سيرى در سيره معصومين عليهم السلام
«خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى»

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه السلام

- ۳ -


سخنى درباره امام زين العابدين (عليه السلام)

امام زين العابدين قهرمان معنويت است و از فلسفه‏هاى وجودى ايشان اين است كه وقتى انسان، خاندان پيغمبر (عليهم السلام) را مى‏نگرد كه حقيقت اسلام تا چه حد در آنها نفوذ داشته است، به صحت اين دين معتقدتر مى‏شود. نمازهايشان واقعا پرواز روح به سوى خدا بود و كاملا از دنيا غافل مى‏شدند. امام سجاد (عليه السلام) پيك محبت بود؛ هر جا فقير يا غريبى مى‏ديد، او را نوازش مى‏كرد. با اين كه فرزند پيغمبر (ص) است، هنگام حج با قافله‏هايى مورد كه او را نشناسند و مانند خدمتگزار قافله رفتار مى‏كند؛ تا به فرموده خود، توفيق خدمت به مسلمان برايش پيدا شود(47). براى ايشان فرصتهايى مثل فرصت امام حسين يا امام صادق (عليه السلام) پيش نيامد، اما حضرت، با گريه ياد قيام سيدالشهدا را زنده نگاه مى‏داشت و با دعا مضامين اسلام را به ديگران معرفى مى‏فرمود(48) .

امام صادق (عليه السلام) و مسأله خلافت

در مورد حضرت صادق (عليه السلام) دو سؤال وجود دارد: يكى اين كه در زمان حضرت، يك فرصت مناسب سياسى به وجود آمد و بنى عباس از اين فرصت استفاده كردند؛ چرا امام استفاده نكرد و ديگر اين كه چرا امام به نامه ابو سلمه كه ايشان را دعوت به پذيرش خلافت كرده بود، جواب نداد؟

فرصت امام صادق (عليه السلام) از اين راه پيدا شده بود كه از زمان شهادت امام حسين به بعد به تدريج حس تنفر نسبت به بنى‏اميه اوج گرفت و فسق و فجور آنها نيز وجهه آنها را ساقط كرده بود و كم كم قيامهايى از سوى علويان به وقوع پيوست و با اين كه خود قيام كنندگان، از ميان رفتند ولى حركت آنها از نظر تبليغاتى، فوق العاده اثر گذاشت؛ مخصوصا در خراسان با رفتن و شهادت يحيى بن زيد بن على بن حسين كه نارضايتى شديدى نسبت به حكومت بنى اميه بهوجود آورد. بنى عباس از اين فرصت، حداكثر استفاده را كردند؛ بدين شكل كه مخفيانه مبلغينى تربيت مى‏كردند كه مردم را به شورش عليه امويان تشويق مى‏كردند؛ ولى شخص معينى به عنوان رهبر انتخاب نمى‏كردند و تحت شعار الرضا من آل محمد(49) عمل مى‏كردند كه از همين جا معلوم مى‏شود كه اساسا زمينه مردم، زمينه اهل پيامبر (ص) و زمينه اسلامى بوده نه تعصبان نژادى و قومى و خلاصه چرا امام از اين فرصت استفاده نكرد؟

از طرف ديگر، بنى عباس دو مبلغ مهم داشتند كه مهمترين حركات، توسط آنها صورت مى‏گرفت. ابومسلم در خراسان و ابوسلمه در عراق كه ابومسلم به ابوسلمه حسادت مى‏ورزيد و مى‏خواست كه او را از سر راه بردارد. ابوسلمه بعد از كشته شدن ابراهيم امام (رئيس اصلى عباسيان) و واگذارى منصب او به سفاح، خواست كه خلافت را از آل عباس به آل ابوطالب بازگرداند و دو نامه محرمانه به مدينه فرستاد؛ يكى براى امام صادق (عليه السلام) و يكى براى عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب و از آنها دعوت به خلافت كرد؛ ولى امام صادق (عليه السلام) نامه ابو سلمه را سوزاند و به آن اعتنايى نكرد.

در پاسخ بايد گفت: قضيه ابو سلمه بسيار روشن است. وى مردى سياسى بوده؛ نه شيعه و طرفدار امام صادق (عليه السلام)، و سياستش از اين كه به سود آل عباس باشد، يكباره تغيير مى‏كند و چون هر كسى را هم نمى‏شد براى خلافت معرفى كرد، بلكه خليفه، كسى بايد باشد كه مورد قبول مردم باشد و از طرفى از آل عباس هم كه نمى‏خواست باشد، لذا فقط مى‏ماند آل ابوطالب كه در آنها هم دو شخصيت مبرز هست، عبدالله محض و امام صادق (عليه السلام)، به همين دليل سياست مآبانه به هر دو نامه نوشت كه تيرش به هر جا اصابت كرد، از آن جا استفاده كند. پس در كار وى هيچ خلوصى مطرح نبوده است. به علاوه، اين كار، كارى نبوده كه به نتيجه برسد، و دليل اعلى (عليه السلام) آن هم اين است كه هنوز جواب نامه عبدالله به ابوسلمه نرسيده كه وى توسط ابومسلم كشته شد و غائله بكلى خوابيد. پس جاى تعجب است از كسانى كه امام صادق (عليه السلام) را به خاطر جواب رد دادن به ابوسلمه، زيرا سؤال مى‏برند، زيرا كه اين جا نه شرايط معنوى (خلوص نيت فرد) در بين بوده و نه شرايط ظاهرى و امكانات لازم.

جريان ديگرى كه لازم است به آن اشاره شود مربوط به محمد فرزند عبدالله محض است كه از فرزندان امام حسن مجتبى (عليه السلام) مى‏باشد. در اوايل كار كه اين نهضت ضد امورى در حال شكل‏گيرى بود، بزرگان بنى هاشم در محلى گرد آمدند و با محمد بن عبدالله به مهدى امت بيعت كردند. امام صادق (عليه السلام) در آن جلسه با اين امر مخالفت نمودند و گفتند كه اگر به نام مهدويت قيام كنى من بيعت كنم ولى اگر به عنوان امر به معروف و نهى از منكر باشد از تو حمايت مى‏كنم. امام در همان جلسه اعلام كردند كه محمد بن عبدالله خليفه نشود و همين بنى عباس كه حالا با او بيعت كرده‏اند او را خواهند كشت‏(50).

اما امام صادق (عليه السلام) چرا شخصا از فرصت استفاده نكرد و قيام نفرمود؟ در توضيح بايد گفت كه زمان امام صادق از نظر اسلامى يك زمان منحصر به فرد است، كه انقلابها و نهضتهاى فكرى بيش از نهضتهاى سياسى مشاهده مى‏شود؛ در حالى كه زمان امام حسين (عليه السلام) اختناق كاملى حكمفرما بود؛ به شكلى كه اگر امام حسين (عليه السلام) قيام نمى‏كرد بايد انزوا اختيار مى‏كردند؛ ولى در زنده ماندن امام صادق (عليه السلام)، رهبرى فكرى و عقيدتى دنياى اسلام و جهت دادن به سرنوشت اسلام مطرح بود. در زمان امام حسين (عليه السلام) فقط يك مسأله براى دنياى اسلام مطرح بود و آن خلافت بود، خلافت به معنى همه چيز بود و بر جميع شؤون، نظارت كامل داشت و براى همين مى‏بينيم كه از زندگى امام حسين (عليه السلام) تا قيام حضرتش نمى‏توان هيچ سراغى و خبرى از امام حسين (عليه السلام) گرفت و اگر حضرت همان طور تا پنجاه سال هم زندگى مى‏كرد وضع همينگونه بود. اما در اواخر دوره بنى اميه و در زمان بنى عباس اوضاع، شكل ديگرى به خود گرفته بود؛ اولا آزادى فكرى در مردم پيدا شد و ثانيا: شور و نشاط علمى به كم سابقه‏اى پديد آمد، كه اين نشاط علمى عوامل مختلفى داشت از جمله: محيط صد در صد اسلامى و تشويق‏هاى اسلام به طلب علم، ورود نژادهاى غير عرب كه در اثر فتوحات گسترده، تازه مسلمان شده بودند و مى‏خواستند ماهيت اسلام را بيشتر و بهتر بشناسند و بيشتر هم تعمق مى‏كردند، اعتقاد به جهان - وطنى اسلامى؛ يعنى همه مناطق مسلمان نشين را وطن خود مى‏دانستند و فرقى نمى‏كرد كه استاد كجايى باشد و شاگردش كجايى و نيز وجود تسامح دينى و همزيستى با اهل كتاب كه اغلب اهل علم بودند و مسلمانان از آنها به خوبى استفاده مى‏كردند.

