و سپس با من بيا تا بهاى آنرا به تو بپردازم ، گفت : به خدا سوگند هرگز، گفتم : تو به من آب بنوشان و من اسب خود را به تو گروگان مى دهم تا بهاى كامل آنرا به تو پرداخت كنم ، گفت : قبول است ، و پيش افتاد و من از پى او حركت كردم تا مشرف بر چند چادر و گروهى از مردم شديم كه كنار آبى بودند. به من گفت : همين جا بايست تا من پيش تو آيم ، گفتم : من هم با تو مى آيم . او از اينكه من آب و مردم را ديدم ناراحت شد و شتابان دويد و وارد خانه يى شد و ظرف آبى آورد و گفت : بيا شام ، گفتم : مرا نيازى به آن نيست و نزديك آن قوم رفتم و گفتم : به من آب بدهيد. پير مردى به دخترش گفت : او را سيراب كن و دختر برخاست و براى من آب و شير آورد، آن مرد گفت : من ترا از تشنگى نجات دادم و تو حق مرا مى برى ؟ به خدا سوگند از تو جدا نمى شوم تا آنرا از تو بگيرم ، گفتم : بنشين تا حق ترا بپردازم ، او نشست من هم پياده شدم و نشستم و آن آب و شير را از دست آن دختر جوان گرفتم و آشاميدم . مردم آن آب كنار من جمع شدند و به آنان گفتم : اين شخص فرو مايه ترين مردم است و با من چنين و چنان رفتار كرد، و اين پيرمرد از او برتر و سرورتر است ، از او آب خواستم بدون اينكه با من سخنى بگويد به دخترش فرمان داد به من آب دهد، و اين مرد مرا ملزم به پرداخت صد دينار مى داند. مردم قبيله او را دشنام دادند و سرزنش كردند. چيزى نگذشت كه گروهى از همراهان من رسيدند و بر من به اميرى سلام دادند؛ آن مرد ترسيد و شروع به بى تابى كرد و خواست برخيزد و برود، گفتمش : از جاى خويش برمخيز تا صد دينار را بدهم ؛ او نشست و نمى دانست با او چه كار خواهم كرد، و چون شمار لشكريان من كه رسيدند بسيار شد فرستادم بارهاى مرا بياورند و چون آورند نخست دستور دادم كه آن مرد را صد تازيانه زدند و آن پيرمرد و دخترش را خواستم و فرمان دادم صد دينار و جامه به آنان بدهند و بر همه ساكنان كنار آن آب جامه پوشاندم و آن مرد را محروم ساختم . آنان گفتم : اى امير او سزاوار همين رفتار است و تو هم شايسته همين كار خيرى هستى كه انجام دادى .
ضحاك مى گويد: چون پيش معاويه برگشتم و اين داستان را برايش گفتم شگفت كرد و گفت : تو در اين سفر چيزهاى عجيب ديده اى .
نسبت شناسان متذكر شده اند كه قيس ، پدر ضحاك ، در دوره جاهلى از فروش نطفه دامهاى نر زندگى مى كرده است .
آورده اند كه عقيل بن ابى طالب ، كه خدايش رحمت كناد، به حضور اميرالمومنين على (ع ) آمد و او را در حالى كه در صحن مسجد كوفه نشسته بود يافت و گفت : اى اميرالمومنين ، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد - و چشم عقيل نابينا شده بود. على (ع ) به او پاسخ داد و فرمود: اى ابو يزيد بر تو سلام باد و سپس به پسر خود حسن (ع ) توجه كرد و فرمود: برخيز و عموى خود را پياده كن و بنشان و او چنان كرد. على (ع ) باز روى به حسن (ع ) كرده و فرمود: برو براى عموى خود پيراهنى و ردايى و ازارى و كفشى نو بخر. او رفت و فراهم فرمود. فرداى آن روز عقيل با آن جامه هاى نو به حضور على (ع ) آمد و همچنان به عنوان امارت بر على (ع ) سلام داد و گفت : سلام بر تو باد اى اميرالمومنين و على (ع ) پاسخ داد كه سلام بر تو اى ابو يزيد. سپس عقيل گفت : نمى بينم كه از دنيا به بهره يى رسيده باشى و نفس من از خلافت تو بدانگونه كه تو خود نفس خويش را راضى كرده اى راضى و خشنود نيست . على (ع ) فرمود: اى ابو يزيد، هنگامى كه سهم و حقوق من را بپردازند آنرا به تو خواهم پرداخت .
