نفس

استاد حسين انصاريان

- ۲۳ -


جـلسه 23

نفس امّاره و برخورد آن با تكليف

خداى تبارك و تعالى مى‏فرمايد :

«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى ...»1 .

چرا نَفْس انسان شديدا امر به بدى مى‏كند و بدترين بدىِ محصول نفس امّاره جدايى انسان از وجود مقدّس حضرت حق و غفلت از او در همه زمينه‏هاست كه در مباحث گذشته بيان شد.

خلاصه بحث‏هاى گذشته اين شد كه نفس كه كارگردان وجود انسان است و تمام اعضا و جوارح در اختيار خواسته‏ها، غرايض، شهوات و فعاليّت‏هاى او هستند، از بدو ولادت تا هنگام تكليفْ دائما با ظواهر دنيا و مسائل مادى سروكار و برخورد دارد و برخورد هم به قدرى قوى است كه انگار مى‏كنى نفس با تمام مظاهر زندگى مادى وحدت پيدا كرده است، اما تكليف مى‏خواهد نفس را از اين وابستگى شديد به مسائل مادى كه اكثر آنها هم براى بدن لذت‏آفرين هستند، جدا كند، او را از اين زندان، حبس، چهارچوب، محدوديّت و از اين بدبختى درآورد و وادار كند تا در يك سفر بسيار مهم كه مبدأ آن تكليف و منتهايش وجود مقدّس حق است، حركت كند. در اين جاست كه وقتى پاى مسائل الهى در كار مى‏آيد، قبول مسائل الهى و عمل كردن به آنها هم براى انسان سنگين است و هم تلخ، رنج‏آور، با مشقّت و سخت است. انسان كه به خودش مراجعه مى‏كند، مى‏بيند كه گويا نمى‏خواهد و دوست ندارد اين مسائل را بپذيرد.

اما از طرف ديگر، نَفْس انسان را شديدا دعوت مى‏كند كه در همان چهارچوبى كه بوده بماند و از لذت‏ها، ماديات و دنيا دست برندارد و در اين سفر حركت نكند و اين همان حالت امّاره بودن نفس و خطرناك‏ترين حالتى است كه آن دارد ؛ يعنى نقطه اتصال نفس به تمام بدبختى‏ها و هلاكت‏ها همين حالت امّاره بودن آن است.

تكليف و تأثيرات آن

اما تكليف، مسئوليت و وظيفه كارش اين است كه نَفْس و تمام حالاتش را از آن چه در آن هست، درآورد و تبديل كند. البته ايّام تبديل، ايّام بسيار سختى است، ايّام پر رنج و مشقّتى است، ولى خدا و همه انبيا، امامان، اوليا و عاشقان خدا به انسان‏ها فرموده‏اند كه اين رنج، مشقّت و دردِ تبديل شدن تمام روابط مادى به روابط الهى را چند روز تحمّل كنند و با اين درد و رنج بسازند، اين مشقّت را به جان بخرند و قبول كنند، به خودشان بقبولانند و خود را وادار كنند كه اين روابط، تبديل به روابط الهى شود، چرا كه انسان بعد اين مشقّت و تحمّل رنج چند روزه «تَمَتَّعَ طَوِيلاً»، يعنى منافع ابدى و دائمى خواهد بُرد، اما اگر بخواهد در همين روابط مادى محض كه محصولى جز لذت بردن بدن ندارد، بماند، بالاترين خطر را براى عمق وجود، معنويّت و واقعيّات انسان دارد، اگر بخواهد به اين چند روزه لذت بردن قناعت كند و اين روابط مادى را به روابط الهى تبديل نكند، درست است كه در اين چند روزه البته تا وقتى كه بدنش سر پا باشد، لذت مى‏بَرَد، ولى بعد از مدتى به تدريج، ساختمان بدن او رو به ويرانى و خرابى آورده، در بدن او فعل و انفعالاتى ايجاد مى‏شود كه نه تنها همان لذت را هم نمى‏برد، بلكه از لذت‏ها درد هم مى‏كشد.