در اين زمان، يك مرتبه مى‏بينيم كه بازار جنگ عقايد، داغ مى‏شود و گروه‏هاى مختلفى در مسائل مختلف اسلامى مثل: علم قرائت ، علم تفسير، علم حديث و علم فقه پديد مى‏آيد كه از همه اينها مهمتر، بحثهاى كلامى بود و از همه خطرناكتر زنادقه، بودند كه به راحتى و علنا خدا را انكار مى‏كردند. جريانات خشك مقدسى و خوارج نيز حضور داشت و امام صادق (عليه السلام) با همه اينها مواجه بودند و در تمام زمينه‏هاى فوق مى‏بينيم كه شاگردانى برجسته تربيت مى‏كردند. امام صادق (عليه السلام) در علم قرائت و تفسير در برابر تحريفات و تفسيرهاى غلط ايستادگى مى‏كردند و نيز در علم حديث به بيان احاديث صحيح مى‏پرداختند، همچنين در عرصه فقه قوى‏ترين مكتب فقهى آن زمان را تأسيس نمودند به طورى كه امامان اهل تسنن همه مستقيم يا باواسطه نزد امام شاگردى كرده‏اند و بزرگان آنها به علم و فضيلت امام اعتراف دارند(51). در علوم عقلى نيز در ادامه اهتمام ديگر معصومين، امام صادق (عليه السلام) باعث ترويج مسائل عقلى در دين شدند و اولين مدارس عقلى را در دنياى اسلام تأسيس نمودندكه از شاگردان ايشان مى‏توان به هشام بن الحكم كه در علم كلام برترين زمان خود بوده و نيز جابر بن حيان كه به پدر علم شيمى در دنيإ؛ّّ معروف است اشاره كرد.

در مجموع، مشاهده مى‏شود كه زمينه‏اى براى امام صادق (عليه السلام) فراهم شد كه نه قبل از آن براى هيچ امامى فراهم بود، نه بعد از آن. زيرا كه امامان بعدى اغلب عمر در زندان بودند و يا در همان جوانى مسموم مى‏شدند ولى امام صادق (عليه السلام) هم عرم طولانى‏ترى داشتند و هم محيط نسبتا مناسبى. ما اين مطلب را كه ائمه بعد آمدند و ارزش قيام امام حسين را ثابت و روشن كردند، درك نمى‏كنيم. اسلام كه فقط و فقط مبارزه با ظالم را مطرح نمى‏كند. اگر آن را هم مطرح مى‏كند، به خاطر نشر اسلام است كه امام صادق (عليه السلام) اين وظيفه را به خوبى انجام دادند ولى از روش به ظاهر متفاوت. اگر امام صادق (عليه السلام) نبود، ما امروزه ارزش نهضت حسينى را نفهميديم؛ اما در عين حال كه امام صادق (عليه السلام) متعرض امر حكومت نشد، ولى با خلفا هم كنار نيامد و مبارزه مخفى مى‏كرد و چنان بود كه منصور عباسى درباره ايشان مى‏گفت كه همچون استخوانى است، در گلوى عباسيان، نه مى‏توانند بيرونش آورند و نه آنكه فرو برندش‏(52).

موجبات شهادت امام موسى كاظم (عليه السلام)

همه ائمه (عليهم السلام) به استثناى حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه كه در قيد حيات هستند، شهيد از دنيا رفته‏اند و اين، يكى از مفاخر بزرگ آنهاست و خودشان نيز هميشه آرزوى شهادت در راه خدا را داشتند. هر يك از ائمه ما به لقى مشهورند ولى اين دليل نمى‏شود كه بقيه صاحب اين صفت نبوده‏اند. اگر ما لقب شهيد را براى امام حسين (عليه السلام) به كار مى‏بريم، معنايش اين نيست كه ائمه ديگر ما شهيد نشده‏اند. اما سؤال اينجاست كه بقيه ائمه را شهيد شدند؟ آنكه كه در مقابل دستگاه ظلم قيام نكردند. بعضى فكر مى‏كنند كه فقط امام حسين (عليه السلام) عليه دستگاه ظلم و قيام كرد و بقيه، تقيه مى‏كرده‏اند و با دستگاه ظلم كارى نداشته‏اند. خير، چنين نيست. يك مسلمان واقعى - چه رسد به امام مسلمين - امكان ندارد با دستگاه ظلم زمان خود سازش كند، بلكه هميشه با آنها مبارزه مى‏كند، اما تفاوت، در شكل مبارزه است. يك وقت مبارزه علنى است، اعلان جنگ است و يكبار هم غير علنى؛ كه در اين نوع دوم هم كوبيدن و لجن مال كردن طرف و علنى كردن بطلان او نيز هست، اما نه به صورت شمشير كشيدند. همه ائمه سازش ناپذير بودند. منتها روش سازد نكردن آنها، بنابر مقتضيات زمان، تفاوتهايى دارد. منظور از تقيه، سكون و بى‏حركتى نيست. تقيه؛ يعنى در يك شكل مخفيانه و در حالتى استتارى از خود دفاع كردن؛ يعنى بيشتر زدن و كمتر خوردن، نه دست از مبارزه برداشتند. اگر مقاومتهاى ائمه (عليهم السلام) و بر ملا كردنهاى حقايق دشمنان توسط آنها نبود، ما امروز هارون و مخصوصا مأموران را در رديف قديسين و بزرگان شمرديم.

اين بحث در موجبات شهادت امام كاظم (عليه السلام) است كه هارون به موقعيت اجتماعى آن حضرت حسادت مى‏ورزيد. وقتى هارون تصميم گرفت كه ولايتعهدى پسرش را تثبيت كند و خواست در مكه از همه بيعت بگيرد، امام را مزاحم كار خود ديد، براى همين او را دستگير كرد و به زندان فرستاد. معنويت امام، چنان كه در هر زندان پس از اندك مدتى زندانبان را مريد خود مى‏كرد و هارون، ايشان را به زندان ديگرى مى‏فرستاد. امام اگر چه شمشير دستگاه تبليغات نداشتند ولى دلها را در اختيار داشتند و نفوذ شديدى بر ديگران مى‏گذاشتند؛ به شكلى كه حتى در خود هارون و مأمون نيز تأثير مى‏گذاشتند. چنان كه مأمون نقل مى‏كند كه من تشيع را از پدرم آموختم. امثال هارون الرشيد از جاذبه حقيقى بود مى‏ترسيدند، چرا كه امام موسى بن جعفر در ادامه راه ائمه (عليهم السلام) به دوست سنت پايبند بودند كه دلها را به سوى ايشان جذب مى‏كرد، يكى خداباورى حقيقى، عبادت و خوف خدا و ديگرى همدردى و همدلى با ضعفا و بيچارگان بود.

مهمترين موجبات شهادت امام كاظم عبارتند از: اول: وجود ايشان؛ چرا كه دستگاه خلافت، ايشان رقيبى براى خود مى‏دانست. دوم: تبيلغ مى‏كردند و قضايا را مى‏گفتند. منتهى تقيه مى‏كردند؛ يعنى طورى عمل مى‏كردند كه تا حد امكان، مدرك به دست حكومت ندهند. سوم: اين كه روح مقاوم و عجيبى داشتند. مى‏گويند كه يك هفته قبل از شهادت حضرت، هارون يحيى بن فضل برمكى را فرستاد كه اگر فقط تو در حضور يحيى و نه كس ديگر، اعتراف كنى كه تقصير كار بوده‏اى، من تو را مى‏بخشم و آزاد مى‏كنم و حضرت، همين را هم قبول نمى‏كند(53).

مسأله ولايتعهدى امام رضا (عليه السلام)

نظير شبهه‏اى كه در مسأله صلح امام حسن (عليه السلام) وجود دارد، در مورد امام رضا نيز مطرح مى‏شود، كه اين را نيز نوعى سازش با خليفه ناحق مى‏شمارند. كسانى كه ايراد مى‏گيرند، حرفشان اين است كه امام حسن نبايد تسليم امر مى‏كرد و بايد مى‏جنگيد تا كشته شود و امام رضا (عليه السلام) هم نمى‏بايست ولايتعهدى را مى‏پذيرفت و مى‏بايست تا حد كشته شدن، مقاومت مى‏كرد. براى پاسخ دادن به اين اشكال در مورد سيره امام رضا (عليه السلام) بايد كمى به تاريخ بنگريم. مأمون، وارث خلافت عباسى است. عباسى‏ها از همان روز اول كه روى كار آمدند، برنامه شان مبارزه با علويان و كشته و شكنجه آنها بود. حال، اين مطلب عجيبى است كه چگونه مأمونى كه براى خلافت، برادر خود را مى‏كشد، حضرت رضا (عليه السلام) را از مدينه احضار مى‏كند و ابتدا از ايشان مى‏خواهد، خلافت را بپذيرد و بعد با تهديدهاى سخت، ولايتعهدى را به امام مى‏قبولاند. درباره علت اين امر فرضيه‏هاى مختلفى ارائه شده كه ما با بررسى اين فرضيه‏ها، وظيفه امام (عليه السلام) را نيز بررسى مى‏كنيم.

مأمون وزيرى دارد به نام فضل بن سهل كه همه كاره دستگاه حكومت است و عده‏اى مى‏گويند كه وى، مأمون را وادار به اين امر كرد كه اين جا دو حالت ممكن است: يكى اين كه فضل، واقعا شيعه بوده كه برخورد امام (عليه السلام) با وى خلافت اين را نشان مى‏دهد و مى‏بينيم امام، حتى خطر وى را به مأمون گوشزد كرده‏اند و احتمال ديگر اين كه فضل، مى‏خواست عجالتا خلافت را از دست عباسيان در آورد و روى عقايد مجوسى خود بود و قصد باز گرداندن ايران به دين زرتشت را داشته است، كه در اين حالت، وظيفه امام، همكارى با مأمون است؛ زيرا خطر او بيشتر از خطر خلافت مأمون است. پس كار امام (سازش به مأمون) صحيح بوده است.