عقيل پس از آنكه از حضور اميرالمومنين (ع ) رفت نزد معاويه آمد. براى آمدن او به حضور معاويه دستور داده شد صندليهايى بچينند و معاويه همنشينان خود را بر آنها نشاند و چون عقيل وارد شد، دستور داد صد هزار درهم به او بدهند كه پذيرفت . روز ديگرى هم غير از آن روز پس از رحلت اميرالمومنين على (ع ) و بيعت تسليم خلافت امام حسن (ع ) به معاويه ، عقيل پيش معاويه آمد و همنشينان معاويه بر گرد او بودند. معاويه گفت : اى ابو يزيد از چگونگى لشكر گاه برادرت كه هر دو را ديده اى به من خبر بده . عقيل گفت : هم اكنون به تو مى گويم . به خدا سوگند تا آنگاه كه بر لشكر گاه برادرم گذشتم ديدم شبى چون شب رسول خدا (ص ) روزى چون روز آن حضرت دارند، با اين تفاوت كه فقط رسول خدا (ص ) ميان آنان نيست ؛ من كسى جز نماز گزار نديدم و آوايى جز بانگ تلاوت قرآن نشنيدم . و چون به لشكر گاه تو گذشتم گروهى از منافقان و از آنان كه مى خواستند شتر پيامبر را در شب عقبه رم دهند از من استقبال كردند. عقيل پس از اين سخن از معاويه پرسيد: اين شخص كه در سمت راست تو نشسته است كيست ؟ معاويه گفت : اين عمرو عاص است . عقيل گفت : اين همان كسى است كه چون متولد شد شش تن مدعى پدرى او شدند و سرانجام قصاب و شتر كش قريش بر ديگران چيره شد. اين ديگرى كيست ؟ معاويه گفت : ضحاك بن قيس فهرى است . عقيل گفت : آرى به خدا سوگند پدرش خوب بهاى نطفه بزهاى نر را مى گرفت . اين ديگرى كيست ؟ معاويه گفت : ابو موسى اشعرى است . گفت : اين پسر آن دزد نابكار است . چون معاويه ديد كه عقيل همنشينان او را خشمگين ساخت دانست كه درباره خود معاويه هم سخنى خواهد گفت و چيز ناخوشايندى اظهار خواهد داشت ؛ او هم خوش داشت كه خودش از عقيل بپرسد تا آن موضوع را بگويد و خشم همنشينانش فرو نشيند. بدين منظور گفت : اى ابو يزيد درباره من چه مى گويى ؟ گفت : مرا از اين كار رها كن . گفت : بايد بگويى . عقيل گفت : آيا حمامة را مى شناسى ؟ معاويه گفت : اى ابو يزيد حمامه كيست ؟ گفت : به تو خبر دادم ، و برخاست و رفت . معاويه ، نسبت شناس را فرا خواند و از او پرسيد: حمامة كيست ؟ گفت : آيا در امانم ؟ گفت : آرى . نسب شناس گفت : حمامة مادر بزرگ پدرى تو يعنى مادر ابو سفيان است كه از روسپيهاى پرچمدار دوره جاهلى بود. معاويه به همنشينان خود گفت : همانا من هم با شما برابر بلكه افزون از شما شدم ، خشم مگيريد.