علت رنج بردن از لذت‏ها

تعطيل شدن بسيارى از لذت‏ها به اين دليل است كه دستگاه‏هاى مربوط به لذت‏خواهى بدن كهنه مى‏شوند و از كار مى‏افتند. در اين صورت، بسيارى از چيزهايى كه قبلاً لذت داشت و انسان مجبور است با آنها سروكار داشته باشد، ديگر لذت ندارند. هر چيزى كه مى‏خورد، آن را تلخ مى‏يابد، زيرا ذائقه خراب شده، مزاج منحرف شده، معده ديگر غذا را قبول نمى‏كند، بنيادهاى بدن به هم ريخته، انسان كم‏كم تمام آرزوهايش به آرزوى مُردن تبديل مى‏شود. نَفَس به نَفَس مى‏گويد كه مرگ براى من نعمت بزرگى است، البته اگر دين‏دار باشد، چراكه بى‏دين دست به خودكشى مى‏زند و خودش را به اصطلاح راحت مى‏كند، حال يا با آتش، يا پرتاب از بالاى پشت بام، يا با زير قطار انداختن خود، يا وصل كردن به سيم برق و يا خوردن زهر خودش را مى‏كُشد، چراكه هر چيزى را كه مى‏خواسته دوره‏اش تمام شده، هر چيزى را مى‏خواسته مال بدن بوده، بدن هم وقتش تمام شده، بنيادهايش به هم ريخته و ديگر فايده‏اى ندارد، از اين رو، به خود مى‏گويد كه براى چه زنده بمانم، چون تمام زندگى‏اش براى بدن بود و الان كه ديگر بدن وجود ندارد، مى‏گويد، براى چه بمانم، يا خودكشى مى‏كند و يا اگر مؤمن باشد، مرگ را براى خود عروسى مى‏داند.

اما بعد از اين مرگ انسان به رنج دائم دچار خواهد شد، چراكه بسيارى از نواحى وجود كه مربوط به حضرت حق بوده، تعطيل مانده و در قبر بدن حبس و نابود شده است و حالا كه انسان وارد بر پروردگار عزيز عالَم مى‏شود، اولين سؤال حق اين است كه در اين هفتاد هشتاد سالى كه در دنيا بودى، چه كردى؟ در آن هنگام انسان جوابى ندارد كه به حق بدهد، تنها جوابى كه دارد اين است كه تمام كارهايم براى بدنم بود، آن هم كه در دنيا تمام شد:

« وَ مَا لَهُ فِى الاْخِرَةِ مِن نَّصِيبٍ »2 ؛ آن جا ديگر هيچ بهره‏اى و نصيبى ندارد.

تبديل روابط مادى به روابط الهى

در هر صورت، تبديل روابط و اهميّت مسئله هم در همين رنجش است، در همين كار و فعاليّت و حركاتش است، البته اگر انسان حركتش را در اين مسير ادامه دهد، همه رنج‏هاى ظاهر، شدّت‏ها، الم‏ها، دردها و ناراحتى‏ها يك مرتبه تبديل به عشق مى‏شود، چون تجلّيات، تجلّيات نورى به انسان مى‏شود، كم‏كم انسان مى‏تواند عمق نماز را ببيند، عمق عالَم را كشف كند، الهاماتى را حس كند، آهسته آهسته سبك مى‏شود، به تدريج با اولياى خدا حال ديگرى پيدا مى‏كند، از ديدن بدان متنفّر مى‏شود، ظواهر دنيا عمقش را نشان مى‏دهند كه پوچ و هيچ هستند و «أَنَّمَا الْحَيَوةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرُ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ ...»3 مى‏بيند : « زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاءِ وَالْبَنِينَ وَالْقَنَاطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالاْءَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذلِكَ مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاللّه‏ُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَابِ »4.

غرق در عشق به واقعيّات مى‏شود، عشق هم بر تمام رنج‏ها و خستگى‏ها حاكم است، چون آتشى است كه مى‏سوزاند و جلو مى‏رود. آن جاست كه انسان به مقام مع اللهى مى‏رسد، نفرت‏ها و محبّت‏ها و اخلاقيّات سر جاى خودش مى‏آيند و انسان در مقابل گناه موضع بسيار سختى خواهد گرفت. در مقابل عبادت هم سر از پا نخواهد شناخت.