نظر مشهورتر اين است كه اين كار، ابتكار خد مأمون بوده است؛ كه درباره علت و چگونگى آن چند نظر وجود دارد: نظر شيخ مفيد و شيخ صدوق اين است كه مأمون در جنگهايش با امين شكست مى‏خورد و نذر مى‏كند كه اگر خلافت را به دست بگيرد، آن را به صاحبان اصلى‏اش برگرداند و در ابتدا هم با خلوص نيت به امام پيشنهاد ولايتعهدى داد، ولى بعد، از كار خود پشيمان شد و اما چون مى‏دانست كه او پشيمان مى‏شود و تا آخر، بر حرف خود باقى نخواهد ماند، مخالفت مى‏كرد. عده‏اى از مستشرقين گفته‏اند كه وى براستى شعيه بود و تا آخر، حسن نيت داشت كه در اين صورت، بايد حرف كسانى را قبول كنيم كه مى‏گويند: حضرت، به مرگ طبيعى از دنيا رفتند كه اين از نظر تاريخى مردود است و علاوه بر اين، اگر واقعا چنين بود، حضرت بايد ولايتعهدى را قبول مى‏كرد؛ در حالى كه قبول مى‏كرد؛ در حالى كه قبول نكرد و با تهديد، مجبور به پذيرش آن شد.

احتمال ديگرى كه با توجه به سخنان امام و عكس العمل ايشان مطرح مى‏شود اين است كه ابتكار اين كار را از خود مأمون بود و از اول هم صميميت نداشت و به خاطر سياست ملك‏دارى، اين كار را انجام داد؛ بدين شكل كه اولا نظر ايرانيان را جلب مى‏كرد، زيرا آنها اكثرا مشتاق علويان بودند و تحت شعار الرضا من آل محمد مى‏جنگيدند و مأمون به حضرت، لقب رضاد داد و اعلام كرد: اين، همان است كه شما به خاطرش قيام كرديد. ثانيا اين كار وى باعث فرونشاندن قيامهاى علوى مى‏شد. علويان، هر چند وقت يكبار دست به قيام مى‏زدند. مأمون براى اين كه آنها را راضى كرده، آرام نگاه دارد و يا لا اقل، در مقابل مردم خلع سلاح كند، مسأله ولايتعهدى را مطرح كرد تا مانعى باشد براى قيام علويان عليه حكومت؛ ثانيا مسأله خلع سلاح خود حضرت مطرح است كه چون به خود حضرت در دستگاه خلافت مقامى داده شد، وى ديگر نمى‏تواند از نارضايتى مردم عليه دستگاه خلافت استفاده كند و از طرفى اين كار موجب خدشه دار شدن چهره امام، نزد مردم مى‏شد. در روايات ما اين مطلب هست كه حضرت، به مأمون فرمودند: من مى‏دانم كه تو مى‏خواهى بدين وسيله مرا خراب كنى‏(54).

بهتر است كه مسأله را از وجهه امام رضا (عليه السلام) نيز بررسى كنيم؛ چند چيز در تاريخ مسلم است: اولا احضار امام از مدينه به مرو، حالتى آمرانه و بدون مشورت داشت و مأمون امام را تا وقتى كه به مرو رسيد از موضوع با خبر نكرد. ثانيا مسأله ولايتعهدى از سوى امام مطرح نشد، بلكه از جانب مأمون بود و امام هم به شدت، امتناع مى‏ورزيدند؛ زيرا مى‏فرمودند: اگر حق توست به چه اجازه‏اى بهما مى‏دهى و اگر نيست، چرا آن را غصب كردى؟! ثالثا اين كه به صورت پيشنهاد نبوده، بلكه احضار و اجبار بوده و مأمون، تهديد را با استدلال در هم آميخت؛ يعنى؛ وقتى كه گفت: كا تو مثل كار على (عليه السلام) در شوارى شش نفره است، از طرفى استدلال مى‏كرد كه چون حضرت سازش كرد، پس اشكالى ندارد و از طرفى چون عمر در صورت عدم تصميم آنها را تهديد به مرگ كرده بود، مى‏خواست بگويد: تو نيز چنين وضعى دارى. رابعا حضرت رضا (عليه السلام) شرط كرد كه من به اين شكل، اين امر را قبول مى‏كنم كه در هيچ كارى مداخله نكنم كه در واقع، مى‏خواست مسئوليت كارهاى مأمون را نپذيرد و ژست مخالف را حفظ كند. خامسا طرز رفتار حضرت، بعد از مسأله ولايتعهدى، قابل توجه است. غالبا رسم است كه وليعهد از حاكم تشكر كند، و مأمون انتظار داشت كه حضرت تأييدى از او و خلافتش كند؛ ولى در مراسم بيعت، اصلا چنين نشد و حضرت فرمود: ما حقى داريم و آن خلافت است، شما مردم هم حقى داريد و آن اين كه خليفه بايد شما را اداره كند و شما بايد حقمان را به ما بدهيد، گر داديد، وظيفه مان را انجام مى‏دهيم‏(55)؛ نه تشكرى از مأمون صورت مى‏گيرد و نه حرف ديگرى مطرح مى‏شود؛ بلكه جو حاكم، بر خلاف روح جلسه ولايتعهدى است.

بار ديگر به بررسى فرضهاى نصب امام به ولايتعهدى مى‏پردازيم. در يك فرض بايد بگوييم: وظيفه حضرت همكارى شديد بوده و آن فرضاين است كه فضل شيعه بوده و ابتكار عمل به دست او مى‏باشد. در اين جا اعتراضى بر حضرت نيست و اگر باشد، اين است كه چرا جدى قبول نكرد و از همين جدى قبول نكردن و نيز برخورد امام با سهل، خلاف اين فرض معلوم مى‏شود. فرض ديگر، اين بود كه ابتكار از فضل باشد و او قصدش قيام عليه اسلام باشد كه در اين جا نيز كار حضرت، صد در صد صحيح بوده است؛ زيرا كه دفع افسد به فاسده كرده.

يك فرض اين است كه بگوييم ابتكار عمل با خود مأمون بوده و وى در ابتدا - مطابق نظر شيخ صدوق و شيخ مفيد - واقعا حسن نيت داشته، ولى در انتها تغيير عقيده داده است. در اينجا علت امتناع حضرت رضا (عليه السلام) اين است كه مى‏دانسته مأمون تحت تأثير احساسات آنى قرار گرفته و بعدا پشيمان مى‏شود. البته اكثر علما با اين نظر موافق نيستند و معتقدند مأمون از ابتدا حسن نيت نداشت و نيرنگ سياسى اى در كار بود. همان طور كه قبلا اشاره شد در روايات ما اين مطلب هست كه حضرت رضا (عليه السلام) در يكى از سخنانشان به مأمون فرمودند: من مى‏دانم كه تو مى‏خواهى به اين وسيله مرا خراب كنى.

اما اشكال بيشتر در آن حالت است كه ابتكار عمل از مأمون بوده و او سؤء نيت داشته باشد كه شايد بعضى بگويند: حضرت بايد مقاومت مى‏كرد تا كشته مى‏شد. از نظر شرعى مى‏دانيم كه خود را به كشتن دادن، گاه جايز مى‏شود. (به شرايطى كه اثر كشته شدن بيشتر از زنده ماندن باشد، يا امر داير باشد كه شخص يا كشته شود و يا فلان مفسده بزرگ رإ؛ّّ متحمل شود؛ مثل قضيه امام حسين (عليه السلام). ولى آيا شرايط امام رضا (عليه السلام) نيز آن چنان بود؟ حضرت رضا (عليه السلام) مخير مى‏شود بين يكى از دو كار: يا ولايتعهدى؛ به اين شرط كه مسؤليت كارهاى دستگاه، به عهده حضرت نباشد و يا كشته شدن، كه بعد هم تاريخ بيايد، او را محكوم كند. قطعا اولى را بايد انتخاب كند؛ زيرا صرف همكارى كه گناه نيست؛ نوع همكارى مهم است. گاهى وارد شدن به دستگاه ظلم و جور، جايز است و آن وقتى است كه بتوانيم به اسلام، استفاده‏اى برسانيم. اگر بتوانيم از طريق آن، امر به معروف و نهى از منكر بكنيم كه وارد شدن به آن واجب است و در سيره ائمه (عليهم السلام) نيز مى‏بينيم كه افرادى را در دستگاه دشمن نگاه مى‏داشتند و استدلال خود حضرت رضا (عليه السلام) در مقايسه با حضرت يوسف؛ كه او پيامبر بود و من وصى پيامبر، او از مشرك، تقاضيايى كرد و من مجبور به قبول آن از سوى مسلمانى شدم؛ او خود تقاضا كرد و من مجبور شدم‏(56)، نشان مى‏دهد كه صرف همكارى با حكومت ظلم، گناه نيست، مهم چگونگى آن است. و مى‏بينيم كه در مدت ولايتعهدى امام، كارى به نفع عباسيان صورت نگرفت، ولى حضرت با تثبيت شخصيت علمى خود از طريق دستگاه خلافت و جواب به شبهات علمى به نفع اسلام هم كار كرد(57).