(30): اين خطبه با عبارت لوامرت به لكنت قاتلا (اگر فرمان به قتل او داده بودم قاتل مى بودم ) شروع مى شود. (412)
پريشان شدن كار بر عثمان و اخبار كشته شدن او 
لازم است در آغاز اين بحث نخست چگونگى پريشان شدن كار بر عثمان را كه منجر به كشته شدنش شد بيان كنيم . و صحيح ترين مطالب در اين مورد همان چيزهايى است كه ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ طبرى آورده است و خلاصه آن چنين است : (413)
عثمان بدعتها و كارهاى مشهورى انجام داد كه مردم در آن مورد بر او خرده گرفتند، از قبيل حكومت و فرماندهى دادن به بنى اميه و به ويژه به تبهكاران و فرو مايگان و سست دينان ايشان و اختصاص اموال و غنايم به آنان ؛ و آنچه در مورد عمار و ابوذر و عبدالله بن مسعود انجام داد و كارهاى ديگرى كه در روزهاى آخر خلافتش روى داد. و از جمله باده نوشى و ميگسارى وليد بن عقبه ، كارگزار عثمان بر كوفه ، و گواهى دادن گواهان در اين باره موجب آمد كه او را از حكومت كوفه بر كنار كند و سعيد بن عاص را به جاى او بگمارد. سعيد چون به كوفه آمد و گروهى از مردم كوفه را برگزيد كه پيش ‍ او افسانه سرايى مى كردند، روزى سعيد گفت : عراق بوستان اختصاصى قريش و بنى اميه است ، مالك اشتر نخعى گفت : تو چنين مى پندارى كه ناحيه عراق كه خداوند آنرا با شمشيرهاى ما گشوده و بر مسلمانان ارزانى فرموده است ، بوستان اختصاصى براى تو و قوم تو است !سالار نگهبانان سعيد به اشتر گفت : تو سخن امير را رد مى كنى !و نسبت به او درشتى كرد. اشتر به افراد قبيله نخع و ديگران كه از اشراف كوفه و برگرد او بودند نگريست و گفت : مگر نمى شنويد!و آنان در حضور سعيد برجستند و سالار نگهبانانش را با زور و تندى بر زمين افكندند و پايش را گرفتند و از مجلس ‍ بيرون كشاندند. اين كار هر چند بر سعيد گران آمد، ولى افسانه سرايان خويش را دور كرد و پس از اين كار به آنان هم ديگر اجازه ورود نداد. آنان در مجالس خود نخست شروع به دشنام دادن به سعيد كردند و سپس از آن فراتر رفتند و عثمان را نيز دشنام دادند. و گروه بسيارى از مردم هم بر ايشان جمع شدند و كارشان بالا گرفت . سعيد در مورد ايشان به عثمان نامه نوشت . عثمان در پاسخ نوشت آنان را به شام تبعيد كند تا مردم كوفه را به تباهى نكشانند. و براى معاويه كه حاكم شام بود نوشت : تنى چند از مردم كوفه را كه آهنگ فتنه انگيزى داشتند پيش تو تبعيد كردم ، آنان را از اين كار نهى كن و اگر احساس كردى كه روبراه شده اند شده اند نسبت به آنان نيمى كن و ايشان را به سرزمينهاى خودشان بر گردان .
آنان كه مالك اشتر و مالك بن كعب ارحبى و اسود بن يزيد نخعى و علقمة بن قيس نخعى و صعصعة بن صوحان عبدى و كسان ديگرى بودند، چون پيش معاويه رسيدند روزى آنان را جمع كرد و گفت : شما قومى از عرب و صاحب دندان و زبانيد كنايه از نيرومندى است و به يارى اسلام به شرف رسيديد و بر امتها چيره شديد و مواريث آنان را به چنگ آورديد؛ اينك به من خبر رسيده است كه قريش را نكوهش مى كنيد و بر واليان خرده مى گيريد و حال آنكه اگر قريش نبود شما خوار و زبون بوديد. همانا پيشوايان شما براى شما چون سپر هستند، از گرد اين سپر پراكنده مشويد. پيشوايان شما اكنون بر ستم شما صبورى دارند و زحمت شما را احمل مى كنند؛ به خدا سوگند، يا از اين رفتار باز ايستيد و تمام كنيد، يا آنكه خداوند شما را گرفتار كسانى خواهد كرد كه شما را بر زمين فرو خواهند برد و صبورى شما را هم نخواهند ستود و در نتيجه در زندگى و مرگ شريك بليه يى خواهيد بود كه براى رعيت فراهم ساخته ايد.