منزوى شدن ماديات

كل اين برنامه را كه در اين چند بحث شنيديد كه عبارت بود از تبديل روابط نفس از ماديات محض به معنويات، با توجه به اين كه در تبديل روابط به معنويات پاى ماديات به كلى از ميدان زندگى قطع نمى‏شود، نبايد هم قطع شود، چون انسان تا در دنيا هست بايد با ماديات، با مردم و كسب و كار سروكار داشته باشد، امّا كل روابط مادى كه قبلاً حاكم بود و نمى‏گذاشت انسان رابطه‏اى داشته باشد، محكوم، دنباله‏رو و تابع مى‏شود، انسان در همان زمان با پول سر و كار دارد، اما اول وجود مقدّس مولايش را نظر مى‏كند كه مولاى من! درباره من با مال چه فرمانى داريد؟ مولا هم به او مى‏گويد: «أَحَلَّ اللّه‏ُ الْبَيْعَ»5 ؛ داد و ستد حلال است. مولا به او مى‏گويد : جنس مى‏خواهى بخرى به قيمت عادلانه بخر، مى‏خواهى بفروشى عادلانه بفروش، از فروش جنس آن چه به دست آورده‏اى، نياز خود و زن و بچه‏ات را برطرف كن، مازاد آن را هم با من معامله كن. من قانون صدقات دارم، قانون انفاق دارم، قانون خمس دارم، قانون زكات دارم، قانون

«تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرَّ وَالتَّقْوَى»6 دارم.

موضع انسان در مقابل مال، جان، مردم، ستمگران و تمام وجود موضع الهى مى‏شود، با همه ظواهر هم سر و كار دارد، اما ديگر ظاهر را نمى‏بيند، بلكه باطن‏نگرى است كه در حركتش ظاهر تابع اوست، نه ظاهرنگرى كه باطنش خاموش باشد و ظاهر جلودار و خودش هم در حال سجده به اين همه بُت بى‏جان و با جان.

منزل تجليه

نَفْس اگر با همه اعضا و جوارحى كه در اختيار اوست وادار شود كه در برابر اوامر وجود مقدّس حضرت دوست تسليم شود، خواسته‏هاى حضرت مولا را اجرا كند. به اين مسئله «تجليه» گويند هيچ كس هم نمى‏تواند بگويد نمى‏توانم. خواسته خدا بعد از دادن قدرت است. اول به انسان قدرت مى‏دهد و بعد از او طلب برنامه مى‏كند. جان مى‏دهد، بعد مى‏گويد كه جانت را با من معامله كن، مال مى‏دهد، بعد مى‏گويد، مالت را با من معامله كن، چشم مى‏دهد، بعد مى‏گويد به آن چه راضى هستم، نگاه كن و به آن چه راضى نيستم، نگاه نكن، گوش مى‏دهد و مى‏گويد آن چه را راضى‏ايم بشنو و آن چه ناراضى‏ايم، نشنو، زبان مى‏دهد و مى‏گويد آن چه را راضى‏ايم، بگو و آن چه راضى نيستيم، نگو. بنابراين، اول قدرت، نيرو و سرمايه مى‏دهد و بعد تكليف مى‏خواهد.

خواسته وجود مقدّسش قبل از عنايت قدرت نيست. كسى كه تكاليف را انجام نمى‏دهد نگويد نمى‏توانم، بلكه بگويد نمى‏خواهم انجام دهم، نگويد نمى‏توانم، بلكه بگويد آخرتم را نمى‏خواهم، بهشت را دوست ندارم، كمال و نجات را نمى‏خواهم، در آينده هم‏نشينى با انبيا و ائمّه و اوليا و عاشقان را نمى‏خواهم. در واقع، مى‏گويد كه همين ظواهر را مى‏خواهم، همين لذايذ را مى‏خواهم. نگويد نمى‏توانم پول و جان بدهم، نمى‏توانم بگويم، نمى‏توانم گناه نكنم.

به هر حال تجليه تلخى و رنج و مشقّت دارد، چراكه خواسته‏هاى وجود مقدّس مولا با نفس امّاره روبه‏رو مى‏شود و به دليل اين كه انسان مى‏خواهد برعكس تمام خواسته‏هاى نفس حركت كند، براى او سخت و تلخ است، اما اين سختى و تلخى را كه به منزله دارو است بايد چشيد، بايد اين دارو را بخوريم.