سخنى در مورد امام حسن عسكرى (عليه السلام)

حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) از ائمه‏اى هستند كه تحت فشار بسيار بودند؛ زيرا كه ائمه هر چه به دوره امام عصر عجل الله تعالى فرجه نزديك مى‏شدند، كار بر آنها سخت‏تر مى‏شد. بنا به نص تاريخ، تمام مدت شش سال امامت ايشان، حضرت در محله العسكر - كه يك پادگان نظامى بود - يا در حبس بودند؛ يا آزاد ولى ممنوع الملاقات. علت عمده اين كه اين قدر امام (عليه السلام) تحت نظر بودند، اين بود كه دستگاه حكومت مى‏دانست مهدى امت از صلب ايشان ظهور مى‏كند و به خيال خود مى‏خواستند جلوى امر الهى را بگيرند.

در هر يك از ائمه، گويى يك خصلت خاص، بيشتر ظهور داشته است. ايشان به هيبت و جلالت و حسن منظر ممتاز بودند؛ به طورى كه همه تحت تأثير سيماى حضرت قرار مى‏گرفتند و حتى دشمنان، وادار به خضوع مى‏شدند.

حضرت عسكرى مادرى دارند به نام حديث، كه چون جده حضرت حجت هستند به ايشان جده مى‏گفتند و همان طور كه حضرت زينب، وصى ظاهرى امام حسين (عليه السلام) شدند و مردم براى حل مشكلات، خدمت اين بانوى با جلالت مى‏رسيدند(58).

عدل كلى

پيامبران الهى براى دو هدف اساسى مبعوث شده‏اند؛ يكى توحيد و برقرارى ارتباط صحيح بين خدا و انسان و ديگرى ايجاد عدالت اجتماعى و برقرارى رابطه صحيح بين انسان‏ها. اين بحث درباره عدالت است، كه آيا اصلا عدالت واقعى كه تمام ظلمها و تبعيضها از ميان برود ممكن است يا خير؟ بر اساس قرآن و تعاليم اسلامى با توجه به وعده‏هاى الهى عاقبت دنيا به سوى عدالت مى‏رود و عاقبت زمين براى اهل ايمان و صالحان است و عدالت، يك آرزوى محض نيست. در اين جا سه مبحث را شرح مى‏دهيم: اولا، عدالت چيست؟ ثانيا، آيا فطرى است يا بايد آن را بر انسانها تحميل كرد؟ و ثالثا، آيا اصلا عدالت، عملى است؟ و اگر عملى است، با چه شيوه و به چه وسيله‏اى؟ تعريف عدالت تقريبا واضح است. عدالت، نقطه مقابل ظلم و تبعيض است؛ يعنى اين كه به هر ذى حقى، حقش را بدهيم.

اما درباره فطرى بودن عدالت، عده‏اى معتقدند كه عدالت، فطرى نيست و اينها نيز چند دسته‏اند؛ بعضى مثل نيچه و ماكياول مى‏گويند: عدالت، بيشتر از يك آرزو نيست و در واقع، شعار ضعفا براى رهايى از زورمندان است و واقعيت خارجى ندارد.

اما عده‏اى ديگر مى‏گويند عدالت، عملى است، منتها در شيوه آن اختلاف دارند. برتراند راسل مى‏گويد كه بشر، منفعت پرست است و بايد علم و فرهنگ بشر به آنجا برسد كه بفهمد كه منافع فرد در عدالت جمع است. اگر تو به ديگرى زور بگويى، او هم به تو زور خواهد گفت. پس لا اقل به خاطر حفظ منفعت خودت، عدالت جمع را رعايت كن. در حقيقت، اين تئورى غير عملى است؛ زيرا فقط درباره آنهايى صادق است كه زور زياد ندارند. من و همسايه‏ام يك اندازه زور داريم، اگر من از ترس زور او عادل شوم، همين كه قدرتى به دست آورم كه از او بيمى نداشته باشم، بى‏رحمانه او را لگدكوب مى‏كنم. حال اگر عقل دورانديش بگويد: به خاطر منفعت خودت عادل باش؛ وقتى كه زورى در مقابل خود نمى‏بينم چگونه عادل باشم؟!

دسته ديگر (ماركسيستها) مى‏گويند كه عدالت، عملى و ممكن است؛ ولى نه از راه انسان، بلكه از راه ابزارهاى اقتصادى. اصلا شما بيخود به دنبال عدالت مى‏روى، و اگر فكر كنى كه بشر ذاتا عدالتخواه است، اشتباه مى‏كنى، ولى ماشين، خود به خود بشر را به سوى عدالت سوق مى‏دهد.

نظر اسلام اين است كه همه اينها بدبينى به طبيعت فطرت بشر است. اگر امروز، بشريت از عدالت گريزان است، به اين دليل است كه هنوز به مرحله كمال نرسيده است. در نهاد بشر، عدالت هست و اگر صحيح تربيت شود به جايى مى‏رسد كه واقعا عدالتخواه شود و واقعا عدالت جمع را بر منفعت فرد ترجيح دهد. مواردى را هم نشان مى‏دهد كه فرد، بر خلاف منافع خود، قيام كرده، خود را فداى عدالت كرده است. پس ايجاد عدالت ممكن است.

اما درباره حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه بايد گفت كه اعتقاد به مهدويت برخلاف تصور عده‏اى، فقط به شيعه اختصاص ندارد. اولا در قرآن كريم مژده به عدالت نهايى داده شده است: و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكران الأرض يرثها عبادى الصالحون‏(59) در احاديث نبوى نيز، از طريق شيعه و سنى، روايات بسيارى در مورد ظهور حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه هست و ظهور مدعيان مهدويت قبل از قرن سوم هجرى نيز دليلى است كه نشان مى‏داد از اول اسلامت اين مسأله مطرح شده است و ادعاى فرقه كيسانيه، طرفداران نفس زكيه، فرقه اسماعيليه و...، مؤيدى بر اين مطلب است، حتى در ميان اهل سنت نيز مدعيان مهدويت پيدا شده‏اند، مثل مهدى سودانى‏(60).

درباره مسأله مهديت دو نكته مهم بايد مورد توجه و بحث قرار بگيرد. نكته اول مسأله عمر حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه است، كه عده‏اى وقتى با آن مواجه مى‏شوند، اظهار تعجب مى‏كنند و اين مسأله را مخالف قانون طبيعت مى‏دانند. در جواب بايد گفت كه اولا: بسيارى از تحولات بزرگ در تاريخ حيات موجودات زنده، تحولاتى غير عادى است و با قوانين عادى طبيعت كه علم امروز بشر مى‏شناسد، نمى‏توان آن‏ها را توجيه كرد؛ مثلا علم نمى‏تواند پاسخ بدهد اولين جاندار روى زمين و اولين سلول حياتى چگونه به وجود آمده است، همچنين از توضيح اين كه چرا در موجودات زنده شاخه‏هاى مختلف پيدا شده است نيز عاجز است. مسأله ديگر وحى است كه اصولا با قوانينى كه ما از عالم طبيعت كشف كرده‏ايم قابل تفسير و توضيح نيست.

ثانيا: كسى نمى‏تواند بگويد قانون طبيعت اين است كه بشر فقط فلان مقدار مشخص عمر كند و بيشتر از آن غير طبيعى است، بلكه سعى در افزايش عمر بشر يك امر طبيعى است و شايد قانون طبيعى نيز داشته باشد كه با كشف دارويى عمر بشر افزايش يابد.

ثالثا: همواره وقتى وضع دنيا به يك مراحلى مى‏رسد، مثل اين كه دستى از غيب خارج مى‏شود و ناگهان تحولى ايجاد مى‏كند و وضعى پيش مى‏آورد كه با قوانين طبيعت اصلا قابل پيشبينى نيست و اصولا دين آمده است تا چشم آدمى را باز كند و فكر او را از محدوديت جريانهاى عادل خارج سازد.

نكته دوم كه بايد مورد بحث قرار گيرد مشخصات دوره حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه است. با توجه به روايات معصومين (عليهم السلام) ظهور آن حضرت هنگامى صورت مى‏گيرد كه خطر نابودى، بشريت را تهديد مى‏كند و آشوبهاى مهيبت و جنگهاى بزرگهاى در دنيا در مى‏گيرد و جهان از ظلم و جور پر. سود. وقتى كه حضرت قيام مى‏كند و بر زمين حاكم مى‏شود عدالت واقعى را به نمايش در مى‏آورد و عدالت و امنيت در جاى جاى زمين برقرار مى‏شود. ايشان ثروت را عادلانه و بالسوية تقسيم مى‏كند و مجهولات طبيعت كشف مى‏گردد و زمين مواهب خود به بشر ارزانى مى‏دارد، از اين رو فقر از جهان ريشه كن مى‏گردد و همچنين قوانين كتاب و سنت را كه متروك شده بود، زنده مى‏كند و به اين ترتيب بشر كامل مى‏گردد(61).