صعصعة بن صوحان گفت : اما قريش در دوره جاهليت نه از لحاظ شمار بيشترين عرب بودند و نه از لحاظ نيرو، و همانا قبايل ديگر عرب از لحاظ شمار و نيرو بر قريش برترى داشته است . معاويه گفت : گويا تو سخنگوى اين گروهى و براى تو عقلى نمى بينم و اينك شما را شناختم و دانستم چيزى كه شما را شيفته است كمى عقل و خرد است ؛ آيا كار اسلام بر شما بزرگ است كه تو جاهليت را به من تذكر مى دهى !خداوند كسانى را كه كار شما را بزرگ كرده اند زبون فرمايد!بفهميد كه چه مى گويم و گمان نمى كنم كه بفهميد؛ قريش در دوره جاهلى و دوره اسلام عزت و شوكتى نداشته است مگر به يارى خداوند يكتا. راست است كه از لحاظ شمار و نيرو مهم ترين اعراب نبوده اند، ولى از لحاظ نسب از همگان برتر و نژاده تر بوده اند و از لحاظ جوانمردى از همه كامل تر بوده اند. در آن روزگار - كه مردم يكديگر را مى خوردند - آنان محفوظ نماندند مگر به عنايت خداوند، و خدا بود كه براى ايشان حريمى امن فراهم فرمود، در حالى كه مردم از گرد آنان ربوده مى شدند. آيا عرب و عجم و سرخ سياهى مى شناسيد كه روزگار آنان را در شهر و حرم خود گرفتار مصيبت نكرده باشد؟ جز قريش كه هر كس با آنان مكرى انديشيد خداوند خود چهره او را خوار فرمود، تا آن گاه كه خداوند اراده فرمود كسانى را با پيروى از آيين خود از زبونى اين جهانى و نافر جامى آن جهانى برهاند و گرامى دارد و براى اين كار، بهترين خلق خود را برگزيد و براى آن بنده خويش يارانى برگزيد كه برتر از همه آنان قريش بودند و اين ملك را بر ايشان پايه نهاد و اين خلافت را در آنان مقرر فرمود و كار به صلاح نمى انجامد مگر به وجود ايشان . خداوند قريش را در دوره جاهلى كه كافر بودند رعايت فرموده است ، اكنون چنين مى بينى با آنكه بردين خدايند خداوندشان رعايت نخواهد كرد؟ اف بر تو و يارانت باد! اما تو اى صعصعه ، بدان كه دهكده ات بدترين دهكده هاست ! گياه آن بد بو ترين گياهان و دره آن ژرف ترين دره هاست و همسايگانش فرومايه ترين همسايگانند و از همه جا معروف تر به شروبدى است . هيچ شريف يا فرومايه اى در آن ساكن نشده است مگر آنكه دشنامش داده اند، شما ستيزه گرترين مردم و بردگان ايرانيانيد. و تو خود بدترين قوم خويشى ، اينك كه اسلام ترا نمايان كرد و در زمره مردم در آورد آمده اى در دين خدا كژى بار بياورى و به گمراهى بگروى ؟ همانا كه اين كار هرگز به قريش زيانى نمى رساند و آنان را پست نمى كند و از انجام آنچه بر عهده ايشان است بازشان نمى دارد. همانا كه شيطان از شما غافل نمانده است و شما را به بدى شناخته است و بر مردم افكنده است ، ولى شما را بر زمين خواهد افكند و نابود خواهد ساخت و شما با شرو بدى به چيزى نمى رسيد جز اينكه كارى بدتر و زشت تر بر ايتان پيش خواهد آمد. به شما اجازه دادم هر جا كه مى خواهيد برويد، خداوند هرگز به وسيله شما به كسى سود و زيان نمى رساند كه شما نه مرد سوديد و نه زيان . و اگر خواهان رستگارى هستيد هماهنگ جماعت باشيد و نعمت شما را سر مست نكند كه سرمستى خيرى در پى خود ندارد؛ هر كجا مى خواهيد برويد و به زودى درباره شما به اميرالمومنين نامه خواهم نوشت . معاويه براى عثمان چنين نوشت :
همانا گروهى پيش من آمدند كه نه خردى دارند و نه دين ، از عدالت و دادگرى به ستوه آمده و دلتنگ شده اند، خدا را منظور ندارند و با دليل و برهان سخن نمى گويند. همانا تنها قصدشان فتنه انگيزى است و خداوند، آنان را گرفتار و رسوا خواهد كرد و از آن گروهى نيستند كه از ستيز ايشان بيمى داشته باشيم و اكثريتى ميان كسانى كه اهل غوغا و فتنه اند ندارند.