رحمت خداوند در كلام اميرالموءمنين عليه السلام

در اين جا مطالب بسيار مهمى از وجود مقدّس اميرالمؤمنين عليه السلام رسيده است. ايشان در قسمتى از خطبه 234 مى‏فرمايند :

«وَلَوَضَعَ مُجاهَدَةَ ابليسَ عَنِ القُلوبِ» ؛ اگر مى‏خواست درِ دل همه ما را از اول به روى ابليس مى‏بست كه دچار وسوسه و ترديد و شك نشويد، دچار مرض قلبى نشويد. اگر مى‏خواست همان گونه كه شياطين به آسمان‏ها راه ندارند، كارى مى‏كرد كه شما هم راه نداشته باشيد

«وَلا النَّفى مُعْتَجِلَ الرَّأى مِنَ النّاس» ؛ همه شما را يك پارچه ملكوتى صرف قرار مى‏داد. اگر مى‏خواست اين كار را مى‏كرد، اما نكرد، شما را مسلّح به يك سلسله ابزار روحى و بدنى و يك سلسله ابزار علمى و قانونى كرده كه اين مجموعه را «رَحِمَ رَبَّى» مى‏گويد كه اين رحمت خداست، قدرت ما رحمت خداست، قرآن رحمت خداست، انبيا و ائمّه رحمت خدا هستند، قوانين رحمت خدا هستند، رمضان رحمت خداست: «إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ ...»7 ؛ نَفْس من مى‏گويد بيا برو جهنم: «إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى ...»8، مگر اين كه رحمت خدا مرا محاصره كند، و رحمت خدا اينهاست.

«ولكِنَّ اللّه‏ُ يَخْتَبِرُ عِبادَهُ بِأنْواعِ الشَّدائد»9 ؛ عشق مولا بر اين قرار گرفته كه همه شما را دچار كارهاى سخت و رنج‏ها و شدّت‏ها كند.

«ويَتَعَبَّدُهُم بِألوانِ المَجاهِدِ»؛ رشته‏هاى رنگارنگى از عبادت براى شما قرار داده است.

«وَيَبْتَليهِمْ بِضُروبِ المَكارِهِ» ؛ اين قدر دردسرها، رنج‏ها، غصّه‏ها، مكاره برايتان قرار داده كه حساب ندارد. ببينيد ما از لابه‏لاى چه چيزهايى بايد رد شويم تا به او برسيم، آسان نمى‏توان به او رسيد، چراكه او خودش را در قرآن «رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ»10 مى‏خواند ؛ يعنى از همه بالاتر هستم و تو از اين زمين تاريك بايد حركت كنى تا به من برسى. چه قدر انسان بايد بكوشد تا اين روابطى را كه خودِ قرآن مجيد «عَلَى الاْءَرْضِ» مى‏خواند ؛ يعنى شما را به زمين چسبانده، كنده نمى‏شويد، اين همه رنج‏هاى عبادت و زحمت‏ها و مرارت‏هاى بندگى را بايد چشيد كه روابط از اين زمين كنده شود، از ماديات كنده شود، از شهوات كنده شود، انسان الهى شود.

«إخْراجا لِلتَّكبُّرُ مِنْ قُلُوبِهِم» ؛ شما پسِ اين رنج‏ها نسبت به خدا يك دل متواضعى پيدا مى‏كنيد.

«وإسكانا لِتَّذَلُّلِ فى نُفُوسِهِم» ؛ در نَفْسِتان حالت ذلّت عالى نسبت به خدا از پسِ اين رنج‏ها پيدا مى‏شود.

«وَلِيَجْعَل ذلك أبْوابا فُتَّحا إلى فَضْلِهِ» ؛ يك مقدار كه اين جاده‏ها و كوره راه‏ها و عقبه‏ها و سختى‏هاى عبادت‏ها را رد شُديد.

«أبْوابا فُتَّحا إلى فَضْلِهِ» ؛ درهايى كه شماره ندارد از جانب او به روى شما باز مى‏شود.

«وأسبابا ذُلُلاً لِعَفْوِهِ» ؛ وسايلى در اختيار شما قرار مى‏گيرد كه خدا مى‏گويد نمى‏توانم اين بنده‏ام را نبخشم، چون چيزهايى دارد كه قابل عفو من است .

حكمت مشقت بعض از عبادات

«وَعَن ذلِكَ ما حَرَثَ اللّه‏ُ عِبادَهُ المؤمِنين بِالصَّلَوات والزَّكَوات و مُجاهَدَةِ الصِّيامِ فِى الأيّامِ المَفْرُوضاتِ» ؛ به اين دليل است كه خدا نماز را آورد، زكات را آورد، سختى روزه را در ايّام رمضان آورد.