همان طور كه گفته شد از مهمترين مشخصات ظهور حضرت اين است كه ايشان زمانى ظهور مى‏كند كه پيمانه جهان از ظلمه و جور پر شده باشد. اين مطلب، باعث شده كه عده‏اى افزايش بى‏عدالتى را بپسندند و با هر اصلاحى مخالف كننده و اگر در جاعه توجهى در مردم به سوى دينايت پيدا شود، ناراحت شوند و بگويند: چنين نبايد بشود، زيرا در ظهور حضرت تأخير مى‏افتد. ولى حقيقت اين است كه اسلام با انقلابهاى انفجارى مخالف است. بعضى‏ها معتقدند كه هر چيزى جلوى انفجار را بگيرد، بد است؛ آنها با اصلاحات اجتماعى هم مخالفت مى‏كنند، تا كارها پريشان‏تر شود و يك مرتبه، انقلاب صورت بگيرد. اما اسلام با اين عقيده مخالف است؛ يعنى، با انتظار ظهور حضرت، هيچ تكليفى از ما ساقط نمى‏شود و ما همچنان بايد وظايف شرعى خود را انجام دهيم. اسلام، برقرارى عدالت كلى را شبه رسيدن ميوه مى‏داند، كه بايد سير تكاملى خود را طى كند؛ يعنى اگر حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه تا كنون ظهور نكرده‏اند نه براى اين است كه گناه، كم شده است، بلكه هنوز دنيا به آن مرحله از قابليت نرسيده است. بايد آنهايى كه مى‏خواهند حكومت را تشكيل بدهند و در زير لواى حضرت، زمامدار جهان بشوند، پديد آيند و هنور چنين مردان لايقى پديد نيامده‏اند.

مطلب ديگر اين است كه بايد كوشش كنيم فكر خود را در حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه با آنچه كه در متن اسلام آمده است، تطبيق بدهيم. اغلب ما اين را به صورت آرزوى كودكانه يك انسان كه دچار عقده انتقام است، در آورده‏ايم. گويى حضرت، فقط منتظرند تا خداوند به ايشان اجازه دهد تا مثلا بيايند و ما مردم ايران با شيعه را غرق در سعادت كنند. آن هم شيعه‏اى كه ما هستيم! خير، اين يك فلسفه بزرگ جهانى است؛ زيرا كه اسلام يك دين جهانى است و تشيع به معنى واقعى آن يك امر جهانى است. امروز اين فكر در اروپا پيدا شده كه بشر در تمدن خود به مرحله‏اى رسيده كه گور خود را كنده و يك قدم بيشتر با آن فاصله ندارد. طبق اصول ظاهرى نيز همين طور است، ولى اصول دين و مذهب به ما مى‏گويد: زندگى سعادتمندانه بشر در آينده است و اين دوره كنونى، موقف مى‏باشد. آن دوره، دوره عقل و عدالت است. هر فرد در زندگى سه دوره كلى دارد: كودكى؛ كه دوره بازى و افكار كودكانه است، جوانى؛ كه دوره خشم و شهوت است، عاقله مردى و پيرى؛ كه دوره پختگى و حكومت عقل است. اجتماع بشرى نيز چنين است. يك دوره، دوره اساطير و افسانه‏ها به تعبير قرآن، دوره جاهليت است. دوره دوم، دوره علم است ولى آميخته با جوانى؛ يعنى خشم و شهوت كه عصر امروز ماست. و دوره سوم، دوره معرفت و عدالت و صلح و انسانيت، كه در راه است و اساسا مگر ممكن است كه خداوند، اين بشر را به عنوان اشرف مخلوقات، آفريده باشد و قبل از اين كه به دوره بلوغ برسد، او را نابود كند؟

ما مسلمانان خوشوقتيم كه بر خلاف همه بدبينى‏هاى دنياى غرب به آينده بشريت خوشبين هستيم. امروزه بيشتر دانشمندان اميد خود را از بشريت قطع كرده و معتقدند بشر به بزودى به دست علم نابود خواهد شد. انيشتين مى‏گويد بشر با گورى كه به دست خود كنده، يك گام بيشتر فاصله ندارد. پس از انفجار بمب اتمى هيروشيما قدرت تخريبى صنعتى روز به روز بيشتر مى‏شود. اگر جنگ جهانى سوم پيش بيايد غالب و مغلوب خاصى نخواهد داشت، زيرا با فشار دادن چند دگمه كره زمين و تمام بشريت نبود خواهد شد. اگر ما ظواهر دنياى امروز را ببينيم، بايد به كسانى كه به آينده بشريت بدبين و نا اميد هستند حق بدهيم. اما قرآن كريم نسبت به آينده بشريت اطمينان مى‏دهد؛ لذا ما با تكيه به ايمان الهى مى‏گوييم: براى بشريت اطمينان مى‏دهد؛ لذا با تكيه به ايمان الهى مى‏گوييم: براى بشريت از اين پرتگاه‏ها زياد پيدا شده است، اما دست الهى بالاى همه دستهاست و كنتم على شفا حفرة من النار فانقدكم منها(62). با توجه به اين مطالب فوق روشن مى‏شود كه چرا در احاديث ما آمده أفضل الأعمال انتظار الفرج‏(63) زرا انتظار فرج همراه با خوبينى به آينده بشريت، ايمانى است در سطح بسيار عالى‏(64).

خلاصه كتاب جاذبه و دافعه على (عليه السلام)

پيشگفتار

شخصيت عظيم اميرالمؤمنين (عليه السلام) وسعيتر و متنوعتر از آن است كه يك فرد بتواند در همه نواحى آن وارد شود و توسن انديشه را به جولان در آورد، بلكه حداكثر مى‏تواند در يك ناحيه معين و محدود بررسى محدودى داشته باشد. يكى از جوانب وجود حضرت على (عليه السلام)، ناحيه تأثير او بر روى انسانها به شكل مثبت و منفى است كه از آن به جاذبه و دافعه تعبير مى‏كنند. به نسبت كه شخصيت مردى حقيرتر باشد، كمتر خاطره‏ها را به خود مشغول مى‏سازد و هر چه عظيم‏تر شد، خاطره‏انگيزتر و عكس العمل سازتر است؛ خواه عكس العمل موافق يا مخالف و بدين علت شخصيت‏هاى خاطره‏انگيز و عكس العمل‏هاى زياد بر سر زبانها مى‏افتند و سوژه اشعار و داستانها و هنرهاى ديگران مى‏گردند؛ و اينها چيزهايى است كه در مورد على (عليه السلام) به حد اعلا وجود دارد و او از اين نظر بى‏رقيب يا كم رقيب است.

امتياز اساسى على (عليه السلام) و ساير مردانى كه از پرتو حق روشن بوده‏اند اين است كه علاوه بر مشغول داشتن خاطرها و سرگرم كردم انديشه‏ها، به دل‏ها و روح‏ها نور و حرارت و عشق و نشاط و ايمان و استحكام مى‏بخشند. فيلسوفان شاگرد مى‏سازند، نه پيرو؛ رهبران انقلابى پيروان متعصب مى‏سازند، نه انسان‏هاى مهذب؛ مشايخ عرفان، ارباب تسليم مى‏سازند، نه مؤمن مجاهد فعال؛ در هيچيك از اينها، گرمى و حرارت توأم با نرمى و لطافت و صفا و رقتى كه تاريخ در پيروان على (عليه السلام) نشان مى‏دهد، نمى‏بينيم. در على (عليه السلام) هم خاصيت فليسوف است و هم خاصيت رهبر انقلابى و هم خاصيت پير طريقت و هم خاصيتى از نوع خاصيتى از نوع خاصيت پيامبران. مكتب او هم مكتب عقل و انديشه است، هم مكتب انقلاب، هم مكتب انضباط و تسليم و هم مكتب حسن و زيبايى و جذبه و حركت. على (عليه السلام) پيش از آنكه درباره ديگران به عدل رفتار كند، شخصا موجودى متعادل بود و كمالات انسانيت را در خود جمع كرده بود: هم انديشه‏اى عميق داشت و هم عواطفى رقيق، شير روز بود و عابد شب، هم مفتى بود و هم حكيم، هم عارف و هم رهبر اجتماعى، هم قاضى و هم كارگر. بالاخره به تمام معنى يك انسان كامل بود با همه زيبايى هايش.

در اين كتاب اثبات شده است كه على (عليه السلام) يك شخصيت دو نيرويى بوده است؛ با جاذبه! قوى و دافعه شديد، و هر كس كه بخواهد در مكتب او پرورش يابد بايد دو نيرويى باشد. البته دو نيرويى بودن به تنهايى كافى نيست، بايد ديد على (عليه السلام) چه كسى را جذب و چه كسى را دفع مى‏كرد و چرا؟ اى بسا دفع شدگان توسط او را جذب مى‏كنيم. در اين كتاب در قسمت دافعه على، بيشتر به خوارج پرداخته شده است، حال آنكه طبقات ديگر نيز هستند، ولى به خاطر اهميت بحث و مشكلات ديگر، فقط به آنها اكتفا شده است‏(65).