سپس معاويه آنان را از شام بيرون كرد. (414)
ابوالحسن مداينى مى گويد: در شام ميان آنان و معاويه چند مجلس صورت گرفت و مذاكرات و گفتگوهاى طولانى كردند و معاويه ضمن سخنان خود به آنان گفت : قريش اين موضوع را مى داند كه ابو سفيان گرامى ترين ايشان و پسر گرامى ترين است ، بجز حرمتى كه خداوند براى پيامبر خويش قرار داده و او را برگزيده و گرامى داشته است ؛ و به گمان من اگر مردم همه از نسل ابوسفيان بودند، همگان دور انديش و بردبار بودند.
صعصعة بن صوحان به معاويه گفت : دروغ مى گويى !مردم از نسل و زاده كسى هستند كه بسيار بهتر از ابوسفيان بوده است !كسى كه خدايش به دست خويش آفريده و در او ازروح خويش دميده است و به فرشتگان فرمان داده است بر او سجده برند و ميان ايشان نيك و بد و زيرك و احمق وجود دارد.
گويد: ديگر از گفتگوهاى ميان ايشان اين بود كه معاويه به ايشان گفت : اى قوم يا خاموش باشيد و سكوت كنيد يا پاسخ نيكو دهيد، و بينديشيد و بنگريد چه چيزى براى شما و مسلمانان سود بخش است ؛ آنرا مطالبه كنيد و از من اطاعت بريد صعصعه به او گفت : تو شايسته اين كار نيستى ! و كرامتى نيست كه در معصيت خدا از تو اطاعت شود.
معاويه گفت : نخستين سخن كه با شما آغاز كردم اين بود كه به شما ترس از خدا و اطاعت از رسول خدا را گوشزد كردم و اينكه همگى به ريسمان خداوند چنگ يا زيد و پراكنده مشويد
آنان گفتند: چنين نيست ، كه تو فرمان به پراكندگى و مخالفت با آنچه پيامبر (ص ) آورده است دادى .
معاويه گفت : بر فرض كه چنان كرده باشم ، هم اكنون تو به مى كنم و به شما در مورد بيم از خداوند و اطاعت از او فرمان مى دهم و اينك هماهنگ با جماعت باشيد و پيشوايان خود را اطاعت كنيد و حرمت داريد.
صعصعه گفت : اگر تو به كرده اى ما اينك از تو مى خواهيم از كار خود كناره بگيرى كه ميان مسلمانان كسانى هستند كه از تو براى آن شايسته ترند و كسى است كه پدرش از پدر تو در اسلام كوشاتر بوده و خودش هم در اسلام از تو پايدارتر و موثرتر بوده است .
معاويه گفت : مرا هم در اسلام كوششى بوده است ، هر چند ديگران از من كوشاتر بوده اند؛ اما در اين روزگار هيچكس به كارى كه من دارم از من تواناتر نيست و عمر بن خطاب اين كار را براى من به مصلحت دانسته است و اگر ديگرى از من تواناتر بود، عمر نسبت به من و غير من نرمى و گذشتى نداشت . وانگهى بدعت و كار ناصوابى نياورده ام كه موجب شود از كار خويش كناره گيرم و اگر اميرالمومنين اين موضوع را به صلاح تشخيص دهد براى من به دست خويش بنويسد و من هماندم از كار او كناره خواهم گرفت . آهسته رويد كه در آنچه شما مى گوييد و بر آن عقيده ايد و نظاير آن خواسته هاى شيطانى نهفته است . به جان خودم سوگند اگر كارها بر طبق راءى و خواسته شما انجام شود كارهاى مسلمانان يك روز و يك شب به استقامت نخواهد بود. اكنون به نيكى باز گرديد و سخن پسنديده بگوييد كه خداوند داراى حملات و قهر سخت است و من نسبت به شما بيم دارم كه سرانجام از شيطان پيروى و از فرمان خداوند رحمان سرپيچى كنيد و اين موضوع شما را در اين جهان و آن جهان به زبونى افكند.