«تَسْكينا لاِءطْرافِهِم» ؛ تا اعضا و جوارح شما از سيطره شيطان آزاد شود.

«وتَخْشيعا لاِءبْصارِهِم» ؛ تا چشم شما از چشم‏چرانى‏هاى به مظاهر فريبنده دنيا بسته شود.

«وتَذْليلاً لِنُفُوسِهِم» ؛ تا فروتن شويد .

«وتَخْفيضا لِقُلُوبِهِم» ؛ تا دلتان براى او آب شود.

«وإذْهابا للخُيَلاءِ عَنْهُم»11 ؛ تا كبر و خودپسندى و خوديّت شما از جا برداشته شود.

نامه 45 اميرالموءمنين عليه السلام

حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام در نامه 45 نهج البلاغه مى‏نويسد :

خودم با خودم چه كردم كه على شدم.

«إنَّمَا هِىَ نَفْسى أروضُها بِالتَّقْوى» ؛ نفس را از افتادن در انواع لذت‏هايى كه محبوبم نمى‏پسنديد، نگه داشتم.

«لِتأتِىَ آمِنَةً يَومِ الخَوفِ الأكبَرِ» ؛ تا روز قيامت كه از قبرم بيرون مى‏آيم، ديگر وحشت‏زده نباشم، نگاهم به شعله جهنّم نيفتد تا ببينم صدا از جهنّم درمى‏آيد كه: على مشترى من هستى آن را نگه داشته و حفظش كردم.

«وَتَثْبُتُ عَلى جوانِبِ المَزلَقِ» ؛ لغزشگاه زياد كنار من بود، ولى سالم رد شدم.

«وَلَو شِئْتُ لاهْتَديَتُ الطَّريقَ إلى مُصَفّى هَذا العَسَلِ» ؛ اگر على مى‏خواست از صاف‏ترين عسلْ براى خود غذا قرار دهد، قرار مى‏داد.

«ولُبابِ هذا القَمْحِ» ؛ اگر مى‏خواستم بگويم كه مغز گندم‏ها را دربياوريد و براى من نان درست كنيد، مى‏كردند .

«ونَسائِجَ هذا القَزِّ» ؛ اگر مى‏خواستم بگويم كه پيله ابريشم را برداريد نخ كنيد و براى من پيراهن درست كنيد، مى‏كردند.

«ولكِنْ هَيْهاتَ أنْ يَغْلِبَنى هَواى» ؛ اما هرگز هواى نفس به على مسلّط نمى‏شود، مگر هر چه دلم خواست، به آن گوش مى‏دهم؟ مگر هر چه نَفْسم از من خواست، به او مى‏دهم؟

«وَيَقُودَنى جَشَعى إلى تَخَيُّرِ الأطْعِمَةِ» ؛ مگر ممكن است حرص به على دست پيدا كند و على را به هر لذّتى كه دلش خواست بكشاند؟

«وَكَلَهُ اللّه‏ُ إلى نَفْسِهِ فهُوَ جائِرٌ عَنْ قَصْدِ السَّبيلِ» ؛ بيچاره با دچار شدن به نفسش از راه خدا منحرف شد.

«مشغوفٌ بِكَلامِ بِدْعَةٍ ودُعاءِ الضَلالَةٍ » ؛ دل به سخن غير خدا بست و مردم را هم به گمراهى كشيد.

محبوب‏ترين بنده نزد خدا در كلام اميرالموءمنين عليه السلام

در خطبه 86 مى‏گويد :

«عِبادَ اللّه‏ِ! إنّ مِنْ أحَبّ عِبادِاللّه‏ِ إلَيْهِ، عَبْدا أعانَهُ اللّه‏ُ عَلى نَفْسِهِ» ؛

مى‏دانيد محبوب‏ترين بنده نزد خدا چه كسى است؟ بنده‏اى كه خدا او را براى تسلّط بر نَفْسش كمك كرده باشد، مگر بدون قدرت خدا مى‏توان به نفس مسلّط شد، مگر بدون عنايت خدا مى‏توان به خواسته‏هاى نفس مسلّط شد، كسى كه به نفسش مسلّط است، محبوب خداست.