مقدمه

انسان هيچ گاه بدون جهت با كسى دوست يا دشمن نمى‏شود و مى‏توان گفت كه ريشه دوستى‏ها و رفاقت‏ها در سنخيت‏ها و مشابهت‏ها و ريشه دشمنى‏ها در ضديت‏ها و منافرت‏ها ست، به عقيده عده‏اى، ريشه‏اى اصلى جذب و دفعها، رفع نياز است؛ يعنى انسان محتاج آفريده شده، پس مى‏كوشد تا نيازهاى خود را برآورد و اين ممكن نيست مگر با پيوستن به گروهى و جدانشدن از گروهى و در امان ماندن از زيانهايشان، پس در يك كلام، كسى كه در قدرت پركردن خلأها و برآوردن نيازها را دارد ديگران را به خود جذب مى‏كند و آن كه بر خلأها مى‏افزايد و زيان مى‏رساند، ديگران را طرد مى‏كند. بى تفاوتهاهم همچون سنگى در كنارى بى‏اثرند.

افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبت به ديگران، يكسان نيستند و به طبقات مختلفى تقسيم شوند:

1 - آنها كه نه جاذبه دارند و نه دافعه: نه عشق و علاقه كسى را بر مى‏انگيزد و نه عداوت و كينه كسى را و در آنها هيچ نقطه مثبت و برجسته‏اى از نظر فضيلت يا رذيلت مشاهده نمى‏شود، مانند گوسفندى هستند كه اگر هم كسى آن را نوازش كند، براى اين است كه بعدا از گوشتش استفاده نمايد. اين گروه، انسانهايى بى‏ارزش، پوچ و تهى هستند، زيرا انسان نياز به دوست و دشمن دارد.

2 - گروهى جاذبه دارند، اما دافعه ندارند: در زندگى با همه مردم گرم مى‏گيرند و همه آنها را دوست دارند و متأسفانه غالب مردم مى‏پندارند كه حسن خلق و اجتماعى بودن همين است، اما اين كار براى انسان متعهد و هدفدار كه ايده هايى را در اجتماع تعقيب مى‏كند، ميسر نيست، مگر اين كه منافق و دو رو باشد، زيرا كه همه مردم يك جور احساس ندارند و در بينشان هم عادل هست و هم ظالم، هم خوب هست و هم بد. كسى كه هدفى را طور جدى تعقيب مى‏كند، خواه ناخواه با منافع بعضى تصادم پيدا مى‏كند، پس يك آدم هدفدار نمى‏تواند محبوب همه باشد. در فلسفه‏اى هندى و مسيحى مى‏گويند: انسان كامل بايد فقط محبت داشته باشد. خير! تنها اهل محبت بودن كافى نيست بايد؛ اهل هدف و مسلك هم بودن و هر مسلك، دشمنى دارد. اسلام نيز كه پيامبر رارحمة للعالمين‏(66) معرفى مى‏كند و مى‏گويد: به همه رحمت داشته باش و محبت كن، نه اينكه با هر كسى طبق ميلش رفتار كن، زيرا اين نفاق است. محبت بايد با حقيقت توأم باشد و حقيقت محبت، خير رساندن است و احيانا اين خير رسانى به شكلى است كه علاقه طرف را جلب نمى‏كند. ثانيا، محبت منطقى است كه خير و مصلحت جامعه بشريت در آن باشد،، نه خير يك فرد يا يك گروه. بدين علت مى‏بينيم كه بسيارى از مصلحين دلسوز، جز كينه و آزار از مردم جوابى نمى‏شنيدند. ثالثا، محبت تنها داورى علاج بشريت نيست. گاهى خشونت و طرد هم لازم است، لذا غضب نيز در اسلام به خاطر رحمت است، مثل پدرى كه بر كار خطاى فرزندش غضبناك مى‏شود و او را تنبيه مى‏كند.

3 - گروهى كه دافعه دارند، اما جاذبه ندارند، يعنى فقط دشمن سازند: اينها نيز افراد ناقصى هستند، زيرا كه فاقد خصايص انسانى مى‏باشند و گرنه لاأقل عده كمى آنها را دوست مى‏داشتند. البته اگر همه مردم باطل و ستم پيشه بودند،، اين دشمنيها دليل بر حقانيت چنين فردى است، اما هيچ وقت همه مردم، بد نيستند؛ همان طور كه همه مردم هيچگاه خوب نيستند.

4 - گروهى كه هم جاذبه دارند و هم دافعه: كسانى كه در راه هدف و عقيده‏اى حركت مى‏كنند اين گونه‏اند، هم دوست سازند و هم دشمن ساز. در ميان اينها افراد با شخصيت، آنهايى هستند كه هر دو جنبه‏شان قوى باشد، چنان جذب كنند كه دوستان مجذوب، جان فدا كنند و چنان دفع كنند كه دشمنان سرسخت بر سر نابوديشان جان بدهند. اين شخصيتها گاه چنان قوى هستند كه حتى قرنها بعد از مرگشان، جذب و دفعشان در روحها مؤثر است و سطح بسيارى را اشغال مى‏كند. اين جذب و دفعهاى سه بعدى (مكانى، زمانى، عمقى) از مختصات أولياء الله است.

گفتيم: جاذبه و دافعه قوى، ملاك شخصيت داشتن افراد است، اما صرف آن، ملاك ستايش افراد نيست؛ يعنى بايد توجه كرد چه كسانى را جذب يا دفع مى‏كنند. چه بسيار شخصيتهاى مهم در تاريخ، مثل چنگيز و معاويه كه على رغم جاذبه و دافعه قوى، مورد تقبيح واقع مى‏شوند. هر شخصيتى، هم سنخ خود را جذب مى‏كند: عادل، عدالت جويان را و جانى، جنايتكاران را. على از مردانى است كه هم جاذبه‏اى قوى دارد و هم دافعه‏اى نيرومند. ساير شخصيتهاى جهان با مرگشان هم چيز مى‏ميرد، اما مردان حقيقت از دنيا مى‏روند، ولى مكتب و عشقهايى كه بر مى‏انگيزند با گذشت زمان تابنده‏تر مى‏شود. مى‏بينيم كه بيست سال بعد از على (عليه السلام)، ميثم تمار بر چوبه دار از فضايل او سخن مى‏گويد و دويست سال بعد، به خاطر بيان برترى غلام على بر متوكل و فرزندانش، زبان ابن سكيت از پشت سر بيرون آورده مى‏شود(67).

نيروى جاذبه على (عليه السلام)

دعوتهايى كه در ميان بشر پديد آمده همه يكسان بوده‏اند، بعضى يك بعدى بوده‏اند كه قشر وسيعى را در بر گرفته‏اند، اما زود فراموش شده‏اند. بعضى دو بعدى بوده‏اند كه هم قشر وسيعى را فراگرفته، هم مدتهاى مديدى بر جا بوده‏اند و بعضى سه بعدى بوده‏اند؛ يعنى غير از مكان و زمان، تا اعماق روحهاى بشر نيز نفوذ كرده‏اند كه اين دعوتها از مختصات پيامبران و اولياى خداست. جاذبه‏ها نيز اين چنين‏اند؛ گاهى يك بعدى و گاهى دو بعدى و گاهى سه بعدى‏اند و جاذبه على (عليه السلام) از قسم اخير است كه هم سطح وسيعى از مردم را مجذوب خود كرد، هم مختص به يكى دو قرن نيست و آنچنان در ژرفاى دلهاى پيش رفته كه قرنها بعد از وى، دشمنان نيز تحت نفوذ عظمت او واقع گشته و اشكشان جارى شده است. اين نيروى على به خاطر پيوند او با خداست و گرنه در تاريخ قهرمانهاى بسيارى سراغ داريم كه كم كم از ياد رفته‏اند، ولى مى‏بينيم على (عليه السلام) بعد از مرگش زنده و زنده‏تر شد: غدا ترون ايامى و يكشف لكم عن سرائرى و تعرفننى بعد خلو مكانى و قيام غيرى مقامى‏(68)

از بزرگترين امتيازات شيعه بر ساير مذاهب اين است كه پايه و زير بناى اصلى آن محبت است. از زمان پيامبر اكرم (ص) گروهى را كنار على (عليه السلام) مى‏بينيم كه عاشق و مجذوب او يند تا آنجا كه حضرت رسول (ص) فرمود و الذى نفسى بيده ان هذا و شيعته هم الفالزون يوم القيامة(69). وى تجسم حقيقت است، پس مقياس و ميزانى براى سنجش فطرتها و سرشتها مى‏باشد. خود آن حضرت مى‏فرمايد: اگر ببينى كه با شمشيرم مؤمنى را مى‏زنم كه با من دشمن شود، هرگز دشمنى نخواهد كرد و اگر همه دنيا را بر سر منافق بريزم كه دوستم بدارد، هرگز مرا دوست نخواهد داشت، زيرا اين قاعده بر زبان پيامبر (ص) جارى شده است كه فرمود: يا على! لا يبغضك مؤمن و لا يحبك منافق‏(70) (71).