آنان برجستند و سروريش معاويه را گرفتند، معاويه گفت : رها كنيد و دست نگهداريد؟ كه اينجا كوفه نيست ؛ به خدا سوگند اگر مردم شام ببينند با من كه پيشواى ايشانم چنين رفتار مى كنيد نخواهم توانست آنان را از كشتن شما باز دارم ؛ به جان خودم سوگند كه كارهاى شما همه شبيه يكديگر است . معاويه از پيش آنان برخواست و در مورد ايشان نامه يى به عثمان نوشت .
طبرى متن نامه معاويه به عثمان را آورده كه به شرح زير است :
بسم الله الرحمان الرحيم . به بنده خدا عثمان اميرالمومنين ، از معاوية بن - ابى سفيان ؛ اما بعد اى امير مومنان ، جماعتى را پيش من فرستاده اى كه به زبان شيطانها و آنچه آنان بر ايشان القاء مى كنند سخن مى گويند. آنان - به پندار خويش - با مردم از قرآن سخن مى گويند و ايشان را به شبهه مى افكنند و بديهى است كه همه مردم نمى دانند ايشان چه مى خواهند. منظور اصلى ايشان پراكنده ساختن مردم و فتنه انگيزى است . اسلام بر آنان سنگينى مى كند و از آن تنگدل شده اند. افسون شيطان بردلهايشان اثر كرده و بسيارى از مردم كوفه را كه ميان آنان بوده اند فريفته اند و من در امان نيستم كه اگر ميان مردم شام ساكن شوند با جادوى زبان و كارهاى نارواى خود ايشان را نفريبند؛ آنان را به شهر خودشان برگردان و محل سكونت آنان در همان شهر خودشان كه نفاق در آن آشكار شده است باشد. والسلام . (415)
عثمان در پاسخ معاويه نوشت كه آنان را به كوفه و پيش سعيد بن عاص ‍ بفرستد و او چنان كرد. و ايشان در نكوهش سعيد و عثمان و خرده گرفتن بر آن دو زبان گشودند؛ و عثمان براى سعيد نوشت كه آنان را به حمص تبعيد كند و پيش عبدالرحمان بن خالد بن وليد بفرستد و او آنان را به حمص ‍ تبعيد كرد.
واقدى روايت مى كند كه چون آن گروه كه عثمان آنان را از كوفه به حمص ‍ تبعيد كرده بود - و ايشان اشتر و ثابت بن قيس همدانى و كميل بن زياد نخعى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعة و جندب بن زهير غامدى و جندب بن كعب ازدى و عروة بن جعد و عمرو بن حمق خزاعى و ابن كواء بودند - به حمص رسيدند، عبدالرحمان بن خالد بن وليد امير حمص پس ‍ از آنكه آنان را منزل و مسكن داد و چند روز پذيرايى كرد فرا خواند و به آنان گفت : اى فرزندان شيطان !خوشامد و آفرين بر شما مباد كه شيطان نااميد و درمانده برگشت ، ولى شما هنوز هم بر بساط گمراهى و بدبختى گام بر مى داريد. خدا عبدالرحمان را جزا دهد، اگر شما را چنان نيازارد كه ادب شويد! اى گروهى كه من نمى دانم عربيد يا عجم ! اگر تصور مى كنيد براى من هم مى توانيد همان سخنان را بگوييد كه براى معاويه گفته ايد سخت در اشتباهيد كه من پسر خالد بن وليدم . من پسر كسى هستم كه حوادث او را كار آزموده كرد، من پسر كسى هستم كه چشم ارتداد را بيرون كشيد. اى پسر صوحان !به خدا سوگند اگر بشنوم يكى از همراهان من بينى ترا در هم كوفته است و تو سربلند كرده اى ، ترا به جايى بسيار دور افتاده پرتاب خواهم كرد.