«فَاسْتَشْعَرَ الحُزْنَ» ؛ كسى كه به نفسش مسلّط است، هر وقت نگاهش مى‏كنى، مى‏بينى شعارش غصّه و اندوه است. هميشه براى رسيدن به خدا اندوه و غصّه مى‏خورد. براى رسيدن به مولا دائم مى‏گويد : كِى مى‏رسد؟ هنوز نرسيده است؟ ناراحت و غصّه‏دار است، من چه زمانى به محبوبم مى‏رسم؟ از كجا بايد بفهمد كه به محبوبش رسيده است؟ از درون خودش.

علامت رضايت خداوند

از پيغمبر پرسيد: از كجا بفهمم خدا از من راضى است؟ فرمود: از دل خودت، ببين تو از خدا راضى هستى، از درون خودت بايد به او برسى. شعار او اندوه است، رويّه زندگى او ترس از عذاب خداست.

«فَظَهَرَ مِصْباحُ الهُدى فى قَلْبِهِ» ؛ چراغى در دل او روشن شده كه همان تجلّى عشق الهى است. دلى ديگر دارد، هر چه برايش فراهم مى‏شود باز هم مى‏بينم در قيافه‏اش اندوه پيداست. مى‏گويم، چه شده است؟ مى‏گويد: نمى‏دانم دلم به هيچ چيزى خوش نمى‏شود.

غلامان زين العابدين مى‏ديدند كه از امشب به بعد امام بر سر خودش مى‏زند، ديگر نمى‏خوابد، مقدارى كه زمان مى‏گذرد با يك حالى برمى‏گردد و مى‏گويد: رمضان رفتى؟! ديگر دلم خوش نيست، نه به غذا دلم خوش است، نه به لباس و نه به جوانى، فقط دلم به او خوش است، دل‏خوشى ديگرى ندارم. انسان به چه چيزى دل خوش باشد؟! اينها كه دل‏خوشى نمى‏آورد، اينها همه تا دمِ قبر هستند، خيلى‏هايشان هم وسط راه انسان را رها مى‏كنند.

«فَظَهَرَ مِصْباحُ الهُدى فى قَلْبِهِ» ؛ چراغ روشن شده، چراغ كه روشن شود، ديگر نماز خستگى ندارد، بلكه فقط عشق دارد :

«رِجَالٌ لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللّه‏ ...»12 ؛

نماز ظهر عاشورا

مثل باران اسلحه مى‏بارد، آتش مى‏بارد. ابوتمامه در ظهر عاشورا مى‏گويد: حسين جان! مى‏خواهم نماز بخوانم، آن هم پشت سر شما. امام هم به او نمى‏گويد چه وقت نماز است، اسلحه و آتش مى‏بارد! امام هم به اين چيزها نگاه نمى‏كند، او هم از امامش ياد گرفته است. امام، على اكبر را صدا مى‏زند و مى‏فرمايد : على جان اذان بگو. هيجده نفر بيشتر نبودند : «الصَّلاةُ مِعْراجُ المُؤمِنِ»13، «الصَّلاةُ قُربانُ كُلِّ تَقِىٍّ»14 اين «اللّه‏ اكبر» از تمام عسل‏هايى كه مردم عالَم مى‏خورند، در دهان او شيرين‏تر است. حبيب من به من اجازه داده تا اسمش را ببرم، مولايم اجازه داده هر 24 ساعت پنج دفعه پيش او بروم. خيلى‏ها هستند تا آخر عمرشان اصلاً ياد خدا هم نمى‏كنند، اما خدا دائم ياد من است، من دائم ياد او هستم. چراغ روشن شد.

دل‏هاى زيادى تاريك است، دل‏هاى زيادى هم هست كه حتى تا امشب كه شب بيست و هشتم است، گفتند: آقا جان يك شب ديگر مانده، بلند شو به جلسه و مسجد برويم، اما رفيقش گفته كه برو بابا اين حرف‏ها چيه؟ حوصله دارى؟ اما مى‏بينيم كه دلمان مى‏لرزد، ماه رمضان در حال تمام شدن است، چراغكى در دل ما روشن شده است، اما ما از مولايمان مى‏خواهيم كه اين چراغ را قوى كند.