شعرا عشق را اكسير و كيميا ناميده‏اند، زيرا كه نيروى تبديل دارد؛ ترسو و جبان را شجاع مى‏كند و از فرد تنبل و سنگين فردى چالاك و زرنگ مى‏سازد. از بخيل، بخشنده و از كم طاقت، شكيبا مى‏سازد. توليد رقت و رفت غلظت از روح مى‏كند و توحد و تأحد و تمركز پديد مى‏آورد. قواى خفته را بيدار و نيروى‏هاى مهار شده را آزاد مى‏كند. از يك دختر لوس و بخور و بخواب و زودرنج، مادرى صبور و متحمل مى‏سازد. عشق، نفس را تكميل و احساسات حيرت‏انگيز باطنى را ظاهر مى‏سازد. از نظر قواى ادراكى الهام بخش است، و از نظر قواى احساسى، اراده و همت را تقويت مى‏كند و اگر در جهت عولى متصاعد شود، كرامت و خرق عادت پديد مى‏آورد. عشق تصفيه گر است و صفات رذيله ناشى از خودخواهى و يا بى‏حرارتى را از بين مى‏برد. اثر آن در روح، در جهت عمران و در جسم در جهت ويران كردن است. باعث لاغرى اندام و زردى چهره مى‏شود. گذشته از آثار اجتماعى، از نظر فردى و روحى نيز غالبا اثر آن تكميلى است، زيرا كه انسان را از حصار خودپرستى بيرون مى‏آورد. البته نه اين كه انسان بايد علاقه وجودى نسبت به خود را از بين ببرد، بلكه آن جنبه عدمى كه باعث محدوديت فرد مى‏شود را از جلوى پا بر مى‏دارد، پس مبارزه با خودپرستى، يعنى مبارزه با محدوديت خود. به همين جهت، عشق يك عمال بزرگ اخلاقى و تربيتى است. به شرط اين كه خوب هدايت شود و در مورد صحيح استفاده گردد.

پس از اين توضيح، مى‏توان گفت كه علاقه به شخص يا شى‏ء، وقتى كه به اوج شدت برسد و حاكم مطلق بر وجود فرد گردد، عشق ناميده مى‏شود. التبه آنچه عشق ناميده مى‏شود دو گونه است: يكى همان كه توضيح داديم و اشاره‏اى نيز به آن خواهيم داشت و يكى هم طغيان شهوت جنسى است كه چنين عشقى نه تنها قابل اعتماد و توصيه نيست، بلكه خطرناك و فضيلت كش است و تنها با كمك عفاف و تسليم نشدن در برابرش، آدمى سود مى‏برد، زيرا كه چنين انسانى از خود بيرون نرفته است، و محبوب را براى خودش مى‏خواهد و براى همين با وصال به محبوب، عشق فروكش مى‏كند و خاموش مى‏شود. بديهى است كه چنين حالتى نمى‏تواند مكمل و تهذيب كننده روح باشد، اما انسان گاهى تحت تأثير عواطف انسانى قرار مى‏گيرد، محبوب و معشوق در نظرش محترم و با عظمت است و حاضر است خود را فداى خواسته‏هاى او كند. اين گونه عواطف بر خلاف نوع قبل، صفا و صميميت و از خودگذشتگى پديد مى‏آورد. اين نوع احساسات است كه اگر به اوج كمال برسد همه آثار نيكى كه ذكر كرديم بر آن مترتب است و چنين عشقى با وصال، تيزتر و تندتر مى‏شود. قرآن كريم نام اين عاطفه را مودت و رحمت مى‏گذارد. قرآن رابطه زن و شوهر را با اين دو لفظ بيان مى‏كند و نشان مى‏دهد كه عامل آن تنها شهوت جنسى نيست، بلكه مهر و مودت و صميمت است كه روحها را به يكديگر پيوند مى‏دهد، و گرنه حيوانات هم شهوت دارند. نكته‏اى كه بايد تذكر داد و آن اين كه عشقهاى جنسى هنگامى سودمندند كه با تقوا و عفاف توأم باشند. البته چنين عشقهايى قابل توصيه نيست، زيرا از اين نظر مانند مصيبت است كه اگر كسى با نيروى صبر و رضا با آن مقابله كند، باعث تهذيب روح مى‏شود، اما اين كه انسان براى خود مصيبتى به وجود آورد درست نبوده و قابل توصيه نيست حتى اگر نتايج مفيدى نيز براى انسان داشته باشد. به هر حال آثار مفيد داشتن يك مطلب است و قابل توصيه بودن مطلب ديگر.

بنابر اين غير از عشق جسمى، نوع ديگر از عشق است كه از محدوده ماديات بيرون است و در حقيقت فصل مميز انسان و حيوان مى‏باشد و آن عشق معقول است، عشق به فضايل و خبيها و شيفتگى در برابر جمال در برابر جمال حقيقت. اين عشق در آيات قرآن با واژه محبت يا مودت در اقسام مختلفى بيان شده است، مانند عشق مؤمنين به خدا والذين آمنوا أشد حبالله‏(72) ، عشق خدا به مؤمنين ان الله يحب المتقين‏(73) دوستيهاى دو جانبه بين خدا و مؤمنين فسوف يأتى الله لقوم يحبهم و يحبونه‏(74)، يا بين خود مؤمنين ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا(75). حتى در روايات هست كه روح و جوهر دين چيزى جز محبت نيست و اساسا علاقه و محبت است كه اطلاعت را به دنبال مى‏آورد.

نيروى محبت از نظر اجتماعى نيز نيروى عظيم و مؤثرى است. بهترين اجتماعها آن است كه با نيروى محبت اداره شود، يعنى محبت زمامدار بهمردم و ارادت مردم به زمامدار. تا عامل محبت نباشد، رهبر نمى‏تواند يا بسيار سخت مى‏تواند كه اجتماعى را رهبرى و تربيت كند حتى اگر عدالت را در آن برقرار كند، زيرا مردم آن گاه پيرو قانون خواهند بود كه از زمامدارشان محبت و علاقه ببينند. قرآن كريم هم اين محبت را عمل جذب مردم به پيامبر مى‏داند و مى‏فرمايد: و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك‏(76).

نكته ديگرى كه مطرح مى‏شود اين است كه آيا عشق به اوليا و دوستى نيكان، خود هدف است يا وسيله‏اى براى تهذيب نفس و اصلاح اخلاق؟ در عشقهاى حيوانى گفتيم كه تمام توجه عاشق به صورت ظاهر معشوق است و پس از اشباع غرايز، دگير آتش عشق خاموش مى‏شود، اما عشق انسان حيات است و اطاعت مى‏آورد. و عاشق مى‏كوشد تا جلوه‏اى از معشوق باشد، لذا انتخاب محبوب و دوست در اسلام اهميت بسيارى دارد، زيرا دوستى همرنگ ساز و زيباساز و غفلت آور است. البته اين غلفت با آن حالتى كه گفتيم حساسيت هوش و ادراك، تناقص ندارد. حساسيت ادراك از اين نظر است كه انسان را از كودنى در مى‏آورد، ولى كودنى غير از غفلت است، عشق، فهم را تيز مى‏كند، اما چون در يك جهت تمركز مى‏يابد، عيبى پديد مى‏آورد و آن غفلت از عيب معشوق است كه عاشق حتى آن را زيبا مى‏بيند، زيرا عشق مثل علم صد در صد تابع معلوم نيست، و جنبه داخلى آن بيش از جنبه عينى آن است، پس عاشق همه چيز معشوق را زيبا مى‏بيند و عيب او را هم هنر مى‏پندارد. اين است كه گفته‏اند: حب الشى‏ء يعمى و يصم به هر حال دوستى نيكان باعث مى‏شود كه شخص خود را همرنگ و همشكل نيكان كند. براى همين از دو راهى كه فيلسوفان و عارفان براى تهذيب به كار گرفته‏اند مى‏بينيم عارفان بسيار موفقتر از فيلسوفان بوده‏اند. فيلسوف فوايد تزكيه و مضرات آشفتگى اخلاقى را اثبات مى‏كند و سپس به سراغ تك تك رذايل مى‏رود تا آنها را اصلاح كند، اما اين كار بسيار مشكل است؛ اگر ممتنع نباشد، ولى عارف مى‏گويد كه كامل پيدا كن و رشته محبت او را به گردن بينداز. اين راه، از راه عقل، هم بى‏خطرتر است و هم سريعتر. راه عقل مثل اين است كه بخواهى ذرات آهن را با دست از خاك جداكنى و راه عشق جدا كردن ذرات آهن از خاك به وسيله آهنربا است، لذا عشق و دوستى نيكان، خود وسيله‏اى است براى تهذيب نفس و اصلاح اخلاق. فرق مكتب انبياء با مكتب فلاسفه نيز در اين است كه فلاسفه معلمند و متعلم ساز، ولى انبيا محبوبند و محب آفرين. با نگاهى به تاريخ اسلام درمى‏يابيم كه عشق اصحاب به پيامبر (ص) بود كه توانست آن جامعه را آن چنان متحول كند. صفحات تاريخ اسلام پر است از اين شيفتگى‏ها و دل دادگى‏ها. در تاريخ بشر نمى‏توان كسى را يافت كه به اندازه رسول اكرم (ص) محبوب و مراد ياران و معاشران و زنان و فرزندانش بوده باشد و تا اين حد از عمق وجدان او را دوست داشته باشند(77).