صاحب خانه ديدن هنر است نه خانه ديدن

به مردى گفتند: تو سى سال است كه در مشهد هستى، چرا حرم نمى‏آيى؟ گفت: من پيش خودِ حضرت رضا هستم، دور نيستم، حرم براى چه بيايم؟ اصرار كردند يك دفعه بيا، يك دفعه بلند شد و آمد. دمِ در گفت كه چه كار بايد بكنم؟ گفتند: اذن دخول بخواه: «أتاذنُ لى يَابنَ رَسولِ اللّه‏ِ أن أدخُلَ حَرَمَكَ»، گفت: اجازه بايد گرفت؟ گفتند: بله، اين جور دستور داده‏اند، براى اولين بار تابلوى اذن دخول را نگاه كرد، گفت: «أتأذَنُ لى يَابنَ رَسول اللّه‏». كسانى كه اطراف او بودند و او را آورده بودند، همه شنيدند كه با گوش خودشان از حرم صدا آمد، بله، اجازه مى‏دهيم. اين چراغ اگر نورش قوى شود، انسان پشت پرده و عمق را مى‏بيند.

امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمايند : «وَهُمْ وَالنّارَ كَمَنْ قد رآها» ؛ مى‏دانى چرا قيافه‏اش اندوهناك است؟ با اين كه در دنياست، ولى از همين جا جهنّم را مى‏بيند، همه چيز را مى‏بيند، راحت خوابش نمى‏برد، خوش نيست، خوشى او چه زمانى شروع مى‏شود؟

سخنى از امام موسى بن جعفر عليهما السلام

موسى بن جعفر عليهما السلام مى‏فرمايد : زمانى كه چشمش به ملك الموت مى‏افتد، مى‏گويد: آمده‏اى مرا پيش حبيبم ببرى، زود باش، ديگر معطّلم نكن، ديگر براى من بس است، مرا بِبَر: «فَظَهَرَ مِصْباحُ الهُدى فى قَلْبِهِ».

خدا به شما انصاف بدهد، بعضى‏ها كه اصلاً اين جا نيامده، در بيرون گفته‏اند كه در اين جلسه حرف‏هاى درويش‏ها و صوفيان را مى‏زنند. اينها كه حرف‏هاى درويش‏ها نيست، آن چه در اين سى شب گفته شده، تمام مداركش موجود است .

«وأَعَدَّ قِرى لِيَومِهِ النّازِلِ بِهِ» از همين جا سفره‏اش را براى روزى كه به مهمانى خدا مى‏خواهد برود آماده كرده‏است.

«فَقَرَّبَ عَلى نَفْسِهِ البَعيدَ» ؛ هيچ با مردن بين خودش و مرگ فاصله نمى‏بيند. همين الان خودش را در حال مرگ مى‏بيند.

«وَهَوَّنَ الشَّديدَ» ؛ با عبادت سختى‏هاى قيامت را آسان كرده است.

«نَظَرَ فَأَبْصَرَ» ؛ چشمش را باز كرد و آن چه نديدنى بود، ديد :

چشم دل باز كن كه جان بينى

آن چه ناديدنى است آن بينى15

«ذَكَرَ فَاسْتَكْثَرَ» ؛ يك بار كه گفت: «يا اللّه‏»، قانع نشد، دوباره و دوباره و دوباره گفت: «فَاسْتَكْثَر». اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد : كارش به جايى رسيده كه كنار دست او مى‏نشينى و مى‏توانى گوشت را باز كنى. تمام سلول‏ها و خون‏ها و گوشت و پوستش مى‏گويد: «يا اللّه‏، يا اللّه‏»، ديگر هيچ اختيارى از خودش ندارد، هميشه مى‏گويد، «اللّه‏». «ذَكَرَ فَاسْتَكْثَر» همه «اللّه‏»، هر چه را هم به او نشان مى‏دهند، عادى است، نه تابلوها براى او غير عادى است، نه طبيعت و نه گلستان. هر جا او را مى‏برى مى‏بينى كه غير از رفقاى ديگر است، جور ديگرى است. وقتى به او مى‏گويى چه شده است؟ نمى‏گويد:

به دريا بنگرم دريا ته وينم

به صحرا بنگرم صحرا ته وينم

به دريا و به صحرا و در و دشت

نشان از قامت رعنا ته وينم16

* * *

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم17

خودش به من گفت كه دائم اسم مرا ببر، نام مرا ببر، «يا اللّه‏» بگو : «ذَكَرَ فَاسْتَكْثَرَ قَدْ خَلَعَ سَرابيلَ الشَّهَواتِ» ؛ تمام لباس شهوات را از وجودش بيرون آورده، ديگر از هيچ چيزى لذت نمى‏برد.