تا اين جا فهميديم كه عشق پاكان هدف نيست، بكله وسيله است براى تهذيب نفس. اكنون مى‏بينيم كه آيا اسلام براى ما محبوبى انتخاب كرده است يا خير. قرآن در مورد پيامبران پيشين مى‏فرمايد كه آنها اجرى از مردم نمى‏خواستند، ولى خطاب به رسول اكرم (ص) مى‏گويد: قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى‏(78) راز اين مطلب اجر در اين است كه بنابر نص قرآن فايده اين كار هم به خود ما مى‏رسد، نه به رسول اكرم، و محبت اهل بيت رسول جز اطاعت از حق و سعادت خود ما نتيجه‏اى ندارد. مراد از قربى هر كه باشد مسلما برجسته‏ترين مصاديقش على (عليه السلام) است، چنان كه از پيامبر (ص) راجع به محبت على در دلها چيست؟ رمز محبت را هنوز كسى كشف نكرده است، يعنى نمى‏شود گفت: اگر اين كار را بكنيد، محبت ايجاد مى‏شود، اما به هر حال محبت رمزى دارد و چيزى در محبوب هست كه محب را جذب مى‏كند. على محبوب و معشوق انسانهاست، ولى چرا همه دلها خود را با على آشنا مى‏بينند؟ مسلما ملاك دوستى او جسم او نيست، زيرا؟ جسمش امروز بين ما نيست. محبت او از نوع قهرمان دوستى و نيز از راه محبت به فضيلتهاى اخلاقى و انسانى هم نيست، زيرا بسيارى افراد اين چنين هستند، اما محبت هيچ كس چون على (عليه السلام) پايدار نمانده است و رمز محبتش پيوند الهى اوست. دلهاى ما به طور ناخود آگاه در اعماق خويش با حق پيوستگى دارند و چون على (عليه السلام) را آيت بزرگ حق و مظهر صفات او مى‏يابند، به او عشق مى‏ورزند. نقطه‏هاى روشن در وجودش بسيار است؛ اما آنچه براى هميشه او را درخشنده و تابان قرار داده است، ايمان و اخلاص اوست و اين حقيقت آن است كه به وى جذبه الهى داده است‏(79) .

نيروى دافعه على (عليه السلام)

على (عليه السلام) هميشه هم جاذبه داشته و هم دافعه، ولى دوران خلافت حضرت و همچنين بعد از وفاتش، يعنى دوران ظهور تاريخى على؛ دوره جاذبه و دافعه اوست، پس ابتدا بحث خود را اختصاص مى‏دهيم به دوران خلافت ايشان.

على (عليه السلام) مردى دشمن ساز بود و اين كه ديگر از افتخارات بزرگ وى مى‏باشد، چرا كه هر آدم مسلك دارى كه مصداق يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم‏(80) باشد، چنين است. اگر شخصيت حقيقى على (عليه السلام) امروز هم بدون تحريف ارايه شود، بسيارى از مدعيان دوستيش در رديف دشمنانش قرار خواهند گرفت. على در راه خدا ملاحظه كسى را نمى‏كرد، و اگر به كسى عنايت مى‏ورزيد تنها به خاطر خدا بود و قهرا اين حالت روحهاى پر طمع را رنجيده و دشمن مى‏كند. حضرت در دوره خلافتش سه دسته را از خود طرد كرد: ناكثين (اصحاب جمل)، قاسطين (اصحاب صفين) و مارقين (اصحاب نهروان) و ناكثين پول پرستان و طماعان بودند كه سخنان حضرت در مورد عدل بيشتر متوجه آنهاست. روح قاسطين روح سياست همراه با تقلب و نفاق بود و مى‏كوشيدند تا زمان حكومت را به دست گيرند. عده‏اى پيشنهاد مصالحه با آنان را به على دادند، ولى او نپذيرفت، زيرا او آمده بود تا با ظلم مبارزه كند، نه اين كه ظلم را امضا نمايد، پس جنگ با حضرت با آنها جنگ با نفاق و دو رويى بود. روح مارقين روح عصبيهايى ناروا و خشك مقدسيها و جهالتهاى خطرناك بود. و على (عليه السلام) با هر سه دسته مبارزه مى‏كرد. ما بحث خود را معطوف به اين گروه آخر مى‏كنيم، زيرا اگر چه اين گروه به صورت يك مذهب، امروزه وجود ندارند، ولى افكارشان در بسيارى از مسلمين نفوذ كرده است و اين افكر، مزاحمى سخت براى پيشرفت مسلمين مى‏باشد(81).

خوارج يعنى شورشيان كه از واژه خروج به معنى سركشى و طغيان گرى گرفته شده است. در طول تاريخ، خيلى‏ها بر حاكمان وقت خروج كردند، اما نام خارجى فقط بر اين دسته اطلاق شد، زيرا اينها نحله‏اى شدند و مذهبى ساختند و اصول و فروعى براى خود دست و پا كردند. پيدايش آنان در جريان حكميت است. در جنگ صفين وقتى معاويه شكست خود را حتمى ديد، با مشورت عمرو عاص قرآن‏ها را بر سر نيزه كرد و اين جاهلين مقدس مآب گفتند: جنگ ما به خاطر احياى قرآن است، اينها هم كه تسليم قرآنند، پس چرا با آنها بجنگيم. هر چه حضرت سعى در ارشاد آنان كرد سودى نبخشيد. خوارج به اين هم اكتفا نكردند. گفتند: ما نمى‏جنگيم، تو هم نبايد بجنگى و مالك اشتر را كه در آستانه پيروزى بود به زور برگرداندند(82). به هر حال قرار شد قرآن را حاكم قرار دهند. معاويه و اطرافيانش بدون هيچ اختلافى عمرو عاص را انتخاب كردند، ولى اينها در اين جا هم نگذاشتند كه على (عليه السلام) ابن عباس سياستمدار يا مالك اشتر روشن بين را انتخاب كن و خودشان ابوموسى را - كه مردى بى‏تدبير بود و بغض على را داشت - بر على (عليه السلام) تحميل كردند و طبق آن داستان كذايى عمرو عاص، ابوموسى را فريب داد. هر دو على (عليه السلام) را خلع كردند و عمرو عاص معاويه را تثبيت كرد. خوارج كه رسوايى حكميت را ديدند، به اشتباه خود پى‏بردند، اما خطاى ديگرشان در پيدا كردن ريشه اين اشتباه بود. نگفتند: توقف جنگ يا انتخاب داور بدين شكل اشتباه بود، بلكه گفتند: اين كه دو نفر انسان در دين خدا حكم كنند، خلاف شرع و كفر بود. حاكم منحصرا خداست نه انسانها. نزد على (عليه السلام) آمدند كه تو و ما همگى كافر شديم، ما توبه كرديم تو هم توبه كن. حضرت فرمود: توبه در هر حال خوب است، أستغفر الله من كل ذنب. گفتند: بايد از خود حكميت هم توبه كنى. امام فرمود: اولا كه من اين مسأله را پديد نياوردم. ثانيا، چگونه حلال خدا را حرام كنم و به گناه نكرده، اعتراف كنم. خوارج از اين جا به عنوان يك فرقه سياسى از على جدا شدند و كم كم اصول عقايدى تنظيم كردند و رنگ مذهبى گرفتند و بعد به فكر افتادند كه ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند. به اين نتيجه رسيدند عثمان و على و معاويه همه بر خطا و گناهكارند. آنها اساس مذهب خو را بر امر به معروف و نهى از منكر تعبدى قرار دادند و گفتند: بايد با مفاسد پديد آمده مبارزه كرد. نكته مهمى كه در مورد امر به معروف و نهى از منكر لازم به تذكر است. اين است كه اين وظيفه، قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد: بصيرت در دين كه همان شناخت معروف و منكر است كه اگر نباشد زيانش بيشتر از سودش است، و ديگر بصيرت در عمل، يعنى احتمال تأثير و عدم ترتب مفسده، زيرا اين اصل براى رواج معروف و محو منكر، بنابر اين در جايى كه اين دو شرط نباشد، ديگر اين اصل فايده‏اى نخواهد داشت، ولى خوارج نه بصيرت در دين داشتند و نه بصيرت در عمل. آنها عده‏اى نادان در دين بودند و بصيرت در عمل را هم كاملا منكر مى‏شدند و امر به معروف و نهى از منكر را امرى تعبدى مى‏دانستند و با علم به اين كه خونشان هدر مى‏رود هم قيام مى‏كردند و در اثر همين تهورهاى جنون‏آميز مورد تعقيب حكام قرار مى‏گرفتند و همين امر باعث شد كه خيلى زود منقرض شوند(83).

اصول عقايد خوارج را چند چيز تشكيل مى‏داد: اول: تكفير على و عثمان و معاويه و اصحاب جمل و قائلين به حكمت، جز آنها كه توبه كنند. دوم: كسانى كه قائل به كفر گروه اول نباشند. سوم: اين اصل كه ايمان تنها عقيده قلبى نيست، بلكه مركب است از اعتقاد و عمل. چهارم: وجوب بلاشرط شورش بر والى ستمگر. اينها به واسطه اين عقايد شب را صبح كردند در حالى كه همه مردم را كافر و مخلد در آتش مى‏ديدند.