«وتَخَلّى بِالهُمُومِ مِنَ الهُمُومِ» ؛ تمام غصّه‏ها را دور ريخته است.

«إلاّ هَمّا واحِدا فَرَدَ بِهِ» فقط يك غصّه دارد، به هر كس مى‏رسد، مى‏گويد: من چه زمانى به مولايم مى‏رسم؟ چه زمانى محبوبم از من راضى مى‏شود؟

«فَخَرَجَ مِنْ صِفَةِ العَمى» ؛ از كورى درآمده، مى‏بيند، روابط تبديل شده است .

«ومُشارَكَةِ أهْلِ الهَوى» ؛ ديگر نمى‏تواند با هواپرستان بنشيند.

«فَصارَ مِنْ مَفاتيحِ أبوابِ الهُدى» ؛ وجودش تبديل به كليد شده، به هر كس مى‏رسد، او را هم مى‏سوزاند، به هر كس مى‏رسد كه خدا را قبول ندارد با ديدن اين‏ها اخلاق و رفتارش عوض مى‏شود و منقلب مى‏گردد و مى‏گويد: آقا چه شده است؟ چه كسى در تو اثر گذاشته، اسم او را به من بگو، او را با من هم آشنا كن.

«فَصارَ مِنْ مَفاتيحِ أبوابِ الهُدى، و مَغاليقِ أبْوابِ الرَّدى» ؛ تمام درهاى گمراهى را مى‏بندد. اين تجليه است. اولش هم سخت است، چون انسان مى‏خواهد همه روابط غير خدايى را تبديل به روابط خدايى كند. خودمان را بسنجيم.

امشب و فردا شب ببينيم تا قبل از ماه رمضان فرق كرده‏ايم. آن گناهانى كه به ما مسلّط بوده، تسلّطش رد شده، آن چشم و گوشى را كه داشتيم عوض شده است. خودمان را ارزيابى كنيم اگر عوض نشده باشيم، واى به حال ما. يك شب ديگر مانده، هنوز سفره را جمع نكرده‏اند، آيا عوض شُده‏ايم يا نشده‏ايم؟ آيا دلمان جور ديگرى شده يا نشده؟ غير از آن چيزهايى كه مى‏خواستيم، حالا چيز ديگرى مى‏خواهيم يا نمى‏خواهيم؟ داستان چه جورى است؟ خيلى كه دستور داده گفته هر چه قدر مى‏توانيد براى من گريه كنيد: «وَعَبْرَةَ مَنْ بَكى مِنْ خوفِكَ مَرحومَةً» ؛ هر وقت براى من گريه كنيد، گناهانتان را مى‏بخشم، دل شما را روشن مى‏كنم، جانتان را صفا مى‏دهم:

تا نگريد ابر كِى رويد چمن

تا نگريد طفل كِى جوشد لبن 18

از اول اين گريه را قرار داده تا از مادر متولد شديم براى شير گريه كرديم، مادر دويد و به ما شير داد، حالا هم كه بزرگ شديم پيش خودش بايد گريه كنيم، تا گريه ما درمى‏آيد، مى‏دود، هان! چه شده است بنده من؟ ما را آرام مى‏كند، اگر گريه كنيم آرام مى‏شويم و اگر گريه نكنيم، آرام نمى‏شويم.

پى‏نوشتها:‌


1 . يوسف (12) : 53 .
2 . شورى (42) : 20.
3 . حديد (57) : 20.
4 . آل عمران (3) : 14.
5 . بقره (2) : 275.
6 . مائده (5) : 2.
7 . يوسف (12) : 53 .
8 . يوسف (12) : 53 .
9 . بحار الأنوار: 6/114.
10 . غافر (40) : 15.
11 . نهج البلاغة: خطبه 234.
12 . نور (24) : 36.
13 . مستدرك سفينة البحار: 6/343.
14 . دعائم الإسلام : 1/133.
15 . ديوان اشعار هاتف اصفهانى
16 . بابا طاهر.
17 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
18 . مثنوى معنوى ، مولوى